فتح برلن!: تفاوت بین نسخهها
جز |
جز |
||
(۲ نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است) | |||
سطر ۸: | سطر ۸: | ||
[[Image:KHN005P140.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۰|کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۰]] | [[Image:KHN005P140.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۰|کتاب هفته شماره ۵ صفحه ۱۴۰]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
+ | |||
+ | این قصه را در ایام جنگ برلن در صندوق مجلهی صبا انداخته بودند. معلوم نشد نویسندهی آن کیست. هرکه هست خدایش به سلامت دارد. | ||
+ | |||
+ | ----- | ||
+ | |||
+ | اول این را بدانید که برلن، پایتخت آلمان نیست که روزی عروس دنیا بود و اکنون جهنم خداست؛ اما مطمئن باشید قصهی این برلن که چیزی از خفایای زندگی ما را فاش میکند، از سرگذشت آلمان عبرتانگیزتر است. | ||
+ | |||
+ | چند هفته بود به تهران آمده بودم، مشکلی داشتم، به هر در میزدم بسته بود به هر که رو کردم نومید شدم. دلها همه یخزده بود و من در این شهر بزرگ، چون دکتر «نانسن» در یخهای قطب، نومید و سرمازده، ایام بدی داشتم، خدا برای شما نخواهد. | ||
+ | |||
+ | در مهمانخانهی … اتاقی داشتم. در اتاق روبروی من زن زیبایی، نه بلکه فرشتهی رویایی بود که به همان نگاه اول دل و دین مرا غارت کرد. از زیبایی او چه بگویم! چهرهاش جذبهی جادویی داشت، در چشمانش برقی میدرخشید که بیننده را به رویاهای دور میبرد. قد رسا و حرکات فریبنده و لباس شیک و آرایش بسیار ظریفش او را از زیبارویان عادی خیلی بالاتر برده بود و من که در همهی عمر به تور دختران حوا نیفتاده بودم، از همان روز اول چنان به بند وی افتادم که آرزوی فرار نداشتم. کار و گرفتاری را از یاد بردم و تمام روز در اتاق نشسته در را نیمهباز میگذاشتم تا فرشتهی زیبا از برابر من بگذرد و به یک نگاه اورا ببینم و همهی روز به جاذبهی او که چون آفتاب بهاری گرم و ملایم بود خوش باشم. | ||
+ | |||
+ | یادم رفت بگویم که نام این آفت جان «برلن» بود و درست همان روزها که متفقین پایتخت آلمان را زیر بمباران داشتند و میخواستند با محو آلمان نازی دنیا را در عدالت و آزادی غرق کنند؛ چنان که کردند؛ من بیچاره در مهمانخانهی… برای فتح برلن نقشه میکشیدم و ای دریغ که پیاپی شکست میخوردم. کار من این بود که شب تا صبح بیدار باشم و ستاد ارتش من، مرکب از خودم و خودم و خودم، نقشهی عملیات فردا را میکشید و صبحگاهان عملیات جنگی مطابق نقشه آغاز میشد و من حملهای را که میپنداشتم نهایی است شروع میکردم اما به محض اینکه تا پشت دیوار منیع برلن میرسیدم، نمیدانم چه رعب خارقالعادهای مرا میگرفت که مظفرانه عقبنشینی میکردم و من که پلنگآسا برای در هم شکستن پیش رفته بودم مانند موش به گوشهی اتاق پناه برده باقیماندهی روز و تمام شب را به فکر حملهی فردا بودم. | ||
+ | قیافهی من، باید اعتراف کنم، طوری نبود که توجه برلن را جلب کند. صورتم به طوری که میگویند کمی زشت است، بینی بزرگ و کج، گونهی پرچین و آفتابزده با یکی دو سالک عمیق و فرورفتگیهای نامنظم که یادگار آبلهی دوران طفولیت است، مرا به صف مردانی درآورده که قطعاً کجسلیقهترین زن دنیا از خطر عشق من مصون خواهد ماند. اما همین قیافهی زشتنما، به نظر خودم ملاحتی دارد که با وجود این، بینی بزرگ و سالک عمیق و ابلهی بیشمارم، آنقدرها که تصور میکنند زننده نیست و به دیدهی انصاف در قیافهی من جذبهی ملایمی هست که اگر کسی به قدر خودم در چهرهام دقیق شود، قطعاً متوجه آن میشود، به همین جهت من شخصاً خودم را بسیار دوست دارم و در اوج درونبینی وقتی فضائل خویش را با ذرهبین دقت مینگرم این دوستی تا سرحد عشق پیش میرود و به شخصیت جالب خودم که در پس ظاهری زشت باطنی چنین زیبا و فریبنده دارد آفرین میزنم، زیرا اگر روزگار به من ستم کرده و صورتم زشت است در عوض از هوش و فراست هیچ کم ندارم و حتی به عقیدهی خودم اگر پنج احمق کامل هوش مرا تقسیم کنند هیچ کدامشان حق ندارد از بیهوشی شکایت کند. | ||
