شاعر حقیقی: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
 
سطر ۵: سطر ۵:
  
  
{{ناقص}}
+
{{بازنگری}}
 +
 
 +
'''از: سودارشان'''
 +
 
 +
[نویسنده هندی]
 +
 
 +
::::::::::::'''ترجمه: علیقلی کاتبی'''
 +
 
 +
 
 +
 
 +
روزی از روزها مهاراجه‌ی بزرگ، محبوب‌ترین مهاراجه‌ی آفتاب و ماه، به وزیر خود امر داد تا شاعری حقیقی برای او انتخاب کند.
 +
 
 +
وزیر رأی مهاراجه را برای عموم اعلام کرد. روز بعد در برابر قصر جمعی گرد آمدند. هزار و یک نفر به آن‌جا جمع شده بودند و همه به یک صدا گفتند: «ما شاعر حقیقی هستیم».
 +
 
 +
وزیر بیست و یک روز به اشعار آن‌ها گوش داد اما نتوانست بهترین شاعر را برگزیند. او یک روز تمام فکر کرد و روز دوم و سوم هم در آن باره اندیشید. روز چهارم نام هزار و یک شاعر را با خط زرین روی صفحه کاغذی نوشت و آن‌ را پیش مهاراجه برد. مهاراجه با تعجب پرسید: «به راستی همه‌ی این‌ها شاعرند؟» وزیر تعظیم کرد و جواب داد: «فرمانروای بزرگ! من اشعار آن‌ها را به دقت گوش دادم، اما نتوانستم شایسته‌ترین آن‌ها را انتخاب کنم و به این جهت نام همه را نوشته و پیش شما آوردم تا خود انتخاب کنید.»
 +
 
 +
مهاراجه مدتی فکر کرد و پس چنین امر داد: «شعرا را به زندان افکنید و آن‌ها را شکنجه دهید و همه را آگاه سازید که از این پس هر کس یک بیت شعر بگوید به شدت کیفر می‌بیند و از شهر تبعید می‌شود.»
 +
 
 +
شش ماه از آن ماجرا گذشت. یک‌روز مهاراجه به زندان رفت و امر داد همه شاعران زندانی را بگردند. از هزار و یک شاعر، تنها صد و یک شاعر از شکنجه و عذاب نهراسیده و از هنر خود دست بر نداشته بودند. آن‌ها خشم و کیفر مهاراجه را به هیچ شمرده و شب‌ها دور از چشم نگهبانان شعر می‌سرودند.
 +
 
 +
مهاراجه به وزیر خود گفت: «اکنون می‌بینید که نه‌صد نفر از آن‌ها شاعر نبوده و آدم‌های شهرت‌طلب می‌باشند. به آن‌ها پول بدهید و بگذارید از این‌جا بروند. صد و یک شاعر دیگر را به قصر طاوس ببرید و همه چیز برایشان آماده کنید تا در خوشی و رفاه به سر برند.»
 +
 
 +
وزیر به دستور مهاراجه عمل کرد. صد و یک شاعر لباس‌های فاخر پوشیدند، و وقت خود را به خوردن خوراک‌ها و نوشابه‌ها و عیش و نوش می‌گذراندند. آن‌ها حرف‌های پوچ و بی‌معنی می‌زدند و دیگران آن حرف‌ها را شنیده و به حالشان تأسف می‌خوردند.
 +
 
 +
شش ماه هم بدین‌سان گذشت. روزی مهاراجه با وزیر خود در قصر حضور یافته و صد و یک شاعر را احضار کرد و به آن‌ها گفت: «شما شش ماه تمام با شادی و عیش گذراندید. اکنون کدام یک از شما با اشعار خود می‌توانید ما را سر ذوق بیاورید و خاطر ما را محظوظ دارید؟»
 +
 
 +
شاعران خود را باخته و سرهایشان را پائین افکندند و خاموش ماندند. تنها نوجوانی از آن میان چشمان خود را به چشم‌های مهاراجه دوخت. او مانند صد شاعر دیگر به عیش و نوش وقت نگذرانده و به سادگی زندگی کرده بود. هنگامی که شعر شراب می‌خوردند و یا به خواب خوش می‌رفتند، او تنها به یک گوشه‌ای می‌رفت، شعر می‌سرود و اشعار خود را با اشتیاق فراوان به آواز می‌خواند.
 +
 
