شهید: تفاوت بین نسخهها
(صفحهٔ ۱۰۲ تایپ شد.) |
(صفحهٔ ۱۰۳ تایپ شد.) |
||
سطر ۲۸: | سطر ۲۸: | ||
زن بهحال خود نبود. هر چه بهدستش میرسید میخورد و میپوشید و یک چیزی هم بهمردش هم میداد. | زن بهحال خود نبود. هر چه بهدستش میرسید میخورد و میپوشید و یک چیزی هم بهمردش هم میداد. | ||
+ | |||
+ | قوم و خویشها اوائل میترسیدند پا تو خانهشان بگذارند. اما زن و مرد بهدیدن بعضیها که روشان حساب میکردند میرفتند و توصیهئی چیزی میگرفتند، اما فایدهئی نکرده بود. ساواکیها اوائل راه نمیدادند. با خشونت ردشان میکردند و میگفتند همچو کسی اینجا نیست. گاه سرشان هوار میزدند. گاه هُلشان میدادند. زن و مرد اوائل میترسیدند. دست و پایشان را گم میکردند. زیرلب چیزی میگفتند و راهشان را میکشیدند و میرفتند. اما دوباره روز بعد درست کلّهٔ سحر پیدایشان میشد. ساواکیها تا چشمشان بهآنها میافتاد سگرمههاشان بههم میآمد. رو ترش میکردند و بهسربازها میگفتند یک جوری دست بهسرشان کنند. ساواکیها میدانستند چه کار باید بکنند. زن و مرد که بهنرمی سؤال میکردند، کلفت بارشان میکردند. و پیش میآمد که بهتخم چپ اسب حضرت عباس حوالهشان میدادند. مرد یکی دو بار باشان دست بهیقه شد. و حتی یک بار با صدای بلند گفت که چه بلائی سر پسرش آوردهاند، که زن رسید و جداشان کرد. بعد زن دامن ساواکیها را چسبید و ازشان خواست بگذارند یک جوری بروند تو. اما نمیشد. ساواکیها هم اگر میخواستند نمیشد. گرچه زن و مرد همیشه شناسنامههاشان همراهشان بود و گاه یک نامهٔ سفارشی از کیک مثلاً. اما نمیشد، هیچ جوری نمیشد راضیشان کرد بگذارند بروند تو. ساواکیها گاه که زن بهگریه میافتاد شُل میشدند. گاه بهنرمی و گاه بهتندی حالیشان میکردند که خوب است بروند پی کارشان و دیگر این طرفها آفتابی نشوند؛ که این جا نیست و اگر بود میشد یک جوری دیدش حتماً. زن میگفت همین جاست، میداند، از کیک شنیده است. بعد نامه را از زیر چادرش میکشید بیرون. نامه، مچاله و کثیف و چرب شده بود بس که زن آن را روزها در دستهای عرق کردهاش گرفته بود. | ||
+ | |||
+ | مرد این جور وقتها از زن فاصله میگرفت. انگار نمیخواست زنش را ببیند که خودش را آن طور جلو ساواکیها کوچک میکند. دستها را بهپشت میانداخت و انگشتها را بههم میپیچاند، سرش را زیر میانداخت و شیب نرم تپه را بالا و پائین میرفت و گاه گوشهٔ | ||
نسخهٔ ۲۳ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۲۲:۳۴
تایپ این مقاله ناقص است. لطفاً قبل از شروع به تایپ صفحهٔ راهنما را ببینید. |
محسن حسام:
دیگر نمیدانستند چکار باید بکنند. هر روز صبح اول وقت پا میشدند و پیاده و سواره همه جای شهر را زیر پا میگذاشتند. بههر جائی که فکرشان میرسید سرمیزدند. این را میدیدند، آن را میدیدند، نامه سفارشی میبردند، پول میریختند، قالیچه زیر پایشان را هدیه میدادند، اما هیچ خبری نمیشد. فقط وعده و وعید بود.
هم زن و هم مرد در هول و ولا بهسر میبردند. دیگر غذا معنی نداشت، خواب و نمیدانم دیدن قوم و خویشها معنی نداشت.
