تقسیم کار و بیگانگی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۴: | سطر ۱۴: | ||
[[Image:16-065.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵]] | [[Image:16-065.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
− | |||
'''ارنست فیشر''' | '''ارنست فیشر''' | ||
سطر ۱۶۷: | سطر ۱۶۶: | ||
#{{پاورقی|۹}}سرمایه، ج ۱، ص ۴۰۳. | #{{پاورقی|۹}}سرمایه، ج ۱، ص ۴۰۳. | ||
− | #{{پاورقی|۱۰}}همانجا، ص ۴۲۰ | + | #{{پاورقی|۱۰}}همانجا، ص ۴۲۰. |
− | #{{پاورقی|۱۱}}همانجا، ص ۳-۴۲۲ | + | #{{پاورقی|۱۱}}همانجا، ص ۳-۴۲۲. |
− | #{{پاورقی|۱۲}}همانجا، ص ۸-۴۸۶ | + | #{{پاورقی|۱۲}}همانجا، ص ۸-۴۸۶. |
[[رده:کتاب جمعه ۱۶]] | [[رده:کتاب جمعه ۱۶]] | ||
[[رده:کتاب جمعه]] | [[رده:کتاب جمعه]] |
نسخهٔ ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۵:۲۰
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
ارنست فیشر
عباس خلیلی
در اصل، چنين پنداشتهاند که کار، چون یک کل، جوهر نوع انسان، و فعالیت خلاق جمعی اوست. اما اگر بنا باشد که از تمام امکانات کار بهرهبرداری شود و امکانات کامل ذاتی انسان نیز بهکار گرفته شود، کار بايد بهشکل فعالیت چندگانه درآید که بهفعالیتهای گوناگون جداگانهئی تقسیم شده است؛ زیرا هیچ فرد و اجتماعی که بهزمان و مکان محدود است، نمیتواند کاری را که از نوع بشر، در معنای کلّی آن، شناخته است انجام دهد. بنابراین، برای این که کار همه شمول بشود، بهصورت اجتماعی از فعالیتهای یکجانبه درآمد. برای گسترش تولید ضروری بود که فرایندهای کار فردی، محدود شود و برای این که حالتی از ثروت عمومی - وفور کالاهای مادی و معنوی - امکانپذیر شود، هزاران سال توانگری اقلیت و فقر اکثریت اجتنابناپذیر بوده است.
تقسيم كار كه در اشتغالات گوناگون نابرابرى ايجاد كرده است، نه تنها وحدت را از ميان برد، بلكه نابرابرى اجتماعی را ايجاد و تقويت كرد. كار هرگز بهقسمتهاى برابر تقسيم نشده، و هنوز هم نمیشود؛ بلكه اين تقسيم هميشه بهسود قويتران و زيان ضعيفتران صورت گرفته است و میگيرد.
ماركس ميان تقسيم اجتماعى كار و تقسيم كار در مانوفاكتور، يعنى در جامعه و در هر فرايند كار، تفاوت قائل بود. اين دو مقوله همواره با يكديگر تداخل و بستگى دارند.
اگر فقط كار را در نظر داشته باشيم، میتوان بهتفكيک توليد اجتماعى بهتقسيم اصلى آن مثلاً بهكشاورزى، صنايع و غيره، اشاره كرد، يا بهتقسيم كلى كار، و تجزيهٔ اين خانوادهها بهانواع بزرگ و كوچك، چون تقسيم جزئى كار و تقسيم كار در كارگاه بهعنوان تقسيم كار فردى و تقسيم بهاجزاى كار[۱]. تقسيم توليد اجتماعی بهمقولات وسیع بهخلق مالكيت خصوصی میانجامد و جامعه را بهدو قسمت دارا و ندار؛ حاكم و محكوم، استثمارگر و استثمارشونده تقسیم میکند.
گسترش تقسيم كار در هر جامعه، و بستگى هر یک از افراد آن جامعه بهشغلى خاص از نقاط متضاد آغاز میشود، و تقسيم كار در مانوفاكتور نيز بدين گونه است. نخست در داخل خانواده و آن گاه پس از گسترش بيشتر در داخل قبيله[۲]، يک تقسيم كار طبيعى ظاهر میشود كه ناشى از اختلافات جنس و سن بود، و اين تقسيم كه بنيانى صرفاً فيزيولوژیک» داشت، با گسترش اجتماع، كه با رشد جمعيت همراه است، و بهويژه با اختلافات قبايل و سلطهٔ قبيلهئى بر قبيله ديگر مواد و مصالحش را توسعه میدهد.[۳]
ماركس بارها بر اهميت غلبه و فتح - اشغال ارضى - در تقسيم اجتماعى كار و پيدايش مالكيت خصوصى تأكيد كرده است. اينک يک نمونه:
جنگ در زمرهٔ كارهاى اصلى هر يک از اين نخستين اجتماعات است، و اين هم بهخاطر حفظ ثروت است و هم بهخاطر كسب آن... اگر كسى شكست بخورد؛ از آنجائى كه وجودش جزو سازوارهئى (ارگانیک) زمين است؛ بهعنوان يكى از شرايط توليد؛ شكست خورده است و اين امر كه منجر بهبردگى و سرواژ میشود بلافاصله شكل اصلى و اوليهٔ هر جماعتی را ديگرگونه كرده و تغيير میدهد و شالودهٔ شكل جديدى را میريزد[۴]. از طرف ديگر... مبادلهٔ محصولات در نقاطى پديد میآيد كه خانوادهها، قبايل و اجتماعات گوناگون با يكديگر تماس میگيرند؛ زيرا درآغاز تمدن خاندانها، قبايل و غيره بودند نه افراد خاص كه در وضعى مستقل با يكديگر روبهرو میشدند. اجتماعات گوناگون در محيط طبيعیشان وسايل توليد و وسايل زيست گوناگون میيابند. از اين رو هم شيوههاى توليد و شيوههاى زندگى و هم محصولاتشان متفاوت است. همين تفاوت خود بهخود رشديافته، در تماس اجتماعات متفاوت،٠ موجب مبادلهٔ متقابل محصولات و سپس تبديل تدريجى آن محصولات را بهكالا میشود... يک چنين تقسيم كار از مبادلهٔ ميان حوزههاى توليد ناشى٠میشود كه اساساً متمايز و مستقل از يكديگرند.[۵]
بنابراين؛ افزايش جمعيت و توليد، قدرت و تجارت، شرايط مقدماتى لازم تقسيم كار است.
