یک نامه: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(بازنگری شد.)
جز یک نامه» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))

نسخهٔ ‏۱۸ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۱۳

کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۰۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۰۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۰۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۰۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۰۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۰۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۱۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۱۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۱ صفحه ۱۱۱


آلبر کامو:


به‌من گفتی: «عظمت کشورم از همه چیزی گرانبهاتر است. هر چیز که بر عظمت آن بیفزاید خوب است و موجه. و در دنیائی که هر چیزی معنای خود را از دست داده است، بر کسانی که چون ما آلمانی‌های جوان چندان نیکبختند که این معنی را در سرنوشت کشورمان می‌یابند، فرض است که هر چیزی را فدا کنند.» آن زمان من تو را دوست می‌داشتم، اما درین نقطه ما از یکدیگر فاصله پیدا کردیم. به‌تو گفتم: «نه، من نمی‌توانم معتقد باشم که همه چیز را باید تحت انقیاد یک هدف قرار داد. راه و روش‌های دیگری نیز هست که نمی‌توان از آن‌ها چشم پوشید، و من مایلم که هم بتوانم کشورم را دوست بدارم هم عدالت را من هیچ عظمتی را تنها برای کشور خود نمی‌خواهم، به‌ویژه عظمتی را که از خون و بی‌حقیقتی پدید آمده باشد. من می‌خواهم عظمت کشورم را با زنده نگه داشتن عدالت پایدار بدارم.» - در پاسخ گفتی: «پس تو کشورت را دوست نمی داری.»

و این، پنج سال پیش بود. از آن هنگام ما از یکدیگر جدا شده‌ایم اما می‌توانم بگویم که در این سالیان دراز (که از نظر تو این همه کوتاه بوده و با سرعتی چنین شگفت‌آور گذشته!) حتی روزی نبوده است که گفتهٔ تو را به‌خاطر نیاورده باشم: «تو کشورت را دوست نمی داری!» - هنگامی که امروز به‌سخنان تو می‌اندیشم هیجانی خفه‌کننده در خود احساس می‌کنم. نه، اگر انگشت گذاشتن بر چیزهائی که در دوست داشتنِ ما عادلانه نیست دوست داشتن باشد، اگر پافشاری در این که آنچه ما دوست می‌داریم باید عالی‌ترین تصویری را که از او در ذهن ما هست متجلی کند دوست داشتن نباشد، من کشورم را دوست ندارم. این، پنج سال پیش بود؛ و چه بسیار بودند در فرانسه کسانی که چون من فکر می‌کردند. اما پاره‌ئی از آن‌ها جلو دیوار رو به‌روی دوازده چشم سیاه کوچک [جوخه اعدام] که تقدیر آلمان است قرار گرفته‌اند. و این مردان که به‌پندار تو کشورشان را دوست نداشتند و بسیار بیش از آن کردند که تو ممکن است برای کشورت انجام دهی، حتی اگر بتوانی یکصد بار زندگیت را فدا کنی. زیرا قهرمانی آن‌ها در این بود که نخست می‌بایست بر خود پیروز شوند. اما من در این جا سخن از دو گونه عظمت به‌میان می‌آورم، و از تناقضی سخن می‌گویم که باید تو را در آن باره روشن کنم.

اگر امکانش به‌دست آید ما دوباره در آینده‌ئی بسیار نزدیک با هم دیدار خواهیم کرد اما دوستی ما دیگر سر جای خود نخواهد بود. تو سراسر شکست خواهی بود. از پیروزی پیشین خود نیز شرمنده نخواهی بود، بل آرزومندانه، با تمام قدرت در هم شکسته‌ات از آن یاد‌ خواهی کرد. من امروز در باطن باز هم به‌تو نزدیک‌ترم. - بدون تردید دشمن تواَم، اما از آنجا که چیزی را از تو پنهان نمی کنم باز هم اندکی دوستت به‌حساب می‌آیم. فردا همه چیز تمام خواهد شد. آنچه را که پیروزی تو نتوانست در آن نفوذ کند، شکست تو به‌‌پایان خواهد آورد. اما دست کم، پیش از آن که ما نسبت به‌یکدیگر بی‌قید شویم، می‌خواهم از سرنوشت کشورم تصور روشنی به‌تو بدهم؛ یعنی از چیزی که نه صلح و نه جنگ، هیچ یک نتوانست باعث شود آن را ببینی.

