بیگانهئی در دهکده: تفاوت بین نسخهها
(در حال بازنگری (تا پایان بخش ۱۰)) |
جز (بازنگری شد.) |
||
(یک نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است) | |||
سطر ۱۲۳: | سطر ۱۲۳: | ||
[[رده:نجف دریابندری]] | [[رده:نجف دریابندری]] | ||
[[رده:مرتضا ممیز]] | [[رده:مرتضا ممیز]] | ||
− | |||
− | |||
− | |||
سطر ۱٬۵۱۱: | سطر ۱٬۵۰۸: | ||
«دنیای دیگری وجود ندارد.» | «دنیای دیگری وجود ندارد.» | ||
− | تأثیر لطیفی از روح او بهروح من دمیده شد و همراه | + | تأثیر لطیفی از روح او بهروح من دمیده شد و همراه این احساس محو و مبهم و پر از امید بهمن دست داد که این حرف ممکن است ـ بلکه باید ـ راست باشد. |
«تاکنون چنین گمانی نبرده بودی؟» | «تاکنون چنین گمانی نبرده بودی؟» | ||
سطر ۱٬۵۱۹: | سطر ۱٬۵۱۶: | ||
«راست هست.» | «راست هست.» | ||
− | احساس رضایتی در من موج زد، اما قبل از | + | احساس رضایتی در من موج زد، اما قبل از آن که به صورت کلمات بهبیرون راه یابد، شکی جلو آن را گرفت و گفتم: «ولی آخر... آخر... ما آن زندگی آینده را دیدیم... آن را به رایالعین دیدیم... پس...» |
«آن تصوری بیش نبود. وجود خارجی نداشت.» | «آن تصوری بیش نبود. وجود خارجی نداشت.» | ||
سطر ۱٬۵۲۹: | سطر ۱٬۵۲۶: | ||
مثل اینکه برقزده شده بودم. خدایا! من در اندیشههای خود بارها بهاین فکر برخورده بودم! | مثل اینکه برقزده شده بودم. خدایا! من در اندیشههای خود بارها بهاین فکر برخورده بودم! | ||
− | «هیچ چیز وجود ندارد. همه چیز رؤیاست. انسان، جهان، خورشید، ماه، آسمان پرستاره، همه رویا است رویا. هیچ یک وجود ندارد. هیچ نیست جز مکان خالی... | + | «هیچ چیز وجود ندارد. همه چیز رؤیاست. انسان، جهان، خورشید، ماه، آسمان پرستاره، همه رویا است رویا. هیچ یک وجود ندارد. هیچ نیست جز مکان خالی... و تو!» |
«من؟» | «من؟» | ||
− | «آری | + | «آری! تو هم نیستی؛ گوشت و خون و استخوان و ریشه نداری، بلکه تو همین اندیشهای. خود من هم وجود ندارم. من رؤیایی بیش نیستم ـ رویای تو، مخلوق تصور تو. یک لحظهٔ دیگر متوجه این امر خواهی شد و مرا از اندیشهٔ خود خواهی راند و من به آن هیچی که تو مرا از آن پدید آوردهای ملحق خواهم شد... |
− | «من هم اکنون دارم ناپدید میشوم، دارم تحلیل میروم و در میگذرم. یک لحظهٔ دیگر تو در مکان بیکران تنها خواهی ماند و در این دریای ناپیدا کرانه بییار و دمسازی سرگردان خواهی شد، زیرا تو همان اندیشهٔ | + | «من هم اکنون دارم ناپدید میشوم، دارم تحلیل میروم و در میگذرم. یک لحظهٔ دیگر تو در مکان بیکران تنها خواهی ماند و در این دریای ناپیدا کرانه بییار و دمسازی سرگردان خواهی شد، زیرا تو همان اندیشهٔ محض، تنها اندیشهٔ ممکن؛ باقی خواهی ماند. تو طبیعت لایزال هستی؛ اما من، خادم ناچیز تو، وجود ترا بر خودت مکشوف کرده و ترا آزاد ساختهام. اکنون رؤیاهای دیگر و بهتری ببین! |
− | «عجب اینجا است که تو سالها، قرنها، بل هزارهها متوجه این امر نشدهای! زیرا تو یکه و تنها از ازل تا ابد وجود داشتهای. واقعاً عجب اینجاست که تو گمان هم نبردهای که جهان و هرچه درو هست هیچ در هیچ است. عجیب است، زیرا دنیا و مافیها مانند هر رؤیایی سخت و بهآشمار نامعقول است. خدایی دارد که | + | «عجب اینجا است که تو سالها، قرنها، بل هزارهها متوجه این امر نشدهای! زیرا تو یکه و تنها از ازل تا ابد وجود داشتهای. واقعاً عجب اینجاست که تو گمان هم نبردهای که جهان و هرچه درو هست هیچ در هیچ است. عجیب است، زیرا دنیا و مافیها مانند هر رؤیایی سخت و بهآشمار نامعقول است. خدایی دارد که به همان آسانی که میتواند بندگان بد بیافریند بهخلق بندگان خوب نیز توانا است، و معذلک آفرینش بندگان بد را ترجیح میدهد؛ میتواند همهٔ آنها را خوشبحت کند، و معذلک حتی یک نفر را برای نمونه خوشبخت نمیسازد؛ آنها را وا میدارد که به این دنیای دون و زندگی مرارتبار دل ببندند؛ و آنگاه بهر یکی پنج روزی بیش فرصت نمیدهد؛ به فرشتگان خود گنج سعادت ابدی را بیهیچ رنجی ارزانی داشته، و معذلک فرزندان دیگر خود را واداشته است که در راه تحصیل این گنج موهوم رنج موفور برخود هموار کنند؛ بهفرشتگان خود زندگی بیدرد و و الم ارزانی داشته، و آنگاه به فرزندان دیگر خود حیاتی آکنده از فلاکت و ادبار و بیماری روحی و جسمی تحمیل کرده است؛ از عدالت دم میزند، دوزخ نیز دارد؛ از باران رحمت دم میزند، دوزخ نیز دارد؛ از قوانین طلایی و بخشایش الهی دم میزند، دوزخ نیز دارد؛ بهدیگران درس اخلاق میدهد، و خود از اخلاق بویی نبرده است؛ از وقوع جنایت بهخشم میآید، و خود بهر جنایتی دست میزند؛ انسان را بدون رضایت انسان خلق کرده است، و آنگاه مسئولیت اعمال او را بجای آنکه شرافتمندانه بهگردن مسئول واقعی آنها بگذارد میخواهد بر عهدهٔ ضعیف خود انسان تحمیل کند؛ و پس از همهٔ اینها با آن وسعت نظر وسعهٔ صدر علوی و الهی خود از انسان، از این بندهٔ حقیر سراپا تقصیر، میخواهد که او را پرستش کند!... |
«اکنون میفهمی که این چیزها جز در عالم رؤیا محال و متمنع است؛ میفهمی که اینها مهملات کودکانهای بیش نیست؛ میفهمی که اینها مخلوق مخیلهای است که از بلهوسی خود خبر ندارد؛ خلاصه میفهمی که اینها همه رؤیا است و تو خالق آنها هستی. آثار و علائم رؤیا بودن آنها همه حاضر و آشکار است. تو میبایست پیش از اینها بدان حقایق پیبرده باشی. | «اکنون میفهمی که این چیزها جز در عالم رؤیا محال و متمنع است؛ میفهمی که اینها مهملات کودکانهای بیش نیست؛ میفهمی که اینها مخلوق مخیلهای است که از بلهوسی خود خبر ندارد؛ خلاصه میفهمی که اینها همه رؤیا است و تو خالق آنها هستی. آثار و علائم رؤیا بودن آنها همه حاضر و آشکار است. تو میبایست پیش از اینها بدان حقایق پیبرده باشی. |
نسخهٔ کنونی تا ۲ آوریل ۲۰۱۴، ساعت ۲۲:۳۵
مارک تواین
نویسندهٔ امریکائی
ترجمه:
نجف دریابندری
تصویرها از:
مرتضا ممیز
۱
زمستان سال ۱۵۹۰ بود. جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود، قرون وسطی هنوز در آن سرزمین ادامه داشت و آنطور که معلوم میشد خیال داشت تا ابدالدهر نیز ادامه یابد. بعضی حتی عقربهٔ زمان را قرنها به عقب برمیگرداندند؛ میگفتند که اگر وضع فکری و روحی مردم را ملاک قضاوت قرار دهیم اطریش هنوز در «عصر اعتقاد» زیست میکند. البته غرض از این سخن تعریف بود نه بدگویی، و مردم نیز این گفته را همانطور که منظور آنها بود تلقی میکردند و همهٔ ما از این تعریف به خود میبالیدیم.
من، هرچند پسربچهای بیش نبودم، این موضوع و همچنین لذتی را که از آن میبردم خوب به یاد میآورم.
آری، اطریش فرسنگها دور از جهان و جهانیان در خواب غفلت فرو رفته بود و دهکدهٔ ما نیز چون در قلب اطریش قرار داشت، درست در قلب آن خواب به سر میبرد. این دهکده در جای پرت و خلوتی که هیچ خبری از دنیا و مافیها سکوت تپهها و جنگلهای اطراف آن را به هم نمیزد، با رضایت خاطر و خرسندی تمام و در صلح و صفای محض مشغول چرت زدن بود. رودخانهٔ آرامی از جلو آن میگذشت که سطح آن به نقوش ابرها و انعکاس شکل کشتیها و قایقها مزین بود. پشت آن سربالایی پردرختی بود که تا پای پرتگاه بلندی ادامه مییافت. بر فراز آن پرتگاه قلعهٔ بزرگی چهره درهم کشیده بود که برج و باروهای طویل آن گویی زرهی از شاخ و برگ مو، به تن داشتند. آن سوی رودخانه، یک فرسنگ به طرف چپ، تپههای پرفراز و نشیب پوشیده از جنگل قرار داشت. تنگههای پرپیچ و خمی که هرگز نور آفتاب بدانجا نفوذ نمیکرد، این تپهها را از یکدیگر جدا میکرد. در طرف راست پرتگاهی بود مشرف بر رودخانه و بین این پرتگاه و تپهساری که هم اکنون گفتیم، جلگهٔ وسیعی واقع بود که در آن، جابهجا، خانههای محقری لابلای باغهای میوه و درختهای سایهدار خود را جا کرده بودند.
تمام این ناحیه و تا فرسنگها اطراف آن ملک آباء و اجدادی شاهزادهای بود که نوکرانش همیشه قلعهٔ او را به بهترین وجهی مهیای اقامت نگهداری میکردند؛ اما نه خود شاهزاده و نه خانوادهاش بیش از پنج سال یک بار سری به آن قلعه نمیزدند. لیکن هرگاه پیدایشان میشد مثل این بود که مالکالرقاب سراسر ملک جهان نزول اجلال فرموده و همهٔ شکوه و جلال ممالک تحت فرمانش را با خود آورده است. و هنگامی که شاهزاده و کسانش آنجا را ترک میگفتند، پشت سرشان چنان سکوت و آرامشی برقرار میشد که گویی پس از یک شب عیش و نوش خواب عمیقی به آن سرزمین دست داده است.
دهکدهٔ ازلدورف[۱] برای بچهها بهشت بود. درس و مکتب زیاد مزاحم اوقات ما نمیشد. هدف عمده از تربیت ما این بود که مسیحیان خوبی بار بیاییم و بیش از هر چیز به حضرت مریم و کلیسا و قدیسین حرمت بگذاریم. از اینها که بگذریم دیگر کسی از ما نمیخواست که چندان چیزی بدانیم. و حقیقت اینکه اجازهاش را هم نداشتیم. علم و دانش به مزاج مردم عوام سازگار نبود و ممکن بود آنها را از نصیب و قسمت خداوندی ناراضی سازد، و خداوند هم کسی نبود که نارضائی از مشیت خود را تحمل کند. ما دو کشیش داشتیم یکی از این دو، یعنی پدر روحانی آدولف، کشیش بسیار مؤمن و مقدس و زحمتکشی بود که مردم خیلی ملاحظهاش را داشتند.
شاید در گذشته کشیشهایی هم وجود داشتهاند که از پارهای جهات از کشیش آدولف بهتر بودهاند، اما در جامعهٔ ما هرگز کشیشی وجود نداشته که عزت و احترامش بیش از او بوده باشد. علت این بود که این کشیش مطلقاً ترس و باکی از شیطان نداشت. در میان مسیحیانی که من تا کنون دیدهام، او تنها فردی بود که آنچه گفتم در حقش صدق میکرد. به همین جهت مردم ازو وحشت داشتند؛ زیرا میپنداشتند که این آدم باید یک چیز خارقالعاده داشته باشد، وگرنه نمیتوانست اینقدر جسور و به اعمال خود مطمئن باشد. مردم همه با شیطان سخت مخالف بودند، اما نام او را بهاحترام میبردند، و با سبکی و جسارت ازو یاد نمیکردند؛ حال آنکه کشیش آدولف شیوهاش بکلی با دیگران متفاوت بود. او هر دشنام و ناسزایی که بر زبانش جاری میشد به شیطان نثار میکرد و از شنیدن آن لرزه بر اندام مردم میافتاد. حتی غالباً اتفاق میافتاد که او با خشم و ریشخند از شیطان اسم میبرد. در این طور مواقع، مردم بر سینهٔ خود صلیب میکشیدند و به سرعت ازو دور میشدند، مبادا واقعهٔ ترسناکی رخ نماید.
کشیش آدولف بارها واقعاً با خود شیطان روبرو شده و با او دست و پنجه نرم کرده بود. یعنی اینطور شایع بود. خود پدر روحانی چنین میگفت. او هرگز این قبیل اتفاقات را که برایش پیش میآمد پنهان نمیداشت، بلکه فوراً برای مردم نقل میکرد. برای صحت قول او هم لااقل در یک مورد دلیل وجود داشت؛ زیرا در آن مورد وی با دشمن حرفش شده و بطریش را به سوی او پرتاب کرده بود؛ و روی دیوار اطاق کارش لکهٔ سرخرنگی وجود داشت که در آنجا بطری به دیوار اصابت کرده و شکسته بود.
اما آن کسی که بیشتر دوستش میداشتیم و دلمان برایش میسوخت پدر روحانی پطر بود. بعضی او را متهم میکردند که ضمن صحبت با این و آن گفته است که خدا خیر محض است و سرانجام راهی برای نجات فرزندان مستمندش که همان ابناء بشر باشند، پیدا خواهد کرد. البته این حرف، حرف بسیار وحشتناکی بود، اما هیچ دلیل قاطعی وجود نداشت که کشیش پطر چنین حرفی زده باشد؛ چنین سخنی ازو انتظار هم نمیرفت، چون او همیشه آدم خوب و مهربان و راستگویی بود. اتهامش این نبود که این حرف را پشت میز خطابه، جایی که همه میتوانستند بشنوند، زده است؛ بلکه میگفتند بیرون از محیط کلیسا ضمن صحبت از دهانش پریده است، و البته جعل این موضوع از ناحیهٔ دشمنان کار سهل و سادهای بود.
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۲:
ستارهشناس با کلاه بوقی درازش که برآن نقش ستاره بود، مردم را بر علیه کشیش پطر و دخترش میشورانید...
کشیش پطر یک دشمن داشت که خیلی نیرومند بود. این دشمن همان ستارهشناسی بود که در برج ویرانهٔ قدیمی بالای دره زندگی میکرد و شبها به مطالعهٔ و رصد ستارگان میپرداخت. همه میدانستند که او میتواند جنگ و قحطی را پیشگویی کند. هرچند این کار چندان دشوار هم نبود، چون همیشه در یک گوشهٔ دنیا جنگ و قحطی وجود داشت. اما این ستارهشناس در عین حال میتوانست از روی حرکات کواکب زندگانی اشخاص را در کتاب بزرگی که داشت بخواند و اموال گمشده را پیدا کند و غیر از کشیش پطر همهٔ مردم دهکده ازو حساب میبردند. هنگامی که ستارهشناس با کلاه بوقی دراز و جبهٔ گشادی که به نقش ستارگان مزین بود، کتاب بزرگش را زیر بغل و عصایی را که میگفتند قدرت جادویی دارد در دست گرفته در کوچههای دهکده ظاهر میشد، حتی کشیش آدولف نیز درست و حسابی به او احترام میگذاشت. میگفتند که خود اسقف هم گاهی به حرفهای ستارهشناس گوش میدهد، زیرا این آدم علاوه بر مطالعهٔ کواکب و پیشگویی به تدین و تقدس هم تظاهر بسیار میکرد و البته این امر در اسقف خیلی مؤثر میافتاد.
اما کشیش پطر برای ستارهشناس تره هم خرد نمیکرد، بلکه او را علناً به عنوان یک نفر کلاش کلاهبردار محکوم میساخت. میگفت که این آدم حقهبازی است که هیچ نوع علم و دانشی که به پشیزی بیرزد در چنته ندارد و جز قوای یک انسان عادی - و حتی پست - هیچ قوهای در ید اختیارش نیست. این امر طبعاً باعث میشد که ستارهشناس از پدر روحانی پطر متنفر و خواهان خانه خرابی او باشد. و ما همه بر این عقیده بودیم که جاعل آن حرف کذایی از قول کشیش پطر همین ستارهشناس بوده و نیز همو آنرا به گوش اسقف رسانده است. گفته بودند که کشیش پطر این حرف را به برادرزادهاش مارگت[۲] زده است؛ و هرچند مارگت منکر شد و از پیشگاه اسقف استدعا کرد که گفته ستارهشناس را باور نکند و عمویش را از ورطهٔ فقر و رسوایی نجات دهد، معهذا اسقف حاضر به قبول او نشد، و کشیش پطر را مدت نامحدودی از منصبش معلق ساخت. چیزی که بود، دیگر به صرف شهادت یک نفر تک و تنها او را تکفیر نکرد. اکنون دو سال بود که پدر روحانی پطر از منصب خود منفصل شده و کشیش آدولف جای او را گرفته بود.
این سالها بر آن کشیش پیر و مارگت سخت گذشته بود. آنها سابقاً مورد علاقهٔ خاص مردم بودند، ولی البته از وقتی که مورد غضب اسقف واقع شدند، وضع جور دیگر شد. بسیاری از دوستان بکلی از آنها بریدند و مابقی به سردی و دوری گراییدند. وقتی گرفتاری پیش آمد مارگت دختر هیجده سالهٔ زیبایی بود و زیباترین صورت را در دهکده داشت و از همه عاقلتر و فهمیدهتر بود. مارگت نواختن چنگ را تعلیم میداد و خرج لباس و پول توی جیبش را به کوشش خودش درمیآورد. اما پس از تغییر وضع شاگردانش یکایک پراکنده شدند؛ وقتی که مجالس رقص و مهمانی در میان جوانان دهکده بر پا میگردید مارگت فراموش میشد. جوانان دیگر از رفتن به خانهٔ او خودداری کردند. جز ویلهلم مایدلینگ[۳] کسی به دیدن او نمیرفت، که او را هم میشد نادیده گرفت. مارگت و عمویش در فراموشی و بدنامی غمزده و تنها و بیکس شده بودند و نور خورشید از زندگانی آنان رخت بربسته بود. در تمام مدت این دو سال وضع روز به روز بدتر شد. لباسشان کهنه و دستشان خالی و تهیهٔ یک لقمه نان برایشان هرچه دشوارتر شد. اکنون دیگر کارد به استخوان رسیده بود. سلیمان اسحق تمام مبلغی را که حاضر بود روی خانهٔ کشیش پطر بگذارد به آنها قرض داده و اعلام کرده بود که فردا خانه را از آنها خواهد گرفت.
۲
سهتا از ما بچهها همیشه باهم بودیم و چون از همان ابتدا همدیگر را دوست میداشتیم، دوستیمان از گهواره آغاز شده با گذشت سالها قوام یافته بود. یکی نیکلاوس بامن[۴] بود، پسر رئیس محکمهٔ محلی؛ دیگری زپی ولمهیر[۵] پسر صاحب مسافرخانهٔ بزرگ ده بنام «گوزن طلایی» که درختهای باغ زیبای آن تالب رودخانه دامن میگستردند و قایق تفریحی کرایهای داشت؛ و نفر سوم هم من بودم که نامم تئودور فیشر[۶] است و پسر ارگ زن کلیسا هستم.
پدرم در عین حال رهبر نوازندگان دهکده، معلم ویولون، آهنگساز، تحصیلدار مالیات ده، خادم کلیسا و رویهمرفته یکی از افراد مفید دهکده بود که عموم مردم بهاو احترام میگذاشتند. ما بچهها، تپهها و جنگلهای اطراف ده را همانطور که پرندگان میشناختند بلد بودیم، زیرا اوقات فراغت را بهگردش در میان تپهساران و جنگلها میگذراندیم یا لااقل هرگاه مشغول شنا یاقایقرانی یاماهیگیری یا طاس ریختن یا سرسرک بازی در سراشیبی تپه نبودیم بهاینکار میپرداختیم.
بهعلاوه مجاز بودیم که در باغ قلعهٔ شاهزاده گردش کنیم، در صورتی که هیچکس دیگر چنین اجازهای نداشت. علت این بود که مستخدم پیر قلعه، یعنی فلیکس برانت(felix brandt) مارا دوست میداشت و ما شبها غالباً بهباغقلعه میرفتیم و پای صحبت آن پیرمرد مینشستیم. پیرمرد دربارهٔ زمان قدیم و عجایب و غرایب صحبت میکرد و ما بااو چپق میکشیدیم (خود او چپق کشیدن را به ما یاد داده بود) و قهوه مینوشیدیم؛ چون او به جنگ رفته و در محاصرهٔ شهر وین شرکت کرده بود و همانجا، هنگامی که ترکها شکست خورده بیرون رانده شدند، درمیان غنائمی که به دست آمد چندین گونی قهوه بود و اسرای ترک اسم و خواص آن را گفتند و شرح دادند که چگونه میتوان مشروب مطبوعی از آن تهیه کرد؛ و اکنون دیگر آن پیرمرد همیشه قهوه داشت؛ هم برای آنکه خودش بنوشد، و همآنکه مردم بیاطلاع را متعجب و متحیر سازد. وقتی که هوا طوفانی میشد او شب مارا نزد خود نگه میداشت و هنگامی که بیرون برق میدرخشید و رعد میغرید او دربارهٔ ارواح واشباح و انواع سرگذشتهای هراسانگیز و جنگ و جنایت و بریدن دست و پا و این قبیل چیزها برای ما سخن میگفت و محیط درون اطاق را جای خوش و مطبوعی میساخت.
فلیکس برانت این سرگذشتها را بیشتر از تجربهٔ شخص خودش برای مانقل میکرد. او درعهد خود ارواح و اجنه و جادوگران بسیاری دیده بود و یکبار نیمه شب در طوفانی سهمگین در کوهستانها گمشده بود و در روشنایی برق شکارچی وحشی به نظرش آمده بود که بااشباح سگان خود او را تعقیب میکند. یکبار نیز بختک را دیده بود و چندین بار با خفاش بزرگی برخورد کرده بود که خون مردم را وقت خواب از رگ گلویشان میمکد و بابالهای خود آنها را باد میزند تا همچنان در خواب بمانند و بالاخره بمیرند.
فلیکس بهما دل میداد که از چیزهای خارقالعاده از قبیل اشباح و ارواح نترسیم. میگفت اینها آزارشان بهکسی نمیرسد بلکه فقط برای خودشان گردش میکنند، چون تنها و دلتنگ هستند و در پی محبت میگردند.
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۶:
پسربچهئی آهسته به سوی ما آمد...
ما هم به موقع خود فهمیدیم که نباید بترسیم و حتی شبها با او به یکی از زیر زمینهای قلعه کهپاتوق ارواح بود میرفتیم، اما روح فقط یکبار ظاهر شد، آنهم بطوری که به دشواری دیده میشد عبور کرد و بیصدا از میان هوا گذشت و ناپدید گردید و ما لرزهای براندام خود احساس نکردیم، چون فلیکس خیلی خوب بهما درس جرات و جسارت داده بود. او میگفت که این روح گاهی به سراغ من میآید و با کشیدن دست سرد و مرطوب خود روی صورت من از خواب بیدارم میکند، اما هیچ صدمهای نمیرساند بلکه فقط جویای توجه و همدردی است. اما از همه عجیبتر این بود که او فرشته نیز دیده بود-آن هم فرشتهٔ واقعی- و باآنها حرف هم زده بود. میگفت فرشتهها بال ندارند و لباس میپوشند و طرز حرفزدن و رفتارشان عیناً مانند اشخاص عادی است و اگر کارهای عجیبی که از دست آدمیزاد ساخته نیست نمیکردند کسی نمیتوانستند آنها را بشناسد. بهعلاوه آنها حین صحبت کردن ناگهان ناپدید میشوند و این هم کاری است که از هیچ بنیآدمی ساخته نیست. پیرمرد میگفت که فرشتگان خوش صحبت و بشاشند و مانند ارواح افسرده و غمگین نیستند.
یک روز ماه مه، پی از آنکه شب ازاین قبیل حرفها زده بودیم، ازخواب برخاستیم و بافلیکس برانت ناشتایی خوردیم و بعداز قصر سرازیر شدیم و از روی پل گذشتیم و بهتپهساران طرف چپ رفتیم و به قلهٔ تپهای که یکی از نقاط دلخواه ما بود رسیدیم و در آنجا در سایهٔ درختان روی سبزهها دراز کشیدیم تاخستگی در کنیم و چپق بکشیم و دربارهٔ عجایب و غرایب دنیا صحبت کنیم، زیرا این چیزها هنوز در خاطرمان زنده بودند و ذهن مارا بهخود مشغول داشتند. اما نتوانستیم چپقمان را چاق کنیم، چون سنگ چخماق و قطعه فولادمان را جاگذاشته بودیم.
چیزی نگذشت که پسربچهای آهسته به سوی ما آمد و نشست و با لحن دوستانهای شروع به صحبت کرد – گویی با ما آشنایی داشت. و لیکن ما جوابش را ندادیم، چون او آدم غریبه بود وما عادت نداشتیم باغریبه حرف بزنیم و ازو خجالت میکشیدیم. او لباس نو و خوبی بتن داشت و خوشگل بود و چهرهٔ گیرا و صدای خوشایندی داشت و آرام و فارغالبال بهنظر میرسید و برخلاف بچههای دیگر خودش را جمع نمیکرد و نگران نبود. ماهم میخواستیم با او دوست بشویم. ولی نمیدانستیم چگونه شروع کنیم. بعد من به فکر چپق افتادم و پیش خودم گفتم که اگر آن را به او تعارف کنم، آیا نشانی از محبت تلقی خواهد کرد یا نه؟ - ولی به یاد آوردم که آتش نداریم و درنتیجه متأسف و بور شدم. اما او سرش را بلند کرد و بانگاه روشن و خرسندی گفت:
«آتش میخواهید؟ اینکه چیزی نیست. من تهیه میکنم.»
من طوری یکه خوردم که یارای حرف زدن نداشتم؛ چون حرفی از دهان من برنیامده بود. او چپق را برداشت و بهآن فوت کرد و توتون چپق گرفت و سرخ شد و حلقههای دود آبی رنگ از آن به هوا برخاست. مااز جا پریدیم و میخواستیم پا به فرار بگذاریم، اما چون او با التماس از ما خواهش کرد که نرویم و به ما قول داد که صدمهای نخواهد رساند، بلکه فقط میخواهد با ما دوست شود و به دنبال هم صحبت میگردد، این بود که ما باز ایستادیم و چون حس کنجکاوی و اعجابمان تحریک شده بود میخواستیم برگردیم، ولی جرات نمیکردیم. او با لحن نرم و گیرای خود بهدلجویی ادامه داد و ما وقتی که دیدیم چپق منفجر نشد و اتفاقی نیافتاد، رفته رفته اعتمادمان بازگشت و فوراً حس کنجکاوی ما برترسمان فائق آمد و بازگشتیم – اما آهسته و آمادهٔ اینکه بمحض دیدن علامت خطر مجدداً پابهفرار بگذاریم.
او مصمم بود که خیال مارا راحت کند و راه اینکار را نیز خوب میدانست: در برابر شخصی آنقدر جدی و ساده ومهربان، باآن زبان مسحور کننده، انسان نمیتوانست بدگمان و ترسو باقیبماند. آری، اوقلب همهٔ مارت تسخیر کرد و چیزی نگدشت که ماباخیال راحت و آسوده پهلوی او نشستیم و مشغول گفتگو شدیم، و از یافتن چنین دوستی خوشحال بودیم. وقتی که احساس ناراحتی بکلی برطرف شد ازو پرسیدیم که چگونه چنین کار عجیبی را آموخته است. گفت که چنین کاری را هرگز نیاموخته بلکه مانند سایر امور – امور عجیب و غریب – برایش طبیعی است.
«کدام امور؟»
«ای، چندتا، نمیدانم چندتا.»
«میگذاری ما ببینیم چطور اینکارها را میکنی؟»
دیگران گفتند:«خواهش میکنیم بکن.»
«دیگر فرار نمیکنید؟»
«نه. باور کن دیگر فرار نمیکنیم. خواهش میکنیم، نمیکنی؟»
«چرا، با کمال میل. اما شما هم نباید قول خودتان را فراموش کنید.»
ما گفتیم که فراموش نمیکنیم واو به گودال آبی رفت و با قدری آب در فنجان که از برگ درخت ساخته بود بازگشت و بهآن دمید و آنرا به دور انداخت. آب تبدیل به یک پاره یخ شده بود که شکل همان فنجان داشت. ما مات و متحیر شدیم، اما اینبار دیگر نترسیدیم، بلکه بالعکس از اینکه آنجا بودیم خیلی هم خوشحال شدیم وازو خواهش کردیم که ادامه بدهد و کارهای دیگری بکند و او هم کرد. گفت که هر جور میوه میل داشته باشیم میتوانید برایمان تهیه کند، خواه فصل آن باشد و خواه نباشد. ناگهان همهٔ ما به سخن آمدیم:
«پرتقال!»
«سیب!»
«انگور!»
اوگفت:«توی جیبهایتان است.» و راست میگفت. از بهترین انواع میوه هم بود، ما آن میوههارا خوردیم و پیش خودمان گفتیم کاش باز هم بود، اما هیچ کدام چیزی بر زبان نیاوردیم.
او گفت:«همان جایی که میوههای قبلی را پیدا کردید باز هم هست. هر قدر دیگری را که میخواهید ببرید؛ تاوقتی که من پهلوی شما هستم همین قدر کافی است که آرزویش را بکنید تاپیدایش کنید.»
و راست میگفت. هرگز چیزی به این خوبی و عجیب ندیده بودیم. نان، کلوچه، شیرینی، آجیل، هر چه آدم میل میکرد، حاضر بود. او خودش چیزی نمیخورد بلکه فقط نشسته بود و حرف میزد و برای سرگرم کردن ما پشت سر هم کارهای عجیب وغریب میکرد. یک سنجاب کوچولو از گل ساخت و آنرا رها کرد. سنجاب از درخت بالا رفت و بالای سرما روی شاخهای نشست و به طرف ما واق واق کرد. بعد سگی ساخت که چندان از موش بزرگتر نبود. آن سگ سنجاب را به شاخههای بالای درخت فرار داد و دور و بر درخت جست و خیز کنان بابرآشفتگی بهاو پارس کرد و درست و حسابی مثل سگ واقعی زنده و جاندار بود. این سگ سنجاب را ازین درخت به آن درخت میراند و خودش آن را تعقیب میکرد، تا اینکه هر دو در میان جنگل از نظر ناپدید شدند. ناشناس پرندگانی از گل میساخت وآنها را پر میداد. پرندگان چهچهه زنان پرواز میکردند و میرفتند. سرانجام من دل به دریا زدم و ازو پرسیدم که کیست.
به سادگی گفت:«فرشته» ویک مرغ دیگر را روی زمین گذاشت و دستهایش را به هم زد و آن را پر داد.
این را که شنیدیم یک نوع رعب و وحشت ما را برداشت و دوباره ترسیدیم. ولی او گفت که ناراحت نشوید، علتی ندارد که از فرشته بترسید. و در هر صورت شمارا دوست دارم. – عیناً به همان سادگی سابق و خالی از تظاهر به صحبت خود ادامه داد و در ضمن صحبت، تودهای مرد و زن باندازهٔ انگشت دست انسان ساخت. این آدمها چست و چابک به کار پرداختند و میدانچهای باندازهٔ دو متر مربع را در میان چمن پاک و مسطح ساختند و در وسط آن میدان شروع کردند به ساختن یک قلعهٔ کوچک جالب و تماشایی. زنها شفته را قاطی میکردند و در ناوه میریختند و روی سر میگذاشتند و از چوب بست بالا میبردند. یعنی درست به همان کاری مشغول بودند که زنان کارگر همیشه انجام میدهند. مردها هم کار بنایی را به عهده داشتند. پانصد تن ازاین آدمکها تند و تند درهم میلولیدند و به چابکی کار میکردند و عرق پیشانی خودرا میستردند. به طوری که هیچ فرقی با آدم عادی نداشتند. تماشای منظرهٔ جالب آن پانصد آدمک کوچولو که قلعه را میساختند، و دیدن خود آن قلعه که پله به پله بالا میرفت و دوره به دوره شکل و تقارن میگرفت آن احساس رعب و وحشت را پاک بر طرف کرد و بار دیگر به کلی خیالمان فارغ و آسوده شد. ازو پرسیدیم که آیا ما هم میتوانیم از آن آدمکها بسازیم یانه. گفت بله، و به زپی دستور داد که چند عراده توپ برای قلعه درست کند و به نیکلاوس گفت که چند سرباز تبرزیندار بازره و ساقبند و کلاهخود بسازد و قرار شد من هم چند سوار بااسب تهیه کنم. هنگام تقسیم این وظایف، ناشناس ما را بهنامهایمان طرف خطاب قرار داد، اما نگفت که اسم مارا از کجا دانسته است. بعد زپی ازو پرسید که نام خودش چیست، و او به آرامی گفت:«شیطان» و با دستش تراشه چوبی را نگهداشت و زندکی را که داشت از چوب بست میافتاد روی آن گرفت و اورا دوباره سرجایش قرار داد و گفت:«عجب احمقی است. این طور واپس میرود و نمیداند چکار میکند.»
آن اسم ناگهان ما را بر جای خشک کرد. کارهایمان که عبارت بود از یک توپ و یکسرباز تبرزندار و یک اسب از دستهایمان افتاد و قطعه قطعه شد. شیطان خندید و پرسید که موضوع چیست؟ من گفتم:«چیزی نیست؛ فقط این اسم برای یکنفر فرشته قدری عجیب مینماید.»
- - پرسید:«چرا؟»
- - «برای اینکه .. اینکه. خوب دیگر... میدانید این اسم اوست.»
- - «بله، او عموی من است.»
این را با خونسردی تمام گفت. از شنیدن این سخن لحظهای نفس ما بند آمد و قلبمان شروع به تپیدن کرد. او ظاهرأ متوجه این امر نشد، بلکه تبرزین داران و سایر کارهای مارا اصلاح کرد و تمام و کمال به دست ما داد و گفت: «مگر فراموش کردهاید؟ آخر او خودش هم یک وقتی فرشته بود.»
زپی گفت:«بله، درست است. من متوجه نبودم.»
نیکلاوس گفت:«بله، گناهی مرتکب نشده بود.»
شیطان گفت:«دودمان ما دودمان خوبی است. بهتر از آن پیدا نمیشود. او یگانه فرد این دودمان است که مرتکب گناه شده.»
زبان من از بیان اینکه این قضایا چقدر مهیج و شگفت انگیز بود، قاصر است. گاهی انسان چیزهایی میبیند که بهقدری عجیب و هالی و مسحور کننده است که صرف بودن. دیدن آنها لذت آمیخته به وحشتی در انسان بر میانگیزد. خودتان میدانید در این قبیل مواقع انسان چه حالی میشود و چگونه سراپا بهلرزه در میآید. میدانید که چگونه انسان خرد و خیره میشود و لبهایش میخشکد و نفسش تنگی میکند، و معهذا به هیچ قیمتی حاضر نمیشود از آنجایی که هست دور شود. من طاقتم طاق شده بود که یک سوالی ازو بکنم. این سوال نوک زبانم بود و نمیتوانستم آن را نگهدارم. خجالت میکشیدم بپرسم؛ ممکن بود حمل بر بیادبی بشود. شیطان گاو نری را که ساخته بود به زمین گذاشت و لبخندی زد و گفت:
«بیادبی نیست. اگر هم بود من آن را میبخشیدم. منظورت اینست که من او را دیدهام یا نه؟ بله، میلیونها بار دیدهام، از همان وقتی که بچه کوچولویی بیش نبودم، یعنی هزارسال بیشتر از عمرم نمیگذشت، در زمان فرشتگان کوچولوی تخم و ترکهٔ ما(بقول آدمیزادها)، من بچهٔ مورد علاقه او بودم. بله از همان هنگام تا زمان اخراج آدم که به حساب شما هشت هزار سال میشود.»
«هشت...هزار!»
شیطان گفت:«بله،» بعد رو کرد به زپی و بطرزی که انگار دارد به سوالی که او در مد نظر داشت جواب میدهد، گفت:«بله، البته من مثل یک پسر بچه بنظر میرسم، چون در واقع هم پسربچهای بیش نیستم. نزد ما، آنچه شما اسمش را زمان میگذارید، چیز بسیار دراز و کشداری است. مقدار زیادی از آن باید طی شود تا یک فرشتهٔ کامل بوجود بیاید.» یک سوال هم من در نظر داشتم، و او رو کرد به من و گفت:«من به حساب شما شانزده هزار سال دارم.» بعد بطرف نیکلاوس برگشت و گفت:«نخیر، اخراج آدم تاثیری در وضع من و هیچیک از خویشانم نداشت. فقط خود او، که اسمش را روی من گذاشتهاند از شجرهٔ ممنوعه خورد و آدم و حوا را بوسیلهٔ آن فریب داد. ما هنوز از گناه بری هستیم. ما قادر به ارتکاب گناه نیستیم. ما بری از عیب و نقص هستیم و همیشه درین حال باقی خواهیم ماند. ما...» در این موقع دو نفر از کارگران دعواشان شده بود و با صدای نازک مانند وزوز زنبور، داشتند بیکدیگر دشنام و ناسزا میگفتند. لحظهای به سر و کلهٔ یکدیگر میکوبیدند و لحظهای بهم میپیچیدند و بقصد جان باهم میکوشیدند. شیطان دست برد و با انگشتان خود آنها را له کرد و بیجان ساخت و بدور انداخت و با دستمال خود سرخی انگشتانش را پاک کرد و دنبالهٔ سخنش را از همانجا که قطع شده بود گرفت:«ما نمیتوانیم مرتکب خطا بشویم. استعداد ارتکاب آنرا نداریم. چون نمیدانیم خطا و گناه چیست.»
