شهید: تفاوت بین نسخهها
(صفحهٔ ۱۰۶ تایپ شد.) |
|||
سطر ۱۰: | سطر ۱۰: | ||
[[Image:32-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۱]] | [[Image:32-111.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۱۱۱]] | ||
− | {{ | + | {{در حال ویرایش}} |
نسخهٔ ۲۷ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۲۳:۲۷
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
محسن حسام:
دیگر نمیدانستند چکار باید بکنند. هر روز صبح اول وقت پا میشدند و پیاده و سواره همه جای شهر را زیر پا میگذاشتند. بههر جائی که فکرشان میرسید سرمیزدند. این را میدیدند، آن را میدیدند، نامه سفارشی میبردند، پول میریختند، قالیچه زیر پایشان را هدیه میدادند، اما هیچ خبری نمیشد. فقط وعده و وعید بود.
هم زن و هم مرد در هول و ولا بهسر میبردند. دیگر غذا معنی نداشت، خواب و نمیدانم دیدن قوم و خویشها معنی نداشت.
مرد از آن روز دیگر بهسر کار نرفت. مغازهاش را سپرد دست شاگردش. باکش نبود که سر دخلش باشد یا نباشد، جنسش فروش برود یا نرود. دیگر پا توی مغازه نمیگذاشت.
زن هم همینطور بود. حال و روزش بهتر از مرد نبود. دیگر بعد از آن شب بهیاد نداشت پایش را تو آشپزخانه گذاشته باشد. یا دستی بهمبلها و صندلیها کشیده باشد. خانه را کثافت برداشته بود، ولی زن عین خیالش نبود.
زن اوائل نمازی میخواند. دعائی میخواند. ماه رمضان که میآمد با بنیهٔ ضعیفی که داشت چند روزی روزه میگرفت. گاه یک توک پا – سرش که خلوت میشد البته – سری بهمسجد و منبر میزد. پای صحبت آقا مینشست. شبهای جمعه بهاصرار مردش او را بهشابدوالعظیمی، قمی جائی میبرد.
اما حالا زن از همه چیز افتاده بود. هفته بههفته یک رکعت نماز هم نمیخواند. اصلاً یادش رفته بود پای منبر آقا چه شنیده.
زن بهحال خود نبود. هر چه بهدستش میرسید میخورد و میپوشید و یک چیزی هم بهمردش هم میداد.
قوم و خویشها اوائل میترسیدند پا تو خانهشان بگذارند. اما زن و مرد بهدیدن بعضیها که روشان حساب میکردند میرفتند و توصیهئی چیزی میگرفتند، اما فایدهئی نکرده بود. ساواکیها اوائل راه نمیدادند. با خشونت ردشان میکردند و میگفتند همچو کسی اینجا نیست. گاه سرشان هوار میزدند. گاه هُلشان میدادند. زن و مرد اوائل میترسیدند. دست و پایشان را گم میکردند. زیرلب چیزی میگفتند و راهشان را میکشیدند و میرفتند. اما دوباره روز بعد درست کلّهٔ سحر پیدایشان میشد. ساواکیها تا چشمشان بهآنها میافتاد سگرمههاشان بههم میآمد. رو ترش میکردند و بهسربازها میگفتند یک جوری دست بهسرشان کنند. ساواکیها میدانستند چه کار باید بکنند. زن و مرد که بهنرمی سؤال میکردند، کلفت بارشان میکردند. و پیش میآمد که بهتخم چپ اسب حضرت عباس حوالهشان میدادند. مرد یکی دو بار باشان دست بهیقه شد. و حتی یک بار با صدای بلند گفت که چه بلائی سر پسرش آوردهاند، که زن رسید و جداشان کرد. بعد زن دامن ساواکیها را چسبید و ازشان خواست بگذارند یک جوری بروند تو. اما نمیشد. ساواکیها هم اگر میخواستند نمیشد. گرچه زن و مرد همیشه شناسنامههاشان همراهشان بود و گاه یک نامهٔ سفارشی از کیک مثلاً. اما نمیشد، هیچ جوری نمیشد راضیشان کرد بگذارند بروند تو. ساواکیها گاه که زن بهگریه میافتاد شُل میشدند. گاه بهنرمی و گاه بهتندی حالیشان میکردند که خوب است بروند پی کارشان و دیگر این طرفها آفتابی نشوند؛ که این جا نیست و اگر بود میشد یک جوری دیدش حتماً. زن میگفت همین جاست، میداند، از کیک شنیده است. بعد نامه را از زیر چادرش میکشید بیرون. نامه، مچاله و کثیف و چرب شده بود بس که زن آن را روزها در دستهای عرق کردهاش گرفته بود.
