ریش: تفاوت بین نسخهها
(اصلاحِ پاورقی.) |
(بازنگری شد.) |
||
سطر ۷: | سطر ۷: | ||
'''ذکریا طامر یکی از نویسندگان جوان سوریه است که از راه خودآموزی بهتحصیل و پرورش استعداد درخشان خود پرداخته، و تحصیلات رسمی قابل توجهی نداشته است. سالها شاگرد قفل ساز بوده و آنگاه دست بهنویسندگی زده است. چندین مجموعه داستان کوتاه از او بهچاپ رسیده و شهرتی فراوان برای وی فراهم آورده است. طامر از برجستهترین اعضای موج نو داستاننویسی در ادبیات عرب بهشمار میآید. در پارهئی از سرگذشتهای او اشاراتی بهرویدادهای تاریخی دیده میشود که بازتابی نمادین و گزنده بر مسائل جاری داشته است. داستان کوتاه «ریش» محتوائی ازین گونه دارد و حدود ده سال پیش نوشته شده است.''' | '''ذکریا طامر یکی از نویسندگان جوان سوریه است که از راه خودآموزی بهتحصیل و پرورش استعداد درخشان خود پرداخته، و تحصیلات رسمی قابل توجهی نداشته است. سالها شاگرد قفل ساز بوده و آنگاه دست بهنویسندگی زده است. چندین مجموعه داستان کوتاه از او بهچاپ رسیده و شهرتی فراوان برای وی فراهم آورده است. طامر از برجستهترین اعضای موج نو داستاننویسی در ادبیات عرب بهشمار میآید. در پارهئی از سرگذشتهای او اشاراتی بهرویدادهای تاریخی دیده میشود که بازتابی نمادین و گزنده بر مسائل جاری داشته است. داستان کوتاه «ریش» محتوائی ازین گونه دارد و حدود ده سال پیش نوشته شده است.''' | ||
− | :::::::::::::::: ر. ش | + | :::::::::::::::::: ر. ش |
− | پرندهها از آسمانهای ما دور شدند. بچهها از | + | |
+ | پرندهها از آسمانهای ما دور شدند. بچهها از بازی در کوچهها دست کشیدند. چهچهه پرندگان قفس بههق هق آهسته و لرزان مبدل شد. پنبههای طبّی اندک اندک در داروخانهها نایاب شد. آقایان، لشکریان '''تیمور لنگ''' بهاین جا رسیدهاند{{نشان|لنگ|*}}. شهر ما را محاصره کردهاند. امّا خورشید وحشت زده نبود و هر روز صبح میدرخشید. | ||
رنگ از چهرهٔ ما نپرید. ما، مردان شهر، بیباکانه خندیدیم و خدا را سپاس گفتیم که بهما ریش داده است و ما را بیریش نیافریده است. جلسهئی ترتیب دادیم تا دربارهٔ راهها و وسایل نجات خود بحث کنیم. نخستین کسی که سخن گفت جوانی بود بیپروا. کارش فروختن لباسهای زنانه بود. او با شوق فراوان بهصدای بلند گفت: «بجنگیم!» بلافاصله نگاههای استهزاآمیز همه متوجه او شد، و او خاموشی گزید و چهرهاش بهسرخی گرائید. آنگاه مردی که صاحب درازترین ریش شهر ما بود برخاست و با لحنی جدی گفت: | رنگ از چهرهٔ ما نپرید. ما، مردان شهر، بیباکانه خندیدیم و خدا را سپاس گفتیم که بهما ریش داده است و ما را بیریش نیافریده است. جلسهئی ترتیب دادیم تا دربارهٔ راهها و وسایل نجات خود بحث کنیم. نخستین کسی که سخن گفت جوانی بود بیپروا. کارش فروختن لباسهای زنانه بود. او با شوق فراوان بهصدای بلند گفت: «بجنگیم!» بلافاصله نگاههای استهزاآمیز همه متوجه او شد، و او خاموشی گزید و چهرهاش بهسرخی گرائید. آنگاه مردی که صاحب درازترین ریش شهر ما بود برخاست و با لحنی جدی گفت: | ||
