انسان شلوارپوش: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
(تایپ تا پایان صفحهٔ ۳۳.)
سطر ۲۶: سطر ۲۶:
 
البته باید اعتراف کنم شلواری که برای نخستین بار پایم کردند آنقدرها هم غرورآفرین نبود. اولین شلواری که افتخار پوشیدنش نصیبم شد شلوار برادر بزرگم بود؛ شلواری که همهٔ شرح حال کوتاه و در عین حال طوفانی اخوی بر آن نقش بسته بود. برق سر زانوهایش حکایت از آن داشت که اخوی در مدرسه منباب تنبیه مجبور می‌شده است به حکم معلم ساعت‌ها زانو بزند. از سوی دیگر، کمربند ابوی نیز شلوار مذکور را چنان از پشت خط‌خطی و نخ‌نما کرده بود که همیشهٔ خدا احساس کوران می‌کردم. و همین امر باعث شده بود زکامی که هنگام غسل تعمید دچارش شده بودم با شدت بیشتری عود کند.
 
البته باید اعتراف کنم شلواری که برای نخستین بار پایم کردند آنقدرها هم غرورآفرین نبود. اولین شلواری که افتخار پوشیدنش نصیبم شد شلوار برادر بزرگم بود؛ شلواری که همهٔ شرح حال کوتاه و در عین حال طوفانی اخوی بر آن نقش بسته بود. برق سر زانوهایش حکایت از آن داشت که اخوی در مدرسه منباب تنبیه مجبور می‌شده است به حکم معلم ساعت‌ها زانو بزند. از سوی دیگر، کمربند ابوی نیز شلوار مذکور را چنان از پشت خط‌خطی و نخ‌نما کرده بود که همیشهٔ خدا احساس کوران می‌کردم. و همین امر باعث شده بود زکامی که هنگام غسل تعمید دچارش شده بودم با شدت بیشتری عود کند.
  
یادم می‌آید درست از لحظه‌ئی که شلوار پایم کردم به چنان آتش پارهٔ چموشی مبدل شدم که نه از تهدید ککم می‌گزید، نه از تعقیب و نه از بگیر و ببند. - راستش هرگز نتوانستم بدانم که آن همه دلاوری از خواص شلوار بود یا از خصایص ذاتی خودم؛ یعنی از خصایصی که لابد در وجودم نهفته بود و ظاهراً می‌بایست با آغاز مرحلهٔ «تنبان به پا کردن» غفلتاً به منصه بروز و ظهور
+
یادم می‌آید درست از لحظه‌ئی که شلوار پایم کردم به چنان آتش پارهٔ چموشی مبدل شدم که نه از تهدید ککم می‌گزید، نه از تعقیب و نه از بگیر و ببند. - راستش هرگز نتوانستم بدانم که آن همه دلاوری از خواص شلوار بود یا از خصایص ذاتی خودم؛ یعنی از خصایصی که لابد در وجودم نهفته بود و ظاهراً می‌بایست با آغاز مرحلهٔ «تنبان به پا کردن» غفلتاً به منصه بروز و ظهور برسد. تا موقعی که شلوار پایم نکرده بودند همهٔ فعالیت‌هایم تو چهاردیواری اتاق انجام می‌گرفت امّا به‌محض وصول به‌مرحلهٔ شلوار پوشیدن، فعالیت‌هایم ابتدا به‌حیاط خانهٔ خودمان منتقل شد و از آنجا به‌حیاط همهٔ همسایه‌ها و سراسر محلّه گسترش پیدا کرد. فکر می‌کردم علت وجودی شلوار این است که آدم بتواند به‌راحتی تمام از روی حصارها و پرچین‌ها بجهد، و بدین جهت وجود هیچ‌گونه مرزی را بین باغچه و حیاط خودمان و باغچه‌ها و حیاط‌های همجوار به‌رسمیت نمی‌شناختم.
 +
 
