پرسه در متون ۲: تفاوت بین نسخهها
سطر ۸۴: | سطر ۸۴: | ||
دو دسته نظامی - قزاق و ژاندارم - در مملکت تربیت شده. هر دو قوه در دست سردارسپه است. قدرتی در خود میبیند و از اطراف آواز «نابغه» هم بهگوش او میخورد، منتظر است از طرف شناخته و نشناخته مورد تعظیم و تکریم باشد. هنوز آن کیفیت در او پیدا نشده است. در این زمینه هم خودنمائیها به ظهور رسید. نمونه را یک دو فقره یاد میشود: | دو دسته نظامی - قزاق و ژاندارم - در مملکت تربیت شده. هر دو قوه در دست سردارسپه است. قدرتی در خود میبیند و از اطراف آواز «نابغه» هم بهگوش او میخورد، منتظر است از طرف شناخته و نشناخته مورد تعظیم و تکریم باشد. هنوز آن کیفیت در او پیدا نشده است. در این زمینه هم خودنمائیها به ظهور رسید. نمونه را یک دو فقره یاد میشود: | ||
− | + | شهیدزاده، نابینا، در صحن عدلیه در گوشهای نشسته. سردار بر او گذشت، برنخاست. مورد ضرب و شتم سردار شد. آوازه در شهر پیچید. قضیهٔ دیگر نهیب به «حسینخان و یار» بود در قلهک، که تکریم لازم را بهجا نیاورده بود. سردار که بهجهتی پیاده شده بود بهاو نزدیک شده گفته بود: «چه بیادبی! میخواهی با این چوب چشمهای زاغت را بیرون بیاورم؟» | |
شهرت بین قوم، سابقهٔ خانوادگی میخواهد. پسر عباسقلی داداشش را از طایفهٔ «پالانی» شاید در سوادکوه بشناسند. در تهران مقدماتی بیشتر میخواهد. | شهرت بین قوم، سابقهٔ خانوادگی میخواهد. پسر عباسقلی داداشش را از طایفهٔ «پالانی» شاید در سوادکوه بشناسند. در تهران مقدماتی بیشتر میخواهد. |
نسخهٔ ۱۲ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۹:۵۹
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
تاریخ عضدی
«تاریخ عضدی» نوشتهی احمدمیرزا عضدالدوله، ازپسران فتحعلیشاه قاجار میان تواریخ مشابه امتیاز ویژهئی دارد. این کتاب شرح زندگی خصوصی پادشاه عیاش و جزئیات احوال همسران و کنیزان بیشمار او را دربردارد.
نثر احمدمیرزا ساده وصاف است ودر مواردی با هزلی ضمنی درآمیخته چهارقسمت از این کتاب را برای خوانندگان انتخاب کردهایم: سرانجام لوطی صالح،قدارهبند معروفی که هنوز گذری در بازار نوروزخان بهنام اوست – آداب خوابیدن شاه قاجار- ماجرای ملاباشی دارالخلافه – و بالاخره باخبر شدن فتحعلیشاه از مرگ پسرش عباس میرزا، تنها باری که شاه خوشگذران «جدی» میشود.
لوطی صالح و آغا محمدخان
شبی در مجلس شرب، لوطیصالح شیرازی که در عهد کریمخان در شیراز اظهار چاکری بلکه جاسوسی بهجهت شاه شهید ( آغامحمدخان )مینمود بعضی مطالب بهطور مضحکه گفتهبود که خلاف احترام سلطنت بود. خبر به آقا محمدشاه رسید وباطناً نهایت تغیّر را بههم رسانید.
لوطیصالح را که آشنای قدیم خودش بود در خلوت خواسته فرمود بهجهت مسخرگی و صحبتهائی که در مجالس اجزای سلطنت زندیه و در حضور وکیل (کریمخان) میکردی سرمایه و مکنت ترا میدانم. باید راست و بیکم و کاست بگوئی و تقدیم کنی تاجان توبهسلامت بماند.
لوطی صالح عرض کرد راست میگویم و تقدیم هم میکنم. اما خداوند عالم در وجود تو گذشت خلقت نفرموده، میگیری و باز جان مرا تلف میکنی.