− | «فقط کسانی که وجود ندارند باید جنگ کنند. تا | + | «فقط کسانی که وجود ندارند باید جنگ کنند. تا آن جا که بهما مربوط میشود، شکر خدا را که ما همه ریش داریم پس وجود داریم.» |
بلافاصله صداهای تحسین طنینانداز گشت، و پس از بحثی کوتاه تصمیم گرفته شد که یک هیأت نمایندگی تعیین شود و با '''تیمور لنگ''' بهمذاکره پردازد. رئیس هیأت نمایندگی پیرمردی فرتوت بود که در حالت ایستاده ریشش تا زانو میرسید. | بلافاصله صداهای تحسین طنینانداز گشت، و پس از بحثی کوتاه تصمیم گرفته شد که یک هیأت نمایندگی تعیین شود و با '''تیمور لنگ''' بهمذاکره پردازد. رئیس هیأت نمایندگی پیرمردی فرتوت بود که در حالت ایستاده ریشش تا زانو میرسید. | ||
− | شهر ما هفت دروازه دارد. هیأت نمایندگی با پرچمی سفید از یکی از دروازهها بیرون رفت. آنها | + | شهر ما هفت دروازه دارد. هیأت نمایندگی با پرچمی سفید از یکی از دروازهها بیرون رفت. آنها از میان سربازانی که تعدادشان بیش از ملخها و ستارهها بود گذشتند. سربازها مشغول گرفتن شپش از پیراهنهای خود بودند، و شمشیرهایشان را در آفتاب گذاشته بودند تا خون و لجنی که بهآنها چسبیده بود خشک شود. |
− | هیأت نمایندگی با احتیاط و وقار قدم بهداخل خیمهٔ تیمور لنگ نهاد. '''تیمور لنگ''' معلوم شد جوانی است با چشمان کودکانه و تبسمی همچون تبسم پیرمردان. | + | هیأت نمایندگی با احتیاط و وقار قدم بهداخل خیمهٔ '''تیمور لنگ''' نهاد. '''تیمور لنگ''' معلوم شد جوانی است با چشمان کودکانه و تبسمی همچون تبسم پیرمردان. |
'''رئیس هیأت نمایندگی''': - ما خواستار صلحیم. شهر ما بدون جنگ در اختیار شماست. امّا این شهر کوچک و فقیر است. طلا و نفت ندارد. زنهای ما شبیه بزند و ما خوشحال میشویم خودمان را از شر آنها خلاص کنیم. | '''رئیس هیأت نمایندگی''': - ما خواستار صلحیم. شهر ما بدون جنگ در اختیار شماست. امّا این شهر کوچک و فقیر است. طلا و نفت ندارد. زنهای ما شبیه بزند و ما خوشحال میشویم خودمان را از شر آنها خلاص کنیم. | ||
سطر ۲۷: | سطر ۲۸: | ||
اعضای هیأت نمایندگی بهشگفت آمدند، و نگاههائی بهت زده بههم انداختند. | اعضای هیأت نمایندگی بهشگفت آمدند، و نگاههائی بهت زده بههم انداختند. | ||
− | '''تیمور لنگ''': لشکریان من تا زمانی که شما | + | '''تیمور لنگ''': لشکریان من تا زمانی که شما ریشهایتان را نتراشید و تا زمانی که کسب و کار ریشتراشان رونق نگیرد از شهر شما نخواهند رفت. |
'''رئیس هیأت نمایندگی''': چیزی که شما میخواهید بسیار مهم است. لازم است پیشازآن که جواب نهائیمان را تقدیم شما کنیم بهشهر بازگردیم. | '''رئیس هیأت نمایندگی''': چیزی که شما میخواهید بسیار مهم است. لازم است پیشازآن که جواب نهائیمان را تقدیم شما کنیم بهشهر بازگردیم. | ||
سطر ۳۵: | سطر ۳۶: | ||