بزرگترين تقسيم جسمی و فكری كار، جدائی شهر و ده است. تخاصم ميان شهر و ده با گذار از بربريت بهتمدن، از قبيله به دولت، از محل به كشور شروع میشود و در سراسر تاريخ تمدن تا زمان حال ادامه میيابد... در عين حال وجود شهر، ضرورت حكومت، پليس، ماليات، خلاصه شهردارى و بهطور كلى سياست را میرساند. در اينجا براى اولين بار تقسيم جمعيت به دو طبقهٔ بزرگ متجلی میشود كه مستقيماً بر شالودهٔ تقسيم كار و تقسيم وسايل توليد قراردارد. شهر در واقع محل تمركز جمعيت، تمركز وسايل توليد، تمركز سرمايه، تمركز لذايذ و نيازمندیهاست. حال آن كه ده درست نمايانگر واقعيتى متضاد است، يعنی انزوا و جدائى آنها را تشان میدهد. تخاصم شهر و روستا فقط چون پیآمد مالكيت خصوصى میتواند وجود داشته باشد. اين خشنترين نمايش انقياد فرد تحت سلطهٔ تقسيم كار است كه تحت فعاليت معينى بر او تحميل شده است؛ اين انقياد يكى را مبدل بهحيوان شهریِ مقيد میكند و ديگرى را مبدل بهحيوان روستائى مقيد، و هر روز تعارضات جديدى ميان منافع آنان ايجاد میکند.[۶]
تقسيم كار، خواه از لحاظ اجتماعى، خواه در مانوفاكتور، نه فقط موجب پيشرفت و عينيت يافتن موهبتهاى بالقوهٔ نهفته در نژاد بشرى میشود، بلكه متضمن :فلج شدن روانى و جسمى معينى»[۷] نيز هست.
صنعتگر هنوز در خانه و با خود بود و با وجود تمام محدوديتهايش هر چيزی را شسته و رفته و كامل توليد میكرد.
اين تقسيم كارِ ميان واحدهاى صنفى هنوز در شهرها شكلی كاملاً طبيعی داشت. و در داخل خود اصناف هم اين تقسيم كار بههيچ وجه ميان كارگران هر واحد توسعه نيافت. هر استادكار مجبور بود در تمام اشكال گردش كار وارد باشد و میبايست بتواند هر چيزى را كه لازم بود با ابزارش ساخته شود، بسازد. تجارت محدود و ارتباط اندک ميان شهرهاى از يكديگر جدا افتاده، كمبود جععيت و نيازهاى معدود، اجازهٔ تقسيم كار عالیترى را نمیداد، لذا هر كسى كه میخواست استاد شود میبايست در تمام زمينههاى حرفهٔ خود كارآزموده باشد. از اينرو در صنعتگران قرون وسطائى علاقه و توجه خاصى بهكارى كه درآن استاد بودند، ديده میشود، كه اين امر، كار را شايستهٔ آن میكند كه بهمقام يك معناى هنرى معين برسد. درست بههمين دليل، هر صنعتگر قرون وسطائى بهطور كامل جذب كارش میشد و با آن، رابطهئى بردهوار و رضايتمندانه داشت و خيلی بيشتر از كارگر جديد كه بهكارش بیاعتناست، تابع كار خود بود[۸].
تغيير رابطهٔ شخصی صنعتگر با محصولش، نخست با نظامهای مانوفاكتورى آغاز شد تسلط تقسيم كار شروع شد. اما بعدها رواج ماشين به بیشخصیت کردن (depersonalization) بنيادى كارگر انجاميد.
نخست، وسايل كار، بهشكل ماشينآلات، اتوماتيك شده، چيزها مستقل از كارگر در حركت و كار است. از آن پس آنها نيروهاى «متحرک دائمی» صنعتیئى هستند كه تا ابد بهتوليد ادامه میدهند؛ و اين امر با موانع طبيعى بدنهاى ضعيف و ارادههاى قوى خدمتگزاران انسانیش مواجه نشد[۹].