+ | اما برلن از این نکات خبر نداشت و پیوسته سرسخت و نفوذناپذیر، چون یخ متحرک، از مقابلم میگذشت و مرا از بوی عطر دلاویز خویش سرمست میکرد اما، اگر اجازه داشته باشم دربارهی خودم از حدود ادب تجاوز کنم، باید صریح بگویم که اعتنای سگ به من نمیکرد و حتی، این دیگر به کلی محرمانه است، گاهی کوششهای نومیدانهی مرا که به جلب توجه او کرده بودم با نگاه حقارتی که از فحش گویا زنندهتر بود، تلقی میکرد و مرا چون وافوریهای مانده ز تریاک در خمیازهی دائم میگذاشت. | ||
+ | |||
+ | این کشاکش چهار هفته بود، که در اثنای آن برلن سقوط کرد، هیتلر خودکشی کرد، کوبلز زهر خورد، گورینگ فرار کرد و برلن چون شیر زخمی به چنگال خرس افتاد؛ اما برلن من همچنان سرسخت و تسخیرنشدنی بود و من بینوا در کارزار عشق نه یارای ستیز داشتم نه پای گریز. | ||
+ | |||
+ | یک روز معجزهای شد. آن روز متارکه بود و من که از حمله و عقبنشینی مکرر خسته بودم، تصمیم داشتم چند روز راحتباش کنم تا قوای تازه به جبهه برسانم. همانروز برلن بیاعتنا، هنگامی که از مقابل اتاق من میگذشت قدم راست کرد و مرا نگریست و من سرشار از موفقیت که سر از پا نمیشناختم، اطمینان یافتم که مقدمات فتح آماده است و برلن با صدای ملیح و زنگدارش که در گوش من از صدای گویندگان عراقی خوشتر بود، با فارسی شکستهای که نشان میداد دلبر ترساست گفت: «شما تا کی اینجا هستید؟» و من که هدف سؤال او را نفهمیده بودم دست و پایم را گم کردم و اگر قول میدهید قضیه را آفتابی نکنید و آبرویم را نبرید محرمانه میگویم که سخت به تتهپته افتادم و او که مرا هاج و واج دید گفت: «ممکن است اتاقتان را با اتاق من عوض کنید؟» و من که آرزو داشتم راهی به قلب سخت برلن باز کنم، با کلمات بریده و حرکات سر و دست، فهمانیدم که اتاق من و جان من و مال من، متعلق به اوست. | ||
+ | |||
+ | اسبابکشی زحمت نداشت، او به اتاق من آمد و من با چمدانم به اتاق او رفتم و خوشحال بودم که در آن اتاق، از هوایی که او تنفس کرده و از عطر مستیانگیزش آکنده است، تنفس میکنم. این، مرحلهی اول فیروزی بود. | ||
+ | |||
+ | آن روز گذشت و شب آمد و من مثل همیشه تا نیمهشب بیدار بودم. ناگهان صدای پایی آمد و دستی به در خورد، نزدیک بود از خوشحالی فریاد کنم. پنداشتم این برلن است که آمده از پس یک جنگ طولانی و خستهکننده، البته برای من، دربارهی صلح یا تسلیم بلاشرط گفتگو کند. البته حق دارید بگویید که من در این پندار چون شتر گرسنه بودم که همه پنبهدانه به خواب میبیند. از تختخواب پریدم. چنان شوقزده بودم که سر از پا نمیشناختم و به همین جهت فراموش کردم چراغ را روشن کنم. از میان تاریکی یک جفت دست به گردنم حلقه شد و من که به پندار برلن را در مقابل خود آمادهی تسلیم میدیدم، غرق در شادی شدم. صدایی گفت: «عزیزم!» و بوسهی آبداری روی لبان من که فراموش کردم بگویم سبیل بسیار کلفتی بر بالای آن آویخته است، نقش بست. و من که داشتم از لذت و شور مالامال میشدم، خشونت یک جفت سبیل را با موهای زمخت، روی لبهایم احساس کردم که گویی از کلفتی با سبیل من سر جنگ داشت. من یکه خوردم و او یکه خورد و گردن مرا که سخت چسبیده بود رها کرد. و من تازه به فکر افتادم که باید چراغ را روشن کنم. | ||
+ | |||
+ | کلید چراغ را در تاریکی و اضطراب به زحمت جستم و بالا زدم، اتاق غرق نور شد. در آستانهی در مرد بلند قطوری با سبیلهای کلفت و خنجری، و چشمان قرمز و باد کرده ایستاده بود. سبیلو مضطرب و خجل بود. اضطراب من نیز از او کم نبود. هر دو به تاریکی دلبر خیالی خود را با ولع تمام بوسیده بودیم و حالا به روشنایی میدیدیم که تلاقی دو جفت سبیل کلفت چه زشت و مهوع است! و من هنوز تأسف میخوردم که چرا آن شب از اضطزاب و شرم فرصت نکردم به قدر کافی از این حادثه بخندم. اگر شما فرصت و حالی دارید غفلت مرا جبران کنید. در این دنیای شلوغ که دلایل غم و گریه و اسف بیشتر، و وسایل خنده و شادی کمتر است، ارفاقات کمیاب و شیرین، از این قبیل را آسان از دست نباید داد. | ||
+ | |||