هرچند در آن حال این سخن عجیب مینمود، ولکن ماچندان توجهی به آن نکردیم؛ چون جنایت بیسبب او – آری جنایت نام حقیقی عمل او بود و آنهم جنایتی که هیچ عذر و بهانهای آنرا توجیه نمیکرد – جنایت او بقدری ما را متعجب و متاسف ساخته بود که بهیچ چیز دیگری توجه نداشتیم. این عمل مارا خیلی ناراحت کرد، چون او را دوست میداشتیم. او را فوقالعاده شریف و زیبا و رئوف پنداشته بودیم و حقیقتا معتقد شده بودیم فرشته است، و آنوقت چنین عملی از ناحیهٔ او، آه، او را در نظر ما خیلی پائین میآورد حال آنکه ماچقدر برای او ارزش قایل بودیم! و لیکن او بهصحبت خود ادامه داد: انگار نهانگار که اتفاقی افتاده؛ دربارهٔ مسافرتها و چیزهای جالبی که در دنیاهای بزرگ منظومهٔ شمسی ما و سایر منظومههای شمسی در نقاط دور دست فضا دیده بود، سخن میگفت و دربارهٔ آداب و سوم موجودات جاویدانی که ساکنین آن دنیاها را تشکیل میدهند داستانها نقل میکرد و علیرغم صحنهٔ رقتانگیزی که هماکنون جلو چشم ما قرار داشت، ما را مسحور و مفتون سخنان خود ساخته بود. گفتم صحنهٔ رقتانگیز، بجهت آنکه زنان آن دو مردک مقتول اجساد له شدهٔ آنها را پیدا کرده بودند و داشتند روی نعش آنها شیون و زاری میکردند و یک کشیش هم آنجا ایستاده بود و دستها را بعلامت صلیب روی سینه گذاشته مشغول خواندن دعا بود و تودهٔ انبوهی از دوستان آنها برای اظهار دلسوزی و همدردی دور انها جمع شده بودند و اشک از چشمان بسیاری از آنها جاری بود. اما شیطان توجهی به این صحنه نداشت، تا اینکه صدای شعیف گریه و دعا او را آزرده خاطر ساخت. دست برد و تختهٔ سنگ نشیمن گاه تاب ما را برداشت و آنرا فرود آورد و همهٔ ان مردمان را با خاک یکسان کرد؛ گوئی مگسهایی چند بیش نبودند، و بعد دنبالهٔ حرف خود را گرفت.
فرشته و ریختن خون کشیش! فرشتهای که روحش از ارتکاب گناه بیخبر است، اینطور با قساوت قلب صدها تن مرد و زن بیچاره را، که کوچکترین آزارشان به او نرسیده بود، میکشد و از میان میبرد! تماشای آن عمل وحشتناک ما را مشمئز ساخت؛ بخصوص که میدانستیم هیچیک از آن آدمکان بیچاره، جز کشیش، برای مرگ آماده نبودند، زیرا هرگز در عمر خود نه دعایی خوانده و نه کلیسایی دیده بودند، و بنابراین یکراست روانهٔ جهنم میشدند. و آنوقت ما شاهد این مناظر بودیم، ما وقوع این جنایات را بچشم دیده بودیم و وظیفه داشتیم که آنرا بزبان بیاوریم و قانون را در مورد آن به جریان بیندازیم.
اما شیطان شیطان به صحبت خود ادامه داد و سحر بیان شگرف خود را در ما بکار انداخت. همه چیز را از یاد ما برد. فقط میتوانستیم بهسخنان او گوش فرا دهیم و اورا دوست بداریم و برده و مولای او باشیم، تا هرچه خاطر خواه اوست باما بکند. او ما را از لذت درک محضر خویش و نگریستن در آسمان چشمانش و احساس خلسهای که از لمس کردن دستش در تمام رگ و پیهای ما میدوید، سرمست ساخته بود.
۳
ناشناس همه جا رفته بود و همه چیز را دیده بود و همه چیز را میشناخت و هیچ چیزی را فراموش نمیکرد. آنچه دیگران میبایست با دقت و صرف وقت و مطالعه یاد بگیرند او به یک نگاه فرا میگرفت. هیچ مشکل و معضلی برای او وجود نداشت. وقتی که میخواست راجع به چیزی صحبت کند، صحنه را عیناً جلو انسان زنده میکرد. ساخته شدن جهان را به چشم دیده بود، خلقت آدم را به چشم دیده بود، به چشم دیده بود که شمشون ستونهای معبد را از جا کند و معبد را به صورت ویرانهای بر سر خود فرو ریخت. مرگ ژول سزار را دیده بود. دربارهٔ زندگی روزمره در بهشت سخن میگفت. دیده بود که چگونه لعنت شدگان در میان زبانههای سرخ آتش دوزخ پیچوتاب میخوردند. همهٔ اینها را جلو چشم ما مجسم ساخت. مثل این بودکه ما در محل هستیم و با چشمان خود آنها را میبینیم. حتی آنها را لمس نیز میکردیم، اما هیچ نشانهای وجود نداشت که همهٔ این جریانات درنظر او جز به عنوان سرگرمی اهمیتی داشته باشند. آن مناظر جهنم، آن بچههای شیرخوار و زنان و دختران و پسران و مردان، که از فرط درد و رنج فریاد میکشیدند و استغاثه میکردند، برای ما به دشواری قابل تحمل بود، حال آن که او به قدری نسبت به آنها بیاعتنا بود که گفتی یک مشت موش مصنوعی در آتش دروغین جلو چشمش پیچ و تاب میخورند.
هروقت دربارهٔ زنان و مردان این جهان خاکی، و اعمال و کردارشان سخن میگفت – ولو اینکه عظیمترین و عالیترین اعمال آنها باشد – ما پیش خود شرمنده میشدیم زیرا رفتارش نشان میداد که در نظر او این مردم و اعمالشان پشیزی ارزش ندارد، به طوری که اگر انسان نمیدانست گمان میکرد که دارد دربارهٔ حشرات صحبت میکند. حتی یکبار هم با تفضیل زیاد گفت که مردم ما در این جهان خاکی – هرچند کودک و نادان و خودپسند و کور و کچل و مفنگی و گدا و گرسنه هستند – باز در نظر او جالباند. و این مطلب را بدون کراهت و تلخی، بلکه با لحن کاملا عادی ادا کرد – مانند شخصی که دربارهٔ آجر یا پهن یا چیز بیاهمیت و بی احساس دیگری سخن میگوید. من ملتفت بودم که او قصد اهانت ندارد، اما پیش خودم حساب میکردم که این طرز حرف زدن چندان موافق ادب و آداب نیست.
پرسید:«آداب؟ این که میگویم حقیقت محظ است و هیچ ادب و آدابی صحیحتر از حقیقت نیست. آداب خیال و افسانه است. ساختمان قلعه تمام شده است. از آن خوشتان میآید؟»
البته هر که بود خوشش میآمد. بسیار قشنگ و شکیل و پاکیزه بود و همهٔ جزئیاتش حتی پرچمکهائی که روی برجهای آن موج میزد، کامل و ساخته و پرداخته بود. شیطان گفت که اکنون باید توپها را کار بگذاریم و تبرزینداران را در محل خود بگماریم و سوار نظام را نمایش دهیم. آدمها و اسبهایی که ما ساخته بودیم خیلی تماشایی بودند. کمترین شباهتی به آنچه هنگام ساختن آنها در مد نظر داشتیم نداشتند، زیرا که البته ما در ساختن این قبیل چیزها مهارتی نداشتیم. شیطان گفت که بدتر از آنها را هرگز ندیدهام. وقتی که آنها را لمس کرد و جان بخشید، حرکاتشان مسخرهٔ محض بود؛ زیرا پاهای آنها یک اندازه نبود. مانند آدمهای مست تلوتلو میخوردند و سکندری میرفتند و جان همهٔ اطرافیان خود را به خطر میانداختند و سرانجام زمین میخوردند و در نهایت بیچارگی دست و پا میزدند. هرچند این منظره خجالتانگیز بود، باز خندهمان میگرفت. توپها را با گل پر کردیم تا به علامت سلام شلیک کنند؛ اما به قدری کج و کوله و بد ساخت بودند که هنگام در رفتن منفجر شدند و عدهای از توپچیان را مقتول و عدهای را مجروح و معیوب ساختند. شیطان گفت حالا طوفانی راه میاندازیم و اگر بخواهیم زمین لرزه هم میآوریم، اما باید قدری از قلعه فاصله بگیریم تا از خطر دور باشیم. ما میخواستیم مردم قلعه را نیز خبر کنیم، ولی شیطان گفت که کاری به آنها نداشته باشید، مهم نیستند، هر وقت احتیاج داشته باشیم میتوانیم باز هم از این آدمکها درست کنیم.
ابر طوفانی کوچکی رفته رفته روی قلعه را فرا گرفت و سیاهی زد و رعد و برق کوچکی شروع شد و زمین به لرزیدن و باد به نالش و غرش و باران به بارش آغاز کرد و همهٔ مردم به درون قلعه پناه بردند. ابر تیرهتر و تیرهتر شد و اکنون دیگر انسان قلعه را بطور محو و مبهم در میان آن میدید. برق پشت سر هم درخشید و به قلعه اصابت کرد و آنرا آتش زد و شعلههای آتش سرخ و وحشتناک از میان ابرها ظاهر شد و مردم جیغکشان و شیونکنان از قلعه بیرون ریختند، اما شیطان بدون آنکه به عجز و التماس ما وقعی بگذارد آنها را با دست خود مجدداً به درون قلعه ریخت و در گیراگیر زوزه کشیدن باد و غریدن رعد، انبار مهمات قلعه منفجر شد و زلزله زمین را شکافت و ویرانههای قلعه در شکافی که زمین باز کرده بود سرازیر شد، و شکاف، آنرا با تمام ارواح معصوم ساکنینش در کام خود فرو برد و از پانصدتن حتی یک تن نیز جان بدر نبرد. قلب ما شکسته شده بود. نمیتوانستیم از گریه خودداری کنیم.
شیطان گفت:«گریه نکنید، آنها ارزشی نداشتند.»
«آخر همه شان به جهنم رفتند.»
«آه، اینکه اهمیتی ندارد. میتوانیم باز هم عده زیادی بسازیم.»
کوشش برای متاثر ساختن او بیهوده بود. پیدا بود که به کلی فاقد احساس است و نمیفهمد. سرشار از روحی جوشان و خروشان بود و به قدری شادمان و سرخوش بود که گویی آن چه در برابر چشمش میگذرد نه صحنهٔ قتل عام بل مجلس عروسی است؛ و اصراری هم داشت که ما را وادارد که مانند خود او احساس کنیم و البته سحر کلامش مطلوب او را عملی ساخت. برایش زحمتی نداشت. هرچه میخواست با ما میکرد. لحظهای بعد، ما روی آن گورستان مشغول پای کوبی بودیم و او آلت عجیب و خوش نوایی را که از جیبش در آورده بود برای ما مینواخت. نغمهای به شیرینی و لطافت آن در هیچ جا وجود نداشت – مگر شاید در بهشت، و خود شیطان هم میگفت که آن آلت را از بهشت آورده است. نغمهٔ آن آلت انسان را از وجد و نشاط دیوانه میکرد. نمیتوانستیم چشم از او برگیریم و نگاهی که از دیدگان ما ساطع بود از قلب ما برمیخواست و زبان بیزبانی نگاهمان، پرستش و عبودیت محظ و مطلق بود. شیطان رقص را نیز از بهشت آورده بود و وجد و حال و یمن و برکت بهشتی در آن نهفته بود.
در همین هنگام شیطان گفت که باید برای انجام دادن ماموریتی برود، و لیکن ما حتی رفتن او را نیز نمیتوانستیم تحمل کنیم و دامنش را چسبیدیم و بخواهش و تمنا ازو خواستیم که بماند. این موضوع برایش خوشایند بود. خودش چنین گفت و نیز گفت که حالا که این طور است نمیروم و قدری دیگر میمانم و مینشینم و قدری بیشتر صحبت میکنیم. گفت که شیطان اسم حقیقی من است. اما اسم دیگری نیز برای خود انتخاب کردهام که باید در حضور دیگران مرا بدان اسم بنامید و آن اسم یکی از همین اسمهای عادی است که مردم دارند – یعنی فیلیپ تراوم[۷] ....
از یک چنین موجودی این کار خیلی بعید و پست مینمود. ولی رأی، رأی او بود و ما چیزی نگفتیم. همان رأی او کافی بود. آن روز ما معجزات فراوانی به چشم دیدیم و فکر من داشت متوجه لذتی میشد که پس از بازگشت به خانه از نقل آنها نصیبم میگردید؛ و لیکن شیطان متوجه این افکار شد و گفت:
«نه، این چیزها همه اسراری است که باید بین ما چهار نفر بماند. اگر بخواهید اینها را نقل کنید، مختارید؛ اما من زبان شما را محافظت خواهم کرد و کلمهای از آن از زبانتان نخواهد پرید.»
این موضوع ما را بور کرد، اما چارهای نبود. به هر حال، به قیمت یکی دو بار آه کشیدن برای ما تمام شد. همین طور گل گفتیم و گل شنیدیم و شیطان افکار ما را میخواند و به آنها جواب میداد و به نظر من میآمد که این جالبترین و عالیترین کاری بود که او میکرد. اما شیطان افکار مرا قطع کرد و گفت:
- «نه، برای تو جالب است، اما برای من جالب نیست. من مانند شما محدود و متناهی نیستم. من تابع شرایط بشری نیستم. برایم ممکن است که ضعفهای بشری شما را قیاس کنم و بفهمم، اما خودم هیچ یک از این ضعفها را ندارم. جسم من واقعی نیست، هر چند اگر شما دست به بدن من بزنید آنرا سفت احساس خواهید کرد. لباسهای من هم واقعی نیست. من روحم. کشیش پطر دارد میآید.» ما برگشتیم و نگاه کردیم، ولی چیزی ندیدیم. شیطان گفت:
- «هنوز پیدا نشده، ولی به زودی او را خواهید دید.»
- «شیطان، او را میشناسی؟»
- «نه.»
- «وقتی که آمد بااو حرف نخواهی زد؟ او مانند ما کودن و نادان نیست، و بسیار خوشوقت خواهد شد که با تو صحبت کند. با او حرف خواهی زد؟»
- «یک وقت دیگر چرا، اما حالا نه. کمی دیگر باید دنبال ماموریتم بروم. آهان آمد: حالا میتوانید او را ببینید. آرام بنشینید و هیچ حرفی نزنید.»
ما نگاه کردیم و دیدیم که کشیش پطر از میان درختان شاه بلوط دارد میآید. ما سه نفر کنار یکدیگر روی علفها نشسته بودیم و شیطان جلوی ما روی علفها نشسته بود، کشیش پطر متفکر سرش را به زیر انداخته بود، آهسته جلو آمد و در دوسه متری ما متوقف شد و کلاهش را برداشت و دستمال ابریشمیاش را در آورد و همانجا ایستاد و صورتش را پاک کرد و چنان به نظر میرسید که میخواهد با ما حرف بزند، اما چیزی نگفت. در همین موقع زیرلب گفت:
- « نمیدانم چه امری مرا به این جا آورد، مثل اینکه لحظهای پیش در اطاق کار بودم، ولی گمان میکنم یک ساعتی خواب دیدهام و بدون اینکه خودم متوجه باشم تمام این راه را آمدهام، چون من در این ایام سخت هوش و حواس درستی ندارم.»
بعد در حالی که با خودش حرف میزد یکراست رفت و از میان شیطان گذشت، عیناً مثل اینکه هیچ چیز،سر راهش قرار نداشت. دیدن این منظره نفس ما را بند آورد. مثل مواقعی که اتفاق عجیبی رخ میدهد و آدم بیاختیار فریاد میکشد، میخواستیم فریاد بکشیم، اما یک چیزی بهنحو مرموزی ما را خاموش نگهداشت. فقط نفسمان بند آمد. کمی بعد کشیش پطر پشت درختان از نظر ناپدید شد و شیطان گفت:
- «همانطور است که گفتم – من روحی بیش نیستم.»
نیکلاوس گفت:
- «بله، حالا آدم میتواند ببیند، ولی ما که روح نیستیم، و حال آنکه به خوبی معلوم بود که او ما را ندید. مگر ما هم نامرئی هستیم؟ او به ما نگاه کرد، اما مثل این که ما را ندید.»
- «نخیر، هیچ کدام از ما در نظر او مرئی نبودیم، چون من اینطور میخواستم.»
دیدن این چیزهای عجیب افسانه مانند، و دانستن اینکه اینها هیچکدام رویا نیست بلکه حقیقت دارد بهقدری برایمان جالب بود که نمیتوانستیم آنرا باور کنیم. شیطان نشسته بود و مانند یک آدم عادی با زبان ساده و طبیعی و افسونگر خود به صحبت ادامه میداد. خلاصه طوری بود که کلام قادر نیست به شما حالی کند که بر ما چه میگذشت. حال ما، حال خلسه بود، و خلسه حالی است که در بیان نمیگنجد. مانند نغمهٔ موسیقی است. انسان نمیتواند طوری موسیقی را طوری توصیف کند که طرف صحبت، آنرا احساس کند. شیطان بار دیگر به اعصار قدیم بازگشته آنها را جلو چشم ما زنده ساخته بود! چه چیزها دیده بود! تماشای او، و تصور اینکه آدم اگر اینقدر تجربه اندوخته داشت به چه صورتی در میآمد، خودش شگفتآمیز و اعجابانگیز بود
اما سخنان و اعمال او در عین حال انسان را به طرز غمانگیزی متوجه حقارت خود میساخت. متوجه میساخت که عمرش روزی بیش نیست؛ آنهم روزی کوتاه و بیمقدار. شیطان برای آنکه غرور جریحهدار شدهٔ انسان را التیامی ببخشد، چیزی نمیگفت، نخیر، حتی کلامی بر زبان نمیآورد. همیشه دربارهٔ انسان با همان لحن بیاعتنای همیشگی خود سخن میگفت، گویی دربارهٔ پاره آجر و آشغال و این قبیل چیزها صحبت میکند. معلوم بود که افراد بشر برای او به هیچ وجه اهمیتی ندارند. البته پیدا بود که قصد رنجانیدن ما را ندارد - عیناً همانطور که وقتی ما از یک پاره آجر سخن میگوئیم قصد اهانت به او را نداریم. احساسات یک پاره آجر برای ما هیچ است، هرگز به خاطر ما نمیگذرد که پاره آجر هم احساس دارد یا ندارد.
یکبار هنگامی که شیطان داشت پرشکوه و جلال ترین سطلاطین و فاتحین و شاعران و پیامبران و دزدان دریایی و گدایان را باهم در یک ترازو میگذشت – درست مانند یک توده پاره آجر،- من به رگ غیرتم برخورد و خواستم کلمهای در دفاع از انسان گفته باشم؛ از اینرو ازو پرسیدم که چرا میان خودش و انسان اینقدر تفاوت قایل میشود. شیطان ناچار شد مدتی سوآل مرا زیرو رو کند، نمیفهمید چگونه ممکن است من چنین سوآل عجیبی را طرح کرده باشم. بعد گفت:
«تفاوت بین من و انسان؟ تفاوت بین باقی و نافی؟ بین جسم و روح؟» یک دانه ساس را که داشت روی یک قطعه چوب راه میرفت برداشت و گفت:«فرق بین ژولسزار و این جانور چیست؟»
گفتم:«انسان نمیتواند چیزهایی را که از لحاظ ماهیت و فاصلهٔ زمانی قابل قیاس نیستند باهم مقایسه کند.»
گفت:«جواب سؤال خودت را دادی. من همین جواب ترا تشریح میکنم. انسان از خاک ساخته شده است. من ساخته شدن او را بچشم دیدهام. من از خاک ساخته نشدهام. انسان مجموعهٔ بیماریها و ناپاکیهاست. امروز میآید، فردا میرود. از خاک شروع و به گند ختم میشود. من به عالم باقی تعلق دارم و بر انسان فانی اشرفم. بعلاوه انسان «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارد. میفهمی چه میگویم؟ «قوهٔ تمیز اخلاقی» - مثل اینکه بهمین اندازه تفاوت بین ما نفینفسه کفایت میکند.»
سخن خود را بهمین جا ختم کرد. گویی همین اندازه برای حل مسأله کافی بود من متأسف شدم؛ زیرا در آن هنگام من از معنای «قوهٔ تمیز اخلاقی» درست سر در نمیآوردم. همینقدر میدانستم که ما آدمها از داشتن آن بخود میبالیم؛ و وقتی که شیطان اینطور از قوهٔ تمیز اخلاقی سخن گفت، کلام او احساسات مرا جریحهدار کرد، مانند دختری که تعریف و تمجید گرامی ترین لباسها و زر و زیروهایش را از مردم شنیده باشد و آنوقت ببیند که چند نفر ناشناس آنها را به مسخره گرفتهاند. مدتی همه ساکت بودیم و من شخصاً افسرده و دلتنگ بودم. بعد شیطان دوباره شروع به صحبت کرد و بزودی چنان از شادی و خوشی درخشیدن گرفت که بار دیگر من هم سر دماغ آمدم. شیطان مقداری چیزهای شیرین و خوشمزه برایمان نقل کرد. بطوری که از خنده روده بر شدیم. راجع به هنگامی که شمشون مشعل بهدم روباهان بست و آنها را در مزارع فلسطین رها ساخت و وقتی که شمشون روی دیوار نشسته بود و با دست بهرانهای خود میزد و میخندید و اشک روی گونههایش جاری میشد، و زمانی که تعادل خود را از دست داد – برایمان نقل کرد، و خاطرهای که از آن منظره داشت او را به خنده انداخت. خلاصه خیلی خوش گذشت. سرانجام شیطان گفت:
«اکنون دیگر بدنبال کارم میروم.»
همهٔ ما گفتیم:«نه! نرو. پهلوی ما بمان. اگر بروی دیگر برنمیگردی.»
«چرا بر میگردم. قول میدهم.»
«چه وقت؟ امشب؟ پس بگو که چه وقت برمیگردی؟»
«زیاد طولش نمیدهم. خواهید دید.»
«ما ترا دوست میداریم.»
«منهم از شما خوشم میآید. بعنوان دلیل علاقهٔ خودم یک چیز خوبی بشما میدهم. معمولا من وقتی که میروم، ناگهان ناپدید میشوم؛ اما حالا بتدریح محو خواهم شد، و میگذارم شما ببینید که چگونه محو میشوم.»
برخاست و ایستاد و چیزی نگذشت که قضیه ختم شد. یعنی رقیق شد و رقیق شد، تا اینکه بصورت حباب صابون درآمد؛ منتهی شکل خود را حفظ کرد. بوتههای جنگل، بهمان وضوحی که از ورای حباب صابون دیده میشود، از آن سوی او پیدا بود. همهٔ رنگهای لطیف قوس قزحی حباب صابون روی سطح او میدرخشید و بازی میکرد و آن شکل پنجره مانند نیز که همیشه روی حباب صابون دیده میشود، روی او بچشم میخورد. لابد دیدهاید که حباب روی قالی فرود میآید و قبل از ترکیدن چندبار ورجه ورجه میکند. شیطان نیز همین کار را کرد. از جا پرید، روی علفهت فرود آمد، باز پرید و در هوا پرواز کرد و بار دیگر فرود آمد و این حرکت چندین بار تکرار شد و پوفی ترکید! و جای او هیچ نبود.
منظرهٔ تماشایی عالی و عجیبی بود. ما حرفی نزدیم، بلکه فقط نشستیم و در شگفتی و رؤیا فرو رفتیم و چشمان خود را بهم زدیم و بالاخره زپی ا جا برخاست و با حالی افسرده گفت:
«من گمان نمیکنم هیچکدام از اینها اتفاق افتاده باشد.»
نیکلاوس آهی کشید و او هم کما بیش همین را گفت.
من از شنیدن حرف آنها خیلی ناراحت شدم؛ زیرا مضمون و مفاد حرف آنها درست همان ترس ناراحت کنندهای بود که در دل خود احساس میکردم. بعد از آن پیرمرد بیچاره کشیش پطر را دیدیم که دارد باز میگردد و سرش را پائین انداخته درپی چیزی میگردد. وقتی که کاملا به ما نزدیک شد سرش را بلند کرد و ما را دید گفت:«بچهها، چقدر وقت است شما اینجا هستید؟»
«مدت کوتاهی است، پدر.»
«پس بعد از آنکه من از اینجا گذشتم شما آمدهاید، و بنابراین شاید بتوانید به من کمک کنید. شما از همین جاده آمدهاید؟»
«بله، پدر.»
«بسیار خوب. منهم از همین راه آمدم. کیفم را گم کردهام. چندان وجهی توی آن نبود: اما همان مقدار جزیی هم برای من خیلی است. زیرا همهٔ دارایی من همان بود. شما که چیزی پیدا نکردهاید؟»
«نخیر، پدر. ولی بشما کمک خواهیم کرد که آنرا پیدا کنید.»
«منهم میخواستم همین را از شما خواهش کنم. آهان، آنجاست.»
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۳۱:
کشیش کیف را برداشت و...
ما متوجه کیف نشده بودیم؛ معهذا درست در همان نقطهای که شیطان هنگام محو شدن ایستاده بود، قرار داشت البته اگر حقیقت داشت که شیطانی محو شده بود و ما در خواب و خیال ندیده بودیم.
کشیش کیف را برداشت و قیافهاش خیلی متعجب شد.
گفت:«کیف مال من است، اما محتویاتش مال من نیست. این کیف باد کرده است و حال آنکه کیف من صاف بود. مال من سبک بود، این سنگین است.» کیف را باز کرد: تا آنجا که میگرفت انباشته از سکه طلا بود. کیف را به ما نشان داد که تماشا کنیم و البته ما هم تماشا کردیم، زیرا قبل از آن هرگز آن مقدار پول در آن واحد ندیده بودیم. دهان همهمان باز شد که بگوییم:«کار شیطان است!» اما کلمهای از دهانمان خارج نشد. آخر ما نمیتوانستیم آنچه شیطان میل نداشت گفته شود بگوییم – خودش اینرا بهما گفته بود.
«بچهها، این کار شما است؟»
این حرف ما را به خنده انداخت.
خود او هم بمحض اینکه به احمقانه بودن سؤال خودش پی برد، خندهاش گرفت.
«چه کسی اینجا بوده است؟»
دهان ما باز شد که جواب بدهیم، اما لحظهای همچنان باز ماند؛ نمیتوانستیم بگوییم هیچکس، چون دروغ بود، و کلمهٔ مناسبی هم بخاطرمان نمیآمد. بعد جواب صحیح بفکر من رسید و گفتم:
«هیچ بنیآدمی اینجا نبوده است.»
دیگران گفتند:«همین طور است،» و دهان خود را بستند.
کشیش پطر گفت:«اینطور نیست»؛ و با قیافهٔ جدی به ما نگریست. منهم لحظهای پیش از اینجا گذشتم و کسی اینجا نبود. اما این اهمیتی ندارد. بعد از آن باید کسی اینجا آمده باشد. منظورم این نیست که آن شخص قبل از شما از اینجا نگذشته یا شما او را دیدهاید؛ ولی مسلم میدانم که یکنفر از اینجا گذشته است. شما را به شرافتتان قسم کسی را ندیدهاید؟»
«هیچ بنی آدمی را ندیدهایم.»
«کافی است. میدانم که حقیقت را به من میگویید.»
کشیش روی جاده نشست و شروع کرد به شمردن پولها و ما هم با اشتیاق زانو زدیم و برای کمک کردن بهاو پولها را بصورت ستونهای کوچک روی هم چیدیم.
کشیش گفت:« هزاروصد دوکات[۸] تمام است! خدایا گاش این پول مال من بود. چقدر به آن احتیج دارم!» صدایش شکسته و لبهایش مرتعش شد.
همهٔ ما فریاد زدیم:«مال خودتان است، پدر، تا شاهی آخرش مال خودتان است!»
نه مال من نیست. والله من سر درنمیآورم.گمان میکنم یکی از دشمنان... باید دامی باشد.»
نیکلاوس گفت:«غیر از آن ستاره شناس شما هیچ دشمن واقعی در این دهکده ندارید. مارگت هم هیچ دشمنی ندارد. حتی هیچ نیم دشمنی هم که آنقدر پول در بساط داشته باشد که هزار و صد دوکاتش را برای صدمهزدن به شما حرام کند، ندارید. از شما میپرسم همینطور است یا نه؟»
کشیش نتوانست جواب این برهان را بدهد، و این امر او را خوشحال کرد:«.لی آخر این پول مال من که نیست. در هر صورت مال من نیست.»
این سخن را با لحن مرددی ادا کرد: مانند کسی که از شنیدن مخالفت دیگران نه تنها ناراحت نگردد، بلکه خوشحال نیز بشود. «پدر روحانی، این پول مال شمااست و ما همه شاهد هستیم. بچهها، اینطور نیست؟»
«چرا، ما شاهدیم، پای حرفمان هم میایستیم.»
«خدا پیرتان کند، شما دارید کمکم مرا قانع میکنید. واقعاً دارید مرا قانع میکنید. کاش من فقط صد دوکات ازین پول را میداشتم. خانهمان گرو صددوکات است و اگر ما فردا پول را ندهیم دیگر مسکن و مأوایی نخواهیم داشت. و این چهار دوکات تنها مبلغی است که ما داریم...»
«این پول شمااست، تا شاهی آخرش مال شمااست، و شما باید آنرا بردارید. ما همه شاهدیم که این عمل درست است اینطور نیست تئودور؟ اینطور نیست زپی؟»
ما دو نفر گفتیم چرا، نیکلاوس پول را دوباره توی آن کیف کهنه و فرسوده ریخت و صاحبش را وادار به قبول آن ساخت. بنابراین کشیش گفت که دویست دوکات از آن را خرج خواهد کرد، زیرا خانهشان بهاین مبلغ میارزد و در صورت لزوم خواهد توانست با فروش خانه آنرا بپردازد؛ مابقی را به نزول خواهد گذاشت تا اینکه صاحب حقیقیاش پیدا شود. قرار شد ما هم ورقهای امضاء کنیم و شهادت بدهیم که کشیش چگونه پوا را پیدا کرده است؛ برای اینکه به مردم دهکده ثابت کند که قروض خود را از طریق نامشرع ادا نکرده است.
۴
فردای آنروز، هنگامی که کشیش پطر با سکههای طلا قرض خود را به سلیمان اسحق پرداخت ومابقی پول را نیز نزد او به نزول گذاشت، سر و صدای زیادی در دهکده پیچید. تغییر خوشایندی نیز در اوضاع رخ داد: بسیاری به خانهٔ کشیش رفتند و به او تبریک گفتند و عدهای از دوستان قدیمی سرد، بار دیگر به گرمی گراییدند و بر سر مهر آمدند، و از همهٔ اینها بالاتر، مارگت به یک مجلس مهمانی دعوت شد.
پرده و اسراری هم در کار نبود. پطر قضیه را تماماً و عیناً همانطور که روی داده بود نقل کرد و گفت که علت آنرا نمیفهمد و فقط، تا آنجا که عقلش قد میدهد، پیداست که دست خداوند در قضیه دخالت دارد.
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۳۵:
کشیش پطر قضیه را تماماً و عیناً همانطور که روی داده بود برای مردم نقل کرد و گفت: «پیداست که دست خداوند در قضیه دخالت دارد...»
یکی دو نفر سرشان را تکان دادند و به خود گفتند که این دست بیشتر به دست شیطان شباهت دارد تا دست خدا؛ و در حقیقت حدسی چنین درست از زبان مردمی چنان نادان خیلی بعید مینمود. بعضی پچپچکنان ما بچهها را دور کردند و کوشیدند که با زبان چرب و نرم ما را وادارند که «بیائیم و راستش را بگوییم»، و قول دادند که هرگز به کسی نخواهند گفت، بلکه فقط برای اقناع خودشان میخواهند بدانند، زیرا قضیه خیلی آب برمیدارد. حتی میخواستند این راز را از ما بخرند و در ازاء آن پول به ما بدهند و ما هم میخواستیم داستانی از خودمان در بیاوریم که جواب سؤالات آنها را بدهد، اما نمیتوانستیم، چون آن زیرکی و فراست لازم را نداشتیم و در نتیجه فرصت گرفتن پول را از دست دادیم و تأسف خوردیم.
این راز را ما بدون زحمت و ناراحتی با خود داشتیم، اما آن راز دیگر، آن راز بزرگ، آن راز عالی، درون مارا میخراشید که بیرون بریزد و ما هم میسوختیم که آنرا علنی کنیم و مردم را با آن مات و متحیر سازیم، اما ناچار بودیم که آنرا در سینهٔ خود نگهداریم – در حقیقت آن راز خودش را در سینهٔ ما نگهمیداشت. شیطان گفته بود که این راز پیش خود ما خواهد ماند، و میماند. ما هر روز بیرون میرفتیم و در جنگل دور هم جمع میشدیم تا دربارهٔ شیطان باهم حرف بزنیم ودر واقع این یگانه موضوعی بود که ما دربارهاش فکر میکردیم و یا بهآن اهمیتی میدادیم. شبانه روز منتظر پیدا شدن او بودیم و امیدوار بودیم که بیاید و در تمام این مدت کاسهٔ صبرمان لبریزتر و لبریزتر میشد. دیگر به سایر بچهها علاقهای نداشتیم و در بازیها و گردشهای آنها شرکت نمیکردیم. بعد از دیدن شیطان، آن بچهها دیگر بیاندازه رام و دستآموز و عادی به نظر میرسیدند؛ و اعمالشان بعد از سرگذشتهای قدیم شیطان و پروازهای او در میان ستارگان و معجزات و محو شدنها و انفجارهای او، به قدری ناچیز و مبتذل به نظر میرسید که تاب تحمل آن را نداشتیم.
روزهای اول ما از بابت یکچیز نگران بودیم و بهبهانههای مختلف به خانهٔ کشیش پطر میرفتیم که آنرا از نظر دور نداریم و آن عبارت بود از سکههای طلا؛ و ما میترسیدیم که آن سکهها مانند پولهای جن و پری ناگهان دود شده به هوا برود. اگر این پول دود میشد.... اما چیزی که نشده دیگر گفتن ندارد. باری تا پایان روز شکایتی در این مورد شنیده نشد و بنابراین ما خاطر جمع شدیم که سکهها طلای حقیقی است و این نگرانی را از خاطر خود دور ساختیم.
یک چیز هم بود که میخواستیم از کشیش پطر بپرسیم و بالاخره شب دوم خیر و شر کردیم و بااندکی ترس و لرز به خانهٔ او رفتیم و من سؤال را تا آنجا که میتوانستم قاطی صحبتهای دیگر کردم، و هر چند، نمیدانستم که در این قبیل مواقع سؤال را چگونه باید پیش کشید، حرفم به قدر کافی عادی و تصادفی نمینمود، به هر حال گفتم:
«پدر روحانی! قوهٔ تمیز اخلاقی یعنی چه؟»
کشیش از بالای عینکهای بزرگش باقیافهای شگفت زده به من نگریست و گفت:
- «همان قوهایست که مارا به تمیز دادن خوب از بد قادر میسازد، دیگر.»
این سخن نور کمی به موضوع تاباند، اما آنرا کاملا روشن نکرد و من از جواب او قدری بور و تا حدی ناراحت شدم. او منتظر بود که من حرفم را ادامه دهم و بنابراین من، چون حرف دیگری نداشتم بزنم، به ناچار گفتم:
- «این قوه، چیز باارزشی است؟»
«با ارزش؟ الله و اکبر! پسر این تنها چیزی است که انسان را از حیوان فانی ممتاز میسازد و بهاو بقاء و ابدیت میبخشد.»
این موضوع مطلب جدیدی برای گفتن به خاطرم نیاورد؛ و بنابراین با بچههای دیگر بیرون آمدم و رفتیم. لابد احساس کردهاید که آدم وقتی شکمش پر شده اما سیر نشده باشد چه حالی دارد؛ من هم یک چنین احساس مبهم و نامعینی داشتم. آنها از من میخواستند که مطلب را توضیح بدهم، اما من حالش را نداشتم. از توی هشتی خانه گذشتیم و مارگت را دیدیم که در کنار چرخ نخریسیاش نشسته و دارد به ماری لوگر درس میدهد. پس معلوم شد که یکی از شاگردان رمیدهٔ او بازگشته است، و آنهم یکی از شاگردان صاحب نفوذ!
پیدا بود که دیگران نیز به دنبال این یکی خواهند آمد. مارگت از جا پرید و به سوی ما دوید و بار دیگر با چشمان اشک آلود از ما تشکر کرد. این بار سوم بود که به مناسبت این که نگذاشته بودیم اثاثهٔ او و عمویش را توی خیابان بریزند از ما تشکر میکرد، و ما نیز بار دیگر به او گفتیم که کار مهمی نکردهایم. اما او عادتش این بود. اگر کسی کاری برایش میکرد، هرگز از سپاسگذاری سیر نمیشد. بنابراین ما هم مانع نشدیم و گذاشتیم که حرفش را بزند. از باغ که گذشتیم دیدیم ویلهم مایدلینگ آنجا نشسته و منتظر است، زیرا کمکم غروب داشت نزدیک میشد و او میخواست پس از آنکه تدریس مارگت تمام شد او را برای گردش و هواخوری به کنار رودخانه ببرد. ویلهم مایدلینگ وکیل دعاوی جوانی بود که کارش گرفته بود و خرده خرده داشت رو میآمد. او مارگت را خیلی دوست میداشت و مارگت هم او را. ویلهم مانند دیگران مارگت را ترک نگفته بود، بلکه در تمام این مدت در دوستی ثابت و پابرجا مانده بود. وفای او از نظر مارگت و عمویش دور نمانده بود. ویلهم استعداد فوقالعادهای نداشت، ولی خوش قیافه و خوش طینت بود و این صفات خود نوعی استعداد است و در بسیاری از مواقع بهکار میآید. از ما پرسید که درس به کجا رسیده است و ما گفتیم که نزدیک است تمام بشود. شاید هم واقعاً همینطور بود؛ چون ما چیزی از آن نمیدانستیم، اما پیش خودمان حساب کردیم که اگر اینطور بگوییم خوشش خواهد آمد: و اتفاقاً خوشش هم آمد، و گفتن این مطلب برای ما خرج و زحمتی نداشت.
