خاطراتی از ادارهٔ امنیت: تفاوت بین نسخهها
(بازنگری تا ابتدای صفحهٔ ۱۹.) |
(بازنگریِ توضیح و پاورقیها.) |
||
سطر ۱۳۴: | سطر ۱۳۴: | ||
اما راستش را خواسته باشید، ماچک هنوز زنده است. سُرو مُرو گنده. او فعلا در روسیه است و با پشتکار تمام روی مسائل چکسلواکی فعالیت می کند. حتی شنیدهام می گویند که او در زندان است و قرار است اعدام شود. | اما راستش را خواسته باشید، ماچک هنوز زنده است. سُرو مُرو گنده. او فعلا در روسیه است و با پشتکار تمام روی مسائل چکسلواکی فعالیت می کند. حتی شنیدهام می گویند که او در زندان است و قرار است اعدام شود. | ||
اگر اعدام شده باشد، باید عرض کنم که فی الواقع بنده این خاطرات را به جنازهاش تقدیم می کنم. | اگر اعدام شده باشد، باید عرض کنم که فی الواقع بنده این خاطرات را به جنازهاش تقدیم می کنم. | ||
+ | {{چپچین}} | ||
+ | '''ترجمهٔ س - سندباد''' | ||
+ | {{پایان چپچین}} | ||
− | + | '''توضیح:''' | |
− | |||
− | توضیح: | ||
− | + | '''این قصهٔ هاشک مثل بسیاری دیگر از کارهای او زمینهٔ واقعی دارد. الکساندر ماچک واقعی در ۱۹۱۷ در روسیه وسیلهٔ لژیونرهای چکسلواکی اعدام شده است. - م.''' | |
− | == | + | ==پاورقیها== |
− | # {{پاورقی|m1}}فرانسوا ژزف بیش از نیم قرن | + | # {{پاورقی|m1}}فرانسوا ژزف بیش از نیم قرن بهامپراتوری اتریش حکمروائی کرد. با مرگ او و آغاز جنگ اول جهانی این امپراتوری بهچندین کشور، از جمله چکسلواکی تجزیه شد. قصه مربوط بهدورانی است که چکسلواکی جزو امپراتوری بود. - م. |
− | # {{پاورقی|m2}} کلمه | + | # {{پاورقی|m2}} کلمه ایتالیائی برای اظهار خشم و تعجب |
− | # {{پاورقی|m3}} | + | # {{پاورقی|m3}} Porco Maledet to بهمعنی خوک لعنتی. |
− | # {{پاورقی|m4}} «یا مریم | + | # {{پاورقی|m4}} «یا مریم مقدس»، بهایتالیائی. |
− | # {{پاورقی|m5}} میلیونها دست در تاریکی | + | # {{پاورقی|m5}} میلیونها دست در تاریکی بهالتجا برخاسته است. |
# {{پاورقی|m6}} واحد پول. | # {{پاورقی|m6}} واحد پول. | ||
نسخهٔ ۲۹ آوریل ۲۰۱۱، ساعت ۰۳:۳۸
یاروسلاو هاشک
این قصه مربوط بهزمانی است که در پراگ مقدمات استقبال از موکب ملوکانهٔ فرانسوا ژزف اول[۱] فراهم میشد. پادشاه آمده بود تا با ضربهٔ پتکی اولین سنگ بنای یک پل را کار بگذارد. از نظر مردم چک، جبّار پیر اصلاً چیزی از پل سرش نمیشد. او میآمد یکی میزد تو سر سنگ، و بعد اعلام میفرمود: «از دیدن شما چکها بسیار مشعوفیم» یا این که میگفت «بسیار جالب است. این پل دو ساحل را بههم پیوند میدهد.» و ملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیشتر درک میکرد که این آقا پیره روز بهروز بچهتر میشود.