همراه با ابزار، مهارت كارگر هم در كاربرد آن بهماشين منتقل میشود. قابليتهاى ابزار از موانعى كه جزء لاينفک نيروى كار انسانی است خلاص میشود. بدين گونه آن بنياد فنى كه تقسيم كار مانوفاكتورى بر آن استوار است از ميان میرود. از اینرو بهجاى سلسلهمراتب كارگران متخصص كه مشخصهٔ مانوفاكتور است؛ در كارخانهٔ ماشينى شده گرايش بهيكنواخت و همسطح كردن همه گونه كار، كه بايد توسط مراقبان ماشينها صورت گيرد، پديد میآيد، و بهجاى تمايزات مصنوعى كارگران جزء؛ اختلافهاى طبيعى سن و جنس پيدا میشود[۱۰].
در صنایع دستى و مانوفاكتور ابزار، ابزار دست كارگر است، اما در كارخانه كارگر، ابزار ماشين است. آنجا حركات ابزار تابع كارگر است، اينجا اين اوست كه بايد دست ابزار حركات ماشين باشد. در مانوفاكتور كارگران اجزاى يک مكانيسم زندهاند. حال آن كه در كارخانه شاهد مكانيسم بیروحى هستیم كه از كارگر جداست، و كارگر ديگر فقط زائدهٔ زندهٔ ماشين است.
كار كارخانه در عين حال كه سلسله اعصاب را بینهايت خسته میكند، فعاليت چند جانبهٔ عضلات را هم از بين میبرد و هرگونه آزادى را، چه در فعاليتهاى بدنى و چه فكرى، میگيرد. حتى سبک كردن كار خود نوعی شكنجه میشود، چون ماشين نه تنها كارگر را از كار كردن خلاص نمیكند بلکه كار را از هر گونه دلبستگى تهى میکند... مهارت خاص فردى ناچيز هر كارگر كارخانه، در برابر علم و نيروهاى فيزيكى عظيم و حجم كارى كه در مكانيسم كارخانه جا میگيرد بهمثابهٔ كميت بسيار ناچیز، محو میشود، و بههمراه با آن مكانيسم، قدرت «كارفرما» [يا، ارباب] را تشكيل میدهد....
تابعيت قنى كارگر بهحركت همشكل وسايل كار، و تركيب خاص پيكرهٔ كارگران، مركب از افرادى است با جنس و سن متفاوت بهنظمى سربازخانهئى میانجامد كه در كارخانه بهشكل نظام كاملى در میآيد، كه كاملاً كار نظارت را تكامل میبخشد، در نتيجه تقسيم كارگران بهكارگران و سر كارگرها، بهسربازان شخصى و گروهبانهاى يك ارتش صنعتی صورت میپذيرد[۱۱].
از اين رو كاردر پيشرفت تاريخى آن، اصل خویش، يعنى فعاليت خلاقى را كه از طريق آن انسان خود را میسازد نفى میكند: در عوض انسان بهصورت زائدهٔ ماشين در میآيد، يعنى بهصورت كاركردى جزئى در مكانيسم وسايل توليدیئى كه برا و حاكم است. اما ماركسِ ديالكتيسين هم اين نفى را میديد و هم ضد گرايش (Counter-tendency) را كه با آن و بهواسطهٔ آن رشد میكند.
صنعت جديد هرگز بهشكل موجود يك فرايند، بهعنوان شكلى نهائى نگاه نمیكند. از اين رو زيربناى فنى آن صنعت انقلابی است، در حالی كه شيوههاى قبلى توليد اساساً محافظهكار بودند. كاربرد ماشين، فرايندهاى شيميائى و روشهاى ديگر، نه فقط تغييراتى مداوم در زيربناى فنى توليد بهوجود میآورد، بلكه كاركردهاى كارگران و تركيبهاى اجتماعى فرايند كار را نيز دگرگون میكند. بنابراين در عين حالى كه انقلابی در تقسيم كار درون جامعه بهوجود میآورد، بلكه لاينقطع تودههاى سرمايه و كارگران را از يك رشتهٔ توليد بهرشتهٔ ديگر منتقل میكند. اما اگر صنعت جديد، بنابر ماهيتش، تغييرپذيرى كار، روانى كاركرد و تحرک عمومى كارگران را اجتنابناپذير میكند، تقسيم كار قدیمی را هم، با تمام ويژگیهاى سخت و استوار شده، در شكل سرمايهداريش بازسازى میكند.... و اين جنبهٔ منفى قضیه است. اما اگر از يك طرف، تنوع و دگرگونى كار فعلى خود را بهسبک يك قانونِ طبيعیِ فائق تحميل میكند و با عمل مخربِ نابيناى هر قانون طبيعى، در تمام زمينهها با مقاومت روبهرو میشود، از طرف ديگر صنعت جديد، بهواسطهٔ بلايا و مصيبتهايش، ضرورت شناخت را بهمثابهٔ يک قانون اساسی توليد و تنوع و دگرگونى كار، و در نتيجه شايستگى كارگر را براى انجام كارهاى متنوع و نتيجتاً عالیترين پيشرقت ممكنِ استعدادهاى گوناگون او را بهاو تحميل میكند. انطباق روش توليد با كاركرد طبيعى اين قانون، مسألهٔ مرگ و زندگى جامعه میشود. حقيقتاً كه صنعت جديد، جامعه را، از راه كيفر مرگ، وامیدارد كه كارگر جزئى كار امروزى را (كه با تكرار بیپايان يک فعاليت جزئى فلج شده است) جانشين فرد كاملاً پيشرفتهئى كند كه هم براى كارهاى گوناگون مناسب است و هم آمادهٔ مقابله با هرگونه تغيير توليد؛ و و كاركردهاى اجتماعى كه از اين فرد پيشرفته بهظهور میرسد. چیزى بهجز شيوههاى متعددى كه بهتوانائیهاى طبيعی و اكتسابيش آزادى عمل میبخشد، نیست[۱۲].