۵
روز چهارم ستاره شناس از برج کهنه و مخروبهاش در بالای دره، که گمان میکنم همانجا خبر به گوشش رسیده بود، به دهکده آمد. اول یک گفتگوی خصوصی با ما کرد و ما آنچه میتوانستیم به او گفتیم. بعد نشست و مدتی پیش خودش فکر کرد و کرد و سپس گفت:
- «گفتید چند دوکات بود؟»
- «هزار و صد و هفت دوکات، آقا.»
آنگاه مثل کسی که با خودش حرف میزند گفت:
- «خیلی عجیب است. بعله... خیلی غریب است. تصادف عجیبی است.»
بعد ما را زیر اخیه کشید و از سر نو، موضوع را بازپرسی کرد و ما جواب دادیم... بالاخره گفت:
- «هزار و یکصد و شش دوکات مبلغ هنگفتی است.»
زپی گفت:
- «یکصد و هفت،»
و بدین ترتیب حرف ستاره شناس را اصلاح کرد.
- «آهان، هفت، بله؟ البته یک دوکات کم و زیاد چندان اهمیتی ندارد، ولی شما قبلا گفتید هزار و یکصد و شش دوکات.»
ما صلاح خودمان ندیدیم که بگوییم ستارهشناس اشتباه میکند، اما میدانستیم که اشباه میکند. نیکلاوس گفت:
- «از بابت این اشتباه معذرت میخواهیم، منظورمان همان هفت بود.»
- «اوه، اهمیتی ندارد، پسرجان. فقط چون متوجه اختلاف شدم، این بود که تذکر دادم. اکنون چند روز از قضیه میگذرد و نمیتوان انتظار داشت که شما همه چیز را دقیقاً به یاد داشته باشید. وقتی که هیچ موضوع خاصی که عدد را در ذهن انسان حک کند وجود نداشته باشد، البته خیلی احتمال دارد که انسان دچار اشتباه گردد.»
زپی با اشتیاق گفت:
- «آخر چنین موضوع وجود داشت.»
ستاره شناس با بیاعتنایی گفت:
- «آن موضوع چه بود، پسرجان؟»
- «آن موضوع این بود که ما هرکدام به نوبت تودههای سکه را شمردیم و همه به یک نتیجه رسیدیم – یعنی هزار و صد و شش. اما من موقع شروع برای تفریح یکی از سکهها را کش رفته بودم و بعد از شمردن آن را سر جایش گذاشتم و گفتم گمان میکنم که اشتباه کرده باشیم و هزار و یکصد و هفت سکه است، بیایید دوباره بشمریم. شمردیم و البته حق با من بود. آنها متعجب شدند و من بعد به آنها گفتم که قضیه از چه قرار بوده است.»
ستاره شناس از ما پرسید که آیا درست است یا نه، و ما گفتیم که بله درست است.
گفت:«پس این موضوع قضیه را مسلم میسازد، بچهها، من اکنون دزد را میشناسم. این پول مال دزدی است.»
بعد راه افتاد و رفت و ما خیلی ناراحت شدیم و نمیدانستیم که منظورش چیست. اما در حدود یک ساعت بعد فهمیدیم، زیرا تا آن موقع در تمام دهکده پر شد که کشیش پطر به اتهام دزدیدن مبلغ هنگفتی پول از ستارهشناس توقیف شده است. چانهها راه افتاد و مردم متصل حرف میزدند. بسیاری میگفتند که این کار از کشیش پطر بعید است و باید اشتباهی در کار باشد؛ اما عدهٔ دیگر سرشان را تکان میدادند و میگفتند فقر و احتیاج انسان را به هر کاری وا میدارد. اما در خصوص یک چیز همه متفقالرأی بودند و آن اینکه توضیحات کشیش پطر راجع به نحوهٔ پیدا شدن پول نیز به همان اندازه غیر قابل قبول است، چون آنچه او میگوید فوقالعاده محال به نظر میرسد. میگفتند ستارهشناس ممکن است پول را به یک چنین طریقی بدست آورده باشد، اما هرگز از این طرق پولی به دست کشیش ممکن نیست رسیده باشد! اینجا بود که پای آبروی ما هم در میان آمد. ما تنها شهود کشیش پطر بودیم و مردم از ما میپرسیدند که کشیش چقدر پول بهما داده است که چنین افسانهٔ خیالی را تایید و تصدیق کنیم. مردم رک و راست از این قبیل حرفها به ما میزدند و هنگامی که ما از آنها استدعا میکردیم که باور کنند که ما حقیقت محظ را گفتهایم، از غیظ و نفرت داغ میشدیم. پدر و مادرمان بیش از دیگران با ما بدرفتاری میکردند. پدرانمان میگفتند که ما ما باعث آبروریزی خانوادههایمان شدهایم و به ما امر میکردند که از دروغگویی دست برداریم و وقتی که ما تکرار میکردیم که عین حقیقت را گفتهایم، دیگر خشم و غضب آنها از اندازه میگذشت. مادرانمان پیش ما گریه میکردند و به التمس میخواستند که رشوهای را که گرفتهایم پس بدهیم و نام نیک خود را بازپس بگیریم و خانوادههایمان را از ننگ و خجلت برهانیم و بیاییم و شرافتمندانه حقیقت را اعتراف کنیم. و بالاخره ما به قدری مستأصل شدیم که خواستیم داستان را تماماً نقل کنیم. یعنی موضوع آمدن شیطان و باقی قضایا را بگوییم، اما حرف از دهانمان خارج نمیشد. در تمام این مدت امیدوار و آرزومند بودیم که شیطان پیدایش بشود و مارا از مهلکه نجات دهد، اما هیچ خبری از او نبود.
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۴۰:
هنوز یک ساعت نگذشته بود که کشیش پطر به زندان افتاد...
پس از گفتگوی ستارهشناس با ما، در ظرف یک ساعت کشیش پطر به زندان افتاد و پول مهر و موم شده در دست صاحب منصبان قانون قرار گرفت. این پول در یک کیسه بود و سلیمان احق گفت که پس از شمردن دیگر بهآن دست نزده است. قسم او را قبول کردند که این پول همان پول و مبلغ آن هزار و صد و هفت دوکات است، اما آن کشیش دیگر ما، یعنی کشیش آدولف، گفت که محکمهٔ کلیسا صلاحیت محاکمهٔ کشیشی را که از منصب خود منفصل شده باشد ندارد. اسقف هم حرف او را تایید کرد و قضیه ختم شد. پرونده میبایست به محکمهٔ عادی اعاده شود. محکمه مدتی بعد جلسه خود را تشکیل میداد. ویلهلم مایدلینگ دفاع کشیش پطر را بعهده گرفته حد اعلای کوشش را به کار میبرد، و لیکن خودش بطور خصوصی به ما میگفت که ضعف دلایل از ناحیهٔ موکل او و قدرت تعصب از ناحیهٔ طرف، منظرهٔ آینده را بسیار تیره و تار نشان میدهد.
بنابراین سعادت نوزاد مارگت دچار مرگ مفاجات شد. هیچ دوستی برای اظهار همدردی به دیدن نمیرفت و او هم انتظار کسی را نداشت. نامهٔ بدون امضایی دعوتی را که از او به مجلس مهمانی شده بود پس گرفت. هیچ شاگردی برای گرفتن درس بهاو مراجعه نکرد. مارگت چگونه میبایست امرار معاش کند؟ میتوانست در خانه بماند، چون پول گروی خانه پرداخت شده بود – گو اینکه آن پول اکنون در دست مأموران دولت بود و نه در اختیار سلیمان اسحق بیچاره. اورسولای[۹] پیر که آشپز و پیشخدمت و سرایدار و رختشو و همه کارهٔ کشیش پطر بود و در سالهای قدیم دایگی مارگت را به عهده داشت میگفت: خدا خودش روزی ما را خواهد رساند. اما اورسولا این حرف را از روی عادت میزد. چون مسیحی مؤمن و متدینی بود، منظورش این بود که در امر تهیهٔ روزی اگر راهی پیش پایشان باز شود، خدا هم کمک خواهد کرد.
ما بچهها میخواستیم به دیدن مارگت برویم و بهاو مهربانی کنیم، اما پدر و مادرانمان میترسیدند که مردم دهکده از این امر ناراحت شوند و مانع رفتن ما میشدند. ستاره شناس راه افتاده آتش خشم مردم را برضد کشیش دامن میزد و میگفت این آدم دزد پست فطرتی است که هزار و یکصد و هفت دوکات ازو دزدیده است. میگفت: دزد بودن کشیش را از آنجا فهمیدهام که درست همان مبلغی را که گم کرده بودم کشیش پطر مدعی است که «پیدا» کرده است.
بعد از ظهر روز چهارم پس از وقوع فاجعه، اورسولای پیر در خانهٔ ما را پیدا شد و گفت اگر رخت چرک دارید برایتان بشویم، و از مادرم التماس و درخواست کرد این موضوع را به کسی نگوید، برای این که حس غرور و عزت نفس مارگت جریحهدار نشود، چون اگر مارگت خبر میشد جلو این کار را میگرفت، در عین حال قوت لایموت در بساطش پیدا نمیشد و داشت از گرسنگی لاغر میشد. خود اورسولا هم داشت لاغر میشد این از قیافهاش پیدا بود و غذایی را که به او تعارف میشد مثل آدمهای قحطی میبلعید، اما حاضر نمیشد چیزی را با خودش به خانه ببرد، زیرا مارگت به غذای صدقهای لب نمیزد. اورسولا مقداری رخت به کنار نهر برد که بشوید، ولی ما از پنجره دیدیم زورش نمیرسد بستهٔ رخت را حمل کند، بنابراین او را بازپس خواندیم و مختصر پولی باو دادیم. اما او جرأت نمیکرد پول را بگیرد، مبادا مارگت بفهمد. بالاخره پول را گرفت و گفت به مارگت خواهم گفت که پول را در راه پیدا کردهام. برای آنکه دروغ نگفته و روح خود را دچار لعنت نساخته باشد، مرا وادار کرد که پول را در حالی که او تماشا میکرد در جاده بیندازم؛ بعد خودش رفت و آنرا پیدا کرد و فریادی از شادی و تعحب کشید و آنرا برداشت و راه افتاد. اورسولا هم مانند همهٔ مردم دهکده میتوانست تند و تند دروغ بگوید، بدون اینکه در برابر آتش دزوخ اقدامات احتیاطی به عمل آورد. اما این یک نوع جدیدی از دروغ بود و منظرهٔ خطرناکی داشت، چون اورسولا هنوز در این قبیل دروغگویی ورزیده نشده بود. البته پس از یک هفته تمرین دیگر ازین بابت هم ناراحتی برایش ایجاد نمیشد. ما مردم اینطور ساخته شدهایم.
من ناراحت بودم، چون از خودم میپرسیدم که مارگت چگونه گذران خواهد کرد؟ اورسولا که نمیتوانست هر روز در جاده یک سکه پیدا کند. شاید حتی به سکهٔ دوم هم نمیرسید. در حالی که مارگت اینقدر به دوست احتیاج داشت، من نمیتوانستم نزد او بروم، و ازین جهت خجل بودم. اما تقصیر این امر متوجه پدر و مادرم بود نه خود من کاری از دستم برنمیآمد. در جاده مشغول قدم زدن بودم و سخت احساس دلتنگی میکردم. در همین موقع احساس شادی و خوشی شاداب کنندهای موج زنان در سراسر وجودم دوید و آنقدر خوشحال شدم که در بیان نمیگنجد؛ زیرا از آن نشانه فهمیدم که شیطان نزدیک من است. این موضوع را قبلا دریافته بودم. لحظه بعد او کنار من راه میرفت و من داشتم گرفتاریهای خودم را و آنچه را که برای مارگت پیش آمده بود برایش نقل میکردم. همینطور قدم زنان از سر پیچی گذشتیم اورسولای پیر را دیدیم که در سایهٔ درختی نشسته، یک گربهٔ ولگردی لاعذ توی دامنش است و دارد آنرا نوازش میکند. ازو پرسیدم که این گربه را از کجا آورده است. گفت که از جنگل درآمده و دنبالش راه افتاده و شاید مادر یا دوست و کس و کاری ندارد. و میخواهد آنرا به خانه ببرد و ازش مواظبت کند. شیطان گفت:
«شنیدهام شما فقیر هستید، چرا میخواهید یک سرنان خور دیگر هم بهسفرتان اضافه کنید؟ چرا آنرا بیک شخص ثروتمندی نمیدهید؟»
اورسولا از این گفته ناراحت شد و گفت:«اگر میل دارید خودتان آنرا بردارید، بفرمایید، شما با این لباسهای زیبا و حرکات متناسب باید خیلی ثروتمند باشید.» بعد پوزخند طنزآمیزی زد و گفت:«ثروتمندان جز خودشان بفکر هیچکس نیستند. فقط فقرا نسبت بهفقرا احساس همدردی میکنند و بدرد آنها میرسند.»
«از کجا میدانید؟»
چشمان اورسولا از خشم گشاد شد و گفت:«برای انکه میدانم. هربرگی هم که از درخت بیفتد از نظر خدا دور نمیماند.»
«معهذا آن برگ از درخت میافتد. دور نماندنش از نظر خدا جه فایدهای دارد؟»
چانهٔ اورسولای پیر بناکرد بهلرزیدن، اما تا مدتی نتوانست کلمهای ادا کند، زیرا فوقالعاده دچار وحشت شده بود، بالاخره هنگامی که زبانش بهاختیارش درآمد، فریاد کشید:«برو دنبال کارت، تولهسگ، والا چوب برمیدارم و بجانت میافتم!»
من نمیتوانستم حرف بزنم، چون خیلی ترسیده بودم. میدانستم بانظری که شیطان راجع بهنوع بشر داشت برایش هیچ مهم نبود که بایک ضربه آن پیر زن را بدیار عدم بفرستد، چون بقول خودش ازین موجودات «بازهم فراوان پیدا میشود.» اینها را میدانستم، اما زبانم بند آمده بود و نمیتوانستم اورسولا را متوجه خطر سازم. لیکن اتفاقی نیفتاد. شیطان آرام ایستاد – آرام و بیاعتنا. مثلکه اینکه از اهانتهای اورسولا گردی بر دامن کبریایی او نمینشست. پیر زن وقتی که آن حرف را زد مانند یک دختر به از جا پرید و سرپا ایستاد. سالها بود که چنین حرکتی ازو سر نزده بود. این تأثیر وجود شیطان بود. هروقت پیدایش میشد مانند نسیم تازهای بود که به جان و تن ضعیفان و بیماران روح و توان تازهای میبخشید. حضور او حتی در ان بچه گربهٔ لاغر و مردنی هم مؤر افتاده بود. بچه گربه روی زمین جست و خیز کنان به تعقیب یک برگ پرداخت. این امر باعث تعجب اورسولا شد و او در خالی که خشم خود را بکلی فراموش کرده بود به آن جانور نگاه میکرد و سرش را از تعجب تکان میداد.
اورسولا گفت:«این حیوان چهاش شده؟ یک لحظه پبش ناری راه رفتن نداشت.»
شیطان گفت:«شما تاکنون بچه گربهای ازین نژاد ندیدهاید.»
اورسولا قصد ملایمت با آن ناشناس مسخرهکننده را نداشت؛ نگاه تندی بهاو کرد و گفت:«میخواهم بدانم کی بتو گفت بیایی اینجا و سربسر من بگذاری؟ تو از کجا میدانی من چه دیدهام و چه ندیدهام؟»
«شما تاکنون بچه گربهای ندیدهاید که خواب رزهای روی زبانش بطرف جلو باشد؛ اینطور نیست؟»
«نخیر، تو هم ندیدهای.»
«خوب، این یکی را نگاه کنید و ببینید.»
اورسولا خیلی چابک شده بود، اما بچه گربه ازو چابکتر بود و اورسولا نمیتوانست اورا بگیرد. بالاخره از تعقیب گربه دست کشید. آنوقت شیطان گفت:«او را بایک اسمی صدا کنید، شاید بیاید.»
اورسولا اورا بهچندین اسم صدا کرد، اما بهخرج گربه نرفت.
«اورا اگنس صدا کنید، این اسم را امتحان کنید.»
حیوان بهاین اسم جواب داد و آمد. اورسولا زبانش را معاینه کرد و گفت:«باور کن راست میگوید. من تا حالا هچون گربهای ندیده بودم. مال شما است؟»
«نخیر.»
«پس چطور اسمش را باین خوبی بلد بودی؟»
«برای اینکه همهٔ گربههای این نژاد اسمشان اگنس است. این گربهها بههیچ اسم دیگری جواب نمیدهند.»
اورسولا متحیر شده بود. «چیز فوقالعاده غریبی است!» بعد گرد نگرانی و ناراحتی بر چهرهاش نشست، زیرا افکار و معتقدات خرافیاش برانگخته شده بود و با بیمیلی حیوان را زمین گذاشت و گفت:«مثل اینکه باید این حیوان را بگذارم برود. البته نمیترسم.. نخیر ترس نیست... هرچند کشیش... خوب دیگر، شنیدهام که مردم میگویند... حقیقتش اینکه خیلی از مردم میگویند... به علاوه این گربه حالا دیگر حالش کاملا خوبست و میتواند از خودش مواظبت کند.» بعد آهی کشید و برگشت که روانه شود و زیر لب گفت: «چه گربهٔ قشنگی هم هست. خیلی باعث سرگرمی بود و در این روزگار وانفسا خانهٔ ما چقدر خالی و دلگیر است... مراگت خانم که اوقاتش خیلی تلخ است و لام تا کام با کسی حرف نمیزند، ارباب پیرمان هم که توی زندان است.»
شیطان گفت: «مثل اینکه حیف است این گربه را نگه ندارید.»
اورسولا به سرعت برگشت؛ گویی منتظر بود یک نفر او را ترغیب و تشویق کند. مشتاقانه پرسید:
- - «چرا؟»
- - «برای این که این نژاد خوشبختی میآورد.»
- - «راستی؟ راست میگویی؟ پسرجان یقین داری این حرف حقیقت دارد؟ چه طور خوشبختی میآورد؟»
- - «در هر صورت پول میآورد.»
اورسولا بور شد. «پول؟ گربه پول میآورد؟ چه حرفها! اینجا که گربه فروش نمیرود. کسی گربه نمیخرد. حتی آدم خودش را از دست اینها خلاص هم نمیتواند بکند، چه رسد بهفروش.»
- - «منظورم فروش آن نیست؛ منظورم پول در آوردن بوسیلهٔ این گربه است. این نوع گربه را «گربهٔ خوش یمن» میگویند. صاحب آن هر روز صبح چهار گروش نقره توی جیب خود پیدا میکند.»
من دیدم که چهرهٔ پیرزن از خشم به هم آمد. به او برخورده بود که این پسر دارد مسخرهاش میکند. این فکری بود که اورسولا میکرد. دستش را توی جیبش فرو برد و قدرش را راست کرد که چند تا حرف درشت بهآن پسر بزند. اوقاتش تلخ شده و کفرش در آمده بود دهنش باز شد و سه کلمه از یک جملهٔ تند و زننده از آن بیرون پرید... بعد ساکت شد و خشمی که در چهرهاش بود مبدل به تعجب یا ترس یا چیزی از این قبیل گردید؛ و آهسته دستهایش را از جیبهایش بیرون آورد و آنها را باز کرد و همینطور باز نگهداشت. در یکی از دستهایش سکههایی بود که من به او داده بودم، و در دست دیگر چهار گروش نقره قرار داشت. مدتها به آنها خیره شد که ببیند ناپدید میشوند یا نه؛ بعد با حرارت و قوت گفت:
- - «راست است... راست است... من از شما شرمندهام و تقاضای عفو دارم، ارباب و ولینعمت عزیز!» و بطرف شیطان دوید و دست او را به عادت اطریشیها چندین بار بوسید.
شاید اورسولا توی دلش خیال میکرد که این گربه یک گربهٔ جادویی و کارگزار شیطان است؛ اما این موضوع اهمیتی نداشت، زیرا مسلم بود که میتواند به عهد خود وفا و خرج خانواده را تامین کند. چون در مسائل مادی حتی مؤمنترین و متدینترین روستاییان ما در قرارداد بستن با شیطان بیش از توافق کردن با فرشتگان مقرب درگاه الهی اطمینان و اعتماد دارند. اورسولا در حالی که اگنس را در آغوش گرفته بود به طرف خانه راه افتاد و من گفتم که کاش مثل او امکان دیدار مارگت را داشتم.
بعد ناگهان نفس خود را در سینه ضبط کردم، زیرا در خانهٔ مارگت بودیم. در دالان ایستاده بودیم و مارگت بهتزده به ما نگاه میکرد. ضعیف و رنگ پریده بود، ولی من میدانستم که با حضور شیطان این وضع و حال دیری نخواهد پایید. من، شیطان – یعنی فیلیپتراوم – را معرفی کردم و مشغول صحبت شدیم. هیچ ناراحتی و احساس ناآشنایی و غریبی در میان ما نبود. ما در دهکدهٔ خود مردمان سادهای بودیم و هنگامی که غریبهای خوش معاشرت از در میآمد، بزودی با او دوست میشدیم. مارگت تعجب کرد که چطور ما، بدون اینکه او شنیده باشد، وارد خانه شدهایم. تراوم گفت که در باز بود و ما وارد شدیم و منتظر شدیم شما بیایید و با هم سلام علیک کنیم. این حرف حقیقت نداشت. هیچ دری باز نبود بلکه ما از میان دیوار یا سقف یا لولهٔ بخاری، یا از همچو راهی داخل خانه شده بودیم. اما شیطان هرچه را میخواست کسی باور کند آن شخص بدون چون و چرا باور میکرد، و به همین جهت مارگت از توضیحات شیطان کاملا قانع شد. ازاین گذشته قسمت عمدهٔ فکرش متوجه تراوم بود و نمیتوانست ازو چشم برگیرد، زیرا تراوم فوقالعاده زیبا بود. این امر باعث رضایت من شد و در خود احساس غرور کردم. منتظر بودم که شیطان قدری کارهای خود را نمایش بدهد، اما نداد. گویا فقط دلش میخواست ابراز لطف و مهربانی کند و دروغ بگوید. گفت که پسری یتیم است. این حرف باعث شد که دل مارگت به حالش بسوزد، چشمان مارگت پر از اشک شد. شیطان گفت: هرگز مادرم را ندیدهام، هنگامی که شیرخواره بودم مادرم مرد، پدرم بیمار است و از مال دنیا چیز قابل ذکری ندارد، اما عمویی دارم که در مناطق حاره مشغول تجارت است و کار و بارش خیلی خوبست و یک انحصار در دست دارد و زندگانی من به وسیله همین عمو تامین میشود. اسم عموی مهربان کافی بود که مارگت را به یاد عموی خودش بیندازد و بار دیگر چشمانش را از اشک پر کند. مارگت گفت که امیدوارم عموهای ما یکروز همدیگر را ملاقات کنند. این گفته لرزه براندام من انداخت. فیلیپ گفت که انشاءالله همدیگر را ملاقات خواهند کرد. ازاین حرف نیز بار دیگر لرزه بر تن من افتاد.
مارگت گفت: «بعید هم نیست که روزی همدیگر را ملاقات کنند. عموی شما خیلی مسافرت میکند؟»
- - «اوه، بله، همهجا میرود؛ همهجا کار دارد.»
بدین ترتیب صحبت ادامه یافت و باری مارگت بیچاره لحظهای غم و غصهٔ خود را به دست فراموشی سپرد. شاید این تنها ساعت آمیخته با خوشی و شادی بود که او در این اواخر به خود دیده بود. من دیدم که از فیلیپ خوشش آمده است و قبلا میدانستم که ازو خوشش خواهد آمد. هنگامی که فیلیپ گفت مشغول تحصیل علوم دینی هستم و خیال دارم وارد کلیسا شوم، من فهمیدم مارگت بازهم بیشتر ازو خوشش آمد. بعد وقتی که شیطان قول داد برایش اجازه ورود به زندان و ملاقات عمویش را بگیرد، این دیگر نور علی نور شد. شیطان گفت که به زندانبان مختصر انعامی خواهد داد، و مارگت باید هر روز بعداز غروب به زندان برود و هیچ حرفی نزند بلکه فقط «این کاغذ را نشان بدهید و داخل بشوید، و باز وقتی که بیرون میآیید این کاغذ را نشان بدهید.» و بعد چند علامت عجیب و غریب روی کاغد کشید و آن را به مارگت داد و مارگت فوقالعاده ممنون شد و فوراً بیتاب شد که خورشید غروب کند، زیرا در آن روزگاران قدیم، که از رحم و مردمی خبری نبود، زندانیان حق ملاقات با دوستان و کسان خود را نداشتند و گاه سالها در زندان به سر میبردند و چشمشان بهچهرهٔ آشنایی نمیافتاد. من پیش خود گفتم که لابد علامت روی کاغد سحر و جادو است و زندانیان نخواهند فهمید که چه میکنند و بعداً نیز چیزی به یادشان نخواهد ماند. در این هنگام اورسولا از میان در سرکشید و گفت:
«خانم، شام حاضر است.» بعد ما را دید و متوحش شد و به من اشاره کرد که نزد او بروم. رفتم، پرسید که از گربه سخنی بهمیان آوردهایم یا نه. گفتم نه. خیالش راحت شد و خواهش کرد که چیزی نگوییم، چون اگر مارگت خانم بفهمد خیال میکند این گربه نحس است و کشیش خبر میکند و همهٔ قوای گربه را باطل میکند و دیگر فایدهای ازو عاید نمیگردد. بنابراین گفتم که چیزی نخواهم گفت و او راضی شد. بعد من خواستم با شیطان خداحافظی کنم اما شیطان حرف مرا قطع کرد و با لحن خیلی مودبانهای – که حالا عین کلماتش در خاطرم نیست- خودش را برای شام وعده گرفت و مرا نیز دعوت کرد. البته مارگت بیاندازه ناراحت شد؛ زیرا تصور میکرد به قدر نصف خوراک یک مرغ بیمار هم غذا ندارند. اورسولا سخنان شیطان را شنید و بلافاصله وارد اطاق شد. پیدا بود که به هیچ وجه راضی نیست. ابتدا از دیدن مارگت با آن چهرهٔ بشاش و گلگون متحیر شد و تحیر خودش را اظهار کرد: بعد به زبان بومی خود، که زبان بوهمی باشد، حرف زد و- این طور که بعدأ فهمیدم، گفت:«خانم این یارو را دست به سر کنید، غذا به قدر کافی نداریم.»
هنوز مارگت لب بهسخن نگشوده بود که شیطان شروع به حرف زدن کرد و جواب اورسولا را به همان زبان خودش داد، و این امر او و خانمش را دچار تعجب کرد. شیطان گفت: «مگر شما را چندی پیش توی جاده ندیدم؟»
- - «چرا ارباب. از این موضوع خوش وقتم. چون شما مرا به یاد دارید.» بعد به طرف او رفت و در گوشش گفت: «به شما گفتم که این گربه خوشیمن است؛ ناراحت نباشید، خودش غذا را فراهم میکند.»
این حرف لوح خاطر اورسولا را از هرگونه نگرانی پاک کرد و از این دارایی شادی عمیقی در چشمانش درخشید. ارزش گربه داشت بالا میرفت. اکنون دیگر وقت آن رسیده بود که مارگت جوابی به شیطان بدهد. و اینکار را بهبهترین نحوی انجام داد؛ یعنی راستی و درستی را که طبیعت و بود در پیش گرفت و گفت چیزی قابل تعارف کردن باشد در بساط ندارد، اما اگر میل داشته باشیم در غذای او سهیم شویم، قدممان روی چشم او خواهد بود.
شام را در آشپزخانه صرف کردیم و اورسولا سر میز خدمت میکرد. یک ماهی کوچک توی ماهیتابه بود که برشته و اشتهاانگیز مینمود و پیدا بود که مارگت انتظار چنین غذای آبرومندی را نداشته است. اورسولا ماهی را آورد و مارگت آنرا بین من و شیطان قسمت کرد و برای خودش نکشید، و آمد بگوید که امروز میل بهغذا ندارم، اما حرفش را تمام نکرد. علتش این بود که دید یک ماهی دیگر در ماهیتابه هست. متعجب شد، اما چیزی نگفت. شاید میخواست بعد در این خصوص از اورسولا سوال کند. اما چیزهای عجیب دیگر هم بود. گوشت و شکار و شراب و میوه هم آمد – چیزهایی که این اواخر در آن خانه غریبه بهشمار میآمد. مارگت اظهار تعجب نکرد، بلکه اکنون دیگر حتی قیافهاش نیز متعجب نمینمود. البته این تأثیر وجود شیطان بود. شیطان مرتب حرف میزد و باعث سرگرمی میشد و وقت را با خوشرفتاری میگذراند و هر چند بسیار دروغ گفت، ضرری از ناحیهٔ او متوجه کسی نمیشد، چون او فرشته بود و عقلش بیش از این نمیرسید. من اینقدر میدانستم که فرشتگان خطا را از صواب تشخیص نمیدهند، زیرا به یاد داشتم که در این خصوص چه گفته بود. شیطان بنا کرد بهتعریف از اورسولا. طوری وانمود میکرد که نمیخواهد او بشنود، اما آن قدر بلند حرف میزد که او بشنود. گفت اورسولا زن خوبی است و امیدوارم روزی وسیلهای برانگیزم که او و عمویم به هم برسند. چیزی نگذشت که اورسولا مثل دخترها خودش را لوس کرد و بنا کرد به دور و بر شیطان پلکیدن و قروغمزه آمدن و لباس خود را صاف کردن و مانند مرغ پیر احمقی خود را آراستن، و در تمام این مدت چنین وانمود کرد که آنچه شیطان میگوید نمیشوند. من شرمنده شدم. چون این امر نشان میداد که ما انسانها همانیم که شیطان تصور میکرد – یعنی یک نژاد احمق و بازیگوش. شیطان گفت که عمویش مهمانیهای زیادی میدهد و اگر زن زیرک و باهوشی داشته باشد که به ضیافتهای او سر و صورتی بدهد، شیرینی مجالس او دو چندان خواهد شد.
مارگت پرسید: «مگر عموی شما نجیبزاده نیست؟»
شیطان بابیاعتنایی گفت: «بعضی اشخاص حتی منباب تعارف او را شاهزاده هم خطاب میکنند. اما خودش شخصاً آدم متعصبی نیست و عقیده دارد که محاسن و سجایای شخصی است که اصیل است، و اصل و نسب چیز قابل اهمیتی نیست.»
دست من کنار صندلی آویخته بود. اگنس آمد و آنرا لیسید. این حرکت رازی را فاش کرد. من خواستم بگویم: «اشتباه شده، این گربه یک گربهٔ معمولی است. خواب موهای روی زبان او بطرف داخل است نه خارج؛» اما کلمات از دهانم بیرون نیامد، زیرا شیطان چنین نمیخواست. شیطان بهمن لبخند و من فهمیدم. وقتی که هوا تاریک شد، مارگت غذا و شراب و میوه توی سبد گذاشته شتابان روانهٔ زندان شد و من و شیطان به طرف خانهٔ ما رفتیم. من داشتم پیش خودم فکر میکردم که چه خوب بود بوی زندان را میدیدم. شیطان فکر مرا خواند و لحظهٔ بعد توی زندان بودیم. شیطان گفت که اکنون در شکنجهگاه هستیم. دستگاه شکستن اعضای بدن و وسایر آلات شکنجه در آن اطاق بود و یکی دو فانوس دودزده نیز به دیوار آویخته بود تا منظرهٔ اطاق را تیره و هراسانگیز سازد. چند نفر آنجا دیده میشدند که همان مأمورین شکنجه بودند، اما چون توجهی به ما نمیکردند. پیدا بود که ما در چشم آنها نامرئی هستیم. جوانی دست و پا بسته روی زمین خوابیده بود و شیطان گفت که این جوان مظنون به رفض و ارتداد است و مأمورین عذاب اکنون میخواهند ته توی قضیه را دربیاورند. از جوان خواستند که اتهام خود را اعتراف کند، اما او گفت نمیتوانم، چون این اتهام حقیقت ندارد. بعد تراشههای چوب یکی پس از دیگری زیر ناخنهایش فرو کردند و او از شدت درد جیغ کشید. شیطان خم به ابرو نیاورد، ولی من تاب تحملش را نداشتم؛ ناچار از آن محل بیرون رفتیم. حالت ضعف و ناراحتی داشتم، اما هوای تازه حالم را جا آورد و به طرف خانه به راه افتادیم. من گفتم که عمل آن دژخیمان عمل حیوانی است.
شیطان گفت: «نخیر، این عمل انسانی است. نباید با استعمال نابجای این کلمه به حیوانات اهانت کنی؛ حیوانات مستحق چنین توهینی نیستند.» و به همین ترتیب صحبت را ادامه داد: «این اعمال برازندهٔ نژاد پست و حقیر شما است که متصل دروغ میگوید و دعوی فضایلی میکند که از آنها بویی نبرده – و این فضایل را در حق حیوانات اشرف از خود که دارای این فضایل هستند، منکر میگردد. هیچ حیوانی هرگز مرتکب عمل بیرحمانه نمیشود. این عمل منحصر به کسانی است که «قوهٔ تمیز اخلاقی» دارند. حیوان وقتی هم که آزاری میرساند، در کمال معصومیت این کار را میکند. عمل او تباه نیست. برای آن آزار نمیرساند که به صرف آزار رساندن لذت میبرد. این کاری است که فقط از انسان سر میزند. موجب و مسبب آنهم همان «قوهٔ تمیز اخلاقی» کذایی او است! قوهای که وظیفهاش عبارتست از تمیز دادن بین صواب و خطا، با داشتن این اختیار که هرکدام را خواست انتخاب کند. ولی میخواهم بدانم انسان ازین قوه چه استفادهای میکند؟ البته همیشه انتخاب به عمل میآورد، اما در هر ده مورد، نه مورد خطا را انتخاب میکند اصولا خطا نمیبایست وجود داشته باشد. و اگر حس اخلاق نبود وجود خطا ممکن نبود. معذلک این انسان به قدری نفهم و کودن است که نمیتواند درک کند همین قوهٔ تمیز اخلاقی است که او را بهسافلترین درجهٔ موجودات زنده تنزل میدهد و مانند طوق لعنتی است که همیشه به گردن دارد.
- – تو حالت بهتر شد؟ پس بگذار یک چیزی نشانت بدهم.
۶
لحظهٔ بعد در یک دهکدهٔ فرانسوی بودیم. از میان کارخانهای گذشتیم که زن و مرد و بچه در میان خاک و خل و گرما و گرد و غبار درآن کار میکردند و عرق میریختند و لباسهای ژنده بتن داشتند و سرکار خود چرت میزدند. زیرا و خسته و گرسنه و ضعیف و خوابآلود بودند. شیطان گفت:
«این نمونهایست از قوهٔ تمیز اخلاقی. مالکین این کارخانه بسیار ثروتمند و مقدسند، ولیکن مردی که بهاین برادران و خواهران بیچارهٔ خود میپردازند فقط کفاف آنرا دارد که مانع مرگ آنها از فرط گرسنگی گردد. ساعتکار روزی چهارده ساعت است. زمستان و تابستان فرقی نمیکند: از شش صبح تا هشت شب. بزرگ و کوچک با یک چوب رانده میشوند. این کارگران بین کارخانه و بیغولههایی که مسکن آنهاست پیاده میروند و میآیند. در فاصلهٔ آن چهارساعت میخوابند. چهار خانواده در میان گند و کثافت باور نکردنی دور یکدیگر کز میکنند و بیماری تو آنها میافتد آنها را مثل برگ خزان بهخاک میاندازد. آیا این نگونبختان جنایتی مرتکب شدهاند؟نه. پس چه کردهاند که اینطور باید قصاص پس دهند؟ هیچ. تنها گناهشان این است که از تخم و ترکهٔ نژاد احمق انسان هستند. توی آن زندان دیدی که با یکنفر چگونه رفتار میکنند؛ اکنون میبینی که با مردم معصوم و شایسته چگونه عمل میکنند. آیا این بیگناهان کثیف و بدبو حال و روزشان از آن مرتد بهتر است؟ والله نه. عذاب او در جور و ستمی که اینها میکشند ناچیز و بیاهمیت است. پس از آنکه ما از آنجا رفتیم آن جوان را خرد و خمیر و له و لورده کردند. اکنون مرده است و از دست نژاد گرانقدر و والاتبار بشر خلاص شده. اما این بردگان بدبهتی که اینجا هستند سالهاست که با مرگ تدریجی دست بگریبانند، و بعضی از آنها تا سالهای سال گریبانشان از چنگال زندگی ذها نخواهد شد. همان قوهٔ تمیز اخلاقی است که تفاوت بین صواب و خطا را بهصاحب کارخانه میآموزد. نتیجه را خودت میتوانی بفهمی. خودشان را از سگ بهتر میدانند. وای که نژاد بیمنطق و نفهمی هستید! آنهم نژادی چنان حقیر و زبون که قابل بحث نیست!»
آنگاه شیطان لحن جدی خود را بکلی کنار گذاشت و با تمام قدرت خود ما را ببیاد مسخره گرفت. غروری را که ما از اعمال جنگجویانهٔ خود احساس میکنیم مسخره کرد، و قهرمانان عظیمالشأن و نامهای جاویدان و پادشاهان بزرگ و اشراف قدیم و تاریخ پرافتخار ما را تحقیر کرد و آنقدر خندید که هرکس میشنید از جا در میرفت. سرانجام کمی قیافهٔ جدی بخود گرفت و گفت:«اما از همهٔ اینها گذشته وضع شما چندان هم مضحک نیست. فرشته وقتی بیاد میآورد که عمرتان چقدر کوتاه و شکوه و جلالتان چقدر کودکانه و خودتان چقدر بیپایه هستید، یکنوع تأثر در خود احساس میکند!»
دراین هنگام همهچیز از جلو چشم من ناپدید شد و فهمیدم که معنی این وضع چیست. لحظهٔ بعد داشتیم در دهکدهٔ خود قدم میزدیم و من از سرازیری دره سوسوی چراغهای مسافرخانهٔ «گوزن طلایی» را دیدم. در تاریکی صدای شادمانی شنیدم که فریاد زد:
«باز آمده است.»
