بهنام ما، بهکام دیگران...: تفاوت بین نسخهها
(بازنگری تا پایانِ صفحهٔ ۱۳.) |
(در حال بازنگری.) |
||
سطر ۴۵: | سطر ۴۵: | ||
پدرم که غصهٔ مرگ زن از پا درش آورده بود، بنا کرد تا خِرخِره مشروب خوردن. بفهمی نفهمی پیانو و گیتاری میزد و بعضیها این ور و آن ور بهمهمانیهائی که میدادند دعوتش میکردند برایشان ساز بزند. این جوری شد که افتاد تو خط مشروب خوردن و مست بهخانه آمدن و ما را بهباد کتک گرفتن. | پدرم که غصهٔ مرگ زن از پا درش آورده بود، بنا کرد تا خِرخِره مشروب خوردن. بفهمی نفهمی پیانو و گیتاری میزد و بعضیها این ور و آن ور بهمهمانیهائی که میدادند دعوتش میکردند برایشان ساز بزند. این جوری شد که افتاد تو خط مشروب خوردن و مست بهخانه آمدن و ما را بهباد کتک گرفتن. | ||
− | ما بچهها تنهای تنها بودیم، عینهو جغد سر خرابه، و هیچ که را نداشتیم. نه کس و کاری، نه قوم و خویشی، نه دوست و | + | ما بچهها تنهای تنها بودیم، عینهو جغد سر خرابه، و هیچ که را نداشتیم. نه کس و کاری، نه قوم و خویشی، نه دوست و آشنائی، نه یار و غمخواری. یک وقت، سر آشغالها یک خرس کوچولوی پارچهئی جستم که غژمه و غرقِ کثافت بودنش سرش را بخورد، دست و پای درست و درمانی هم نداشت. آوردمش بهخانه، حسابی شستمش و هر جور که میشد راست و ریسش کردم. شد تنها اسباببازی ما پنج تا دختر و تنها دلخوشیمان تو زندگی. همگیمان باش بازی میکردیم. یادم نمیرود که چه «اسباببازی» نفرتانگیزی بود؛ اما - خوب دیگر- تنها چیزی بود که تو این دنیای بزرگ میتوانستیم باش بازی کنیم، و اگر بهاش دل نمیبستیم چه میکردیم؟ |
+ | |||
+ | عید کریسمس که میآمد، با دلِ دلها کفش پارههامان را میگذاشتیم تو پنجره. هنوز هم دلهای معصوممان از دریافت چند تا هدیهٔ کوچک ناامید نبود، هرچند که «گداها را میگرفتند» و برای بچه یتیمهائی مثل ما هدیه مدیه خواب بود و خیال خام. بعد میرفتیم بیرون و دختر کوچولوهای دیگر را میدیدم که با عروسکهای قشنگشان بازی میکردند. دلمان پر میزد که همین بگذارند از نزدیک تماشایشان کنیم و با حسرت دستی بهآن بکشیم، اما پاداشمان کَت و کُلُفتی بود که بارمان میشد.: «دستتو بکش کنار، توله سرخپوستِ نکبتی!» | ||
− | |||
از مطلب سر درنمیآوردم. نمی توانستم علت دشمنانه تا کردن بچههای دیگر را با خودمان بفهمم. این بود که ما توی یک دنیای دیگر زندگی میکردیم. فقط ما، و هیچ کس دیگر نه، کنج آشپزخانه با خودمان بازی میکردیم، برای هم قصه میگفتیم و با هم آواز میخواندیم. | از مطلب سر درنمیآوردم. نمی توانستم علت دشمنانه تا کردن بچههای دیگر را با خودمان بفهمم. این بود که ما توی یک دنیای دیگر زندگی میکردیم. فقط ما، و هیچ کس دیگر نه، کنج آشپزخانه با خودمان بازی میکردیم، برای هم قصه میگفتیم و با هم آواز میخواندیم. | ||
نسخهٔ ۲۲ اکتبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۳۸
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
- این بخشی است از کتاب مشهور خانم دُمیتیلا باریوس دوچونگارا - زنی از معادن بولیوی - بهنام «بگذار سخن بگویم»، ترجمهٔ احمد شاملو و ع. پاشائی که انتشارات مازیار بهزودی آن را منتشر میکند.