 +
بالا رفتن از درخت نخستین سرگرمی دوران شلوارپوشیم شد. وجود شلوار به‌عنوان یک شیء مفید کمکم می‌کرد تا بتوانم خودم را به‌نوک درخت‌های گردو و گیلاس و گلابی همسایه‌ها برسانم. این سرگرمی یک فایدهٔ دیگر هم داشت: کافی بود بو ببرم که از جانب یک بگیروببند سازمان یافتهٔ خانوادگی مورد تهدید قرار گرفته‌ام، تا بی‌درنگ عین گربه‌ئی که سگ دنبالش کرده باشد از درخت گردو بکشم بالا، رو بلندترین شاخه‌اش جاخوش کنم و تعقیب کنندگانم را زیر بارانی از گردو کالک عقب بنشانم. با وجود این، مقامات مربوطه موفق شدند برای دستگیری و تنبیه ارادتمند راه حلی پیدا کنند: هر بار که علیرغم اصرار تعقیب‌کنندگانم از فرود آمدن و تسلیم شدن خودداری می‌کردم یک بشقاب پر بیسکویت اعلا می‌گذاشتند زیر درخت، می‌رفتند تو خانه و در را پشت سر خود می‌بستند. من مثل یک پرندهٔ معصوم به‌هوای بیسکویت‌ها با احتیاط از درخت می‌آمدم پائین و ناگهان در حلقهٔ محاصرهٔ تعقیب‌کنندگان خود اسیر می‌شدم. آن‌ها ابتدا خلع سلاحم می‌کردند و بعد کشان کشان به‌طرف خانه – به‌سوی شکنجه‌گاه – می‌بردندم. تقریباً همان زمان بود که پی بردم آدم‌هائی که نقاط ضعف کوچک داشته باشند برای ابراز دلاوری‌های بزرگ استعدادی ندارند.
 +
 
 +
علاوه بر این‌ها سرگرمی‌های ساده و معصومانهٔ دیگری هم داشتیم. مثلاً یک روز پودل (۱) سفید و ترتمیز و آراسته پیراستهٔ خانم ووئیچکا (۲) غش کرد و یک سال تمام مجبور شد هر روز سگ محبوبش را با آب و صابون بشوید. یک روز هم کفش‌های نو برادر بزرگم را پر از قیر کردم و ماحصل کار این شد که ناچار شدند کفش‌هایش را تکه تکه کنند تا پاهای بیچاره‌اش از توی آن آزاد شوند. یک بار هم، شبی که کشیش محله و همهٔ عمه‌هایم را به‌شام دعوت کرده بودیم زیر میز ناهارخوری آتش بازی راه انداختم و ترقه در کردم. وضعی که به‌وجود آمد چنان خنده‌آور بود که انسان از شدت دلسوزی نمی‌توانست جلو اشک‌هایش را بگیرد. پر واضح است که میز برگشت روی اخوی ارشدم، همهٔ ظرف و ظروف سُر خورد تو دامن عمّه بزرگه‌ام، دیس سوپ چپّه شد تو دامن عمهٔ دیگرم (همان که من شبیهش بودم)، یک بشقاب پر از کلم ترشی پرید تو گلوی کشیش، مادرم دچار حملهٔ قلبی شد و یک عمهٔ دیگرم چنان زبانش را با چنگال زخمی کرد که ناچار شد سه هفته تمام لالمانی بگیرد و حرف نزند. تنها کسی که از مهلکه جان سالم به‌در برد برادر دومم بود. او ظرف پر از «پاته» را از روی میز برداشته چنان ناپدید شده بود که تا مدتی موفق نمی‌شدند نه او را پیدا کنند و نه ظرف پاته را. البته لازم به گفتن نیست که من، از پاداش نمایش خنده‌آوری که راه انداخته بودم بی‌نصیب نماندم.
 +
 
 +
سرگرمی‌های کاملاً معصومانهٔ دیگری هم داشتم. مثلاً گهگاه که سر دیگران را دور می‌دیدم، خودم را دزدکی می‌رساندم به‌آشپزخانه، چند تا مشت نمک می‌ریختم تو دیگ غذائی که خودم دوست نداشتم، و سر سفره تو نخ جماعت می‌رفتم. یک بار هم – یادم نیست از کجا – چند تا دُم روباه گیر آورده بودم. چند روز متوالی، صبح و ظهر، می‌رفتم پشت در خانه‌مان کمین می‌کردم تا بتوانم آن دُم‌ها را به‌پشت کارمندان موقر دولت که مسیرشان از آنجا بود سنجاق کنم. آنها، بی‌خیال، با دُم روباه، سلّانه سلّانه به‌طرف ادارهٔ مربوطه می‌رفتند و عابران را از خنده روده‌بُر می‌کردند. صد البته که به‌زودی دست دُم گذار رو شد، و کاملاً بدیهی است که این فقیر بار دیگر با بی‌رحمی تمام کتک مفصلی نوش جان کرد؛ امّا راستش را بخواهید هنوز هم که هنوز است اعتقاد کامل دارم که فی‌الواقع بسیاری از آن آقایان شأن‌شان همین بود که دُم داشته باشند.
 +
 