+ | سبیلو «ببخشیدی» گفت و رفت و من دراز کشیدم. یک دقیقه بعد دستی به در خورد و من با عصبانیت باز کردم. چراغ روشن بود. جوانکی شیکپوش و عصابهدست بود، به دیدن من جا خورد، گفت «ببخشید اتاق را عوضی گرفتهام.» و رفت. نزدیک صبح یکی دیگر، من خسته را که تمام شب از تحیر بیخواب بودم و داشتم به پرتگاه خواب میلغزیدم بیدار کرد، او هم اتاق را عوضی گرفته بود. | ||
+ | |||
+ | و از صبح کارها صورت دیگر گرفت، یک سبد گل برای من آوردند که کارت ظریفی بدان آویخته بود. یک روی کارت نوشته بود: «برای آن که فراموشم نکنی.» و روی دیگر با خط طلایی نام و نشان آقای… نمایندهی مجلس دیده میشد که افتخار آشنایی ایشان را نداشتم. شنیده بودم از معاملات نخ و رنگ و شکر و پارچه جیبی انباشته اما این، دلیل نمیشد که برای من ناآشنا گل بفرستند و کارت بنویسد و انتظار داشته باشد فراموشش نکنم! | ||
+ | |||
+ | به پیشخدمت گفتم: «مال من نیست.» گفت: «برای شمارهی ۱۳ آوردهاند که اتاق شماست.» معلوم شد ۱۳ همیشه نحس نیست و ممکن است لطف نمایندهی مجلسی را جلب کند. گل را بالای تختخواب گذاشتم و تصمیم گرفتم تا عمر دارم آقای … را فراموش نکنم، زیرا مسلماً اگر آن میلیونها که از مال مردم برده بود، به دقت تقسیم میشد، بیش از این سبد گل نصیب من نمیشد و دیگر حسابی نداشتیم. از شما نیز خواهش میکنم هیچوقت ایشان را فراموش نکنید، زیرا گلی که برای من فرستاده بود واقعاً زیبا و گرانقدر بود و من به عمر گذشته لطفی چنین دلپذیر از کس ندیده بودم. و اگر زمانه همین است که هست و در این بیست سی سال آینده که در اثنای آن ارادتمند شما مشمول عنایت عزرائیل میشود، تغییر عمدهای در مکانیسم دنیا رخ ندهد، قطعاً به عمر باقیمانده نیز نخواهم دید. | ||
+ | |||
+ | کمی بعد معجزه تکرار شد؛ یک کیک بزرگ با جعبهی بسیار شیک رسید. کارت وزیر … پهلوی آن بود که نوشته بود: «برای تجدید ارادت» و این قضیه برای عقل بسیار قاصر من از حیرتانگیز هم بیشتر بود. چند روز پیش از جنگ برلن، | ||
+ | |||
+ | |||
+ | (عکس) | ||
+ | |||
+ | موضوع: وقتی به اتاق برلن آمدم هر روز مرتب هدایای گرانقیمت از طرف اشخاص معروف برایم میآمد و مرا غرق تعجب میساخت. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ص. ۱۳۸ | ||
+ | یعنی پیش از آن که به خاطر چشمان فتان برلن جهان و جهانیان را فراموش کنم و با صید نگاه او معتکف مهمانخانه شوم، سه هفته تمام به این در و آن در دویدم و روزها مبل اتاق انتظار شدم و عاقبت به زیارت همین جناب وزیر که اکنون برای تجدید ارادت من شیرینی فرستاده، نائل نشدم که نشدم. پیشخدمت خاص پیوسته میگفت: «کمیسیون دارند!» و این کمیسیونهای لعنتی، چون نطق پیش از دستور، چنان دراز بود که همهی وقت را میگرفت و بعد جناب وزیر در میان تعظیم پیشخدمتان و زمزمهی شکایت مراجعات، تا دم خانهی وزارت میخرامید و اتوموبیل شماره رنگی را سوار شده چون رویاهای جوانی به سرعت میرفت. | ||
+ | |||
+ | حتی روزهای ملاقات که اتاق وزیر به همهی منتظران باز بود، من بینوای بیدست و پا، از اول وقت در اتاق انتظار جا میگرفتم و تا دو ساعت و سه ساعت از ظهر، روی آن صندلی چندشآور خشکم میزد و دم آخر پیشخدمت میآمد که آقا گرفتارند فرمودند: «روز دیگر تشریف بیاورید.» و نمیگفت این روز دیگر چه روزیست. و اکنون اعجاز شده که جناب ایشان با همهی گرفتاری که شب و روزش را پر کرده و به گفتهی منشی خاص فرصت ناهار ندارد، به یاد من افتاده و هدیه فرستاده و تجدید ارادت کرده است. واحیرتا! وزیر از کجا کشف کرده که سابقاً ارادتمند مخلص شما بوده که اکنون از پی تجدید آن برآمده است؟ این دیگر از آن معماهاست که اگر مرا دیوانه نکند باید مطمئن بود که مطلقاً استعداد دیوانه شدن ندارم. | ||
+ | |||