این مواقع، مواقع فوقالعادهئی بود. پلیس پراگ دست بهیک رشته عملیات مشابه و تکراری میزد، از قبیل توقیف کوچرا آکوردئونزن پیر آبجوفروشی اودْویکی uduojky. این بابا سی سال پیش، پای پیاده از پراگ رفته بود بهوین خودش را انداخته بود زیر دست و پای اسبهای موکب همایونی تا بهعرضش رسیدگی شود. یک فکر ثابت توی کلهاش افتاده بود. او معتقد بود از آنجا که ایتالیائیها در جبههٔ جنگ زدهاند یک پایش را با گلوله معیوب کردهاند. حق دارد یک دکهٔ سیگار فروشی باز کند. عوض دکّهٔ سیگار فروشی پنج روز حبسی کشید و بعد برای معاینه بهتیمارستانی در وین اعزام شد. میخواستند ته و توی کار را دربیاورند که آیا با عناصر مخرّب اجنبی رابطه دارد یا نه. وقتی ملتفت شدند که او سواد ندارد و مُخش هم عادی کار میکند بردندش بههنانِک Hnanec تحتالحفظ برش گرداندند بهپراگ او بهیادگار قشونکشی بیحاصلش بهطرف امپراتور این ترانه را ساخته بود که با آکوردئونش میزد و میخواند:
تو شهر «وین»
هیچی بههم نمیرسد
جز یک مشت مخبّط
و یک باغ وحش درندشت
اولالا، اولالا.
این ترانه را سی سال آزگار در آبجوفروشی اودْویکی تکرار میکرد و هر بار که قرار بود امپراتور بهپراگ بیاید پلیس مخفی برای محکمکاری کوچرا را بازداشت میکرد. بهاین ترتیب زندگی آن بیچاره تبدیل شده بود بهنوعی معادلهٔ ریاضی، و مشخصاً بهاین نتیجه رسیده بود که وجود ذیجودش باعث خوف و وحشت فرانسوا ژزف است. و این استنتاج، یواشیواش شده بود دلیل اصلی زندگیش!
- ***
از کوچرا که بگذریم، پلس مخفی پراگ بهنتکا - عکاس دورهگرد - هم توجه خاصی داشت. عکاسباشی در کوچههای پراگ پرسه میزد. یک پالتو نخنما تنش بود، یک دستمال گردن نکبتی بهگردنش، یک کلاه نمدی نکره بالای موهای درازِ یال مانندش. رفتارش شبیه راهزنان قصههای قدیمی بود. همیشه یک بطری عرق نیشکر همراهش بود، یک دوربین عکاسی فکسنی عهدبوق و یک سهپایه که صد دفعه زهوارش در رفته از نو سرهمبندی شده بود.
چندین سال پیش از این توفیق یارش شده بود که صف جمعیت را بشکافد خودش را بهنزدیکیهای امپراتور برساند و فریاد بزند: «میخوای یه عکسِ مَشتی ازت بندازم؟ کلّه تو قشنگ نیگه دار، آهان، الان گنجیشگه از این تو میپپره بیرون». - البته بلافاصله توقیفش کرده بودند و خیال خام عکس کرفتن از ذات مبارک، در مدت آب خنک خوردن تو زندان امنیت دود شده بود رفته بود هوا. دکتر زندان در پروندهاش نوشته بود این بابا خل است و الکلی، مرد سادهئی است و اهل اهانت و این جور حرفها هم نیست. و این جوری بود که نتکا توانست دوباره وارد جامعه شود.
از نو بهدورهگردی در پراگ و عکس گرفتن از کاخهای جاودان، و نوشیدن عرق نیشکر با پیرمردان و یادآوری گذشتهٔ پرشکوه مادر وطن مشغول شد امّا هر بار که امپراتور عازم پراگ میشد نتکا میافتاد پشت میلهها و آنجا داستانش را برای همبندیها در این چند کلمهٔ ساده شرح میداد که: «شاه خوش نداره ما ازش عسک بندازیم.»
- ***
پیش از هر بازدید ملوکانه، سلولهای بازداشتگاه پلیس پر از آدم میشد. امنیتیها دستچین نمیکردند، آنها حتی تمام چاقوتیزکنها را هم میانداختند تو هلفدونی، بهاین علت که «شغل مشکوکی» دارند! - انگار چاقو را فقط برای این تیز میکنند که فرو کنند تو دل اعلیحضرت!
