خُمره: تفاوت بین نسخهها
(ص ۸۵.) |
جز |
||
سطر ۲۵۷: | سطر ۲۵۷: | ||
[[رده:کتاب هفته ۱۸]] | [[رده:کتاب هفته ۱۸]] | ||
[[رده:قصه]] | [[رده:قصه]] | ||
− | [[رده: | + | [[رده:پیراندلو]] |
[[رده:پ. بهارلو]] | [[رده:پ. بهارلو]] | ||
[[رده:مرتضا ممیز]] | [[رده:مرتضا ممیز]] |
نسخهٔ ۴ ژانویهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۲:۱۴
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
پیرآندلو
پ. بهارلو
آن سال درختها محصول خوبی داده بودند. علیرغم سرما و مه زیادی که موقع گل دادن در خود گرفته بودشان، خوشههای آنها پر و سنگین بود.
زیرافا[۱] که روزی چند بار به درختهای خود سر میزد، پیشبینی کرده بود که آن پنج تا خمرهٔ سفالی لعاباندودی که توی انبار هست همهٔ محصول زیتون سال را کفاف نمیدهد؛ و به موقع، به سانتو استفانو دیکاماسترا[۲]ی کوزهگر دستور داد تا خمرهٔ بزرگی برایش بسازد که به تنهائی از پنج خمرهٔ دیگر بزرگتر، شکمش برآمدهتر و هیکلش عظیمتر و باابهتتر باشد.
محض خاطر این خمره، حتی با نانوای محل هم مرافعه به راه انداخته بود. احدی نبود که دون لولو زیرافا[۳] با او دعوا نکرده باشد. برای هر چیز بیاهمیتی، حتی برای یک تکه کاهگل یا یک آجرپاره که از دیوار باغ میافتاد فریاد میزد «قاطرم را زین کنید!» تا برود به شهر و شکایت کند. در نتیجه بس که از این و آن شکایت کرده بود و پول تمبر و حقالوکاله داده بود کارش به افلاس کشیده بود.
شایع بود که مشاوره قضائیش برای نجات از شر دید و بازدیدهای مکرر او یک جلد کتاب قانون مدنی بهاش هدیه کرده بود تا بتواند با خیال راحت و به تنهائی برود و علیه مردم اقامه دعوی کند.
اوایل کار، آنهائی که با او سروکار داشتند برای اینکه مسخرهاش کرده باشند فریاد میزدند: «قاطرو زین کنین!». اما حالا دیگر میگفتند: «- کتاب دعاتو واکن!»
و دون لولو پاسخ میداد:
«- معلومه! پدر همهتونو درمیارم، پدرسوختهها!
آن خمرهٔ تازه را که چهار اونس و نیم پولش شده بود، در انتظار اینکه توی انبار محلی برایش پیدا بشود موقتاً در کنار پستوی تاریک و قدیمی جا دادند. هرگز خمرهای به این شکل و قواره دیده نشده بود.
در چنین جای مرطوب، نمناک، تاریک و بدون هوا که بوی کپک و ترشی فاسدشده میداد، انسان دلش برای این خمرهٔ بینوا میسوخت.
از دو روز پیش، زیتونچینی آغاز شده بود و دون لولو ناراحت و غضبناک، به جنب و جوش افتاده بود. چون که از یک طرف میبایست مواظب زیتونچینها باشد و از طرف دیگر خرکچیها هم با قاطرهایشان میآمدند و کودهائی را که برای فصل آینده آورده بودند روی هم میانباشتند و او نمیدانست چگونه چندین کار را با هم انجام دهد. به زمین و زمان فحش میداد و همه را تهدید میکرد که اگر یک دانه از زیتونها حیف و میل بشود چنین و چنان خواهد کرد. گوئی همه زیتونها را دانهدانه بر روی درخت شمرده است. همچنین میترسید که کپههای کودها با هم برابر نباشند. با شبکلاه سفید و پیراهن چرکتاب کثیفش، عرقریزان این طرف و آن طرف میدوید. چشمان سرخ خونآلودش را دائم به این سو و آن سو میانداخت، و ریش زبر و سیاه او - با آنکه مرتب صورتش را میتراشید - همیشه از چانهاش بیرونزده به نظر میرسید.
امروز که سومین روز زیتونچینی بود، سه نفر از دهقانان که زیتون چیده بودند وقتی وارد پستو شدند تا نردبانها و هلنگها[۴] را در گوشهای بگذارند، از دیدن خمره تازه که از وسط نصف شده بود خشکشان زد؛ انگار کسی با دقت تمام، آن را از وسط شکسته بود.
