زیرا زمین زمین است: تفاوت بین نسخهها
(در حال بازنگری.) |
|||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
[[Image:7-070.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰]] | [[Image:7-070.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۰]] | ||
− | + | ||
'''اسماعیل خوئی''' | '''اسماعیل خوئی''' | ||
سطر ۴۷: | سطر ۴۷: | ||
یعنی که در سپیدهدمانِ زمین | یعنی که در سپیدهدمانِ زمین | ||
− | + | ::::::اینان | |
مانندِ خیلِ موران یا شبکوران | مانندِ خیلِ موران یا شبکوران | ||
سطر ۹۴: | سطر ۹۴: | ||
زآنسوی هرچه گفتن | زآنسوی هرچه گفتن | ||
::::میگویم | ::::میگویم | ||
− | :::::این | + | :::::این بار، |
− | + | و بیگمان - اگرنه بهناچار - | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | |||
− | و بیگمان - اگرنه بهناچار - | ||
حتّا | حتّا | ||
زآنسوی هر شنفتن. | زآنسوی هر شنفتن. | ||
− | |||
سطر ۱۶۵: | سطر ۱۱۵: | ||
ای هرتن از تبارِ شما نیمش آرام، نیمی پویا | ای هرتن از تبارِ شما نیمش آرام، نیمی پویا | ||
− | نیمی | + | نیمی یقین و نیمی تردید! |
ای ذاتهای در اصل، یا در مَثَل، انگار پلکهای صدف یا چشمهای مروارید، | ای ذاتهای در اصل، یا در مَثَل، انگار پلکهای صدف یا چشمهای مروارید، | ||
سطر ۱۷۵: | سطر ۱۲۵: | ||
نیمی چو بانگِ صبح نوردِ خروس پدیدار | نیمی چو بانگِ صبح نوردِ خروس پدیدار | ||
− | نیمی چو وایِ ظلمت | + | نیمی چو وایِ ظلمت پروردِ بوف نهفته! |
این بار | این بار | ||
سطر ۱۸۷: | سطر ۱۳۷: | ||
و از شما | و از شما | ||
− | در جنگلِ | + | در جنگلِ سراسریِ آن حقیقتِ زیبا |
حتّا درختی کوچک را نیز | حتّا درختی کوچک را نیز | ||
− | + | :::::نخواهم نهفت. | |
با این همه | با این همه | ||
سطر ۲۰۲: | سطر ۱۵۲: | ||
که... | که... | ||
− | - نه! نه! امّا، نه! | + | :- نه! نه! امّا، نه! |
هیچ از شما مباد پنهان هرگز | هیچ از شما مباد پنهان هرگز | ||
سطر ۲۴۱: | سطر ۱۹۱: | ||
حتّا | حتّا | ||
− | + | :::بهویژه | |
− | + | ::::آنی را | |
که گفتنی نیست | که گفتنی نیست | ||
سطر ۲۵۵: | سطر ۲۰۵: | ||
کای کاش | کای کاش | ||
− | آنان که - با فروید که نه - با جماعتِ خوکان و خوکرایان | + | آنان که - با '''فروید''' که نه - با جماعتِ خوکان و خوکرایان |
+ | |||
+ | ::::::::یعنی با جمعیّتِ جماعگرایان | ||
− | + | ::::::::::همباورند | |
− | + | ||
− | |||
− | همباورند | ||
− | |||
و خاستگاهِ دوست داشتن را تا چیزی پائینتر از ناف دوست | و خاستگاهِ دوست داشتن را تا چیزی پائینتر از ناف دوست | ||
− | + | :::::::::پائین میآورند، | |
− | پائین | ||
− | |||
از سوی من نگفته بگیرند این را | از سوی من نگفته بگیرند این را | ||
سطر ۲۷۳: | سطر ۲۲۰: | ||