+ | و دنبالهی هدیهها قطع نشد. آقای … بازرگان معروف و عضو انجمن ملی مبارزه با فحشا و دبیر کل تشکلیلات بینالمللی اصلاح اخلاق که سال پیش به حج رفته بود و در بازار تهران نایب حجتالاسلام طغطغی بود و سهم اما و رد مظالم میگفت، یک جعبهی بزرگ پسته فرستاده و کارتی داخل آن گذاشته نوشته بود: «خواهش میکنم کار را فراموش نکنید، همهی امیدم به مرحمت شماست وگرنه کارزار است» و آقای … نویسندهی بزرگ و سرشناس، نسخهی آخرین کتاب خود را امضاء کرده برای من فرستاده وقت شرفیابی خواسته بود. مدیر روزنامهی «خاور تاریک» هدیهی ناقابلی، یک جعبه خاتم، فرستاده و تأکید کرد بود: حتماً امشب به ملاقات آقای … نخستوزیر سابق بروم. خانه خلوت است و ایشان مشتاق ملاقات منند. و باز تأکید کرده بود: قطعاً بروم که این ملاقات کلید توفیق است و کار سفارت آقای … به دست همین آقا جوش میخورد و برای او که مرا به مردم معتبر تهران معرفی کرده بیمنفعت نیست. | ||
+ | |||
+ | تا نزدیک ظهر بیشتر از ده هدیه و نامه گرفتم. گیج شده بودم. نمیدانستم چه شده که همهی سرشناسان تهران ندیده و نشناخته ارادتمند و دوستدار منند و اتاقم را از هدیههاشان پر کردهاند. داستان ملک عجیب هزار و یک شب یادم آمد که انگشتر جادو داشت و همه مسخر او بودند. گفتم: «مگر انگشتر جادو دارم و بیخبرم وگرنه این مردم که همگی صاحب جاه و مقامند و جلب عنایت یکیشان مشکل روزگاران است، بیهوده دلباختهی من نمیشدند.» | ||
+ | |||
+ | تلفن زنگ زد، گوشی را گرفتم، از آن طرف صدا آمد، آقای … نمایندهی مجلس بود، اظهار اشتیاق و ارادت کرد و گفت. «کار انجام شد دیروز اجازهی نطق خواستم روزنامهی … هم که از دوستان است مقالهی مفصل نوشت. وزیر … که در قصه ذینفع بود مرعوب شد و اطمینان داد که همین پس فردا لایحه را به مجلس خواهد داد. همهی اینها به خاطر چشمان زیبای توست.» (بیاختیار به سوی آینه برگشتم و صورت پرآبله و چشمان قیآلود خودم را دیدم و از خجالت عرق کردم) و او میگفت: در راه رضای من هر مشکلی آسان است و اگر وزیر … عاقل نشود، دولت را متزلزل میکند. و ضمناً استدعا داشت: حتماً امشب سرافرازش کنم، رفقا جمعند و حضرت والا… میخواهد به من معرفی شود. و من چنان گیج بودم که یادم رفت بپرسم خانهاش کجاست. | ||
+ | |||
+ | ظهر شد، از هیجان و حیرت له شده بودم. ناهار نخورده دراز کشیدم. به حال اغما بودم، ناگهان در به هم خورد و یکی بیخبر به اتاق دوید. آشفته چشم گشودم تا به این احمق بیادب اعتراض کنم و آقای غیرتمند آشنای دیرین را که سالها بود نمیدانستم کجاست، روبرو دیدم و با شوق به استقبال او جستم. اما غیرتمند از دیدن من برآشفت و فریاد زد: «بیشرف! بیغیرت!» پنداشتم دیوانه است و خاموش ماندم و او که خموشی مرا دید، برقآسا جلو دوید و پیش از آنکه فرصت دفاع داشته باشن، دو مشتی به سرم کوفت؛ از خود رفتم. | ||
+ | |||
+ | روی تخت بیمارستان … چشم گشودم. غیرتمند پهلوی من بود، با چند جمله همه چیز روشن شد. یک ماه پیش، زن آلمانی خود، یعنی برلن را، در مهمانخانه گذاشته و به سفر رفته بود و چون بازگشته و مرا در اتاق او دیده بود پنداشته بود با زنش آشنایی داشته و فاتح برلن بودهام. | ||
+ | |||
+ | ماجرای فتح برلن ختم شد. و من بینوای مشتخوردهی اهانت دیده، گرگ دهنآلودهی یوسف ندریده، از فتح گذشتم و به غیرتمند نگفتم: «آشنای عزیز! چه غافلی که بیگانگان از همه سو برلن را در میان گرفتهند و چه میدانی که خیلیها در حصار نیز رخنه کردهاند!» | ||
+ | |||
+ | سه روز بعد، روزنامهها نوشتند: «مهندس غیرتمند که سالها در آلمان بوده و درس کشاورزی خوانده معاون وزارت … شده» و بعضیشان که مردم بسیار وطنپرستی بودند، این انتصاب را طلیعهی اصلاحات دیگر میشمردند که کاری به کاردانی افتاده و مرد لایقی به مقام عالی رسیده. و من فهمیدم که زمامدارن برلن با نیروی اشغالگر، کنار آمدهاند و کبوتر صلح بالافشانی کرده ست و خندیدم شما هم میتوانید از این فرصت استفاده کرده کمی بخندید و برای آن که خوشبختانه خندیدن مالیات و عوارض ندارد. | ||
+ | |||
+ | {{چپچین}}ابوالقاسم پاینده{{پایان چپچین}} | ||
[[رده:کتاب هفته]] | [[رده:کتاب هفته]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۷ ژوئن ۲۰۲۱، ساعت ۲۰:۱۸
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
این قصه را در ایام جنگ برلن در صندوق مجلهی صبا انداخته بودند. معلوم نشد نویسندهی آن کیست. هرکه هست خدایش به سلامت دارد.
