نامهها ۳۵: تفاوت بین نسخهها
(اصلاح الگو به ناقص.) |
جز («نامهها ۳۵» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بیپایان) [move=sysop] (بیپایان))) |
||
(۴ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۲: | سطر ۲: | ||
[[Image:35-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۵۵]] | [[Image:35-155.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۵۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۵۵]] | ||
− | + | آقای '''امیرحسین اصلانی''' از '''پنسیلوانیا''' (آمریکا) طی نامهٔ مفصلی نوشته است: | |
− | + | «...خیلی دلم میخواست این نامه را نه از پنسیلوانیا، بلکه از یک گوشهٔ دورافتادهٔ وطن برایتان مینوشتم. اما افسوس که چنین نیست. آرزو داشتم که در ایران بودم و این نامه را در شرائطی مینوشتم که در کنار شما و دیگر وطنپرستان بودم تا این حق را داشته باشم که خودم را «هموطن شما» بنامم چون احساس میکنم... گرچه کتاب جمعه را هر هفته دریافت میکنم اما میدانم این نشریه برای افرادی مثل من نیست که در خارج لم دادهاند و نوحهٔ وطنپرستانه سرمیدهند، بلکه طرف صحبت شما کسانی هستند که هستیشان را در کف دست نهاده مردانه مبارزه میکنند و ایستاده میمیرند. تنها عذاب روحی من این «فراغ بال» نیست، بلکه من بهننگ دیگری نیز آلودهام... فکر نکنید من فردی ساواکی یا یک سرمایهدار فراریم. من کسی هستم که بار ننگ ورزشکاری دوران طاغوت را یدک میکشم. برایم تعجبآور است که چرا و چگونه این همه غافل بودهام؛ شرمآور است... درست در شرائطی که تودهٔ ستمدیدهٔ ایران در زیر ضربات فقر و گرسنگی ناشی از ستمشاهی نابود میشد من در باشگاههای ورزشی، بیخیال بهفکر فراگرفتن فنون یا ساختن بدن بودم. درست زمانی که دستگاه جهنمی ساواک جوانان وطنپرست و باشرف را در شکنجهگاهها و سیاهچالها شکنجه میداد و آنها سرود مقاومت مردانه سرمیدادند، من و امثال من در جامهای آریامهر، ولیعهد، و شهبانو یا هزار جام ننگین دیگر بیهوده عرق میریختیم و فکر میکردیم که چون ورزشکار شدهایم و نه شیرهئی، تاج بر سر مردم گذاشتهایم! - ...شما درست میدانید که نتیجهٔ این کارها چه بود و دستگاه از وجود ما عروسکهای بیمغز چه استفادهها میبرد و چگونه با کشاندن جوانان به آن جشنها، تودهٔ بدبخت را که از دور محرومانه ناظر این کارها بود متقاعد میکرد که همه چیز درست است؛ بهتر است بروم سر اصل مطلب و اشاره کنم به مقالهئی که آقای دکتر ناصر پاکدامن در کتاب جمعه ۲۵ نوشته بودند. آقای پاکدامن گفتنیها را بهدرستی گفته بودند... من مدتها است پی بهقضیهٔ ورزش در جهان سوم و بهخصوص در ایران بردهام و... در نتیجه زیاد غافلگیر نشدم... مشکل من از این جا شروع میشود که آقای پاکدامن چرا در زمان طاغوت دهان نگشودند و چرا اینها را فهمیدند ولی نفهماندند؟... دلم آتش گرفت که چرا ایشان این وظیفهٔ اجتماعی را درست در زمان مورد لزومش بهکار نبستهاند... چرا با یک برگ کاغذ، بهصورت اعلامیهٔ ممنوعه، مطالب بهاین اهمیت را میان جوانان پخش نکردند؟ آیا از حقیقتگوئی هراس داشتند؟ اگر چنین باشد مصلحتگرائی کردهاند. پس زنده باد آنهائی که چنین نکردند؛ زنده باد [گفتن برای] آنها دلیل بر [زنده باد نگفتن برای] آقای پاکدامن نیست؛ معنیش این است که پس چریک فدائی چگونه همه چیز [حتی جانش] را گذاشت کنار؟ | |