گلدانهائی که لب پنجرهها بود باید جمعآوری میشد که نکند یکیش بیفتد بخورد تو مغز همایونی. یک ایتالیائیالاصل بستنیفروش که بدون توجه مایه زنِ بستنیش را تو هوا تکان داده بود توسط کارآگاهان مخفی دستگیر شد. بردندش بهکلانتری و انداختندش بغل دست ماچک درشگهچی. این یاروهم مورد سوءظن قرار گرفته بود، چون بیست سال پیش با یک مجسمهٔ نیم تنهٔ امپراتور فرانسواژزف که در یک بختآزمائی برده بود، نشسته بود بهمی زدن. بعد از کلی مذاکره با مجسمهٔ گچی، کلهاش را کنده بود و برای تاجگذاری انداخته بود تو مبال. گرچه چنین اعمالی بهخودی خود و بهسادگی تمام میتواند حمل بر قرهمستی شود، درشگهچی بینوا از آن بهبعد همیشه تحت نظر بود. حتی گلفروشی که قسم میخورد دیگر هیچ میلی ندارد که خاطر همایونی را از بخوربخور در مالیاتها آگاه کند نیز گرفتار همین مصیبت بود.
در آن ایام، پلیس فعالیت خود را بهنهایت رسانده بود تا معنی عمیق «امپراتور محبوب» را بهافکار عمومی حقنه کند.
- ***
باری، در جریان یکی از همین بازدیدها ماجرائی اتفاق افتاد که نشان میدهد پلیس مخفی تا چه حدّ از فراست و شجاعت و مهارت... و حماقت بهرهمند است:
در آن روزگار دو تا مجلهٔ هفتگی درمیآمد که دفترش در محلهٔ شلوغ زیزکوف ZIZKOF قرار داشت. اسم یکیش مستحق بود اسم دیگری سلامِ ملت.
من گاهگداری در این مجلات مقالاتی مینوشتم و مقامات عالی را دست میانداختم واغلب با کنوتک Knotec سردبیر هر دو مجله حشرونشر داشتم.
آن سال امپراتور بهسرش زده بود که گشتی هم تو محلهٔ زیزکوف بزند. ما حدس می زدیم که شاه میخواهد با این شگرد دلِ این محلهٔ پراگ را که اهالیش دل چندان خوشی از سلسلهٔ هابسبورگ نداشتند دست بیاورد. یک روز بعدازظهر که در این باب با کنوتک بحث میکردیم، کالینا - یکی از نویسندگان «مستحق»، همراه آقائی با قیافهٔ بوتیمار وارد اتاق شد. کالینا با لحنی هیجانزده بهما گفت:
- دوستمان آمده از هیأت تحریریهٔ ما دیدن کند، افسوس که ما زبانش را نمیفهمیم. اصلش ایتالیائی است و از روسیه آمده.
دیدار کننده، بعد از آن که با بدگمانی دوروبرش را دیدی زد بهما نزدیک شد و با لحن پرآب و تاب ایتالیائی شروع کرد که:
- من پیترو پِـرری Pietro Perri هستم، بچهٔ فلورانسیا(!) دارای فعالیت سیاسی در اودسا. فراری. حکومت شکنجهام داد، کارامبا[۲]. با چه بدبختی از مرز گذشت، پورکومالادِتّو![۳] تقاضای میهماننوازی دارد. میخواهد یک کاری کرد. آخر امپراتور میخواهد بیاید، پورکومالادِتّو! من بهکنوتک رساندم که:
- بدک نیست، همهمون داریم میریم تو سولاخی.
پیترو پِـرری ادامه داد:
«کارامبا، من قبلاً برای تحریریه شما مقالهٔ شدید علیه فرانسوا ژزف نوشت. بهآلمانی نوشت. مادونامیّا[۴]. باید یک کاری کرد.» سپس با صدائی خفه گفت: «مشغول عملیاتی هست شما؟ روی من خیلی حساب کرد. مادونامیّا! اسناد من دَم مرز دزدیدن.»
