گیرنده شناخته نشد...: تفاوت بین نسخهها
سطر ۳۱: | سطر ۳۱: | ||
ترجمه از انگلیسی: '''ابراهیم یونسیبانه''' | ترجمه از انگلیسی: '''ابراهیم یونسیبانه''' | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | آقای مارتین شولز | ||
+ | |||
+ | '''کاخ رانتزنبورگ'''{{نشان|۱}} | ||
+ | |||
+ | {{زیرخط}}مونیخ - آلمان{{پایان زیرخط}} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{چپچین}}دوازدهم نوامبر ۱۹۳۲{{پایان چپچین}} | ||
+ | |||
+ | '''مارتین عزیزم!''' | ||
+ | |||
+ | به وطنت آلمان بازگشتی، چقدر به تو رشک میبرم. گرچه آلمان را از زمان پایان تحصیلاتم به بعد، دیگر ندیدهام اما هنوز '''اونتردن لیندن'''{{نشان|۲}} مرا به سوی خود میکشد و آن مباحثههای عمیق، دوستیهای شیرین، و آن آزادی بیحد و مرز معنوی را به یادم میآورد. حالا دیگر روحیهٔ اشرافی، نخوت و فخرفروشی پروسی، و میلیتاریزم از بین رفته و دورهاش سپری شدهاست. اکنون تو به یک آلمان دموکرات و آزادیخواه برگشتهای، به سرزمینی که فرهنگی غنی دارد و سرشار از عناصری است که برای قوام آزادی مورد نیازند. چه زندگی خوشی خواهی داشت. آدرس جدیدت بسیار جالب است و اینکه میبینم سفر دریائی تا این اندازه خوشایند '''الزا''' و بچهها بوده است، لذت میبرم. | ||
+ | |||
+ | و اما من، آنقدرها سرخوش و شاد نیستم… صبحهای یکشنبه، خود را مرد بی زن تک و تنهایی مییابم که هدفی در زندگی ندارد. آشیانهام و خوشیهای روز یکشنبهام به آن سوی دریاها انتقال یافته است. آه! آن خانهی بزرگ و آشنای روز تپه- و آن خوشآمدگویی گرمتان، که میگفت تا وقتی با هم نباشیم لذت زندگی کامل نیست! و '''الزای''' سرخوش و زندهدل که تبسمکنان بیرون میآمد و دست مرا میفشرد و فریاد برمیآورد: «- ماکس! ماکس!{{نشان|۳}}»… و آن کوچولوهای خوشگل، به خصوص '''هنریخ'''{{نشان|۴}} کوچولو… لابد وقتیکه مجدداً او را ببینم، دیگر برای خودش مردی شده! | ||
+ | |||
+ | و آنوقت، ناهار!- یعنی میتوانم امیدوار باشم که باز هم چندان غذای مطبوعی بخورم؟… اینجا به رستوران میروم، و همچنان که کباب گوشت گاو را در تنهایی میخورم، رویای ژامبون پخته و سس «برگندی»{{نشان|۵}} مرا به خود مشغول میدارد. رویای کلوچهی گوشتی، آه! کلوچهی گوشتی و مارچوبه. نه، دیگر با خوراک آمریکایی جورم جور نخواهد شد. آن شرابهایی که با آنهمه دقت و احتیاط از کشتیهای آلمانی تخلیه میشد، و آن وعدههایی که با گیلاسهای چهارم و پنجم به هم میدادیم و عهدهایی که میبستیم! | ||
+ | |||
+ | البته کار بسیار بهقاعدهای کردی که رفتی. با وجود موفقیتهایی که در اینجا به دست آورده بودی هیچگاه آمریکایی نشده بودی، و حالا که کار و بارت به خوبی قوام گرفته و وضعت روبهراه شدهبود، لازم بود بر و بچهها را برداری و به سرزمین آباء و اجدادیشان ببری که تحصیل بکنند. '''الزا''' هم سالهای سال بود که کس و کارش را ندیده بود و آنها هم از دیدنتان خوشحال میشدند. | ||
+ | |||
+ | من، این نقاش بیچیز هم، حالا ولینعمت خانواده شده… لابد این خبر موجب اندک مسرتت خواهد شد. | ||
+ | |||
+ | کار و بار به خوبی جریان دارد. خانم '''لیواین'''{{نشان|۶}} آن تابلو کوچک '''پیکاسو''' را با همان قیمتی که رویش گذاشته بدیم خرید؛ و بدیهی است بدین مناسبت به خودم تهنیت میگویم. خانم '''فلشمن'''{{نشان|۷}} را کمافیالسابق با همان تابلو حضرت مریم بازی میدهم. کسی به خود زحمت نمیدهد که به او بگوید فلان یا بهمان تابلوش بد است، برای اینکه همهشان بدند!.. به هرحال، موقع فروش تابلو به مشتریان یهودی، جای شماها را خالی میکنم. البته میتوانم آنها را به صحت و درستی معامله متقاعد کنم، اما این کار فقط از تو ساخته بود، | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | ==پاورقیها== | ||
+ | |||
+ | # {{پاورقی|۱}}Rantzenburg | ||
+ | # {{پاورقی|۲}}Unter den Linden | ||
+ | # {{پاورقی|۳}}Marx | ||
+ | # {{پاورقی|۴}}Heinrich | ||
+ | # {{پاورقی|۵}}Burgundy | ||
+ | # {{پاورقی|۶}}Mrs Levine | ||
+ | # {{پاورقی|۷}}Fleshman | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
نسخهٔ ۹ مارس ۲۰۱۳، ساعت ۰۹:۱۱
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
نویسنده: کرسمن تایلور
ترجمه از انگلیسی: ابراهیم یونسیبانه
آقای مارتین شولز
کاخ رانتزنبورگ[۱]
مونیخ - آلمان
مارتین عزیزم!