اول این را بدانید که برلن، پایتخت آلمان نیست که روزی عروس دنیا بود و اکنون جهنم خداست؛ اما مطمئن باشید قصهی این برلن که چیزی از خفایای زندگی ما را فاش میکند، از سرگذشت آلمان عبرتانگیزتر است.
چند هفته بود به تهران آمده بودم، مشکلی داشتم، به هر در میزدم بسته بود به هر که رو کردم نومید شدم. دلها همه یخزده بود و من در این شهر بزرگ، چون دکتر «نانسن» در یخهای قطب، نومید و سرمازده، ایام بدی داشتم، خدا برای شما نخواهد.
در مهمانخانهی … اتاقی داشتم. در اتاق روبروی من زن زیبایی، نه بلکه فرشتهی رویایی بود که به همان نگاه اول دل و دین مرا غارت کرد. از زیبایی او چه بگویم! چهرهاش جذبهی جادویی داشت، در چشمانش برقی میدرخشید که بیننده را به رویاهای دور میبرد. قد رسا و حرکات فریبنده و لباس شیک و آرایش بسیار ظریفش او را از زیبارویان عادی خیلی بالاتر برده بود و من که در همهی عمر به تور دختران حوا نیفتاده بودم، از همان روز اول چنان به بند وی افتادم که آرزوی فرار نداشتم. کار و گرفتاری را از یاد بردم و تمام روز در اتاق نشسته در را نیمهباز میگذاشتم تا فرشتهی زیبا از برابر من بگذرد و به یک نگاه اورا ببینم و همهی روز به جاذبهی او که چون آفتاب بهاری گرم و ملایم بود خوش باشم.
یادم رفت بگویم که نام این آفت جان «برلن» بود و درست همان روزها که متفقین پایتخت آلمان را زیر بمباران داشتند و میخواستند با محو آلمان نازی دنیا را در عدالت و آزادی غرق کنند؛ چنان که کردند؛ من بیچاره در مهمانخانهی… برای فتح برلن نقشه میکشیدم و ای دریغ که پیاپی شکست میخوردم. کار من این بود که شب تا صبح بیدار باشم و ستاد ارتش من، مرکب از خودم و خودم و خودم، نقشهی عملیات فردا را میکشید و صبحگاهان عملیات جنگی مطابق نقشه آغاز میشد و من حملهای را که میپنداشتم نهایی است شروع میکردم اما به محض اینکه تا پشت دیوار منیع برلن میرسیدم، نمیدانم چه رعب خارقالعادهای مرا میگرفت که مظفرانه عقبنشینی میکردم و من که پلنگآسا برای در هم شکستن پیش رفته بودم مانند موش به گوشهی اتاق پناه برده باقیماندهی روز و تمام شب را به فکر حملهی فردا بودم. قیافهی من، باید اعتراف کنم، طوری نبود که توجه برلن را جلب کند. صورتم به طوری که میگویند کمی زشت است، بینی بزرگ و کج، گونهی پرچین و آفتابزده با یکی دو سالک عمیق و فرورفتگیهای نامنظم که یادگار آبلهی دوران طفولیت است، مرا به صف مردانی درآورده که قطعاً کجسلیقهترین زن دنیا از خطر عشق من مصون خواهد ماند. اما همین قیافهی زشتنما، به نظر خودم ملاحتی دارد که با وجود این، بینی بزرگ و سالک عمیق و ابلهی بیشمارم، آنقدرها که تصور میکنند زننده نیست و به دیدهی انصاف در قیافهی من جذبهی ملایمی هست که اگر کسی به قدر خودم در چهرهام دقیق شود، قطعاً متوجه آن میشود، به همین جهت من شخصاً خودم را بسیار دوست دارم و در اوج درونبینی وقتی فضائل خویش را با ذرهبین دقت مینگرم این دوستی تا سرحد عشق پیش میرود و به شخصیت جالب خودم که در پس ظاهری زشت باطنی چنین زیبا و فریبنده دارد آفرین میزنم، زیرا اگر روزگار به من ستم کرده و صورتم زشت است در عوض از هوش و فراست هیچ کم ندارم و حتی به عقیدهی خودم اگر پنج احمق کامل هوش مرا تقسیم کنند هیچ کدامشان حق ندارد از بیهوشی شکایت کند. اما برلن از این نکات خبر نداشت و پیوسته سرسخت و نفوذناپذیر، چون یخ متحرک، از مقابلم میگذشت و مرا از بوی عطر دلاویز خویش سرمست میکرد اما، اگر اجازه داشته باشم دربارهی خودم از حدود ادب تجاوز کنم، باید صریح بگویم که اعتنای سگ به من نمیکرد و حتی، این دیگر به کلی محرمانه است، گاهی کوششهای نومیدانهی مرا که به جلب توجه او کرده بودم با نگاه حقارتی که از فحش گویا زنندهتر بود، تلقی میکرد و مرا چون وافوریهای مانده ز تریاک در خمیازهی دائم میگذاشت.
