دربارهٔ ریچارد رایت: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید با 'thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹|کتاب هفته شماره ۲ صفحه ۹ [[Image:KHN002P010.jpg|t…' ایجاد کرد) |
(افزودنِ الگوی لایک.) |
||
(۸ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۵: | سطر ۵: | ||
[[رده:کتاب هفته ۲]] | [[رده:کتاب هفته ۲]] | ||
[[رده:ریچارد رایت]] | [[رده:ریچارد رایت]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
− | {{ | + | |
+ | {{زیرخط}}'''دربارهٔ نویسنده'''{{پایان زیرخط}} | ||
+ | |||
+ | در میان سیاهپوستان آمریکا که هنوز هم اثری از زهر روزگار بردگی در خون آنان مانده است، هنر از سرچشمهٔ صداقت و سادگی سیراب میشود. بسیاری از سیاهپوستان با اینکه همواره در سایهٔ خشک تحقیر و خفت بسر بردهاند، توانستهاند بمانند، برویند، بشکفند و گلهای عطرافشانی بهجهان ببخشند. برای آنان، محروم ماندن از آفتاب و برخورداری از همهٔ حقوق یک انسان آزاد، یأسی نبوده است که ریشهٔ سادگی و صداقتشان را بخشکاند. دردهای خود را میچشیدهاند، فریادهای خود را فرو میخوردهاند و آمیزهٔ این دردها و فریادهای فروخورده بوده است که در کالبد سوزناکترین و شگفتانگیزترین آهنگها، ترانهها، رقصها، شعرها و داستانها دمیده میشده است. | ||
+ | |||
+ | ریچارد رایت Richard Wright نمونهٔ شکوفائی از این گلهای سیاه است که در سال ۱۹۰۸ در ناچز Natchez از شهرهای میسیسیپی، در خانوادهای تهیدست دیده بهجهان گشود. پیش از آنکه سنش آغاز تحصیل را اقتضا کند خانوادهاش بهممفیس Memphis کوچ کردند. | ||
+ | |||
+ | دیری نگذشت که پدر ریچارد خانوادهاش را ترک گفت، لیکن بدبختانه جای خالی او را مهمانی ناخوانده گرفت و این مهمان گرسنگی بود. سرانجام مادرش توانست بهعنوان آشپز بهکار بپردازد. در این هنگام که گرسنگی از در بیرون رفته بود، دشواری دیگری در آستانهٔ زندگی این خانوادهٔ کوچک پدیدار گشته بود. از آنجا که مادر ریچارد ناگزیر بود سراسر روز را کار کند، دیگر نمیتوانست از عهدهٔ سرپرستی و تربیت دو کودک خود برآید. کوچهها و خیابانهای شهر ممفیس این سرپرستی را پذیرفتند. | ||
+ | |||
+ | چندی بعد بیماری مادر را از کار بازداشت تا دیگربار فقر گریبان خانوادهٔ کوچک را بگیرد. دیگر درآمدی برای پرداخت اجاره اطاق و نیمهسیر نگاهداشتن شکمهای دو طفل تیرهروز وجود نداشت. تنها چاره این بود که مادر، آن دو را بهیتیمخانه بفرستد و خود تنها با گرسنگی و بیماری بجنگد. | ||
+ | |||
+ | خوراک نامناسب و کار دشوار در یتیمخانه، ریچارد را بهگریز واداشت، لیکن این گریز بیثمر بود، چون او را گرفتند و بهیتیمخانه بازگرداندند. سرانجام مادرش با اندک پسانداز خود توانست کرایهٔ سفر دو فرزندش را بپردازد و آنان را بهشهر جکسون Jackson نزد خود بیاورد. | ||
+ | |||
+ | زندگی خانوادهٔ ریچارد مدتها با دربدری و گرسنگی ادامه یافت و با افلیج شدن مادر نومیدی بر آن سایه افکند. ریچارد که تا دوازده سالگی بیش از یک سال بهمدرسه نرفته بود، در خود اشتیاق بهنویسندگی را احساس کرد و برای نیل بهآرزوی بزرگ خویش بار دیگر بهتحصیل پرداخت. هزینهٔ زندگی را با توسل بهکارهای گوناگون در ساعتهای فراغت از کلاس، بهچنگ میآورد. هفده ساله بود که شهر مسکنتبار جکسون را ترک گفت و بهممفیس رفت. در آنجا با یافتن شغلی که دستمزد هفتگی آن ده دلار بود، زندگی جدیدی را آغاز کرد. شبها تا دیرگاه کتابهائی را که با استفاده از کارت عضویت یک سفیدپوست خوشقلب از کتابخانهٔ عمومی ممفیس میگرفت، مطالعه میکرد. در آن هنگام سیاهپوستان حق استفاده از این کتابخانه را نداشتند. | ||