به وطنت آلمان بازگشتی، چقدر به تو رشک میبرم. گرچه آلمان را از زمان پایان تحصیلاتم به بعد، دیگر ندیدهام اما هنوز اونتردن لیندن[۲] مرا به سوی خود میکشد و آن مباحثههای عمیق، دوستیهای شیرین، و آن آزادی بیحد و مرز معنوی را به یادم میآورد. حالا دیگر روحیهٔ اشرافی، نخوت و فخرفروشی پروسی، و میلیتاریزم از بین رفته و دورهاش سپری شدهاست. اکنون تو به یک آلمان دموکرات و آزادیخواه برگشتهای، به سرزمینی که فرهنگی غنی دارد و سرشار از عناصری است که برای قوام آزادی مورد نیازند. چه زندگی خوشی خواهی داشت. آدرس جدیدت بسیار جالب است و اینکه میبینم سفر دریائی تا این اندازه خوشایند الزا و بچهها بوده است، لذت میبرم.
و اما من، آنقدرها سرخوش و شاد نیستم… صبحهای یکشنبه، خود را مرد بی زن تک و تنهایی مییابم که هدفی در زندگی ندارد. آشیانهام و خوشیهای روز یکشنبهام به آن سوی دریاها انتقال یافته است. آه! آن خانهی بزرگ و آشنای روز تپه- و آن خوشآمدگویی گرمتان، که میگفت تا وقتی با هم نباشیم لذت زندگی کامل نیست! و الزای سرخوش و زندهدل که تبسمکنان بیرون میآمد و دست مرا میفشرد و فریاد برمیآورد: «- ماکس! ماکس![۳]»… و آن کوچولوهای خوشگل، به خصوص هنریخ[۴] کوچولو… لابد وقتیکه مجدداً او را ببینم، دیگر برای خودش مردی شده!
و آنوقت، ناهار!- یعنی میتوانم امیدوار باشم که باز هم چندان غذای مطبوعی بخورم؟… اینجا به رستوران میروم، و همچنان که کباب گوشت گاو را در تنهایی میخورم، رویای ژامبون پخته و سس «برگندی»[۵] مرا به خود مشغول میدارد. رویای کلوچهی گوشتی، آه! کلوچهی گوشتی و مارچوبه. نه، دیگر با خوراک آمریکایی جورم جور نخواهد شد. آن شرابهایی که با آنهمه دقت و احتیاط از کشتیهای آلمانی تخلیه میشد، و آن وعدههایی که با گیلاسهای چهارم و پنجم به هم میدادیم و عهدهایی که میبستیم!
البته کار بسیار بهقاعدهای کردی که رفتی. با وجود موفقیتهایی که در اینجا به دست آورده بودی هیچگاه آمریکایی نشده بودی، و حالا که کار و بارت به خوبی قوام گرفته و وضعت روبهراه شدهبود، لازم بود بر و بچهها را برداری و به سرزمین آباء و اجدادیشان ببری که تحصیل بکنند. الزا هم سالهای سال بود که کس و کارش را ندیده بود و آنها هم از دیدنتان خوشحال میشدند.
من، این نقاش بیچیز هم، حالا ولینعمت خانواده شده… لابد این خبر موجب اندک مسرتت خواهد شد.
کار و بار به خوبی جریان دارد. خانم لیواین[۶] آن تابلو کوچک پیکاسو را با همان قیمتی که رویش گذاشته بدیم خرید؛ و بدیهی است بدین مناسبت به خودم تهنیت میگویم. خانم فلشمن[۷] را کمافیالسابق با همان تابلو حضرت مریم بازی میدهم. کسی به خود زحمت نمیدهد که به او بگوید فلان یا بهمان تابلوش بد است، برای اینکه همهشان بدند!.. به هرحال، موقع فروش تابلو به مشتریان یهودی، جای شماها را خالی میکنم. البته میتوانم آنها را به صحت و درستی معامله متقاعد کنم، اما این کار فقط از تو ساخته بود،