من در هفتم مه ۱۹۳۷ در سیگلو۲۰ بهدنیا آمدم. سه ساله که بودم بهپولاکایو رفتیم و دیگر تا بیست سالگی همانجا ماندم. از انصاف بهدور است که سرگذشت خودم را بگویم و از آن دهکده که بسیار بهاش مدیونم اسمی بهزبان نیارم. من آن جا را جزئی از زندگی خودم میدانم. هم پولاکایو و هم سیگلو۲۰ تو قلب من جای مهمی دارند. پولاکایو را بهاین دلیل که درکودکی مرا پناه داد و من خوشترین سالهای عمرم را آنجا گذراندم. آخر، آدمیزاد تا وقتی بچه است همین قدر که تکه نانی گیر بیاورد وصلهٔ شکمش کند و شندره پارهئی داشته باشد که تنش را از سرما بپوشاند احساس نیکبختی میکند. بچه ها راستی راستی بهواقعیتی که توش میلولند چندان توجهی ندارند.
پولاکایو، در بخش پُتُسی از استان کیخاروست و چهار هزار متری از سطح دریا ارتفاع دارد. منطقهٔ معدنی مبارز و جنگاوری است که در انقلاب نهم آوریل ۵۲ هم بهطور فعالی شرکت داشت[۱] و نیروهای دولتی اُویونی را خلع سلاح کرد. البته هر چند همین جوشش انقلابی طبقهٔ کارگر دلیل اصلی بستن معدن شد، دهکده بهعلت ارادهٔ آهنین پسران و دخترانش همچنان زنده ماند. دشمنان خلق، این دهکده را بهشهرکی صنعتی تبدیل کردهاند و حالا در آن کارخانههای پشم و میخ سازی و ریختهگری بهوجود آوردهاند که بهجای خود بسیار مهم است، اما شهرک که پیش از این دو هزار کارگر داشت امروزه فقط حدود چهارصد کارگر دارد.
مادرم از شهر اُروئو بود و پدرم سرخ پوست؛ اما دیگر نمیدانم کچوآ بود یا آیمارا، چون که بهاین هر دو تا زبان خیلی خوب و خیلی درست صحبت میکرد. فقط اینش را میدانم که متولد دهات تولِدو بود.
والدینم همدیگر را خیلی میخواستند. اما پدرم افتاد تو خط فعالیتهای سیاسی. از رهبران اتحادیه بود و بههمین دلیل چه بدبختیها کشید. هم او و هم ما.
کار سیاسیش را پیش از آن که زن بگیرد شروع کرده بود. حتی مزهٔ زندان را هم پیش از ازدواج چشیده بود. در ده درس خوانده بود و در معدن هم پشتش را وِل نکرد. ازجنگ هم کلی چیزها یاد گرفت. جنگِ چاکو[۲] را میگویم. آن جا سلاح بهدست جنگید و اولین چیزی که فهمید این بود که بولیوی احتیاج بهیک حزب چپ دارد، و همین که MNR تشکیل شد بهآن اعتماد کرد و عضوش شد.
دولت پدرم را که رهبر سیاسی و رهبر اتحادیه بود اول بهجزیرهٔ کوآتی - تو دریاچهٔ تیتیکاکا - و بعد بهکوراهوآرا در کارانگاس تبعید کرد. از تبعید که برگشت، آمد بهسیگلو۲۰ و در آنجا دوباره توقیف شد، از کار بیکارش کردند و بهعنوان تبعیدی فرستادندش بهپولا کایو، گفتند: «بگذار همان جا از سرما بمیرد.» - آخر پولاکایو زمهریر است.
آنجا هیچ جور کاری بهپدرم ندادند، نه تو معدن نه جای دیگر، چون اسمش تو لیست سیاه بود. سال ۱۹۴۰ بود. پدرم بود و مادرم و من و خواهر شیرخورهام، و یک چنین روزگاری!
خوشبختانه حرفهٔ آزاد پدرم خیاطی بود و شروع بهکار کرد. اما درآمد بخور نمیری داشت و نان بهنانمان نمیرسید. برای آن که کسب و کار خوبی راه بیندازد مایه دست میخواست تا خیاطخانهٔ آبرومندی علم کند. یک بار که برای رفع عیب و ایراد لباس یکی از افسرها بهمنزلش رفته بود افسره برایش جور کرد که وارد نیروی پلیس معدن بشود. اونیفورمی بهاش دادند و قبولش کردند، گیرم آنجا هم ازش بهعنوان خیاط باشی کار میکشیدند. گاهی لباسی بهاش میدادند که میبایست سه روزه قالش را بکند. آن وقت پدرم مجبور میشد شب و روز بچسبد بهکار و سوزن بزند تا بتواند سروقت تحویلش بدهد؛ ولی چی؟ فکر میکنی دو پول سیاه اضافه دستمزد بهاش میدادند؟ کارش کارِ سگ بود. حقوقش حقوق فِزناتِ یک پاسبان فلکزده. آه که چه روزگار سختی داشتیم! مادرم هم ناگزیر میشد کمک حال او. یک چیزهائی را برایش میدوخت، کوک میزد یا پسدوزی میکرد. همیشه تنگدل او مشغول کار بود و علیرغم همه چیز، یادم میآید که ما چقدر همدیگر را دوست میداشتیم. جانمان برای هم در میرفت و با آن تنگدستی و نداری چه قدر احساس خوشبختی میکردیم!
