پائیز تازه: تفاوت بین نسخهها
جز |
جز |
||
سطر ۱۲۰: | سطر ۱۲۰: | ||
یکروز کهعمویم سخت عصبانی بود، بهپدرم میگفت: | یکروز کهعمویم سخت عصبانی بود، بهپدرم میگفت: | ||
− | باور کن اگه همون فاشیستهای ولدالزّنا کوتاه نمیاومدن و آزادمون نمیکردن اینها ول کنمون نبودن. برای آزاد کردنمون هزار جور بهانه | + | باور کن اگه همون فاشیستهای ولدالزّنا کوتاه نمیاومدن و آزادمون نمیکردن اینها ول کنمون نبودن. برای آزاد کردنمون هزار جور بهانه میتراشیدن. |
پدرم جوابی نداد، امّا از نگاهش حس کردم آنقدرها هم بهاین حرف اعتقاد ندارد. انگار عمو هم همین احساس را کردهبود که بریدهٔ روزنامهئی درآورد داد دست پدرم. پدر با یک نگاه خبر را خواند و تکهٔ روزنامه را توی دستش مچاله کرد. من کنارش ایستاده بودم فقط توانسته بودم خط اوّلش را بخوانم. پدر پرسید: | پدرم جوابی نداد، امّا از نگاهش حس کردم آنقدرها هم بهاین حرف اعتقاد ندارد. انگار عمو هم همین احساس را کردهبود که بریدهٔ روزنامهئی درآورد داد دست پدرم. پدر با یک نگاه خبر را خواند و تکهٔ روزنامه را توی دستش مچاله کرد. من کنارش ایستاده بودم فقط توانسته بودم خط اوّلش را بخوانم. پدر پرسید: |
نسخهٔ ۱۶ ژوئن ۲۰۱۱، ساعت ۰۹:۰۷
ساعت را کوک کرده بودم که سر ۶/۵ زنگ بزند. این سه ماه تعطیلی عادت کرده بودم پیش از ساعت هشت بیدار نشوم. نمیدانم چه شد که نیمساعتی قبل از زنگ زدن ساعت از خواب پریدم. اوّل فکر کردم از صدای پای او، که وارد راهرو شد، بیدار شدهام. یعنی نه اینکه فقط فکر کرده باشم؛ برایم مسلم بود که عمویم آمده. حتی دیدمش هم. انگار آمد جلو در اتاقم و برگشت. البته بعد از اشتباه درآمدم؛ هیچکس نیامده بود. شاید دنبالهٔ خوابی که می دیدم بهبیداریم کشیده بود، شاید هم فقط فکر خودم را باور کرده بودم. آخر من همهاش بهعمویم فکر میکنم، نمیدانم چه خوابی دیدم، اما مثل همیشه باید خواب عمویم را دیده باشم.
مادرم چند دقیقهئی بعد از من بیدار شد رفت آشپزخانه. صورتم را تندتند شستم رفتم کنار پنجره هوا خنک بود و پاک. بوی روز اول مهر را میداد. من این بو را حسابی میشناسم. پنجمین سالی است که این بو را تجربه میکنم: بوی روپوشهای تمیز. بوی کیفهای نو. بوی مدادهای نوتراش، پاک کنهای کار نکرده و دفترچههای سفید. بوی نگرانی از چیزهای مجهول. بوی ذوق زدگی از دیدن دوستها و همکلاسیها.
مادر چای را دم کرد برگشت بهاتاق. پدر با کرختی از رختخواب پاشد رفت دستشوئی. مادر بهمن که داشتم روپوشم را می پوشیدم با محبت نگاهی کرد و گفت:
- دختر خوشگلم، هنوز خیلی زوده. اول چائیتو بخور، بعد روپوشتو بپوش.
- میل ندارم.
- نه، ذوقزدئی: دیدن همکلاسیهات، سر کلاس رفتن، زنگ تفریح...
روپوشم را پوشیدم، رفتم جلو آینه. مضحک بهنظر میآمدم. روپوشم گشاد بود. مادرم می گفت اگر قالب تنت باشد وسط سال تنگ و کوتاه میشود. «دختر عین کدوست، زریجان. روز بهروز قد میکشه.»
به قیافهام تو آینه خیره شدم. فکر کردم باید پانزده ساله باشد، و شروع کردم بهحساب کردن: هفت سالگی رفتم مدرسه و حالا کلاس پنجم. هفت و پنج دوازده.
پدرم از دستشوئی که آمد، وقتی مرا جلو آینه دید لبخند مهربانی زد و گفت: - عشق تعطیلیت کور شده، نه؟
- بهتر، باباجون.
