«دیگر کسی صدایم نزد»: تفاوت بین نسخهها
سطر ۷: | سطر ۷: | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
+ | |||
+ | چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا میداند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا میداند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ بهگمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هر وقت که میخواهد باشد. اصلا چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هروقت که میخواهد باشد. اصلا به چه درد آدم میخورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشستهاند روی طاقچهها کوک کنم؟ این ساعتها با آن صدای یکنواخت مردهشان چه چیزی را به آدم میخواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟ برای بتول!؟ برای سید! برای آقا! برای کی!؟ بتول که سرش را گذاشت روی دامنم و مرد. سید که رفت ولایتش و دیگر برنگشت. آقا هم که روی پشت بام کوچکه، توی پشه بند، جلوی چشم خودم چانه انداخت. حالا فقط من مانده ام. تنهای تنها. توی این خانۀ درندشت قدیمی. پر از قفسهای قناری. پر از گلهای شمعدانی. یک عالم اتاق، تاقچه و قالیچه، ظرف بلور و ساعت. اینها به چه دردم میخورند؟ با اینها چکار میتوانم بکنم! حالا دیگر، حالا دیگر برایم هیچ ارزشی ندارند. آن سال به آقا التماس کردم. گفتم که "آقا من و بتول را هم با خودتان ببرید. بتول خیلی دلش میخواهد بیاید پابوس جدشما. خودتان که میدانید، ما وسعمان نمیرسد". گفت، نه. زیر بار نرفت. بهانه آورد. گفت خانه تنها میماند. گفتم، " آقا، سید که هست. خودش بکارها می رسد". گفت، "نه. تنهائی نمیتواند." خودش هم میدانست که بهانه میآورد. بالاخره رفت و ما را با خودش نبرد. حالا من میخواهم چکار، این خانۀ بزرگ را؟ این همه قالیچه و چیزهای عتیقه را! به چه دردم میخورد! آخر اینها به درد من که نمیدانم، ساعت چند است که نمیخواهم بدانم، ساعت چند است، چه میخورد!؟ | ||
+ | بتول طفلی آرزویش را به گور برد. آنشب توی حیاط، روی تخت، چقدر اشگ ریخت. هی پلکهایش را ماچ کردم و گفتم، "این قدر خون به جگرم نکن بتول جان". اما اصلا انگار نه انگار. اشگ میریخت به پهنای صورتش. مثل یک بچۀ کوچک هق، هق میکرد. تا آن وقت ندیده بودم یک زن گنده آنطور زار، زار گریه کند. گفت "من دارم میمیرم. "گفتم" بتول جان این چه حرفیست که میزنی!؟ ما میخواهیم برویم کربلا. برویم پابوس آقا. اصلا همان جا مجاور میشویم. ما باید کنار قبر آقا بمیریم. نه توی این کفردانی. بالاخره آقا را راضی میکنم. هر طوری که شده راضیش میکنم. بالاخره ما هم توی این خانه جان کندیم. زحمت کشیدیم. ما هم سهم داریم. یک قالیچه هم بسمان است. یکی از قالیچههای بالا را اگر ببخشد بما، بسمان است. میفروشیمش. مگر سفر چقدر خرج دارد؟ ما که بههمه جور زندگی راضی هستیم. آنجا هم خدا بزرگ است. کنار قبر آقا که دیگر کسی از گشنگی تلف نمیشود. اینها را که میگفتم، توی بغلم تمام کرد. تا صبح سرش همانجور توی بغلم بود. | ||
+ | |||
[[رده:کتاب جمعه ۶]] | [[رده:کتاب جمعه ۶]] | ||
[[رده:امیرحسن چهلتن]] | [[رده:امیرحسن چهلتن]] | ||
[[رده:قصه]] | [[رده:قصه]] |
نسخهٔ ۱ اکتبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۳:۰۹
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا میداند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا میداند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ بهگمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هر وقت که میخواهد باشد. اصلا چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هروقت که میخواهد باشد. اصلا به چه درد آدم میخورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشستهاند روی طاقچهها کوک کنم؟ این ساعتها با آن صدای یکنواخت مردهشان چه چیزی را به آدم میخواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟ برای بتول!؟ برای سید! برای آقا! برای کی!؟ بتول که سرش را گذاشت روی دامنم و مرد. سید که رفت ولایتش و دیگر برنگشت. آقا هم که روی پشت بام کوچکه، توی پشه بند، جلوی چشم خودم چانه انداخت. حالا فقط من مانده ام. تنهای تنها. توی این خانۀ درندشت قدیمی. پر از قفسهای قناری. پر از گلهای شمعدانی. یک عالم اتاق، تاقچه و قالیچه، ظرف بلور و ساعت. اینها به چه دردم میخورند؟ با اینها چکار میتوانم بکنم! حالا دیگر، حالا دیگر برایم هیچ ارزشی ندارند. آن سال به آقا التماس کردم. گفتم که "آقا من و بتول را هم با خودتان ببرید. بتول خیلی دلش میخواهد بیاید پابوس جدشما. خودتان که میدانید، ما وسعمان نمیرسد". گفت، نه. زیر بار نرفت. بهانه آورد. گفت خانه تنها میماند. گفتم، " آقا، سید که هست. خودش بکارها می رسد". گفت، "نه. تنهائی نمیتواند." خودش هم میدانست که بهانه میآورد. بالاخره رفت و ما را با خودش نبرد. حالا من میخواهم چکار، این خانۀ بزرگ را؟ این همه قالیچه و چیزهای عتیقه را! به چه دردم میخورد! آخر اینها به درد من که نمیدانم، ساعت چند است که نمیخواهم بدانم، ساعت چند است، چه میخورد!؟ بتول طفلی آرزویش را به گور برد. آنشب توی حیاط، روی تخت، چقدر اشگ ریخت. هی پلکهایش را ماچ کردم و گفتم، "این قدر خون به جگرم نکن بتول جان". اما اصلا انگار نه انگار. اشگ میریخت به پهنای صورتش. مثل یک بچۀ کوچک هق، هق میکرد. تا آن وقت ندیده بودم یک زن گنده آنطور زار، زار گریه کند. گفت "من دارم میمیرم. "گفتم" بتول جان این چه حرفیست که میزنی!؟ ما میخواهیم برویم کربلا. برویم پابوس آقا. اصلا همان جا مجاور میشویم. ما باید کنار قبر آقا بمیریم. نه توی این کفردانی. بالاخره آقا را راضی میکنم. هر طوری که شده راضیش میکنم. بالاخره ما هم توی این خانه جان کندیم. زحمت کشیدیم. ما هم سهم داریم. یک قالیچه هم بسمان است. یکی از قالیچههای بالا را اگر ببخشد بما، بسمان است. میفروشیمش. مگر سفر چقدر خرج دارد؟ ما که بههمه جور زندگی راضی هستیم. آنجا هم خدا بزرگ است. کنار قبر آقا که دیگر کسی از گشنگی تلف نمیشود. اینها را که میگفتم، توی بغلم تمام کرد. تا صبح سرش همانجور توی بغلم بود.