وزسوی خویشتنشان نشنفته | وزسوی خویشتنشان نشنفته | ||
− | ''' | + | که '''دلبرم''' |
− | ::پرندهی آتشزادم | + | ::'''پرندهی آتشزادم''' |
− | ::::::مادرِ من است''' | + | ::::::'''مادرِ من است''' |
− | و دوست | + | و دوست میدارم |
آرامشِ برون آرای و خشمِ درونجوشش را. | آرامشِ برون آرای و خشمِ درونجوشش را. | ||
سطر ۲۸۷: | سطر ۲۳۴: | ||
از مرگ و هرچه آرامش نیز | از مرگ و هرچه آرامش نیز | ||
::::::آری | ::::::آری | ||
− | :::::::خوشتر | + | :::::::خوشتر میدارم بودن در آغوشش را |
و زندگانی را | و زندگانی را | ||
− | :::با سر انگشتانِ | + | :::با سر انگشتانِ پر نوازش و زیبایش |
:::::در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش | :::::در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش | ||
::::::::: که هیچ، | ::::::::: که هیچ، | ||
سطر ۳۰۰: | سطر ۲۴۷: | ||
که پنجههای سرد و شکیبایش | که پنجههای سرد و شکیبایش | ||
:::بر درگاهِ اخمِ بیگشایشِ شبهایش | :::بر درگاهِ اخمِ بیگشایشِ شبهایش | ||
− | + | ::::::::::ناگاه فرایادم میآورد | |
− | که '''مادرم | + | که '''مادرم''' |
− | ::ستارهی خورشید نژادم | + | ::'''ستارهی خورشید نژادم''' |
− | :::::::دلبرِ من است''' | + | :::::::'''دلبرِ من است''' |
− | و که بزرگ و من خواهم بود من | + | و که بزرگ و '''من''' خواهم بود من |
:::تا هنگامی که دوستم خواهد داشت این یگانه مادرِ تاریخ | :::تا هنگامی که دوستم خواهد داشت این یگانه مادرِ تاریخ | ||
سطر ۳۱۹: | سطر ۲۶۶: | ||
و مهرِ مادرانهٔ او را | و مهرِ مادرانهٔ او را | ||
:::::بر سراسرِ تاریخ. | :::::بر سراسرِ تاریخ. | ||
− | |||
− | |||
سطر ۳۳۵: | سطر ۲۸۰: | ||
زیبائیِ حقیقتِ پرنوشش را، | زیبائیِ حقیقتِ پرنوشش را، | ||
− | تا | + | تا رستگانِ چیرگیِ عشق |
در اوجهای آبیِ آرامش که هیچ، | در اوجهای آبیِ آرامش که هیچ، | ||
سطر ۳۴۳: | سطر ۲۸۸: | ||
وابستگانِ تیرگیِ کینه نیز | وابستگانِ تیرگیِ کینه نیز | ||
− | در پردههای | + | در پردههای هرچه هیاهو |
:::::دریابند | :::::دریابند | ||
سطر ۳۶۱: | سطر ۳۰۶: | ||
::::::::::فرجامین خواهد بود. | ::::::::::فرجامین خواهد بود. | ||
− | زیرا زمین زمین است | + | زیرا زمین '''زمین''' است |
− | و آنچه راستی یا زیبائی یا نیکی | + | و آنچه راستی یا زیبائی یا نیکی را در پرتو حقیقت خود راستی یا زیبائی یا نیکی میکند |
تا جاودان همین خواهد بود. | تا جاودان همین خواهد بود. | ||
سطر ۳۷۰: | سطر ۳۱۵: | ||
این آسمانِ کهنه ردائی نیست که اندامِ کامکاریِ انسانِ سرفراز را ببرازد؛ | این آسمانِ کهنه ردائی نیست که اندامِ کامکاریِ انسانِ سرفراز را ببرازد؛ | ||
− | |||
سطر ۳۷۷: | سطر ۳۲۱: | ||