مرد این جور وقتها از زن فاصله میگرفت. انگار نمیخواست زنش را ببیند که خودش را آن طور جلو ساواکیها کوچک میکند. دستها را بهپشت میانداخت و انگشتها را بههم میپیچاند، سرش را زیر میانداخت و شیب نرم تپه را بالا و پائین میرفت و گاه گوشهٔ چشمی بهآنها میانداخت. زن این جور وقتها همیشه اوائل تندخو میشد، از کوره در میرفت، اما بعد که بیاعتنائی و سرسختیشان را میدید کوتا میآمد، نرم میشد، عقبنشینی میکرد، و دست آخر، وقتی که پاک نومید میشد بهگریه میافتاد. مرد گریهٔ زن را که میدید دیگر طاقت از دست میداد. پا تند میکرد خودش را بهزن میرساند، بازویش را میگرفت میکشید و بهتندی میگفت که بس کند. که بروند خانه. زن اما بازویش را از دست مرد میکشید بیرون و چند قدمی دنبال ساواکیها راه میافتاد. ساواکیها این را که میدیدند میرفتند پشت در، زیر سایه سار درختها میایستادند. زن اما دست بردار نبود. مرد هرچه میگفت که بیفایده است، زن بهگوش نمیگرفت. چادر از روی سرش میسرید روی شانهاش. ساعتی گریان و گیسو پریشان زیر هرم آفتاب میایستاد و دور و بر آن درِ بزرگ پرسه میزد. بعد که پاهایش بیقوه میشد و تنش عرق میکرد برمیگشت بهطرف مردش که همچنان بیهیچ توقفی شیب تپه را بالا و پائین میرفت.
خانه که میآمدند، زن دیگر جانی نداشت، بیتابی میکرد و میافتاد روی زمین و از حال میرفت و بعد که بههوش میآمد دوباره شروع میکرد. مرد سعی میکرد آرامش کند. اما مگر میشد. زن تا شب همچنان بیتابی میکرد. تازه شب که میآمد، حالش بدتر میشد. توی اتاقها میگشت و او را بهنام صدا میکرد و میگفت بویش را میشنود. میگفت صدایش را میشنود. میگفت حضورش را حس میکند. میرفت توی اتاقش و همه چیزهایش را میبوسید و میبوئید و بعد از خود بیخود میشد. مینشست جلو عکس و روی صورتش دست میکشید. بعد گیسو پریشان میکرد، مویه میکرد، مشت بر سینه میکوبید و مصیبت میخواند. گیسوانش را چنگه چنگه میکند. آن گاه آرام میشد، جوری که میگفتی سنگ شده. بعد خیره میشد بهجای نامعلومی. یکهو تنش را میپیچاند و از زمین کنده میشد و راه میافتاد تو اتاقها و او را بهنام صدا میزد. آن قدر توی اتاقها پیِ چیز موهومی میگشت تا از حال میرفت.
شش ماههٔ اول این گونه گذشت. در شش ماههٔ دوم هم زن و هم مرد فرق کرده بودند. سخت و مقاوم شده بودند. دیگر گوششان بهچیزی بدهکار نبود. دیگر با کسی آمد و رفت نداشتند. روز و شبشان معلوم نبود چهطور میگذشت. خانهشان همیشه ساکت و خلوت بود. چراغها اغلب خاموش بود و از توی خانه صدائی نمیآمد. کسی نمیدانست آنها تو خانه چه کار میکنند. بهچه مشغولند. بوی گند خانه را برداشته بود. نمیشد تو آشپزخانه پا گذاشت. زباله و غذای مانده از اینجا و آنجا کپه شده بود. حیاط پر از برگ درختانی بود که باد تکانده بودشان، باغچه خشکیده بود، آب حوض کثیف شده بود، و لایهٔ ضخیم سیاهی سطح آن را پوشانده بود. خانه بوی نا میداد.
هر روز عصر، در گرگ و میش هوا، مانند اشباحی از خانه بیرون میزدند. در که پشت سرشان بسته میشد، دیگر همسایهها تا شب آنها را نمیدیدند. دیگر کسی آن طرفها آفتابی نمیشد. حتی قوم و خویشها. هیچ وقت نشده بود دستی را ببینند که بهسوی زنگ در دراز شده باشد.
***
شش ماههٔ دوم این گونه گذشت. در طول این ماهها، آنها بارها و بارها ساعتها زیر هُرم آفتاب تابستان یا در هوای زمهریر زمستان پشت در بزرگ میایستادند و با ساواکیها جنگ سردشان را ادامه میدادند. ساواکیها دیگر چیزی نمیگفتند. انگار بهآنها عادت کرده بودند. حتی گاهی میشد که ساواکیها – البته هوا که گرم بود – پشت در گم میشدند و چند لحظه بعد با پارچ آبی پیداشان میشد. زن اما هیچ گاه آب از دستشان ننوشید. گرچه گاه پیش میآمد که داشت از زور تشنگی از پا میافتاد. قلبش میگرفت و از زور گرما نفس نفس میزد. اما همهی اینها نمیتوانست زن را وادارد که جرعهئی آب از دستشان بنوشد. زن بوتهی خشکی را میمانست که وسط کویری از خاک بهدر آمده باشد، چشم در چشم آسمان بدوزد و همچنان سرسخت با گلبرگها و پرچم سرخ، سرش را سوی آفتاب بگیرد و لحظهئی حتی پشت خم نکند.