بزرگ بانوی روح من: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(اصلاحِ الگو.)
سطر ۱۲: سطر ۱۲:
 
[[Image:5-049.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۹]]
 
[[Image:5-049.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۹]]
 
[[Image:5-050.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۰]]
 
[[Image:5-050.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۰]]
{{ناقص}}
+
{{در حال ویرایش}}
 +
 
 +
:کاشان. رسیده‌ام و خسته‌ام. می‌زنم به‌بیابان. ناآشنا هستم و بیراهه می‌روم. هوا خنک است و سبک و پر از ذره‌های خیس نامرئی و بوهای خوش.
 +
 
 +
:پرسیدم: «آقای حیدری، سهم شما در این انقلاب چیست؟»
 +
 
 +
:می‌لرزید و از وحشت قحطی و غارت خواب نداشت.
 +
 
 +
:زنم گفت: «من به‌صاحبخانه مشکوکم. گمانم با اسرائیل رابطه دارد».
 +
 
 +
:نشسته بود کنار پنجره، قاشق چنگال‌های نقره‌اش را جلا می‌داد. خوشحال بود و زیر لب سرودی انقلابی می‌خواند.
 +
 
 +
:آسمان، بالای سرم نزدیک است و ملموس و در دسترس و دشت. تا دامنهٔ کوه، سبز است، پوشیده از بتّه‌های اسفند و شقایق‌های قرمز. درخت‌های انار در شیب‌ دره‌ها فروانند و پراکنده، و کوه‌ها بنفش و لاجوردی و سرخ، برهنه و مادینه، با خطوط اندام زنی قدیمی. و افق رفته تا بی‌نهایت، تا به‌هیچ. و آن دور، زیر سایهٔ تبریزی‌ها مردی خوابیده روی خاک. و این‌جا، نزدیک من، در خم جادهٔ نمور خاکی پاسبانی ایستاده به‌نماز.
 +
 
 +
:کنار پایم کوچک‌ترین گل دنیا روئیده است.
 +
 
 +
:پرسیدم: «آقای شاعر، وجدان تاریخی شما کجاست؟»
 +
 
 +
:گفت: «من هنوز از حیرت این گل در نیامده‌ام».
 +
 
 +
:هوا چه صاف است و ملایم. و باد بودی سبزه می‌دهد، بوی درخت‌های تر و گل‌های نورس. انگار از آسمانی مشجر گذر کرده یا به‌نفسی معطر آغشته است. پاسبان هنوز همان‌جاست. خم شده و پیشانیش روی خاک است.
 +
 
 +
:پدرم با اعدام پاسبان‌ها مخالف است و معنی محاربه با خدا را نمی‌فهمد.
 +
 
 +
:زنم می‌گوید: «انتقام در اسلام جایز است» و مبهوت به‌عکس‌های اعدام‌شدگان نگاه می‌کند.
 +
 
 +
:رفقا می‌گویند: «باید رفت».
 +
 
 +
 
 +
 
  
 
[[رده:کتاب جمعه ۵]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۵]]

نسخهٔ ‏۱۹ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۱۳:۰۰

کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۵ صفحه ۵۰
کاشان. رسیده‌ام و خسته‌ام. می‌زنم به‌بیابان. ناآشنا هستم و بیراهه می‌روم. هوا خنک است و سبک و پر از ذره‌های خیس نامرئی و بوهای خوش.
پرسیدم: «آقای حیدری، سهم شما در این انقلاب چیست؟»
می‌لرزید و از وحشت قحطی و غارت خواب نداشت.
زنم گفت: «من به‌صاحبخانه مشکوکم. گمانم با اسرائیل رابطه دارد».
نشسته بود کنار پنجره، قاشق چنگال‌های نقره‌اش را جلا می‌داد. خوشحال بود و زیر لب سرودی انقلابی می‌خواند.
آسمان، بالای سرم نزدیک است و ملموس و در دسترس و دشت. تا دامنهٔ کوه، سبز است، پوشیده از بتّه‌های اسفند و شقایق‌های قرمز. درخت‌های انار در شیب‌ دره‌ها فروانند و پراکنده، و کوه‌ها بنفش و لاجوردی و سرخ، برهنه و مادینه، با خطوط اندام زنی قدیمی. و افق رفته تا بی‌نهایت، تا به‌هیچ. و آن دور، زیر سایهٔ تبریزی‌ها مردی خوابیده روی خاک. و این‌جا، نزدیک من، در خم جادهٔ نمور خاکی پاسبانی ایستاده به‌نماز.
کنار پایم کوچک‌ترین گل دنیا روئیده است.
پرسیدم: «آقای شاعر، وجدان تاریخی شما کجاست؟»
گفت: «من هنوز از حیرت این گل در نیامده‌ام».
هوا چه صاف است و ملایم. و باد بودی سبزه می‌دهد، بوی درخت‌های تر و گل‌های نورس. انگار از آسمانی مشجر گذر کرده یا به‌نفسی معطر آغشته است. پاسبان هنوز همان‌جاست. خم شده و پیشانیش روی خاک است.
پدرم با اعدام پاسبان‌ها مخالف است و معنی محاربه با خدا را نمی‌فهمد.
زنم می‌گوید: «انتقام در اسلام جایز است» و مبهوت به‌عکس‌های اعدام‌شدگان نگاه می‌کند.
رفقا می‌گویند: «باید رفت».