+ | |||
+ | ریچارد همواره در این اندیشه بود که پولی پسانداز کند و خود را از زندگی نکبتبار جنوب رهائی بخشد. پس از دو سال تلاش مداوم بهاین آرزو رسید و با خانوادهٔ خود بهشیکاگو سفر کرد. در اینجا بود که از رنجهای گذشته خود و زندگی نابسامان همرنگان خود الهام گرفت و نوشتن داستانهای کوتاه را آغاز کرد. | ||
+ | |||
+ | نخستین مجموعهٔ داستانهای او بنام «بچههای عمو توم» در سال ۱۹۳۸ انتشار یافت، و او را بهعنوان یک نویسنده جوان و بااستعداد معرفی کرد. رایت پس از این پیروزی همهٔ وقت خود را وقف نویسندگی کرد و آثار باارزش و عمیقی بهوجود آورد. مشهورترین نوولهای او عبارتند از «پسرک بومی»، «پسرک سیاه»، «مطرود» و «شکم ماهی». | ||
+ | |||
+ | رایت در سال ۱۹۴۶ با همسر و دو دخترش بهپاریس رفت و تا پایان عمر در آن شهر عجیب زندگی کرد. مرگ او یک سال پیش در همین شهر اتفاق افتاد. | ||
+ | |||
+ | کتاب «بچههای عمو توم» شامل پنج داستان کوتاه است. نویسنده کوشیده است در هریک از این داستانها یکی از بنبستهای زندگی سیاهان را تصویر کند. ریشهٔ نفرت شیطانی و هولآوری را که سفیدها نسبت بهسیاهها در خود احساس میکردهاند، یافته و با تبر تیز کلمات ضربههای کینجویانهای بر این ریشه فرود آورده است. | ||
+ | |||
+ | در این داستانها گاه یک سفیدپوست از آخرین پلهٔ وحشیگری و دیوانگی فرا رفته و یک سیاهپوست در عمیقترین درهٔ ستمدیدگی، بیپناهی و ناکامی فرو افتاده است. سیاهپوست آموخته است که هیچ آرزوئی در دل نپروراند و هیچچیز نخواهد و چنانچه پرتوی از خواستن در چشمانش آشکار گشته و دستش را بهسوی آرزوئی گشوده و یا بانگی نارسا کوچکترین نیازش را بازنموده است، شکنجه و مرگ از جانب سفیدها بهسوی او روی آورده و او را بهاشتباهش آگاه ساخته است. افسوس که هر سیاهپوستی این اشتباه را – اشتباه «خود را انسان دانستن» و «نیاز و آرزو داشتن» و «خواستن» را – هنگامی دریافته که خود را در چنگال مرگی وحشتناک در تنگنای قهر جنونآمیز سفیدها اسیر دیده است. | ||
+ | |||
+ | در این داستانها همواره یک «قانون» هویداست و آن «حق نداشتن» سیاهپوستان است. سیاه باید رنج ببرد، دشوارترین کارها را انجام دهد، ناچیزترین دستمزدها را بگیرد، در برابر سفیدپوستها همچون بندهای در برابر خدا اظهار عجز و حقارت کند، آنچه را که میبینید نخواهد و با تسلیم و سکوت شعلهٔ نیازهایش را فرو بنشاند تا مرگ او در بطن گلولهای داغ، یا نیش کاردی سرد، یا زبانههای آتشی انبوه بهسویش نیاید. با همهٔ این احتیاطها گاه طعمهٔ نفرت سفیدپوستان میشود، بیآنکه کوچکترین دستاویزی بهآنان داده باشد. اینبار نیز داغ یک گناه بر پیشانی او دیده میشود و این گناه «سیاه بودن» است. | ||
+ | |||
+ | در داستانهای کتاب «بچههای عمو توم» سیاهپوستان اینگونه زندگی میکنند و «سیاهی» سیماشان تا واپسین لحظهٔ عمر ارابهٔ «بخت سیاه» آنان را میکشاند و دلشان همواره از رنج حقارت و شکنجه و تهیدستی «سیاه» میماند. | ||