− | آقای | + | من... قصد تبرئهٔ خودم را ندارم اما نمیتوان نقش معلم و راهنما و بالاخره روشنگر را [منکر شد]. پس [آیا] نباید فکر کرد که آقای پاکدامن و امثال ایشان هم در این رهگمکردگی ما شریک و سهیمند؟ چرا این تأمل و درنگ طولانی را در افشای این حقایق روا داشتند؟... تکلیف جوانان راهگمکرده و معلمهای مصلحتگرا چیست؟ |
− | + | ...درست است که من ورزشکار بودم، ولی باور کنید کتاب هم میخواندم!! اما چه کنم که عقلم بهاین یکی قد نمیداد که راهم غلط است و هیکل عضلانی من زمانی ارزش دارد که در صف تودهها باشد، نه دکور مجالس سیاهکاران که برای فریب تودهها برپا میشد... تختی [هم از] آن آشغال تاریخ بازوبند پهلوانی گرفت، [اما] چنان که دیدیم بهطرف تودهها و مردم خودش برگشت. آنچه مهم است تحول فکری این پهلوان است. این تحول چگونه بهوجود آمد؟ آیا خود بهخود بود یا جرقهئی روشن در راه تاریکش پیدا شد؟ مسلم است که کسی تکانش داده و بیدارش کرده. پس ما هم چنین نیازی داشتهایم ولی کسی روشنمان نکرد. باور کنید اگر چنین جرقهئی میبود حتی در اوج ورزشی خودم، با آن همه علاقه [که به ورزش دارم] رهایش میکردم.» | |
+ | آقای اصلانی، سپس مینویسد در المپیک دانشجویان در مسکو، در حالی که ساواک ناظر همه چیز بود «بهخاطر عطشی که داشتم بهمحض ورود با انجمنهای سرّی آذربایجانیان مسکو آشنا شدم و بهجلساتشان رفتم و کتابها و مطالبی را که بهمن دادند علیرغم شرائط سخت آن زمان بهایران آوردم، و نامهٔ خود را چنین پایان میدهد: | ||
+ | |||
+ | «پس گوشهایم چندان گرفته نبود که ندای آقای پاکدامن را نشنوم. باور کنید اگر چنین ندائی بود آن را بوسیده روی چشمهایمان میگذاشتیم. ولی افسوس! اگر جزوهئی پخش میشد حتماً تأثیر میکرد و ورزشکاران ایرانی را تکان میداد...» | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | تصور نمیکنیم نامهٔ آقای اصلانی نیاز بهپاسخی داشته باشد. از وضع ایشان آگاهی نداریم و نمیدانیم با آن همه غم غربت که در نامهشان موج میزند چه چیز ایشان را در خارج نگهداشته است که بهوطن باز نمیگردند. همچنین از آنچه در انتهای نامهشان نوشتهاند شگفتزدهایم، که چگونه باز هم، برای '''روشن شدن،''' نیاز بهخواندن مطالبی از نوع مقالهٔ آقای پاکدامن داشتهاند. این که چرا آقای پاکدامن همچون «چریک فدائی» جانش را کف دستش نگرفته مسألهٔ دیگری است. البته اگر برای این که نکتهئی بر افراد جامعه روشن شود حتماً لازم بود که رقم شهدا بهشمارهٔ معینی برسد. حق همین بود که ایشان و دیگران نیز از جان خود بگذرند تا تعداد شهیدان ناقص نماند. اما دیدیم که حتی شهادت کسی چون تختی نیز نتوانست در جامعهٔ ورزشی ما عکسالعملی ایجاد کند. پس دلیلی ندارد گناه بیخبری خلایق را بهپای این و آن بنویسیم. لزوم مقنی بهجای خود، اما در هر حال چاه باید از خود آب داشته باشد. ای کاش بودید و بهچشم خود میدیدید که چگونه امروز همان کسانی را که شما «از جان گذشته» میخوانید «جاسوس امریکائی!» و «مزدور امریکائی!» خطاب میکنند! - جامعه برای فریب خوردن آمادهتر است تا برای آگاه شدن. | ||