تشریفها هر چه فراخاکی را | تشریفها هر چه فراخاکی را | ||
:::::::از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش | :::::::از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش | ||
+ | :::::::::::فرو میاندازد. | ||
− | + | و آئینِ او، پس از فردا، | |
− | |||
− | |||
− | |||
− | و | ||
آئینهٔ زمین خواهد بود. | آئینهٔ زمین خواهد بود. | ||
سطر ۳۸۹: | سطر ۳۳۰: | ||
همان، همانا، شکلیست بیتکرار که انسان بهزمان میبخشد. | همان، همانا، شکلیست بیتکرار که انسان بهزمان میبخشد. | ||
+ | |||
+ | تاریخ | ||
+ | |||
+ | همان زمان است چون بسترِ تکاملِ انسان. | ||
و انسانِ آینده | و انسانِ آینده | ||
سطر ۳۹۹: | سطر ۳۴۴: | ||
انسانِ بیدروغ و بیآذین خواهد بود. | انسانِ بیدروغ و بیآذین خواهد بود. | ||
+ | |||
«من | «من | ||
سطر ۴۳۶: | سطر ۳۸۲: | ||
وین است | وین است | ||
− | کز هر چه از زمین | + | کز هر چه از زمین روبرمیتابد |
:::::::دیگر، دیریست که | :::::::دیگر، دیریست که | ||
:::::::::روبرتافتهام. | :::::::::روبرتافتهام. | ||
− | |||
سطر ۴۷۳: | سطر ۴۱۸: | ||
سوگند یاد میکنم | سوگند یاد میکنم | ||
− | + | ::::باری | |
− | که هر چه نیکی، هر چه راستی، هر چه زیبائی بودهست یا هست یا خواهد | + | که هر چه نیکی، هر چه راستی، هر چه زیبائی بودهست یا هست یا خواهد بود، |
− | |||
− | |||
− | |||
که خاستگاهِ هرچه نیکی یا راستی یا زیبائی | که خاستگاهِ هرچه نیکی یا راستی یا زیبائی | ||
سطر ۵۰۱: | سطر ۴۴۳: | ||
زیباترین خدایان! | زیباترین خدایان! | ||
− | + | :::آی | |
زیباترین خدایان! | زیباترین خدایان! | ||
سطر ۵۲۸: | سطر ۴۷۰: | ||
تصویری از امیدواریِ بیدارِ دلبر من اگر نیست. | تصویری از امیدواریِ بیدارِ دلبر من اگر نیست. | ||
− | |||
سطر ۵۳۴: | سطر ۴۷۵: | ||
و مادرم '''زمین'''.... | و مادرم '''زمین'''.... | ||
− | نه! هیچ زیبائی از دلبرم زمین زیباتر نیست، نبودهست، نخواهد بود. | + | نه! هیچ زیبائی از دلبرم '''زمین''' زیباتر نیست، نبودهست، نخواهد بود. |
سطر ۵۴۴: | سطر ۴۸۵: | ||
و شهوتِ نجیبش | و شهوتِ نجیبش | ||
− | ::::در آبهای ولگرد را | + | ::::در آبهای ولگرد را نوشیدن، |
و طاقت عجیبش | و طاقت عجیبش | ||
− | ::: در | + | :::در تاجاودانه در پاسداریِ از عصمتِ گیاهیِ خود کوشیدن - |
یعنی | یعنی | ||
سطر ۵۵۳: | سطر ۴۹۴: | ||
دوشیزگان هرچه بلوغ است در هر ساق و شاخه و برگ و جوانه را | دوشیزگان هرچه بلوغ است در هر ساق و شاخه و برگ و جوانه را | ||
− | + | با پرده و ملافهٔ ابریشمین و پاکیِ هر برف و ابر فرو پوشیدن، | |
− | + | ::::::::::و شهوتِ نجیبش | |
− | + | ::::::::::::دیگر بار | |
− | |||
− | |||
− | دیگر بار | ||
− | |||
با انفجارِ لحظهٔ اوجِ بهار | با انفجارِ لحظهٔ اوجِ بهار | ||