« - نگاه کنید، نگاه کنید!
« - کی این کارو کرده؟
« - خدایا! حالا مگه میشه قضیه رو به دون لولو گفت؟ چه حیف شد که خمرهٔ به این نوی شکست!
زیتونچین اولی که بیشتر از همه ترسیده بود پیشنهاد کرد که در را ببندند و بیسروصدا بروند پی کارشان؛ و نردبانها و هلنگها را هم همان بیرون پستو، کنار دیوار بگذارند. اما نفر دومی گفت:
- مگه دیوانه شدهاید؟ مگه با دون لولو ممکنه همچی کاری کرد؟ اونوقت خیال میکنه که اونو ما شکستهایم. همین جا وایسین تا من برگردم…
و رفت جلو در پستو، دو دستش را کنار دهانش گذاشت و فریاد زد:
« - دون لولو!… آی دون لولو!...
دون لولو آنطرفتر، کنار ساحل، مشغول سروکله زدن با کودکشها بود. با عصبانیت این طرف و آن طرف میرفت و دستهایش را تکان میداد، و مرتب دست میبرد و کلاهش را که باد بالا برده بود پائین میکشید.
در آسمان، آخرین شعلههای غروب خاموش میشد و در میان صلح و آرامشی که سایههای غروب روی دهکده میگسترد حرکات خشمآلود دون لولو خودنمائی خاصی داشت.
« -دون لولو! آها، دون لولو!…
باری - وقتی که دون لولو از «مصیبت بزرگ» خبر پیدا کرد، چیزی نمانده بود که دیوانه شود.
ابتدا به طرف آن سه نفر حمله کرد، گلوی یکیشان را به چنگ آورد، سرش را به دیوار فشار داد و فریاد زد:
« - به خون مسیح قسم که پولشو تا دینار آخر ازتون میگیرم.»
اما همین که آن دوتای دیگر عصبانی شدند و بازویش را محکم چسبیدند، جا خورد و چون دید که دیگر زورش به کسی نمیرسد، خشمش را متوجه خودش کرد: کلاهش را از سر برداشت و محکم به زمین کوفت، دستهایش را مشت کرد و توی سر خودش کوبید، کلاهش را لگدکوب کرد درست مانند کسی که بر سر جنازهئی ضجه بزند، میگفت:
« - خمرهٔ نو من! خدایا چهار اونس پولش شده بود… هنوز گلی ازش نچیده بودم!
میخواست بداند چه کسی خمره را شکسته است. آخر خودبهخود که نمیشکند! آیا کسی آن را از روی حسادت شکسته است؟ اما چه کسی و چه جوری این کار را کرده؟ با چه جرئتی این کار را کرده؟
هیچ نشانهای در دست نبود که از روی آن بشود فهمید که چگونه آمدهاند خمره را شکستهاند… شاید از اول همانطور شکسته فرستاده بودندش؟ اما نه، چون که وقتی خواست خمره را امتحان کند، مثل زنگ صدا میداد!
دهقانان همین که رفتهرفته دیدند خشم اولیه او برطرف شد با صبر و حوصله دعوتش کردند و گفتند: «خداوند بهات صبر جزیل عنایت کند؛ کاریست که شده و گذشته…
بهراستی هم خمره را میشد از نو تعمیر کرد. بدجوری نشکسته بود؛ فقط دو تکه شده بود. یک بند زن ماهر میتوانست آن را حسابی بند بزند همین تازگیها زیدیما چسب معجزآسائی کشف کرده بود که اسرار مواد متشکله آن را با مراقبت تمام حفظ میکرد. خمیری بود که وقتی خشک میشد، دیگر حتی با چکش هم امکان نداشت آن را خرد کنند. اگر دون لولو میخواست، همین فردا صبح زیدیما میآمد آنجا و خمره را چنان بند میزد که از اولش هم بهتر میشد.
ولی هرچه دهقانها اصرار میکردند، دون لولو زیر بار نمیرفت و میگفت:
« - فایده نداره، دیگه نمیشه کاریش کرد؛ شکست و رفت.
بالاخره آنها آنقدر سماجت کردند و به گوش دون لولو خواندند، تا قانع شد و روز بعد، صبح علیالطلوع، زیدیما را با کیف ابزار و آلاتش آوردند.