فرمودند: تو نگفته من میدانم چه داری. از ملک و مال و پولی که پیش تجار سپردهئی قریب پانزده هزار تومان داری.
لوطی صالح عرض کردهبود بهخدا قسم زیاده بر هشت هزارتومان ندارم و میدهم.
فرموده بودند این مبلغ از او گرفته شود.
روز دیگر او را خواسته فرمودند: میباید در حق تو رفتاری شود که دیگر روی رفتن به مجالس و صحبت مضاحک را نداشته باشی.
حکم شد دماغ او را بریدند. بعد از بریدن دماغ، چون لوطی صالح آشنای ایام گرفتاری بود باز جرأت نموده عرض کرد:دیدی که خدای تعالی در وجودت گذشت نیافریده!
آقا محمدشاه فرمودند آن چه از اوگرفته شده بود رد کردند و فرمودند: برو به عتبات مجاورت اختیار کن. زیرا میترسم باز طرف غضب من واقع شوی وحرف تو راست شود.
لوطی صالح بدون که دیناری ضرر مالی تحمل کند با همان دماغ بریده و کمال تردماغی رفت و در مشهد کاظمین علیهالسلام تا زمان وفات مجاورت داشت.
اندر آداب خوابیدن خاقان (فتحعلیشاه)
شبی شش نفر مرسوم بود که در سرخدمت کشیک بهنوبت میآمدند: دو نفر برای خوابیدن در رختخواب، که هر وقت بههر پهلوئی که راحت میفرمودند، آن که در پشت سر بود پشت وشانهٔ شاهانه را در بغل میگرفت و دیگری مینشست و منتظر بود که هر وقت به پهلوی دیگری غلتیدند او بخوابد و پشت شاه را در بغل آورد . دو نفر هم بهنوبت پای شاه را میمالیدند. یک نفر نقل و قصه میگفت . یک نفر هم برای خدمت بیرون رفتن و انجام فرمایشات در همان اتاق بهسر میبرد. زنهای کشیک سه دسته بودند... سه نفر کشیک بودند:
اول بیگم خانم، دوم مهرنسا خانم، سرکشیک سوم نوشآفرین خانم بود... شاهپرور خانم قراجهداغی و نازک بدن خانم قراباغی وزاغی اصفهانی نقال بودند. شش نفر هم برای مالیدن پای حضرت خاقان و سه نفر برای رجوع خدمات که اسمشان ایاغچی گفته میشد که تمام هجده نفر و منقسم به سه کشیک بودند...
ملاباشی در حضور
بعضی فقرات از ملاباشی ناشی شده که اختصاراً اشاراتی بدان میشود.
از جمله حضرت خاقان شنیده بود که مشارالیه مشرب میکند و روزهای برف کار و گفتارش منحصر به صرف شراب و حرف شراب است. روزی از زمستان در بین باریدن برف او را احضار فرمودند. هر چه عذرخواست مسموع نیفتاد. تا با عمامه و عصا در نهایت وقار حاضر شد. با آن که علیالرسم باید به اتاق بیاید، کیفیت خمر و عالم مستی او را بر آن داشت که در کنار حوض ایستاد تا سری به تعظیم و کرنش فروبیاورد.
از حالت او به حضرت خاقان عرض کردند. فرمایش شد ارسی را بالا زنند، به ملاباشی فرمودند بیا بالا.
ملاباشی در کنار حوض نشست و عرض کرد بالا نمیآیم.
شاه اگر لطف بیعدد راند
بنده باید که حد خود داند
خاقان مرحوم فرمودند اکنون حد ترا معلوم و خاطرنشان خواهم نمود. چوب زیادی در آن روز به میرزاعلی زدند. از این فرمایش شاهانه که وقتی فرموده بودند ملاباشی به قدری نامربوط گفت که فلان و بهمان هم فهمیدند معلوم میشود سواد و فهمی نداشته است. صدایش بقول عوام دوپوسته بود. زیروبم حرف میزد و ریشش دراز بود. گویا حالت نمّامی و نفاق هم داشته. نشاطی خان این شعر را در حق او گفت:
دودانگهٔ دو صدای دو رو، دودل، دو زبان
خداش کیش فلان دید و ریش بهمان داد.