این کشاکش چهار هفته بود، که در اثنای آن برلن سقوط کرد، هیتلر خودکشی کرد، کوبلز زهر خورد، گورینگ فرار کرد و برلن چون شیر زخمی به چنگال خرس افتاد؛ اما برلن من همچنان سرسخت و تسخیرنشدنی بود و من بینوا در کارزار عشق نه یارای ستیز داشتم نه پای گریز.
یک روز معجزهای شد. آن روز متارکه بود و من که از حمله و عقبنشینی مکرر خسته بودم، تصمیم داشتم چند روز راحتباش کنم تا قوای تازه به جبهه برسانم. همانروز برلن بیاعتنا، هنگامی که از مقابل اتاق من میگذشت قدم راست کرد و مرا نگریست و من سرشار از موفقیت که سر از پا نمیشناختم، اطمینان یافتم که مقدمات فتح آماده است و برلن با صدای ملیح و زنگدارش که در گوش من از صدای گویندگان عراقی خوشتر بود، با فارسی شکستهای که نشان میداد دلبر ترساست گفت: «شما تا کی اینجا هستید؟» و من که هدف سؤال او را نفهمیده بودم دست و پایم را گم کردم و اگر قول میدهید قضیه را آفتابی نکنید و آبرویم را نبرید محرمانه میگویم که سخت به تتهپته افتادم و او که مرا هاج و واج دید گفت: «ممکن است اتاقتان را با اتاق من عوض کنید؟» و من که آرزو داشتم راهی به قلب سخت برلن باز کنم، با کلمات بریده و حرکات سر و دست، فهمانیدم که اتاق من و جان من و مال من، متعلق به اوست.
اسبابکشی زحمت نداشت، او به اتاق من آمد و من با چمدانم به اتاق او رفتم و خوشحال بودم که در آن اتاق، از هوایی که او تنفس کرده و از عطر مستیانگیزش آکنده است، تنفس میکنم. این، مرحلهی اول فیروزی بود.
آن روز گذشت و شب آمد و من مثل همیشه تا نیمهشب بیدار بودم. ناگهان صدای پایی آمد و دستی به در خورد، نزدیک بود از خوشحالی فریاد کنم. پنداشتم این برلن است که آمده از پس یک جنگ طولانی و خستهکننده، البته برای من، دربارهی صلح یا تسلیم بلاشرط گفتگو کند. البته حق دارید بگویید که من در این پندار چون شتر گرسنه بودم که همه پنبهدانه به خواب میبیند. از تختخواب پریدم. چنان شوقزده بودم که سر از پا نمیشناختم و به همین جهت فراموش کردم چراغ را روشن کنم. از میان تاریکی یک جفت دست به گردنم حلقه شد و من که به پندار برلن را در مقابل خود آمادهی تسلیم میدیدم، غرق در شادی شدم. صدایی گفت: «عزیزم!» و بوسهی آبداری روی لبان من که فراموش کردم بگویم سبیل بسیار کلفتی بر بالای آن آویخته است، نقش بست. و من که داشتم از لذت و شور مالامال میشدم، خشونت یک جفت سبیل را با موهای زمخت، روی لبهایم احساس کردم که گویی از کلفتی با سبیل من سر جنگ داشت. من یکه خوردم و او یکه خورد و گردن مرا که سخت چسبیده بود رها کرد. و من تازه به فکر افتادم که باید چراغ را روشن کنم.
کلید چراغ را در تاریکی و اضطراب به زحمت جستم و بالا زدم، اتاق غرق نور شد. در آستانهی در مرد بلند قطوری با سبیلهای کلفت و خنجری، و چشمان قرمز و باد کرده ایستاده بود. سبیلو مضطرب و خجل بود. اضطراب من نیز از او کم نبود. هر دو به تاریکی دلبر خیالی خود را با ولع تمام بوسیده بودیم و حالا به روشنایی میدیدیم که تلاقی دو جفت سبیل کلفت چه زشت و مهوع است! و من هنوز تأسف میخوردم که چرا آن شب از اضطزاب و شرم فرصت نکردم به قدر کافی از این حادثه بخندم. اگر شما فرصت و حالی دارید غفلت مرا جبران کنید. در این دنیای شلوغ که دلایل غم و گریه و اسف بیشتر، و وسایل خنده و شادی کمتر است، ارفاقات کمیاب و شیرین، از این قبیل را آسان از دست نباید داد.
