تحوّل فرهنگی: تفاوت بین نسخهها
(اصلاحِ الگو.) |
|||
سطر ۴۱: | سطر ۴۱: | ||
میبینم چهگونه با سوءاستفاده از اعتقادات پاک مردم، سعی میکردهاند که آموزش اطفال را در مسیر طبقات حاکم بکشانند. | میبینم چهگونه با سوءاستفاده از اعتقادات پاک مردم، سعی میکردهاند که آموزش اطفال را در مسیر طبقات حاکم بکشانند. | ||
− | و بعد، از هنگامی که کارگران کوشیدند تا در جنبشهای سیاسی مستقلی متشکل شوند، کارفرمایان از راه دیگری بهتوجیه نظام حاکم پرداختند: این طور تبلیغ میکردند که هر فرد کوشا میتواند ترقی کند و به طبقات بالای جامعه راه یابد، به شرط آنکه کوشش کند و از تنبلی بپرهیزد. برای اثبات این ادعا، ادبیات بازاری عامهپسند پیدا شد تا با قلب واقعیات، نمونههائی نمادی از مردم سخت کوش و موفق ارائه دهند. علامت بارز ادبیات بازاری و عامپسند این دوره آن است که هیج شباهتی با واقعیت ملموس جامعه ندارد. این ادبیات از آن دوره است که بهتصویر دنیائی هماهنگ و انسانیتی پر از صداقت میپردازد، آنچان که هیچ شباهتی با واقعیت ملموس جامعه ندارد. این ادبیات از آن رو موذیانه است که با ظاهری واقع گرایانه، به عناصر مجازی واقعیتهای اجتماعی میپردازد، درحالی | + | و بعد، از هنگامی که کارگران کوشیدند تا در جنبشهای سیاسی مستقلی متشکل شوند، کارفرمایان از راه دیگری بهتوجیه نظام حاکم پرداختند: این طور تبلیغ میکردند که هر فرد کوشا میتواند ترقی کند و به طبقات بالای جامعه راه یابد، به شرط آنکه کوشش کند و از تنبلی بپرهیزد. برای اثبات این ادعا، ادبیات بازاری عامهپسند پیدا شد تا با قلب واقعیات، نمونههائی نمادی از مردم سخت کوش و موفق ارائه دهند. علامت بارز ادبیات بازاری و عامپسند این دوره آن است که هیج شباهتی با واقعیت ملموس جامعه ندارد. این ادبیات از آن دوره است که بهتصویر دنیائی هماهنگ و انسانیتی پر از صداقت میپردازد، آنچان که هیچ شباهتی با واقعیت ملموس جامعه ندارد. این ادبیات از آن رو موذیانه است که با ظاهری واقع گرایانه، به عناصر مجازی واقعیتهای اجتماعی میپردازد، درحالی که مجموعهٔ مناسبات اجتماعی را یکسره قلب میکند. آن تعداد انگشتشمار افراد طبقات پائین جامعه که در این گونه قصهها موفق میشوند که با سعی و کوشش خود به جرگهٔ ثروتمندان درآیند، به هیچ روی در این واقعیت تغییری نمیدهد که اکثریت عظیم افراد جامعه کمترین امکانی برای صعود اجتماعی و ابراز وجود ندارند. |
+ | |||
+ | قصههای موذیانهتر از چنین قماشی همواره با این تجربه به پایان میرسند که بهتر است آدمی قناعت پیشه کند و خود را با اوضاع و احوال، آنچنان که هست، وفق دهد، ورنه« خون خوردگر طلب روزی ننهاده کند». در واقع ثروتمندان به اعتبار این ضربالمثل که « نداری، یک غم داری، وقتی داری هزار غم»، با دشواریها و نگرانیهای بیشتری روبهرو هستند تا فقرا. به علاوه، چنین وانمود میکنند که مادیات، پول و دیگر چیزهای ظاهری، فاقد ارزش است و تنها ارزشهای باطنی افراد درخور اهمیت است و بس. در این زمینه نیز فقرا نسبت به ثروتمندان در مزّیتاند، چون آن گونه که در ریلکه میسراید: « فقر، نور درخشندهٔ باطن است» و یا بهسخن سعدی:« اندرون از طعام خالیدار تا در آن نور معرفت بینی» | ||