این صدای زپیولمهیر بود. احساس کرده بود که خونش بجوش آمده و حالش دیگرگون شده، بطوریکه آن حال جز یک معنی نمیتوانست داشته باشد، و با آنکه هوا تاریک بود و کسی را نمیدید، فهمیده بود که شیطان نزدیک اوست. زپی بطرف ما آمد و با هم قدم زدیم . زپی شادی خود را مثل آب روانی از خود بیرون میریخت. همچون عاشقی بود که معشوقهٔ گمشدهاش را یافته باشد. زپی پسرک زیرک و زبر و زرنگی بود و برخلاف من و نیکلاوس شور و حال داشت. ماجرای اسرارآمیزی که اخیراً در دهکده رخ داده بود – یعنی ناپدید شدن هانساوپرت ولگرد ده- فکر و ذکر بخود مشغول داشته بود. زپی گفت مردم دارند رفته رفته دراین قضیه کنجکاو میشوند. نگفت داند نگران میشوند، بلکه گفت کنجکاو. این کلمه در این مورد هم صحیح بود و هم بقدر کافی شدت و قوت داشت. دو روز بود که هیچکس هانس را ندیده بود. Hans oppert
زپی گفت:«از وقتی که آن عمل حیوانی ازو سر زد، دیگر هیچکس او را ندیده است.»
شیطان پرسید:«کدام عمل حیوانی؟»
«آخر او همیشه سگ خود را که سگ خوبی هم هست و یگانه دوست اوست و وفادار است و او را دوست میدارد، و آزارش بهیچکس نمیرسد کتک میزند. دو روز پیش باز بیخود و بیجهت، فقط محظ تفریح، حیوان را کتک میزد . حیوان داد و بیداد و عجز و التماس میکرد و من و تئودور هم ازش خواهش کردیم که سگ را نزند، اما او بما توپ و تشر زد و باز با تمام قدرتش سگ را بباد کتک گرفت و چنان ضربتی بهاو زد که یکی از چشمانش از کاسه بیرون افتاد. آنوقت بهما گفت:«بفرمائید. انشاءالله گه حالا دلتان خمک شده. اینست نتیجهٔ وساطتی که برای این سگ کردید.» حیوان بیعاطفه این را گفت و زد زیرخنده.»
صدای زپی از خشم و دلسوزی بلرزه افتاد. من حدس زدم که شیطان چه میخواهد بگوید، و شیطان همانرا که حدس زده بودم گفت:
«باز آن کلمهٔ نابجا را برای آن رذل آسمان جل بکار برد! حیوانات اینکارها را نمیکنند. این اعمال فقط از انسان سرمیزند.»
«خوب در هر صورت عمل غیرانسانی بود.»
«نخیر، زپی، غیرانسانی نبود، بلکه انسانی بود. انسانی انسانی بود. خوب نیست با نسبت دادت چیزهایی که حیوانات یکسره از آنها پاک و مبرا هستند بهآن حیوانات اهانت کند؛ آنهم اعمالی که در هیچ جهنم درهای پیدا نمیشود جز در قلب بشر! هیچیک از حیوانات عالیتر بهمرض موسوم به «قوهٔ تمیز اخلاقی» مبتلا نیستند زپی حرف دهنت را بفهم. این عبارات دروغ را دیگر بکار نبر.»
در قیاس بالحن همیشگیاش شیطان قدری تند حرف میزد و من متأسف شدم که چرا قبلا بهزپی نگفته بودم که در کلماتی که بکار میبرد بیشتر دقت کند. حال و احساس او را میدانستم. میل نداشت شیطان را برنجاند. حاضر بود همهٔ کسان خود را برنجاند و خاطر شیطان را آزرده نسازد. سکوت ناراحتی حکمفرما شد؛ اما بزودی از آن حال خلاص شدیم، زیرا در این موقع آن سگ بیچاره پیدایش شد و در حالی که چشمش از کاسه بیرون آویخته بود یکراست بطرف شیطان رفت و لاحال زار ناله کرد. شیطان بهمان نحو جوابش را داد و پیدا بود که دارند بهزبان سگی باهم حرف میزنند. ما در مهتاب روی علفها نشسته بودیم، چون در این موقع ابرها داشت پراکنده میشد. شیطان سگ را در دامن خود گذاشت و چشمش را سرجایش گذاشت و حیوان راحت شد و دم خود را تکان داد و دست شیطان را بوسید و قیافه تشکرآمیزی بخود گرفت و سپاسگذاری کرد. گرچه من کلمات او را نمیفهمیدم، ولی دانستم که دارد تشکر میکند. پس از آنکه قدری باهم حرف زدند، شیطان گفت:
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۵۴:
و درست موقع مرگ بالای سر آن مرد حاضر شدیم...
«میگوید که صاحبش مست بوده است.»
ما گفتیم:«بله، مست بود.»
«یک ساعت بعد، از پرتگاه آنسوی چراگاه سقوط کرده.»
«ما آنجا را بلدیم، سهمیل از اینجا فاصله دارد.»
«این سگ مکرر بهدهکده رفته و از مردم استدعا کرده که بهآنجا بروند، اما مردم او را بیرون راندهاند و به حرفش گوش ندادهاند.»
ما اینرا بیاد داشتیم، اما نفهمیده بودیم که سگ چه میخواهد.
«فقط میخواست شما را بهکمک مردی که باو ستم کرده بود ببرد و جز این بفکر چیز دیگری نبود. در این مدت نهغذا خورده نه در پی غذا رفته. دوشب بالای سرصاحبش پاس داده. اکنون بگویید ببینم راجع بهنژاد خودتان چهعقیدهای دارید؟ آیا همانطور که عقلای شما گفتهاند ملکوت آسمان برای شما محفوظ و این سگ مطرود است؟ آیا نژاد شما میتواند بهسرمایهٔ اخلاق و بزرگمنشی این سگ چیزی بیفزاید؟» آنگاه شیطان با سگ حرف زد. سگ باشوق و شادی از جاپرید و پیدا بود که آمادهٔ شنیدن فرمان و برای اجرای آن بیتاب است. «چند نفری پیدا کنید و همراه این سگ بروید – خودش شما را بالای نعش صاحبش برد. یک کشیش هم با خودتان ببرید تا مراسم مذهبی را بجا بیاورد، چون مرگ آن مرد نزدیک است.»
باگفتن آخرین کلمه شیطان ناپدید شد و ما پکر شدیم. رفتیم چند نفرا را باتفاق کشیش آدولف بردیم و موقع مرگ بالای سرآن مرد حاضر بودیم. جز آن سگ هیچکس از مرگ او متأثر نشد. سگ ندبه و زاری کرد همانجا اورا دفن کردیم؛ او را توی تابوت هم نگذاشتند، چون پولی در بساطش نبود و جز آن سگ دوستی نداشت. اگر یک ساعت زودتر رسیده بودیم، کشیش فرصتی پیدا میکرد که آن موجود بیچاره را به بهشت بفرستد، اما چون دیر رسیدیم آن بیچاره بهجهنم واصل شد تا الیالابد در آتش بسوزد. خیلی جای تأسف بنظر میرسید که در دنیایی که اینهمه مردم وقت زیادی خود را نمیدانند چه کنند، یک ساعت وفت برای آدم بدبختی که آنقدر محتاج آن است، بدست نیامده باشد – آنهم ساعتی که بود و نبودش توفیر بین شادی ابدی و عذاب ابدی استو
این امر تصور و وحشت انگیزی از ارزش یک ساعت وقت را در نظر انسان مجسم میساخت، و من پیش خود اندیشیدم که دیگر حتی یک لحظه را بدون احساس پشیمانی نخواهم توانست تلف کنم. زپی خیلی غمگین و افسرده شده بود و میگفت که آدم بهتر است سگ باشد و چنین خاطراتی را در دنبال نداشته باشد. آن سگ را با خود به خانه بردیم و برای خودمان نگه داشتیم. وقتی که به خانه میرفتیم فکر بسیار خوبی بخاطر زپی رسید، بهطوری که همه مارا خوشحال کرد و حالمان را بهتر ساخت: گفت که این سگ مردی را که نسبت به لو ظلم کرده بخشیده است. خدا را چه دیدی، شاید اوهم این بخشایش را بدرگاه خود قبول کند.
یک هفته سپری شد؛ چون شیطان پیدایش نشد سخت گذشت. موضوع مهمی اتفاق نیافتاد، و ما بچهها هم جرأت نمیکردیم بدیدن مارگت برویم، چون شبها مهتابی بود و اگر میخواستیم برویم احتمال داشت پدر و مادرمان بفهمند. لیکن یکی دوبار با اورسولا برخورد کردیم. در چمن آنسوی رودخانه گربه را برای هوا خوری آورده بود. ازو شنیدیم که اوضاع بر وفق مراد است. اورسولا لباسهای تروتمیزی پوشیده بود و سردماغ بنظر میرسید. روزی چهار گروش بیکم و کاست میرسید اما این مبلغ خرج غذا و مشروب و این قبیل چیزها نمیشد؛ چون خود گربه ترتیب این چیزها را میداد.
مارگت تنهایی و انزوای خود را رویهم رفته بهئبی تحمل میکرد و ازبرکت وجود ویلهم مایدلینگ خوش و خرم بود. هر روز یکیدو ساعت را در زندان نزد عمویش میگذارند، و آن پیرمرد را با مائدههایی که گربه میرساند چاق و فربه میساخت. اما مارگت دلش میخواست دربارهٔ فیلیپ تراوم اطلاعات بیشتری بدست بیاورد. و امیدوار بود که من دوباره او را بدیدنش ببرم. خود اروسولا هم دلش برای تنگ شده بود و سوآلات زیادی را راجع بهعموی فیلیپ از ما کرد. این امر بچهها را به خنده انداخت، زیرا مهملاتی را که شیطان به اورسولاگفته بود برایشان نقل کرده بودم. اما چون زبان ما بسته بود، اورسولا از حرفهای ما قانع و راضی نشد.
اورسولا خبر مختری هم بما داد، بدین معنی که حالا چون پول و پله فراوان بود، پیشخدمتی برای کارهای خانه و فرمانربری استخدام کرده بودند. اورسولا کوشید که این موضوع را ضمن صحبت بطور عادی و بعنوان یک امر معمولی و بدیهی عنوان کند. استخدام نوکر چنان باد توی آستینش انداخته بود و بقدری از آن بخود میبالید که بخوبی از وجناتش پیدا بود. تماشای خوشحالی نهانی پیر زن بیچاره از این شکوه و جلالی که بهم زده بودند، خیلی لذت داشت. اما وقتی که اسم پیشخدمت را شنیدیم، در عاقلانه بودن کار پیرزن شک کردیم؛ چون هرچند ما بچه و غالباً بیفکر بودیم، اما بعض چیزها را خوب درک میکردیم. خانه شاگرد آنها گوتفریدنار[۱۰] بود که موجود کودن و خوبی بود و شخصاً ضرری نداشت، ولی وضعش مبهم و مشکوک بود و این امر بیعلت هم نبود، چرا که کمتر از شش ماه پیش یک آفت اجتماعی در خانوادهٔ آنها افتاده بود:- مادر بزرگش را بعنوان جادوگر سوزانده بودند... وقتی که این قبیل بیماریها در خون خانوادهای رسوخ کند، معمولا با سوزاندن یکنفر تنها کار تمام نمیشود. و این ایام برای اورسولا و مارگت موقع مناسبی نبود که با عضو چنین خانوادهای ارتباط برقرار کنند؛ زیرا وحشت جادوگرکشی در سال گذشته بهمرحلهای رسیده بود که هیچیک از معمرین ده نظیر آنرا بخاطر نداشتند. تنها بردن اسم یک نفر جادوگر کافی بود که عقل از سر ما بپراند. البته علتش اینبود که در سالهای اخیر بیش از هردوره و زمانی انواع و اقسام جادوگران پیدا شده بودند. سابق فقط پیرزنان جادوگر میشدند، اما حالا در هر سن و سالی جادوگر پیدا میشد. حتی بچههای هشت نهساله نیز جادوگر میشدند. وضع طوری شده بود که هر کسی ممکن بود از اقرباء و آشنایان شیطان از آب درآید – پیری و جوانی و زنی و مردی در این امر دخیل نبود. ما در ناحیهٔ کوچک خود کوشیده بودیم که نسل جادوگران را از زمین برداریم؛ اما عجب آنچه هرچه بیشتر از آنها میسوزاندیم، عدهٔ بیشتری جای آنها را میگرفتند.
یکبار در یک مدرسهٔ دخترانه که فقط دو فرسنگ از دهکده فاصله داشت، آموزگاران مشاهده کردند که پشت یکی از دختران سرخ شده. همه بشدت ترسیدند چون پنداشتند که این علامت جای دست شیطان است. آن دختر ترسید و از آنها استدعا کرد که او را محکوم نکنند و گفت که این سرخی فقط جای گزیدگی کیک است. ولی البته نمیشد قضیه را بهمینجا خاتمه داد. همهٔ دخترها معاینه شدند و یازده نفر از آنها علامت شیطان را بوضوح تمام روی بدن خود داشتند. دیگران کمتر چنین بودند. هیأتی مامور رسیدگی باین قضیه گردید، اما دخترها فقط با گریهو زاری مادران خود را میطلبیدند و اعتراف نمیکردند. بعد یکایک آنها را در حبس مجرد و تاریک انداختند و ده شبانه روز فقط نان سیاه و آب به آنها دادند. دخترها پس از ده روز زرد و نزار شدند و چشمانشان خشکید و دیگر گریه نکردند، بلکه فقط مینشستند و زیرلب چیزی میگفتند و غذا نمیخوردند. بعد یکی از آنها اعتراف کرد و گفت که بارها سوار دستهٔ جارو شده و در هوا بپرواز درآمدهاند و در مراسم روز بست جادوگران شرکت جستهاند و در یک جای سرد و بادگیر، بالای کوهها، باچند صد نفر جادوگر دیگر پایکوبی و شرابخواری و هرزگی کردهاند و همهشان رفتار بسیار قبیح و زنندهای از خود نشان دادهاند و بهکشیشان ناسزاها گفته، نسبت به خدا بیحرمتی کرده، کلمات کفرآمیز بر زبان راندهاند. اینها مطالبی است که ان دختر گفت، البته نه بهشکل نقل و روایت، چون نمیتوانست جزئیات را بیاد بیاورد، مگر آنکه آنها را یکی پس از دیگری بیادش بیاورند. یادآوری را خود هیأت میکرد، زیرا اعضای آن میدانستند که درست چه سوآلهایی را باید مطرح کنند، چون صورت این سوآلها دو قرن پیش برای استفاده کسانی که از جادوگران بازجویی میکردند، روی کاغذ آمدده بود. میپرسیدند:«آیا فلان کار را کردی؟» و آن دختر همیشه میگفت:«بله.» خسته و از حال رفته به نظر میرسید و اعتنائی به امر بازجویی نشان نمیداد. درنتیجه، وقتی که آن ده دختر دیگر شنیدند که این یکی اعتراف کرده است، آنها نیز اعتراف کردند و به سوالات جواب مثبت دادند. دست آخر همهٔ آنها را به تیر بستند و سوزاندند. البته این عمل صحیح و عادلانه بود و همهٔ مردم از اطراف و اکناف ده برای تماشای مراسم سوزاندن آنها آمدند. منهم رفتم، ولی دیدم که یکی از آنها همان دخترک ملوس و شیرین همبازی خودم است و درحالی که با زنجیر بسته شده خیلی رقتانگیز بنظر میرسد و مادرش شیون و زاری میکند و او را غرق بوسه میسازد و خود را بگردن او میآویزد و میگوید:«خدایا، خدایا، خداوند...» منظره از حد تحمل من وحشتناکتر بود. از آنجا دور شدم.
وقتی که مادربزرگ گوتفرید را سوزاندند هوا سرد بود و سوز سختی میآمد. آن پیرزن متهم بود که سردردهای سخت را با مالش دادن سروگردن مریض – به قول خودش به وسیلهٔ انگشتانش، اما به طوری که همه میدانستند به کمک شیطان – معالجه کرده است. میخواستند بهزور از او اقرار بگیرند، اما پیرزن جلو آنها را گرفت و فوراً اعتراف کرد که قدرت او مستقیماً و بلاواسطه منبعث از شیطان است. این بود که قرار گذاشتند صبح روز بعد او را در میدان بازار دهکدهٔ ما بسوزانند. افسری که میبایست آتش را حاضر کند قبل از همه آنجا حاضر شد و آتش را آماده کرد؛ بعد پیرزن را آوردند. سربازها او را آنجا گذاشتند و برای آوردن یک جادوگر دیگر رفتند. خانوادهٔ پیرزن با او نیامدند، چون اگر مردم به خشم میآمدند ممکن بود بهآنها دشنام و ناسزا بگویند و حتی احتمال داشت آنها را سنگسار کنند. من رفتم و یک دانه سیب به پیرزن دادم. کنار آتش چندک زده خود را گرم میکرد و انتظار میکشید. و دستهای پیر و ورچروکیشدهاش از زور سرما کبود شده بود. پس از من یک نفر ناشناس آمد. مسافری بود که از آنجا عبور میکرد. بامهربانی باپیرزن حرف زد و چون دید غیر از من کسی آنجا نیست که حرفهایش را بشنود، از وضع پیرزن اظهار تأسف کرد و گفت که آیا آنچه گفتهای راست است یا نه. پیرزن گفت نه. مسافر متعجب شد و تأسفش بیشتر گردید و پرسید:
- - «پس چرا اعتراف کردی؟»
پیرزن گفت:«من پیرم، خیلی هم فقیرم. برای گذراندن زندگیم کار میکنم. چارهای جز اعتراف نداشتم. اگر اعتراف نمیکردم، شاید مرا آزاد میکردند. اما این امر سبب بدبختی من میشد، چون هیچکس فراموش نمیکرد که من یک وقتی در مظان اتهام جادوگرسی واقع شدهام. بنابراین دیگر کار پیدا نمیکردم و هرجا میرفتم سگهایشان را بهجانم میانداختند. چیزی هم نمیگذشت که از گرسنگی میمردم. همین آتش بهتر است، چون زود کار را تمام میکند. شما دونفر بامن مهربانی کردید، از شما ممنونم.»
پیرزن خودش را بهآتش نزدیکتر کرد و دستهایش را دراز کرد که گرم کند. دانههای برف آرام و بیصدا فرو میریختند و روی موهای خاکستری پیرزن مینشست و آنرا سفید و سفیدتر میساخت.
جمعیت داشت انبوه میشد. یک تخم مرغ پرواز کنان آمد و روی چشم پیرزن خورد و شکست و از صورتش سرازیر شد. ازاین موضوع خندهای برخاست.
یکبار من راجع به آن یازده دختر و پیرزن به شیطان گفتم، اما این موضوع او را متأثر نساخت، بلکه فقط گفت که نژاد بشر است و آنچه از نژاد بشر سربزند هائز اهمیت نیست. شیطان گفت: «من شاهد ساخته شدن بشر بودهام. بشر از گل ساخته نشده بلکه از لجن ساخته شده، یاباری قسمتی از او لجن است!» من فهمیدم که منظورش از آن چیست. منظورش همان «قوهٔ تمیزه اخلاقی» بود. شیطان فکر مرا خواند. این فکر او را به خنده انداخت. آنگاه گاو نری را از توی چراگاه صدا کرد و آن را نوازش داد و گفت:
- - «بفرمائید – این گاو هرگز بچهها را به زور گرسنگی و وحشت و تنهایی دیوانه نمیسازد و بعد آنها را به خاطر اعتراف کردن به گناهانی که هرگز اتفاق نیافتاده و آنرا بهدهنشان گذاشتهاند، طعمه آتش نمیکند. هرگز قلب پیرزنان بیگناه و بیچاره را نمیشکند و باعث نمیشود که از اعتماد بهبنینوع خود ترس و واهمهای داشته باشد. دردم مرگ بهآنها اهانت نمیکند؛ زیرا این حیوان به «قوهٔ تمیز اخلاقی» آلوده نیست، بلکه مانند فرشتگان است و گناه را نمیشناسد و هرگز مرتکب آن نمیگردد.
هرچند شیطان زیبا و دوست داشتنی بود، اما هر وقت که میخواست میتوانست به طرز بیٰرحمانهای بدزبان و رنجاننده گردد؛ هر وقت صحبت نوع بشر پیش میآمد، همینطور میشد. همیشه بشر را تحقیر میکرد و هرگز کلمهای از روی لطف و عنایت در حق او بر زبان نمیآورد.
باری داشتم میگفتم که ما بچهها عقیده داشتیم حالا موقع مناسبی نیست که اورسولا یکی از افراد خانوادهٔ نار را در خانهٔ خود استخدام کند، و حق هم داشتیم. وقتی که مردم از قضیه اطلاع یافتند، البته خشمناک شدند. به علاوه در جایی که مارگت و اورسولا نان بخور و نمیر خود را نداشتند، نان یک سر نانخور دیگر را از کجا میآورند؟ این چیزی بود که مردم میخواستند بدانند؛ و برای اینکه ته و توی قضیه را درآورند، دیگر از گوتفرید احتراز نکردند، بلکه بنای معاشرت با او را گذاشتند و سر صحبت را با او باز کردند. گوتفرید هم چون گمان ضرری در این امر نمیبرد خوشش آمد و این بود که او هم چفت و بست دهنش را شل کرد. و شعورش نیز از گاو بیشتر نبود.
میگفت: «پول را میگویید؟ توی دستگاهشان پول فراوان دارند. علاوه بر خورد و خوراکم هفتهای دوگروش به من میدهند. این را به شما بگویم که نانشان توی روغن است. حتی خود شاهزاده هم نمیتواند سفرهای رنگینتر از آنها داشته باشد.»
صبح یک روز یکشنبه، هنگامی که کشیش آدولف از مراسم نماز بازمیگشت، ستارهشناس این سخن شگفت انگیز را به اطلاع او رساند. کشیش به شدت متعحب شد و گفت:
- - «باید در این امر تحقیق شود.»
وی گفت که اساس قضیه را لابد جادو و جنبل تشکیل میدهد، و بهمردم ده گفت که روابط خود را با مارگت و اورسولا به طور مصلحتی و محرمانه تجدید کنند و چهار چشمی مواظب آنها باشند، توصیه کرد که قصد و غرض خود را مخفی نگهدارند و سوظن آنها را برنیانگیزند. مردم ده ابتدا از رفتن به چنین خانهٔ وحشتناکی اکراه داشتند؛ اما کشیش گفت در مدتی که در خانه هستید تحت حفاظ و حمایت من خواهید بود و هیچ چشم زخمی بهشما نخواهد رسید، خاصه اگر قدری از آب مقدس با خود ببرید و زنار و خاجتان را دم دست داشته باشید. این سخن آنها را قانع و به رفتن راضی ساخت. حقد و حسد، اشخاص پست و بدطینت را به رفتن مشتاق نیز کرد.
و بدین ترتیب باز پای مهمان و مصاحب به خانهٔ مارگت بیچاره باز شد. مارگت خیلی هم از این امر راضی و خوشحال گردید. آخر او نیز مانند سایر مردم بود؛ یعنی بشر بود و از مال و منال دنیوی خود شاد میشد و بدش نمیآمد که یک قدری هم آنها را به رخ مردم بکشد، و مانند هر بشری از اینکه دوستان و سایر مردم ده بار دیگر از سر لطف نظری بهاو میانداختند و به رویش لبخند میزدند خوشحال و ممنون میشد؛ زیرا در میان سختیها و محنتهای زندگی، بریدن از در و همسایه و دوست و آشنا و بسر بردن در تحقیر و تنهایی شاید از همه چیز بدتر باشد.
موانع مرتفع شده بود و ما اکنون میتوانستیم بهخانهٔ مارگت برویم، و چه خودمان و چه پدر و مادرانمان هر روز بهخانهٔ مارگت سری میزدیم. گربه زحمت فراوان میکشید. بهترین نوع همهٔ چیزها را برای مهمانها حاضر میکرد، آنهم بهمقدار زیاد، و در میان آنها چه بسا غذاها و شرابهایی که مهمانها به عمر خود لب نزده بودند و حتی وصف آنها را از زبان نوکرهای شاهزاده هم نشنیده بودند. ظروف سفره هم خیلی عالیتر از معمول بود.
گاهی مارگت ناراحت میشد و اورسولا را تا حد بیچارهکنندهای سوال پیچ میکرد. اما اورسولا محکم میایستاد و فقط میگفت که خدا میرساند و کلمهای دربارهٔ گربه بر زبان نمیآورد. مارگت میدانست از جانب خدا هیچ چیزی محال نیست، ولی نمیتوانست این شک را به دل خود راه ندهد که نکند این چیزها از جانب خدا نباشد! منتهی میترسید این مطلب را بر زبان بیاورد، مبادا فاجعهای پیش بیاید. فکر جادوگری هم از خاطرش گذشت، اما آنرا طرد کرد، زیرا این موضوع مربوط به قبل از آمدن گوتفرید بهخانهٔ آنها بود و میدانست که اورسولا زنی متدین و به شدت از جادوگران متنفر است. هنگامی که گوتفرید آمد دیگر خدا جای پای خود را کاملا قرص و محکم کرده بود و هرگونه شکر و امتنانی از بابت این نعمتها به حساب او گذاشته میشد. گربه سر و صدایی راه نمیانداخت، بلکه آرام و بیصدا به کار خود ادامه میداد و هر قدر تجربهاش بیشتر میشد بر معجزات و کارمات خود میافزود.
در هر اجتماعی، چه بزرگ و کوچک، همیشه تعداد قابل ملاحظهای از مردم پیدا میشوند که ذاتاً خبیث و وقیح نیستند و هرگز دست به کار قساوت آمیز نمیزنند، مگر وقتی که ترس بر آنها مستولی گردد، یا خطر بزرگی منافع شخصیشان را تهدید کند، با چیزی از این قبیل در آنها مؤثر واقع شود. دهکدهٔ ازلدروف نیز به سهم خود از این قبیل مردم داشت و به طور عادی اثر خوب و ملایم آنها در امور ده محسوس بود، ولیکن زمانی که مورد بحث ما است، به مناسبت وحشت جادو که بر زمین و زمان سایه افکنده بود، دیگر زمان عادی محسوب نمیشد. بنابراین دیگر در میان همین گروه مردم نیز چندان قلب رحیم و مهربانی که قابل ذکر باشد باقی نمانده بود. همهٔ مردم از وضع عجیب و غیرقابل توجیهی که در خانهٔ مارگت بر قرار بود دچار وحشت شده بودند و شک نداشتند که ریشهٔ این قضیه از جادو و جنبل آب میخورد و رعب و هراس عقل از سر آنها پرانده بود. از طرفی البته کسانی هم بودند که به مناسبت خطری که به تدریج دور و بر مارگت و اروسولا گرد میآمد دلشان به حال آنها میسوخت، ولی طبعاً این مطلب را بر زبان نمیآوردند، چه دور از حزم و احتیاط بود. در نتیجه دیگران هر چه دلشان میخواست میگفتند و هیچکس نبود آن دختر نادان و پیزن احمق را نصیحتی بکند و به آنها تذکر بدهد که رفتار و کردار خود را اصلاح کنند. ما بچهها میخواستیم آنها را از خطر مطلع سازیم، اما وقتی که نوبت بستن زنگوله بهگردن گربه رسید همهمان از ترس زده شدیم. دیدیم درجایی که بیم آن میرود که دردسر برایمان درست بشود دل و جرأت اینکار را نداریم. البته هیچیک از ما این ضعف روحی را اعتراف نکردیم، بلکه عیناً همان کاری را کردیم که سایر مردم میکنند، یعنی لای قضیه را درز گرفتیم و سخن از مطالب دیگر به میان آوردیم. من فهمیدم که همهٔ ما پستی و دنائت خود را احساس میکنیم، چون همراه با یک مشت جاسوس و دغل خوراک مارگت را میخوردیم و مینوشیدیم و مانند دیگران با اون خوش و بش میکردیم و در حالی که خود را سرزنش میکردیم، میدیدیم که آن دختر چقدر احمقوار خوش و خرم است، و معذلک هرگز کلمهای که او را متوجه خطر سازد بر زبان نمیآوردیم. و مارگت حقیقتاً هم خوش و خرم بود و مانند شاهزاده خانمها کبر و غرور میفروخت و از اینکه مجدداً دوست و آشنا پیدا کرده است از بخت خود راضی مینمود. و در تمام این مدت، مردم مدام و متصل چهارچشمی او را میپائیدند و آنچه میدیدند مو به مو برای کشیش آدولف نقل میکردند.
اما کشیش آدولف از این وضع سر در نمیآورد، بالاخره یک جادوگری میبایست در آن خانه باشد، اما آن جادوگر که بود؟ نه دیده شده که مارگت دست بهاعمال سحر و جادو بزند، و نه اورسولا و نه حتی گوتفرید. معهذا خوراک و شراب آنها هرگز کم و کسر نداشت و ممکن نبود که یک نفر مهمان چیزی بخواهد و برایش حاضر نشود. البته اینگونه چشم بندیها برای جادوگران و ساحران امر عادی بود – قضیه از این لحاظ تازهگی نداشت؛ چیزی که بود انجام دادن این قبیل کارها بدون خواندن اوراد و اذکار و حتی بدون وقوع رعد و برق و زلزله و ظهور هیاکل و اشباح غریب و این چیزها، تازه و غریب و کاملا غیرعادی بود. در کتب و اخبار چنین چیزی اصلا نیامده بود. چیزهای جادویی همیشه غیر واقعی است. طلای جادویی، در محلی که از سحر و جادو پاک باشد تبدیل به خاک میگردد و غذا دود میشود و به هوا میرود. حال آنکه در مورد حاضر این محل کارگر نبود. جاسوسان نمونههایی با خود میآوردند: کشیش آدولف روی آنها دعای باطل السحر میخواند و فایده نمیکرد؛ بلکه درست و به قاعده باقی میماند و فقط و فقط دستخوش فساد طبیعی میشد و برای فاسد شدن نیز همان زمان عادی را لازم داشت.
کشیش آدولف نه فقط متحیر، بلکه متغیر نیز شده بود؛ زیرا این شواهد او را – پیش خودش - تقریباً مطمئن و متقاعد میساخت که در این قضیه جادو و جنبلی در کار نیست. برای معلوم ساختن این موضوع راهی وجود داشت: اگر این مال و نعمت فراوان از خارج به آن خانه آورده نمیشد، بلکه در خود خانه فراهم میآمد، در آن صورت محرز و مسلم میگردید که کار کار سحر و جادو است و لاغیر!
۷
مارگت مجلس ضیافتی اعلام کرد و وعدهٔ چهل نفر را گرفت؛ تاریخ آن هفت روز بعد بود. این مهمانی فرصت خوبی به جاسوسان میداد. خانهٔ مارگت تک بود و پاییدن آن آسان... تمام هفته شبانه روز این خانه را پاییدند، اهل خانهٔ مارگت مطابق معمول آمد و شد میکردند، ولی هیچ چیزی با خود نداشتند، و نه آنها و نه دیگری چیزی بهآن خانه نمیبردند. این موضوع محقق شد.
مسلم گردید که غذای چهل نفر به خانه آورده نمیشود. پیدا بود که اگر برای این عده چیزی فراهم شود، در خود خانه تهیه گردیده است. درست بود که مارگت هر روز عصر سبد در دست از خانه بیرون میرفت، اما جاسوسان محقق ساختند که این سبد همیشه خالی به خانه برمیگردد.
مهمانها سر ظهر وارد شدند و خانه را پر کردند. کشیش آدولف به دنبال آنها آمد و کمی بعد ستارهشناس نیز بدون دعوت قبلی وارد شد. جاسوسان به او اطلاع دادند که نه از در عقب و نه از در جلو هیچ بار و بستهای وارد خانه نشده است. ستارهشناس که آمد دید مهمانها سرگرم خوردن و نوشیدناند و همه چیز در کمال خوشی و خرمی سیر طبیعی خود را طی میکند. نگاهی به اطراف انداخت و متوجه شد بسیاری از اغذیه و تنقلات، پختنی است و همهٔ میوههای محلی و خارجی چیزهای فاسدشدنی است. و نیز دید که آنچه سر سفره حاضر است همه تازه و بیعیب و نقص است. نه شبحی ظاهر و نه وردی خوانده و نه رعد و برقی زده شد. این امر قضیه را ثابت کرد: کار، کار جادو است؛ نوع جدیدی از سحر و جادو که تاکنون کسی در خواب هم ندیده است. این قدرت، یک قدرت اعجابآمیز و تماشایی است.ـ ستارهشناس مصمم شد که راز آنرا کشف کند. اگر کشف این راز را اعلام میکرد، آوازهاش در همهٔ دنیا میپیچید و به اقصا نقاط عالم میرسید و عموم ملل و اقوام جهان را انگشت به دهن میساخت و نام او را شهرهٔ آفاق میگردانید و تا دنیا، دنیا بود نام و آوازهاش را از باد و باران گزندی نمیرسید. زهی طالع میمون و زهی بخت بیدار! فر و شکوه این بخت و اقبال، ستارهشناس را پاک از خود بیخود ساخت.
همهٔ حاضران برایش جا باز کردند. مارگت با کمال ادب و احترام او را بهنشستن دعوت کرد و اورسولا به گوتفرید دستور داد که میز مخصوص برای او بیاورد. آنگاه رومیزیی روی آن گستراند و ظرفها را روی آن چید و از ستارهشناس پرسید که چه میل دارد.
ستارهشناس گفت: «هرچه دلتان میخواهد برای من بیاورید.»
آن دو خدمتکار مقداری غذا، یک بطر شراب قرمز و یک بطر شراب سفید، از آشپزخانه آوردند. ستارهشناس، که بهاغلب احتمال تاکنون چنین اغذیه و اشربهای به چشم ندیده بود، جامی شراب قرمز ریخت و نوشید و جام دیگری ریخت و آنگاه با اشتهای فراوان به خوردن پرداخت.
من انتظار شیطان را نداشتم، زیرا بیش از یک هفته میشد که نه او را دیده و نه از او خبری گرفته بودم؛ اما در همین موقع شیطان وارد شد، با آن که مردم سر راه بودند و او را نمیدیدم، معهذا از روی احساس خودم فهمیدم که آمده است. صدای او را شنیدم، داشت از اینکه سر زده وارد شده عذرخواهی میکرد. میخواست برگردد، لکن مارگت از او خواهش کرد که بماند و او نیز از مارگت تشکر کرد و ماند. مارگت او را با خود آورد و به دختران و مایدلینگ و چند نفر از بزرگترها معرفی کرد؛ میان مهمانها پچ و پچی راه افتاد: «این همان جوان ناشناس است که اینقدر تعریفش را شنیدهایم و نتوانسته بودیم او را ببینیم. اغلب اوقات از اینجا غیبت میکند». «وای، چه خوشگل است! اسمش چیست؟». «فیلیپ تراوم». « بهبه! چه اسم بامسایی!»(آخر تراوم بهزبان آلمانی به معنی «رویا» است.) «کار و بارش چیست؟» «میگویند طلبه است». «پس همین صورتش به تنهایی برای تأمین آیندهاش کافی است ـ بالاخره یک روزی کاردینال خواهد شد.» «خانه و زندگیش کجاست؟.» «میگویند آن پائینها، در مناطق حاره، آن طرفها یک عموی ثروتمندی دارد» و قس علی هذا. شیطان بیدرنگ خود را میان جمع جا کرد و همه مایل و مشتاق شدند که با او آشنا شوند و صحبت کنند. همه متوجه شدند که هوا ناگهان چقدر خنک و تر و تازه شده است، و تعجب کردند میدیدند که خورشید بیرون مانند لحظات قبل به شدت هرچه تمامتر میتابد و آسمان خالی از ابر است. ولی البته هیچکس علت تغییر هوا را حدس نزد.
ستارهشناس جام دوم خود را نوشیده بود و در این موقع جام سوم را برای خود ریخت، وقتی بطری را روی میز گذاشت، تصادفاً از دستش افتاد. اما قبل از آنکه مقداری زیادی از شراب آن بریزد آنرا گرفت و در برابر نور نگهداشت و گفت: «حیف، چه شراب شاهانهای!» بعد چهرهاش از شادی یا پیروزی یا چیزی نظیر آن درخشید و گفت: «زود یک قدح بیاورید!»
قدح آوردند. یک قدح چهارلیتری بود. ستارهشناس بطری یک لیتری را برداشت و شروع کرد به ریختن توی قدح و همچنان به ریختن ادامه داد. شراب قرمز جوشان و قهقهزنان در قدح سفید فرو ریخت و توی قدح بالا آمد و آمد، و همهٔ حضار نفسها را در سینه حبس کرده خیره خیره مینگریستند. به زودی قدح از شراب مالامال شد.
ستارهشناس بطری را بالا نگهداشت و گفت: «ببینید، هنوز پر است!» من نگاهی به شیطان انداختم و او در همان لحظه ناپدید شد. آنگاه کشیش خشمناک و بر افروخته از جا برخاست صلیبی برسینهٔ خود رسم کرد باصدای درشت خود داد و بیداد راه انداخت که: «این خانه سحر زده و لعنت شده است!» مردم شروع کردند به جار و جنجال کردن . جیغزنان به طرف در هجوم بردند. کشیش آدولف ادامه داد: «من اهل این خانه را تحت تعقیب قرار...»
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۶۶:
ستارهشناس بطری را بالا نگهداشت و گفت:
- «ببینید، هنوز پر است!»
صدایش قطع شد. چهرهاش سرخ و بعد کبود گردید، اما نتوانست کلمهای بر زبان بیاورد. در این موقع دیدم که شیطان به صورت ورقهٔ نازک و شفافی وارد بدن ستارهشناس شد. آنگاه ستارهشناس دستش را بلند کرد و ظاهراً باهمان صدای خودش گفت: «صبر کنید! سرجای خود بایستید.» همه سر جای خود ایستادند «یک قیف بیاورید.» اورسولا با ترس و لرز رفت و قیف آورد. ستارهشناس آن را توی بطری فرو کرد و قدح بزرگ را برداشت و شروع کرد به برگرداندن شراب به توی بطری مردم با بهت و حیرت خیره مینگریستند، زیرا میدانستند که بطری پر از شراب است. ستارهشناس تمام قدح را توی بطری ریخت، آنگاه لبخندی به جمعیت زد و خندهای سر داد و با بیاعتنایی گفت: «چیز مهمی نیست، هرکس میتواند این کار را بکند! من با معجزات خودم از این بالاتر هم میتوانم بکن!»