من اکنون بی‌درنگ به‌تو خواهم گفت که چه نوع عظمتی ما را زنده نگه داشته است، اما پیش از آن باید بگویم که ما ستایندگان چه گونه شهامتی هستیم؛ شهامتی که بی‌گمان با آنچه تو می‌شناسی تفاوت دارد. چرا که دست به‌خشونت زدن، وقتی انسان خیلی ساده از سال‌ها پیش برای آن آمادگی پیدا کرده و خشونت برایش طبیعی‌تر از اندیشیدن باشد کار مشکلی نیست. از سوی دیگر، مهم این است که انسان در حالی که می‌داند نفرت و خشونت فی‌نفسه چیزهائی توخالی است بتواند با مرگ و نفرت روبه‌رو شود. مهم این است که انسان در حالی که از جنگ نفرت دارد بجنگد، درحالی که خوشبختی را ترجیح می‌دهد برای از دست دادن همه چیز حاضر شود، در حالی که از تصویر تمدنی عالی لذت می‌برد نابودی و انهدام را بپذیرد. بدین سان کار ما بسی دشوارتر از کار شماست، چراکه ما می‌بایست از خودمان مایه بگذاریم. شما در دل یا در اندیشه‌تان چیزی نداشتید که پا بر سرش بگذارید. ما دو دشمن داشتیم، و یک پیروزی نظامی برای‌مان چاره‌سازنبود؛ اما برای شما نه، چرا که شما لازم نبود بر چیز دیگری نیز فایق آئید.

ما می‌بایست بر خیلی چیزها غلبه کنیم، و پیش از هر چیز بر وسوسهٔ همیشگیِ رقابت و همچشمی با شما. چرا که همیشه چیزی در درون ما هست که در برابر غریزه، خار شمردن اندیشه، و پرستش کارآمدی، به‌زانومان در می‌آورد. فضیلت‌های بزرگ ما سرانجام برای‌مان ملال‌آور می‌شود. از اندیشهٔ خود شرمنده می‌شویم و گاه حالتی وحشیانه را در نظر می‌آوریم که حقیقت در آن از توش و توان می‌افتد. اما درمان این‌ها آسان است: شما کنار مائید و به‌ما مشان می‌دهید که تصور و پندار ما می‌تواند کارمان را به‌‌کجاها بکشد - و ما از این طریق راه و روش خود را اصلاح می‌کنیم. من اگر به‌نوعی جبر و تقدیر در تاریخ معتقد می‌بودم بی‌گمان تصور می‌کردم که شما را برای توبیخ و گوشمالیِ ما بندگانِ اندیشه در کنارمان قرار داده‌اند!

علاوه بر این، ما می‌بایست به‌سوء‌ظنی که از قهرمانی و قهرمان‌پرستی داریم فایق آئیم. می‌دانم که تو فکر می‌کنی که ما فرانسوی‌ها را به‌قهرمانی چه کار؛ اما اشتباه می‌کنی. تنها نکته‌ئی که هست این است که ما، در عین حال که قهرمانی را قبول داریم نسبت به‌آن بی‌اعتمادیم. از آن رو قبولش داریم که تاریخ ده قرنِ گذشته‌مان را با هر آنچه شریف و متعالی است آشنائی داده؛ و از آن رو نسبت به‌آن بی‌اعتمادیم که ده قرن در دامن اندیشه زیستن، از هنر و برکتِ طبیعی بودن برخوردارمان کرده است. برای آن که با شما رو به‌رو شویم نخست می‌بایست در آستانهٔ مرگ قرار گیریم، و از همین رو است که از تمامِ‌ اروپا عقب‌تر ماندیم؛ یعنی از اروپائی که هر وقت لازم آمد در بی‌حقیقتی غوطه خورد، در حالی که ما علاقه‌مند به‌‌کشف حقیقت بودیم. از همین‌رو است که ما در آغاز به‌شکست گرفتار آمدیم؛ زیرا در آن حال که مورد حمله شما قرار گرفته بودیم علاقه داشتیم این نکته را برای خود روشن کنیم که حق به‌جانب ماست یا نه.