- گوش کن دخترم. نکنه تو مدرسه مواظب دهنت نباشیها. شعار دادن و بحث کردن موقوف. اونجا مدرسهس، خونه که نیس. دیگه دختر بزرگی شدی. این چیزها رو خودت باید خوب بفهمی.
- چشم.
- هر کی هم ازت چیزی پرسید، اصلاً بهاش جواب نده.
مادر هم آمد بهکومک بابا:
- آره دخترم. نکنه مثلاً یه وقت از دهنت درره بگی عموم زندونی سیاسی بوده یا تو خونهمون کتابهای فلان و بهمان داریم.
بیحوصله گفتم:
- میدونم مامان، صد دفعه سفارش کردین.
راستی هم که صد دفعه میشد. از وقتی که دیدند اول مهر نزدیک میشود همین جور وقت و بیوقت این سفارش را تکرار میکردند. حتی عمو هم سفارش کرده بود، منتها من خودم میدانستم که دیگر باید مواظب حرف زدنم باشم. آن وقتها که حرف میزدم، همهٔ عالم حرف میزدند. هنوز بهما یاد نداده بودند که بعضی حرفها را بزنیم بعضی حرفها را نه. که بعضی شهدا را دوست داشته باشیم بعضی را نه. پارسال وقتی مدرسهمان را تعطیل میکردیم میزدیم بهکوچه و خیابان، برای همهشان شعار میدادیم. پوستر و عکس همهشان را میخریدیم. من توی اتاق کوچک خودم عکس کرامت دانشیان و مهدی رضائی را کنار هم زده بودم بهدیوار، ولی بعدها یک روز پدرم گفت عکس کرامت را از دیوار بکنم.
گفتم:
- واسه چی بابا؟
- من دیگه حوصلهٔ دردسر ندارم. هرچی کشیدیم بسه.
-مگه چی شده؟
- هیچّی. تو هنوز زوده بفهمی.
- هرچه سعی کردم بهپدر بفهمانم که زود نیست و می فهمم، تو کَتش نرفت که نرفت.
آن روز که تو تظاهرات پوستر صمد بهرنگی را کشیدند پائین، من بودم و دیدم.
وقتی هم که عکس گلسرخی و جزنی را توی دانشگاه پاره میکردند. باز آنجا بودم.
میگفتند «چپیاند.» اما نمیگفتند چرا نباید دوستشان داشت.
***
مادر صبحانه را رو زمین چید و من با دقت، طوری که روپوش نوَم چُروک نشود، کنار پدر سر سفره نشستم. پدر تو فکر بود. حس کردم اوقاتش تلخ است. علتش را تا حدی میدانستم. مدتی بود از عمویم خبری نداشتیم. مادر چند دفعه گفت «چائیت سرد میشه» و پدر هم هر دفعه لبی بهاستکان میزد و باز همان طور چشمش راه میکشید.
یک ماه پیش، یک شب عمو آمد خانهٔ ما. یک چمدان بزرگ دستش بود. موی سر و سبیلش را آنقدر کوتاه کرده بود که اول نشناختمش. دستپاچه بود. چمدان را برد زیرزمین و برگشت. پدرم نگران پرسید:
- چیزی شده؟
- نه. محض احتیاطه. اوضاع چندون روشن نیست.
- از کردستون چه خبر؟
- خبر خاصی ندارم. رادیو رو که شنیدین. ارتشو فرستادن اونجا.
یک لحظه از فکرم گذشت که شاید عمو از کردستان آمده، امّا همان دم حواسم جا آمد. یادم آمد همان دیروزش بهمان سر زده بود. آن وقت وسوسه شدم بروم تو زیرزمین ببینم توی چمدان چی هست، اما جلو خودم را گرفتم. با این همه، وقتی عمویم آمد جلو مرا ببوسد ازش پرسیدم:
- تو چمدون چیه؟
- کتاب، عزیزم.
- پس چرا قایمش کردین؟
- همینطوری، آخه ریختن جلو دانشگاه کتابارو آتیش میزنن.
پدر که پاک از اوضاع دلخور بود تلافیش را سر من درآورد:
- انقدر فضولی نکن دختر!
و من دیگر چیزی نپرسیدم.
عمویم آن شب، خانهٔ ما ماند. کلافه و گیج بود. مدتی طول کشید تا بهقیافهاش عادت کنم، با پدر حرفهای تازهئی میزدند. از دو تا معلم میگفت که همان دیروز اعدام شده بودند. پدرم گفت:
- نکنه شایعه باشه؟
- نه. متأسفانه شایعه نیست، مطمئنّم.
طوری حرف میزد که انگار آنها را میشناخته. عمویم میگفت:
- حتی ممکنه زندونیای سابقم بگیرن. سروقتِ خیلیها رفتن، علیالخصوص تو کردستون و اونطرفها.