 +
یک سرگرمی بدیع دیگرم این بود که هر وقت عده‌ئی برای شام به‌خانه‌مان می‌آمدند محتویات جیب‌های پالتوشان را خالی کنم و اشیاء جیب این پالتو را بگذارم توی جیب‌های آن پالتو. معمولاً بعد از پایان مهمانی، آقای قاضی قوطی پودر یکی از خانم‌ها را به‌خانهٔ خود می‌برد، و خانم استانای بیوه قوطی توتون معلم تاریخ صربستان را، و همسر جناب کشیش انفیه‌دان آقای بخشدار را، و آقای بخشدار جوراب نیمه بافته و میل‌های بافتنی خانم مارا همسر
 +
 
 +
 
 +
 
 +
۱. یک نوع سگ کوچک.
 +
2. Vouichka

نسخهٔ ‏۲۶ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۱۲:۳۱

کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۴۳

برانیسلاو نوشیچ

با آنکه ممکن است عجیب به نظر بیاید، واقعیت این است که کافی است انسان از دامن پوشی درآید تا بی‌درنگ به موجودی مردانه‌تر و مصمم‌تر مبدل شود. این واقعیتی است انکارناپذیر، که سراسر تاریخ بشریت گواه آن است. دامن، انسان را به زنجیر می‌کشد و به او اجازه نمی‌دهد به طور جدی گام بردارد، در حالیکه یک انسان شلوارپوش، آزاد و بی‌مانع در راه زندگی قدم می‌گذارد.

شلوار نه تنها جنسیت یک موجود، بلکه ریخت و روز او را نیز مشخص می‌کند. مثلاً همین که کسی شلوار به پا کند شما در دم متوجه می‌شوید که او موجودی است دوپا. از سوی دیگر، شلوار از لحاظ اصول اخلاقی نیز دارای مزیت‌هائی است؛ نه به خاطر آن که می‌توان دگمه‌اش را انداخت، بل به این سبب که، چه سرپا ایستاده باشید چه «بالانس» زده باشید، به هر صورت «شلوار به پا» خواهید بود. علاوه بر این، شلوار چیزی است باصرفه‌تر و اطمینان‌بخش‌تر؛ البته نه به خاطر آن‌که دامن مظهر اطاعت و تسلیم‌پذیری به شمار می‌رود، بل به این سبب که انسان را ضعیف و بی‌اراده می‌کند. این ادعا را می‌توان با ذکر شواهد تاریخی نیز به اثبات رساند. همهٔ ملل عهد باستان – البته مللی که عادت داشتند دامن بپوشند – از بین رفته از صفحهٔ زمین محو شده‌اند، لیکن از بین رفتن آنها فاجعه‌ئی به شمار نمی‌رود، فاجعه در آن است که علیرغم محو شدن این ملل، هنوز هم دامن زنده است و به زندگی خود نیز ادامه می‌دهد. البته در این میان وضع و حالت عجیب دیگری هم وجود دارد: اگر دامن در واقع مظهر تسلیم‌پذیری و لطافت باشد (که به همین سبب علت‌هائی که عادت به پوشیدن آن داشتند از بین رفته‌اند) چرا هنوز هم به عنوان جزئی از جامهٔ سنتی اقویای جهان امروز – جامهٔ رسمی پادشاهان، کشیشان و زنان – باقی مانده است؟

من شلوار را نه به عنوان دشمن خونی دامن، بلکه در نقش یک دوست و هواخواه راستین آن تحسین می‌کنم و دلم می‌خواهد آگاه باشید که دربارهٔ شلوار سخنان خوب و پسندیدهٔ بسیاری بر زبان می‌توان راند، امّا هرگز تصور نکنید که من با این همه تأکیدی که بر اهمیت شلوار کرده‌ام قصدم این بوده است که از مقام و ارزش دامن بکاهم، یا بین شلوار و دامن دعوا راه بیندازم و به این ترتیب مناسبات حسن همجواری موجود بین آن دو را به تیرگی بکشانم. خیر. قصدم بیشتر این بود که غروری را که در نخستین لحظهٔ شلوار پا کردن به‌ام دست داده بود برای خودم توجیه کنم.