نمی دانم بعد از آن که بهپولاکایو رفتیم پدرم باز هم درگیر کار سیاسی بود یانه، اما تازه مادرم یک خواهر کوچولوی دیگر برامان زائیده بود که، ناگهان پدرم غیبش زد. سال ۱۹۴۶ بود، یعنی همان سالی که زدند پرزیدنت ویاروئل Villarroel را کشتند. یک روز یکشنبه بود که ما خبرش را شنیدیم. هیچ وقت یادم نمیرود: مادر هنوز تو رختخواب زایمان بود که شب، نظامیها بیخبر ریختند تو خانهمان، هرچه را که بود و نبود بههم ریختند و همه چیز و همه جا را گشتند. سوراخ سمبهئی نماند که توش سر نکشند. حتا طفلکی مادرم را هم با آن حالی که داشت از تو رختخواب کشیدند بیرون. بیانصافها هر چه را داشتیم - مثلاً یک دو کیلو برنج و آرد یا یکی دو مشت رشته - خوب، هرچه بود همان را هم نتوانستند بهما ببینند: همه را با هم قاطی کردند و ریختند رو زمین. میدانی؟ حتی سعی کردند با حقهبازی از من هم که سنّ و سال چندانی نداشتم زیر پا کشی کنند. بهام گفتند اگر بهشان راستش را بگویم که اسلحهئی تو خانه دیدهام یا نه بهام شیرینی و شکلات کشی میدهند. آن موقع من همهاش ده سالم بود و تازه تازه گذاشته بودندم مدرسه. آخر تا پیش از آن بهاندازهٔ کافی پول نداشتیم و دستمان بهدهنمان نمیرسید.
باری، پدرم تا مدت درازی غیبش زد و مادرم هر کجا را که بهعقلش میرسید پیِ او از پاشنه در کرد، تا این که بالاخره آبها از آسیاب افتاد و پس از چند ماه نگرانی و دلهرهٔ کشنده دوباره برگشت پیش ما. گویا چندتا از کامپانیهروها درست سر بزنگاه شستشان خبردار شده بود و بهموقع درش برده بودند.
خلاصه. دوباره اوضاع و احوال عادی شد، پدرم برگشت سر کارش و من هم توانستم مدرسهام را بروم اما از آنجائی که برای ما مردم زحمتکش باید از در و دیوار بدبختی ببارد، مادرم که پا بهماه هم بود و انتظار بچهٔ ششمش را میکشید بهخاطر سختیهائی که سرش آمده بود و لطمههای جوراجوری که خورده بود ناگهان از پا در آمد. ناخوش سخت شد، یک کلّه افتاد و سرش را گذاشت زمین، و پنج تا دختر بچهٔ قدونیمقدِ یتیم و بیباعثوبانی را بهامید خدا گذاشت که من بزرگترینشان بودم. خوب، چاره چی بود؟ میبایست هر جور شده از خواهرهای کوچکام نگهداری کنم. ناچار دورِ درس و مشق و مدرسه را قلم گرفتم تا بتوانم بارِ آن زندگی وحشتناک را بهدوش بکشم.
پدرم که غصهٔ مرگ زن از پا درش آورده بود، بنا کرد تا خِرخِره مشروب خوردن. بفهمی نفهمی پیانو و گیتاری میزد و بعضیها این ور و آن ور بهمهمانیهائی که میدادند دعوتش میکردند برایشان ساز بزند. این جوری شد که افتاد تو خط مشروب خوردن و مست بهخانه آمدن و ما را بهباد کتک گرفتن.