سکوت حکمفرما شد و ترس بهجان اعضای هیأت نمایندگی افتاد. در آن لحظه زندگی بسیار پرارزش مینمود. آسمان بهرنگ آبی تند بود، و گلهای سرخ دلنشینتر از نالهٔ دردخیز عاشقان. نخستین گریهٔ کودکان در خون انسان چمنِ سبز میپرورید و دهان مرتعش زنان همچون ماه با دشنهٔ نقرهفام خود شبانگاه را میکشت. امّا زمانی نگذشت که اعضای هیأت نمایندگی در پندار خویش دیدند که برابر آینه ایستاده بهصورت بیریش خویش خیره ماندهاند و نفرت و نارضائی بر وجودشان مستولی شده است. آن گاه مرگ همچون ماهی قرمزی جلوهگر شد که در پرتو زرین خورشید میدرخشید. رئیس هیأت نمایندگی که میدانست مردم شهر ما با فروتنی بسیار در انتظار سخنان اویند با خونسردی گفت: «شهر ما فردا دربارهٔ آیندهٔ خود تصمیم خواهد گرفت.» | سکوت حکمفرما شد و ترس بهجان اعضای هیأت نمایندگی افتاد. در آن لحظه زندگی بسیار پرارزش مینمود. آسمان بهرنگ آبی تند بود، و گلهای سرخ دلنشینتر از نالهٔ دردخیز عاشقان. نخستین گریهٔ کودکان در خون انسان چمنِ سبز میپرورید و دهان مرتعش زنان همچون ماه با دشنهٔ نقرهفام خود شبانگاه را میکشت. امّا زمانی نگذشت که اعضای هیأت نمایندگی در پندار خویش دیدند که برابر آینه ایستاده بهصورت بیریش خویش خیره ماندهاند و نفرت و نارضائی بر وجودشان مستولی شده است. آن گاه مرگ همچون ماهی قرمزی جلوهگر شد که در پرتو زرین خورشید میدرخشید. رئیس هیأت نمایندگی که میدانست مردم شهر ما با فروتنی بسیار در انتظار سخنان اویند با خونسردی گفت: «شهر ما فردا دربارهٔ آیندهٔ خود تصمیم خواهد گرفت.» | ||
− | هنگامی که هیأت نمایندگی | + | هنگامی که هیأت نمایندگی بهشهر بازگشت و سخنان '''تیمور لنگ''' را برای ما تکرار کرد خشم بر همه مستولی شد و یکی از ما بهصدای بلند گفت: - «چه فایده دارد که ما زنده باشیم امّا ریشمان را از دست بدهیم؟» |
روز بعد لشکریان '''تیمور لنگ''' بهشهر ما یورش آوردند، دیوارها را با خاک یکسان کردند، دروازهها را فرو ریختند و مردان شهر را تا آخرین نفر کشتند. | روز بعد لشکریان '''تیمور لنگ''' بهشهر ما یورش آوردند، دیوارها را با خاک یکسان کردند، دروازهها را فرو ریختند و مردان شهر را تا آخرین نفر کشتند. | ||
− | بدین سان تیمور لنگ توانست کینه توزانه بهکوهی از کلههای مردان شهر خیره شود. چهرههای آنها زرد و خونآلود بود، امّا تبسمی | + | بدین سان '''تیمور لنگ''' توانست کینه توزانه بهکوهی از کلههای مردان شهر خیره شود. چهرههای آنها زرد و خونآلود بود، امّا تبسمی بر لب داشتند سربلند از این که هنوز صاحبان ریش خویشند. گفته شده است که آنها از بدبختی و بیچارگی هم خم بر ابرو نیاورده بودند تا اینکه '''تیمور لنگ''' بهریشتراشان فرمان داد ریشهایشان را بتراشند. بهاین ترتیب، آقایان، ما شکست خوردیم و کسی بر سوک ما ننشست، و ننگی بر دامانمان نشست که با هیچ انتقامی پاک نمیتوان کرد. |
{{چپچین}} | {{چپچین}} | ||
− | ترجمهٔ رامین شهروند | + | '''ترجمهٔ رامین شهروند''' |
{{پایان چپچین}} | {{پایان چپچین}} | ||
− | |||