ماركس شرايط آن مقدماتى را كه بهناگزير لازمهٔ بهوجود آمدن تقسيم كار بود شرح داد؛ و نشان داد كه چگونه تقسيم كار بايد بهتقسيم دارائى عمومی و گذار بهمالكيت خصوصى بيانجامد.
تقسيم كار از همان آغاز مبين تلويحى تقسيم شرايط كار، تقسيم ابزار و مصالح است، و بهاين ترتيب مبين تقسيم سرمايهٔ انباشته ميان مالكان مختلف، و نيز تقسيم میان سرمايه و كار و اشكال مختلف خود مالكيت است.
هرچه تقسيم كار و تراكم بيشتر رشد كند؛ اشكالى كه اين فرايند تمايز و افتراق بهخود میگيرد تندتر و حادتر میشود. كار فقط میتواند بر مبناى همان قضيهٔ جزء جزء شدن وجود داشته باشد.
ازاين رو اينجا دو واقعيت آشكار میشود. نخست، نيروهاى توليدى كه با آن كه از فرد جدائى ناپذير است، امّا خود دنيائى است كاملاً مستقل و جدا از فرد: زيرا افرادی كه نيرویشان تنها نيروى واقعى بستگى و هماميزى آنان است، جدا و با يكديگر در تضادند. از اين رو، ما با يک جامعيت نيروهاى توليدى روبهروئيم كه شكل مادى بهخود میگيرد و ديگر نيرویهاى افراد نيست، بلكه نيروهای مالكيت خصوصى است، و بنابراين نيروهاى خود افرادى است كه دارندهٔ آن مالكيت خصوصیاند... از طرف ديگر ما با روياروئی با اين نيروهاى توليدى شاهد اكثريت افرادى هستيم كه اين نيروها از آنان منتزع شده است؛ و از اين رو با افرادى مواجهيم كه با غارت همهٔ محتواى زندگى واقعیشان بهافرادى انتزاعى تبديل شدهاند. امّا اينها افرادى هستند كه با قرار گرفتن در موقعيتى بهعنوان افراد با يكديگر مناسباتى پيدا میكنند. تنها رابطهئى كه هنوز آنها را بهنيروهاى توليدى و بههستى خودشان پيوند میدهد كار است كه تمام خصوصيت فعاليت آگاهانه را از دست داده است و چنين كارى فقط با كوتاه كردن عمر افراد آنها را زنده نگه میدارد. درحالى كه در دورههاى پيشين، با فعاليت خود بهخودى و توليد زندگى مادى بهلحاظ اين كه بهاشخاص گوناگون محول شده بود از يكديگر جدا بود. و بهعلت محدوديت خود افراد با توليد زندگى مادى همچون شيوهٔ تبعى و فرعیِ فعاليتِ خودبخودى مورد ملاحظه قرار میگرفت. اين جدائى اكنون بهحدى رسيده است كه در تحليل نهائى، زندگى مادى بهمثابهٔ هدف و غايت و آن چيزى كه اين زندگى مادى را توليد میكند، یعنى كار بهمثابهٔ وسيلهٔ آن نمودار میشود؛ (كه اين كار نه تنها شكل ممكن؛ بلكه آن گونه كه ما آن را میبينهم شكل منفى فعاليت خودبهخودى است). [ايدئولوژى آلمانى، ص ۶-۶۵] اين انديشه بارها در آثار ماركس تكرار شده است: زندگى مادى شالودهٔ هستى انسانى است امّا، هدف و مقصود تيست. اين واقعيت كه كار تنها بهعنوان وسيلهٔ حفظ زندگى نمايان شود و ديگر فعاليت خلاقى براى ساختن و شكل دادن انسان نباشد براى ماركس با طبيعت بشرى در تناقض است؛ بنابراين وقتی كه ماركس میگويد شرايط اقتصادى نيرومندتر از فرد است؛ بهنظر او اين امر قانونى جاويد نبوده، بلكه مرحلهئى از پيشرفت تاريخى است كه غلبه بر آن بزرگترين وظيفهٔ بشريت است. اقتصاد نبايد بر انسان حاكم باشد بلكه بايد تحت كنترل بشريتى درآيد كه از افراد همبسته تشكيلشده است. مثالى دربارهٔ تقسيم كار لازم مینمايد: مادامى كه هنوز بشر در جامعهٔ طبيعى باقى مانده باشد، يعنى تا زمانى كه شكافى ميان منافع فردى و مشترک وجود داشته باشد، يعنى تا زمانى كه فعاليت نه بهطور ارادى بلكه بهطور طبيعى تقسيم شده است. كردار انسان يک نيروى بیگانه ضدّ او میشود كه بهجاى اين كه بهفرمان او باشد، او را بردهٔ خود میكند... اين تبلور فعاليت اجتماعى، اين تقويت چيزى كه ما خود آن را بهوجود آوردهايم و بهصورت يک نيروى عينى چيرهٔ بر ما درآمده است كه خارج از اختيار ما رشد میكند، و انتظارات ما را عقيم میكند و حسابهاى ما را بههم میريزد، تا كنون يكى از عوامل عمدهٔ پيشرفت تاريخی بودهاست. از اين تناقض واقعى ميان منافع فرد و اجتماع، منافع اجتماع شكل مستقلى چون دولت بهخود میگيرد كه از منافع واقعى فرد و اجتماع جدا است...