− | در چشمهسارهای | + | در چشمهسارهای فرا جوشیدن |
با قلههای پستانهایش - یعنی با هر چه کوه - | با قلههای پستانهایش - یعنی با هر چه کوه - | ||
− | و | + | و رانِ تپهسارانش، اوووه... |
با شکوه! | با شکوه! | ||
سطر ۵۷۳: | سطر ۵۱۰: | ||
با ابرهایش در غروب - یعنی با اندوهش | با ابرهایش در غروب - یعنی با اندوهش | ||
− | اندوه با شکوهش - | + | اندوه با شکوهش -، |
− | + | با تندرش - یعنی با خشمش | |
با خشمِ ناگهانش - | با خشمِ ناگهانش - | ||
− | + | با آذرخشش - یعنی با درخششِ دندانش - | |
وانگاه | وانگاه | ||
سطر ۵۸۷: | سطر ۵۲۴: | ||
وانگاه | وانگاه | ||
− | با شرمِ | + | با شرمِ خاموشش - یعنی با آفاقِ سرخش، یعنی با پشیمانیاش - |
وانگاه | وانگاه | ||
سطر ۵۹۴: | سطر ۵۳۱: | ||
وانگاه | وانگاه | ||
+ | |||
+ | با بوسهٔ بارانش در نسیمهای پرندین - یعنی با لبانش - | ||
+ | |||
+ | وانگاه | ||
با جادوی شکفتهٔ چشمانش - یعنی با اخترانش - | با جادوی شکفتهٔ چشمانش - یعنی با اخترانش - | ||
سطر ۶۰۱: | سطر ۵۴۲: | ||
دریای خوابی آبی: | دریای خوابی آبی: | ||
− | آغوشِ بیکرانش، | + | '''آغوشِ''' بیکرانش، |
وانگاه | وانگاه | ||
سطر ۶۲۹: | سطر ۵۷۰: | ||
و | و | ||
− | + | او را، چو مرگ، تنگ در آغوش بگیرم. | |
سطر ۶۵۷: | سطر ۵۹۸: | ||
{{چپچین}} | {{چپچین}} | ||
− | دوازدهم خرداد ۵۶ - تهران | + | '''دوازدهم خرداد ۵۶ - تهران''' |
{{پایان چپچین}} | {{پایان چپچین}} | ||
نسخهٔ ۷ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۴:۱۹
اسماعیل خوئی
... و شعر چیست؟
- اگر نیست
جانِ جهانِ من،
- هم از آنسان که من میخواهم آن را باز بسازم در زبان
در لحظههای دلکشی که از روشنا شدنِ هر غبار پاره و روشنترین شدنِ
ناگهانِ من
در اوجی از وزیدنِ آن موجهای آنی
بر من، بهخوابواری از بیداری؟
- بههمین آسانی؟
- شاید،
یا شاید به همین دشواری. -
فرقی نمیکند
باری...
نه!
مردانِ کام و نام و مقام از تمامِ آنچه بدان مرد فرد میگردد بیبهره خواهند بود.
یعنی که در سپیدهدمانِ زمین
- اینان
مانندِ خیلِ موران یا شبکوران
- همسانانی بیچهره خواهند بود.
همواره امّا مردانی زیبا
- از بلندترینهای گونهگونه و ناهمگنِ سرودن و اندیشیدن میآیند
که میتوان و میباید با ایشان با زبانِ زمین، از هر چهای سخن گفت؛
زیرا که میتوان و میشاید، گاهگاه نیز، برایشان
- با زبانِ تندر یا دریا یا درد
- برآشفت
- با زبانِ تندر یا دریا یا درد
زیرا
اینان
آغازههای دیگرِ آن گوهرِ همارهٔ بیپایانند،
یعنی
اینان
زیباترین خدایانند.
بنگر درشتترین مرواریدی را کز صدفِ خورشید برآمد.
بنگر، زلالِ زیبا را بنگر.
بنگر
از دیدگاهِ شادترین کهکشان
زیبائیِ زلالِ گوهرِ شادابِ هرچه گرانمایه و گرامی و والا را بنگر.
بنگر، خدا را بنگر.