هنر پیشههای دیروز
در اوقاتی که همشیره نالان بود و در منزل در تحت توجه والده، او را به هر وسیله مشغول میداشتند. «بیبیخانم» زنی بود نقّاله و قوّاله و به قول فاصلخان گروسی: در جوانی خوشمنظر، عشوهگر، شیطانه، فتانه، مدرانهپوش، پیمانهنوش، با یک عالم ناز، و آتشاندازِخرمن پیر و جوان. پس از سفیدی مو و سیاهی رو، زردی دندان و خشکی پستان، قطع عادت و ختم لعنت، جانماز آب میکشید: دعا میداد، جن میگرفت. هفته هفته در منزل ما پلاس بود و همشیره را مشغول میکرد. روزی «حکیم موسی» که طبیت خانواده بود و بر حسب عادت گاهی عیادت مینمود، مردی موقر و هفتاده ساله، برای بازپرسی احوال همشیره آمده بود و کنار رختخواب نشسته. بیبیخانم خود را در چادر نماز پیچیده در کمال ادب آمد و نزدیک حکیم باشی بنشست. با بسی آداب و لحن التماس گفت: حکیمباشی اجازه میخواهم سوالی بکنم.
حکیمباشی با لحن طلب گفت: بفرمائید.
گفت: شنیدهام حضرت سلیمان خواست مخلوق روی زمین را در بر و بحر میهمان کند، اجازه از درگاه روزیرسان خواست، جواب آمد نمیتوانی.
و حکیمباشی با جدیت تمام گفت: صحیح است.
ناگاه بیبیخانم برخاست، چادر را انداخت و بر وزن گفت: «نمیتونی، گفت میتونم» - مدتی بشکن زد، توی ریش حکیمباشی که از یک وجب درازتر بود قروغر بیله آمد. حکیمباشی دهانش بازماند و حضار دست گذاردند به خنده و دلها را گرفتند.
این بیبیخانم، هفتههفته در منازل آشنایان مجلسآرا بود و به چادرنمازی یا چارقدی قانع. نه دعوای سادگی داشت نه خود را از برآوردگان برجستهٔ تمدن میدانست و ستارگان امروز عشر هنر آن ستاره کوران را ندارند. مادّینه، بیلطف و پرمدعّا.
پسر عباسقلی از طایفهٔ پالانی
دو دسته نظامی - قزاق و ژاندارم - در مملکت تربیت شده. هر دو قوه در دست سردارسپه است. قدرتی در خود میبیند و از اطراف آواز «نابغه» هم بهگوش او میخورد، منتظر است از طرف شناخته و نشناخته مورد تعظیم و تکریم باشد. هنوز آن کیفیت در او پیدا نشده است. در این زمینه هم خودنمائیها به ظهور رسید. نمونه را یک دو فقره یاد میشود:
شهیدزاده، نابینا، در صحن عدلیه در گوشهای نشسته. سردار بر او گذشت، برنخاست. مورد ضرب و شتم سردار شد. آوازه در شهر پیچید. قضیهٔ دیگر نهیب به «حسینخان و یار» بود در قلهک، که تکریم لازم را بهجا نیاورده بود. سردار که بهجهتی پیاده شده بود بهاو نزدیک شده گفته بود: «چه بیادبی! میخواهی با این چوب چشمهای زاغت را بیرون بیاورم؟»
شهرت بین قوم، سابقهٔ خانوادگی میخواهد. پسر عباسقلی داداشش را از طایفهٔ «پالانی» شاید در سوادکوه بشناسند. در تهران مقدماتی بیشتر میخواهد.
از کتاب «خاطرات و خطرات»
نوشت: مهدیقلی هدایت (مخبرالسلطنه)
خبر مرگ عباسمیرزا
پس از آن که خبر وفات ولیعهد[۱] جنّت مکان از خراسان رسید و شاهزاده علیخان ملقب به ظلالسلطان مطلع شد، دو شبانهروز از خانه بیرون نیامدند. وقت شام و نهار حضرت شهریاری جویای حال او میشد. میگفتند تکسّر مزاج دارد. خبر ناخوشی ولیعهد مدتی بود بهعرض رسیده حکیم «کارمک» به تعجیل برای معالجه روانهٔ ارض اقدس شده بود. روزی تمام اولیای دولت در دیوانخانه جمع شدند که این خبر وحشت اثر را به عرض برسانند.