[[رده:کتاب جمعه ۳۵]] | [[رده:کتاب جمعه ۳۵]] | ||
[[رده:کتاب جمعه]] | [[رده:کتاب جمعه]] | ||
+ | [[رده:نامهها]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ کنونی تا ۳۰ مهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۴۸
آقای امیرحسین اصلانی از پنسیلوانیا (آمریکا) طی نامهٔ مفصلی نوشته است:
«...خیلی دلم میخواست این نامه را نه از پنسیلوانیا، بلکه از یک گوشهٔ دورافتادهٔ وطن برایتان مینوشتم. اما افسوس که چنین نیست. آرزو داشتم که در ایران بودم و این نامه را در شرائطی مینوشتم که در کنار شما و دیگر وطنپرستان بودم تا این حق را داشته باشم که خودم را «هموطن شما» بنامم چون احساس میکنم... گرچه کتاب جمعه را هر هفته دریافت میکنم اما میدانم این نشریه برای افرادی مثل من نیست که در خارج لم دادهاند و نوحهٔ وطنپرستانه سرمیدهند، بلکه طرف صحبت شما کسانی هستند که هستیشان را در کف دست نهاده مردانه مبارزه میکنند و ایستاده میمیرند. تنها عذاب روحی من این «فراغ بال» نیست، بلکه من بهننگ دیگری نیز آلودهام... فکر نکنید من فردی ساواکی یا یک سرمایهدار فراریم. من کسی هستم که بار ننگ ورزشکاری دوران طاغوت را یدک میکشم. برایم تعجبآور است که چرا و چگونه این همه غافل بودهام؛ شرمآور است... درست در شرائطی که تودهٔ ستمدیدهٔ ایران در زیر ضربات فقر و گرسنگی ناشی از ستمشاهی نابود میشد من در باشگاههای ورزشی، بیخیال بهفکر فراگرفتن فنون یا ساختن بدن بودم. درست زمانی که دستگاه جهنمی ساواک جوانان وطنپرست و باشرف را در شکنجهگاهها و سیاهچالها شکنجه میداد و آنها سرود مقاومت مردانه سرمیدادند، من و امثال من در جامهای آریامهر، ولیعهد، و شهبانو یا هزار جام ننگین دیگر بیهوده عرق میریختیم و فکر میکردیم که چون ورزشکار شدهایم و نه شیرهئی، تاج بر سر مردم گذاشتهایم! - ...شما درست میدانید که نتیجهٔ این کارها چه بود و دستگاه از وجود ما عروسکهای بیمغز چه استفادهها میبرد و چگونه با کشاندن جوانان به آن جشنها، تودهٔ بدبخت را که از دور محرومانه ناظر این کارها بود متقاعد میکرد که همه چیز درست است؛ بهتر است بروم سر اصل مطلب و اشاره کنم به مقالهئی که آقای دکتر ناصر پاکدامن در کتاب جمعه ۲۵ نوشته بودند. آقای پاکدامن گفتنیها را بهدرستی گفته بودند... من مدتها است پی بهقضیهٔ ورزش در جهان سوم و بهخصوص در ایران بردهام و... در نتیجه زیاد غافلگیر نشدم... مشکل من از این جا شروع میشود که آقای پاکدامن چرا در زمان طاغوت دهان نگشودند و چرا اینها را فهمیدند ولی نفهماندند؟... دلم آتش گرفت که چرا ایشان این وظیفهٔ اجتماعی را درست در زمان مورد لزومش بهکار نبستهاند... چرا با یک برگ کاغذ، بهصورت اعلامیهٔ ممنوعه، مطالب بهاین اهمیت را میان جوانان پخش نکردند؟ آیا از حقیقتگوئی هراس داشتند؟ اگر چنین باشد مصلحتگرائی کردهاند. پس زنده باد آنهائی که چنین نکردند؛ زنده باد [گفتن برای] آنها دلیل بر [زنده باد نگفتن برای] آقای پاکدامن نیست؛ معنیش این است که پس چریک فدائی چگونه همه چیز [حتی جانش] را گذاشت کنار؟