 +
مهاراجه به وزیر خود گفت: «نه، این صد نفر هم شاعر نیستند، آن‌ها بی‌کاره و مفت‌خورند. وقتی‌ که در زندان از شادی‌ها و لذایذ دنیوی محروم بودند، شعر می‌گفتند و هر کدام از زندگی تلخ و سرنوشت تیره‌ی خود شکوه می‌کردند. اما همین‌که به زندگی با شکوه و پر از عیش سرگرم شدند، از الهام و ذوق آن‌ها اثری باقی نماند. آن‌ها را کتک بزنید و از قصر دور سازید!»
 +
 
 +
پس از این‌که خشم مهاراجه فرو نشست، شاعر جوان را نشان داده و به وزیر گفت: «این جوان هم از درد و محنت و هم از عیش و خوشی الهام می‌گیرد. او هم در شب تیره و هم در صبح روشن، هم در برابر مرگ سیاه و هم در روز خوشبختی شعر می‌سراید. همه‌ی شاعران حقیقی چنین هستند. آن‌ها همواره از زندگی الهام می‌گیرند. چشمه‌ی درخشان شعر آن‌ها را هیچ حادثه‌ای خشک نمی‌سازد. این جوان هم شاعر حقیقی است و از امروز به بعد شاعر مخصوص ما خواهد بود. زندگی دلخواه او را فراهم بیاورید، تا هر روز به قصر بیاید و شعری برای ما بخواند.»
 +
 
 +
شاعر جوان روز بعد به قصر آمد و شعری را که سروده بود خواند. روز دوم و سوم هم اشعار خود را برای مهاراجه خواند. ولی روز چهارم در قصر حاضر نشده، نامه‌ای نوشت و برای مهاراجه فرستاد: «بنا به میل و دستور شما نتوانستم شعر بگویم. من شاعر قلب خویش و الهام آزاد خود هستم. من برده‌ی آرزوها و امیال کس دیگری نمی‌توانم باشم.»
 +
 
 +
پسر جوان وزیر پیشین پس از خواندن نامه‌ی شاعر خشمگین شد و به مهاراجه گفت: «حق نان و نمک را نمی‌شناسد.» مهاراجه به او اعتراض کرد: «حق با تو نیست. آخر او شاعر است، هر گاه پدر تو اکنون زنده بود در برابر او به سجده می‌افتاد. شاعر حقیقی آزاد است و آزادانه نغمه می‌سراید. اشعار بردگان را تنها بردگان می‌خوانند. اگر این شاعر به قصر ما هم نمی‌آید باید زندگی او را تأمین کرد تا شعر قلب خویش را بسراید.»
 +
 
 +
وزیر جوان با حیرت و تعجب سکوت کرد و در برابر این ماجرا سر خود را پائین انداخت و به فکر فرو رفت...
  
  

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۷ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۵:۵۱

کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۱۰۱
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۱۰۲
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره ۲۲ صفحه ۱۰۴


از: سودارشان

[نویسنده هندی]

ترجمه: علیقلی کاتبی


روزی از روزها مهاراجه‌ی بزرگ، محبوب‌ترین مهاراجه‌ی آفتاب و ماه، به وزیر خود امر داد تا شاعری حقیقی برای او انتخاب کند.

وزیر رأی مهاراجه را برای عموم اعلام کرد. روز بعد در برابر قصر جمعی گرد آمدند. هزار و یک نفر به آن‌جا جمع شده بودند و همه به یک صدا گفتند: «ما شاعر حقیقی هستیم».

وزیر بیست و یک روز به اشعار آن‌ها گوش داد اما نتوانست بهترین شاعر را برگزیند. او یک روز تمام فکر کرد و روز دوم و سوم هم در آن باره اندیشید. روز چهارم نام هزار و یک شاعر را با خط زرین روی صفحه کاغذی نوشت و آن‌ را پیش مهاراجه برد. مهاراجه با تعجب پرسید: «به راستی همه‌ی این‌ها شاعرند؟» وزیر تعظیم کرد و جواب داد: «فرمانروای بزرگ! من اشعار آن‌ها را به دقت گوش دادم، اما نتوانستم شایسته‌ترین آن‌ها را انتخاب کنم و به این جهت نام همه را نوشته و پیش شما آوردم تا خود انتخاب کنید.»

مهاراجه مدتی فکر کرد و پس چنین امر داد: «شعرا را به زندان افکنید و آن‌ها را شکنجه دهید و همه را آگاه سازید که از این پس هر کس یک بیت شعر بگوید به شدت کیفر می‌بیند و از شهر تبعید می‌شود.»

شش ماه از آن ماجرا گذشت. یک‌روز مهاراجه به زندان رفت و امر داد همه شاعران زندانی را بگردند. از هزار و یک شاعر، تنها صد و یک شاعر از شکنجه و عذاب نهراسیده و از هنر خود دست بر نداشته بودند. آن‌ها خشم و کیفر مهاراجه را به هیچ شمرده و شب‌ها دور از چشم نگهبانان شعر می‌سرودند.