ما بچهها تنهای تنها بودیم، عینهو جغد سر خرابه، و هیچ که را نداشتیم. نه کس و کاری، نه قوم و خویشی، نه دوست و آشنائی، نه یار و غمخواری. یک وقت، سر آشغالها یک خرس کوچولوی پارچهئی جستم که غژمه و غرقِ کثافت بودنش سرش را بخورد، دست و پای درست و درمانی هم نداشت. آوردمش بهخانه، حسابی شستمش و هر جور که میشد راست و ریسش کردم. شد تنها اسباببازی ما پنج تا دختر و تنها دلخوشیمان تو زندگی. همگیمان باش بازی میکردیم. یادم نمیرود که چه «اسباببازی» نفرتانگیزی بود؛ اما - خوب دیگر- تنها چیزی بود که تو این دنیای بزرگ میتوانستیم باش بازی کنیم، و اگر بهاش دل نمیبستیم چه میکردیم؟
عید کریسمس که میآمد، با دلِ دلها کفش پارههامان را میگذاشتیم تو پنجره. هنوز هم دلهای معصوممان از دریافت چند تا هدیهٔ کوچک ناامید نبود، هرچند که «گداها را میگرفتند» و برای بچه یتیمهائی مثل ما هدیه مدیه خواب بود و خیال خام. بعد میرفتیم بیرون و دختر کوچولوهای دیگر را میدیدم که با عروسکهای قشنگشان بازی میکردند. دلمان پر میزد که همین بگذارند از نزدیک تماشایشان کنیم و با حسرت دستی بهآن بکشیم، اما پاداشمان کَت و کُلُفتی بود که بارمان میشد.: «دستتو بکش کنار، توله سرخپوستِ نکبتی!»
از مطلب سر درنمیآوردم. نمی توانستم علت دشمنانه تا کردن بچههای دیگر را با خودمان بفهمم. این بود که ما توی یک دنیای دیگر زندگی میکردیم. فقط ما، و هیچ کس دیگر نه، کنج آشپزخانه با خودمان بازی میکردیم، برای هم قصه میگفتیم و با هم آواز میخواندیم.
مادرم شبی که داشت میمرد پدرم را صدا کرد ازش قول گرفت که هرگز دوباره درگیر فعالیتهای سیاسی نشود. چون حس کرده بود که خودش یک پاش آن دنیاست، و ناچار فقط پدرم میبایست از ما نگهداری کند. بهپدرم گفت: «بچههای ما دخترند. چراغ من که خاموش شد کی از آنها سرپرستی میکند؟ دیگر سرت را تو هر سوراخی فرو نکن. تا همین جاش هم بهاندازهٔ کافی بدبختی و بیخانمانی کشیدهایم.» - و آن وقت پدرم را واداشت قسم بخورد که دیگر تو هیچ مسالهئی دخالت نکند.
بعد از آن دیگر پدرم فعالیت سیاسی را بوسید و گذاشت کنار، اما همیشه از کنار تماشا میکرد و حسرتش را میخورد. مثلن انقلاب ۱۹۵۲ که بهثمر رسید انگار دنیا را بهاش دادند، اما آتش بهجگرش بود که چرا نباید جزو آنهائی باشد که برای دیدن پرزیدنت پازاستن سورو میرفتند. من دختر عقل برسی بودم و میفهمیدم که آن چه مانع فعالیت سیاسی او شد، وجود ماها است. البته او بهکلی هم از شرکت در فعالیتها یا کمک بهدیگران در فهم و درک مسائل دست نکشیده بود. با دیگران در خانه گروهی تشکیل داده بود، اجتماعات سیاسی راه میانداخت و تو کارهای سیاسی شرکت میکرد اما نه مثل سابق. دیگر آن جورها نبود. جلو صف نبود.
انقلاب ۱۹۵۶ در تاریخ بولیوی یک حادثهٔ بزرگ بود. واقعن پیروزی مردم بود. اما سرنوشتش چه شد؟ - هیچ. تودهٔ مردم، طبقهٔ زحمتکش، دهقانها، برای بهدست گرفتن قدرت آمادگی نداشتند و از بابت قانون و راه و چاه حکومت کردن بر یک کشور چیزی بارشان نبود. ناچار جز این چارهئی ندیدند که قدرت را بسپرند دست کسانی از خورده بورژواها که خودشان را دوست ما و موافق عقاید ما جا زده بودند. ما مجبور شدیم حکومت را مفت و مسلم تقدیم کنیم خدمت یک دکتر - یعنی ویکتور پازاستن سورو - و همپالکیهایش. خوب، گاو را بههزار زحمت پوست کندیم و پوست کندیم، بهدمش که رسیدیم تحویل یک مشت قالتاقش دادیم که: آنها هم، از خدا خواسته، فی الفور یک بورژوازی نوکیسه ساختند و یک مشت نورسیده را بهنان و نوا رساندند. آستینها را زدند بالا و هنوز هیچی نشده، هنوز خون انقلابی ها خشک نشده، شروع کردند بهبرچیدن و نابود کردن انقلاب و خواندن فاتحهاش و برچیدن ختمش. و روزگار ما کارگران و دهقانان از آن چه بود هم سیاهتر و رقتبارتر شد.