+ | |||
+ | و هنگامی که دیگر این گونه اندرزها و امیدواریها مؤثر نمیافتد و جامعهٔ سرمایهداری هر روز بیش از پیش با بحران و دشواریهای تازه روبهرو میشود، طرحی نو میاندازند. آفتاب دورهٔ طلائی سرمایهداری به لب بام رسیده است. نظامی که روزگاری به شکستن سدَهای پیشرفت و ترقی برخاسته بود، خود اکنون راه را بر پیشرفتهای اجتماعی سدّ کرده است. هم از این رو است که میبینیم فیلسوفان و نویسندگان طبقهٔ ایستاده بر لب گورِ تاریخ، سرنوشت خود را بهمثابهٔ سرنوشت تمامی تلقی میکنند و زوال ناگزیر این طبقه را، همچون زوال و نابودی تمامی تمدن بشری در آثارشان تصویر میکنند. | ||
+ | |||
+ | گئورگ''' لوکاچ''' در « زوال خرد» مینویسد: « هر بحران قابل ملاحظهٔ تفکّر فلسفی، به عنوان نزاعی بین آنچه حیات مییابد وآنچه حیات مییابد و آنچه بهزوال میگراید. همواره در جناح مغلوب، گرایشهائی پدید میآورد که اصطلاحاً خرد ستیزی خوانده میشود». این است که میبینیم در زمینهٔ فلسفه و ادبیات یک جریان فکری پر از یأس و بدبینی پدید میآید. عنصر غالب این مکتب خرد ستیزانه عبارت است از: بدبینی بهحال و آینده؛ یأس و درماندگی: بیپناهی و تنهائی. این جریان ادبی و فلسفی را میتوان از '''کیرکه گور''' «شوپنهاور» تا اگزیستانسیالیستهای امورزی دنبال کرد. قسمت دخور توجهی از ادبیات امروزی جهانِ سرمایهداری پر است از بدبینی به آیندهٔ جامعهٔ بشری و مملّو از یأس و درماندگی است. در این آثار حتی کمترین کورسوئی از امید به آیندهئی روشن و نوید بخش به چشم نمیآید. بشریت در جامعهئی گرفتار آمده است که در آن رفاه مادی تنها به قیمت چشمپوشی مطلق از فرهنگ و جوهر انسانی، حاصل میشود، جامعهٔ بردگانِ ماشین و موجوداتی که دیگر هیچ چیز انسانی ندارند. و در بسیاری موارد نیز آیندهئی بس تیرهتر از این برای بشریت میبینند: (یعنی) بازگشت بهتوحش. این پیامبران سرخورده و مأیوس، پیشگوئی میکنند که در آیندهٔ نه چندان دوری، چیزی جز ویرانه از شهرهای متمدن باقی نمیماند، که در گودالهای آن، گلههای انسانهای وحشی با حرص و آز بهدنبال جواهر و زینت آلات میگردند. | ||
+ | |||
+ | تنها بهعنوان روی دیگر این. خردستیزی بدبینانه ـ و نه موضع مخالف آن ـ باید به فلسفهٔ اعمال قدرت و قهر و تقدیس تمام چیزهای اصلی و ددمنشان چشم آبی، توجه کرد. فلسفهئی که با استعدادترین مُبلّغ آن« فریدریش نیچه» و موفقترین مقلّد آن «اسوالداشپنگلر» بوده است. تکّبر زبدگان، تحقیر تودهها و نا امیدی عمیق، در مجموع بهنیهیلیسم [ نیست گرائی] قهرمانانهئی بدل میشود که سرانجام، خاصه قشر تحصیل کرده و احساساتی بورژوازی را بهدامان فاشیسم میکشاند. |
نسخهٔ ۲۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۳:۲۶
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