ما می‌بایست به‌ضعفی که نسبت به‌بشریت داشتیم فایق آئیم و تصویری را که از آینده و سرنوشت صلح‌آمیز انسان داشتیم به‌کناری بگذاریم و دست از این اعتقاد راسخ خود بشوئیم که: چون به‌هر صورت انهدام بشریت جبران‌ناپذیر است پس هیچ پیروزی‌ئی ارزشی ندارد. ما می‌بایست به‌یکباره از دانش و امید خود دست برداریم و دلائلی را که برای دوست داشتن یا بیزار بودن از هر جنگی داشتیم از خاطر بزدائیم. اگر بخواهم به‌زبانی سخن بگویم که تصور می‌کنم تو بهتر خواهی فهمید – زیرا از جانب کسی اظهار می‌شود که دوست خود می‌شماری – باید حرفم را با این جمله بگویم که: ما می‌بایست شور و احساس درونی‌مان را نسبت به‌دوستی، سرکوب کنیم.

اکنون این کار را کرده‌ایم. می‌بایست از راه راست منحرف شویم، و به‌ناچار بسیار عقب‌ماندیم. این راه انحرافیِ دور و دراز، احترامِ به‌حقیقت را بر اندیشه تحمیل می‌کند و احترامِ به‌دوستی را بر دل مسلط می‌سازد. این راهی بود که عدالت را محفوظ نگه داشت و حقیقت را یار و یاور کسانی کرد که خود را مورد سؤال قرار دادند و تردیدی نیست که این امر برای ما بسیار گران تمام شد. ما با خفت و سکوت، با تجارب تلخ، با محکومیت به‌زندان، با اعدام‌های سحرگاهی، با ترک یار و دیار، با دردِ گرسنگیِ هر روزه، با کودکان نزارِ نکبت‌زده، و فراتر از همه با خواری و از دست دادن شأن انسانی خویش بهای آن را پرداختیم. اما این امری کاملاً طبیعی بود. طول کشید تا دریابیم که آیا حق داریم انسان‌ها را بکشیم و آیا اجازه داریم به‌شوربختیِ سهمناک این جهان بیفزائیم. و به‌علت این زمانی که از دست رفت و سپس به‌دست آمد، شکستی که خوردیم و جبران شد، تردیدهائی که بهای آنم با خون پرداخت شد، امروز ما فرانسوی‌ها حق داریم چنین بپنداریم که با دستی پاک – به‌پاکی خون قربانیان و محکوم‌شدگان – وارد این جنگ شده‌ایم، و می‌خواهیم که با دستی ناآلوده از آن بدرآئیم؛ پاک و نیالوده، با پیروزیِ بزرگ بر بیعدالتی و بر خویشتن‌مان.

آری یقین داشته باش که ما پیروز خواهیم شد. پیروز خواهیم شد به‌سبب همان شکست؛ به‌سبب آن پیشرفت آهسته و تدریجی و طولانی که طی آن حقانیتِ خود را بازیافتیم؛ به‌سبب آن رنجی که با همه ناعادلانه بودنش به‌ما درسی آموخت، رازِ هر پیروزی‌ئی را به‌ما آموخت، رازی که اگر روزی از دستش ندهیم پیروزی نهائی را باز خواهیم شناخت. به‌ما آموخت که بر خلافِ آنچه گهگاه می‌پنداشتیم، روحِ دلاوری را در برابر شمشیر فایدتی نیست، اما روحِ دلاوری همراه با شمشیر همیشه بر شمشیر تنها پیروز است. هم از این رو است که اکنون ما، پس از آن که اطمینان یافتیم روح دلاوری با ماست، شمشیر را نیز پذیرا شده‌ایم. ما نخست می‌بایست ببینیم که مردم می‌میرند و آن گاه مخاطرهٔ مرگ را بپذیریم. می‌بایست کارگر فرانسوی را سپیده‌دمان در راهروهای زندان ببنیم که به‌سوی چوبهٔ دار می‌رود و سلول به‌‌سلول از رفقایش می‌خواهد که شهامت داشته باشند، و از آن پس برای دست یافتن به‌روحِ دلاوری تن به‌‌شکنجهٔ جسم دهیم. در واقع انسان فقط صاحب آن چیزی است که بهایش را پرداخته است. و ما بهائی بس گران پرداخته‌ایم و هنوز می‌پردازیم. اما دیگر یقین و اطمینان داریم و حقانیت و عدالت از آن ماست شکستِ شما حتمی است.