برای چه باید چنین اتفاق مسخرهئی بیفتد؟ - برای این که همیشهٔ خدا این فکر را تو مخ ما فرو کرده بودند که فقط کسی میتواند بر یک کشور حکومت کند که درس خوانده باشد، که پول داشته باشد، که دانشگاه رفته باشد. میبینی؟ بهجای آموزش دادن مردم، آنها را بهشکل قازورات نگاه میکنند. ما آمادگی نداشتیم که خودمان قدرت را دست بگیریم، علیرغم این حقیقت که، بله، خود ما بودیم که انقلاب را شروع کردیم و پختیم و سر سفره آوردیم. در نتیجه، آن افراد طبقهٔ متوسط که بهشان اعتماد کردیم و مهارهای قدرت را تو مشتشان گذاشتیم، روراست در تمام زمینهها بهآرمانهای طبقهٔ زحمتکش خیانت کردند. مثلن گفتند معادن متعلق بهمردم است و دهقانها هم صاحب زمینهائی میشوند که روش عرق میریزند. - درست است: اصلاحات ارضی را انجام دادند و معادن را هم ملی کردند، اما کو؟ دزد حاضر و بز حاضر. تا الانش که نه معدنچیها «مالک» معادناند نه دهقانها «صاحب» زمین. دریغ از یک وجبش! – تو همه کار و همه جا و همه چیز خیانت کردهاند. فقط برای این که چشممان کور! ندیده و نفهمیده و نسنجیده، قدرت را بهدست مردمی حریص و چشم و دل گرسنه دادیم.
از هر جا راه بیفتیم بهاین جا میرسیم که ما مردم، باید خودمان را برای بهدست گرفتن قدرت آماده کنیم. چرا باید بهچند تن انگشت شمار اجازه بدهیم که از همهٔ منابع ثروت بولیوی استفاده کنند و تا ابد همین جور عین شتر عصاری خار بخوریم و دور خودمان چرخک بزنیم بدون این که بتوانیم آیندهٔ قابل قبولی برای بچههامان فراهم کنیم؟ چرا ما باید تنها به«آرزوی چیزهای بهتر» دلمان را خوش کنیم، حال آن که بولیوی در اثر فداکاریهای ما در ناز و نعمت غوطه میخورد؟
به این دلایل است که من معتقدم اگر انقلابی را برای آینده تدارک میکنیم، شعار و مضمونش فقط و فقط باید «حکومت تودهها، حکومت طبقهٔ زحمتکش، حکومت کارگران و دهقانان» باشد. ما باید از پیش یقین کامل داشته باشیم خودمانیم که قدرت را بهچنگ میآوریم، و دلیل این امر هم بسیار ساده است: ما باید قدرت را قبضه کنیم، چون فقط آنهائی که میدانند کندن سنگ در اعماق پر از غبار و پر از رطوبت یعنی چه، فقط آنهائی که میدانند عرق ریختن برای هر یک لقمهٔ نان خالی یعنی چه، میتوانند و حقش را دارند که قوانینی در خور شئون و شرافت انسانی وضع کنند، اجرای دقیق و وسواس آمیز آن قوانین را زیر نظر بگیرند و مراقب دلسوز سعادت و نیکبختی اکثریت عظیم مردم، یعنی تودههای استثمار شده باشند.
من تازه امروز، با تجربیاتی که از سر گذراندهام و شناختی که بهدست آوردهام، پی میبرم که MNR آن چیزی نبود که پدرم سراسر زندگیش را فدای بهدست آوردنش کرد. مثلن هرگز فراموش نمیکنم که وقتی معادن بولیوی ملی شد ا ز شادی بهرقص آمد. اما با خشم و پافشاری گفت: «به عنوان خسارت یا هر چیز دیگر، کوفت کاری هم بهبارنهای قلع [۳] نباید بپردازند.» – و آن وقت با اعتراض، خطاب بهآنهائی که در خانهٔ ما جمع میشدند میگفت: «آخر بهچه مناسبت باید بهآنها غرامت بپردازیم؟» – میگفت بههیچ وجه نباید بهآنها اجازهٔ چنین کاری را داد.