وقت عصری بود که حضرت خاقان[۲] به قاعدهٔ معمول در اطاق سرارسی رو به قبلهٔ خلوت کریمخانی نشستند... فرمودند اللّهیار خان بیاید.
آصفالدوله تا در ارسی آمد. خاقان مرحوم فرمودند چاپار خراسان آمده است یا نه؟
عرض کرد میرزاعلینقی آمده است که مقصود میرزاعلینقی برادر میرزا تقی ملقب به علما، از دائیزادگان آصفالدوله است.
خاقان مرحوم فرمودند پنجهزار تومان به حکیم کارمک انگلیس انعام دادم او را با میرزا علینقی پیش عباس میرزا فرستادم. از حکیم چه خبر شد؟ احوال عباس میرزا چطور است؟
عرض کرد حالت ولیعهد خوب نبوده. از قضای آسمانی حکیم صاحب در منزل میامی جهان فانی را وداع گفته.
شاهنشاه فرمایش کرد: اللّهیارخان، پس بگو عباس میرزا مرده!
آصفالدوله به گریه افتاد. عرض کرد خداوند سایهٔ مبارک قبلهٔ عالم را از سر اهل مملکت کم نفرماید... به حمداللّه در هر ولایتی یک نایبالسّلطنه دارید. شاهزادگان عظام و بازماندگان آن مرحوم انشاءاللّه در زیر سایهٔ مبارک زنده باشند.
آصفالدوله بیاختیار گریه میکرد و اشک از ریش او میریخت، ول حضرت شهریار خم به ابرو نیاورد. همین که عرض آصفالدوله تمام شد، شاهنشاه فرمود: اللّهیارخان انصاف نکردی که گفتی در هر ولایت یک عباس میرزا داری. میبایست عرض کنی، بعد از هفتاد سال عمر با این کثرت اولاد و چهل سال سلطنت، دیدی که از دنیا بیاولاد و بلا عقب رفتی؟
اما به هیچ قسم جزع و گریه نمیکردند و بهرسم همیشه فرمایشات را بلند میفرمودند.
آصفالدوله دستش را بهروی عصا گذاشته بود و اشک میبارید. بعد فرمودند عبدالرحمن و میرزاتقیآقا بیایند. آنها هم بهحضور مشرّف شدند. فرمودند بروید بنشینید، دو طغرا فرمان برای محمدمیرزا و میرزاابوالقاسم و دو طغرا برای فریدونمیرزا و محمدخان زنگنه بنویسید از بابت فوت مرحوم عباسمیرزا اختلال و اغتشاشی در امورات نشود. و فرمایش کردند:آغاسعید خواجه! برو و مهر مرا از پیش خازنالدوله بیاور.
به میرزاتقی فرمودند: طول مده در تحریر، و زود فرامین را با امینالدّوله بیاور و مهر کن....
آنها برای نوشتن فرامین رفتند. میرزاحسین حکیمباشی به ملاعلی محمد، ندیم شاهنشاه، گفته بود قبلهٔ عالم بردباری میکند و میترسم بغض گلویش را گرفته خدای نخواسته فجأة کند. حتماً برو به اطاق و بدون واهمه مطلبی عرض کن که شاهنشاه بهگریه بیافتد. گریه تسلّی قلب را مینماید.
ملاعلی محمّد کاشی وارد شد و بدون واهمه عرض کرد:ای پادشاه بزرگ پیر! گویا اسفندیار رویینتنی. در ماتم مرحوم محمدعلی میرزا حق داشتی که هیچ گریه نکردی: مثلاً نایبالسلطنه داشتی. حال چرا آسوده نشستی؟
و خودش شروع بهگریه کرد.