مرد از آن روز دیگر بهسر کار نرفت. مغازهاش را سپرد دست شاگردش. باکش نبود که سر دخلش باشد یا نباشد، جنسش فروش برود یا نرود. دیگر پا توی مغازه نمیگذاشت.
زن هم همینطور بود. حال و روزش بهتر از مرد نبود. دیگر بعد از آن شب بهیاد نداشت پایش را تو آشپزخانه گذاشته باشد. یا دستی بهمبلها و صندلیها کشیده باشد. خانه را کثافت برداشته بود، ولی زن عین خیالش نبود.
زن اوائل نمازی میخواند. دعائی میخواند. ماه رمضان که میآمد با بنیهٔ ضعیفی که داشت چند روزی روزه میگرفت. گاه یک توک پا – سرش که خلوت میشد البته – سری بهمسجد و منبر میزد. پای صحبت آقا مینشست. شبهای جمعه بهاصرار مردش او را بهشابدوالعظیمی، قمی جائی میبرد.
اما حالا زن از همه چیز افتاده بود. هفته بههفته یک رکعت نماز هم نمیخواند. اصلاً یادش رفته بود پای منبر آقا چه شنیده.
زن بهحال خود نبود. هر چه بهدستش میرسید میخورد و میپوشید و یک چیزی هم بهمردش هم میداد.
قوم و خویشها اوائل میترسیدند پا تو خانهشان بگذارند. اما زن و مرد بهدیدن بعضیها که روشان حساب میکردند میرفتند و توصیهئی چیزی میگرفتند، اما فایدهئی نکرده بود. ساواکیها اوائل راه نمیدادند. با خشونت ردشان میکردند و میگفتند همچو کسی اینجا نیست. گاه سرشان هوار میزدند. گاه هُلشان میدادند. زن و مرد اوائل میترسیدند. دست و پایشان را گم میکردند. زیرلب چیزی میگفتند و راهشان را میکشیدند و میرفتند. اما دوباره روز بعد درست کلّهٔ سحر پیدایشان میشد. ساواکیها تا چشمشان بهآنها میافتاد سگرمههاشان بههم میآمد. رو ترش میکردند و بهسربازها میگفتند یک جوری دست بهسرشان کنند. ساواکیها میدانستند چه کار باید بکنند. زن و مرد که بهنرمی سؤال میکردند، کلفت بارشان میکردند. و پیش میآمد که بهتخم چپ اسب حضرت عباس حوالهشان میدادند. مرد یکی دو بار باشان دست بهیقه شد. و حتی یک بار با صدای بلند گفت که چه بلائی سر پسرش آوردهاند، که زن رسید و جداشان کرد. بعد زن دامن ساواکیها را چسبید و ازشان خواست بگذارند یک جوری بروند تو. اما نمیشد. ساواکیها هم اگر میخواستند نمیشد. گرچه زن و مرد همیشه شناسنامههاشان همراهشان بود و گاه یک نامهٔ سفارشی از کیک مثلاً. اما نمیشد، هیچ جوری نمیشد راضیشان کرد بگذارند بروند تو. ساواکیها گاه که زن بهگریه میافتاد شُل میشدند. گاه بهنرمی و گاه بهتندی حالیشان میکردند که خوب است بروند پی کارشان و دیگر این طرفها آفتابی نشوند؛ که این جا نیست و اگر بود میشد یک جوری دیدش حتماً. زن میگفت همین جاست، میداند، از کیک شنیده است. بعد نامه را از زیر چادرش میکشید بیرون. نامه، مچاله و کثیف و چرب شده بود بس که زن آن را روزها در دستهای عرق کردهاش گرفته بود.
مرد این جور وقتها از زن فاصله میگرفت. انگار نمیخواست زنش را ببیند که خودش را آن طور جلو ساواکیها کوچک میکند. دستها را بهپشت میانداخت و انگشتها را بههم میپیچاند، سرش را زیر میانداخت و شیب نرم تپه را بالا و پائین میرفت و گاه گوشهٔ