من هرگز اعتقادی به‌قدرت حقیقت فی‌نفسه نداشته‌ام. اما دست کم این نکته ارزش دانستن را دارد که حقیقت، هرگاه با شور و هیجان بیان شود بر بی‌حقیقتی فایق می‌آید. این موازنهٔ دشواری است که ما به‌آن رسیده‌ایم. این امتیازی است که امروز در حالی که ما می‌جنگیم به‌ما قدرت و نیرو می‌دهد. و نیروئی مرا بر می‌انگیزد به‌تو بگویم که، اتفاق را، ما برای امتیازاتی بس والا می‌جنگیم: امتیازاتی که به‌اهمیت خود انسان است. ما برای امتیاز میان ایثار و عرفان، میان نیرو و خشونت، میان قدرت و وحشیگری می‌جنگیم و حتی فراتر از این، برای امتیازی متعالی‌تر میان درست و نادرست، میان انسانی که دستمایهٔ امید ماست و خدایان ترسوئی که مورد تکریم شمایند.

این همان چیزی است که در گرماگرم جنگ می‌خواستم به‌تو بگویم. این همان چیزی است که می‌خواستم در پاسخ اظهار نظر تو که گفته بودی «کشورت را دوست نمی‌داری» و هنوز هم ذهن مرا به‌خود مشغول داشته است بر زبان آرم. اما می‌خواهم با تو روشن‌تر سخن بگویم. اعتقاد من بر این است که فرانسه برای مدتی بس دراز قدرت و توانش را از دست داده است و تا مدتی بس دراز نیازی مفرط به‌صبر و شکیبائی دارد و نیازمند طغیانی هشیارانه است تا حیثیتی را که برای هر فرهنگی لازم است بازیابد. اما درعین حال معتقدم که فرانسه حیثیت خود را به‌دلائلی بس پاک و ناب از دست داده است و درست از همین رو است که من امیدم را از دست نداده‌ام. این چکیدهٔ نامهٔ من است. مردی که تو پنج سال پیش به‌سبب آن که دربارهٔ کشورش آن همه خویشتن‌دار و خاموش بود بدان گونه مورد ترحم و دلسوزی قرار داده بودی امروز می‌خواهد به‌تو و همهٔ کسانی که در اروپا و در سراسر جهان معاصران ما هستند بگوید: «من از ملتی تحسین‌انگیز و ثابت قدم و سراسر پشتکارم که با پذیرفتن اشتباهات و ناتوانی‌های خویش تصوری را که بنیان تمامی عظمت او است از دست فرو نمی‌گذارد؛ و مردمش همیشه و رهبرانش گهگاه کوشیده‌اند این تصور را روشن‌تر بیان کنند. من از ملتی هستم که در چهار سال گذشته به‌طی کردن دوبارهٔ مسیر سراسر تاریخ خود آغاز کرده و آرام و مطمئن در تکاپوی آن است که از ویرانی‌ها به‌درآمد و تاریخی نو بسازد و در بازی‌ئی که در آن هیچ برگ برنده‌ئی ندارد بخت خود را بیازماید. این کشور شایستهٔ عشقی است سخت پر مرارت و بسیار زیاده‌طلب، که من می‌توانم بدو ارزانی دارم. و قاطعانه بر این اعتقادم که ارزش جانبازی را دارد، چرا که شایستهٔ عشقی بس متعالی است. از سوی دیگر، می‌خواهم بگویم ملت تو نیز عشقی را که شایسته‌اش بوده از فرزندان خود دریافت کرده است: عشقی کورکورانه را. اما چنین عشقی به‌یک ملت حقانیت نمی‌دهد. این عشق مایهٔ نابودی شما خواهد شد. و شما که در اوجِ بزرگ‌ترین پیروزی‌های خود نیز مغلوب بوده‌اید اکنون که شکست‌تان نزدیک می‌شود چه بر سرتان خواهد آمد؟»


ترجمهٔ رامین شهروند



*‌Albert Camus، این نامه از کتاب «نامه‌هائی به‌یک دوست آلمانی» گزیده شده، و نامه اول این مجموعه است. تاریخ نگارش نامه ژوئیه ۱۹۴۳ است.