البته باید اعتراف کنم شلواری که برای نخستین بار پایم کردند آنقدرها هم غرورآفرین نبود. اولین شلواری که افتخار پوشیدنش نصیبم شد شلوار برادر بزرگم بود؛ شلواری که همهٔ شرح حال کوتاه و در عین حال طوفانی اخوی بر آن نقش بسته بود. برق سر زانوهایش حکایت از آن داشت که اخوی در مدرسه منباب تنبیه مجبور می‌شده است به حکم معلم ساعت‌ها زانو بزند. از سوی دیگر، کمربند ابوی نیز شلوار مذکور را چنان از پشت خط‌خطی و نخ‌نما کرده بود که همیشهٔ خدا احساس کوران می‌کردم. و همین امر باعث شده بود زکامی که هنگام غسل تعمید دچارش شده بودم با شدت بیشتری عود کند.

یادم می‌آید درست از لحظه‌ئی که شلوار پایم کردم به چنان آتش پارهٔ چموشی مبدل شدم که نه از تهدید ککم می‌گزید، نه از تعقیب و نه از بگیر و ببند. - راستش هرگز نتوانستم بدانم که آن همه دلاوری از خواص شلوار بود یا از خصایص ذاتی خودم؛ یعنی از خصایصی که لابد در وجودم نهفته بود و ظاهراً می‌بایست با آغاز مرحلهٔ «تنبان به پا کردن» غفلتاً به منصه بروز و ظهور برسد. تا موقعی که شلوار پایم نکرده بودند همهٔ فعالیت‌هایم تو چهاردیواری اتاق انجام می‌گرفت امّا به‌محض وصول به‌مرحلهٔ شلوار پوشیدن، فعالیت‌هایم ابتدا به‌حیاط خانهٔ خودمان منتقل شد و از آنجا به‌حیاط همهٔ همسایه‌ها و سراسر محلّه گسترش پیدا کرد. فکر می‌کردم علت وجودی شلوار این است که آدم بتواند به‌راحتی تمام از روی حصارها و پرچین‌ها بجهد، و بدین جهت وجود هیچ‌گونه مرزی را بین باغچه و حیاط خودمان و باغچه‌ها و حیاط‌های همجوار به‌رسمیت نمی‌شناختم.

بالا رفتن از درخت نخستین سرگرمی دوران شلوارپوشیم شد. وجود شلوار به‌عنوان یک شیء مفید کمکم می‌کرد تا بتوانم خودم را به‌نوک درخت‌های گردو و گیلاس و گلابی همسایه‌ها برسانم. این سرگرمی یک فایدهٔ دیگر هم داشت: کافی بود بو ببرم که از جانب یک بگیروببند سازمان یافتهٔ خانوادگی مورد تهدید قرار گرفته‌ام، تا بی‌درنگ عین گربه‌ئی که سگ دنبالش کرده باشد از درخت گردو بکشم بالا، رو بلندترین شاخه‌اش جاخوش کنم و تعقیب کنندگانم را زیر بارانی از گردو کالک عقب بنشانم. با وجود این، مقامات مربوطه موفق شدند برای دستگیری و تنبیه ارادتمند راه حلی پیدا کنند: هر بار که علیرغم اصرار تعقیب‌کنندگانم از فرود آمدن و تسلیم شدن خودداری می‌کردم یک بشقاب پر بیسکویت اعلا می‌گذاشتند زیر درخت، می‌رفتند تو خانه و در را پشت سر خود می‌بستند. من مثل یک پرندهٔ معصوم به‌هوای بیسکویت‌ها با احتیاط از درخت می‌آمدم پائین و ناگهان در حلقهٔ محاصرهٔ تعقیب‌کنندگان خود اسیر می‌شدم. آن‌ها ابتدا خلع سلاحم می‌کردند و بعد کشان کشان به‌طرف خانه – به‌سوی شکنجه‌گاه – می‌بردندم. تقریباً همان زمان بود که پی بردم آدم‌هائی که نقاط ضعف کوچک داشته باشند برای ابراز دلاوری‌های بزرگ استعدادی ندارند.

