دَمی با بچه‌های ده بالا: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(تا پایان صفحهٔ ۶۵ تایپ شد.)
(تایپِ صفحهٔ ۶۶.)
سطر ۴۱: سطر ۴۱:
 
- از همین جاده برو بالا... اما به‌چشمه نمی‌رسی‌ها، می‌رسی به‌رودخانه – باشد. همین کار را می‌کنم.
 
- از همین جاده برو بالا... اما به‌چشمه نمی‌رسی‌ها، می‌رسی به‌رودخانه – باشد. همین کار را می‌کنم.
  
با دخترم راه می‌افتیم.. برمی‌گردم پشت سر را نگاه می‌کنم... بچه‌ها به‌فاصله و گپ‌زنان دنبال ما راه افتاده‌اند. از اطراف سه چهار نفر دیگر به‌آن‌ها می‌پیوندند. ما حالت اسفناکی داریم. مصنوعی‌تر از وضع ما وضع نمی‌شود. در دلم نقشه می‌کشم که به‌بهانه‌ئی بپرسم چرا این جنگل‌ها را لخت کرده‌اند؟ جز درخت‌ها در اندیشهٔ دیگری نیستم. بچه‌ها نزدیک‌تر شده‌اند.
+
با دخترم راه می‌افتیم.. برمی‌گردم پشت سر را نگاه می‌کنم... بچه‌ها به‌فاصله و گپ‌زنان دنبال ما راه افتاده‌اند. از اطراف سه چهار نفر دیگر به‌آن‌ها می‌پیوندند. ما حالت اسفناکی داریم. مصنوعی‌تر از وضع ما وضع نمی‌شود. در دلم نقشه می‌کشم که به‌بهانه‌ئی بپرسم چرا این جنگل‌ها را لخت کرده‌اند؟ جز درخت‌ها در اندیشهٔ دیگری نیستم. بچه‌ها نزدیک‌تر شده‌اند. می‌ایستم تا برسند.
 +
 
 +
می‌پرسم: - بچه‌ها، روستای شما مدرسه هم دارد؟
 +
 
 +
پسر بزرگتر می‌گوید: - اره که دارد. من خودم پنج کلاس درس خوانده‌ام.
 +
 
 +
 
 +
می‌خندد: - مدرسه چیه... کی می‌توانه درس بخونه...
 +
 
 +
شروع می‌کنیم به‌حرف زدن. بچه‌ها با هم به‌زبان محلی صحبت می‌کنند که من از آن سردر نمی‌آورم. اسم بزرگترها را یکی یکی می‌پرسم.
 +
 
 +
رجبعلی، مهدی، حسین، قربانعلی، علی...
 +
 
 +
حسین که سن و سالی ندارد می‌گوید: - اسم برادر مهدی را هم یاد بگیر.
 +
 
 +
می‌گویم: - رجبعلی تو چرا گفتی «درس چیه»؟
 +
 
 +
درس مال شهری‌هاست. به‌درد ما نمی‌خورد. مگر نه مهدی؟ حالا مثلاً من پنج کلاس خوانده‌ام چکاره شده‌ام؟ هیچ کاره! درسم هم نیمه کاره مانده. پدرم هر روز مرا از کلاس می‌کشید بیرون که: برو هیزم بیار، بیا الاغ را بار کن. ما تا در خانهٔ پدری هستیم نمی‌توانیم درس بخوانیم.
 +
 
 +
پدرت چکاره است؟
 +
 
 +
- چوپان است. او که می‌رود سر گله، من باید کارهای خانه را انجام بدهم. همه‌مان همین طوریم. مگر نه مهدی؟
 +
 
 +
مهدی که حالت سرکردهٔ بچه‌ها را دارد حرف او را تأئید می‌کند: - رجبعلی درست می‌گوید. کار ده با درس و مشق جور نیست. کار زیاد است. ما را راحت نمی‌گذارند. صبح و عصر یا باید برویم هیزم بار کنیم یا درخت بیندازیم.
 +
 
 +
نمی‌دانم چه بگویم. زبانم بند آمده. ای کاش عوضی شنیده باشم.
 +
 
 +
با دلهره می‌پرسم: «بچه‌ها، شما هم درخت می‌زنید؟» - مجال نمی‌دهم، جواب بگویند، تندتند موعظه می‌کنم: «شما که درس خوانده‌اید، شما که می‌دانید این درخت‌ها که مردند دیگر زنده نمی‌شوند. جنگل را نباید کشت، نباید نابود کرد... بارندگی کم می‌شود... رطوبت کم می‌شود... هوا آلوده

نسخهٔ ‏۲۲ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۸:۰۳

کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۶۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۲ صفحه ۷۴



هما ناطق:


ده بالا روستائی است پای کوه‌های بلند. محصولش برنج است و مرکبات. تا چند وقت پیش انبوه‌ترین جنگل‌های مازندران دراین منطقه بود. امروز درخت‌های کهنسال را بریده‌اند. شاخه‌های جوان را لت و پار کرده‌اند و شکنجه داده‌اند. صدای درّه یکدم خاموش نمی‌شود. دود کوره‌ها از هر سو روانهٔ آسمان است. بار الاغ‌ها همه چوب است. به‌دل می‌گویم: کار همان‌هاست... کسانی که گوش و دست و پا می‌برند. کسانی که اجساد مردگان راهم شکنجه می‌دهند. می‌خواهی از درخت زنده بگذرند؟ خشم و نفرت در درونم زبانه می‌کشد. با دخترم از جاده پر پیچ و خم و ناهموار ده بالا می‌رویم. پیرمردی لب جاده چمباتمه زده است چپق می‌کشد. می‌خواهم چیزی بپرسم، اما انگارنه‌انگار، سرش را هم بلند نمی‌کند. چند قدم بالاتر، چند پسربچهٔ ده دوازده ساله ایستاده‌اند گپ می‌زنند. نمی‌دانم به‌سراغ‌شان بروم یا نروم... ما را که می‌بینند شروع می‌کنند به‌پچ پچ و خنده، اما از جای‌شان تکان نمی‌خورند. با پرروئی می‌گویم: «بچه‌ها سلام».

یکی دو نفر سربلند می‌کنند: «سلام».

نمی‌دانم راهم را ادامه بدهم یا بایستم. چهره‌ها چندان گرم و مهربان نیستند و روی خوش نشان نمی‌دهند. دوباره پچ پچ و خنده شروع می‌شود. دخترم سخت احساس ناراحتی می‌کند، دلش می‌خواهد برگردیم. دو طرف جاده و به‌فاصلهٔ خانه‌های دهاتی و چند تا ویلای شهری دیده می‌شوند.. شالیزارها را آب انداخته‌اند. هنوز از رو نرفته‌ام و خیال دارم اگر بتوانم سرکی توی ده بکشم. می‌ایستم و رو به‌بچه‌ها می‌گویم: «بچه‌ها، ده‌تان خیلی با صفا و سرسبز است»، می‌خواستم اضافه کنم: «افسوس که جنگل‌ها را بریده‌اند» - اما جرأت نمی‌کنم.

یکی از بچه‌ها می‌پرسد: - کجا می‌روی؟

- می‌خواستم راه بروم.

- می‌خواهی بروی چشمه؟

- نمی‌دانم چشمه کجاست. آمده‌ام راه بروم.

- خوب پس، مستقیم برو، رودخانه هم دارد.

- از همین جاده برو بالا... اما به‌چشمه نمی‌رسی‌ها، می‌رسی به‌رودخانه – باشد. همین کار را می‌کنم.

با دخترم راه می‌افتیم.. برمی‌گردم پشت سر را نگاه می‌کنم... بچه‌ها به‌فاصله و گپ‌زنان دنبال ما راه افتاده‌اند. از اطراف سه چهار نفر دیگر به‌آن‌ها می‌پیوندند. ما حالت اسفناکی داریم. مصنوعی‌تر از وضع ما وضع نمی‌شود. در دلم نقشه می‌کشم که به‌بهانه‌ئی بپرسم چرا این جنگل‌ها را لخت کرده‌اند؟ جز درخت‌ها در اندیشهٔ دیگری نیستم. بچه‌ها نزدیک‌تر شده‌اند. می‌ایستم تا برسند.

می‌پرسم: - بچه‌ها، روستای شما مدرسه هم دارد؟

پسر بزرگتر می‌گوید: - اره که دارد. من خودم پنج کلاس درس خوانده‌ام.


می‌خندد: - مدرسه چیه... کی می‌توانه درس بخونه...

شروع می‌کنیم به‌حرف زدن. بچه‌ها با هم به‌زبان محلی صحبت می‌کنند که من از آن سردر نمی‌آورم. اسم بزرگترها را یکی یکی می‌پرسم.

رجبعلی، مهدی، حسین، قربانعلی، علی...

حسین که سن و سالی ندارد می‌گوید: - اسم برادر مهدی را هم یاد بگیر.

می‌گویم: - رجبعلی تو چرا گفتی «درس چیه»؟

درس مال شهری‌هاست. به‌درد ما نمی‌خورد. مگر نه مهدی؟ حالا مثلاً من پنج کلاس خوانده‌ام چکاره شده‌ام؟ هیچ کاره! درسم هم نیمه کاره مانده. پدرم هر روز مرا از کلاس می‌کشید بیرون که: برو هیزم بیار، بیا الاغ را بار کن. ما تا در خانهٔ پدری هستیم نمی‌توانیم درس بخوانیم.

پدرت چکاره است؟

- چوپان است. او که می‌رود سر گله، من باید کارهای خانه را انجام بدهم. همه‌مان همین طوریم. مگر نه مهدی؟

مهدی که حالت سرکردهٔ بچه‌ها را دارد حرف او را تأئید می‌کند: - رجبعلی درست می‌گوید. کار ده با درس و مشق جور نیست. کار زیاد است. ما را راحت نمی‌گذارند. صبح و عصر یا باید برویم هیزم بار کنیم یا درخت بیندازیم.

نمی‌دانم چه بگویم. زبانم بند آمده. ای کاش عوضی شنیده باشم.

با دلهره می‌پرسم: «بچه‌ها، شما هم درخت می‌زنید؟» - مجال نمی‌دهم، جواب بگویند، تندتند موعظه می‌کنم: «شما که درس خوانده‌اید، شما که می‌دانید این درخت‌ها که مردند دیگر زنده نمی‌شوند. جنگل را نباید کشت، نباید نابود کرد... بارندگی کم می‌شود... رطوبت کم می‌شود... هوا آلوده