خاطراتی از ادارهٔ امنیت: تفاوت بین نسخهها
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز |
جز |
||
سطر ۹: | سطر ۹: | ||
[[Image:10-021.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱]] | [[Image:10-021.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۱]] | ||
[[Image:10-022.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲]] | [[Image:10-022.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۲۲]] | ||
+ | |||
+ | {{در حال ویرایش}} | ||
{{ناقص}} | {{ناقص}} |
نسخهٔ ۲۴ آوریل ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۱۸
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
تایپ این مقاله ناقص است. لطفاً قبل از شروع به تایپ صفحهٔ راهنما را ببینید. |
یاروسلاو هاشک
این قصه مربوط به زمانی است که در پراگ مقدمات استقبال از موکب ملوکانهٔ فرانسوا ژزف اول[۱] فراهم میشد. پادشاه آمده بود تا با ضربهٔ پتکی اولین سنگ بنای یک پل را کار بگذارد.
از نظر مردم چک، جبار پیر اصلا چیزی از پل سرش نمیشد. او میآمد یکی میزد تو سر سنگ، و بعد اعلام میفرمود: «از دیدن شما چکها بسیار مشعوفیم» یا اینکه میگفت
«بسیار جالب است. این پل دو ساحل را به هم پیوند میدهد.» وملت چک درهر یک از این مراسم این نکته را بیشتر درک میکرد که این آقا پیره روزبهروز بچهتر
می شود.
پاورقی
- ^ فرانسوا ژزف بیش از نیم قرن به امپراتوری اتریش حکمرانی کرد. با مرگ او و آغاز جنگ اول جهانی این امپراتوری به چندین کشور، از جمله چکسلواکی تجزیه شد. قصه مربوط به دورانی است که چکسلواکی جزو امپراتوری بود.-م.