قدرت اجتماعى، يعنى نیروى توليدى افزايش يافته، از طريق همكارى افراد گوناگون بهشكلى كه در تقسيم كار تعيين مىشود؛ بوجود میآيد؛ اما از آنجائى كه اين همكارى ارادى نبوده و بهشكل طبيعى صورت گرفته است؛ آن نيروى اجتماعى نه همچون يک نیروى متحد خود افراد؛ بلکه چون نيروئى بيگانه نمودار میشود كه جدا از آنها وجود دارد و آنان، بهدليل بیاطلاعیشان از سرچشمه و مقصد آن، نمیتوانند آن را بهفرمان خود داشته باشند، بلكه برعكس اين نيرو با عبور از يک سلسله از مراحل خاصِ مستقل از خواست و عمل انسان، ديگر حتى انسان حاكم اصلیشان نيز نيست. اين «بيگانگى» (estrangement: اصطلاحى كه براى فلاسفه قابل درک است) البته فقط بهشرط دوفرض «عملى» از ميان خواهد رفت...
ماركس فكر میکرد كه اين دو فرض عملى اين است كه اولاً بايد تناقض ميان تودهٔ عظيم بشريتى كه مالك هيچ چيز نيست و «جهان موجود ثروت و قرهنگ» «تحمل ناپذير» شود، و ثانياً نيروهاى توليدى بايد نه فقط در چند كشور بلكه در سراسر جهان رشد كنند، «بهاين دليل كه بدون اين [رشد] فقط نياز است كه عموميت میيابد و همراه با نياز مبارزه بهخاطر ضرورتها الزاماً دوياره بهوجود میآيد.» [ايدئولوژى آلمانى، ص ۴-۲۲]
بهاين ترتيب؛ تقسيم كار و تمام نتايج آن - مالكيت خصوصی وسايل توليد و محصولات كار با سلطهٔ محصول بر توليدكننده؛ جامعيت نيروهاى توليد و مؤسسات دولت، كليسا، دادگسترى و غيره، كه چون نيروهاى بيگانه در برابر فرد میايستند - وضعيتى را بهوجود میآورند كه ماركس آن را بیگانگی مینامد. انسانها، مگر اقليت بسيار كوچكى كه بهفعاليت خلاق و سازنده مشغولند - نمیتوانند خود را در كارهایشان باز بشناسند؛ توليد اجتماعى چون «تقديرى است كه بيرون از آنان» وجود دارد [گروندیس، ص ۷۶]، آفرينشى است كه آفريننده را تحتالشعاع قرار میدهد، و اين طبيعت «ثانوى» كه انسان از طبيعت آغازين و اولى كسب كرده است، حتی قدرتمندتر از طبيعت اصلى نمايان میشود كه حتى مهار كردن آن از مهار كردن طبيعت اولى با تمام قحطیها، زمين لرزهها و آتشفشانهاى آن كمتر امكانپذيراست. مناسبات مادى در وراى تمام چيزهاى فردى رشد يافته و نيروئى مستقل شده است.
در دنياى تقسيم كار پيشرفته، در دنياى مالكيت خصوصى مواد، وسايل و محصولات كار، در دنياى نهادها و ايدئولوژیها، در دنياى داشتن و حاكم بودن؛ بیگانگی همگانی است: نه فقط كارگرى كه نیروى كار خود را میفروشد؛ بلكه كارفرمائی هم كه مالك محصول كار انسان ديگرى است، و بازرگانى كه كالا را بهبازار میبرد؛ «داراها» و «ندارها» حاكمان و تحت حكومتها، يک چنين دنيائى، همه ازكارشان؛ ازديگران و از خودشان بيگانهاند. دنياى وارونهئی است كه اشياء، كه انسان مالک آنهاست، نيروى اهريمنی تملك انسان را كسب میكنند.
پيش ازاين در مالكيت فئودالى زمين، مالكيت زمين چون نيروى بيگانهٔ حاكم بر انسانها نمودار میشود. سِرف محصول زمين است. بههمين روال وارث یعنى پسر ارشد نيز متعلق بهزمين است، يعنى زمين او را بهارث میبرد. [يادداشتهاى اقتصادى و سياسى، ص ۱۱۴]
بيگانگى كارگر افراطیترين شكل بيگانگى است زيرا ذاتى فعاليت او است؛ درحالى كه براى غير كارگر، ارباب، مالك و بيكاره، بيگانگى فعاليت نيست بلكه یک شرط است.