زیدیما پیرمرد شکسته و رنجوری بود که با آن بدن استخوانیش، بیشتر به تنهٔ قطور درخت زیتون کهنسالی شباهت داشت. به زحمت ممکن بود ازش یک کلمه حرف بیرون کشید. بدبختی و فلاکت از سراپایش میریخت با بیاعتنائی به اطراف خود نگاه میکرد و میپنداشت که سایرین قادر نیستند اختراع ثبتنشدهٔ او را درک کنند. میخواست عملاً خاصیت چسب اختراعیش را نشان بدهد. در حالیکه دورتادور خود را میپائید، مواظب بود که مبادا کسی اسرار مواد اولیهٔ چسب اختراعی او را بدزدد.
دون لولو پس از آنکه مدتی با بیاعتمادی به او نگاه کرد، گفت: «خوب، این خمیر را نشان بده ببینم!
«زی دیما» با سر جواب نفی داد و در حالیکه باد در غبغبش انداخته بود گفت:
« - وقتی تمام شد، خودتون میبینین.
« - خوب، اصلاً بگو ببینم: درست میشه؟
« - همونه که گفتم.
زی دیما کیفش را به زمین گذاشت. دستمال بزرگ قرمزی را که به دور گلویش پیچیده بود گشود. لنگ بزرگی را روی زمین پهن کرد و در حالیکه با کنجکاوی او را مینگریستند شروع کرد به باز کردن کیفش. آخر سر، عینک شکستهای را که تمام قطعات آن با نخ به هم متصل شده بود بیرون آورد، آهی کشید و عینک را به چشم گذاشت و قیافهئی پیدا کرد که همه، بیرودرواسی، زدند زیر خنده. منتها زی دیما به خندهٔ آنها اعتنائی نکرد؛ بلکه دستهایش را پاک کرد و نگاه خاصی به خمره انداخت و گفت:
« - درست میشه.
و بعد از لحظهئی سکوت، با طمأنینه اضافه کرد:
« - به شرطی که از اون خمیر بهاش بزنم و بس!
دون لولو گفت: «اطمینان نمیشه کرد. باید بهاش بست هم بزنی.
زی دیما گفت: « - اونش دیگه کار من نیست.» و با این حرف، بساطش را جمع کرد روی کولش گذاشت و آمادهٔ رفتن شد. اما دون لولو بازوی او را چسبید و گفت:
«کجا؟ خیلی اعیان شدی! ببین چه افادهئی داره!… بدبخت بیشعور، من باید اون تو روغن زیتون بریزم. آخه اگر بست نداشته باشد که روغنها ازش نشت میکنه میزند بیرون!… یه ذره هم درز نباید داشته باشد. هم خمیر لازم داره هم بست. من اینطور میخواهم.
زی دیما چشمهایش را بست، لبانش را به هم فشرد، سرش را تکان داد و گفت:
« - همهشون مثل همن!
اما هیچ یک از کسانی که آنجا جمع شده بودند اطمینان نمیکرد؛ و او میل داشت به همه ثابت کند که مرد هنرمندی است و خمیرش معجزه میکند. این بود که رو کرد به دون لولو، و گفت:
« - اگر خمره مثل اولش که نو بود از تلنگرت زنگ نزد، هرچی دلت خواس بگو.
دون لولو گفت:
« - این حرفا تو گوش من نمیره بست بزن و پول هر دوشو بگیر: چقدر باید بدم؟
« - من فقط با خمیر درستش میکنم. اگر نمیخوای خداحافظ!
« - عجب لجبازی هستی! مگه حرف حالیت نمیشه؟ گفتم بست میخوام. همین!… وقتی هم که کار تموم شد، سر پولش یه جوری با هم کنار میایم. حوصله جروبحث هم ندارم.
و راه افتاد رفت به سراغ کارگرانش که هر کدام مشغول کاری بودند.
زی دیما با خشم و عصبانیت شروع به کار کرد. هر دفعه که مته را به دیواره خمره فرو میکرد تا آن را سوراخ کند و سیم فلزی را ازش بگذراند، غیظش بیشتر و رنگش برافروختهتر میشد.
وقتیکه قسمت اول کار به آخر رسید، مته را با اخم به میان کیف گذاشت و دو تکهٔ خمره را به هم نزدیک کرد تا مطمئن شود که سوراخها حتماً مقابل یکدیگر قرار میگیرند. سپس با مقراض، سیم آهنی را به تعداد قطعاتی که برای بستزنی لازم بود تقسیم کرد و یکی از دهاتیها را که مشغول زیتونچینی بود به کمک طلبید.