از هرسرو صدای وحشتزدهای برخاست: «آه، خدایا، این آدم سحرزده است!» و مردم سراسیمه به طرف در هجوم بردند و در یک چشم برهم زدن خانه از کسانی که متعلق به آن نبودند، به جز ما بچهها و مایدلینگ خالی شد. مابچهها راز آن قضایا را میدانستیم و اگر میتوانستیم آن را بر زبان میآوردیم، منتهی زبانمان بسته بود. خیلی از شیطان ممنون شدیم که بهموقع به داد مارگت رسید.
مارگت رنگش پریده بود و میگریست. مایدلینگ، مهربان و سرشار از دلسوزی به نظر میرسید؛ اورسولا هم همینطور. اما گوتفرید بدتر از همه بود. به قدری ترسیده و ضعیف شده بود که نمیتوانست سرپا بایستد. چون آخر میدانید که او متعلق به یک خانوادهٔ جادوگر بود و مظنون واقع شدن برایش خطر داشت، اگنس خرامان خرامان وارد اطاق شد. جدی و بیخبر از همه جا به نظر میرسید و میخواست خودش را به اورسولا بمالد و طلب نوازش میکرد. ولی اورسولا ترسید و خودش را کنار کشید؛ اما چنین وانمود کرد که قصد بیادبی نسبت به گربه ندارد. زیرا به خوبی میدانست که با آن گربه نمیتواند بد تا کرد. اما ما بچهها گربه را برداشتیم و نازش کردیم، زیرا اگر شیطان نسبت به او نظر خوبی نداشت از او حمایت نمیکرد، و همین قدر تضمین برای ما کافی بود. مثل اینکه شیطان به هر چیزی که فاقد «قوهٔ تمیز اخلاقی» بود اعتماد میکرد.
بیرون خانه مهمانهای وحشتزده به هر طرف پراکنده شدند و باترس و وحشت رقتانگیزی پابهفرار نهادند و دوان دوان و جیغکشان و گریان و فریادکنان چنان هنگامهای به پاکردند که به زودی همهٔ اهل دهکده را از خانههای خود بیرون کشیدند. مردم در خیابان اجتماع کرده و از زور ترس و وحشت با شانه و آرنج به همدیگر میزدند. بعد کشیش آدولف پیدا شد. و تودهٔ مردم مانند دریای احمر که دل خاک را از وسط شکافته است، راه باز کردند و در همین موقع ستارهشناس شلنگ اندازان و لندلندکنان میان این جاده پیدا شد. همینطور که ستارهشناس میگذشت، دیوارههای راه به هم میآمد و جمعیت فشرده میشد و در سکوت و ترسآمیزی فرو میرفت. چشمان مردم خیره شده بود و سینههایشان بالا و پایین میرفت و چندین زن ضعف کردند و وقتی که ستارهشناس از میان مردم گذشت و رفت، مردم دور هم جمع شدند و از فاصلهٔ دور دنبال او راه افتادند. تند و تند حرف میزدند و سوال و جواب میکردند و جویای حقیقت قضیه میشدند. حقیقت را جویا میشدند و با حک و اصلاح . جرح و تعدیل به دیگران منتقل میکردند. این حک و اصلاح به زودی قدح و شراب را به بشکه مبدل کرد و قضیه را بدین شکل درآورد که بطری تمام محتوی بشکه را در خود جای داد و باز هم کاملا خالی بوده است.
وقتی که ستارهشناس بهمیدان بازار رسید، یک راست نزد شعبدهبازی که آنجا بساط گسترده بود رفت. این شعبدهباز لباس عجیب و غریب بهتن کرده بود و سهتوپ بازی را در هوا میچرخاند. ستارهشناس توپها را از او گرفت و چرخید و رویش را به طرف جمعیت که بهاو نزدیک میشد کرد و گفت: «این دلقک بیچاره از فن خودش بیاطلاع است. اکنون بیایید جلو و هنرنمایی یک نفر استاد را تماشا کنید.»
این را گفت و توپها را یکی پس از دیگری به هوا پرتاب کرد و آنها را به شکل خط بیضی نازکی در هوا بهگردش درآورد. آنگاه یک توپ دیگر به آنها افزود، بعد یکی دیگر و بعد یکی دیگر و همینطور افزود و افزود و افزود (وهیچکس نفهمید توپها را از کجا میآورد) و در تمام این مدت خط بیضی شکل روشنتر و روشنتر میشد و دستهای ستاره شناس با چنان سرعتی حرکت میکرد که مانند تور یا سایهٔ محوی به نظر میرسید و نمیشد آنرا تشخیص داد. کسانی که توپها را شمرده بودند میگفتند که اکنون صد توپ در هوا میچرخد. خط بیضی اکنون بهبلندی هشت پا رسیده بود و منظرهٔ درخشان و نورانی بسیار جالبی تشکیل میداد. بعد ستارهشناس دستهای خود را بهسینه نهاد و بهتوپها امر کرد که بدون کمک او گردش را ادامه دهند. توپها هم دادند. پس از یکی دو دقیقه ستارهشناس گفت: «خوب، دیگر بس است!» و خط بیضی درهم شکست و فروریخت و توپها پخش و پراکنده شدند و هریک به طرفی غلتیدند. هر کجا یکی از آن توپها میآمد مردم از ترس وا پس میرفتند و هیچکس به آن دست نمیزد. این امر ستارهشناس را به خنده انداخت. مردم را ریشخند کرد و آنها را ترسو و بزدل خواند. بعد چرخید و طناب بندبازی را دید و گفت: «مردمان احمق هر روز پول خود را برای تماشای حرکات یکنفر جلمبر ناشی که آبروی فن ظریف بندبازی را میبرد تلفلا میکنند.» بعد گفت: «اکنون بیایید و هنرنمایی یک نفر استاد را تماشا کنید!» اینرا که گفت توی هوا خیز برداشت و محکم و استوار با پا روی بند فرود آمد. بعد تمام طول طناب را لیلی کنان رفت و بازگشت. در این حال دستها را روی چشمهایش گذاشتته بود. بعد شروع کرد به پشتک و وارو زدن و بیست و هفت تا پشتک و وارو زد.
میان مردم پچوپچ و بگومگو افتاد برای اینکه ستارهشناس پیرمرد بود و سابق همیشه از جنبش و حرکت عاجز بود و حتی گاهی میلنگید، اما اکنون چست و چالاک شده بود و به چابکترین طرزی به شیرینکاریهای خود ادامه میداد. سرانجام سبک از طناب پایین پرید و رو بهبالای جاده رفت و سرنبش پیچید و از نظر ناپدید شد. بعد آن جمع کثیر با رنگ پریده و در حال سکوت نفس عمیقی کشیدند و بهصورت یکدیگر نگاه کردندـ گوئی میخواستند بگویند: «آیا این کارها حقیقت داشت؟ـ تو هم آنها را دیدی یا فقط من بودم... و من هم خواب میدیدیم؟» بعد بگومگو به صدای بلند شروع شد و جمعیت بهدستههای دونفر دونفر تقسیم گردید و به طرف خانهها راه افتاد. در طول راه مردم همچنان با آن لحن و قیافهٔ وحشتزده حرف میزدند و سر تکان میدادند و حرکات دیگری میکردند که معمولا وقتی مردم سخت تحت تأثیر چیزی قرار گرفته باشند از آنها سر میزند.
ما بچهها دنبال پدرانمان راه افتاده بودیم و سعی میکردیم تا آنجا که میتوانیم حرفهای آنها را بشنویم. وقتی توی خانه نشستند بهصحبت خود ادامه داند، بازهم ما نزد آنها بودیم. پدرها خیلی اوقاتشان تلخ بود؛ چون میدانستند که پس از جملهٔ جادوگران و شیاطین بهدهکده بلایی نازل خواهد شد. بعد پدر من به یاد آورد که کشیش آدولف در لحظهای که میخواست مارگت و اهل خانهٔ او را تکفیر کند، زبانش بند آمد و لال شد.
پدرم گفت: «تاکنون این ملاعین نتوانسته بودند به یک نفر خدام مطهر و مقدس درگاه خداوند دستدرازی کنند، اما حالا که جرأت دستدرازی بهاو را هم پیدا کردهاند دیگر من از قضیه سر در نمیآورم. چون کشیش آدولف خاجش را به گردن آویخته بود، مگر اینطور نیست؟»
دیگران گفتند:«چرا؛ ماهم دیدیم.»
- - «رفقا!، مسأله جدی است و خیلی هم جدی است. تا کنون ما همیشه ملجاء و پناهی داشتیم، اما اکنون دیگر آن ملجاء و پناه نیز عاجز شده است.»
دیگران مثل اینکه آب سرد رویشان ریخته باشند، بر خود لرزیدند و کلمات او را تکرار کردند: «عاجز شده است، خدا از حمایت ما منصرف شده است.»
پدر زپی و ولمهیر گفت:«درست است. دیگر ملجاء و پناهی نداریم که به دادمان برسد.»
پدر نیکلاوس که قاضی بود گقت: «مردم متوجه این امر خواهند شد و یاس و نومیدی جرات و توانایی را از آنها سلب خواهد کرد. حقیقتاً که روزگار بدی شده است.»
قاضی آهی کشید و لمهیر باصدای متاثری گفت: «نقل این قضیه به همه جا خواهد رسید و دهکدهٔ ما به عنوان اینکه مورد خشم و غضب خداوند قرار گرفته، متروک خواهد شد. مسافرخانهٔ «گوزن طلایی» ایام سختی را در پیش خواهد داشت.»
پدرم گفت:«راست میگویی همسایه، همهٔ ما صدمه خواهیم دید. اسم و رسم همه صدمه خواهد دید؛ عدهای هم از لحاظ مالی متضرر خواهند شد. آه، خدایا!»
- -«موضوع چیست؟»
- - «ممکن است آن یارو بیاید و کارمان را یکسره کند.»
- - «محض رضای خدا ببینم آن یارو دیگر کیست؟»
- - «شیطان!»
این کلمه مانند صاعقه بر سر آنها فرود آمد و نزدیک بود از وحشت ضعف کنند. بعد وحشت این بلیه نیروی آنها را تحریک کرد و از غصه خوردن دست کشیدند. و بنابراین به چارهاندیشی پرداختند و طرق مختلف رفع این بلیه را مورد بحث قرار دادند. تا اینکه مدت زیادی از بعد از ظهر گذشت، و بالاخره اعتراف کردند که فعلا هیچ تصمیمی نمیتوانند بگیرند. آنگاه با قلبهای گرفته و نگران، از یکدیگر جدا شدند.
وقتی که مشغول خداحافظی بودند من از میانه قاچاق شدم و راه خانهٔ مارگت را در پیش گرفتم تا ببینم آنجا چه اتقاقی افتاده است. مردم زیادی را دیدم، اما هیچکدام با من سلام و علیک نکردند. این موضوع شاید عجیب بنماید، اما در واقع عجیب نبود، چون به قدری نگران ترس و وحشت خود بودند که به نظر من هوش و حواسشان پیش خودشان نبود. رنگشان پریده و بینیشان تیغ کشیده بود و مانند این بود که در خواب راه میروند.
چشمهایشان باز بود، اما هیچ چیزی را نمیدیدند؛ لبهایشان تکان میخورد، اما چیزی نمیگفتند و بیآنکه خودشان دانند، از فرط نگرانی و ناراحتی، دستهاشان را در هم قفل میکردند و باز میکردند.
خانهٔ مارگت مانند مجلس عزا بود: او و ویلهلم روی کاناپه کنار یکدیگر نشسته بودند، اما چیزی نمیگفتند و حتی دست یکدیگر را در دست نداشتند. هر دو غرق در اندیشه و اندوه بودند و چشمان مارگت از گریه سرخ شده بود. مارگت گفت:
«من از ویلهلم خواهش و تمنا کردهام که ازاینجا برود و دیگر قدم بهاینجا نگذارد و بدینترتیب جان خودش را نجات دهد. برای من قابل تحمل نیست که باعث مرگ او بشوم. این خانه جادو زده است و هیچکدام از افراد آن از آتش جان بدر نخواهند برد. اما ویلهلم نمیرود. او هم با دیگران از بین خواهد رفت.»
ویلهلم گفت که: «من حاضر نیستم بروم. اگر خطری تو را تهدید میکند، جای من هم در کنار تو خواهد بود. من از کنار تو دور نخواهم شد!» بعد مارگت شروع بهگریستن کرد و منظره به قدری رقتانگیز بود که من از آمدن خود پشیمان شدم. در این موقع ضربهای به در نواخته شد و شیطان به درون آمد. تر و تازه سردماغ و زیبا بود و آن محیط سرمستکنندهای را که همیشه دور و بر خود داشت، با خود آورد. راجع به آنچه اتفاق افتاده بود و آن ترس و بیمهایی که خون را در عروق مردم منجمد میساخت کلمهای بر زبان نیاورد، بلکه بنای حرف زدن را گذاشت و از انواع مطالب شاد و خوش و خرم سخن به میان آورد. بعد سخن از موسیقی به میان کشید، و این ضربهٔ ماهرانهای بود که آخرین بقای دلتنگی مارگت را برطرف کرد و او را کاملا سردماغ آورد. مارگت به عمر خود هیچکس را ندیده بود که به آن خوبی و با آن همه علم و اطلاع راجع به موسیقی سخن بگوید، و به قدری از این موضوع مسرور و خرسند شده بود که احساساتش در چهرهاش انعکاس مییافت و از کلماتش میتراوید. و ویلهلم متوجه این امر شد و از شادمانی مارگت آنقدر که انتظار میرفت راضی به نظر نمیرسید. آنگاه شیطان از موسیقی به شعر پرداخت و چند قطعهای خواند و خوب هم خواند و بار دیگر مارگت را مسحور خود ساخت و باز ویلهلم آنطور که انتظار میرفت راضی به نظر نمیرسید. و این بار مارگت متوجه شد و از عمل خود پشیمان گردید.
آن شب من بانوای موسیقی لذت بخشی که عبارت بود از ریزش باران روی شیشههای پنجره و غرش دوردست رعد به خواب رفتم. مدتی از شب گذشته بود که شیطان آمد و مرا بیدار کرد و گفت: «با من بیا. کجا میل داری برویم؟»
- - «هرجا که بخواهی.»
بعد ناگهان نور خورشید تابیدن گرفت و شیطان گفت: «اینجا کشور چین است.»
این سخن برای من غیرمنتظره بود و از اندیشهٔ اینکه سفری بهاین دوری کردهام یک نوع مستی و سرخوشی به من دست داد؛ زیرا این سفر بسیار بسیار دورتر از حدی بود که افراد دهکدهٔ ما رفته بودند، و حتی بارتل اشپرلینگ[۱۱] نیز، که آن قدر به سفرهای خود میبالید، سفری به این دوری نکرده بود، بیش از نیمساعت بر فراز امپراطوری چین پرواز کردیم، و همهٔ آن را تماشا کردیم. آنچه دیدیم بسیار دیدنی بود. بعضی بسیار مناظر زیبا بود و بعضی دیگر آن قدر وحشتناکآور بود که در فکر نمیگنجد. مثلا...نه، فعلا بماند شاید بعداً به نقل سرگذشت این سفر و این که چرا شیطان از میان کشورها چین را انتخاب کرد بپردازم. اگر حالا بخواهم ماجرای این سفر را نقل کنم رشته، حکایت قطع میشود. باری، بالاخره از پرواز دست کشیدیم و فرود آمدیم.
روی کوهی نشستیم که برمنظرهٔ وسیعی از سلسلهٔ جبال و دره و تنگه و دشت و رودخانه مشرف بود و شهرها و دهکدهها در گوشه و کنار آن زیر آفتاب به خواب رفته بودند و در حاشیهٔ دوردست این منظره، خطی از دریا به چشم میخورد. تصویر آرام و رویا مانندی بود که به چشم لذت و به روح آرام میبخشید. اگر بنا به میل خود میتوانستیم در جهان چنین تغییراتی پدید آوریم، آن وقت جهان برای زیستن جای بسیار مناسبتری میشد، زیرا تنوع صحنه و منظرهٔ باری را که بر دوش اندیشه سنگینی میکند از یک شانه به شانه دیگر انتقال میدهد و خستگی و ملال کهنه و دیرینه را از جسم و روح انسان میزداید.
من و شیطان باهم صحبت کردیم و من قصد داشتم که او را اصلاح کنم و متقاعدش سازم زندگی بهتری را در پیش بگیرد. دربارهٔ همهٔ آن کارهایی که کرده بود برایش حرف زدم و ازو خواهش کردم که بیشتر ملاحظهٔ مردم را داشته باشد و آنها را بیچاره و بدبخت نسازد و گفتم که میدانم قصد آزار رساندن به کسی نداری، اما قبل از آنکه اینطور الله بختکی دست بهکاری بزنی، اندکی تامل کن و عواقب آنرا در نظر بیاور. اگر اینکار بکنی آن وقت دیگر چندان اسباب زحمت مردم را فراهم نخواهی آورد. شیطان فقط قدری متعجب شد و خندهاش گرفت و گفت: «چی؟ من و کار الله بختکی میکنم؟ من هرگز چنین کاری نمیکنم. تامل کنم و عواقب کاری را در نظر بیاورم؟ چه نیازی به این کار هست؟ من همیشه میدانم عاقبت کار چه خواهد بود.»
- - «آه، شیطان، پس چطور میتوانی این کارها را بکنی؟»
- - «خوب، حالا که این طور است به تو خواهم گفت و تو باید سعی کنی که بفهمی. تو متعلق به نژاد عجیب هستی. هر یک از افراد بشر از یک ماشین رنج و یک ماشین خوشی توام با یکدیگر ساخته شده است. این دو ماشین هماهنگ با یکدیگر کار میکنند و به طرز دقیق و ظریفی بر اساس اصل داد و ستد میزان شدهاند.
در برابر هر خوشی که از یک شعبهٔ این ماشین خارج شود، شعبهٔ دیگر حاضر و آماده است که آن را به وسیله یک رنج یا اندوه جبران کند و تعادل برقرار سازد، و چه بسا که گاه این خوشی را به وسیلهٔ ده رنج و اندوه جبران میکند. در غالب موارد، زندگی بشر بطور تقریباً مساوی بین خوشی و ناخوشی تقسیم شده است. وقتی که تعادل بهم بخورد، همیشه ناخوشی غلبه میآید. لکن عکس قضیه هرگز صادق نیست. گاهی طبیعت و ساختمان فرد طوری است که ماشین بدبختیاش قادر است تقریباً تمام کار را بهتنهایی انجام دهد. چنین شخصی زندگی را تقریباً تمام کار را به تنهایی انجام دهد. چنین شخصی زندگی را تقریباً بیخبر از مفهوم خوشبختی میگذارند. دست بهر کاری بزند بدبختی روی بدبختی برایش میآورد. تو این قبیل آدمها را هیچ دیدهای؟ برای این قبیل آدمها زندگی نه تنها آش دهن سوزی نیست، بلکه در حکم مصیبتی است. گاهی برای یک ساعت خوشی ماشین یک فرد او را وادار میکند که سالها بدبختی به دنبال آن تحمل کند. قبول نداری؟ این چیزی است که هر روز و هر ساعت اتفاق میافتد. هم اکنون یکی را به عنوان نمونه به تو نشان میدهم. مردم دهکدهٔ شما در نظر من هیچ نیستند. خودت هم این را میدانی، مگر غیر از این است؟»
من نمیخواستم با صراحت زیاد حرف بزنم، این بود که گفتم گمان میکنم.
- - «خوب پس یقین بدان که این مردم در نظر من هیچ نیستند. ممکن نیست در نظر من چیزی باشند. تفاوت بین من و آنها بیحد و حساب است. آنها قوهٔ عاقله ندارند.»
- - «قوهٔ عاقله ندارند؟»
- - «نخیر، هیچ چیزی که شباهتی هم به آن داشته باشد ندارند. درآینده یک وقتی آنچه را انسان ذهن خود مینامد مورد مطالعه قرار خواهم داد و جزئیات آن دستگاه مغشوش و سراسر بینظم را بهتو نشان خواهم داد؛ آن وقت خودت خواهی دید و خواهی فهمید. انسانها هیچ وجه مشترکی با من ندارند... ما هیچ نقطهٔ تماسی باهم نداریم. انسانها احساسات و خودپسندیها و جسارتها و جاهطلبیهای ناچیز احمقانه دارند. زندگی ناچیز و احمقانهٔ آنها خندهای و افسوسی و فنایی بیش نیست. انسان هیچ قوهٔ تمیزی ندارد. فقط قوهٔ تمیز اخلاقی دارد. اکنون به تو نشان میدهم که منظورم چیست. ببین، این یک عنکبوت سرخ است که بقدر یک سر سنجاق هم نمیشود. آیا میتوانی تصورش را بکنی که یک فیل به این عنکبوت علاقهمند باشد؟ یعنی برایش مهم باشد که این عنکبوت خوش است یا ناخوش، غنی است یا فقیر، معشوقهاش به او روی خوش نشان میدهد یا نه، مادرش سالم است یا بیمار، در محافل و مجامع محلی به او میگذارند یا کلاهش پس معرکه است، دشمنانش به او صدمه میرسانند، یا دوستانش او را ترک میکنند، امیدهایش مبدل به نومیدی میشود، یا در جاهطلبیهای سیاسیش مواجه با شکست میگردد، یا در آغوش خانودهاش خواهد مرد یا در سرزمین بیگانه دچار خفت و خواری خواهد شد؟ این مطالب برای فیل هرگز نمیتواند مهم باشد؛ این مطالب در نظر او هیچ نیستند؛ او نمیتواند علایق و عواطف خود را آن قدر کوچک کند که در خور شکل و اندازهٔ این عنکبوت گردد. فیل هیچ خصومتی ندارد؛ نمیتواند خود را تا آن حد تنزل دهد. من هم هیچ خصومتی با نوع بشر ندارم. فیل بیاعتناست؛ من هم بیاعتنا هستم. فیل به خودش این زحمت را نمیدهد که به عنکبوت آسیب برساند. حتی اگر دردسری نداشته باشد ممکن است خدمتی هم به عنکبوت بکند. من هم به انسانها خدماتی کردهام، ولی آسیبی نرساندهام.
«فیل یک قرن زندگی میکند، عنکبوت سرخ فقط یک روز. این دو جانور از لحاظ قدرت و عقل و مقام از یکدیگر جدا هستند و فاصلهٔ بین آنها نجومی است. معذلک چه در این صفات و در چه صفات دیگر مقام انسان نسبت به من از مقام عنکبوت به فیل بیاندازه پایینتر است.
«ذهن بشر با زور و زحمت و فلاکت و ناشیگری تکه پارههای ناچیزی از چیزهای بیاهمیت را سرهم بندی میکند و از آنها نتیجهای میگیرد. حال آنکه ذهن من خلاق است! میفهمی چه میگویم؟ هرچه را بخواهد در ظرف یک بطرفةالعین خلق میکند. بدون ماده و مصالح خلق میکند. مایع و جامد و رنگ و هر چیز و همه چیز را از آن هیچ بیجرمی که «اندیشه» نامیده میشود خلق میکند. یک فرد بشر رشتهٔ ابریشم را تصور میکند، ماشین ساختن آن را تصور میکند، منظرهای را تصور میکند، و بعد با هفتهها زحمت و مرارت آن منظره را روی آن پارچه سوزندوزی میکند؛ و حال آنکه من مجموعهٔ کار را به تصور میآورم و در یک طرفةالعین آن کار تمام و کمال جلو من حاضر میشود. خلق میشود.
«من دربارهٔ شعر، موسیقی، شطرنج، یا هرچیزی که فکر کنم فوراً جلو من حاضر میشود. این را میگویند ذهن و نفس باقی و جاوید که هیچ چیزی از دسترس آن خارج نیست. هیچ چیزی نمیتواند حاجب ورداع دید من بشود. صخرهها جلو چشم من شفافاند و تاریکی روشنایی است. من احتیاج ندارم کتابی را باز کنم، بلکه با یک نظر تمام محتویات آن را به ذهن خود منتقل میسازم، آن هم از پشت جلد؛ و پس از یک میلیون سال نیز ممکن نیست کلمهای از آن را فراموش کنم یا محل آن کلمه در آن کتاب از خاطرم محو گردد از خاطر بشر یا مرغ یا ماهی هیچ چیزی نمیگذارد بر من پوشیده باشد. من با یک نظر داخل شخص عالم میشوم و به محض دخول گنجینهای که فراهم آوردنش برای او شصت سال زحمت و مرارت داشته به من تعلق مییابد. او ممکن است فراموش کند، و مسلماً فراموش میکند؛ حال آن که من فراموش نمیکنم.
«خوب، حالا از روی افکار تو میفهمم که مقصود مرا به خوبی درک میکنی. بگذار به بحث خود ادامه دهیم. ممکن است اوضاع و احوالی پیش بیاید که فیل ـ به فرض آن که عنکبوت را ببیند ـ از عنکبوت خوشش بیاید، و لیکن فیل نمیتواند به عنکبوت عشق بورزد. عشق او خاص همنوعان اوست، خاص بستگان اوست. عشق فرشتگان عالی و آسمانی و ماورای قوهٔ تصور بشر است ـ از حدود تصور بشر بینهایت بالاتر است! اما این عشق به نوع شریف خود فرشتگان محدود میگردد. اگر حتی یک لحظه این عشق شامل حال یکی از افراد نوع بشر بشود، او را خاکستر خواهد ساخت. نه، ما نمیتوانیم به انسان عشق بورزیم، بلکه فقط میتوانم به طرز بیضرری نسبت بهاو بیاعتنا باشم؛ گاهی هم ممکن است ازو خوشمان بیاید. کما این که من از تو و آن بچههای دیگر خوشم میآمد. از کشیش پطر هم خوشم میآید و برای خاطر شماست که این همه کارها را برای مردم دهکدهٔ شما انجام میدهم.»
شیطان متوجه شد که فکر شوخی و مسخرگی از خاطر من گذشت، و نظر خود را اینطور توضیح داد:
«من برای اهل ده کارهای خوبی انجام دادهام، هرچند ظاهر امر غیر از این بنماید. ابنا نژاد تو هرگز نمیتوانند خیر را از شر تمیز دهند؛ همیشه یکی را با دیگری اشتباه میکنند. علتش این است که آینده را نمیتوانند ببیند. آنچه من اکنون دارم برای اهل ده انجام میدهم یک روز نتایح مفیدی برای آنها بهبار خواهد آورد. این نتایج در بعضی موارد به حال خود آنها مفید خواهد بود و در بعضی موارد دیگر نسلهای آینده از آنها فایده خواهند برد. هیچکس نخواهد دانست که باعث و بانی آنها من بودهام، اما بهر صورت در حقیقت امر تغییری حاصل نخواهد شد. بین شما بچهها یک بازی رسم است، بدینترتیب که یک ردیف آجر را با چند بند انگشت فاصله روی زمین مینشانید، بعد یک آجر را هول میدهید. آن آجر، آجر مجاور خود را میاندازد و آن یکی دیگری را و به همین ترتیب ادامه مییابد تا همهٔ آجرها بیفتند. تخستین عمل یک کودک مانند هول دادن نخستین آجر است و بقیهٔ اعمال او تابع آن هستند. اگر شما هم مثل من قادر به دیدن آینده بودید در آن صورت همهٔ آنچه را باید بر آن موجود بگذرد میدید ـ زیرا پس از آنکه نخستین واقعهٔ زندگی او معلوم شد دیگر هیچ چیزی نمیتواند ترتیب زندگی او را بهم بزند؛ یعنی هیچ چیزی نمیتواند آن را تغییر دهد، زیرا هر عملی جبراً عمل دیگری را باعث میگردد و آن عمل دیگر عمل دیگری را به دنبال میآورد و این رشته تا بهآخر کشیده میشود و شخص ناظر میتواند به منتهی الیه این رشته نظر بیندازد و محل و موقع هر عملی را، از گهواره تا گور، مشاهده کند.»
«خدا این ترتیب را معین میکند؟»
«اگر منظور از معین کردن «از پیش معین کردن» باشد، نه. شرایط و اوضاع زندگی خود انسان آن را معین میکند. نخستین عمل او دومین عمل و همهٔ اعمال بعدی را معین میسازد. حالا منباب مثال فرض کنیم که انسان از روی یکی از حلقههای این سلسلهٔ علل جهش کند، و آن هم به ظاهر حلقهٔ بیاهمیتی باشد. فرض بگیریم که مقرر بوده است شخصی در روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و جزء ثانیهٔ معینی بر سر چاهی برود؛ و این شخص نرود. مشی زندگی او از آن لحظه به بعد به کلی تغییر خواهد کرد. از آن لحظه بهبعد دیگر زندگیش با آن زندگی که نخستین عمل وی در زمان کودکی برایش معین کرده بود، به کلی متفاوت خواهد بود، یعنی چه بسا که اگر به سر چاه میرفت به پادشاهی میرسید، و اکنون که این واقعه از زندگیش حذف شده کارش به گدایی بکشد و خرج کفن و دفنش را مردم محض رضای خدا تقبل کنند. منباب مثل اگر کریستف کلمب در هر زمانی ـ مثلاً کودکی ـ از روی ناچیزترین حلقهٔ سلسلهٔ اعمال خود که نخستین عمل کودکیش آن را معین ساخته بود میجهید، این جهش مابقی زندگیش را تماماً تغیر میداد؛ یعنی کریستف کلمب کشیش میشد و در یک دهکدهٔ ایتالیایی در حال گمنامی از دنیا میرفت و قارهٔ آمریکا تا دو قرن بعد کشف نمیشد. این چیزی است که من میدانم: اگر کریستف کلمب از روی یکی از هزارانهزار حلقهٔ اعمال خود میجهید، زندگیش تماماً تغییر میکرد. من هزارانهزار مشی ممکن زندگی این شخص را مطالعه کردهام و فقط در یکی از آنهاست که واقعهٔ کشف آمریکا پیش میآید. شما مردم گمان نمیبرید که همهٔ اعمالتان به یک اندازه مهماند؛ و حال آنکه این عین حقیقت است. گرفتن یک مگس در سرنوشت شما به اندازه اقدام به هر عمل دیگری حائز اهمیت است....»
«مثلاً بهاندازهٔ تسخیر یک قاره اهمیت دارد؟»
«بله. اما این را هم بگویم که هیچکس تاکنون از روی یک حلقه نجهیده است. این امر تاکنون واقع نشده است! حتی وقتی شخصی دارد میکوشد تصمیم بگیرد که کاری را بکند یا نکند، خود این عمل نیز یک حقه است و در سلسلهٔ اعمال محل خاص خود دارد؛ و وقتی که آن شخص بالاخره تصمیم به کردن کاری میگیرد، این هم امری است که قطعاً و مطلقاً محرز و مسلم بوده است که وی انجام خواهد داد. اکنون ملاحظه میکنی که انسان هیچ یک از حلقههای سلسلهٔ اعمال خود را نمیتواند بیندازد. این کار از او ساخته نیست. اگر بخواهد که چنین کاری بکند، خود این فکر نیز یک حلقهٔ اجتنابناپذیر از سلسلهٔ اعمال او را تشکیل خواهد داد ـ یعنی فکری خواهد بود که لازم است درست در همان لحظه برایش پیش بیاید و نخستین عمل کودکیش آن را معین کرده است.»
خیلی وحشتناک به نظر میرسید.
با لحن اندوهباری گفتم: «پس بشر محکوم به حبس ابد است و نمیتواند آزاد شود.»
«نخیر، نمیتواند خود را از قید نخستین عمل کودکیش آزاد کند. ولی من میتوانم او را آزاد کنم.»
با اشتیاق به او نگریستم.
«من مشی زندگی چندتن از اهل دهکده شما را تغییر دادهام.»
خواستم از او تشکر کنم، ولی این کار را دشوار یافتم و از آن گذشتم.
«تغییرات دیگری نیز خواهم داد؛ تو آن لیزا برانت[۱۲] کوچولو را میشناسی؟»
«اوه، بله، همه او را میشناسند. مادرم میگوید این دختر به قدری شیرین و زیبا است که هیچ دختر دیگری به گردش نمیرسد. میگوید وقتی بزرگ شد مایهٔ افتخار دهکدهٔ ما خواهد شد. به علاوه همهٔ اهل ده او را خواهند پرستید، همانطور که اکنون او را میپرستند.»
«من آیندهٔ او را تغییر خواهم داد.»
پرسیدم «یعنی آن را بهتر خواهی ساخت؟»
«بله. آیندهٔ نیکلاوس را هم تغییر خواهم داد.»
این بار خوشحال شدم و گفتم: «در خصوص او دیگر لازم نیست سؤال کنم؛ مسلماً در حق او کمال سخاوت را به خرج خواهی داد.»
«همین قصد را دارم.»
من فوراً در مخیلهٔ خود به ساختن آیندهٔ درخشان نیکی پرداختم و او را به مقام یک سردار نامآور و یکی از ندمای رنسانس رسانده بودم که متوجه شدم شیطان منتظر است من به حرفهایش گوش بدهم. من از اینکه تصورات بیارزش خود را در برابر او برملا کرده بودم شرمنده شدم و منتظر ریشخند او بودم. اما او مرا ریشخند نکرد، بلکه صحبت خود را ادامه داد:
«عمری که برای نیکلاوس مقرر شده شصت و دو سال است.»
گفتم «چقدر عالی!»
«عمر لیزا سیوشش سال است: اما همانطور که به تو گفتم من زندگی و عمر آنها را تغییر خواهم داد. دو دقیقه و ربع دیگر نیکلاوس بیدار خواهد شد و خواهد دید که باران دارد توی اتاق میبارد. مقدر این بود که نیکلاوس غلتی بزند و باز به خواب برود؛ ولی من مقرر کردهام که اول برخیزد و پنجره را ببندد و سپس بخوابد. این امر ناچیز تمام مشی زندگی او را تغییر خواهد داد. نیکلاوس صبح دو دقیقه دیرتر از خواب خواهد برخاست، در نتیجه از آن به بعد هیچ چیزی مطابق سلسلهٔ قدیم بر او نخواهد گذشت.» شیطان ساعتش را درآورد و چند لحظهای به آن نگریست و سپس گفت: «حالا برخاسته است که پنجره را ببندد. زندگیش تغییر کرد و مشی جدید آغاز شد. اکنون دیگر نتایج آن خواهد آمد.»
خیلی عجیب بود. من احساس چندش کردم.
«اگر این تغییرات پیش نمیآمد دوازده روز بعد حوادثی اتفاق میافتاد؛ مثلا نیکلاوس لیزا را از غرق شدن نجات میداد. درست سر موقع ـ یعنی ساعت ده و چهارده دقیقه که از مدتها پیش معین شده بود ـ نیکلاوس در محل حاضر میشد. در این موقع آب کم عمق و نجات غریق آسان میبود، اما اکنون نیکلاوس چندثانیه دیرتر میرسد. در ظرف این چندثانیه لیزا دست و پا زنان به جای عمیقتری رسیده است. نیکلاوس حداعلای تلاش خود را میکند، اما هر دو غرق میشوند.»
من فریاد کشیدم: «آه، شیطان! آه شیطان جان!» چشمانم پر از اشک شد: «نجاتش بده، نگذار این اتفاق بیفتند! من نمیتوانم مرگ نیکلاوس را تحمل کنم. نیکلاوس دوست و همبازی عزیز من است. فکر مادر بیچارهٔ لیزا را بکن!»
دامنش را چسبیدم و عجز و التماس کردم؛ اما اینکارها به خرجش نرفت. مرا دوباره سرجایم نشاند و گفت که باید بقیهٔ حرفهای او را بشنوم.
«من زندگی نیکلاوس را تغییر دادهام و این امر زندگی لیزا را دگرگون ساخته است. اگر این کار را نکرده بودم، نیکلاوس، لیزا را نجات میداد و بر اثر رفتن توی آب سرما میخورد. سپس یکی از شدیدترین اقسام بیماری سرخک، که خاص نژاد شما است، عارض او میشد و اثرات غمانگیزی در او به جای مینهاد. نیکلاوس برای مدت چهل و شش سال به صورت یک تخته گوشت مفلوج، از گوش کر و از زبان لال و از چشم کور، در رختخواب میافتاد و از خدا طلب مرگ میکرد. میخواهی زندگیش را به صورت اول برگردانم؟»
«نه، نه، به هیچوجه. محض رضای خدا آن را همینطور که هست بگذار.»
«بهتر است همینطور باشد. ممکن نبود هیچ حلقهٔ دیگری از زندگی او را تغییر بدهم و بیش از این بهاو فایده برسانم. او هزاران هزار خط مشی ممکن در پیش داشت اما هیچکدام آنها به زیستن نمیارزید. همه پر از بدبختی و فلاکت بود. اگر من دخالت نمیکردم، نیکلاوس عمل شجاعانهٔ خود را دوازده روز دیگر انجام میداد ـ عملی که از آغاز تا انجامش شش دقیقه طول میکشید ـ و تنها پاداشی که میگرفت عبارت بود از آن چهل و شش سال غم و رنج و بدبختی که به تو گفتم. کمی پیش از این به تو گفتم که گاه عملی که برای کنندهٔ خود یک ساعت خوشی یا رضایت از نفس را باعث میگردد، به وسیله سالها رنج و عذاب پاداش میگیرد یا مجازات میگردد. آن وقتی که این مطالب را گفتم موضوع نیکلاوس یکی از مواردی بود که راجع بهآن فکر میکردم.»
من پیش خود اندیشیدم که آیا مرگ نابه هنگام لیزای بیچاره او را از چه مصیبتی نجات میدهد. شیطان اندیشه مرا جواب داد:
«اولا از ده سال بهبود یافتن تدریجی از عواقب آن حادثه؛ ثانیاً از نوزده سال آلودگی و ننگ و فساد و جنایت، و سرانجام از مرگ به دست جلاد. لیزا دوازده روز دیگر خواهد مرد. مادرش اگر میتوانست او را از مرگ نجات میداد، ولی آیا من از مادرش مهربانتر نیستم؟»
«چرا. آه، چرا. عاقلتر از او هم هستی.»
«اکنون رسیدیم بر سر قضیه کشیش پطر. او به واسطهٔ دلایل غیرقابل انکار دائر بر بیگناهیش برائت حاصل خواهد کرد.»
«آه شیطان، چه طور چنین چیزی میشود؟ واقعاً این طور فکر میکنی؟»
«فکر نمیکنم، بلکه به یقین میدارم. نام نیک و حیثیت او مجدداً سر جای خود خواهد آمد و کشیش پطر بقیهٔ عمر را به خوشی خواهد گذراند.
