مردم: تفاوت بین نسخهها
(بازنگری تمام شد. فقط دو غلط.) |
(نهایی شد.) |
||
سطر ۲: | سطر ۲: | ||
[[Image:28-032.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۳۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۳۲]] | [[Image:28-032.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۳۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۳۲]] | ||
[[Image:28-033.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۳۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۳۳]] | [[Image:28-033.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۳۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۸ صفحه ۳۳]] | ||
− | |||
− | |||
'''داستانی کوتاه از:''' | '''داستانی کوتاه از:''' | ||
'''ایوان کراوس''' | '''ایوان کراوس''' | ||
− | |||
− | |||
سطر ۷۴: | سطر ۷۰: | ||
[[رده:ایوان کراوس]] | [[رده:ایوان کراوس]] | ||
[[رده:کتاب جمعه ۲۸]] | [[رده:کتاب جمعه ۲۸]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ ۲۹ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۴:۰۴
داستانی کوتاه از:
ایوان کراوس
رئیس کشور برای گردش در شهر راه میافتد. دولتمردی صاحب نظریات سنتی در اتومبیلی سنتی با شیشههای ضد گلوله.
در حالی که از خیابانها میگذرد بهاطراف نگاه میکند و ناراحت میشود. از رئیس دفتر خود که همراهش است میپرسد: «پس کجا هستید؟»
رئیس دفتر میپرسد: «قربان، کیها کجا هستند؟»
دولتمرد سِگرمهاش را هم میکشد و پاسخ میدهد: «خُب، مردم.»
رئیس دفتر اندکی مکث میکند، بعد:
- «مَردم، قربان، بعضیهاشان پشت میلههای زندانند، بعضیهاشان هم، فکر میکنم...»
رئیس کشور با لحنی تند میگوید: «عجب، که اینطور.» و بهحیرت میافتد.
از کنار گروه کوچکی که با اشتیاق دست تکان میدهند میگذرند. صدای هلهله بهگوش میرسد. رئیس کشور طبیعتاً خوشحال میشود.
میگوید: «خوب، بهتر شد، اینطور نیست؟»
رئیس دفتر با اکراه میگوید: «قربان، اینها آدمهای خودمانند.» رئیس کشور عصبانی میشود. نمیتواند بفهمد چهطور ممکن است تنها کسانی که بهتماشای عبور موکبش آمدهاند پلیسهای مخفی، عوامل تحریک مردم، و خبرچینها باشند. قبلاً چنین چیزی بهذهنش خطور نکرده بود.
بهرئیس دفتر میگوید: «ما باید مردم تازهئی پیدا کنیم. مردمی سالمتر و بهتر.» و برمیگردد بهکاخش. روز بعد رئیس دفتر را احضار میکند.
- «خوب، چهطور شد؟»
رئیس دفتر با لکنت زبان میگوید: «من... من خیلی متأسفم...»
دولتمرد فریاد میکشد: «یعنی چه؟ این کار چه معنی دارد؟»
رئیس دفتر وحشت زده و مرعوب گزارش میدهد: «قربان، هنوز نتواستهایم مردم تازهئی پیدا کنیم. قیمتها خیلی بالا رفته.»
رئیس کشور دستور صادر میکند: «میخواهم بلافاصله مردم تازهئی برای من پیدا کنید! بهکشورهای خارج بنویسید، با دول همسایه تماس بگیرید. کشور ما زیبا است. هوایش عالی است. غذاهایش خوشمزه است. آثار تاریخی و رسوم احترام آمیز داریم. پیشنهاد خرید بدهید!»
رئیس دفتر برمیگردد سر کارش. نامه مینویسد، آگهی میکند، و هر چه از دستش برمیآید انجام میدهد.
پاسخها از کشورهای دیگر میرسد:
- «متأسفیم که بهعلت کمبود شدید مردم نمیتوانیم بهتقاضای شما پاسخ مثبت بدهیم...»
- البته ما بهقدر کافی آدم داریم، اما متأسفانه بههیچ وجه قابل اعتماد نیستند، حتی خطرناکند...»
یکی از پاسخها میگوید: «حتی آن قدر آدم نداریم که در تظاهرات خودمان شرکت کنند!»
پاسخ دیگر: «جمعیت ما کم شده...»
- «بیش تر مردمان بهخارج فرار کردهاند...»
و از کشوری که مردمش بهتازگی قدرت را بهدست گرفتهاند چنین نوشتهاند: «ما فروشی نیستیم!»
رئیس کشور نامهها را میخوردند. از این که نتوانسته دستوری صادر کند و آن را بهمرحلهٔ اجرا درآورند، از خشم بی اختیار میشود. در عین حال از نوعی بیامنیتی احساس آگاهی میکند، احساسی کاملاً تازه. در تمام این سالها هرگز چنین احساسی بهاو دست نداده بود... خشمش افزایش مییابد و دچار سکتهٔ قلبی شدید میشود.
مراسم تشییع جنازه، نیازی بهگفتن نیست که، بسیار با شکوه برگزار میشود. این بار او را در اتومبیلی بدون شیشههای ضدگلوله، از خیابانهای شهر عبورش میدهند. حالا دیگر از چیزی نمیترسد.
پیاده روها پر از جمعیت است، و خیابانها ناگهان از مردم انباشته شده. مردم بالاخره رونشان داده ظاهر شدهاند، اما بهنظر میرسد که اهمیت موقع را فراموش کردهاند.
همه میخندند.