دهقان وقتی قیافه محزون و شکستخورده او را دید، گفت: « - بابا آنقدر سخت نگیر زی دیما، عیبی نداره!
زی دیما با عصبانیت دستش را تکان داد؛ در جعبه حلبی محتوی خمیر چسب را برداشت و آن را چنان بهسوی آسمان بلند کرد که انگار میخواست به خداوند تقدیمش کند. آن وقت با انگشت شروع کرد به مالیدن چسب به قسمت شکستهشدهٔ خمره، و قطعات سیم را که قبلاً مهیا شده بود برداشت و رفت توی خمره و در همان حال، به دهقان نیز دستور داد که قطعهٔ کوچکتر را به قطعهٔ دیگر وصل کند - همانطوری که خودش قبل از بست زدن تجربه کرده بود - و از توی خمره گفت:
« - بکش! با همه زوری که داری بکش ببین کنده میشود یا نه؟ لعنت بر کسی که باور نمیکنه! بزن! بزن ببین صدای خمره سالمو میده یا نه… ببین، با اینکه من توش هستم مثل زنگ صدا میکنه! بدو برو به اربابت بگو!
دهقان آهی کشید و گفت: « - فایده نداره! اون که بالاست دستور میده، اونی که پائینه اطاعت میکنه.. بند بزن بابا، بند بزن!
زی دیما شروع کرد به گذراندن سیمهای آهنی از میان سوراخهای خمره. یکی از این طرف شکستگی، یکی از آن طرفش. و با همان مقراض هم لبهٔ آنها را برمیگرداند.
«یک ساعت طول میکشه تا کار تموم بشه. باید توی این خمرهٔ لعنتی عرق بریزم!
و همانطور که کار میکرد، از سرنوشت و آخر و عاقبت خود گله میکرد و دهقان هم از بیرون خمره دلداریش میداد.
بالاخره زی دیما گفت:
« - حالا کمک کن تا بیام بیرون.
اما همان قدر که شکم خمره بزرگ بود، دهانش باریک بود و تنگ.
زی دیما در حال خشم و از فرط غضب به این موضوع توجه نکرده بود. اما حالا، هرچه میکوشید نمیتوانست از خمره خارج شود. مرد دهاتی هم به جای کمک به او دستش را گذاشته بود روی دلش، و حالا نخند و کی بخند!
زی دیمای بینوا به دست خودش خودش را حبس کرده بود؛ و حالا دیگر برای آنکه بتواند خارج شود، چارهای نبود جز اینکه خمره را خرد کنند!
از صدای خنده و قاهقاه دهاتی، دون لولو سر رسید و زی دیما را دید که توی خمره مثل یک کرم زخمی به خود میپیچد.
« - منو بکشین بیرون. میخوام بیام بیرون. یاالـله منو بیارین بیرون. کمک کنین!
دون لولو ابتدا در بهت و حیرت فرو رفت و نتوانست آنچه میبیند باور کند؛ و پرسید:
« - چطور! توی خمره؟ رفتهئی توی خمره چی کار کنی؟
و آن وقت نزدیک خمره رفت و فریاد زد: « - کمک کنیم؟ از ما چه کمکی ساخته است؟… پیرمرد خرفت! این چه کاریست که کردهای؟ میخواستی اول اندازه بگیری، بعد بری توش!… یاالـله، امتحان کنین! اول این دست… اینطوری.. سرتو… یاالـله!… یواش.. نه.. چی؟ پائینتر؟.. صبر کنین، اینطوری نه، پائینتر.. چطوری این کار رو کردی؟ حالا تکلیف خمره چی میشه؟ ساکت شین ببینم!...
سر برگرداند و به اطراف نگاه کرد، گویا سایرین فقط وظیفهشان این بود که آرام باشند.
با خودش فکر کرد که آیا در کتاب «قانون مدنی» چنین اتفاقی پیشبینی شده است یا نه؛ و اگر شده مجازاتش چیست؟ با نک انگشت خود تلنگر محکمی به خمره زد. و خمره واقعاً مثل زنگ صدا کرد!
« - آره. خوب شده. مثل اولشه…
و به زی دیما که توی خمره مانده بود گفت: « - صبر کن!
به دهقان چنین دستور داد:
« - برو قاطر منو زین کن!