نخست بايد يادآور شد كه هر چيزى كه براى كارگر بهصورت فعاليت بيگانگى نمايان میشود؛ براى غير كارگر شرط بیگانگی است. [دستنوشتههاى اقتصادى و سياسى، ص ۱۱۴]
وقتى كه در مرحلهٔ اوليهٔ تاريخ، دو قبيله در محل معينی با يكديگر ملاقات و هدايایشان را مبادله میكردند اين نه يک عمل بيگانگى يلكه يک برخورد و تماس انسانى بود. بهمحض اين كه شیئى كه زمانى هديه و پيشكش بود بهكالا تبديل میشد اطمينان بهبیاعتمادى و داد وستد سخاوتمندانه بهحسابگرى تبديل میشد. چیزى كه اكنون دست بهدست میگردد ديگر نه تجلّى گروهى ازانسانها؛ بلكه تجلّى بيگانگی در محصول كار است، و دیگر اين طرف رابطه بهكيفيت عينى و خاصى كه در شیئی عرضه شده از سوى طرف ديگر هست توجه ندارد بلكه توجه او بهكيفيت عام و ارزش مبادلهئى آن است، كه شیئی مقابل ارزش مبادلهئى شی ديگرى قرار میدهد.
در اصل «هم مبادلهٔ فعاليت انسانی در خود توليد و هم مبادلهٔ محصولات انسانی در مقابل يكديگر...= فعاليت نوعى و روح نوعى؛ كه هستى واقعی و آگاهانه و حقيقی آن فعاليت اجتماعى و لذت اجتماعی است. [MEGA، ج ۳، ص، ۶-۵۳۵] هنگامى كه اين مبادلهٔ ابتدائى بهمبادلهٔ كالا تبديل شد و هنگامى كه ثروت عمومی، ثروت خصوصى شد، اجتماع واقعى انسانها بهكاريكاتور آن تبديل شد. مبادلهٔ كالا واسطهٔ مراودهٔ اجتماعى میشود؛ زنجیر طبيعت اصلى كه انسانى را بهانسان ديگر پیوند میكند «چون زنجيرى غير اصلى ظاهر میشود»، «در حالى كه جدائى انسان از بقيه انسانها همچون هستى حقيقيش نمودار میشود»؛ «اقتدار بشر برشی بهگونهٔ اقتدار شی بر او نمايان میشود و ارباب آفرينش، همچون بردهٔ آفريدهٔ خود ظاهر میشود.» [MEGA، ج ۳، ص، ۵۳۶].
اقتصاد سياسى جامعهٔ بورژوائى، اجتماع انسانها، يا طبيعت انسانى فعال آنان، مكمل يكديگر بودن و ايجاد زندگیِ نوعى آنان، و زندگى واقعى انسانى آنان را بهشكل مبادله و تجارت میفهمد... آدام اسميت میگويد: «جامعه، يک جامعهٔ تجارى است و هر يك از اعضاى آن خود يك تاجر است». [همانجا ص ۳۵۶]. در مبادلهٔ كالا، و در تجارت، اشيا بر انسانها تسلط میيابند. شی عرضه شده ديگر نشاندهندهٔ اجتماعى نيست كه آن را عرضه میكند. تاجر نمايش دهندهٔ، شیئى است كه براى فروش عرضه میشود. سيماى انسان در پس نقاب نقش اجتماعى تاجر پنهان میشود، اجتماعِ رقابت، جامعهٔ تجارت، خود را همچون بيگانگى نشان میدهد.
همين گونه دربارهٔ كسى كه كالاهايش را بهبازار میبرد، كالا موضوع میشود و خود او فقط يک كاركرد در سلسله مراتب نهادهاى اجتماعى افراد بهعوامل يعنى مأموران، مبدل میشوند. ساير افراد بهآنها نه بهچشم همنوعانى كه داراى حقوق برابرند، بلكه بهعنوان مافوق يا زيردست، بهعنوان دارندگان رتبه و مقامی خاص، بهعنوان يک واحد بزرگ يا كوچك قدرت نگاه میكنند. هر عامل از عامل ديگر و تمام آنها از شهروند ساده بيگانهاند. هم مالك و هم كسى كه نيروى كار خود را میفروشد از يكديگر بيگانهاند: و درحالى كه چنين بيگانگىئی در كشاورزى كوچک و پيشهٔ صنعتگرى هنوز خصوصيات معين دوستی و آشنائى و اعتماد (اغلب رياكارانه) را حفظ میكند، در صنعت بزرگ بدون تغيير قيافه است. بهعبارت ديگر، مادامى كه بیگانگى خصوصيت عمومى توليدى است كه بر پايه ارزشهاى مبادله و تقسيم كار فزايندهئى كه متضمن چنين توليدى است، قرار دارد در مورد كارگر دستمزدى، يعنى كسى كه نيروى كار خود را مثل كالا میفروشد، اين بيگانگى در رابطه با محصول كار، فرايند كار و خود او شديدترين و افراطیترين شكل ممكن را بهخود میگيرد.
موارد زير ذاتى كارى است كه بهخاطر منفعت انجام شود: (الف)- بيگانگى كار از موضوع كار و ماهيت مستقل آن؛ (ب)- ماهيت مستقل و بيگانگی كار از موضوع كار؛ (پ)- كارگر را خواستهاى اجتماعى تعيين میكند، خواستهائى گرچه با او بيگانه و بر او تحميل شدهاند، امّا او بنابر خواستها و نيازهاى خودش تسليم آن خواست میشود، و اين خواستها براى او فقط بهمعنى منع ارضاى نيازهاى اوست، همانگونه كه او بردهٔ نيازهاى جامعه است؛ (ت)- اين واقعيت كه حفظ وجود فردى كارگر هدف و مقصود فعاليت اوست و فعاليت واقعى او چون يك وسيله است، يعنى او زندگيش را براى كسب وسايل حفظ آن (وسايل زيست) بهكار میاندازد.