کنوتک یواشکی بهمن رساند که ایتالیائی این آقای پیترو پرری بهنظرش خیلی آب نکشیده میآید. امّا خود آقای ایتالیائی بهپیشدستی درآمد که: «من ایتالیائی فراموش کرد. مدت زیاد روسیه زندگی کرد. فرار کرد. پورکومالادتو!
- پس باید زبون روسی رو خوب بلد باشین.
- فراموش کرد. ایتالیائی هستم. بچهٔ فلورانسیا. کارامبا! و بنا کرد آلمانی حرف زدن. در این حیص و بیص، چند تا از رفقای ما، از جمله اُپوچنسکی Opocensky شاعر و روزنزوَیگ – مویر Rosenzewig-Moir هم رسیدند.
آلمانی حرف زدن پرری هم مثل ایتالیائیش قلابی بهنظر میرسید. درست مثل اینکه کلمه بهکلمه از چکی ترجمه میشد. وقتی من بهمویر دراین باره ندا میدادم، پرری گفت: «معذرت. من زبان چکی بلد نیست. من یک کلمه هم از آن ندانست. زبان خیلی سخت. من هیچ وقت فرصت نداشت که...»
اُپوچنسکی شروع کرد بهزمزمهٔ سرود ایتالیائی «پرچم سرخ». پرری با حرارت تمام فریاد زد: «اوه، بله، چه سرودی، کارامبا!» و بدون هیچ سوءظنی بهآلمانی ادامه داد که: «میلیونِن هَندهایم دونکل فالِ تِـتن[۵]».
من از جایم بلند شدم و فنجان چای بهدست، رفقا را دعوت بههمراهی کردم و بهزبان چکی گفتم: «زنده باد پیترو پرری. ساعت پنج ونیم میبریمش حمام شاهرگش را می بُرّیم.»
رنگ از روی پیترو پرری پرواز کرد. ساعتش را از جیب درآورد و ترسان و لرزان بهآلمانی گفت: «من این جا احساس امنیت نکرد. من کمی مریض... من رفت بیرون میخوابم.»
و کلاهش را برداشت. بش گفتم: «پیترو پرری، این دوست ما روزنزوَیگ همراتون میاد... برین تو منزل بخوابین. این جا چیزی نیس که باعث ناراحتیتون بشه. من خودم شما رو میرسونم بهاون جا.»
از اتاق رفتیم بیرون. تو راهرو، پیترو پرری آمد دستمالش را در بیاورد، یک مشت فشنگ تپانچه ریخت زمین. من چندتایش را برداشتم بدهم بهاش، دیدم فشنگ «بولداگ ۱۶» است که بهکالیبر اسلحهٔ مخصوص افراد سازمان امنیت میخورد.
پرری با حالتی دوستانه گفت: «من یک تپانچه خوبی داشت» و یک تپانچهٔ قدیمی لوفوش را نشانم داد. ولی فیالواقع کارش خرابتر شد. چون فشنگ بولداگ ۱۶ بهتپانچهٔ لوفوش نمیخورد.
در حوالی محلهٔ زیزکوف، او را بهدست مویر سپردم خودم رفتم دنبال کارم.