شاید موقعی که کامپانیهروها با هم سرگرم بحث و مجادله بودند پدرم فکر میکرد ما خوابیدهایم، اما من غالب اوقات، حتا اوقاتی که درست نمیتوانستم بفهمم جار و جنجال آنها بر سر چیست، بیدار میماندم و بهحرفهائی که گفته میشد گوش میدادم.
یک روز درآمدم ازش پرسیدم: «بابا، این موضوع غرامت چیه که تو همهاش میگی مخالفم و تو کتم نمیره؟» – و پدرم، با آن که من آن موقع هنوز یک دختر بچه بودم و چیزی از سیاست حالیم نمیشد سعی کرد با سر هم کردن یک مشت فرض و مثل، آن را برایم توضیح بدهد. – گفت: «فرض کن من برات یه عروسک خوشگل بخرم. یکی از اون عروسکای خواب و بیدار، یا از اونائی که میتونن حرف بزنن یا راه برن. یکی از اون عروسکائی که تو بتونی باهاش خودتو بگیری و باهاش پز بدی و بازی کنی... خب، حالا فرض کنیم یکی اومده با هزار دوز وکلک عروسکتو ورداشته رفته، افتاده دوره و با نمایش دادن اون کلی پول بهجیب زده و، هروقتم تو، بهاش گفتهئی عروسکتو بهخودت پس بده، عوض این که بگه چشم، گرفته یه فصل حسابی هم کتکت زده، که چی؟ که زورش زیاده! – و این جنگ میون تو (که حقتو میخوای) و اون (که حق تو رو نمیده) مدتها طول کشیده و طول کشیده، تا این که بالاخره یه روز، بعد از سالهای سال تو اون حرومزاده رو گیرش میاری، تا میخوره میزنی تو سرش، و دست آخر هم عروسکتو پس میگیری، و اون عروسک، دوباره بر میگردد پیش صاحاب اصلیش. گیرم حالا دیگه بعد از اون همه سال، اون عروسک خوشگله چیزی شده کهنه و شکسته و درب و داغون، و دیگه مثل اون وقتا که نو نو بود قشنگ و بهدرد خور نیست... خب، حالا خوب حواستو جمع کن: آیا تو، بعد از این که بههزار مشقت تونستی عروسکتو از چنگ اون مردک در بیاری، با این که رنگ و روش رفته و چیزی ازش باقی نمونده، باید یه پولی هم دستی بهاش بدی؟ یعنی تو نمیدونی که نباید همچی کاری بکنی؟... ها: این درست عین قضیهٔ ماس با بارنهای قلع که با معدنهای ما و با جون کندنهای ما برای خودشون قصرهای یه خشت طلا یه خشت نقره درست کردهن. – حالا معدنها، پس از اون همه جنگ و خونریزی بهمردم برگشته که صاحبای اصلی اونان. خب، اما چه اتفاقی داره میافته؟ - همین دولت فلان فلان شده میخواد پس از همهٔ اون بچاپ بچاپها دس کنه و از جیب این ملت فقیری که تا استخوان چریده شده یه چند ملیونی هم بهعنوان غرامت بهاون دزدای سرگردنه دستی بده. این دیگه خیلی حرفه. دارن بهاونائی که این همه بدبختی و فلاکت و ویرونی برای ما ارمغون آوردهن یه چیزی هم باج میدن!... اون چیزی که من تو کتم نمیره و زیر بارش برو نیستم، یه همچین چیزیه.»
آن روز من خیلی بهزحمت توانستم از آن چه پدرم میگفت سر در آورم. اما فقط امروز و از طریق تجربیات شخصی خودم است که میفهمم وقتی مادهٔ ۵۳ مربوط بهپرداخت غرامتها منتشر شد چرا پدرم آن جور تا مغز استخوان آتش گرفت.