سبیلو «ببخشیدی» گفت و رفت و من دراز کشیدم. یک دقیقه بعد دستی به در خورد و من با عصبانیت باز کردم. چراغ روشن بود. جوانکی شیکپوش و عصابهدست بود، به دیدن من جا خورد، گفت «ببخشید اتاق را عوضی گرفتهام.» و رفت. نزدیک صبح یکی دیگر، من خسته را که تمام شب از تحیر بیخواب بودم و داشتم به پرتگاه خواب میلغزیدم بیدار کرد، او هم اتاق را عوضی گرفته بود.
و از صبح کارها صورت دیگر گرفت، یک سبد گل برای من آوردند که کارت ظریفی بدان آویخته بود. یک روی کارت نوشته بود: «برای آن که فراموشم نکنی.» و روی دیگر با خط طلایی نام و نشان آقای… نمایندهی مجلس دیده میشد که افتخار آشنایی ایشان را نداشتم. شنیده بودم از معاملات نخ و رنگ و شکر و پارچه جیبی انباشته اما این، دلیل نمیشد که برای من ناآشنا گل بفرستند و کارت بنویسد و انتظار داشته باشد فراموشش نکنم!
به پیشخدمت گفتم: «مال من نیست.» گفت: «برای شمارهی ۱۳ آوردهاند که اتاق شماست.» معلوم شد ۱۳ همیشه نحس نیست و ممکن است لطف نمایندهی مجلسی را جلب کند. گل را بالای تختخواب گذاشتم و تصمیم گرفتم تا عمر دارم آقای … را فراموش نکنم، زیرا مسلماً اگر آن میلیونها که از مال مردم برده بود، به دقت تقسیم میشد، بیش از این سبد گل نصیب من نمیشد و دیگر حسابی نداشتیم. از شما نیز خواهش میکنم هیچوقت ایشان را فراموش نکنید، زیرا گلی که برای من فرستاده بود واقعاً زیبا و گرانقدر بود و من به عمر گذشته لطفی چنین دلپذیر از کس ندیده بودم. و اگر زمانه همین است که هست و در این بیست سی سال آینده که در اثنای آن ارادتمند شما مشمول عنایت عزرائیل میشود، تغییر عمدهای در مکانیسم دنیا رخ ندهد، قطعاً به عمر باقیمانده نیز نخواهم دید.
کمی بعد معجزه تکرار شد؛ یک کیک بزرگ با جعبهی بسیار شیک رسید. کارت وزیر … پهلوی آن بود که نوشته بود: «برای تجدید ارادت» و این قضیه برای عقل بسیار قاصر من از حیرتانگیز هم بیشتر بود. چند روز پیش از جنگ برلن،
(عکس)
موضوع: وقتی به اتاق برلن آمدم هر روز مرتب هدایای گرانقیمت از طرف اشخاص معروف برایم میآمد و مرا غرق تعجب میساخت.
ص. ۱۳۸
یعنی پیش از آن که به خاطر چشمان فتان برلن جهان و جهانیان را فراموش کنم و با صید نگاه او معتکف مهمانخانه شوم، سه هفته تمام به این در و آن در دویدم و روزها مبل اتاق انتظار شدم و عاقبت به زیارت همین جناب وزیر که اکنون برای تجدید ارادت من شیرینی فرستاده، نائل نشدم که نشدم. پیشخدمت خاص پیوسته میگفت: «کمیسیون دارند!» و این کمیسیونهای لعنتی، چون نطق پیش از دستور، چنان دراز بود که همهی وقت را میگرفت و بعد جناب وزیر در میان تعظیم پیشخدمتان و زمزمهی شکایت مراجعات، تا دم خانهی وزارت میخرامید و اتوموبیل شماره رنگی را سوار شده چون رویاهای جوانی به سرعت میرفت.
حتی روزهای ملاقات که اتاق وزیر به همهی منتظران باز بود، من بینوای بیدست و پا، از اول وقت در اتاق انتظار جا میگرفتم و تا دو ساعت و سه ساعت از ظهر، روی آن صندلی چندشآور خشکم میزد و دم آخر پیشخدمت میآمد که آقا گرفتارند فرمودند: «روز دیگر تشریف بیاورید.» و نمیگفت این روز دیگر چه روزیست. و اکنون اعجاز شده که جناب ایشان با همهی گرفتاری که شب و روزش را پر کرده و به گفتهی منشی خاص فرصت ناهار ندارد، به یاد من افتاده و هدیه فرستاده و تجدید ارادت کرده است. واحیرتا! وزیر از کجا کشف کرده که سابقاً ارادتمند مخلص شما بوده که اکنون از پی تجدید آن برآمده است؟ این دیگر از آن معماهاست که اگر مرا دیوانه نکند باید مطمئن بود که مطلقاً استعداد دیوانه شدن ندارم.