من... قصد تبرئهٔ خودم را ندارم اما نمیتوان نقش معلم و راهنما و بالاخره روشنگر را [منکر شد]. پس [آیا] نباید فکر کرد که آقای پاکدامن و امثال ایشان هم در این رهگمکردگی ما شریک و سهیمند؟ چرا این تأمل و درنگ طولانی را در افشای این حقایق روا داشتند؟... تکلیف جوانان راهگمکرده و معلمهای مصلحتگرا چیست؟
...درست است که من ورزشکار بودم، ولی باور کنید کتاب هم میخواندم!! اما چه کنم که عقلم بهاین یکی قد نمیداد که راهم غلط است و هیکل عضلانی من زمانی ارزش دارد که در صف تودهها باشد، نه دکور مجالس سیاهکاران که برای فریب تودهها برپا میشد... تختی [هم از] آن آشغال تاریخ بازوبند پهلوانی گرفت، [اما] چنان که دیدیم بهطرف تودهها و مردم خودش برگشت. آنچه مهم است تحول فکری این پهلوان است. این تحول چگونه بهوجود آمد؟ آیا خود بهخود بود یا جرقهئی روشن در راه تاریکش پیدا شد؟ مسلم است که کسی تکانش داده و بیدارش کرده. پس ما هم چنین نیازی داشتهایم ولی کسی روشنمان نکرد. باور کنید اگر چنین جرقهئی میبود حتی در اوج ورزشی خودم، با آن همه علاقه [که به ورزش دارم] رهایش میکردم.»
آقای اصلانی، سپس مینویسد در المپیک دانشجویان در مسکو، در حالی که ساواک ناظر همه چیز بود «بهخاطر عطشی که داشتم بهمحض ورود با انجمنهای سرّی آذربایجانیان مسکو آشنا شدم و بهجلساتشان رفتم و کتابها و مطالبی را که بهمن دادند علیرغم شرائط سخت آن زمان بهایران آوردم، و نامهٔ خود را چنین پایان میدهد:
«پس گوشهایم چندان گرفته نبود که ندای آقای پاکدامن را نشنوم. باور کنید اگر چنین ندائی بود آن را بوسیده روی چشمهایمان میگذاشتیم. ولی افسوس! اگر جزوهئی پخش میشد حتماً تأثیر میکرد و ورزشکاران ایرانی را تکان میداد...»
***
تصور نمیکنیم نامهٔ آقای اصلانی نیاز بهپاسخی داشته باشد. از وضع ایشان آگاهی نداریم و نمیدانیم با آن همه غم غربت که در نامهشان موج میزند چه چیز ایشان را در خارج نگهداشته است که بهوطن باز نمیگردند. همچنین از آنچه در انتهای نامهشان نوشتهاند شگفتزدهایم، که چگونه باز هم، برای روشن شدن، نیاز بهخواندن مطالبی از نوع مقالهٔ آقای پاکدامن داشتهاند. این که چرا آقای پاکدامن همچون «چریک فدائی» جانش را کف دستش نگرفته مسألهٔ دیگری است. البته اگر برای این که نکتهئی بر افراد جامعه روشن شود حتماً لازم بود که رقم شهدا بهشمارهٔ معینی برسد. حق همین بود که ایشان و دیگران نیز از جان خود بگذرند تا تعداد شهیدان ناقص نماند. اما دیدیم که حتی شهادت کسی چون تختی نیز نتوانست در جامعهٔ ورزشی ما عکسالعملی ایجاد کند. پس دلیلی ندارد گناه بیخبری خلایق را بهپای این و آن بنویسیم. لزوم مقنی بهجای خود، اما در هر حال چاه باید از خود آب داشته باشد. ای کاش بودید و بهچشم خود میدیدید که چگونه امروز همان کسانی را که شما «از جان گذشته» میخوانید «جاسوس امریکائی!» و «مزدور امریکائی!» خطاب میکنند! - جامعه برای فریب خوردن آمادهتر است تا برای آگاه شدن.