مهاراجه به وزیر خود گفت: «اکنون می‌بینید که نه‌صد نفر از آن‌ها شاعر نبوده و آدم‌های شهرت‌طلب می‌باشند. به آن‌ها پول بدهید و بگذارید از این‌جا بروند. صد و یک شاعر دیگر را به قصر طاوس ببرید و همه چیز برایشان آماده کنید تا در خوشی و رفاه به سر برند.»

وزیر به دستور مهاراجه عمل کرد. صد و یک شاعر لباس‌های فاخر پوشیدند، و وقت خود را به خوردن خوراک‌ها و نوشابه‌ها و عیش و نوش می‌گذراندند. آن‌ها حرف‌های پوچ و بی‌معنی می‌زدند و دیگران آن حرف‌ها را شنیده و به حالشان تأسف می‌خوردند.

شش ماه هم بدین‌سان گذشت. روزی مهاراجه با وزیر خود در قصر حضور یافته و صد و یک شاعر را احضار کرد و به آن‌ها گفت: «شما شش ماه تمام با شادی و عیش گذراندید. اکنون کدام یک از شما با اشعار خود می‌توانید ما را سر ذوق بیاورید و خاطر ما را محظوظ دارید؟»

شاعران خود را باخته و سرهایشان را پائین افکندند و خاموش ماندند. تنها نوجوانی از آن میان چشمان خود را به چشم‌های مهاراجه دوخت. او مانند صد شاعر دیگر به عیش و نوش وقت نگذرانده و به سادگی زندگی کرده بود. هنگامی که شعر شراب می‌خوردند و یا به خواب خوش می‌رفتند، او تنها به یک گوشه‌ای می‌رفت، شعر می‌سرود و اشعار خود را با اشتیاق فراوان به آواز می‌خواند.

مهاراجه به وزیر خود گفت: «نه، این صد نفر هم شاعر نیستند، آن‌ها بی‌کاره و مفت‌خورند. وقتی‌ که در زندان از شادی‌ها و لذایذ دنیوی محروم بودند، شعر می‌گفتند و هر کدام از زندگی تلخ و سرنوشت تیره‌ی خود شکوه می‌کردند. اما همین‌که به زندگی با شکوه و پر از عیش سرگرم شدند، از الهام و ذوق آن‌ها اثری باقی نماند. آن‌ها را کتک بزنید و از قصر دور سازید!»

پس از این‌که خشم مهاراجه فرو نشست، شاعر جوان را نشان داده و به وزیر گفت: «این جوان هم از درد و محنت و هم از عیش و خوشی الهام می‌گیرد. او هم در شب تیره و هم در صبح روشن، هم در برابر مرگ سیاه و هم در روز خوشبختی شعر می‌سراید. همه‌ی شاعران حقیقی چنین هستند. آن‌ها همواره از زندگی الهام می‌گیرند. چشمه‌ی درخشان شعر آن‌ها را هیچ حادثه‌ای خشک نمی‌سازد. این جوان هم شاعر حقیقی است و از امروز به بعد شاعر مخصوص ما خواهد بود. زندگی دلخواه او را فراهم بیاورید، تا هر روز به قصر بیاید و شعری برای ما بخواند.»

شاعر جوان روز بعد به قصر آمد و شعری را که سروده بود خواند. روز دوم و سوم هم اشعار خود را برای مهاراجه خواند. ولی روز چهارم در قصر حاضر نشده، نامه‌ای نوشت و برای مهاراجه فرستاد: «بنا به میل و دستور شما نتوانستم شعر بگویم. من شاعر قلب خویش و الهام آزاد خود هستم. من برده‌ی آرزوها و امیال کس دیگری نمی‌توانم باشم.»

پسر جوان وزیر پیشین پس از خواندن نامه‌ی شاعر خشمگین شد و به مهاراجه گفت: «حق نان و نمک را نمی‌شناسد.» مهاراجه به او اعتراض کرد: «حق با تو نیست. آخر او شاعر است، هر گاه پدر تو اکنون زنده بود در برابر او به سجده می‌افتاد. شاعر حقیقی آزاد است و آزادانه نغمه می‌سراید. اشعار بردگان را تنها بردگان می‌خوانند. اگر این شاعر به قصر ما هم نمی‌آید باید زندگی او را تأمین کرد تا شعر قلب خویش را بسراید.»

وزیر جوان با حیرت و تعجب سکوت کرد و در برابر این ماجرا سر خود را پائین انداخت و به فکر فرو رفت...