ملی شدن معادن، فقط معنیش سپردن آنها بود بهدست یک مشت مالک دیگر، تا این بار آنها از نتیجهٔ رنج و زحمت ما پول پارو کنند. پس چیزی عوض نشده، و در واقع نه خانی آمده و نه خانی رفته. در ۱۹۴۲ و ۱۹۴۹، حکومت برای حمایت از بارنهای قلع که غاصبان معادن بودند دو بار سیگلو۲۰ را تبدیل بهکشتارگاه مردم بیگناه کرد. بعد از انقلاب ۱۹۵۲ که پیروزیش بهآن گرانی بهدست آمد، حکومت جدید هم دوبار – یک بار بهسال ۶۵ و بار دوم بهسال ۶۷ – چنان کشتاری در همین سیگلو ۲۰ از ما کرد که صد رحمت بهکفن دزد اولی!... از این گذشته، پس از بهاصطلاح «ملی شدن» معادن، کار بهرهکشی از کامپانیهروهای ما با همان ماشین آلات فرسودهٔ سابق ادامه پیدا کرد و وضع، از بد هم بدتر شد. آن ها هم که غمشان نیست، چوبش را معدنچیها میخورند و تاوانش را ما میدهیم.
حالا بگو پس معدنها را چرا ملی کردند.- آنهائی که با حکومت شریکاند و از توبرهٔ شرکت چاق میشوند آدمهای خنگی نیستند. اقتصاددان و جامعهشناس و قانوندان و همهچیز دانند. یعنی میشود آنها ندانند برای این که مردم پیشرفت کنند چه طور باید برایشان کار انجام داد؟ ممکن است آنها ندانند چه جوری میشود بدون سرکوبی و کشتار مردم گرفتاریهاشان را حل کرد؟ - البته که میدانند. چهطور میشود ندانند؟ گیرم موضوع این است که آنها مشتی افراد خودفروختهاند، و اگر فساد تا مغز استخوانشان رسوخ کرده دلیل عمدهاش این است که جوشان از آخور دیگران تامین میشود.
باری، در ۱۹۴۵، مدرسهها که باز شد، جور بهجور گرفتاری جلو درس خواندن من بود. یکیش این که خانهٔ ما یک آلونک فسقلی بود. بدون حیاط و بدون یورت. نه جائی داشتیم که بچهها را بریزیم توش برای خودشان بازی کنند، نه کسی را داشتیم که بگذاریمشان پیش او. ناچار راه افتادم رفتم پیش مدیر مدرسه باهاش صحبت کردم، وقتی دید آن جور مشتاق ادامهٔ درسام بهام اجازه داد که خواهر کوچولوهایم را هم با خودم بیارم بهمدرسه. مدرسه صبح و بعدازظهر بود، و من چارهئی جز این نداشتم که همه چیز را با هم قاتی کنم: خانه و مدرسه را. خواهر کوچکه را بغل می کردم و آن یکی دیگر بهدست و دامن ام آویزان می شد. مارینا بطری شیر و پستانک بچه و خرت وخورت دیگر را می آورد و خواهر کوچولوی دیگرم دفتر و دستک درس و مشقم را، و این شکلی – آتا و اوتا بلند و کوتاه - راه میافتادیم طرف مدرسه. یک سبد کوچک داشتیم که موقع درس بچه را می گذاشتیم توش و هروقت عرش بلند می شد شیشهٔ شیرش را میدادیم دهناش. خواهرهای دیگرم هم تو کلاس پرسه میزدند و از این نیمکت میرفتند بهآن نیمکت. مجبور بودم تنگ درس و مشق را همان جا تو مدرسه خرد کنم.، چون که تو خانه فرصت سر خاراندن برایم باقی نمیماند. میبایست غذا بپزم، رفت و روب کنم، بهوصله پینهٔ لباسها و بشور و بمال اطوکشی هم برسم و هوای بچهها را هم داشته باشم. یک دستم بهاین کار بود یک دستم بهآن کار، یک چشمم بهاجاق و دیگ بود یک چشمم بهبچهها. خدا میداند چه قدر دلم میخواست بازی کنم، و مثل هر دختر بچهٔ دیگری چه قدر دلم لک میزد که ساعتی برای خودم بگردم و بچرخم!
دوسالی بهاین وضع گذشت، تا بالاخره معلممان از دست بچهها که مدام سروصدا میکردند و گاهی امان همه را میبریدند جان بهسر شد و قدغن کرد که دیگر آنها را با خود بهمدرسه نیارم – پول خدمتکار که چه عرض کنم، دستمزد پدرم حتا بهمخارج خوراک و لباس خانواده هم نمیرسید. مثلن خود من همیشه تو خانه پا برهنه راه میرفتم و کفشام را فقط برای مدرسه رفتن پا میکردم. هوای پولاکایو را هم که گفتم: زمهریر! – مدام پشت دستهایم از زور سرما ترکیده بود و از دست و پایم خون میآمد. لپها و لبهایم هم ترک میخورد، و ترکیدگی لپهایم همیشه خونی بود. لباس کافی نداشتیم که از پس سرما برآییم.