علاوه بر این‌ها سرگرمی‌های ساده و معصومانهٔ دیگری هم داشتیم. مثلاً یک روز پودل (۱) سفید و ترتمیز و آراسته پیراستهٔ خانم ووئیچکا (۲) غش کرد و یک سال تمام مجبور شد هر روز سگ محبوبش را با آب و صابون بشوید. یک روز هم کفش‌های نو برادر بزرگم را پر از قیر کردم و ماحصل کار این شد که ناچار شدند کفش‌هایش را تکه تکه کنند تا پاهای بیچاره‌اش از توی آن آزاد شوند. یک بار هم، شبی که کشیش محله و همهٔ عمه‌هایم را به‌شام دعوت کرده بودیم زیر میز ناهارخوری آتش بازی راه انداختم و ترقه در کردم. وضعی که به‌وجود آمد چنان خنده‌آور بود که انسان از شدت دلسوزی نمی‌توانست جلو اشک‌هایش را بگیرد. پر واضح است که میز برگشت روی اخوی ارشدم، همهٔ ظرف و ظروف سُر خورد تو دامن عمّه بزرگه‌ام، دیس سوپ چپّه شد تو دامن عمهٔ دیگرم (همان که من شبیهش بودم)، یک بشقاب پر از کلم ترشی پرید تو گلوی کشیش، مادرم دچار حملهٔ قلبی شد و یک عمهٔ دیگرم چنان زبانش را با چنگال زخمی کرد که ناچار شد سه هفته تمام لالمانی بگیرد و حرف نزند. تنها کسی که از مهلکه جان سالم به‌در برد برادر دومم بود. او ظرف پر از «پاته» را از روی میز برداشته چنان ناپدید شده بود که تا مدتی موفق نمی‌شدند نه او را پیدا کنند و نه ظرف پاته را. البته لازم به گفتن نیست که من، از پاداش نمایش خنده‌آوری که راه انداخته بودم بی‌نصیب نماندم.

سرگرمی‌های کاملاً معصومانهٔ دیگری هم داشتم. مثلاً گهگاه که سر دیگران را دور می‌دیدم، خودم را دزدکی می‌رساندم به‌آشپزخانه، چند تا مشت نمک می‌ریختم تو دیگ غذائی که خودم دوست نداشتم، و سر سفره تو نخ جماعت می‌رفتم. یک بار هم – یادم نیست از کجا – چند تا دُم روباه گیر آورده بودم. چند روز متوالی، صبح و ظهر، می‌رفتم پشت در خانه‌مان کمین می‌کردم تا بتوانم آن دُم‌ها را به‌پشت کارمندان موقر دولت که مسیرشان از آنجا بود سنجاق کنم. آنها، بی‌خیال، با دُم روباه، سلّانه سلّانه به‌طرف ادارهٔ مربوطه می‌رفتند و عابران را از خنده روده‌بُر می‌کردند. صد البته که به‌زودی دست دُم گذار رو شد، و کاملاً بدیهی است که این فقیر بار دیگر با بی‌رحمی تمام کتک مفصلی نوش جان کرد؛ امّا راستش را بخواهید هنوز هم که هنوز است اعتقاد کامل دارم که فی‌الواقع بسیاری از آن آقایان شأن‌شان همین بود که دُم داشته باشند.

یک سرگرمی بدیع دیگرم این بود که هر وقت عده‌ئی برای شام به‌خانه‌مان می‌آمدند محتویات جیب‌های پالتوشان را خالی کنم و اشیاء جیب این پالتو را بگذارم توی جیب‌های آن پالتو. معمولاً بعد از پایان مهمانی، آقای قاضی قوطی پودر یکی از خانم‌ها را به‌خانهٔ خود می‌برد، و خانم استانای بیوه قوطی توتون معلم تاریخ صربستان را، و همسر جناب کشیش انفیه‌دان آقای بخشدار را، و آقای بخشدار جوراب نیمه بافته و میل‌های بافتنی خانم مارا همسر


۱. یک نوع سگ کوچک. 2. Vouichka