فردا مویر که سخت کلافه مینمود به دفتر مجله «مستحق» آمد و با عصبانیت اطلاع داد که: «پیترو پرری در رفته... رفته بودم سیگار بخرم، وقتی برگشتم دیدم جا تره و بچه نیست. همه کاغذماغذهای منو که روی میزم بود بههم زده دوازده تا از نامه های مادام ملیخووا هم آب شده رفته تو زمین. وضع ناجوری بود. توی بعضی از این نامهها مادام ملیخووا به مویراخطار کرده بود که هر جوری شده ترتیب شام، قوطی واکس، یک کلاه پاره پوره و یک منقل کهنه را - که مویربا آن علیه سرما مبارزه می کرد - بدهد. بنابراین می شد گفت که پیترو پرری با کُل مدارک پلیسپسند زده است به چاک، ولی ظاهراً فراموش کرده بود دستنویس مقالهای را که به آلمانی مزخرفی نوشته روز پیش در دفتر روزنامه جا گذاشته بود، با خودش ببرد. متأسفانه از آن مقاله فقط یک جملهاش یاد من مانده: «چارۀ کار این است که از فرصت دیدار امپراتور استفاده کنیم و آنچنان بلائی سرش بیاوریم که دیگر تا زنده است هوس نکند قدم به پراگ بگذارد!» کالینا قسمت بی ضرر مقاله را نگه داشت. قسمت دوم آن که می توانست یک بیست سالی حبس رو دست ما بگذارد سوزانده شد، آن هم درست چند دقیقه پیش از ریختن پلیسها به دفتر مجله برای بازرسی. در نتیجه این بازرسی سخت توزرد از کار درآمد هرچند که آن مشنگها حتی توی قفس طوطی را هم گشتند. دو روز بعد جلمبری بینوائی وارد دفتر «مستحق» و «سلام ملت» شد که تمام سرو کلهاش را پانسمان کرده بودند، درست مثل این بود که یک چکش غولآسا توی مغزش خورده باشد. فقط نوک دماغش پیدا بود و یک چشمش. تا آن هنگام کله دیارالبشری تو همه عالم این جور کامل و بی نقص تنظیف پیچی نشده بود. بینوا با صدایی حرف میزد که انگار از ته چاه در میآمد. آنجور که خودش ادعا میکرد از شمال آمده بود، آنجا در میان کارگران چک فعالیتهای سیاسی انجام میداد. برایمان از بدبختیهایش حکایت کرد و گفت در بروخ Broch ناسیونالیستهای آلمان، دک و دندهاش را خرد و خمیر کرده بودند. از ما تقاضا کرد. برایش کاری بکنیم. اوراق هویتش که او را به نام ماتسی چک معرفی می کرد دزدیده بودند. از ما تقاضا داشت کاری برایش دست پا کنیم، چون که به هر حال او قربانی خشونت آلمانیها شده است. حاضر بود هر شغلی را بپذیرد، و با لحنی معنی دار گفت: «منتظر اومدنِ امپراتوریم دیگه، مگه، نه؟» - و ادامه داد که «کارهای کارستان» از دستش ساخته است. کمکهای فراوانی می تواند به ما بکند. مثلاً میتواند برایمان نقش امربر یا فروشندۀ دوره گرد را بازی کند و بههر تقدیر در اجرای اوامر ما از جان و دل حاضر است. و پس از این نطق مبسوط دست یکیک ما را با حرارت فشرد. احساس کردم دست های بینوا بسیار سرد است و این به عقل راست نمیآمد: آدمی آتشی مزاج با این کلۀ درب و داغون میبایستی تب داشته باشد. از این صدای ضعیف و این رفتار عجیبش بگذریم. کنوتک را کشیدم کنار و ازش خواستم شش کورون[۶] به بینوا پول بدهد. میخواستم به بهانۀ رسید گرفتن، دست خطش را ببینم. جلمبر برداشت نوشت:
«گواهی میشود که شش کورون دریافت شده است. – میریچکا.» - ولی شما که بهما گفتین اسمتون ماتسی چک است؟ طرف افتاد به مهملگویی که آخر شناسنامهام را دزدیدهاند! - خب، دزدیدهن که دزدیدهن. شما چهطور ممکنه با این کار اسمتونو فراموش کنین؟... و تازه میدونین دستخطتون چهقدر برای ما آشناس؟ کالینا، پانسمانو وا کن!