«ولی خوشبختیاش معلول این علت نیست. من آنروز زندگیش را به نفع او تغییر خواهم داد. او هرگز نخواهد دانست که آبرویش دوباره بازگشته است.»
من در ذهن خودم ـ آن هم با کمی شرم و ترس ـ جویای جزئیات امر شدم، ولی شیطان توجهی به اندیشههای من ننمود. سپس افکار من متوجه ستارهشناس شد و پیش خود گفتم که آیا ستارهشناس گذاشت؟
شیطان باصدای تندی که به نظرم مثل قهقهه آمد گفت: «در کرهٔ ماه. من او را بهآن طرف سرد ماه فرستادم. خوش نمیداند کجاست و حال و روز خوشی هم ندارد. معهذا آنجا برای او جای خوبی است. محل مناسبی است که از آنجا ستارگان خود را رصدگیری کند. هم اکنون بهاو احتیاج خواهم داشت. این آدم زندگی دراز و کثیف و پردرد و رنجی در پیش دارد، ولی من آن را تغییر خواهم داد؛ زیرا من بغضی نسیت بهاو ندارم و کاملاً مایلم که لطف و مرحمتی در حق او بکنم. گمان میکنم بهتر است او را طعمهٔ آتش سازم.»
چه تصورات غریبی از لطف و مرحمت داشت! اما چه میشود کرد، فرشتگان اینطور ساخته شدهاند و عقلشان بیش از این قدر نمیدهد. کارهای آنها مثل کارهای ما نیست. به علاوه، افراد بشر در نظر آنها هیچ نیستند. آنها را وهم و خیالی بیش نمیدانند. به نظرم غریب آمد که او ستارهشناس را به جایی آن دوری پرت کرده است. میتوانست او را به آلمان ببرد که دم دست باشد.
شیطان گفت: «دور است؟ برای من هیچ دور نیست. فاصله برای من وجود ندارد. خورشید کمتر از صد و پنجاه میلیون کیلومتر از اینجا فاصله دارد و نوری که اکنون به ما میتابد هشت دقیقه در راه بوده است؛ ولی من این فاصله، یا هر فاصلهٔ دیگر را، در زمانی چنان ناچیز طی میکنم که قابل اندازهگیری نیست. کافی است که این سفر را بیندیشم تا انجام بگیرد.»
من دستم را دراز کردم و گفتم:«شیطان، نور به دست من میتابد، آنرا بصورت یک جام شراب بیندیش.»
شیطان اندیشید و من شراب را نوشیدم.
گفت: «جام را بشکن.»
شکستم.
«بفرما... میبینی که واقعی است. اهل ده خیال میکردند که آن گلولههای برنجی جادویی است و مانند دود ناپدید خواهند شد. میترسیدند که به آنها دست بزنند. شما آدمها موجودات عجیبی هستید. حالا با من بیا، کار دارم. اکنون تو را در رختخواب قرار خواهم داد.» گفتن و همان و شدن همان. آنگاه شیطان رفت. اما صدایش از میان تاریکی و باران به گوشم میرسید که میگفت:
«بله، به زپی بگو، اما به هیچکس دیگر نگو.»
این جواب اندیشهٔ من بود.
۸
خواب به چشمم نمیآمد. نه بهاین علت که به سفرهای خود میبالیدم و از این که این دنیای درندشت را دور زده به چین رفته بودم و بارتل اشپرینگ (که به قول خودش «جهانگرد» بود و به وین رفته بود و از میان بچههای ازل دورف تنها کسی بود که سفر کرده و عجایب جهان را به چشم دیده بود) دیگر در نظرم قدر و قیمتی نداشت. اگر وقت دیگری بود این موضوع مرا بیدار نگه میداشت، اما اکنون در من بیاثر بود. نخیر، فکر و خیال من مشغول نیکلاوس بود و افکارم فقط به گرد او و ایام خوشی دور میزد که با تفریح و بازی در جنگلها گذرانده بودیم و روزهای دراز تابستان که در کشتزارها و رودخانه بازی کرده بودیم و زمستان که، هنگامی که پدر و مادرانمان گمان میکردند به مدرسه رفتهایم، روی یخها سرسرک بازی میکردیم. اکنون نیکلاوس این زنگی را در جوانی ترک میگفت. تابستانها و زمستانها میآمدند و میرفتند و ما بچهها مثل سابق بازی میکردیم و ول میگشتیم، ولی جای نیکلاوس خالی میماند. دیگر او را نمیدیدیم. فردا او گمانی نخواهد برد، بلکه مانند همیشه خواهد بود و شنیدن صدای خندهٔ او و دیدن حرکات سبک و بچگانهٔ او مرا تکان خواهد داد. چون در نظر من او جسد بیجانی با دستهای زرد و چشمهای تیره بیش نخواهد بود و من کفن را به دور صورت او خواهم دید، و روز بعد نیز نیکلاوس گمانی نخواهد برد و همچنین روز بعد و در تمام این مدت چند روز زندگیش مثل باد خواهد گذشت. آن چیز وحشتناک مدام بهاو نزدیکتر خواهد شد و سرنوشتش با قدمهای استواری به سوی او خواهد آمد و جز من و زپی هیچ کس از آن خبر نخواهد داشت. دوازده روز ـ فقط دوازده روز. فکرش هم وحشتناک بود. در این موقع متوجه شدم که در افکار خودم او را بهاسم خودمانی «نیک» و «نیکی» نمیخوانم، بلکه اسم کامل او را میبرم، و آنهم با احترام، وقتی که انسان از مردهای نام میبرد. همچنین ضمن به یاد آوردن وقایع دوران رفاقتمان، یکی پس از دیگری، متوجه شدم که این وقایع بیشتر مواردی است که من با او بد رفتاری کرده یا به او آسیب رساندهام. این خاطرهها مرا سرزنش میداد و قلبم از پشیمانی فشرده میشد ـ عیناً مانند هنگامی که نامهربانیهایمان را نسبت به دوستان رو در نقاب خاک کشیده به یاد میآوریم و آرزو میکنیم که ایکاش برای یک لحظه هم شده بازمیگشتند تا ما بتوانیم جلو پایشان به خاک بیفتیم و بگوییم: «رحم کن و مرا ببخش».
یکبار، وقتی که ما نه ساله بودیم، نیکلاوس در حدود یک فرسخ راه دنبال فرمان میوه فروش ده رفت و میوه فروش هم در عوض یک سیب بزرگ عالی به او داد و نیکلاوس آن سیب را در دست گرفته پروازکنان به سوی خانه میدوید و از فرط شوق و شگفتی سر از پای نمیشناخت، و من در راه به او برخوردم و او سیب را به من نشان داد و گمان خیانت به من نمیبرد ولی من سیب را برداشتم و پا به فرار گذاشتم و ضمن دویدن آن را میخوردم و او بدنبال من میدوید و التماس میکرد و وقتی که مرا گرفت، منهم تخم سیب را، که تنها باقیماندهٔ آن بود، بهاو دادم و زدم زیر خنده. نیکلاوس گریهکنان روانه شد و گفت که قصد داشته آن سیب را به خواهر کوچولوی خود بدهد. این حرف دل مرا آتش زد: چون میدانستم خواهرش تازه از بیماری برخاسته و حالش خرده خرده دارد خوب میشود. اگر نیکلاوس سیب را به او میداد، از تماشای شادی و شگفتی او، و احساس نوازش او، برخود میبالید. ولی من خجالت میکشیدم که بگویم از کردهٔ خود شرمندهام. فقط ناسزایی بهاو گفتم ـ و چنین وانمود کردم که اهمیتی نمیدهم و او هم جوابی نداد. اما در چهرهاش حالت رنجیدهای ظاهر شد و رویش را به طرف خانهشان چرخاند. سالهای بعد، بارها در دل شب این حالت چهرهٔ او پیش چشمم مجسم میشد و مرا سرزنش میکرد و بار دیگر شرمندهام میساخت. آن قیافه به تدریج محو شد و از نظرم ناپدید گردید. اما اکنون بار دیگر پدیدار شده بود و دیگر محو و مبهم نیز نبود.
یک بار در مدرسه، وقتی که یازده ساله بودم، دواتم را ریختم و لباس چهار دختر را خراب کردم و بیم آن میرفت که سخت مجازات بشوم، اما تقصیر را به گردن نیکلاوس انداختم و او چوب خورد.
و همین سال گذشته نیز در معاملهای کلاه سرش گذاشته بودم: بدین معنی که من یک قلاب ماهیگیری بزرگ که ترک خورده بود به او دادم و سه قلاب کوچک سالم از او گرفتم. نخستین ماهی که گرفت قلاب را شکست؛ اما نیکلاوس نفهمید که من مقصرم. وجدانم مرا وادار کرد که یکی از قلابهای کوچک را به او پس بدهم، ولی نیکلاوس آن را نگرفت و گفت: «حساب حساب است. درست است که آن قلاب شکسته بود، اما تو تقصیری نداشتی.»
نه، نمیتوانستم بخوابم. این ناروهای ناچیزی که به او زده بودم مرا شکنجه میداد و سرزنش میکرد و رنجی که از آنها میبردم خیلی بدتر از وقتی بود که آدم به یک آدم زنده بد کرده باشد. نیکلاوس زنده بود، اما زنده بودن او مهم نبود. برای من حکم مرده را داشت. باد هنوز دور و بر شیروانیها ناله میکرد و باران روی شیشه میکوبید.
صبح زپی را پیدا کردم و قضیه را به او گفتم. زپی نزدیک رودخانه بود. لبهایش تکان خورد، اما چیزی نگفت. فقط مات و مبهوت شد و رنگش مثل گچ سفید شد. چند لحظهای به همین حال باقی ماند و اشک در چشمش حلقه زد. بعد رویش را آن سو کرد و من دست در دست او انداختم و با هم قدم زدیم و فکر کردیم، اما حرف نزدیم. از روی پل گذشتیم و در میان چمنزارها روان شدیم و به بالای تپه و درون جنگل رفتیم و سرانجام به حرف آمدیم و زبانمان آزادانه به کار افتاد و همهٔ حرفهایمان دربارهٔ نیکلاوس بود و زندگی را که با او کرده بودیم به خاطر میآوردیم و زپی متصل، مثل کسی که با خودش حرف میزند، میگفت:
- - «دوازده روز؛ کمتر از دوازده روز!»
به یکدیگر گفتیم که باید در تمام این مدت با او باشیم و آن قدر که میتوانیم از مصاحبت او برخوردار شویم. اکنون روزها برایمان گرانبها بود. ولی با تمام این حرفها به دیدن نیکلاوس نرفتیم. دیدن او مثل دیدن آدم مرده بود، و ما میترسیدیم. این مطلب را بر زبان نیاوردیم، ولی این چیزی بود که احساس میکردیم. این بود که وقتی از سر پیچی گذشتیم و ناگهان با نیکلاوس روبرو شدیم، یکه خوردیم. نیکلاوس با خوشحالی فریاد کشید:
- - «آهای! چه خبرتان است؟ مگر جن دیدهاید؟»
ما نمیتوانستیم حرف بزنیم. اما این موضوع اشکالی پیش نیاورد، چون خود نیکلاوس حاضر بود برایمان صحبت کند، زیرا به تازگی شیطان را دیده و از این امر خیلی خوشحال بود. شیطان راجع به سفر ما به چین به او گفته بود، و او هم از شیطان خواهش کرده بود که او را نیز به سفری ببرد و شیطان قول داده بود. قرار شده بود این سفر، سفر دراز، عالی و زیبائی باشد و نیکلاوس از او خواهش کرده بود که ما را هم ببرد، ولی شیطان گفته بود که نه، شاید یک روز دیگر ما را ببرد، ما حالا نمیشود. قرار بود که شیطان روز سیزدهم به سراغ او بیاید، و نیکلاوس از هم اکنون ساعت شماری میکرد و خیلی بیقرار شده بود.
آن روز، روز مرگ نیکلاوس بود. ما نیز مانند خود نیکلاوس ساعت شماری میکردیم.
سه نفری گردش کنان راه درازی را پیمودیم و از جادههایی که زمان کودکیمان آنها را دوست میداشتیم گذشتیم و در تمام این مدت راجع بهایام گذشته حرف میزدیم.
نیکلاوس خیلی خوشحال و سردماغ بود. ولی ما دو نفر نمیتوانستیم گرفتگی خاطرمان را از خود دور کنیم. لحن حرف زدن ما با نیکلاوس به قدری ملایم و محبتآمیز بود که او متوجه شد و خوشش آمد و ما مرتب خدمات محبتامیزی به او میکردیم و هرکاری میخواست بکند، ما میگفتیم: «بگذار این کار را ما برایت بکنیم.» و این هم او را خرسند میساخت. من هفت قلاب ماهیگیری ـ یعنی همه مایملک خود راـ به او دادم و او را وادار به قبول آنها کردم. و زپی هم چاقوی نو و سوت سوتکش را که رنگ قرمز زده بود بهاو داد. به طوری که بعدها فهمیدیم اینها همه جبران کلاههایی بود که در معاملات گذشته سر نیکلاوس رفته بود ـ کلاههایی که شاید خود نیکلاوس دیگر به یاد نداشت. این کارها به دل نیکلاوس اثر کرد: باورش نبود که ما او را این قدر دوست بداریم. غروری که از این محبت احساس میکرد و امتنانی که در برابر آن از خود نشان میداد مانند کارد به قلب ما فرو میرفت؛ چون ما به هیچوجه مستحق این امتنان نبودیم. سرانجام، وقتی که از یکدیگر جدا شدیم، نیکلاوس رنگش برافروخته شد و گفت که چنین روز خوشی را به عمر خود ندیده بوده است.
وقتی که به خانه باز میگشتیم زپی گفت :«ما همیشه برای نیکلاوس ارزش قایل بودیم، اما هرگز مثل حالا که داریم او را از دست میدهیم برای مان عزیز نبوده است.»
فردا و روز بعد، ما همه اوقات فراغت خود را با نیکلاوس گذراندیم و اوقاتی را که ما (و او) از کار و سایر وظایفمان میزدیم بر آن میافزودیم. این عمل برای هر سهتا به قیمت دشنامهای سخت و تهدید و کتک تمام میشد. هر روز صبح، ما دو نفر با تکان سختی از خواب میپریدیم و همینطور که روزها یکی پس از دیگری به سرعت میگذشت میگفتیم:
«فقط ده روز دیگر، فقط نه روز دیگر، فقط هشت روز دیگر، فقط هفت روز دیگر.» مهلت ما متصل کم میشد. در تمام این مدت نیکلاوس خوش و خرم بود و همیشه از اینکه ما را مثل خود شادمان نمیدید، متحیر و متعجب میشد. حد اعلای کوشش خود را میکرد که ما را سر دماغ بیاورد، اما پیروزیش در این امر همیشه توخالی بود. میدید که شادی ما، از ته دل نیست و خندههایمان گویی به مانعی برمیخورد و مبدل به آه میگردد. میکوشید که علت را دریابد تا بلکه بتواند ما را در رهایی از گرفتاریمان یاری کند یا لااقل با سهیم شدن در اندوهمان بار آن را بر دوش ما سبکتر سازد؛ این بود که ما برای فریفتن و آرام ساختن او ناچار بودیم دروغهای بسیاری ببافیم.
اما ناراحتکنندهتر از همه این بود که نیکلاوس مدام در کار نقشه کشیدن بود و این نقشهها غالباً از حد روز سیزدهم تجاوز میکرد! هرگاه این وضع پیش میآمد، روح ما معذب میشد. تمام فکر و ذکر نیکلاوس مصروف این میگردید که راهی برای برطرف کردن افسردگی و بازگرداندن نشاط ما پیدا کند. و بالاخره هنگامی که بیش از سه روز دیگر مهلت نداشت فکری به خاطرش رسید که خیلی او را خوشحال کرد، و این فکر عبارت بود از برپا کردن یک مجلس رقص و بازی دختر و پسر، و محل آن را همانجایی که نخستینبار شیطان را دیده بودیم و روز آن را روز چهاردم معین کرد. این تاریخ برای ما وحشتناک بود، زیرا روز چهاردم میبایست روز تشییع جنازهٔ او باشد. ما جرأت اعتراض نداشتیم زیرا اگر اعتراض میکردیم میپرسید «چرا» و ما نمیتوانستیم بهاین «چرا» جواب بدهیم. نیکلاوس از ما خواست که در دعوت مهمانانش بهاو کمک کنیم و ما هم کمک کردیم ـ آخر انسان نمیتواند خواهش دوستی را که چند روزی بیش از عمرش باقی نمانده رد کند. اما دعوت کردن این مهمانان کار وحشتناکی بود، زیرا در حقیقت آنها را بهمجلس ختم او دعوت میکردیم.
آن یازده روز، روزهای وحشتناکی بود، و معهذا، با این که اکنون عمری بین امروز و آن روزها فاصله افتاده است، خاطرهٔ آنها نزد من گرامی و زیبا است. در حقیقت این روزها روزهای رفاقت و معاشرت با مردهٔ مقدسی بود و من هیچ رفاقتی را مانند آن صمیمانه و گرانبها ندیدهام. دامان ساعتها و دقیقهها را میچسبیدیم و آنها را همچنان که میگذشتند و به دیار عدم میرفتند میشمردم ـ مانند شخص مهمی که گنجینهاش را سکه سکه از او میربایند و برای جلوگیری از آن کاری از دستش ساخته نیست.
هنگامی که شب آخرین روز را رسید، ما بچهها تا دیر وقت بیرون ماندیم. البته من و زپی بدکاری میکردیم که نیکلاوس را تا آن وقت شب نگه میداشتیم، اما نمیتوانستیم از او جدا بشویم؛ این بود که خیلی دیر وقت او را دم در خانهشان ترک گفتیم. پس از رفتن او مدتی ماندیم و گوش دادیم و آنچه از آن میترسیدیم رخ داد؛ یعنی پدر نیکلاوس او را کتک زد و ماصدای جیغ او را شنیدیم، ولی لحظهای پس از گوش دادن با شتاب روانه شدیم و از این واقعه که خودمان باعث آن بودیم سخت متأسف شدیم. برای پدر نیکلاوس هم دلمان میسوخت، زیرا پیش خودمان فکر میکردیم که:«اگر میدانست... اگر میدانست...»
صبح روز بعد نیکلاوس در محل معهود بهدیدن ما نیامد، بنابراین ما رفتیم که ببینیم چه شده است. مادرش گفت:
«پدر نیکلاوس از این کارهای شما حوصلهاس پاک سر رفته و دیگر اجازه نمیدهد این وضع ادامه پیدا کند. نیمی از اوقاتی که ما بهنیک احتیاج داریم پیدایش نیست و بعد معلوم میشود که با شما دونفر مشغول ولگردی بوده. دیشب پدرش او را کتک زد. این کار سابق همیشه ما ناراحت میکرد و بارها من واسطه شدهام و از پدرش خواهش کردهام که او را ببخشد، ولی این بار نیکلاوس بیهوده دست به دامن من شد، برای اینکه خود من هم اوقاتم از دست او تلخ شده بود.»
من با صدایی که کمی میلرزید گفتم:
«کاش همین یک دفعه هم او را نجات داده بودید. اگر این کار را میکردید یک روزی به یاد آوردنش قلبتان را تسلی میداد.»
مادر نیکلاوس مشغول اطو کشیدن بود و پشتش به طرف من بود. با شنیدن این حرف با قیافهٔ متعجب و یکه خورده به طرف من برگشت و گفت:
- - «منظورت از این حرف چیست؟»
من غافلگیر شدم و نمیدانستم چه جواب بدهم، و در نتیجه در وضع ناجوری گیر کردم، چون او همچنان بهمن نگاه میکرد و من مات مانده بوم، اما زپی زرنگی کرد و سکوت را شکست:
- - «خوب دیگر، اگر این کار را میکردید البته به یاد آوردنش برایتان خوشآیند بود. چون علت اینکه ما دیشب اینقدر دیر کردیم اینبود که نیکلاوس داشت از خوبی و مهربانی شما برایمان تعریف میکرد و میگفت وقتی که شما پهلویش هستید و ضامنش میشوید هرگز کتک نمیخورد. نیکلاوس به قدری گرم صحبت شده بود و ماهم به قدری علاقهمند به شنیدن تعریفهای او شده بودیم که نفهمیدیم وقت گذشته و چقدر دیر شده است.
مادر نیکلاوس گفت: «راستی؟ راست میگویی؟» و پیشبندش را بهچشمهایش مالید.
- - «از تئودور بپرسید. او هم میداند.»
مادر نیکلاوس گفت: «نیک من پسر نازنین خوبی است. الهی دستهایم بشکند که گذاشتم دیشب کتک بخورد. دیگر هرگز این کار را نخواهم کرد. فکرش را بکنید دیشب تمام مدتی که من آنجا نشسته بودم و از دست او عصبانی بودم و نفرینش میکردم او مشغول تعریف از من بوده. خدایا، کاشکی ما میفهمیدیم! اگر میفهمیدیم هیچوقت کار خبط و خطا از ما سر نمیزد؛ ولی افسوس که ما حیوانات کور و بیچارهای هستیم که کورمال کورمال حرکت میکنم و دائماً مرتکب اشتباه میشویم. از این بهبعد هروقت واقعهٔ دیشب را به خاطر بیاورم قلبم فشرده خواهد شد.»
مادر نیکلاوس هم مثل دیگران بود، گویی در آن روزهای شوم هر کس دهان باز میکرد میبایست تن ما را بلرزاند. این مردم دیدهٔ بینا نداشتند و نمیدانستند که آنچه برحسب تصادف از دهانشان خارج میشود چه حقایق غمانگیزی در بر دارد.
زپی پرسید که آیا نیکلاوس اجازه دارد با ما بیرون بیاید یا نه.
مادر نیکلاوس گفت: «متأسفانه خیر، پدرش برای این که بیشتر او را تنبیه کرده باشد اجازه نداده است که امروز از خانه بیرون برود.»
امید فراوانی در قلب ما پدیدار شد! من این را از چشمان زپی نیز خواندم. و نزد خود اندیشیدم که: اگر نتواند از خانه بیرون برود پس غرق هم نمیتواند بشود. زپی برای حصول اطمینان گفت:
«تمام روز را باید توی خانه بماند یا فقط صبح را؟»
«تمام روز را. حیف، چه روز خوبی است و نیکلاوس هم صبح عادت ندارد توی خانه بماند. اما حالا دارد نقشهٔ میهمانیش را میکشد و شاید همین کار باعث سرگرمی او بشود. خدا کند که زیاد دلتنگ نباشد.»
زپی از حالت چشمان مادر نیکلاوس جرأت یافت و پرسید که آیا میتوانیم برویم بالا نزد نیکلاوس و او را سرگرم کنیم یا نه.
مادر نیکلاوس با لحن گرمی گفت: «قدم شما به روی چشم. اینرا میگویند دوستی حقیقی. حالا شما میتوانستید توی دشت و جنگل گردش کنید و خوش باشید. شما بچههای خوبی هستید، هرچند راههایی که برای نشان دادن خوبی خودتان پیدا میکنید غالباً رضایت بخش نیست. این نان شیرینی را برای خودتان بگیرید و اینرا هم از طرف من بهنیکلاوس بدهید.»
وقتی که وارد اتاق نیکلاوس شدیم نخستین چیزی که توجه ما را جلب کرد ساعت بود ـ ساعت یک ربع به ده را نشان میداد. آیا راست بود؟ فقط چند دقیقهٔ دیگر از زندگی او باقیست! من فشاری در قلب خود احساس کردم.
نیکلاوس از جا پرید و بهما خوشامد گفت. نقشههایی که برای مهمانیش کشیده بود او را سردماغ آورده بود و دیگر احساس دلتنگی نمیکرد.
گفت: «بنشینید و ببینید من چکار کردهام. یک بادبادکی درست کردهام که دلتان را خواهد برد. توی مطبخ گذاشتهام که خشک بشود؛ الآن میروم و آنرا میآوردم.»
نیکلاوس پولهایی را که یک شاهی صنار جمع کرده بود، داده بود اسباببازیهای قشنگ خریده بود که در مهمانی به عنوان جایزه میان بچهها تقسیم کند، و این اسباببازیها را به طرز جالب و زیبایی روی میز چیده بود. به ما گفت:
- - «من میروم اگر بادبادک به قدر کافی خشک نشده بود بهمادرم میگویم که یک اطویی رویش بکشد. شما این چیزها را تماشا کنید تا من برگردم.»
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۸۹:
نشستیم و در سکوت محض به ساعت خیره شدیم...
آنوقت از اطاق بیرون رفت و سوت زنان و تلق تلق کنان از پلهها سرازیر شد.
ما به چیزهای روی میز نگاه نکردیم. هیچ چیز جز ساعت نمیتوانست توجه ما را به خود جلب کند. نشستیم و در سکوت محض به ساعت خیره شدیم و بهصدای تیکتیک آن گوش دادیم و هربار که عقربک از جا حرکت میکرد با علامت سر تایید میکردیم که از این مسابقهٔ مرگ و زندگی یک دقیقه دیگر هم گذشت. بالاخره زپی نفس عمیقی کشید و گفت:
- - دو دقیقه به ده مانده است. هفت دقیقهٔ دیگر هم که بگذرد، نیکلاوس از نقطهٔ مرگ خواهد گذشت. تئودور، نیکلاوس نجات خواهد یافت نجات خواهد...»
- - «هیس. من خیلی ناراحتم. مواظب ساعت باش و حرف نزن.»
پنج دقیقه دیگر هم گذشت. از فرط هیجان نفس نفس میزدیم. سه دقیقهٔ دیگر هم گذشت و صدای پایی روی پلکان شنیده شد. گفتیم:
- - «نجات یافت!»
و از جا پریدیم و به طرف در رفتیم.
مادر نیکلاوس وارد شد. بادبادک را در دست داشت.
گفت: «ببینید چه قشنگ است. نیکلاوس خیلی سر این بادبادک زحمت کشید. گمان میکنم از طلوع آفتاب مشغول بود و وقتی که شما آمدید تازه تمامش کرده بود.» بادبادک را به دیوار تکیه داد و خودش عقب ایستاد که آنرا ورانداز کند.
- - «این عکسها را خود نیکلاوس کشیده و به نظر من خیلی هم خوب کشیده. البته قبول دارم که عکس کلیسا خیلی خوب در نیامده، آن پل را نگاه کن، هر کس ببیند در ظرف یک دقیقه میتواند پل را تشخیص بدهد. نیکلاوس به من گفت که این بادبادک را بیاورم بالا خدایا، هفت دقیقه از ده گذشته و من...»
- - «نیکلاس کجا است؟»
- - «نیکلاوس؟ آه، الان میآید، یک دقیقه رفت بیرون.»
- - «بیرون؟»
- - «بله، همین که آمد پائین مادر لیزا آمد و گفت که بچهاش گم شده و چون قدری ناراحت بود من بهنیکلاوس گفتم که دستور پدرش اهمیت ندارد، برود لیزا را پیدا کند...آه، شما دوتا چرا این قدر رنگتان پریده؟ حتماً حالتان بهم خورده؟ بنشینید من یک چیزی برایتان بیاورم. آن نان شیرینی بهمزاجتان نساخته. آن نان یک قدری ثقیل است ولی من فکر کردم که...»
بدون آنکه جملهاش را تمام کند ناپدید شد و ما فقط به طرف پنجره دویدیم دم رودخانه نگاه کردیم. در آن سوی پل جمعیت انبوهی گرد آمده بودند و مردم از هر طرف به آن نقطه میدویدند.
- - «آخ، دیدی کار از کار گذشت. بیچاره نیکلاوس! آخر چرا مادرش گذاشت که از خانه بیرون برود!»
زپی درحالی که بغض گلویش را میفشرد گفت: «بیا برویم، زودباش دیگر طاقت دیدن مادرش را نداریم. پنج دقیقه دیگر خواهد فهمید.»
اما مقدر نبود که ما فرار کنیم. مادر نیکلاوس درحالی که شربت تقویت قلب در دست داشت در پای پلکان ظاهر شد و ما را نشاند و دوا را بخورد ما داد. بعد در قیافهٔ ما دقیق شد که اثر آن را ببیند، اما ظاهراً راضی نشد. در نتیجه ما را بیشتر نگهداشت و به خودش ناسزا گفت که چرا آن شیرینی مضر را بهما داده است.
در همین موقع آنچه نگرانش بودیم رخ داد. بیرون صدای پا شنیده شد و عدهای آهسته، سر برهنه وارد شدند و جسد دو غریق را روی تختخواب نهادند.
مادر بیچاره فریاد زد: «وای خدایا!» و زانو زد که جسد بیجان پسرش را در آغوش گرفت و صورت خیس او را غرق بوسه ساخت.
- - «وای که من فرستادمش و خودم باعث مرگش شدم. اگر دستور پدرش را اطاعت کرده بودم و او را در خانه نگهداشته بودم، این طور نمیشد. من به سزای کار خود رسیدم. دیشب بهبچهام ظلم کردم، و بچهام التماس میکرد که جانبش را بگیرم.»
مادر نیکلاوس همینطور گریه و زاری را ادامه داد و همهٔ زنها گریه کردند و دلشان به حال او سوخت و کوشیدند که او را تسلیت بدهند، ولی او گناه خود را نمیبخشید و خاطرش تسلی نمییافت و مرتب میگفت:
- - «اگر او را نفرستاده بودم، حالا صحیح و سالم بود. خدایا من قاتل بچهام شدم.»
وقتی که مردم خود را به خاطر کاری که کردهاند سرزنش میکنند، این بلاهت آنها را نشان میدهد. شیطان میداند و هم او گفت که هیچ اتفاقی رخ نمیدهد مگر آن که نخستین عمل انسان آنرا مقدر و اجتنابناپذیر ساخته باشد. بنابراین هیچکس نمیتواند به ارادهٔ خود نقشه را تغییر دهد و یا یک حلقه از سلسلهٔ وقایع را قطع کند. دراین هنگام صدای جیغ شنیدیم و مادر لیزا شیون کنان با یقهٔ پاره و گیسوی پریشان خود را از میان جمعیت گذراند و با فریاد و فغان به روی جنازهٔ کودکش افتاد و او را غرق بوسه ساخت. بالاخره پس از آن شیون و زاری شدید از جا برخاست و مشتهایش را گره کرد و صورت اشک آلودش سخت و خشمگین شد و گفت:
- - «دو هفته بود که خوابهای وحشتناکی میدیدم و به دلم برات شده بود که عفریت مرگ عزیزترین چیزهایم را از چنگم خواهد ربود، و شبانه روز به خاک میافتادم و از درگاه خدا تمنی میکردم که بر من رحم کند و طفل معصومم را از من نگیرد. حالا این است جوابی که خدا به من داده است.»
آه، خدا فرزندش را از بلایای بسیاری نجات داده بود و او نمیدانست.
مادر لیزا اشک را از چشمان و گونههای خود سترد و لحظهای به فرزندش خیره شد و با دست صورت و موهای او را نوازش داد و سپس بار دیگر با لحن دردناکی بهسخن درآمد و گفت: «در آن دل سنگش ذرهای رحم پیدا نمیشود. من دیگر هرگز دعا نخواهم کرد.»
آنگاه کودک مردهاش را در بغل گرفت و بیرون رفت. جمعیت برایش راه باز کردند. مردم از کلمات وحشتناکی که او به زبان آورده بود مات و مبهوت شده بودند. وای که چه زن بیچارهای بود! همان طور که شیطان گفته بود ما خوب و بد را از هم تمیز نمیدهیم و همیشه یکی را با دیگری اشتباه میکنیم. از آن هنگام تا کنون بارها شنیدهام که مردم به درگاه خدا دعا میکنند که جان بیماری را نجات ببخشد، ولی من هرگز خودم این کار را نکردهام.
روز بعد مراسم تشییع هر دو جنازه در کلیسای کوچک دهکده به عمل آمد. همه آنجا حاضر بودند ـ از جمله مهمانان مجلس مهمانی نیکلاوس. شیطان هم بود و بودنش به جا بود، چه این مراسم به سعی و اهتمام او به عمل میآمد. نیکلاوس بدون انجام گرفتن تشریفات مذهبی زندگی را بدرود گفته بود و برای به جا آوردن این تشریفات اعانه جمعآوری شد تا او را از عالم اعراف بیرون آورند. اما فقط دوسوم پول لازم جمع شد و پدر و مادر نیکلاوس میخواستند مابقی را حتی قرض کنند، ولی شیطان مابقی را داد. شیطان به طور خصوصی به ما گفت که اعرافی وجود ندارد، اما پول برای این دادم که پدر و مادر نیکلاوس از دلواپسی و نگرانی بیرون آیند. ما بزرگواری او را ستودیم، اما او گفت که پول برایم ارزشی ندارد.
در گورستان یک نفر نجار، که به مناسبت کاری که سال گذشته برای مادر لیزا کرده بود پنجاه گروش از او طلبکار بود، جسد لیزا را به عنوان گروگان نگهداشت. مادر لیزا نتوانسته بود این قرض را بپردازد و اکنون نیز قادر بهپرداخت آن نبود. نجار جنازه را به خانهٔ خود برد و چهار روز آن را در زیرزمین نگهداشت و در این مدت مادر لیزا جلو خانهٔ او گریه و زاری و التماس و درخواست میکرد. بعد نجار جنازه را بدون تشریفات مذهبی در محوطهٔ گاودانی برادرش دفن کرد. این کار مادر لیزا را از فرط اندوه و خجلت دیوانه ساخت. این زن سر به کوی و برزن نهاد و میگشت و به نجار دشنام میداد و به قوانین امپراطوری و کلیسا اهانت میکرد و دیدن او دل انسان را به درد میآورد. زپی از شیطان خواهش کرد که در این قضیه مداخله کند، اما شیطان گفت که این نجار و سایرین همه افراد نژاد بشر هستند و آنچه میکنند کاملاً شایسته و برازندهٔ این نوع حیوان است و افزود که اگر چنین اعمالی فیالمثل از یک الاغ سر میزد من فوراً مداخله میکردم، و هرگاه شما چنین چیزی دید مرا خبر کنید که جلو آن را بگیرم.ـ ما این طور فهمیدیم که شیطان این را از روی طعن و تمسر میگوید، چون مسلماً این قبیل اعمال از هیچ الاغی سر نمیزند.
اما پس از چند روز دیدیم که پریشانی آن زن بیچاره برای مان قابل تحمل نیست؛ این بود که با خواهش و التماس از شیطان خواستیم که ببیند آیا میتواند راهی پیش پای او بگذارد که به نفعش تمام شود یا نه. شیطان گفت مطابق درازترین راههای ممکن برای این زن چهل سال دیگر زندگی میسر است و مطابق کوتاهترین راه بیست و نه سال؛ و هر دوی این راهها پر از غم و اندوه و گرسنگی و برهنگی و سرما و رنج و مرارت است. تنها اصلاحی که شیطان میتوانست بکند این بود که این زن سه دقیقهٔ دیگر از یکی از حلقههای سلسله وقایع زندگی خود جهش کند و از ما پرسید که این کار را بکنم یا نه. این مهلت برای تصمیم گرفتن به قدری تنگ بود که اعصاب ما داشت تحت فشار خرد میشد و قبل از آن که فرصت پیدا کنیم و جزئیات آن را جویا شویم، شیطان گفت که چند ثانیهٔ دیگر فرصت از دست میرود و ما فریاد زدیم: «بکن!»
شیطان گفت: «تمام شد. آن زن داشت از سرپیچی میگذشت و من او را بازگرداندم. این عمل راه زندگی او را تغییر داد.»
- - «شیطان، اکنون چه پیش خواهد آمد؟»
- - «هم اکنون درحال پیش آمدن است. آن زن دارد با فشیر[۱۳] نساج صحبت میکند. فیشر در نتیجهٔ عصبانیت دست به کاری میزند که اگر این اتفاق رخ نداده بود مرتکب نمیشد. وقتی که آن زن بالای سر دخترش ایستاده بود و آن کلمات کفرآمیز را بر زبان میراند فیشر هم حاضر بود.»
- - «یعنی چه کار خواهد کرد؟»
- - «هماکنون دارد میکند، یعنی دارد آن زن را لو میدهد. سهروز دیگر او را خواهند سوزاند.»
زبان ما بند آمد و از وحشت برجای خشک شدیم، زیرا اگر ما مداخله نمیکردیم آن زن دچار این سرنوشت وحشتناک نمیشد. شیطان متوجه این افکار شد و گفت:
- - «آن چه شما فکر میکنید حقیقتاً انسانی است ـ یعنی احمقانه است. این زن از سرنوشت وحشتناکی نجات یافته است. او هر وقت میمرد بهبهشت میرفت و این مرگ ناگهانی او را بیست و نه سال زودتر از استحقاقش بهبهشت میبرد، و بدینترتیب از بیست و نه سال رنج و بدبختی نجات مییابد.»
یک لحظه پیش ما داشتیم بهخود ناسزا میگفتیم که دیگر برای دوستانمان هیچ لطف و مرحمتی از شیطان طلب نکنیم؛ چون ظاهراً او جز کشتن اشخاص هیچ لطف و مرحمتی نمیشناخت. ولی اکنون شکل قضیه به کلی تغییر یافته بود و ما از کاری که کرده بودیم خوشحال بودیم و اندیشهٔ آن، ما را سرشار از خوشی میساخت.
پس از مدت کوتاهی من برای فیشر احساس نگرانی کردم و باترس و لرز پرسیدم: «آیا این واقعه زندگی فیشر را هم تغییر میدهد؟»
- - «تغییر؟ البته تغییر میدهد؛ آنهم تغییر اساسی. اگر لحظهٔ پیش خانم برانت را ندیده بود سال دیگر میمرد، یعنی در سی و چهارسالگی. اکنون نود سال عمر خواهد کرد و زندگی مرفه و راحتی خواهد داشت.»
ما از کاری که برای فیشر انجام داده بودیم احساس شادی و غرورفراوانی میکردیم و انتظار داشتیم که شیطان نیز در این حال و احساس با ما همراهی کند اما هیچ نشان شادی در او دیده نشد و این امر ما را ناراحت کرد. منتظر شدیم که خودش به زبان بیاید، اما چیزی نگفت، این بود که ما برای آرام کردن خاطر نگران خود پرسیدیم که آیا این امر به ضرر فیشر تمام میشود؟ شیطان لحظهای این سوال را زیر و رو کرد، سپس باقدری با تردید گفت:
- - «راستش را بخواهید موضوع حساسی است. مطابق چندین راه ممکنی که قبلاً پیش پای او باز بود فیشر بهبهشت میرفت.