==پاورقی== | ==پاورقی== | ||
− | {{پاورقی|لنگ}}تیمور لنگ در سال ۱۴۵۰ | + | {{پاورقی|لنگ}}تیمور لنگ در سال ۵۱-۱۴۵۰ میلادی بهسوریه یورش برد و '''دمشق''' را تسخیر کرد. |
[[رده:قصه]] | [[رده:قصه]] | ||
سطر ۵۵: | سطر ۵۵: | ||
[[رده:رامین شهروند]] | [[رده:رامین شهروند]] | ||
[[رده:ذکریا طامر]] | [[رده:ذکریا طامر]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{الگو:لایک}} |
نسخهٔ ۲۷ مهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۰:۵۶
ذکریا طامر یکی از نویسندگان جوان سوریه است که از راه خودآموزی بهتحصیل و پرورش استعداد درخشان خود پرداخته، و تحصیلات رسمی قابل توجهی نداشته است. سالها شاگرد قفل ساز بوده و آنگاه دست بهنویسندگی زده است. چندین مجموعه داستان کوتاه از او بهچاپ رسیده و شهرتی فراوان برای وی فراهم آورده است. طامر از برجستهترین اعضای موج نو داستاننویسی در ادبیات عرب بهشمار میآید. در پارهئی از سرگذشتهای او اشاراتی بهرویدادهای تاریخی دیده میشود که بازتابی نمادین و گزنده بر مسائل جاری داشته است. داستان کوتاه «ریش» محتوائی ازین گونه دارد و حدود ده سال پیش نوشته شده است.
- ر. ش
پرندهها از آسمانهای ما دور شدند. بچهها از بازی در کوچهها دست کشیدند. چهچهه پرندگان قفس بههق هق آهسته و لرزان مبدل شد. پنبههای طبّی اندک اندک در داروخانهها نایاب شد. آقایان، لشکریان تیمور لنگ بهاین جا رسیدهاند*. شهر ما را محاصره کردهاند. امّا خورشید وحشت زده نبود و هر روز صبح میدرخشید.
رنگ از چهرهٔ ما نپرید. ما، مردان شهر، بیباکانه خندیدیم و خدا را سپاس گفتیم که بهما ریش داده است و ما را بیریش نیافریده است. جلسهئی ترتیب دادیم تا دربارهٔ راهها و وسایل نجات خود بحث کنیم. نخستین کسی که سخن گفت جوانی بود بیپروا. کارش فروختن لباسهای زنانه بود. او با شوق فراوان بهصدای بلند گفت: «بجنگیم!» بلافاصله نگاههای استهزاآمیز همه متوجه او شد، و او خاموشی گزید و چهرهاش بهسرخی گرائید. آنگاه مردی که صاحب درازترین ریش شهر ما بود برخاست و با لحنی جدی گفت:
«فقط کسانی که وجود ندارند باید جنگ کنند. تا آن جا که بهما مربوط میشود، شکر خدا را که ما همه ریش داریم پس وجود داریم.»
بلافاصله صداهای تحسین طنینانداز گشت، و پس از بحثی کوتاه تصمیم گرفته شد که یک هیأت نمایندگی تعیین شود و با تیمور لنگ بهمذاکره پردازد. رئیس هیأت نمایندگی پیرمردی فرتوت بود که در حالت ایستاده ریشش تا زانو میرسید.
شهر ما هفت دروازه دارد. هیأت نمایندگی با پرچمی سفید از یکی از دروازهها بیرون رفت. آنها از میان سربازانی که تعدادشان بیش از ملخها و ستارهها بود گذشتند. سربازها مشغول گرفتن شپش از پیراهنهای خود بودند، و شمشیرهایشان را در آفتاب گذاشته بودند تا خون و لجنی که بهآنها چسبیده بود خشک شود.
هیأت نمایندگی با احتیاط و وقار قدم بهداخل خیمهٔ تیمور لنگ نهاد. تیمور لنگ معلوم شد جوانی است با چشمان کودکانه و تبسمی همچون تبسم پیرمردان.