اگر بپذیریم که مجموعهٔ حیات هر جامعه بهدور بخش زیر بنا و روبنا تقسیم میشود، و نیز این نکته را هم بپذیریم که میان این دو عرصهٔ حیات جامعه رابطهٔ متقابلی برقرار است، چنین میتوان گفت:
در حالی که زیر بنای جامعه، عرصهٔ تولیدات مادی است و حیات زیستی جامعه به آن بستگی دارد، وظیفهٔ روبنا و نهادهای آن ـ یعنی فرهنگ معنوی ـ حفظ و تحکیم پایههای نظام حاکم و توجیه ایدئولوژیک آن است. و ادبیات نیز چون مقولهئی از فرهنگ معنوی، همواره در هر نظام طبقاتی در تحکیم سلطهٔ طبقهٔ حاکم نقش مهمی داشته است، چه از طریق توجیه ایدئولوژیک نظام حاکم و چه از راه تحمیق تودهها و تحمیل فرهنگی. باتوجه به توجیه نظام حاکم ـ که کار نهادهای روبنائی است ـ اشاره به نمونهئی از سیاست آموزشی سرمایهداری متقدم، خالی از فایده نیست. همزمان با رواج تعلیمات ابتدائی و صرف ساعاتی از وقت کار اطفال بهسوادآموزی، این فکر در میان حاکمان جامعهٔ سرمایهداری قوت گرفت که مدارس طبقات فقیر، در آموزش اطفال زیاده روی میکنند، چون علاوه بر اطلاعات و فرمانبرداری، خواندن و نوشتن هم بهآنها میآموزند و آنها را از شرکت در تولید باز میدارند. و در واقع دیری نپائید که مدارس آخرهفته، جای مدارس تماموقت را گرفت. هدفهای آموزشی اینگونه مدارس بهخوبی از فهرست سؤال و جواب زیر که جزئی از برنامه آموزشی بوده، نمایان است.
س: آیا کراگرانی که مواد خام را هدر داده ابزار کار را خراب میکنند، آدمهای درست کاریاند؟
ج:نه.
س: این مواد خام و ابزادکار مال کی است؟
ج: مال کارفرما.
س: وقتی کارفرما بالای سرتان نیست، کی مراقب شماست؟
ج: خداوند.
س: آیا خداوند چنین کاری را میپسندد؟
ج: نه.
س: خداوند با دزدها چه میکند؟
ج: آنها را جزا میدهد.
میبینم چهگونه با سوءاستفاده از اعتقادات پاک مردم، سعی میکردهاند که آموزش اطفال را در مسیر طبقات حاکم بکشانند.
و بعد، از هنگامی که کارگران کوشیدند تا در جنبشهای سیاسی مستقلی متشکل شوند، کارفرمایان از راه دیگری بهتوجیه نظام حاکم پرداختند: این طور تبلیغ میکردند که هر فرد کوشا میتواند ترقی کند و به طبقات بالای جامعه راه یابد، به شرط آنکه کوشش کند و از تنبلی بپرهیزد. برای اثبات این ادعا، ادبیات بازاری عامهپسند پیدا شد تا با قلب واقعیات، نمونههائی نمادی از مردم سخت کوش و موفق ارائه دهند. علامت بارز ادبیات بازاری و عامپسند این دوره آن است که هیج شباهتی با واقعیت ملموس جامعه ندارد. این ادبیات از آن دوره است که بهتصویر دنیائی هماهنگ و انسانیتی پر از صداقت میپردازد، آنچان که هیچ شباهتی با واقعیت ملموس جامعه ندارد. این ادبیات از آن رو موذیانه است که با ظاهری واقع گرایانه، به عناصر مجازی واقعیتهای اجتماعی میپردازد، درحالی که مجموعهٔ مناسبات اجتماعی را یکسره قلب میکند. آن تعداد انگشتشمار افراد طبقات پائین جامعه که در این گونه قصهها موفق میشوند که با سعی و کوشش خود به جرگهٔ ثروتمندان درآیند، به هیچ روی در این واقعیت تغییری نمیدهد که اکثریت عظیم افراد جامعه کمترین امکانی برای صعود اجتماعی و ابراز وجود ندارند.