وحشت ما را برداشت: «آه، شیطان، پس با وضع فعلی...»
- - «خوب، ناراحت نشوید. شما صمیمانه میکوشید که لطفی در حق او بکنید و همینقدر برای تسلای خاطر شما کافیست.»
- - «وای، وای، آخر این موضوع چه تسلایی میتواند بهما بدهد؟ تو میبایست بهما بگویی که چکار داریم میکنیم، در آن صورت این کار را نمیکردیم.»
لیکن این جرف در شیطان تأثیری نبخشید. او هرگز درد یا اندوهی احساس نکرده بود و از کم و کیف این احوال اطلاع درستی نداشت. فقط به طور نظری، یعنی به طور عقلانی، آنها را میشاخت. البته اینطور شناختن فایدهای ندارد. انسان اگر بهتجربه این چیزها را نفهمد جز تصور مبهم و نارسایی از آنها نخواهد داشت. ما با تمام قوا کوشیدیم به او بفهمانیم که چه امر وحشتناکی رخ داده است و ما چقدر از این واقعه ناراحت شدهایم؛ اما پیدا بود که شیطان موضوع را درک نمیکند. گفت به نظر من مهم نیست که فیشر به دوزخ میرود یا بهشت. در بهشت جای او خالی نخواهد بود، چون نظایر او آنجا زیاد است. ما سعی کردیم به او بفهمانیم که از مطلب به کلی پرت است و لاغیر؛ اما کوشش ما به جایی نرسید و شیطان گفت که من اهمیتی به فیشر نمیدهم چون فیشر فراوان پیدا میشود.
لحظهٔ بعد فیشر از آنسوی جاده گذشت. دیدن او و به یاد آوردن سرنوشتی که در انتظارش بود و این که ما باعث و بانی آن بودیم حال ما را منقلب ساخت. اما خود او چه بیخبر بود و نمیدانست که چه بر سرش آمده است! از قدمهای چابک و حرکات زرنگش پیدا بود که از آن بدی که در حق خانم برانت کرده بود چقدر راضی است. با حالت انتظار مرتب به پشت سر خود نگاه میکرد. چیزی نگذشت که خانم برانت، که زنجیر بهدست و پا داشت و مأمورین او را تحتالحفظ میبردند، پیدا شد. جماعتی پشت سرش راه افتاده بودند و فریاد میزدند: «کافر مرتد!» از میان آن ها بعضی همان همسایگان و دوستان روزهای خوش او بودند. عدهای میکوشیدند که او را کتک بزنند. و مامورین آن قدر به خودشان زحمت نمیدادند که جلو آنها را بگیرند.
- - «آه، شیطان، جلو اینها را بگیر!» قبل از آنکه بیاد بیاوریم که شیطان بدون تغییر دادن زندگی آنها نمیتواند اینکار را بکند، این کلمات از دهان ما خارج شد. شیطان آهسته به طرف آنها فوت کرد و آنها تلوتلو خودرند و بههوا چنگ انداختند و بعد از یکدیگر جدا شدند و جیغزنان هریک به سویی گریختند ـ گویی از درد تحملناپذیری رنج میبردند. شیطان با آن فوت یک دنده از یکایک آنها شکسته بود. ما بیاختیار پرسیدیم که آیا زندگی آنها تغییری یافته است؟
- - «بله، البته. بعضی عمرشان دراز شده و بعضی کوتاه. عدهٔ کمی از این تغییر به طرق مختلف فایده میبرند، اما فقط همان عدهٔ کم.»
نپرسیدیم که آیا همان سرنوشت فیشر بیچاره را گریبانگیر آنها ساختهایم یا نه. میل نداشتیم بداینم. بهمیل باطنی شیطان برای مهربانی کردن به مردم اعتقاد کامل داشتیم، ولی بهصحبت قضاوت او بیاعتقاد شده بودیم. در این هنگام بود که شوق شوق فزایندهٔ ما بهاین که ازو بخواهیم نظری بهزندگی خود بیندازد و آنرا اصلاح کند رفته رفته از دل ما رخت بر بست و علائق دیگری جای آن را گرفت.
موضوع محاکمهٔ خانم برانت یکی دو روز نقل مجالس دهکده بود و آن بلای اسرارآمیزی که بر سر آن جماعت آمده بود همه را شگفت کرده بود و جلسه محاکمهٔ خانم برانت مملو از جمعیت شد. خانم برانت سهل و ساده محکوم شد، زیرا در همان جلسهٔ محاکمه نیز آن کلمات کفرآمیز را بار دیگر بر زبان آورد و گفت که حاضر نیستم آنها را پس بگیرم. هنگامی که به او اخطار کردند با این کار جان خود را به خطر میاندازی، گفت چه بهتر، برای اینکه من از جان خود سیر شدهام، حاضرم با شیاطین در جهنم بسر ببرم ولی چشمم بهدلقکهای این ده نیفتد. او را متهم کردند که دندههای مردم را به قوت سحر و جادو شکسته است و از او پرسیدند که آیا جادوگری یا نه. با خشم گفت:
- - «نه، اگر من چنین قدرتی میداشتم، خیال میکنید شما مردم ریاکار را پنج دقیقه زنده میگذاشتم؟ نخیر. همهٔ شما را میکشتم. حکمتان را بدهید و مرا راحت بگذارید که از دیدار روی شما خسته شدهام.»
بدین ترتیب خانم برانت مجرم شناخته شد و محکمه او را تکفیر کرد و از نعمات بهشت محروم و بهآتش دوزخ محکومش ساخت. آنگاه پلاس بر او پوشاندند و تحویل قوای نظامیش دادند و بهمیدان بازارش بردند. دراین مدت ناقوس کلیسا با ابهت تمام نواخته میشد. ما دیدیم که او را به چوبهٔ اعدام بستند و نخستین پردهٔ کبود رنگ دود را که در هوا آرام برخاست تماشا کردیم. آنگاه بود که چهرهٔ خشمگین او نرم و ملایم شد و با لحن مهربانی بهجماعت انبوهی که در برابرش ایستاده بودند گفت:
- - «در ایام خیلی قدیم، وقتی که ما اطفال معصومی بیش نبودیم، شما همبازی من بودید. به خاطر آن ایام، من شما را میبخشم.»
سپس ما از آنجا دور شدیم و دیگر سوختن او را ندیدیم، اما با آنکه انگشت توی گوشهایمان گذاشتیم، صدای جیغهای او را شنیدیم. هنگامی که صدایش خاموش شد دانستیم که علیرغم تکفیر محکمه اکنون در بهشت بسر میبرد، و از مرگ او خوشحال شدیم و از این اینکه باعث آن مرگ شده بودیم متاسف نبودیم.
چندی پس از این ماجرا یک روز بار دیگر سر و کلهٔ شیطان پیدا شد. ما همیشه نگران آمدن او بودیم زیرا با بودن او زندگی هرگز ملالانگیز نبود. اینبار شیطان در همان جایی که نخستین بار در جنگل او را دیده بودیم بهسراغمان آمد. چون بچه بودیم ازو خواستیم نمایشی برای ما بدهد و ما را سرگرم کند.
شیطان گفت: «بسیار خب. میل دارید تاریخ تکامل نوع بشر را ببینید، یعنی تاریخ تکانل آن چیزی که بشر اسمش را تمدن گذشته است؟»
گفتیم که بله، میل داریم.
شیطان با یک فکر کردن آن محل را صورت باغ بهشت درآورد و ما هابیل را دیدیم که در عبادتگاه خود مشغول عبادت است. بعد قابیل در حالی که قلبه سنگ خود را در دست داشت به طرف او آمد و پیدا بود که ما را نمیبیند بطوری که اگر من خودم را کنار نمیکشیدم پایم را لگد میکرد. آنگاه به زبانی که ما نمیفهمیدیم با برادر خود حرف زد، بعد عصبانی شد و بنای توپ و تشر زدن را نهاد و ما فهمیدیم که اکنون چه خواهد شد و لحظهای سر خود را برگرداندیم، اما صدای ضربات قلبه سنگ و فریاد و ناله را شنیدیم؛ سپس سکوت حکمفرما شد و بعد هابیل را دیدیم که در خون خود غوطهور است و دارد جان میدهد و قابیل بالاس سرش ایستاده و بیآنکه آثار پشیمانی از چهرهاش هویدا باشد با نگاه انتقامجو او را مینگرد.
آنگاه این منظره ناپدید شد و پس از آن یک سلسه جنگها و قتلها و کشتارهای نامعلوم آمد. بعد طوفان نوح رخ داد و کشتی نوح در میان امواج خروشان بالا و پایین میرفت و از فاصلهٔ دور کوههای مرتفع در پس پردهٔ باران به طور محو و مبهم دیده میشد. شیطان گفت:
«پیشرفت نژاد شما رضایتبخش نبود، این است که اکنون یکبار دیگر فرصت تکامل و ترقی بهآن داده میشود.» صحنه عوض شد و خود نوح را دیدیم که از بادهٔ ناب سرمست بود.
بعد شهر لوط را دیدیم و شاهد بودیم که در آن شهر به قول شیطان در جستجوی «دو سه نفر آدم محترم» میگشتند. بعد لوط پیغمبر را با دخترانش در غار دیدیم.
بعد نوبت جنگهای عبرانیان رسید و دیدیم که فاتحان، بازماندگان جانب مغلوب را با گلههای گاو و گوسفندشان قتل عام میکنند و دختران جوان آنها را زنده زنده میگیرند و بین خود تقسیم میکنند.
بعد جیل آمد و او را دیدیم که وارد خیمه شد و بهشقیقهٔ مهمانی که در خواب بود میخ کوبید، و ما به قدری نزدیک بودیم که وقتی خون فواره زد و بهشکل جوی باریکی جلو پای ما راه افتاد اگر میخواستیم میتوانستیم پای خود را بهآن خون آغشته سازیم.
بعد جنگهای مصر و یونان و روم خونریزیها و کشتارهای وحشتناک پیش آمد و خیانت رومیان را نسبت به کارتاژیها و قتل عام مشمئز کنندهٔ آن قوم دلیر را دیدیم؛ همچنین شاهد حملهٔ قیصر به بریتانیا بودیم که به قول شیطان، علت آن این نبود که وحشیان جزیرهٔ بریتانیا بهاو آزاری رسانده بودند بلکه سببش این بود که قیصر سرزمین آنها را میخواست و قصد داشت مواهب تمدن را بر بیوهزنان و یتیمان آنجا ارزانی کند.»
سپس مسیحیت به دنیا آمد. آنگاه قرون مختلف تاریخ اروپا از جلو چشم ما رژه رفتند و مسیحیت را دیدم که درست در دست تمدن از خلال این قرون گذشت و به قول شیطان، همه جا پشتسر خود قحطی مرگ و فلاکت و سایر علابیم ترقی نژاد بشر را از خود به جا گذاشت.»
خلاصه همهاش جنگ و دگر جنگ و باز جنگ بود که در تمام اروپا، بل در تمام جهان، دیده میشد. به قول شیطان «گاهی به خاطر منافع خصوصی خاندانهای سلطنتی و گاهی برای منکوب کردن یک ملا ضعیف جنگ در میگرفت، اما هرگز نشد که هیچ حنگی از طرف ملت متجاوزی بهمنظوری خیر و پاکیزه آغاز گردد ـ چنین جنگی در سراسر تاریخ بشر سابقه ندارد.»
سپس شیطان گفت: «خوب، اکنون که تاریخ تکامل و ترقی نژاد خود را دید، باید ازعان کنید که در حد خود بسیار عالی بود. اکنون باید آینده را نشان بدهیم.»
سپس کشتارهایی بهما نشان داد که از لحاظ امحا حیات بشری از آنچه قبلاً دیده بودیم وحشتناکتر و از لحاظ تجهیزات جنگی صد برابر ویرانکنندهتر بود.
شیطان گفت: «ملاحظه میکنید که به طور مداوم ترقی ادامه دارد. قابیل جنایت خود را به وسیلهٔ یک قلبه سنگ مرتکب شد، عبرانیان بوسیلهٔ نیزه و شمشیر خون مردمان را میریختند، یونانیان زره و فن ظریف تشکیلات نظامی و سرداری را بدان افزودند، مسیحیان توپ و باروت آوردند، و همین ملت تا چندی دیگر به قدری در فن آدمکشی ترقی خواهد کرد که عموم مردم معترف خواهند شد که الحق اگر تمدن مسیحی نبود جنگ تا ابدالدهر امر ناچیز و بیمقدار باقی میماند.»
آنگاه شیطان بهسنگدلانهترین طرزی شروع بهخندیدن کرد و نژاد بشر را به باد تمسخر گرفت، و حال آنکه میدانست آنچه میگوید باعث رنجش و آزردگی ما میگردد. این کاری بود که فقط از یک نفر فرشته بر میآمد. آخر رنج بردن در نظر آنها معنی و مفهومی ندارد؛ آنها جز آنچه بطور افواهی شنیدهاند از مفهوم درد و رنج اطلاعی ندارد.
چندبار من و زپی با فروتنی تمام کوشیده بودیم که او را بهدیانت مسیح مشرف کنیم، و چون او هم ساکت مانده بود ما سکوت او را حمل بر رضا کرده بودیم. اما از این حرفهای او معلوم میشد که ما نتوانسته بودیم تأثیر عمیقی در او بکنیم. این فکر ما را متأسف ساخت و دانستیم که یک نفر مبلغ مسیحیت وقتی که امیدش بهنومیدی مبدل میگردد چه حالی پیدا میکند. ولی چون میدانستیم که اکنون وقت آن نیست که نیت خود را دنبال کنیم، اندوهمان را پیش خودمان نگه داشتیم.
شیطان آن خندهٔ سنگدلانهٔ خود را تمام کرد و گفت: «به علاوه پیشرفت بسیار جالبی است. در ظرف پنج یا شش هزارسال پنج یا شش تمدن طلوع کرده و ببه هار آمده بر دنیا حکمفرما شده و سپس افول کرده و ناپدید شده است. جز تمدن اخیر هیچ یک از تمدنها نتوانستهاند یک طریقهٔ آدمکشی که وافی بهمقصود باشد ابداع کنند. چون کشتار مردم هدف عمدهٔ نژاد بشر را تشکیل میدهد، همهٔ این تمدنها حداعلای کوشش خود را کردهاند، ولی فقط تمدن مسیحی است که توانسته دراین زمینه به پیروزیهای پرافتخار نایل گردد. یکی دو قرن دیگر همه قبول خواهند کرد که بهترین و قادرترین آدمکشان در میان مسیحیان پیدا میشونذ، و آنوقت است که دنیای شرک و کفر همچون طفل دبستانی از مسیحیان درس خواهد گرفت ـ البته نه برای فراگرفتن دین آنها، بلکه برای یاد گرفتن طرز کار توپهایشان. ترکها و چینیها از آن توپها خواهند خرید تا مبلغین مسیحی را بدم آنها بگذارند.
در این هنگام نمایش شیطان بار دیگر راه افتاده بود و جلو چشم ما در ظرف دو سه قرن ملت پس از ملت گذشتند. این ملتها صف بیانتهای عظیمی را تشکیل میدادند و با هم گلاویز میشدند و تلاش و تقلا میکردند و در دریایی از خون که بهدود جنگ آلوده بود غوطه میخوردند و از میان این دریای خون پرچمها میدرخشیدند و گلولههای سرخ از دهانهٔ توپها بهپرواز در میآمدند و مدام غرش توپ و فریاد و فغان زخمیان و پرندگان به گوش میرسید.
شیطان با آن خندهٔ شیطانیش گفت: «نتیجهٔ این کارها چه میشود؟ هیچ. هیچ چیزی عاید شما نمیشود. همیشه همان جایی که فرو رفتهاید سر در میآورید. یک میلیون سال است که این نژاد روی این خط حرکت کرده و همین عمل مهمل بیمعنا را مرتباً تکرار کرده است. حال مقصود و هدف از این عمل چیست؟ هیچ حکمت و فلسفهای نمیتواند حدس بزند! کیست که از این اعمال فایده میبرد؟ هیچکس، جز مشتی سلاطین غاصب و اشرافی که مردم را تحقیر و تخفیف میکنند و اگر دست به آنها بزنید احساس میکنند که آلوده و کثیف شدهاند و اگر به در خانهشان بروید در را به روی شما میبندند؛ همان کسانی که بردگیشان را میکنید، برایشان میجنگید، و در راهشان جان میدهید، و نه تنها از این کار خجالت نمیکشید، بلکه افتخار هم میکنید؛ همان کسانی که وجودشان اهانت دائمی بهشما است و شما از شوریدن در مقابل این اهانت دائمی میترسید؛ کسانی که از صدقات شما روزگار میگذراند و معهذا رفتارشان با شما رفتار ولینعمت با گداست؛ کسانی که با شما بهزبان خداوند یا برده سخن میگویند و به زبان برده با خداوند جواب میشنوند؛ کسانی که شما با زبان آنها را میپرستید و حال آنکه در قلب خود ـ اگر قلبی داشته باشید ـ خود را به خاطر این پرستش نفرین میکنید. آدم ابوالبشر یک نفر ریاکار و جبون بود و این صفات هنوز در ختم و ترکهٔ او به قوت خود باقی است: این شالودهای است که تمدن باید تماماً روی آن بنا شود. بنوشید به سلامتی بقای ریا و جبن! بنوشید به سلامتی توسعه و تزاید ریا و جبن! به سلامتی...»
در این موقع شیطان از چشمان ما خواند که چقدر رنجیدهایم خندهاش را خورد و رفتارش را عوض کرد. بعد با ملایمت گفت: «نه، به سلامتی همدیگر مینوشیم و یقهٔ تمدن را رها میکنیم. شرابی که به صرف میل ما از هوا در دستهایمان ریخته است شراب زمینی است و به درد آن شعار دیگری که دادم میخورد. جامها را به دور بیندازید، اکنون از آن شرابی خواهیم خورد که تاکنون این جهان خاکی نظیر آن را به خود ندیده است.»
ما اطاعت کردیم و دست بردیم و آن جامهایی را که از آسمان فرود میآمد گرفتیم. جامهای شکیل و زیبائی بود؛ اما جنس آن از هیچ مادهای که ما میشناسیم نبود. این جامها انگار جان داشتند و حرکت میکردند، و بدون شک رنگهای آن در حرکت بودند. رنگهاشان بسیار درخشان و روشن بودند، و هرگز قرار نمیگرفتند، بلکه به صورت امواج رنگین سرشار از زیبایی نوسان میکردن دو به یکدیگر برمیخوردندو درهم میریختند و به صورت تودههای رنگ مسحورکننده بهاطراف میپاشیدند. به نظر من مانند حبابهای رنگینی بودند که در میان امواج خود را میشویند و انوار آسمانی خود را به اطراف میپراکندند. جامها را به چیزی تشبیه کردم اما هیچ چیز که بتوان خود شراب را با آن قیاس کرد وجود ندارد. شراب را نوشیدیم و خود را در حال نشئه و خلسهٔ غرب و جاودانهای یافتیم. گویی بهشت پنهانی در ما حلول کرده بود. چشمان زپی پر از اشک شد و گفت:
- - «ما هم یک روز آنجا خواهیم بود و آنوقت...»
نگاه ترس آلودی بهشیطان انداخت و به نظر من امیدوار بود شیطان بگوید: «بله، تو هم روزی در آنجا خواهی بود،» اما شیطان مثل اینکه حواسش جای دیگری بود و چیزی نگفت. این امر مرا سخت ترساند، برای اینکه من میدانستم که شیطان شنیده بود. هیچچیز گفته یا ناگفتهای از او پنهان نبود. زپی بیچاره هم قیافهٔ ناراحتی پیدا کرد و حرف خود را ناتمام گذاشت. جامها از زمین برخاستند و از نظر ناپدید شدند. چرا این جامها نزد ما نماندند؟ رفتن آنها نشانهٔ بدی به نظر میرسید و به همین جهت ما دلتنگ و گرفته خاطر شدیم. آیا من بار دیگر جام خود را خواهم دید؟ آیا زپی جام خود را خواهد دید؟
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۰۲:
بالاخره آن زن را بهدار آویختند، و من هم با آنکه دلم بهحالش میسوخت سنگی به طرف او انداختم...
۹
تسلط شیطان بر زمان و مکان اعجابانگیز بود. زمان و مکان برای او وجود نداشت؛ آنها را از مخترعات بشر مینامید و میگفت که اینها چیزهای مصنوعی است. ما بارها با او بهدورترین نقاط کرهٔ زمین میرفتیم و هفتهها و ماهها میماندیم و معهذا هرگز غیبتمان جزیی از ثانیه به طول نمیانجامید. این موضوع از روی ساعت معلوم میشد. یک روز مردم دهکدهٔ ما خیلی ناراحت بودند، چون که هیات ضد جادوگری جرأت نمیکرد برضد ستارهشناس یا کشیش آدولف اقدام کند.این هیات در واقع فقط زورش به فقرا و مردم بیکس و کار میرسید. این بود که کاسهٔ صبر مردم لبریز شد و خودشان بهگرفتن جادوگرن پرداختند و بهتعقیب زن نجیبزادهای پرداختند که معروف بود با فنون شیطانی بیماران را معالجه میکند، یعنی به جای آن که طبق رسم و قاعده با خون گرفتن و عملیات دلاکی بیماران را علاج کند، آنها را شستوشو میداد و به آنها غذا میخوراند. این زن، درحالی که انبوه مردم ناسزاگویان و عربدهکشان سر به دنبالش گذاشته بودند، میدوید و به خانهها پناه میبرد، اما درها به روی او بسته میشد. بیش از ربع ساعت او را تعقیب کردند و ما هم برای تماشا همراه جمعیت بودیم و بالاخره آن زن خسته شد و از دویدن باز ماند و مردم او را گرفتند. آنگاه او را به طرف درختی کشاندند و طنابی بر روی پایش انداختند و کوشیدند که پایش را توی خفت طناب بیندازند، و در حین این کار، عدهای او را گرفته بودند و او گریه و زاری و التماس میکرد و دختر جوانش ناظر آن اعمال بود و میگریست، اما جرات نمیکرد چیزی بگوید.
بالاخره آن زن را به دار آویختند، و من هم با آن که دلم به حالش میسوخت سنگی به طرف او انداختم؛ آخر همه سنگ میانداختند و هرکسی مواظب پهلو دستی خود بود و اگر من هم بهدیگران تأسی نمیجستم متوجه میشدند و ناچار در این خصوص بین مردم حرفهایی زده میشد. شیطان زد زیر خنده.
همهٔ کسانی که نزدیک بوند بهاو نگاه کردند. از این حرکت او متعجب بودند و پیدا بود که خوششان نیامده است. آن لحظه برای خندیدن به هیچوجه مناسب نبود، زیرا اعمال و رفتار آزادانهٔ او و موسیقی فوقالعادهاش او را در تمام ده مورد سوءظن قرار داده و بسیاری از مردم را نهانی با او بد ساخته بود. در این هنگام آهنگر درشت اندام ده توجه مردم را به سوی خود جلب کرد و به صدای بلندی که همه بشنوند گفت:
- - «بهچه میخندی؟ جواب بده! به علاوه خواهش میکنم بهاین حضار توضیح بده چرا سنگ نمیاندازی؟»
- - «بله، لازم نیست خودت را به کوچهٔ علیچپ بزنی، من مواظب تو بودم.»
دوصدای دیگر فریاد زدند: «بله، منهم هوای تو را داشتم.»
شیطان گفت: «سه نفر شاهد:مولر[۱۴] آهنگر، کلاین[۱۵] شاگرد قصاب و فایفر[۱۶] پیلهور نساج، یعنی سهنفر دروغگوی خیلی عادی. غیراز اینها هم کسی هست؟»
آهنگر با لحن تهدیدآمیزی گفت: «بودن و نبودن کسان دیگر مهم نیست. نظر تو هم دربارهٔ ما اهمیتی ندارد. سه نفر کافی است که حساب تو را برسند. باید ثابت کنی که سنگ انداختهای و الا حسابت پاک است.»
جمعیت فریاد زدند:«بله، همین طور است،» و تا آنجا که میتوانستند به مرکز دعوا نزدیک شدند.
آهنگر که از سخنگویی و قهرمانی خود به خود میبالید گفت: «اول باید به آن سوال دیگر جواب بدهی. چرا میخندی؟»
شیطان لبخندی زد و با لحن خوشایندی گفت: «به این میخندم که میبینم سه نفر آدم جبون و بزدل که یک پای خودشان لب گور است به زن محتضری سنگ میاندازند.»
مردم خرافاتی از شنیدن این حرف چنان تکان خوردند که خود را عقب کشیدند و نفس را در سینه حبس کردند. آهنگر لافزنان گفت:
- - «زکی! تو از مرگ ما چه خبر داری؟»
- - «من؟ من از همه چیز خبر دارم. من کارم فالگیری است و وقتی که تو چند نفر دیگر دستتان را بلند کردید، کف دستتان را دیدم. یکی از شما هفتهٔ آینده خواهید مرد، یک نفر دیگر همین امشب خواهد مرد و نفر سوم پنج دقیقه بیشتر بهمرگش باقی نیست ـ بفرمائید، آنهم ساعت!»
گفتهٔ او در مردم اثر کرد. رنگ از چهرهها پرید و بیاختیار همه به طرف ساعت چرخیدند. قیافهٔ قصاب و نساج طوری بود که گویی مبتلا بهبیماری شدهاند، ولی آهنگر سینهاش را جلو داد و با صدای محکمی گفت:
- - «برای دیدن نتیجهٔ پیشبینی تو وقت زیادی لازم نیست. اگر راست درنیامد، آقا پسر، یک دقیقه هم مهلت زندگی نخواهی داشت.»
هیچکس چیزی نگفت. همه با سکوت عمیق و گیرایی ساعت را مینگریستند. همین که چهار دقیقه و نیم گذشت، آهنگر نفسش ناگهان بند آمد و دست روی قلب خود گذاشت و گفت: «خفه شدم! به دادم برسید!» و آهسته بروی زمین خم شد. مردم آهسته خود را کنار کشیدند و هیچکس دستش را برای نگهداشتن او دراز نکرد و بالاخره آهنگر به روی خاک غلتید و مُرد. مردم اول به او و بعد به شیطان و سپس به همدیگر نگاه کردند. لبهایشان تکان میخورد، اما کلمهای از دهانشان خارج نمیشد. آنوقت شیطان گفت:
- ۰- «سه نفر دیده بودند که من سنگ نینداختم، شاید کسان دیگری هم باشند. اگر کسی هست بگوید.»
این حرف مردم را به یک نوع وحشت دچار کرد. هیچکس جواب نداد، اما عدهای شروع کردند به متهم ساختن یکدیگر و سر هم داد میزدند که: «تو گفتی که سنگ نینداخته،» و در جواب میشنیدند که: «دروغ میگویی، من حق تو را کف دستت خواهم گذاشت!» و هنوز چند لحظهای نگذشته بود که مردم به جان هم افتادند یکدیگر را به باد مشت و لگد گرفتند و درمیان آنها، فقط یک نفر بهاین جار و جنجار بیاعتنا بود و آن یک نفر همان زن مردهای بود که به درخت آویزان بود. رنج و عذاب او اکنون بهپایان رسیده بود و روحش در صلح و صفای محض مستغرق گشته بود.
بدین ترتیب از آنجا دور شدیم و من ناراحت بودم و به خود میگفتم: «شیطان بهآنها گفت که دارم به شما میخندم؛ اما دروغ گفت. بهمن میخندید.»
این فکر بار دیگر او را به خنده انداخت. گفت: «بله، داشتم به تو میخندیدم، چون از ترس آن که مبادا دیگران پشت سرت خبرچینی کنند به آن زن سنگ زدی، و حال آن که قلبت از این عمل بر آشفته بود. اما من در عین حال به دیگران هم میخندیدم.»
- - «چرا؟»
- - «برای این که وضع آنها هم مثل تو بود.»
- - «چطور؟»
- - «آخر آنجا شصت و هشت نفر آدم بود و شصت و دو نفرشان بیش از تو میل بهانداختن سنگ نداشتند.»
- - «شیطان، چه میگویی!»
- - «این که گفتم عین حقیقت است. من نژاد شما آدمها را میشناسم. این نژاد از سک مشت گوسفند تشکیل شده. اقلیتها بر آن حکومت میکنند، حکومت اکثریت به ندرت اتفاق میافتد، یا اصلا اتفاق نمیافتد. اجتماع بشری احساسات و عقاید خود را سرکوب میکند و از عدهٔ معدودی پیروی میکند که بیش از دیگران سر و صدا راه میاندازند. گاهی حق به جانب این عده است و گاهی نیست؛ ولی بر حق بودن و نبودن اهمیتی ندارد، جماعت در هر حال از آنها پیروی میکند. اکثریت عظیم نژاد بشر، چه وحشی و چه متمدن، در خفا مهربان و از آزار رساندن به دیگران رو گردانند، اما در حضور آن اقلیت مهاجم و بیرحم جرأت اظهار وجود ندارند.
فکرش را بکن! یک نفر خوش قلب و مهربان جاسوسی یک نفر آدم مهربان دیگر را میکند و کاری میکند که آن آدم در ارتکاب قساوتها و شقاوتهایی که دل هر دو را میشوراند کمال جدیت و وفاداری از خود نشان دهد. این را از من که یک نفر وارد و مطلع هستم داشته باش که مدتها پیش وقتی که عمل احمقانهٔ کشتن جادوگران از طرف یک مشت خشک مقدس دیوانه شروع شد نود و یک درصد مردم نژاد شما با آن مخالف بودند. و من این را میدانم که حتی همین امروز، پس از قرنها تعصب موروثی و تعالیم ابلهانه، از هر بیست نفر فقط یک نفر قلباً با سوزاندن جادوگران موافق است؛ و معهذا به ظاهر همه از جادوگران بدشان میآید و خواهان کشتن آنها هستند.
یکروزی هم یک عدهای از آن طرف قد علم میکنند و سر و صدای بیشتری راه میاندازند. شاید هم فقط یک تن که دارای صدای قوی و چهرهٔ مصمم باشد این کار را بکند. آن روز تمام این گوسفندان زیر علم او سینه خواهند زد و جادوگرکشی یکباره ور خواهد افتاد.
- - «سلطنتها، اشرافیتها، و ادیان، همه براساس این عیب هر فردی نسبت به همسایهٔ خود و میل او بهاین که به خاطر امنیت یا راحتی خود درنظر همسایهاش خوب جلوه کند. این وضع همیشه باقی خواهد ماند و همیشه سد راه شما خواهد بود و شما را خوار و ذلیل خواهد ساخت، زیرا شما همیشه بندهٔ حلقه به گوش اقلیتها خواهید بود. تاکنون هیچ مملکتی وجود نداشته است که در آن اکثریت مردم در اعمال قلب خود با این اوضاع موافق باشند.»
- - من از این که نژاد ما گوسفند نامیده شدند چندان خوشم نیامد و گفتم که گمان نمی نمیکنم افراد بشر گوسفند باشند.
شیطان گفت: «با اینحال، ای بره، هر آن چه گفتم حقیقت دارد. وضع خودتان را در جنگ در نظر بیاور و ببین چه گوسفندهایی هستید و چقدر مضحکید.»
- - «در جنگ؟ چطور؟»
- - «هرگز هیچ جنگ عادلانه و یا شرافتمندانهای وجود نداشته است ـ البته منظور عدل و شرافت از جانب مسببین جنگ است. من تا یک میلیون سال دیگر را میتوانم پیشبینی کنم و در تمام این مدت قاعدهای که گفتم حتی در شش مورد هم نقض نمیشود. همان عدهٔ قلیل پر سر و صدا طبق معمول غوغای جنگ راه میاندازند. کلیسا ابتدا با رعایت شرایط حزم و احتیاط اعتراض میکند. تودهٔ عظیم و وسیع و کودن مردم چشمان خوابآلود خود را میمالند و میکوشند بفهمند که چرا باید جنگ بشود، و با لحن جدی و خشمآلود میگویند: «این جنگ ظالمانه و بیشرفانه است و هیچ ضرورتی ندارد.» پس آن عدهٔ قلیل صدای خود را بلندتر میکنند. از طرف مقابل تنی چند از مردم خیر و منصف با زبان قلم بر ضد جنگ استدلال میکنند و در ابتدا امکان بیان به دست میآورند و مردم برایشان کف میزنند؛ اما این وضع دیری نمیپاید. آن عدهٔ دیگر صدای اینها را در میان جنجال و غوغای خود غرق میکنند و مخالفین جنگ رفته رفته تحلیل میروند و بازارشان کساد میشود. چیزی نمیگذرد که شاهد این وضع عجیب و غریب خواهند شد: واعظان روی منبر سنگسار میشوند و آزادی بیان مثل سابق به دست همان مردم خمشگین که قلباً هنوز با واعظان موافقند دچار اختناق میگردد، اما هیچکس جرأت نمیکند که این مطلب را بر زبان بیاورد. در این هنگام است که همهٔ مردم ـ از کلیسا گرفته تا مردم کوچه و بازار ـ دم جنگ میگیرند و آنقدر فریاد میزنند تا حلقومشان خراش برمیدارد، و هر فرد صالح و درستکاری که بخواهد دهان بگشاید سنگسار میگردد و دیگر قبیل این دهانها باز نمیشود. پس از آن سیاستمداران دروغهای سخیف اختراع میکنند و آن ملتی را که مورد حمله قرار گرفته است مقصر نشان میدهند و همه از این دروغهای وجدان خوابکن راضی و خشنود میشوند و با شوق و حرارت آنها را بررسی میکنند، ولی برای رد آنها هیچگونه کوششی به عمل نمیآورند، و بدین ترتیب رفته رفته خود را قانع میسازند که جنگ عادلانه و بر حق است و به مناسبت خواب راحتتری که پس از این خودفریبی زشت و قبیح نصیبشان میگردد خدا را سپای میگذارند.»
۱۰
روزها یکی پس از دیگری میگذشت و از شیطان خبری نبود. زندگی بدون او ملالآور مینمود. اما ستارهشناس در این هنگام از مسافرت بهکرهٔ ماه بازگشته بود و در کوچههای دهکده گردش میکرد و افکار عمومی را میشوراند، و گاهی هم که یک نفر مخالف جادوگران فرصت مناسبی به دست میآورد یک پاره آجر به پشت او حواله میداد و در میرفت. در این احوال دو چیز در وضع مارگت تأثیر مفید بخشیده بود: یکی این که شیطان که نسبت به مارگت کاملاً بیاعتنا بود پس از یکی دو بار که بدیدن مارگت رفته بود حس غرور و عزت نفس او را رنجانده بود و مارگت کوشیده بود که او را از قلب خود براند و شیطان هم دیگر رفتن به خانهٔ مارگت را موقوف ساخته بود. خبرهایی که اورسولا گاهی از دلخوری ویلهلم مایدلینگ برای مارگت میآورد باعث پشیمانی او شده بود و علت آن هم حسادت نسبت به شیطان بود. این بود که اکنون این دو عامل با هم در او مؤثر افتاده بود و مارگت در این میانه فایده برده بود، چرا که علاقهاش نسبت به شیطان مرتب کم میشد و بر علاقهاش نسبت بهویلهلم میافزود. تنها چیزی که لازم بود تا وضع یکسره شود این بود که ویلهلم دست بهکاری بزند که باعث شود مردم از او تعریف کنند و به او تمایل نشان دهند.
در همین هنگام بود که این فرصت برای ویلهلم پیش آمد. مارگی پی او فرستاد و از او خواهش کرد که در محاکمهٔ عمویش که در پیش بود دفاع متهم را به عهده بگیرد. ویلهلم خیلی خرسند شد و از میگساری دست کشید و با حرارت و علاقهٔ تمام، مشغول تهیهٔ مقدمات شد. اما در حقیقت امر، حرارت و علاقهٔ ویلهلم بر امیدواریش میچربید، زیرا پروندهٔ مورد بحث چندان امیدبخش نبود. ویلهلم در دفتر کار خود چندین بار با من و زپی مذاکره کرد و شهادت ما را خوب زیر و رو کرد که در میان آن دلایل و قرائن دندانگیری پیدا کند، ولی البته این کوشش چندان ثمربخش نبود.
چه میشد که شیطان پیدایش میشد! این فکری بود که مدام از خاطر من میگذشت. شیطان میتوانست راهی پیدا کند که محاکمه به نفع ویلهلم تمام شود، زیرا خود او گفته بود که در این دعوا پیروزی با کشیش پطر خواهد بود، و بنابراین حتما راه رسیدن بهاین پیروزی را میدانست. اما روزها میگذشت و از شیطان خبری نبود. البته من شکی نداشتم که دعوا به نفع ما تمام خواهد شد و کشیش پطر بقیهٔ عمر را به خوشی خواهد گذراند، زیرا شیطان این طور گفته بود، معهذا میدانستم که اگر شیطان میآمد و راه پیروزی را نشان میداد خیالم راحتتر میشد. اکنون وقت آن رسیده بود که تغییر نجات بخشی در زندگانی کشیش پطر ایجاد شود، زیرا از قراری که میگفتند حبس و بدنامی او را خیلی فرسوده ساخته بود و اگر بار این مصائب از شانهاش برداشته نمیشد بعید نبود که از زیر آن جان سالم بدر نبرد.
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۰۹:
جوان بیچاره تا آنجا که میتوانست کوشش میکرد، اما... قبول داستان غیرممکن مینمود...
سرانجام محاکمه برپا شد و مردم از هر گوشه و کنار برای تماشا حاضر شدند، و در میان آنها عدهٔ زیادی مردم غریبهٔ نقاط دوردست نیز دیده میشدند. آری، همه چیز در محکمه حاضر بود جز شخص متهم. کشیش پطر از لحاظ جسمی به قدری ضعیف و نحیف شده بود که حال حضور یافتن در محکمه را نداشت؛ اما مارگرت حاضر بود و امید و روحیهٔ خود را تا آنجا که میتوانست بالا نگه میداشت. پول را هم آورده بودند. کیسه را روی میز خالی کردند و کسانی که مجاز بودند آنرا لمس و وارسی کردند و ستارهشناس به جایگاه شهود فراخوانده شد. آن روز بهترین کلاه خود را بر سر گذاشته و بهترین جبهاش را به تن کرده بود.
سوال – شما مدعی هستید که این پول متعلق به شما است؟
جواب – بلی.