و دلبرم همارهترین زیباست،
- یا
- یعنی
- زیباترین هماره، در این چارراهِ آمدن و رفتن.
زآنسوی هرچه گفتن
- میگویم
- این بار،
- میگویم
و بیگمان - اگرنه بهناچار -
حتّا
زآنسوی هر شنفتن.
آری
ای گوهرانِ نیمیتان تاریک، نیمی روشن!
ای همگنانِ من!
در کهکشانِ من
ای هر تن از شمارِ شما نیمش خاموش، نیمی گویا!
ای هرتن از تبارِ شما نیمش آرام، نیمی پویا
نیمی یقین و نیمی تردید!
ای ذاتهای در اصل، یا در مَثَل، انگار پلکهای صدف یا چشمهای مروارید،
نیمی زلال و بیدار
نیمی ملول و خفته!
نیمی چو بانگِ صبح نوردِ خروس پدیدار
نیمی چو وایِ ظلمت پروردِ بوف نهفته!
این بار
آری
این بار
من با شما سخن خواهم گفت،
و از شما
در جنگلِ سراسریِ آن حقیقتِ زیبا
حتّا درختی کوچک را نیز
- نخواهم نهفت.
با این همه
شاید درستتر این باشد
کز سوی من نگفته بگیرید
وز سوی خویشتنتان نشنفته
که...
- - نه! نه! امّا، نه!
هیچ از شما مباد پنهان هرگز
زیرا شما
آزادزادگان،
آمادگان برای هر چه فراتر،
مستانِ جاودانهٔ پیمانهٔ پس از بلندترین گامها نیز
- باز
- گامی بالاتر،
- باز
آری شما
آزادگانِ خورشید نژاد،
با جانِ آسمانگراتان، آسمانوار آزاد،
و آئینهٔ گشودهٔ بینشتان
همچون هوای بامدادان پاک،
شایستگانِ فرمان راندن بر افلاک،
آری، شما هنری زادگانِ خاک
- هنرِ با نگاه شنیدن را خوب میدانید
و میتوانید
چون آفتابی از ناگاهان
بر هر چهای
- بتابید
و هر چهای را دریابید؛
حتّا
- بهویژه
- آنی را
- بهویژه
که گفتنی نیست
ورگفته آید نیز
باری، شنفتنی نیست.
وین را بگویم نیز
- هم در آغازِ کار
کای کاش
آنان که - با فروید که نه - با جماعتِ خوکان و خوکرایان
- یعنی با جمعیّتِ جماعگرایان
- همباورند
و خاستگاهِ دوست داشتن را تا چیزی پائینتر از ناف دوست
- پائین میآورند،
از سوی من نگفته بگیرند این را
وزسوی خویشتنشان نشنفته
که دلبرم
- پرندهی آتشزادم
- مادرِ من است
- پرندهی آتشزادم
و دوست میدارم
آرامشِ برون آرای و خشمِ درونجوشش را.
و دوستش میدارم چندان
کز زیستن بهدامنِ توفان که هیچ،
از مرگ و هرچه آرامش نیز
- آری
- خوشتر میدارم بودن در آغوشش را
- آری
و زندگانی را
- با سر انگشتانِ پر نوازش و زیبایش
- در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش
- که هیچ،
- در آستانهٔ گرمای پرشکوفهٔ لبهایش
- با سر انگشتانِ پر نوازش و زیبایش
باری، اگر مرگ را نیز خوش میدارم
زآن روست، بیگمان
که پنجههای سرد و شکیبایش
- بر درگاهِ اخمِ بیگشایشِ شبهایش
- ناگاه فرایادم میآورد
- بر درگاهِ اخمِ بیگشایشِ شبهایش
که مادرم
- ستارهی خورشید نژادم
- دلبرِ من است
- ستارهی خورشید نژادم
و که بزرگ و من خواهم بود من
- تا هنگامی که دوستم خواهد داشت این یگانه مادرِ تاریخ
و که، چون آفتابی دیگر
- روشن خواهم بود من
با هر سرودنم، که بههر اکنون وینجائی
- خواهد گسترد
لبخندِ دلبرانهٔ او را
و مهرِ مادرانهٔ او را
- بر سراسرِ تاریخ.