+ | |||
+ | در کتاب حاضر داستان اول و سوم این مجموعه را میخوانید و امیدواریم ترجمه سه داستان دیگر آن را نیز که آماده شده است در آیندهٔ نزدیک بهخوانندگان تقدیم کنیم. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ کنونی تا ۵ اکتبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۳۸
دربارهٔ نویسنده
در میان سیاهپوستان آمریکا که هنوز هم اثری از زهر روزگار بردگی در خون آنان مانده است، هنر از سرچشمهٔ صداقت و سادگی سیراب میشود. بسیاری از سیاهپوستان با اینکه همواره در سایهٔ خشک تحقیر و خفت بسر بردهاند، توانستهاند بمانند، برویند، بشکفند و گلهای عطرافشانی بهجهان ببخشند. برای آنان، محروم ماندن از آفتاب و برخورداری از همهٔ حقوق یک انسان آزاد، یأسی نبوده است که ریشهٔ سادگی و صداقتشان را بخشکاند. دردهای خود را میچشیدهاند، فریادهای خود را فرو میخوردهاند و آمیزهٔ این دردها و فریادهای فروخورده بوده است که در کالبد سوزناکترین و شگفتانگیزترین آهنگها، ترانهها، رقصها، شعرها و داستانها دمیده میشده است.
ریچارد رایت Richard Wright نمونهٔ شکوفائی از این گلهای سیاه است که در سال ۱۹۰۸ در ناچز Natchez از شهرهای میسیسیپی، در خانوادهای تهیدست دیده بهجهان گشود. پیش از آنکه سنش آغاز تحصیل را اقتضا کند خانوادهاش بهممفیس Memphis کوچ کردند.
دیری نگذشت که پدر ریچارد خانوادهاش را ترک گفت، لیکن بدبختانه جای خالی او را مهمانی ناخوانده گرفت و این مهمان گرسنگی بود. سرانجام مادرش توانست بهعنوان آشپز بهکار بپردازد. در این هنگام که گرسنگی از در بیرون رفته بود، دشواری دیگری در آستانهٔ زندگی این خانوادهٔ کوچک پدیدار گشته بود. از آنجا که مادر ریچارد ناگزیر بود سراسر روز را کار کند، دیگر نمیتوانست از عهدهٔ سرپرستی و تربیت دو کودک خود برآید. کوچهها و خیابانهای شهر ممفیس این سرپرستی را پذیرفتند.
چندی بعد بیماری مادر را از کار بازداشت تا دیگربار فقر گریبان خانوادهٔ کوچک را بگیرد. دیگر درآمدی برای پرداخت اجاره اطاق و نیمهسیر نگاهداشتن شکمهای دو طفل تیرهروز وجود نداشت. تنها چاره این بود که مادر، آن دو را بهیتیمخانه بفرستد و خود تنها با گرسنگی و بیماری بجنگد.
خوراک نامناسب و کار دشوار در یتیمخانه، ریچارد را بهگریز واداشت، لیکن این گریز بیثمر بود، چون او را گرفتند و بهیتیمخانه بازگرداندند. سرانجام مادرش با اندک پسانداز خود توانست کرایهٔ سفر دو فرزندش را بپردازد و آنان را بهشهر جکسون Jackson نزد خود بیاورد.
زندگی خانوادهٔ ریچارد مدتها با دربدری و گرسنگی ادامه یافت و با افلیج شدن مادر نومیدی بر آن سایه افکند. ریچارد که تا دوازده سالگی بیش از یک سال بهمدرسه نرفته بود، در خود اشتیاق بهنویسندگی را احساس کرد و برای نیل بهآرزوی بزرگ خویش بار دیگر بهتحصیل پرداخت. هزینهٔ زندگی را با توسل بهکارهای گوناگون در ساعتهای فراغت از کلاس، بهچنگ میآورد. هفده ساله بود که شهر مسکنتبار جکسون را ترک گفت و بهممفیس رفت. در آنجا با یافتن شغلی که دستمزد هفتگی آن ده دلار بود، زندگی جدیدی را آغاز کرد. شبها تا دیرگاه کتابهائی را که با استفاده از کارت عضویت یک سفیدپوست خوشقلب از کتابخانهٔ عمومی ممفیس میگرفت، مطالعه میکرد. در آن هنگام سیاهپوستان حق استفاده از این کتابخانه را نداشتند.