پدر چشمهایش را دوخته بود بهدهن عمویم و با دقت گوش میگرد و هیچّی نمیگفت. عمویم، حرفهایش که تمام شد رفت دراز کشید. صورتش شکستهتر بهنظر میرسید. من ناراحت شدم. خیلی دوستش داشتم. هیچ یادم نیست کی افتاد زندان. آن موقعها من شش سالم بود. اما بعضی وقتها با پدرم میرفتیم ملاقاتش. یادم مانده: اوین، قزل قلعه، قصر، اهواز، تبریز...
روزهائی که توی راهپیمائی شعار آزادی زندانیان سیاسی میدادیم هیچ وقت یادم نمیرود. همراه پدر و مادر و عمّههایم میرفتیم و آنقدر فریاد میکشیدیم که برگشتنا، صدای همهمان گرفته بود. آن روزها بهما یاد نمیدادند که بعضی از زندانیهای سیاسی را باید دوست داشته باشیم و بعضی را نه. من و میلیونها نفر دیگر تو خیابانها برای آزادی همهٔ زندانیهای سیاسی فریاد میکشیدیم و همهشان را هم دوست داشتیم. امّا حالا دیگر آن طوری نیست. نه برای من، که برای خیلیها. چندوقت پیش که عمویم آمده بود خانهٔ ما، پرسیدم:
- عموجون، چرا سرِ یه کاری نمیرین؟
- کار پیدا نمیشه عزیزم.
- بهشما که کار میدن، افتخار هم میکنن.
- میکردن، عزیز، اما حالا دیگه نه.
غصهام گرفت. من خودم سال گذشته بهاین که عمویم زندانی بود افتخار میکردم. روزی که از زندان آزاد شد خیابان ما غلغله بود. غریبه و آشنا همگی شادی میکردند. خانهٔ ما شده بود پر از گل. دوستهای من دورم جمع میشدند و سؤال پیچم میکردند. همه میخواستند بیایند خانهٔ ما عمویم را ببینند. حتی خانم معلمها و خانم مدیر و خانم ناظم بارها صدایم زدند توی دفتر و از عمویم پرسیدند. اما حالا مدتی است بعضی از آشناها و همسایهها حرفهائی میزنند. مادرم برای پدرم تعریف میکرد که یکی از پیرهزنهای همسایه توی محل گفته که بهتر بود آدمهائی مثل عموی مرا ول نمیکردند: «آزادی! اینها که لیاقتشو ندارن.»
یکروز کهعمویم سخت عصبانی بود، بهپدرم میگفت:
باور کن اگه همون فاشیستهای ولدالزّنا کوتاه نمیاومدن و آزادمون نمیکردن اینها ول کنمون نبودن. برای آزاد کردنمون هزار جور بهانه میتراشیدن.
پدرم جوابی نداد، امّا از نگاهش حس کردم آنقدرها هم بهاین حرف اعتقاد ندارد. انگار عمو هم همین احساس را کردهبود که بریدهٔ روزنامهئی درآورد داد دست پدرم. پدر با یک نگاه خبر را خواند و تکهٔ روزنامه را توی دستش مچاله کرد. من کنارش ایستاده بودم فقط توانسته بودم خط اوّلش را بخوانم. پدر پرسید:
- آخه منظورشون چیه؟
- هیچّی. که دستشون باز باشه هر کی رو خواستن، برگردونن سر کارش، هر کی رَم نخواستن، بذارن کنار.
پدرم دهن باز کرد که حرفی بزند، ولی پشیمان شد. برعکس عمویم حرفهای زیادی زد. من گوشم بهحرفهایش نبود. حواسم همهاش بهخودش بود. بیشتر بهقیافهاش و حرکات صورتش نگاه می کردم. عصبی بود. از وقتی از زندان درآمده بود همهاش همین حال را داشت. پدرم پشت سرش می گفت:
- اعصابش خرابه. این چند سال زجر و شکنجه زودرنجش کرده.
***
صبحانهمان که تمام شد ساعت ۷/۵ بود. پدرم گفت همراهش با اتوبوس بروم، وسط راه پیاده شوم. گفتم نه. دلم میخواست پیاده بروم. راه نزدیک بود. فقط دو تا ایستگاه.