سپس در حالیکه با انگشت پیشانیش را میخاراند با خود گفت:
« - ببین چه بلاها به سر انسان میآید؛ این لعنتی خمره نیست، آلت شیطانست!… آی آی، تکان نخور، تکان نخور!
به عجله خودش را حایل خمره کرد تا مانع افتادن آن بشود. و زی دیما، مانند حیوانی که به تله افتاده باشد، به خود میپیچید.
« - مورد تازهایست داداش؛ فقط وکیلم میتواند آن را حل و فصل کند، چون که من ممکن است اشتباه کنم… قاطر، قاطر، قاطر منو زین کنین. میرم و فوری برمیگردم، حوصله داشته باشین.
و به زی دیما گفت:
« - به نفع خودته.. فعلاً آروم باش. اول از همه من وظیفه خودمو ادا میکنم برای اینکه بتونم حق خودمو بگیرم… بفرما! دستمزدتم میدهم: پنج لیر بست است؟
« - من هیچی نمیخوام؛ فقط میخوام بیام بیرون.
« - خیلی خوب، بیا بیرون. اما فعلاً پولتو بگیر. بیا این هم پنج لیر…
و از جیب جلیقهاش ۵ لیر بیرون آورد به درون خمره انداخت و بعد به عجله پرسید:
« - راستی صبحانه خوردی؟ یه خورده نون و پنیر بخور اگر نخوردی هم میگم برات بیارن. لابد گرسنته؛ اگر نخوری هم بنداز جلو سگ!
و سپس دستور داد که نان و پنیری برای زی دیما بیارند؛ و خودش سوار قاطر شد و چهارنعل رهسپار شهر گشت. با آن حرکات عجیب و غریبی که ازش سر میزد، اگر کسی میدیدش تصور میکرد که حتماً دیوانهای به دارالمجانین میرود.
به شهر که رسید، یکراست رفت سراغ وکیلش؛ و تا وارد شد و سر وکیلش را خلوت یافت، بدون اینکه در اتاق انتظار معطل شود به دفتر رفت. ولی در عوض ناچار شد مدتی به انتظار بماند تا قهقههٔ وکیلش که از شنیدن ماجرا میخندید پایان بیابد.
« - اختیار دارید! خنده ندارد! خمره مال من است نه مال آن آقا!
اما وکیل به خندهٔ خود ادامه میداد و تقاضا میکرد عین ماوقع را برایش تعریف کند تا باز هم بخندد.
« - اون تو مونده؟… خودشو به خمره بست زده؟ حالا تو چه تقاضائی داری؟ که.. که.. اون تو بمونه؟… قاه قاه قاه.. اوی، اوی، اوی.. باید همونجا حبس بشه تا کوزه شکسته نشه!
دون لولو در حالیکه مشت روی میز میکوبید گفت:
« - پس چی! میگید خمره رو بشکنیم؟ پس خسارت و ضررمو کی جبران میکنه؟
بالاخره وکیل به او گفت:
« - میدونید، قانون به این کار چی میگه؟ میگه: توقیف اشخاص، به جبر و عنف!
« - توقیف! کی توقیفش کرده؟ خودش خودشو توقیف کرده، تقصیر من چیه؟
و وکیل برایش توضیح داد که موضوع دو جنبه دارد. از یک طرف دون لولو میبایست فوراً زندانی را آزاد کند تا مشمول جرم «توقیف به جبر و عنف» نشود، و از طرف دیگر بندزن میبایست خسارتی را که ناشی از عدم تخصص یا بیتوجهی اوست بپردازد.
« - آه! یعنی باید پول خمره را بدهد؟
« - یواش… بله اما نه قیمت یک خمره نو را.
- چرا؟
- «چون که خمره شکسته بوده!
« - شکسته بوده؟ نخیر، حالام سالمه؛ از سالم هم سالمتره. اینو خودش میگه؛ اگه حالام خمره رو بشکنم، دیگه نمیتونم تعمیرش کنم… خمرم از بین رفت آقای وکیل!
وکیل او را مطمئن ساخت که بندزن را مجبور خواهد کرد تا خسارت خمره را به همان صورتی که هست بدهد؛ و اضافه کرد: حتی بهتره به خودش بگی که قیمت خمره رو تخمین بزنه.
دون لولو خداحافظی کرد و شتابان از دفتر وکیل خارج شد و رهسپار ده گشت.
پس از بازگشت، طرف عصر، تمام دهقانان را دید که با خنده و خوشحالی دور خمرهٔ مسکون جمع شده بودند. سگ هم