بیچاره معلممان که تقصیری نداشت. ناچار شدم بچهها را مدرسه نبرم. در اتاق را قفل میکردم و بچهها مجبور بودند بیرون بمانند. چون خانه پنجره نداشت، چهار تا دیوار بود و یک سقف و یک در، که وقتی میبستیش مثل گور تاریک میشد. اگر بچه ها را میگذاشتم آن تو و در را بهرویشان میبستم از ترس زهره ترک میشدند. جای دیگر هم نبود بگذارمشان. آخر آن جا که ما مینشستیم غیر از خودمان فقط یک مرد زندگی میکرد که او هم سرش بهکار و بدبختی خودش بود. پدرم بهام گفت بهتر است دور مدرسه را قلم بگیرم و از خیرش بگذرم. تا آن موقع تو کار خواندن پیشرفت کرده بودم و اگر میخواستم میتوانستم پیش خودم چیز بخوانم و چیزهای دیگر یاد بگیرم، اما گوش بهحرفش ندادم، رفتم مدرسه و دنبال درس خواندن را گرفتم تا این که اتفاق وحشتناکی برامان پیش آمد. یک روز در نبود من، خواهر کوچکهام خاکه کاربید[۴]ی را تو سطل آشغال بود خورد و مسموم شد. پس ماندهٔ غذائی را ریخته بودند تو سطل زباله، روی خاکه کاربیدها، و خواهر کوچکهام از زور گرسنگی آنها را از سطل در آورده خورده بود. عفونت رودهٔ وحشتناکی کرد و مرد. همهاش سه سالش بود. مرگش را تقصیر خودم میدانستم و بار غم دنیا بهدلم بود. حتا پدرم بم گفت: «اگر تو خانه پیش بچهها مانده بودی این وضع پیش نمیآمد.» – طفلکی را از وقتی بهدنیا آمد خودم زیر بال گرفته بودم و تر وخشکش کرده بودم. مرگش جگرم را سوزاند.
از آن بهبعد بیشتر مواظب بچهها بودم. وقتی هوا سرد میشد و چیزی نبود که بچهها را باش بپوشانم لباس کهنههای پدرم را میپیچیدم بهپرو پا و شکمشان، بغلشان میگرفتم و سعی میکردم یک جوری سرشان را گرم کنم، خودم را سراپا وقف دخترها کرده بودم. پدرم آن قدر بهاین در و آن در زد، تا شرکت معدن پولاکایو خانهئی بهما بدهد که حیاط کوچکی داشته باشد. چون آن جا که مینشستیم، دیگر واقعن برایمان امکان زندگی کردن نبود. و بالاخره مدیر شرکت که پدرم برایش لباس میدوخت دستور داد جائی برایمان زیر سر کردند که مجموعن یک اتاق بود و یک آشپزخانه که با راهرو کوچکی از هم جدا میشد. این بود که ما هم بهاردوگاه معدنچیها کوچ کردیم و راهرو، شد محل بازی و وقت گذراندن بچهها.
پاورقیها
- ^ اگر چه این انقلاب منتج بهبرنامهٔ اصلاحات ارضی شد که بر اساس آن زمینها را بهسرفها دادند که تا آن هنگام از اربابان فئودال بهعاریت در اختیار داشتند، معذلک خصلت این انقلاب «بورژوازی-ملی» بود که MNR یعنی (Nationalista Revolucionario Movimento) یا «جنبش انقلاب ملی» را تحت رهبری پازاستن سورو بهقدرت رساند. این انقلاب که بهانقلاب بولیوی معروف شد، بهموضوع حق رای عمومی نیز گسترش داد.
- ^ محلی است واقع در میان بولیوی و پاراگوئه (از ۱۹۳۲ تا ۱۹۳۵). فقدان خط مرزی مشخص میان این دو کشور منتهی بهنزاعی بر سر منافع نفتی در منطقهٔ میان آن دو شد که منافع ایالا ت متحد (استاندارد اویل) و انگلیس-هلند (رویال داچ) در پشت آن قرار داشت.
- ^ استعمار کنندگان معدن چیان قلع بولیوی. بارن بهمعنای ارباب است.
- ^ کاربید Carbide از ترکیب کربن و هر یک از فلزات، خصوصن کلسیم، بهوجود میآید و از آن بهعنوان سوخت در نوعی چراغ (چراغ کاربیدی) استفاده میشد.