بسیار خوب.
میخواستم بگویم
هنگام آن رسیدهست
که در ردائی از سپیدهدمان برخیزم
و بهتمام چشمهای سخرخیز بنوشانم
زیبائیِ حقیقتِ پرنوشش را،
تا رستگانِ چیرگیِ عشق
در اوجهای آبیِ آرامش که هیچ،
حتا
وابستگانِ تیرگیِ کینه نیز
در پردههای هرچه هیاهو
- دریابند
این نازنین زمین و
گرمای مهربانیِ آغوشش را.
آری
میخواستم بگویم:
زیرا زمین
در کهکشانِ هر چه خدا
- آغازین بودهست
- اکنونیست
- فرجامین خواهد بود.
- اکنونیست
- آغازین بودهست
زیرا زمین زمین است
و آنچه راستی یا زیبائی یا نیکی را در پرتو حقیقت خود راستی یا زیبائی یا نیکی میکند
تا جاودان همین خواهد بود.
نه!
این آسمانِ کهنه ردائی نیست که اندامِ کامکاریِ انسانِ سرفراز را ببرازد؛
انسان
تشریفها هر چه فراخاکی را
- از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش
- فرو میاندازد.
- از دوشِ هوش و بینشِ زیبای خویش
و آئینِ او، پس از فردا،
آئینهٔ زمین خواهد بود.
تاریخ
همان، همانا، شکلیست بیتکرار که انسان بهزمان میبخشد.
تاریخ
همان زمان است چون بسترِ تکاملِ انسان.
و انسانِ آینده
انسانِ بازگشته بهخویش از سرابهای آنسوی هفت آسمان
انسانِ بیگمان
انسانِ ناب
انسانِ بیدروغ و بیآذین خواهد بود.
«من
هستم. چرا که میاندیشم» گفتهاند.
اندیشیدن
- امّا
- چیست؟
- امّا
اندیشیدن
- یعنی
بیداریِ سترونِ هر گردباد را فراگردیدن،
یا
- یعنی
کابوسِ هر مغاک را تا انتهای چاهی بیانتها
- فرو
- نوردیدن.
- فرو
نیست؟
هست. باور کنید!
- و، باری
من در آئینها
- بسیاری
- اندیشیدهام. باور کنید!
- بسیاری
و آسمانِ آئینهائی را
که از زمین فراتر میروند
- بسیار بسیار خالی یافتهام.
وین است
کز هر چه از زمین روبرمیتابد
- دیگر، دیریست که
- روبرتافتهام.
- دیگر، دیریست که
گفتن نباید داشته باشد
که من بدی را دوست نمیدارم
و از دروغ و زشتی بیزارم.
سوگند یاد میکنم امّا
به شیرِ شیرپرورِ سرشارترینِ پستانها
- که در بهارِ جنگلی و جنگلِ بهاریِ هر زایشی زمینی
برای پروردن آمادهست -
که روبهانِ هرچه بدی یا دروغ یا زشتی را
عفریتهای دروج، در آنسوی خواستهای سادهٔ بانوی ما زمین
زادهست و شیر دادهست.
آری
بهجان هر خدا کز پستان ماردم زمین نوشیدهست،
بهجان هرچه چشمه و آتشفشان و توفان و کوه
کز مهر و کین و غرّش و آرامشِ بزرگ خدابانوی ما زمین فراجوشیدهست،
به جانِ هر چه از تبارِ زمین است
سوگند یاد میکنم
- باری
که هر چه نیکی، هر چه راستی، هر چه زیبائی بودهست یا هست یا خواهد بود،
که خاستگاهِ هرچه نیکی یا راستی یا زیبائی
تنها همین است:
تنها همین زمین
که گوی سرگردانی بودهست و هست و خواهد بود
در چنبرِ همارهیِ چوگانِ «چیست؟»
و همچنان و حتّا زیباتر مینماید
بهویژه هنگامی که هیچ ضربهٔ چوگانی
- از بازیکنانِ پرسیدن
در رهگذار نیست.