قصههای موذیانهتر از چنین قماشی همواره با این تجربه به پایان میرسند که بهتر است آدمی قناعت پیشه کند و خود را با اوضاع و احوال، آنچنان که هست، وفق دهد، ورنه« خون خوردگر طلب روزی ننهاده کند». در واقع ثروتمندان به اعتبار این ضربالمثل که « نداری، یک غم داری، وقتی داری هزار غم»، با دشواریها و نگرانیهای بیشتری روبهرو هستند تا فقرا. به علاوه، چنین وانمود میکنند که مادیات، پول و دیگر چیزهای ظاهری، فاقد ارزش است و تنها ارزشهای باطنی افراد درخور اهمیت است و بس. در این زمینه نیز فقرا نسبت به ثروتمندان در مزّیتاند، چون آن گونه که در ریلکه میسراید: « فقر، نور درخشندهٔ باطن است» و یا بهسخن سعدی:« اندرون از طعام خالیدار تا در آن نور معرفت بینی»
و هنگامی که دیگر این گونه اندرزها و امیدواریها مؤثر نمیافتد و جامعهٔ سرمایهداری هر روز بیش از پیش با بحران و دشواریهای تازه روبهرو میشود، طرحی نو میاندازند. آفتاب دورهٔ طلائی سرمایهداری به لب بام رسیده است. نظامی که روزگاری به شکستن سدَهای پیشرفت و ترقی برخاسته بود، خود اکنون راه را بر پیشرفتهای اجتماعی سدّ کرده است. هم از این رو است که میبینیم فیلسوفان و نویسندگان طبقهٔ ایستاده بر لب گورِ تاریخ، سرنوشت خود را بهمثابهٔ سرنوشت تمامی تلقی میکنند و زوال ناگزیر این طبقه را، همچون زوال و نابودی تمامی تمدن بشری در آثارشان تصویر میکنند.
گئورگ لوکاچ در « زوال خرد» مینویسد: « هر بحران قابل ملاحظهٔ تفکّر فلسفی، به عنوان نزاعی بین آنچه حیات مییابد وآنچه حیات مییابد و آنچه بهزوال میگراید. همواره در جناح مغلوب، گرایشهائی پدید میآورد که اصطلاحاً خرد ستیزی خوانده میشود». این است که میبینیم در زمینهٔ فلسفه و ادبیات یک جریان فکری پر از یأس و بدبینی پدید میآید. عنصر غالب این مکتب خرد ستیزانه عبارت است از: بدبینی بهحال و آینده؛ یأس و درماندگی: بیپناهی و تنهائی. این جریان ادبی و فلسفی را میتوان از کیرکه گور «شوپنهاور» تا اگزیستانسیالیستهای امورزی دنبال کرد. قسمت دخور توجهی از ادبیات امروزی جهانِ سرمایهداری پر است از بدبینی به آیندهٔ جامعهٔ بشری و مملّو از یأس و درماندگی است. در این آثار حتی کمترین کورسوئی از امید به آیندهئی روشن و نوید بخش به چشم نمیآید. بشریت در جامعهئی گرفتار آمده است که در آن رفاه مادی تنها به قیمت چشمپوشی مطلق از فرهنگ و جوهر انسانی، حاصل میشود، جامعهٔ بردگانِ ماشین و موجوداتی که دیگر هیچ چیز انسانی ندارند. و در بسیاری موارد نیز آیندهئی بس تیرهتر از این برای بشریت میبینند: (یعنی) بازگشت بهتوحش. این پیامبران سرخورده و مأیوس، پیشگوئی میکنند که در آیندهٔ نه چندان دوری، چیزی جز ویرانه از شهرهای متمدن باقی نمیماند، که در گودالهای آن، گلههای انسانهای وحشی با حرص و آز بهدنبال جواهر و زینت آلات میگردند.
تنها بهعنوان روی دیگر این. خردستیزی بدبینانه ـ و نه موضع مخالف آن ـ باید به فلسفهٔ اعمال قدرت و قهر و تقدیس تمام چیزهای اصلی و ددمنشان چشم آبی، توجه کرد. فلسفهئی که با استعدادترین مُبلّغ آن« فریدریش نیچه» و موفقترین مقلّد آن «اسوالداشپنگلر» بوده است. تکّبر زبدگان، تحقیر تودهها و نا امیدی عمیق، در مجموع بهنیهیلیسم [ نیست گرائی] قهرمانانهئی بدل میشود که سرانجام، خاصه قشر تحصیل کرده و احساساتی بورژوازی را بهدامان فاشیسم میکشاند.