کالینا بعد از مدتی کلنجار رفتن با جناب آقا توانست تنظیفش را بازکند. فکر می کنید چه قیافهئی جلو ما ظاهر شد؟ - پیترو پرری! زانو زد بناکرد التماس کردن، و ما همان جور که خوش خوشک انکشت هایش را میپیچاندیم و بازویش را با نیشگون گرفتن سیاه می کردیم، با رعایت کمال ادب اسم واقعیش را میپرسیدیم. شکنجهچیهای محترم راستیراستی از دیدن دستپخت ما حال خواهند کرد. بالاخره زندانی ما با لکنت زبان بروز داد که: «چاکر، اسمم الکساندر ماچک است وتو سازمان پلیس مخفی کارمیکنم. تورو خدا منو نکشین، همه چیزو بهتون میگم. تو جیب پالتوم یه تیکـّه کاغذ کوچولو پیدا میکنین که طرز ساختن بمب توش نوشته شده. قرار بود من اونو یواشکی این جا تو دفتر شما جا بذارم... میدونین آخه مواجب من بیچاره ماهی صد ونود کورون که بیشتر نیست. اگه این مأموریتو خیط نمیکردم یه سیصد کورونی پاداش می گرفتم. آلکساندر ماچک، رکن رکینِ سازمانِ امنیت پراگ زرزر گریه راه انداخت. - کی این پانسمانو برات ترتیب داده؟ - دکتر پروکوب، پزشک اداره. برای این که ثابت شود اسم گروگانمان واقاً ماچک است، مویر راه افتاد رفت اداره پلیس. وارد اتاقی شد که آجدانها داشتند توش ورق بازی می کردند. مویر از آن ها سراغ ماچک را کرفت، و آن ها همان جور که حواسشان بهبازیشان بود جواب دادند: - ماچک رفته محلۀ ژیژکوف دفتر مجلۀ «مستحق». وقتی مویر برگشت، ماچک بینوا را رها کردیم به امید خدا. از این که خودش را زنده میبیند به چشمش هم اعتقاد نداشت. ازمان خواهش کرد گواهینامهئی دال بر کشف هویتش بش بدهیم.: «می دونین؟ با این کارتون دست کم دیگه از این به بعد من یکی رو سراغ شماها نمیفرستن.» خوب، ما هم این گواهینامه را نوشتیم، ودادیم دست مأمور مخفی که:
به اداره پلیس
پیرو تقاضای آقای آلکساندر ماچک، ما امضاءکنندگان ذیل گواهی می کنیم که هویت نامبرده را تحت نامهای پیترو پرری و میریچکا ماتسی چک،کارگر شمال، بیکار و شهید، کشف کردهایم.
محل امضاءها
و از آن به بعد دیگر پلیس مخفی مزاحم ما نشد.
***
آلکساندر ماچک با یک جریان ضد ارتشی نیز قاتی شد. یک بار او را در خیابان هیب رنسکا شناسائی کردند چنان کتک مبسوطی بش زدند که ناچار به اورژانس بیمارستان منتقل شد.
پلیس چو انداخت که ماچک در جیسین مرده است و یک عالم روحانی چک و چانهاش را بسته. اما راستش را خواسته باشید، ماچک هنوز زنده است. سُرو مُرو گنده. او فعلا در روسیه است و با پشتکار تمام روی مسائل چکسلواکی فعالیت می کند. حتی شنیدهام می گویند که او در زندان است و قرار است اعدام شود. اگر اعدام شده باشد، باید عرض کنم که فی الواقع بنده این خاطرات را به جنازهاش تقدیم می کنم.
ترجمهٔ س - سندباد
توضیح:
این قصهٔ هاشک مثل بسیاری دیگر از کارهای او زمینهٔ واقعی دارد. الکساندر ماچک واقعی در ۱۹۱۷ در روسیه وسیلهٔ لژیونرهای چکسلواکی اعدام شده است. - م.
پاورقیها
- ^ فرانسوا ژزف بیش از نیم قرن بهامپراتوری اتریش حکمروائی کرد. با مرگ او و آغاز جنگ اول جهانی این امپراتوری بهچندین کشور، از جمله چکسلواکی تجزیه شد. قصه مربوط بهدورانی است که چکسلواکی جزو امپراتوری بود. - م.
- ^ کلمه ایتالیائی برای اظهار خشم و تعجب
- ^ Porco Maledet to بهمعنی خوک لعنتی.
- ^ «یا مریم مقدس»، بهایتالیائی.
- ^ میلیونها دست در تاریکی بهالتجا برخاسته است.
- ^ واحد پول.