از اين رو هرچه قدرت جامعه، در چارچوب مالكيت خصوصى، عظيمتر و شكل گرفتهتر باشد، انسان خودخواهتر، نااجتماعیتر و از ماهيت خويش بیگانهتر میشود [MEGA، ج ۳ ص ۴۰-۵۳۹].
در عصرى كه اين بيگانگى انسان با ماهيت خويش، اين خودپرستى ضد اجتماعى، اين تنزل كار تا حد يك مزدبرى مسخره، تا حد يک «شغل» بدون هيچ سؤالی پذيرفته شده است، يادآورى اعتراض ماركس عليه بيگانگى، خودخواهى و از کژديسگى كار، عليه ماديت وحشيانهئى كه تا حد يك اصل ارتقا ياقته است، اهميتى دوچندان پيدا میكند.
اگرچه كارگران پيشرفتهترين جوامع صنعتى، ديگر بردگان بدبخت دورهٔ ماركس نيستند، امّا ما هنوز میتوانيم حقايقى تلخ و ضابطه بندیهاى ملموس از اين دست را تشخيص دهيم:
ما حالت بيگانگى فعاليت عملى انسان، يعنى كار را از دو جنبه مورد توجه قرار دادهايم: (الف)- رابطهٔ كارگر با محصول كار بهعنوان شئ بيگانهئى كه بر او حاكم است. اين رابطه در عين حال رابطه با دنياى حسى خارجى، با اشياى طبيعى، همچون دنيائى بيگانه و دشمنخو، است. (ب) رابطهٔ كارگر با عمل توليد در داخل كار. اين است رابطهٔ كارگر با فعاليت خويش، چيزى كه با او بيگانه است و متعلق بهاو نيست، فعاليتى چون رنج، توانى چون بیتوانى، آفرينندگیئی چون اختگى، نيروى جسمی و فكرى شخصى كارگر و زندگى شخصيش (زندگى بهخاطر چه چيزى جز فعاليت؟) همچون فعاليتى است مستقل از او كه عليه خود او جهت گرفته است. در مقابل بيگانگى از شئى كه پيش از اين گفته شد، اين بيگانگى با خود است. [يادداشتهاى اقتصادى و سياسى، ص ۱۲۵]
از آنجائى كه ماركس «طبيعت نوعى بشر» را در كار خلاق، در تغيير شكل آگاهانه دنياى خارجى و نتيجتاً در تحقق بخشيدن همه جانبهٔ خويش میدانست، يراى او فقدان كيفيت سازندهٔ كار بهمفهوم بيگانگى انسان از طبيعت نوعى خويش و لذا از خودش بود.
اگر رابطهٔ انسان با خويش بهطور ساده رابطهٔ با مخلوق زندهئى باشد كه براى زنده نگهداشتن خود مجبور است كار كند - اگر فعاليتش نه نمايش آزاد نيروها، بلكه بهطور ساده كسب درآمد باشد - اگر كارش بهكالا و خود او در رابطه با خويش صرفاً بهشیئی تبديل شده است، ديگر از نمايش بشريت، بهعنوان يک فرد، باز میماند.
... يک نتيجهٔ مستقيم بيگانگى انسان از محصول كار، از فعاليت زندگى و از زندگى نوعيش اين است كه انسان با انسانهاى ديگر بيگانه میشود. وقتی انسان با خود روبهرو میشود با انسانهاى ديگر نيز روبهرو میشود. چيزى كه در مورد رابطهٔ انسان با كارش، با محصول كارش و با خودش صادق است، در مورد رابطهاش با ساير انسانها، با كار آنها و با موضوعات كار آنها نيز صادق است.
بهطور كلى، اين گفته كه انسان با زندگى نوعى خود بيگانه میشود بهاين معناست كه هر انسانی از ساير انسانها و هر يک از آنها از زندگى انساني بيگانه میشوند.
بيگانگى انسان و بالاتر از همه رابطهٔ انسان با خودش، نخست در رابطهٔ ميان هر انسان با ساير انسانها تجسم و عينيت میيابد. لذا هر انسان با توجه با كار بيگانه شده ساير انسانها را متناسب با معيارها و روابطى كه خود در آن بهعنوان كنندهٔ كارى گمارده شده است، مورد ملاحظه قرار میدهد. [همانجا، ص ۱۲۹]
در يک جامعهٔ بيگانگی، رابطهٔ هر انسانى با ساير انسانها رابطهٔ يک وجود انسانى با همنوعان انسانيش نيست بلكه رابطهٔ مستخدم با اربابش، رابطهٔ انسان استثمار شده با استثمارگرش، رابطهٔ فرمانبر با فرماندهٔ خود، رابطه متظلم با صاحبمنصب و مانع آن است كه تمام مراتب و درجات بيشمار موقعيت اجتماعیِ متعلق بهافراد را در بر میگيرد.