یک سمارو بسیار بزرگ در میان طاقنمای خلوت کریمخانی بود که همیشه آب گرم برای وضو و حاجت موجود باشد. شاهنشاه در نهایت آرا میفرمودند: آخوند! گریهٔ پدر برای پسر مذموم است. اما اگر یک مخبر صادقی حاضر بود و خبر میداد که اگر من در میان این سماور بنشینم و این آب بهقدری بجوشد که تمام بدنم تحلیل رود و فنای صرف شوم عباسمیرزا پسرم از داربقا به دار دنیا رجعت خواهد کرد بهسر مبارک شاه شهید، بهاشدرضا تن به قضا در میدادم. این فراقی است که ابداً امید وصال در آن نیست و گواه قول من شعر حافظ شیرازی است:
فرصت شمار صحبت کار این دو راه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان بههم رسیدن
البته بسیار سخت خواهد بود. فردا میگویم آخوند طالقانی بیاید شهادت حضرت عباس را بخواند. گریه بر آن بزرگوار، برای عباسمیرزا هم خوب است. کاری که حاصل دنیا و آخرت در آن نیست آدم عاقل چرا مرتکب شود؟...
بالجمله بعد از آن فرامین را آوردند و خواندند و بهمهر مبارک رسید. آصفالدوله را خواسته فرمود:از شاهزادگان و طبقهٔ نوکر کسی حاضر است؟
عرض کرد: برای عرض این خبر دلسوز، امروز از اول ظهر تمام شاهزادگان و روسای قاجاریه و سایر طبقات نوکر و روسای آنها به دیوانخانه اجتماع کرده و هستند.
فرمودند: از نیامدن علیخان شاهزاده در این دو روز نزد من، همچو میفهمم که مرگ برادرش را فهمیده است. به هیأت اجتماعی بروید خدمت او و بگویید قبلهٔ عالم میفرماید که در عزای محمدعلی میرزا من صاحب عزا بودم، زیرا که برادری از مادر خود نداشت. در قضیهٔ عباسمیرزا تو صاحبعزا هستی. از علما و اعیان و شاهزادگان و بزرگان طبقهٔ نوکر سه روز مرخص هستند، در دیوانخانهٔ تو رسوم تعزیهداری را به عمل بیاورند و قاجاریهٔ خودمان بههمان طریق ایلیّت تعزیهداری کنند. ترکمانها را هم خبر کنید. آنها هم در عزای ما عزادار هستند و این ما محسوب میشوند. آغاسعید خواجه به تمام اهل حرمخانه اطلاع بدهد که در آین سه روز مرخص هستند. بهخانهٔ علیخان شاهزاده بروند. مجلس تعزیهداری عباسمیرزا مردانه و زنانه در همانجا میبایست منعقد شود. شاهزادهها و شاهزادهخانمها در آنجا جمع باشند.
به فرمودهٔ شاهنشاه عالم، این مجلس عزا در خانهٔ ظلالسلطان فراهم آمد. میگویند در آن مجلس اناثیهٔ خانوادهٔ سلطنت زیاده بر هزاران زن از خادمان حرم و خانوادهٔ سلطنت و بزرگان اناثیهٔ سلسلهٔ قاجار سرها برهنه کرده بودند. بانگ ناله و آه به ماه میرسید. مجلس زنانه که به این تفصیل باشد مجلس مردانه معلوم است چقدر گریبانها بازو کلاه بر زمین افتاده بود.
امّا حضرت خاقان، پس از این فرمایشات و مرخص شدن حضرات و معلوم داشتن تکلیف عزاداری، باز در نهایت بردباری، خواجهها بهرسم معمول دوازده شمعدان طلا را روشن کرده پیشاپیش کشیدند تا به حیاط چشمه که تا خلوت کریمخانی سه حیاط بزرگ فاصله است تشریف بردند به نمازخانه رفته مشغول نماز شدند. حاجیه استاد، جدهٔ جناب ایلخانی، که اطاق نمازخانه و جانماز و قرآن و دعا در دست ایشان بود روایت کرده که وقتی رفتم جانماز را برچینم دیدم مهر نماز گریه شاهنشاه مثل آن است که در آب افتاده باشد.