نه!
زیباترین خدایان!
- آی
زیباترین خدایان!
نه!
در کهکشانِ فلسفههای شما
یا
- حتّا
بر تارکِ گشودهترین آسمانِ دیدن و دانستن نیز
بهراستی که، در پایان،
از دلبرم زمین هیچ اختری
- در راستزیبائی یا زیبا راستی
- خوبتر نیست.
- در راستزیبائی یا زیبا راستی
یعنی - درستتر بگذارید بگویم -
- هیچ خوبیِ زیبائی یا زیبائیِ خوبی
نمیتواند در خوابِ هیچ بهشتی باشد
- آن بهشت
تصویری از امیدواریِ بیدارِ دلبر من اگر نیست.
و مادرم زمین....
نه! هیچ زیبائی از دلبرم زمین زیباتر نیست، نبودهست، نخواهد بود.
بارامشِ شکفتنِ هر لبخندش
- در بردمیدنِ هر لالهای،
و آرامش نگفتنش آنگاه که میپرسندش:
- «از چیست که دریاهایت را میریزی در پیالهٔ هر ژالهای؟»،
و شهوتِ نجیبش
- در آبهای ولگرد را نوشیدن،
و طاقت عجیبش
- در تاجاودانه در پاسداریِ از عصمتِ گیاهیِ خود کوشیدن -
یعنی
دوشیزگان هرچه بلوغ است در هر ساق و شاخه و برگ و جوانه را
با پرده و ملافهٔ ابریشمین و پاکیِ هر برف و ابر فرو پوشیدن،
- و شهوتِ نجیبش
- دیگر بار
- و شهوتِ نجیبش
با انفجارِ لحظهٔ اوجِ بهار
در چشمهسارهای فرا جوشیدن
با قلههای پستانهایش - یعنی با هر چه کوه -
و رانِ تپهسارانش، اوووه...
با شکوه!
با ابرهایش در غروب - یعنی با اندوهش
اندوه با شکوهش -،
با تندرش - یعنی با خشمش
با خشمِ ناگهانش -
با آذرخشش - یعنی با درخششِ دندانش -
وانگاه
با آسمانش - یعنی با پیشانیش -
وانگاه
با شرمِ خاموشش - یعنی با آفاقِ سرخش، یعنی با پشیمانیاش -
وانگاه
با بارشِ نوازشِ پدرامش در چترهای آرامش - یعنی، با شبانش -
وانگاه
با بوسهٔ بارانش در نسیمهای پرندین - یعنی با لبانش -
وانگاه
با جادوی شکفتهٔ چشمانش - یعنی با اخترانش -
وانگاه
دریای خوابی آبی:
آغوشِ بیکرانش،
وانگاه
- موجِ رفتن
- تا
- موجِ رفتن
ژرفای مرگ
و اوجِ من.
نه!
آنسوی آب و آفتاب و زمین شعری نیست.
باید طبیعی باشم:
باید بهآب بگویم آب
باید بهآفتاب بگویم آفتاب
و دلبرم زمین را
با بازوانی بسیارها بار گستردهتر از آفاقِ شعر و شکفتن
- بهخود بپذیرم.
و
او را، چو مرگ، تنگ در آغوش بگیرم.
نه!
آنسوی آب و آفتاب و زمین شعری جز مرگ نیست.
باید که باشم تا هستم،
باید که گوهرِ زمینیِ خود را دوست بدارم،
باید بپرورانم خود را،
باید
خود را بهبار بیارم، بهکار بیارم.
و باشم آری باشم تا هستم
واندم که چتر میگشاید بر من آن «بایدِ» ندانمِ فرجامین
باید نپرسم «آخر چرا؟»
باید تنی فروتن باشم از پسرانِ زمین.
همین!
دوازدهم خرداد ۵۶ - تهران