تقسيم كار درون فرآيند كار، كارگر را بهجزئى از پيكره عظيم ماشين و بهتعدادى كاركرد جزئى، كه كار را بیمحتوا و كنندهٔ كار را جزئى از يك انسان میكند، تبديل میكند؛ چيزى را كه توليد میكند برايش اهميت ندارد: محصول كارش، عينيت يافتن خود او نيست، بلكه چيزى است كه از چنگش درآمده است.
تقسیم اجتماعی كار، كه يكى را مالك مواد و وسايل كار و محصولات، و ديگرى را موجودى محروم میكند، كه نيروى كارش را بهبازار عرضه میكند و فقط بهعمل توليدى میپردازد بیآن كه هيچ سهمى در تعيين توليد داشته باشد از هرگونه اجتماع توليدى رو میگرداند، يعنى از اجتماع كه در آن تمام استعدادها فرصت برابر خواهند داشت و توليد نه بر اساس سود بلكه بر اساس منافع مشترک مادى و معنوى، در فرآيند پيشرفت همه جانبهٔ بشر، تعيين خواهد شد.
تناقض ميان سوسياليزه كردن واقعى توليد و تكه تكه شدن ثروت ميان انبوه منافع خصوصى، توليدكنندگان را از هرگونه كنترل گردش محصولاتشان باز میدارد، آنها را تابع قدرت مستقل محصولات میكند و جامعهٔ بشرى را بهجامعهئى تبديل میكند كه تحت حاكميت اشيا است، جائى كه آثار بشر چون چيزى بيگانه با او درتضادست، دنيائى بيگانه از «قوانين تاريخی طبيعى»، دنياى نيروهاى مرموز سرنوشت، دنياى نهادهاى قدرتمند و بتهاى غولآسا.
ماركس معتقد بود كه اين «اغتشاش و جابهجا شدگى» طبيعت بشرى از لحاظ تاريخی مشروط است و بههمين دليل میتوان بر آن فائق آمد مطمئناً شرايط عينى كار و تشكيلات تكنيكى ادارى، «استقلالى هرچه عظيمتر» پيدا میكند، ولى در مقابل، خودِ كار كارِ زنده و ثروت اجتماعى، «چون نيروئى بيگانه و مسلط، بهنسبتى هرچه فزايندهتر با كار در تضاد قرار میگيرد». امّا اين فرايند جابجا شدگى صرفاً ضرورتی تاريخی است، ضرورتى محض براى پيشرفت نيروهاى توليدى از يک نقطهٔ شروع يا شالودهٔ تاريخی معين، امّا بههیچ وجه ضرورت مطلق توليد نيست؛ از اين رو ضرورتى ناپديد شونده است. و نتيجهٔ [قطعى] و هدف اين فرايند برانداختن همان شالوده و شكل كنونى آن فرايند است. [گروندريس، ص ۲۱۵]
مسئله بيگانگى براى ماركس يك مسئلهٔ اساسى بود، و آن گونه كه غالباً اين روزها مطرح میشود، اين كار براى ماركس جوان؛ يا «ماركس در مرحلهٔ ضدماركسيستى و ماقبل ماركسيستی خود» انديشهٔ رمانتيکِ انسان گرايانه نبود. بهيقين ماركس جوان و ماركس سالمند هست اما چيزى بهعنوان ماركس «ضد ماركسيست» و ماركس «ماركسيست» نمیتواند باشد. «پايههاى نقد اقتصاد سياسى» در سال ۸-۱۸۵۷، هنگامى كه ماركس چهل ساله بود، نوشته شد؛ در اين اثر، مانند بسيارى از آثار فعليش، مفهوم بيگانگى بسيار زنده و روشن است. اما اين نيز واقعيت دارد كه اميد بهاينكه «لحظات عينى توليد بتواند از بيگانگى عارى شود». در جلد آخر «سرمايه» آخرين اثر ماركس - جاى خود را بهاين انديشه داده است كه انسان فقط هنگامى میتواند انسانى كامل شود كه بتوان گفت ديگر از خود و از همنوعان خود بيگانه نیست، وقتى كه تا وراى حوزهٔ توليد بهخاطر نياز و ضرورت پيشرفت کرده باشد.
اين گفتار فصلى است از كتاب «ماركس از زبان خودش» كه بهزودى از سوى انتشارات مازيار منتشر میشود.
حواشى
- ^ سرمايه، ج ۱، ص ١ه٣.
- ^ ماركس در Grundrisse که نوشتهٔ مقدماتى سرمايه بود، قبيله (tribe) را، پیش از خانواده،
واحد اجتماعى اصلى میداند. كشفيات علمى بعدى اين فرض را تأئيد كرده است.
- ^ سرمايه، ج ۱، ص ۳۵۱.
- ^ گروندریس، ص ۳۹۰.
- ^ سرمایه، ج ۱، ص ۲-۳۵۱.
- ^ ایدئولوژی آلمانی، ص ۴-۴۳.
- ^ سرمایه، ج ۱، ص ۳۶۳.
- ^ ایدئولوژی آلمانی، ص ۷-۴۶.
- ^ سرمایه، ج ۱، ص ۴۰۳.
- ^ همانجا، ص ۴۲۰.
- ^ همانجا، ص ۳-۴۲۲.
- ^ همانجا، ص ۸-۴۸۶.