توی خیابان، بچههای کوچک با روپوشهای رنگ وارنگ و چشمهای نگران دست مادرهاشان را گرفته بودند و میرفتند مدرسه. من همهاش فکر عمویم بودم که بعد از آن شب – یک ماه پیش – دیگر خانهٔ ما نیامده بود. فقط یکی دو دفعه تلفن کرده بود. آن هم بهپدرم توی اداره. خانه که تلفن نداشتیم. هنوز داشتم بهعمویم فکر میکردم که پشت ویترین یک کتابفروشی چشمم بهیک پوسترِ آشنا افتاد. بیاختیار رفتم تو، پوستر را خریدم، تا کردم و گذاشتم توی کیفم. چند قدم که دور شدم احساس غریبی بهام دست داد. نمی دانم ترس بود یا چیزی دیگر. فکر کردم نکند سر صف خانم ناظم کیفم را بگردد و پوستر را در بیاورد؟ بهخودم گفتم اگر هم این کار را بکند مهم نیست. کار خلافی نکردهام. با این همه، آن حسّ غریب ول کنم نبود. یاد چند هفته پیش افتادم. آن روز که مادر بیمقدمه بهام گفت:
- اون عکس رضائی رو از دیوار بکن. چه لطفی داره عکس کسی رو تو اتاقت بزنی؟
با ناراحتی گفتم:
- آخه مامان، عکس رضائی که دیگه اشکال نداره.
- داره عزیزم، داره، فرقی نمیکنه.
- چهطور فرقی نمیکنه؟
- اصول دین نپرس زری، هر کاری میگم بکن!
و خودش آمد تو اتاق شروع کرد بهکندن پونزهای چهارگوشهٔ پوستر. من پوستر را از دستش گرفتم تا کردم که بگذارم تو قفسهام، همان جا که عکس دانشیان را گذاشته بودم. اما کشو را که وا کردم دیدم پوسترِ کرامت سرجایش نیست.
- مامان، یه پوستر دیگم اینجا بود،شما وَرِش نداشتین؟
- نه.
- پس کی ورداشته؟
- نمیدونم.
از لحن جواب دادنش و از بیتفاوتیش فهمیدم دروغ نمیگوید. فکر کردم لابد پدر برداشته یک جای دیگر قایمش کرده و یا... نه، ممکن نیست عکس کرامت را پاره کند!
امّا پارهاش کرده بود. بعدها متوجه شدم. یک روز که از دست من عصبانی شده بود از دهنش پرید.
بهمدرسه که رسیدم چند دقیقهئی بهزنگ مانده بود. با چند تا از دوستهایم یک گوشه جمع شدیم. نمی دانم چه طور شد که پوستر را درآوردم، و باز نمیدانم چه طور شد که خانم ناظم از ایوانِ جلو دفتر پوستر را توی دست من دید و صدایم زد. ترس مثل آب یخ روی مهرههای پشتم لغزید. پوستر را تا کردم و راه افتادم طرفش، خانم ناظم چند لحظهئی صبر کرد، نزدیکش که شدم، راهیِ دفترش شد. زن چاق میانسالی بود. پارسال بیحجاب بود، اما حالا چارقد تیرهئی سرش میکرد. دنبالش راه افتادم. توی دفترش کسی نبود. معلمها توی دفتر مدیر بودند. نفسم داشت بند میآمد. خانم ناظم درِ دفتر را پشت سرم بست و با صدای خشکی گفت:
- ببینم.
پوستر تاشده را بیاختیار دادم دستش. بازش کرد و نگاهش روی عکس کرامت خیره ماند.
- از کجا آوردیش؟
- خریدم خانم.
- کی؟
- همین الآنه خانم.
جرأت نداشتم دروغ بگویم. همینطور بیاختیار حرف میزدم... خانم ناظم پوستر را دوباره تا کرد داد دستم:
- بیا عزیزم. بذارش تو کیفت. امّا درش نیار و دیگه هم نیارش مدرسه...
نفس راحتی کشیدم. انگار دوباره جان گرفتم. جرأت کردم و گفتم:
- چرا خانم؟ قدغنه؟
- نه عزیزم. قدغن که نیست.
- پس چرا؟
خانم ناظم جوابی نداد. دستش را گذاشت روی شانهام و بهطرف در هدایتم کرد. فکر کردم میخواهد چیزی بگوید. همینطور بهلبهایش خیره ماندم، امّا او هیچی نگفت.
یاد دو سال پیش افتادم، پیش از انقلاب، روزهائی که با پدرم بهملاقات عمو میرفتیم. یادِ آن لحظههائی افتادم که بهدهن پدر خیره میماندم امّا هیچی نمیگفت. هر دفعه که از ملاقات برمیگشتیم و سوار اتوبوس میشدیم حس میکردم پدر میخواهد یک چیزی بگوید و همیشه هم اشتباه میکردم. تنها چیزی که از آن سالها بهیاد دارم همین است. امّا پارسال چیزی دیگری بود: همه حرف میزدند. تا بخواهی حرف میزدند. انگار حرفهائی را که سالها باید میزدند جمع کرده بودند یکجا تحویل میدادند. امّا حالا وضع دارد فرق میکند من این را از سکوت پدر، از سکوت خانم ناظم و از نگاه همکلاسیهایم فهمیدهام.
رضا علامهزاده
دوم مهرماه ۵۸