و دنبالهی هدیهها قطع نشد. آقای … بازرگان معروف و عضو انجمن ملی مبارزه با فحشا و دبیر کل تشکلیلات بینالمللی اصلاح اخلاق که سال پیش به حج رفته بود و در بازار تهران نایب حجتالاسلام طغطغی بود و سهم اما و رد مظالم میگفت، یک جعبهی بزرگ پسته فرستاده و کارتی داخل آن گذاشته نوشته بود: «خواهش میکنم کار را فراموش نکنید، همهی امیدم به مرحمت شماست وگرنه کارزار است» و آقای … نویسندهی بزرگ و سرشناس، نسخهی آخرین کتاب خود را امضاء کرده برای من فرستاده وقت شرفیابی خواسته بود. مدیر روزنامهی «خاور تاریک» هدیهی ناقابلی، یک جعبه خاتم، فرستاده و تأکید کرد بود: حتماً امشب به ملاقات آقای … نخستوزیر سابق بروم. خانه خلوت است و ایشان مشتاق ملاقات منند. و باز تأکید کرده بود: قطعاً بروم که این ملاقات کلید توفیق است و کار سفارت آقای … به دست همین آقا جوش میخورد و برای او که مرا به مردم معتبر تهران معرفی کرده بیمنفعت نیست.
تا نزدیک ظهر بیشتر از ده هدیه و نامه گرفتم. گیج شده بودم. نمیدانستم چه شده که همهی سرشناسان تهران ندیده و نشناخته ارادتمند و دوستدار منند و اتاقم را از هدیههاشان پر کردهاند. داستان ملک عجیب هزار و یک شب یادم آمد که انگشتر جادو داشت و همه مسخر او بودند. گفتم: «مگر انگشتر جادو دارم و بیخبرم وگرنه این مردم که همگی صاحب جاه و مقامند و جلب عنایت یکیشان مشکل روزگاران است، بیهوده دلباختهی من نمیشدند.»
تلفن زنگ زد، گوشی را گرفتم، از آن طرف صدا آمد، آقای … نمایندهی مجلس بود، اظهار اشتیاق و ارادت کرد و گفت. «کار انجام شد دیروز اجازهی نطق خواستم روزنامهی … هم که از دوستان است مقالهی مفصل نوشت. وزیر … که در قصه ذینفع بود مرعوب شد و اطمینان داد که همین پس فردا لایحه را به مجلس خواهد داد. همهی اینها به خاطر چشمان زیبای توست.» (بیاختیار به سوی آینه برگشتم و صورت پرآبله و چشمان قیآلود خودم را دیدم و از خجالت عرق کردم) و او میگفت: در راه رضای من هر مشکلی آسان است و اگر وزیر … عاقل نشود، دولت را متزلزل میکند. و ضمناً استدعا داشت: حتماً امشب سرافرازش کنم، رفقا جمعند و حضرت والا… میخواهد به من معرفی شود. و من چنان گیج بودم که یادم رفت بپرسم خانهاش کجاست.
ظهر شد، از هیجان و حیرت له شده بودم. ناهار نخورده دراز کشیدم. به حال اغما بودم، ناگهان در به هم خورد و یکی بیخبر به اتاق دوید. آشفته چشم گشودم تا به این احمق بیادب اعتراض کنم و آقای غیرتمند آشنای دیرین را که سالها بود نمیدانستم کجاست، روبرو دیدم و با شوق به استقبال او جستم. اما غیرتمند از دیدن من برآشفت و فریاد زد: «بیشرف! بیغیرت!» پنداشتم دیوانه است و خاموش ماندم و او که خموشی مرا دید، برقآسا جلو دوید و پیش از آنکه فرصت دفاع داشته باشن، دو مشتی به سرم کوفت؛ از خود رفتم.
روی تخت بیمارستان … چشم گشودم. غیرتمند پهلوی من بود، با چند جمله همه چیز روشن شد. یک ماه پیش، زن آلمانی خود، یعنی برلن را، در مهمانخانه گذاشته و به سفر رفته بود و چون بازگشته و مرا در اتاق او دیده بود پنداشته بود با زنش آشنایی داشته و فاتح برلن بودهام.
ماجرای فتح برلن ختم شد. و من بینوای مشتخوردهی اهانت دیده، گرگ دهنآلودهی یوسف ندریده، از فتح گذشتم و به غیرتمند نگفتم: «آشنای عزیز! چه غافلی که بیگانگان از همه سو برلن را در میان گرفتهند و چه میدانی که خیلیها در حصار نیز رخنه کردهاند!»
سه روز بعد، روزنامهها نوشتند: «مهندس غیرتمند که سالها در آلمان بوده و درس کشاورزی خوانده معاون وزارت … شده» و بعضیشان که مردم بسیار وطنپرستی بودند، این انتصاب را طلیعهی اصلاحات دیگر میشمردند که کاری به کاردانی افتاده و مرد لایقی به مقام عالی رسیده. و من فهمیدم که زمامدارن برلن با نیروی اشغالگر، کنار آمدهاند و کبوتر صلح بالافشانی کرده ست و خندیدم شما هم میتوانید از این فرصت استفاده کرده کمی بخندید و برای آن که خوشبختانه خندیدن مالیات و عوارض ندارد.