س- این پول را چگونه به دست آوردید؟
ج- این پول را هنگامی که از مسافرتی باز میگشتم در جاده پیدا کردم.
س- چهوقت؟
ج- بیش از دو سال پیش.
س- با این پول چه کار کردید؟
ج- آن را بهخانه آوردم و در یک جای مخفی در رصدخانهٔ خود پنهان کردم و قصد داشتم که صاحب اصلیش را پیدا کنم.
س- کوشش کردید که صاحب اصلی پول را پیدا کنید؟
ج- مدت چند ماه با جدیت تمام جویای صاحب آن شدم ولی نتیحهای به دست نیامد.
س- بعد چه کار کردید؟
ج- دیگر لازم ندانستم که بیش از این جستجو کنم و قصد داشتم پول را به مصرف تمام کردن دارالایتام متصل بهدیر برسانم بنابراین پول را از مخفیگاه درآوردم و آن را شمردم که مبادا چیزی از آن گم شده باشد. و بعد....
س- چرا خاموش شدید؟ ادامه بدهید.
ج- متاسفم که این مطلب را ناچار بر زبان میآوردم؛ اما همین که پول را شمردم و داشتم آن را در مخفیگاه میگذاشتم سر برداشتم و کشیش پطر ا دیدم که پشت سرم ایستاده است.
تنی چند آهسته گفتند: «خیلی بد شد،» اما عدهٔ دیگری گفتند: «آخر این مردک دروغگوی قهاری است.»
س- این امر شما را ناراحت کرد؟
ج- خیر، در آن موقع اهمیتی ندادم، برای این که کشیش پطر به کرات نزد من میآمد و از من تقاضای کمک مالی میکرد.
مارگت همین که شنید عمویش بناحق و بیشرمانه متهم به گدایی میشود، آن هم از طرف کسی که بهدغلی معروف است، رنگش سرخ شد و خواست حرفی بزند اما به موقع متوجه موقعیت خود شد و آرام گرفت.
س- ادامه بدهید.
ج- آخر کار، من باز ترسیدم که پول را به مصرف دارالایتام برسانم و برآن شدم که یک سال دیگر صبر کنم و جستجو را ادامه دهم. وقتی که خبر پول پیدا کردن کشیش پطر را شنیدم خوشحال شدم و هیچ سوظنی بهمن دست نداد، تا اینکه در این حسن تصادفی که برای کشیش پیش آمده بود سه چیز به نظرم بعید آمد.
سـ آن سه چیز را بیان کنید.
کشیش پطر پول خود را در کوره راهی پیدا کرده بود؛ من پول را در جاده یافته بودم. پولی که کشیش پطر یافته بود همه سکههای طلا بود؛ پول من هم همینطور. کشیش پطر هزار و یکصد و هفت دوکات یافته بود؛ من هم درست همین مبلغ را پیدا کرده بودم.
شهادت ستارهشناس به همین جا ختم شد و یقیناً گفتههای او در حضار قویاً اثر کرد. اثر آن در مردم به خوبی دیده میشد.
ویلهلم مایدلینگ چند سوال از ستارهشناس کرد، بعد ما بچهها را صدا کرد و ما هم داستان خود را نقل کردیم. داستان ما باعث خندهٔ حضار و خجلت حودمان شد. در هر صورت خیلی ناراحت بودیم، چون که وضع ویلهلم نامساعد بود و وجناتش این را حکایت میکرد. جوان بیچاره تا آنجا که میتوانست کوشش میکرد، اما هیچ دلیل و امارهای به نفع او وجود نداشت و همان مقدار همدردی هم که در میان مردم وجود داشت اکنون پیدا بود که دیگر در جانب موکل او قرار ندارد. شاید برای محکمه و مردم قبول حکایت ستارهشناس، با توجه بهشخص او، مشکل بود؛ اما قبول داستان کشیش پطر تقریباً غیرممکن مینمود. حال ما به قدر کافی بد بود، تازه وکیل ستارهشناس هم گفت که سوال کردن از ما را لازم نمیداند، چون داستان ما داستان احساسی است و فشار آوردن روی آن دور از رحم و مروت است. به شنیدن این سخن همه کرکر خندیدند و این دیگر بیرون از حد تحمل ما بود. بعد وکیل مزبور، نطق ریشخندآمیز مختصری کرد و به قدری داستان ما را مورد تمسخر قرار داد و قضیه چنان محال و کودکانه جلوه کرد که همه را به خنده انداخت، بحدی که اشک از چشم مردم جاری شد. بالاخره مارگت نتوانست مقاومت و شهامت خود را حفظ کند و به گریه افتاد و من دلم به حالش سوخت.
در این موقع چشمم به چیزی افتاد که حالم را دگرگون ساخت: شیطان پهلوی ویلهلم ایستاده بود! چقدر باهم فرق داشتند! شیطان مطمئن به نظر میرسید و و روح و نشاط از چشم و چهرهاش میتابید، و حال آن که ویلهلم فوقالعاده مایوس و گرفته مینمود. حالا دیگر من و زپی خیالمان راحت شد و پیش خود گفتیم که اکنون او در جایگاه شهود قرار میگیرد و طوری حرف میزند که قاضی و مردم همه تصدیق کنند که مثلاً سیاه سفید و سفید سیاه است و یا هر رنگی که بگوید همانست و جز آن نیست. بهاطراف نگاه کردیم که ببینم غریبههایی که در محکمه بودند راجع به او چه نظری دارند ـ چون میدانید که شیطان بسیار زیبا بود و در حقیقت جمالش چشم را خیره میکرد. ولی با همهٔ اینها کسی بهاو توجهی نداشت و ما فهمیدیم که شیطان نامرئی است.
وکیل مدافع داشت آخرین کلمات خود را بر زبان میراند. هنگامی که او مشغول حرف زدن بود، شیطان در بدن ویلهلم حلول کرد. وارد بدن ویلهلم شد و ناپدید گشت؛ بعد، هنگامی که روح او از دریچهٔ چشمان ویلهلم تابیدن گرفت، وضع بکلی دیگرگون شد.
وکیل مدافع با لحن جدی و موقر حرف خود را تمام کرد. بعد بهپول اشاره کرد و گفت:
«عشق بهاین چیز که میبینید ریشهٔ همهٔ مصائب و معاصی است. آری این وسوسهکنندهٔ دیرین، اکنون آنجا قرار گرفته و سرخی شرم آفرین پیروزی خود را بر چهره دارد. آخرین پیروزی او عبارتست از ریختن آبروی یک نفر خادم درگاه الهی و دو کودک زبان بسته که در ارتکاب این جرم با او شرکت داشتهاند. بگذارید همگی امیدوار باشیم که اگر از این پول به زبان میآمد اکنون در محضر محکمه اعتراف میکرد که از میان پیروزیهایش این پیروزی از همه پستتر و غمانگیزتر است.»
وکیل سرجای خود نشست. ویلهلم برخاست و گفت: «از شهادت طرف مدعی بنده اینطور میفهمم که ایشان پول مورد بحث را بیش از دو سال پیش در جادهای پیدا کردهاند. اگر اشتباه میکنم گفتهٔ مرا اصلاح کنید، قربان.»
ستارهشناس گفت که ویلهلم درست فهمیده است.
«دیگر اینکه آن پولی که بهترتیب معروض پیدا شده، از هنگام پیدا شدن تا تاریخ معین، یعنی آخرین روز سال گذشته، از دست ایشان خارج نشده است. اگر اشتباه میکنم حرفم را اصلاح کنید، قربان؛»
ستارهشناس با سر تصدیق کرد. ویلهلم رویش را به طرف رئیس محکمه کرد و گفت:
«پس اگر من ثابت کنم که پول حاضر آن پول مورد بحث نیست، آیا عدم تعلق پول حاضر بهایشان ثابت نخواهد شد؟»
«مسلماً ثابت خواهد شد. اما این امر خلافه رویه است، زیرا در صورتی که شما چنین شاهدی میداشتید موظف بودید که به اطلاع وی برسانید و او را در اینجا حاضر کنید تا...» رئیس محکمه حرف خود را قطع کرد و با سایر قضات بهمشاوره پرداخت. در این موقع آن وکیل دیگر خشمگین برخاست و نسبت به وارد کردن شهود جدید در این مرحله از دعوی اعتراض کرد.
قضات بهاین نتیجه رسیدند که اعتراض او وارد است و هیچ شاهد جدیدی نباید وارد دعوی شود.
ویلهلم گفت: «ولی موضوع بحث من شاهد جدید نیست بلکه چیزی است که قبلاً نیز تا حدی مورد مطالعهٔ محکمه قرار گرفته است؛ موضوع بحث من عبارتست از خود این سکهها.»
«سکهها؟ سکهها چه میتوانند بگویند؟»
«میتوانند بگویند که همان سکههایی که متعلق به ستارهشناس بودهاند نیستند. میتوانند بگویند که در ماه دسامبر گذشته وجود نداشتهاند. تاریخ روی آنها میتواند این حقیقت را نشان دهد.»
و نشان هم داد! هنگامی که وکیل و قاضی سکهها را برداشتند و نگاه کردند و اظهار تعجب کردند، محکمه به شدت بهتکان آمد. همه بهزیرکی ویلهلم که این فکر خوب درست به موقع بخاطرش رسیده بودند آفرین گفتند. سرانجام دستور برقراری نظم داده شد و محکمه اعلام کرد:
«همهٔ سکهها به جز چهار عدد، دارای تاریخ سال جاری هستند. محکمه همدردی فراوان خود را نسبت بهمتهم ابراز میدارد و از اینکه وی که یک نفر بیگناه است بعلت سوتفاهم تأسفآوری به ناحق دچار حبس و تحقیر گشته مراتب احساس تاسف عمیق خود را اعلام میکند. دعوی مختوم است.»
بدین ترتیب برخلاف تصور آن وکیل مدافع پول به زبان آمد. قضات از جا برخاستند و تقریباً بهسوی مارگت آمدند که با او دست بدهند و به او تبریک بگویند و سپس با ویلهلم دست بدهند و او را تحسین کنند. شیطان از جسم ویلهلم خارج شده بود و در گوشهای ایستاده با علاقهٔ تمام ناظر اوضاع بود. مردم از همه طرف از میان او میگذشتند و هیچ متوجه بودن او در آنجا نبودند. ویلهلم نمیتوانست توضیح بدهد که چرا فقط در آن لحظه به فکر تاریخ روی سکهها افتاد و قبلاً این موضوع به فکرش خطور نکرده بود. میگفت که ناگهان، مثل اینکه بهمن الهام شده باشد، این فکر از خاطرم گذشت؛ زیرا با آنکه سکهها را وارسی نکرده بودم انگار میدانستم که حسابم درست است. ـ این گفته درستکاری و راستگویی او را نشان میداد و شایسته و برازندهٔ ویلهلم بود. هرکس دیگری به جای او بود مدعی میشد که قبلاً فکرش را کرده بودم، ولی نگه داشته بودم که مردم را غافلگیر کنم.
اکنون دیگر ویهلم قدری از درخشش و جلا افتاده بود؛ البته نه زیاد ولی به خوبی پیدا بود که چشمانش دیگر آن تابش و تلالو را ندارند. اما هنگامی که مارگت آمد و او را تحسین و تمجید کرد و از او تشکر نمود و بیاختیار گفت که از داشتن تو به خود میبالم، باز تقریباً همان جلوه و جلا از چشمان ویلهلم تابیدن گرفت. ستارهشناس نابود شده بود ناسزاگویان از آنجا دور شد و سلیمان اسحق پول را برداشت و برد. اکنون دیگر این پول به طور قطع و یقین به کشیش پطر تعلق داشت.
شیطان رفته بود. من اینطور فکر کردم که لابد اکنون در زندان حاضر شده است که خبر برائت را بهزندانی برساند و درست هم فکر کرده بودم. مارگت و بقیهٔ ما با حداعلای سرعت خود و باشوق و شادی فراوان بطرف زندان راه افتادیم.
و اما کاری که شیطان کرده بود از این قرار بود: شیطان در برابر کشیش بیچاره حاضر شده اعلام کرده بود که «محاکمه به پایان رسید و تو به حکم الیالابد به عنوان یک نفر دزد آبروی خود را از دست دادی!»
این ضربت عقل را سر پیرمرد بیچاره پرانده بود. ده دقیقه بعد که ما رسیدیم پیرمرد داشت باوقار و طمانینهٔ فراوان در اطاق قدم میزد و به نگهبان و زندانبان فرمان میداد و آنها را ندیم عالیمقام و شاهزاده فلان و امیر بهمان و دریاسالار و سپهسالار و از این قبیل مهملات مینامید و در عالم خود خودش بود. پیرمرد بیچاره پیش خود خیال میکرد امپراطور است!
مارگت خود را در آغوش او افکند و گریست و ناظران به قدری متأثر شدند که نزدیک بود قلبشان در سینه از حرکت باز ایستد. کشیش مارگت را شناخت، اما علت گریهٔ او را نمیفهمید. بادست روی شانهٔ مارگت زد و گفت:
«گریه مکن، عزیزم، به یاد داشته باش که کسانی ناظر گریهٔ تو هستند و شایستهٔ وارث تارج و تخت امپراطوری نیست که در انظار دیگران اشک بریزد. مشکل خود را به من بگو ـ من آن را آسان خواهم ساخت. هیچ کاری نیست که از حدود توانایی امپراطور خارج باشد.» بعد نگاهی به اطراف انداخت و اورسولای پیر را دید که با پیشبند خود اشکهایش را پاک میکرد. از دیدن این منظره متحیر شد و پرسید: «ترا چه میشود؟»
اورسولا در میان هقهق گریه به او گفت که از این که او را «اینطور» میبیند حالش دگرگون میشود. کشیش لحظهای به فکر فرو رفت و بعد مانند کسی که با خود حرف میزند گفت:
«این دوشس خوش پوش موجود پیر جالبی است. نیتش خوب است، اما همیشه عذاب میکشد و نمیتواند مشکل خود را برای دیگران توضیح بدهد. علتش این است که خودش هم نمیداند.»
همین که چشمش بهویلهلم افتاد گفت: «آه، امیر هندوستان! گمان میکنم این شما هستید که خیال شاهزاده خانم را ناراحت کردهاید. نگران نباشید، اشکهای او خواهد خشکید و او در تاج و تخت شما سهیم خواهد شد و هر دوی شما تاج و تخت مرا به ارث خواهید برد. خوب، شهبانوی کوچولو، اکنون از من راضی هستی؟ حال میتوانی لبخند بزنی، اینطور نیست؟»
سپس مارگت را نوازش داد و او را بوسید و به قدری از خودش و از دیگران راضی و خرسند بود که هر قدر به دیگران ابراز تفقد میکرد باز در نظرش کم بود. شروع کرد از چپ و راست به بخشیدن ممالک و مستملکات و چیزها کوچکترین نصیب در آن میانه از یک امیرنشین کمتر نبود. سرانجام وقتی او را وادار ساختند که به خانه برود با طمطراق فراوان به راه افتاد و هنگامی که جمعیت بیرون زندان متوجه شدند که کشیش چقدر خوشش میآید که برایش هورا بکشند، تا دلش میخواست برایش هلهله کردند و او هم با تعظیمهای بزرگوارانه و لبخندهای باوقار جواب میداد و مکرر دستش را دراز میکرد و میگفت: «رستگار شوید، ای رعایای من!»
صحنه به قدری رقتانگیز بود که من تا آن هنگام نظیرش را ندیده بودم و مارگت و اورسولا در تمام راه گریه میکردند.
هنگام بازگشتن به خانه در راه، شیطان را دیدم و او را سرزنش کردم که چرا با آن دروغ مرا فریب داده بود. شیطان ناراحت نشد؛ بهه سادگی و آرامی تمام گفت:
«آه، اشتباه میکنی. آنچه گفتم عین حقیقت بود. گفتم که او بقیهٔ عمرش را خوشبخت خواهد بود و همینطور هم هست: برای اینکه همیشه تصور خواهد کرد که امپراطور است و غرور و سروری که از این تصور به او دست میدهد تا به آخر باقی خواهد ماند. او اکنون تنها شخص واقعاً خوشبخت در این امپراطوری است و به همین حال نیز باقی خواهد ماند.»
«ولی آخر شیطان، این چه طریق خوشبخت کردن مردم است! نمیتوانستی بدون این که او را از نعمت عقل محروم سازی اینکار را بکنی؟»
عصبانی کردن شیطان کار دشواری بود، اما این حرف موفق بدین کار شد.
گفت:«عجب الاغی هستی! تو اینقدر نفهمی که تا به حال متوجه نشدهای که عقل و خوشبختی مانعالجمع است؟ هیچ فرد عاقلی نمیتواند خوشبخت باشد، زیرا در نظر عاقل زندگی یک امر واقعی است و او میبیند که این امر واقعی چه چیز وحشتناکی است. فقط دیوانگان میتوانند خوشبخت باشند، و آنهم نه بسیاری از آنها. آن عدهٔ قلیلی که خود را پادشاه یا خدا میپندارند خوشبختند، بقیه از عاقلان خوشبتتر نیستند. البته هیچ آدمی هرگز عقل تام و تمام ندارد، منظور من از دیوانگی موارد شدید نقصان عقل است. من آن زینت پست و بنجلی که بشر «شعور» مینامد را از این مرد گرفته و رویای زرین را جانشین زندگی خزفی او ساختهام. حالا تو نتیجه را میبینی و ایراد هم میگیری! من گفتم که او را برای همیشه خوشبخت میکنم، و کردم. او را مطابق یگانه طریقی که برای نوع بشر امکان دارد خوشبخت کردم ـ و حالا تو شکایت داری؟» شیطان آهی از سر یاس کشید و گفت: «مثل اینکه راضی کردن این نوع مخلوقات کار مشکلی است.»
ملاحظه میفرمایید دیگر؛ مثل این که شیطان بلد نبود جز با کشتن یا دیوانه ساختن مردم مرحمتی در حق آنها بکند. من به بهترین وجهی که میتوانستم معذرت خواستم، ولی اعمال شیطان ـ در آن هنگام ـ به نظرم چندان درست نیامد.
شیطان به کرات میگفت که نژاد بشر زندگانیش توام با خود فریبی است؛ این موجود از گهواره تا گور با ظواهر و اوهامی که آنها را با واقعیت اشتباه میکند خود را گول میزند و این امر زندگی او را به صورت وهم و فریب در میآورد. از میان آن صفات حسنهای که انسان بخود نسبت میدهد و به آنها مینازد حتی یکی را هم فیالواقع ندارد. آدمی خویشتن را اطلس میپندارد و حال آنکه دلقکی بیش نیست.
یک روز هنگامی که شیطان در این زمینه به حرف آمده بود از «حس مزاح» نام برد. من خوشحال شدم و حرف را از دهان او قاپیده گفتم که ما آدمها دارای این حس هستیم.
شیطان گفت: «باز هم این نژاد آدمی حرف زد! همیشه حاضر است ادعای چیزهایی را بکند که ندارد و یک مشت خرمهرهٔ خود را به جای یک خروار گوهر شبچراغ عوضی بگیرد. شما از حس مزاح تصوری آلوده و ناخالص دارید و بیش از این چیزی از آن نمیفهمید. عدهای از شما دارای این حس هستید. این عده جنبهٔ مضحک هزار چیز بیمقدار و پست را میبینند ـ که آن هم عبارت از همان تناقضات آشکار است. این ناموزونیها و حماقتها فقط خندهٔ حیوانی را بر میانگیزد. آن ده هزار جنبهٔ خندهانگیز عالی که در این دنیا وجود دارد از دیده کم نور بشر پنهان است. آیا یک روزی خواهد رسید که نوع بشر جنبههای خندهانگیز این مظاهر نشاط و جوانی را ببیند و با خندیدن بهآنها از میانشان ببرد؟ گفتم از میانشان ببرد، چون نژاد شما با این فقر و فلاکتی که با آن دست به گریبان است، فقط یک سلاح واقعاً موثر دارد و آن خنده است. زور و پول و اقناع و التماس و یا ایذا مبتذلات عظیم را فقط میتواند کمی تکان دهد، کمی آنرا از جای خود بکند ـ و با گذشتن قرنها قدری آنها را تضعیف کند؛ اما فقط فقط خنده است که میتواند با یک ضربت آنها را متلاشی کند و ذراتشان را از هم بپاشد. هیچ چیز نمیتواند در مقابل خنده تاب بیاورد. شما همیشه، با سلاحهای دیگر خود جار و جنجال راه میاندازید و میجنگید. آیا هیچ از این سلاح استفاده میکنید؟ اصلاً آدمیزاد هرگز این سلاح را به کار میبرد؟ نه، شما آن فهم و شجاعت را ندارید.
در ضمن صحبت مشغول جهانگردی بودیم و در این موقع در شهر کوچکی در هندوستان توقف کردیم و چندی مشغول تماشای شعبدهبازی شدیم که معرکه گرفته بود و کارهای خود را برای جماعتی از مردم نمایش میداد. کارهای او خیلی عالی بود ولی من میدانستم که شیطان میتواند روی دست او بزند و از او خواهش کردم که چند چشمه از کارهای خود را نمایش دهد و او هم قبول کرد. شیطان خود را به صورت یک بومی عمامه به سر و شلوار به پا در آورد و موقتاً زبان هندی را تا حد قابل ملاحظهای بهمن یاد داد.
شعبدهباز دانهای را نشان داد، بعد آن را در گلدان کوچکی لای خاک کرد، سپس پارچهای روی گلدان انداخت، یک دقیقه بعد پارچه شروع کرد بهبلند شدن و ده دقیقه بعد پارچه بیش از یک وجب بلند شده بود. آنگاه شعبدهباز پارچه را برداشت. درخت کوچکی از زیر آن نمایان شد که شاخ و برگش به قاعده بود و میوههای رسیده بهشاخهای آن آویخته بود. از آن میوه خوردیم و خوشمزه هم بود. اما شیطان گفت:
«چرا روی گلدان را میپوشانی؟ نمیتوانی درخت را در نور خورشید برویانی؟»
شعبدهباز گفت: «نه، هیچکس نمیتواند این کار را بکند.»
«تو در این رشته یک طفل دبستانی هستی و فن خود را خوب نمیدانی. آن تخم را بده به من، من به شما نشان خواهم داد. تخم را گرفت و گفت: «چه درختی از این تخم برویانم؟»
«این تخم آلبالو است، طبعاً آلبالو خواهد رویاند.»
«نه، این که چیزی نیست، هر مبتدیی میتواند این کار را بکند. از این تخم درخت پرتقال برویانم؟»
شعبدهباز خندید و گفت: «آه، البته.»
«میخواهی کاری کنم که غیر از پرتقال میوههای دیگر هم بدهد؟»
تماشاچیان گفتند: «انشاالله موفق باشید.» و خندیدند.
شیطان تخم را روی زمین نهاد، مشتی خاک روی آن ریخت و گفت: «بروی!»
ساقه نازکی از خاک بیرون جست و شروع به روییدن کرد و چنان به سرعت رویید که در ظرف پنج دقیقه به صورت درخت تناوری درآمد و روی سر ما سایه انداخت.
مردم ابتدا با تعجب زیر لب حرفهایی زدند و سپس همه به بالا نگاه کردند و منظرهٔ زیبای شگفتانگیزی دیدند، زیرا شاخههای درخت از همه جور و همه رنگ میوه پربار بود. پرتقال، انگور، موز، آلبالو، و غیره، همه به شاخها بند بود. سبد آوردند و شروع کردند به چیدن میوهها. مردم دور شیطان جمع شده دستهایش را میبوسیدند و او را تحسین میکردند و پادشاه شعبدهبازانش مینامیدند. خبر این قضیه در شهر پیچید و همه دواندوان برای تماشای اعجاز شیطان آمدند ـ و البته آوردن سبد را هم فراموش نکرده بودند. درخت هم جواب آن همه مردم را میداد و به همان سرعتی که میوههایش را میچیدند، باز میوه میداد. سبدها بیستبیست و صدصد پر میشد، اما از میوهٔ درخت نمیکاست. سرانجام یک نفر خارجی با لباس کتانی سفید و کلاه آفتابی آمد و با خشم فریاد زد:
- توضیح عکسِ صفحهٔ ۱۱۹:
شیطان گفت:
«... اکنون دیگر من باید بروم و دیگر همدیگر را نخواهیم دید...»
«از اینجا دور شوید! گم شوید، سگها این درخت در زمین من روییده و مال من است.»
بومیان سبدهایشان را زمین نهادند و تعظیم کردند. شیطان نیز انگشت خود را بهپیشانی نهاد و به رسم بومیان تعظیم کرد و گفت:
«صاحب، تقاضا دارم بگذارید این مردم یک ساعت به میل خود هرچه میخواهند ببرند؛ فقط همین یک ساعت و نه بیشتر. بعد از آن میتوانید آنها را منع کنید، و در آن صورت هم باز آنقدر میوه خواهید داشت که از مصرف سالانهٔ شما و تمام و مملکت بیشتر خواهد بود.»
این سخن آن خارجی را خیلی خشمگین کرد و او فریاد زد: «ولگرد جمبل، تو که هستی که بهبالاتر از خودت دستور میدهی که چه کار بکند و چه کار نکند؟» و با تعلیمی خود شیطان را زد و این اشتباه را با یک لگد نیز تکرار کرد.
میوهها روی شاخها پوسید و برگهای درخت خشکید و ریخت. شخص خارجی مانند کسی که متحیر شده اما خوشش نیامده به شاخهای برهنهٔ درخت خیره شد. شیطان گفت:
«از این درخت خوب مواظبت کن، برای اینکه سلامت درخت به سلامت تو بستگی دارد. این درخت دیگر هرگز میوه نخواهد داد، ولی اگر از آن مواظبت کنی عمرش دراز خواهد بود. هر شب ساعتی یکبار پای آنرا آب بده، و خودت این کار را بکن. این کار را دیگری نباید بکند. موقع روز هم آب دادن آن فایدهای ندارد. اگر حتی یک نوبت از آب دادن غفلت کنی درخت خواهد خشکید و تو هم خواهی مرد. دیگر به وطن خودت نرو، چون به آنجا نخواهی رسید. شبها نباید کار یا تفریحی برای خود فراهم کنی که لازم شود پای از آشیانهٔ خانه خود بیرون بگذاری؛ چون ممکن است برای آب دادن به درخت به موقع نرسی. این محل را باید نه اجاره بدهی و نه بفروشی؛ چون خلاف مصلحت است.»
خارجی آدم مغروری بود و حاضر نمیشد عجز و التماس کند؛ اما به نظر من از قیافهاش پیدا بود که میل دارد این کار را بکند. اما همانطور که به شیطان خیره شده بود، ما ناپدید شدیم در جزیرهٔ سراندیب فرود آمدیم.
من دلم به حال آن مرد سوخت و متاسف شدم که چرا شیطان او را برخلاف مالوف خود نه کشت و نه دیوانه ساخت. اگر این کار را میکرد به حال آن بیچاره رحم شده بود و شیطان اندیشهٔ مرا دریافت و گفت:
«اگر به خاطر زنش نبود این کار را میکردم. چون زنش به من بیاحترامی نکرده بود. زنش هم اکنون از کشور خودشان که پرتقال باشد دارد به نزد او میآید. آن زن سالم است ولی از عمرش مدت زیادی باقی نیست و مدتها است آروزمند دیدار آن مرد است و میخواهد او را متقاعد سازد که سال آینده بهکشور خود بازگردند. اما بدون آن که بداند شوهرش نمیتواند سرزمین هندوستان را ترک گوید، خواهد مرد.»
«یعنی آن مرد به او نخواهد گفت؟»
«آن مرد؟ آن مرد جرأت نخواهد کرد راز خود را بهاحدی بگوید. تصور خواهد کرد که یک وقت در خواب، فلان نوکر فلان مهمان پرتقالی آن را خواهد شنید.»
«مگر آن بومیان آن چه را بهاو گفتی نفهمیدند؟»
«نخیر، هیچکدام نفهمیدند. ولی او همیشه خواهد ترسید. که مبادا یک نفر فهمیده باشد. این ترس او را شکنجه خواهد داد، زیرا او نسبت بهبومیان تندی و سختگیری کرده است و از آنها میترسد. وقتی که میخوابد خواب میبیند که بومیان درخت او را قطع میکنند. این روز او را تلخ خواهد کرد. مشغلهٔ شبش را هم که قبلاً برایش فراهم کردهام.»
دیدن این که شیطان از نقشههایی که برای آن شخص خارجی کشیده بود چه لذت جنایتآمیزی میبرد مرا اندوهگین ساخت، هر چند این اندوه چندان شدید نبود.
«شیطان، آنچه بهاو گفتی باور کرد؟»
«به خیال خودش باور نکرده بود، اما ناپدید شدن ما مؤثر واقع شد. آن درخت هم، چون در جای آن قبلاً درختی نبود، به نوبهٔ خود موثر بود. انواع عجیب و نامعقول میوهها و خشکیدن ناگهانی برگها، همهٔ اینها در باور کردن او تأثیر کرد. در هر صورت بگذار هرجور دلش میخواهد استدلال کند و به هر نتیجهای که میل دارد برسد؛ چیزی که مسلم است درخت را آب خواهد داد. اما از حالا تا شب، آن مرد زندگی جدید خود را با یک اقدام بسیار طبیعی آغاز خواهد کرد.»
«چه اقدامی؟»
«یک نفر کشیش را دعوت خواهد کرد که از آن درخت دفع مضرت بکند. شما آدمها نژاد بسیار مضحکی هستید و خودتان خبر ندارید.»
«راز درخت را به کشیش خواهد گفت؟»
«نه، خواهد گفت یک نفر شعبدهباز اهل بمبئی این درخت را به وجود آورده میخواهم شیطان را از جسم آن خارج کنم تا دوباره سبز بشود و میوه بدهد. اوراد و ادعیهٔ کشیش مؤثر واقع نمیشود؛ در نتیجه آن پرتقالی از دفع مضرت درخت دست میکشد و آب پاش خود را حاضر میکند.»
«ولی کشیش درخت را خواهد سوزاند. من این را یقین دارم. کشیش اجازه نخواهد داد که آن درخت باقی بماند.»
«بله، اگر در هر جای اروپا این قضیه واقع میشد علاوه بر درخت خود آن مرد را هم میسوزاندند. ولی در هندوستان مردم متمدناند و این قبیل چیزها اتفاق نمیافتد. آن مرد کشیش را بیرون خواهد کرد و بهمواظبت از درخت خواهد پرداخت.»
من قدری فکر کردم، بعد گفتم: «شیطان، به نظر من زندگی سختی برای آن مرد ترتیب دادهای.»
«بله، نسبتاً سخت است. نمیشود آن را با گردش و تفریح اشتباه کرد.»
مثل سابق در اطراف و اکناف جهان میگشتیم و از نقطهای به نقطهٔ دیگر میرفتیم و شیطان عجایب و غرایب فراوان به من نشان میداد که اغلب بهنحوی ز انحاء از ضعف ما نژاد بشر حکایت میکرد.
هرچند روزی یکبار شیطان ظاهر میشد و مرا به گردش میبرد و ضعفها و معایب بشر را بهمن نشان میداد، منتها یقین دارم که این کار را از روی بدجنسی نمیکرد، بلکه گویی این چیزها فقط باعث تفریح و سرگرمی او میشد ـ درست مانند طبیعیدانی که خود را با مجموعهای از مورچگان سرگرم میسازد.
۱۱
شیطان در حدود یک سال بهاین دیدارهای خود ادامه داد، اما سرانجام بین دیدارهایش فاصله افتاد و سپس برای مدت درازی اصلاً نیامد. غیبت او همیشه مرا تنها و غمناک میساخت. احساس میکردم که علاقهٔ او بهاین جهان حقیر و ناچیز ما دارد رفته رفته کم میشود و ممکن است یکباره دیدارهای خود را قطع کند. بالاخره یک روز به دیدنم آمد، من از فرط شادی در پوست نمیگنجیدم، اما این شادی دیری نپایید، زیرا شیطان گفت که برای خداحافظی آمدهام، آن هم برای آخرین بار. گفت مأموریتهایی دارم و باید بروم و در گوشههای دیگر کائنات تحقیقاتی بکنم و این کارها مرا برای مدتی درازتر از آنچه تو بتوانی منتظر بازگشتم شوی مشغول خواهد داشت.
«پس میروی و دیگر برنمیگردی؟»
گفت:«بله، ما مدتی باهم رفاقت کردیم و این رفاقت برای هردوی ما خوشایند بود؛ ولی اکنون دیگر من باید بروم و دیگر همدیگر را نخواهیم دید.»
«شیطان، در این دنیا درست، اما در دنیای دیگر چطور؟ در دنیای دیگر حتماً همدیگر را خواهیم دید، آیا اینطور نیست؟»
شیطان با آرامش و متانت تمام این جواب عجیب را داد:
«دنیای دیگری وجود ندارد.»
تأثیر لطیفی از روح او بهروح من دمیده شد و همراه این احساس محو و مبهم و پر از امید بهمن دست داد که این حرف ممکن است ـ بلکه باید ـ راست باشد.
«تاکنون چنین گمانی نبرده بودی؟»
«نه، چطور میتوانستم چنین گمانی ببرم؟ اما کاش این حرف راست باشد.»
«راست هست.»
احساس رضایتی در من موج زد، اما قبل از آن که به صورت کلمات بهبیرون راه یابد، شکی جلو آن را گرفت و گفتم: «ولی آخر... آخر... ما آن زندگی آینده را دیدیم... آن را به رایالعین دیدیم... پس...»
«آن تصوری بیش نبود. وجود خارجی نداشت.»
امید بزرگی که داشت درون من تلاش میکرد تقریباً راه نفس را بر من بسته بود. گفتم:«تصور؟ تصـ...؟»
«خود زندگی تصوری و رؤیایی بیش نیست.»
مثل اینکه برقزده شده بودم. خدایا! من در اندیشههای خود بارها بهاین فکر برخورده بودم!
«هیچ چیز وجود ندارد. همه چیز رؤیاست. انسان، جهان، خورشید، ماه، آسمان پرستاره، همه رویا است رویا. هیچ یک وجود ندارد. هیچ نیست جز مکان خالی... و تو!»
«من؟»
«آری! تو هم نیستی؛ گوشت و خون و استخوان و ریشه نداری، بلکه تو همین اندیشهای. خود من هم وجود ندارم. من رؤیایی بیش نیستم ـ رویای تو، مخلوق تصور تو. یک لحظهٔ دیگر متوجه این امر خواهی شد و مرا از اندیشهٔ خود خواهی راند و من به آن هیچی که تو مرا از آن پدید آوردهای ملحق خواهم شد...
«من هم اکنون دارم ناپدید میشوم، دارم تحلیل میروم و در میگذرم. یک لحظهٔ دیگر تو در مکان بیکران تنها خواهی ماند و در این دریای ناپیدا کرانه بییار و دمسازی سرگردان خواهی شد، زیرا تو همان اندیشهٔ محض، تنها اندیشهٔ ممکن؛ باقی خواهی ماند. تو طبیعت لایزال هستی؛ اما من، خادم ناچیز تو، وجود ترا بر خودت مکشوف کرده و ترا آزاد ساختهام. اکنون رؤیاهای دیگر و بهتری ببین!
«عجب اینجا است که تو سالها، قرنها، بل هزارهها متوجه این امر نشدهای! زیرا تو یکه و تنها از ازل تا ابد وجود داشتهای. واقعاً عجب اینجاست که تو گمان هم نبردهای که جهان و هرچه درو هست هیچ در هیچ است. عجیب است، زیرا دنیا و مافیها مانند هر رؤیایی سخت و بهآشمار نامعقول است. خدایی دارد که به همان آسانی که میتواند بندگان بد بیافریند بهخلق بندگان خوب نیز توانا است، و معذلک آفرینش بندگان بد را ترجیح میدهد؛ میتواند همهٔ آنها را خوشبحت کند، و معذلک حتی یک نفر را برای نمونه خوشبخت نمیسازد؛ آنها را وا میدارد که به این دنیای دون و زندگی مرارتبار دل ببندند؛ و آنگاه بهر یکی پنج روزی بیش فرصت نمیدهد؛ به فرشتگان خود گنج سعادت ابدی را بیهیچ رنجی ارزانی داشته، و معذلک فرزندان دیگر خود را واداشته است که در راه تحصیل این گنج موهوم رنج موفور برخود هموار کنند؛ بهفرشتگان خود زندگی بیدرد و و الم ارزانی داشته، و آنگاه به فرزندان دیگر خود حیاتی آکنده از فلاکت و ادبار و بیماری روحی و جسمی تحمیل کرده است؛ از عدالت دم میزند، دوزخ نیز دارد؛ از باران رحمت دم میزند، دوزخ نیز دارد؛ از قوانین طلایی و بخشایش الهی دم میزند، دوزخ نیز دارد؛ بهدیگران درس اخلاق میدهد، و خود از اخلاق بویی نبرده است؛ از وقوع جنایت بهخشم میآید، و خود بهر جنایتی دست میزند؛ انسان را بدون رضایت انسان خلق کرده است، و آنگاه مسئولیت اعمال او را بجای آنکه شرافتمندانه بهگردن مسئول واقعی آنها بگذارد میخواهد بر عهدهٔ ضعیف خود انسان تحمیل کند؛ و پس از همهٔ اینها با آن وسعت نظر وسعهٔ صدر علوی و الهی خود از انسان، از این بندهٔ حقیر سراپا تقصیر، میخواهد که او را پرستش کند!...
«اکنون میفهمی که این چیزها جز در عالم رؤیا محال و متمنع است؛ میفهمی که اینها مهملات کودکانهای بیش نیست؛ میفهمی که اینها مخلوق مخیلهای است که از بلهوسی خود خبر ندارد؛ خلاصه میفهمی که اینها همه رؤیا است و تو خالق آنها هستی. آثار و علائم رؤیا بودن آنها همه حاضر و آشکار است. تو میبایست پیش از اینها بدان حقایق پیبرده باشی.
«آنچه من برتو مکشوف ساختهام عین حقیقت است. نه نه جهانی هست و نه نوع بشری و نه حیات دنیوی و نه بهشتی و نه دوزخی. همه چیز رؤیاست ـ آنهم رؤیایی است آشفته و احمقانه. و تو نیز اندیشهای بیش نیستی؛ اندیشهای بیسرانجام و بیهوده و لامکان که تنهای تنها در ابدیت خالی سرگردان است!»
شیطان ناپدید شد و من وحشتزده برجای ماندم؛ زیرا میدانستم و دریافته بودم که آنچه گفت راست گفت.
پایان