رئیس هیأت نمایندگی: - ما خواستار صلحیم. شهر ما بدون جنگ در اختیار شماست. امّا این شهر کوچک و فقیر است. طلا و نفت ندارد. زنهای ما شبیه بزند و ما خوشحال میشویم خودمان را از شر آنها خلاص کنیم.
تیمور لنگ: من از خون ریزی متنفرم و احتیاجی هم بهطلا یا زنهای زیبا ندارم؛ امّا اطلاع پیدا کردهام که ریش تراشهای شهر شما گرسنهاند چون که شما مصّرانه ریشهایتان را بلند میکنید. این کار با توجه بهاین که من زندگی خودم را وقف کمک بهستمدیدگان و مظلومان و اشاعهٔ عدالت در سراسر دنیا کردهام بیعدالتی بزرگی است. نباید اجازه داد هیچ انسانی از گرسنگی بمیرد.
اعضای هیأت نمایندگی بهشگفت آمدند، و نگاههائی بهت زده بههم انداختند.
تیمور لنگ: لشکریان من تا زمانی که شما ریشهایتان را نتراشید و تا زمانی که کسب و کار ریشتراشان رونق نگیرد از شهر شما نخواهند رفت.
رئیس هیأت نمایندگی: چیزی که شما میخواهید بسیار مهم است. لازم است پیشازآن که جواب نهائیمان را تقدیم شما کنیم بهشهر بازگردیم.
تیمور لنگ: انتخاب با خود شماست: یا ریشهایتان را بتراشی یا بمیرید!
سکوت حکمفرما شد و ترس بهجان اعضای هیأت نمایندگی افتاد. در آن لحظه زندگی بسیار پرارزش مینمود. آسمان بهرنگ آبی تند بود، و گلهای سرخ دلنشینتر از نالهٔ دردخیز عاشقان. نخستین گریهٔ کودکان در خون انسان چمنِ سبز میپرورید و دهان مرتعش زنان همچون ماه با دشنهٔ نقرهفام خود شبانگاه را میکشت. امّا زمانی نگذشت که اعضای هیأت نمایندگی در پندار خویش دیدند که برابر آینه ایستاده بهصورت بیریش خویش خیره ماندهاند و نفرت و نارضائی بر وجودشان مستولی شده است. آن گاه مرگ همچون ماهی قرمزی جلوهگر شد که در پرتو زرین خورشید میدرخشید. رئیس هیأت نمایندگی که میدانست مردم شهر ما با فروتنی بسیار در انتظار سخنان اویند با خونسردی گفت: «شهر ما فردا دربارهٔ آیندهٔ خود تصمیم خواهد گرفت.»
هنگامی که هیأت نمایندگی بهشهر بازگشت و سخنان تیمور لنگ را برای ما تکرار کرد خشم بر همه مستولی شد و یکی از ما بهصدای بلند گفت: - «چه فایده دارد که ما زنده باشیم امّا ریشمان را از دست بدهیم؟»
روز بعد لشکریان تیمور لنگ بهشهر ما یورش آوردند، دیوارها را با خاک یکسان کردند، دروازهها را فرو ریختند و مردان شهر را تا آخرین نفر کشتند.
بدین سان تیمور لنگ توانست کینه توزانه بهکوهی از کلههای مردان شهر خیره شود. چهرههای آنها زرد و خونآلود بود، امّا تبسمی بر لب داشتند سربلند از این که هنوز صاحبان ریش خویشند. گفته شده است که آنها از بدبختی و بیچارگی هم خم بر ابرو نیاورده بودند تا اینکه تیمور لنگ بهریشتراشان فرمان داد ریشهایشان را بتراشند. بهاین ترتیب، آقایان، ما شکست خوردیم و کسی بر سوک ما ننشست، و ننگی بر دامانمان نشست که با هیچ انتقامی پاک نمیتوان کرد.
ترجمهٔ رامین شهروند
پاورقی
^ تیمور لنگ در سال ۵۱-۱۴۵۰ میلادی بهسوریه یورش برد و دمشق را تسخیر کرد.