ریچارد همواره در این اندیشه بود که پولی پسانداز کند و خود را از زندگی نکبتبار جنوب رهائی بخشد. پس از دو سال تلاش مداوم بهاین آرزو رسید و با خانوادهٔ خود بهشیکاگو سفر کرد. در اینجا بود که از رنجهای گذشته خود و زندگی نابسامان همرنگان خود الهام گرفت و نوشتن داستانهای کوتاه را آغاز کرد.
نخستین مجموعهٔ داستانهای او بنام «بچههای عمو توم» در سال ۱۹۳۸ انتشار یافت، و او را بهعنوان یک نویسنده جوان و بااستعداد معرفی کرد. رایت پس از این پیروزی همهٔ وقت خود را وقف نویسندگی کرد و آثار باارزش و عمیقی بهوجود آورد. مشهورترین نوولهای او عبارتند از «پسرک بومی»، «پسرک سیاه»، «مطرود» و «شکم ماهی».
رایت در سال ۱۹۴۶ با همسر و دو دخترش بهپاریس رفت و تا پایان عمر در آن شهر عجیب زندگی کرد. مرگ او یک سال پیش در همین شهر اتفاق افتاد.
کتاب «بچههای عمو توم» شامل پنج داستان کوتاه است. نویسنده کوشیده است در هریک از این داستانها یکی از بنبستهای زندگی سیاهان را تصویر کند. ریشهٔ نفرت شیطانی و هولآوری را که سفیدها نسبت بهسیاهها در خود احساس میکردهاند، یافته و با تبر تیز کلمات ضربههای کینجویانهای بر این ریشه فرود آورده است.
در این داستانها گاه یک سفیدپوست از آخرین پلهٔ وحشیگری و دیوانگی فرا رفته و یک سیاهپوست در عمیقترین درهٔ ستمدیدگی، بیپناهی و ناکامی فرو افتاده است. سیاهپوست آموخته است که هیچ آرزوئی در دل نپروراند و هیچچیز نخواهد و چنانچه پرتوی از خواستن در چشمانش آشکار گشته و دستش را بهسوی آرزوئی گشوده و یا بانگی نارسا کوچکترین نیازش را بازنموده است، شکنجه و مرگ از جانب سفیدها بهسوی او روی آورده و او را بهاشتباهش آگاه ساخته است. افسوس که هر سیاهپوستی این اشتباه را – اشتباه «خود را انسان دانستن» و «نیاز و آرزو داشتن» و «خواستن» را – هنگامی دریافته که خود را در چنگال مرگی وحشتناک در تنگنای قهر جنونآمیز سفیدها اسیر دیده است.
در این داستانها همواره یک «قانون» هویداست و آن «حق نداشتن» سیاهپوستان است. سیاه باید رنج ببرد، دشوارترین کارها را انجام دهد، ناچیزترین دستمزدها را بگیرد، در برابر سفیدپوستها همچون بندهای در برابر خدا اظهار عجز و حقارت کند، آنچه را که میبینید نخواهد و با تسلیم و سکوت شعلهٔ نیازهایش را فرو بنشاند تا مرگ او در بطن گلولهای داغ، یا نیش کاردی سرد، یا زبانههای آتشی انبوه بهسویش نیاید. با همهٔ این احتیاطها گاه طعمهٔ نفرت سفیدپوستان میشود، بیآنکه کوچکترین دستاویزی بهآنان داده باشد. اینبار نیز داغ یک گناه بر پیشانی او دیده میشود و این گناه «سیاه بودن» است.
در داستانهای کتاب «بچههای عمو توم» سیاهپوستان اینگونه زندگی میکنند و «سیاهی» سیماشان تا واپسین لحظهٔ عمر ارابهٔ «بخت سیاه» آنان را میکشاند و دلشان همواره از رنج حقارت و شکنجه و تهیدستی «سیاه» میماند.
در کتاب حاضر داستان اول و سوم این مجموعه را میخوانید و امیدواریم ترجمه سه داستان دیگر آن را نیز که آماده شده است در آیندهٔ نزدیک بهخوانندگان تقدیم کنیم.