تقسیم کار و بیگانگی: تفاوت بین نسخهها
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه) |
جز («تقسیم کار و بیگانگی» را محافظت کرد: بازنگری شده و مطابق با متن اصلی است. ([edit=sysop] (بیپایان) [move=sysop] (بیپایان))) |
||
(۱۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۵ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۴: | سطر ۱۴: | ||
[[Image:16-065.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵]] | [[Image:16-065.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵|کتاب جمعه سال اول شماره ۱۶ صفحه ۶۵]] | ||
− | |||
+ | |||
+ | '''ارنست فیشر''' | ||
+ | |||
+ | عباس خلیلی | ||
+ | |||
+ | |||
+ | در اصل، چنین پنداشتهاند که کار، چون یک '''کل،''' جوهر نوع انسان، و فعالیت خلاق جمعی اوست. اما اگر بنا باشد که از تمام امکانات کار بهرهبرداری شود و امکانات کامل ذاتی انسان نیز بهکار گرفته شود، کار باید بهشکل فعالیت '''چندگانه''' درآید که بهفعالیتهای گوناگون جداگانهئی تقسیم شده است؛ زیرا هیچ فرد و اجتماعی که بهزمان و مکان محدود است، نمیتواند کاری را که از نوع بشر، در معنای کلّی آن، شناخته است انجام دهد. بنابراین، برای این که کار همه شمول بشود، بهصورت اجتماعی از فعالیتهای یکجانبه درآمد. برای گسترش تولید ضروری بود که فرایندهای کار فردی، محدود شود و برای این که حالتی از ثروت عمومی - وفور کالاهای مادی و معنوی - امکانپذیر شود، هزاران سال '''توانگری اقلیت''' و '''فقر اکثریت''' اجتنابناپذیر بوده است. | ||
+ | |||
+ | تقسیم کار که در اشتغالات گوناگون نابرابرى ایجاد کرده است، نه تنها وحدت را از میان برد، بلکه نابرابرى اجتماعی را ایجاد و تقویت کرد. کار هرگز بهقسمتهاى برابر تقسیم نشده، و هنوز هم نمیشود؛ بلکه این تقسیم همیشه بهسود قویتران و زیان ضعیفتران صورت گرفته است و میگیرد. | ||
+ | |||
+ | مارکس میان تقسیم '''اجتماعى''' کار و تقسیم کار در '''مانوفاکتور،''' یعنى در جامعه و در هر فرایند کار، تفاوت قائل بود. این دو مقوله همواره با یکدیگر تداخل و بستگى دارند. | ||
+ | |||
+ | اگر فقط کار را در نظر داشته باشیم، میتوان بهتفکیک تولید اجتماعى بهتقسیم اصلى آن مثلاً بهکشاورزى، صنایع و غیره، اشاره کرد، یا بهتقسیم کلى کار، و تجزیهٔ این خانوادهها بهانواع بزرگ و کوچک، چون تقسیم جزئى کار و تقسیم کار در کارگاه بهعنوان تقسیم کار فردى و تقسیم بهاجزاى کار{{نشان|۱}}. تقسیم تولید اجتماعی بهمقولات وسیع بهخلق مالکیت خصوصی میانجامد و جامعه را بهدو قسمت دارا و ندار؛ حاکم و محکوم، استثمارگر و استثمارشونده تقسیم میکند. | ||
+ | |||
+ | گسترش تقسیم کار در هر جامعه، و بستگى هر یک از افراد آن جامعه بهشغلى خاص از نقاط متضاد آغاز میشود، و تقسیم کار در مانوفاکتور نیز بدین گونه است. نخست در داخل خانواده و آن گاه پس از گسترش بیشتر در داخل قبیله{{نشان|۲}}، یک تقسیم کار طبیعى ظاهر میشود که ناشى از اختلافات جنس و سن بود، و این تقسیم که بنیانى صرفاً فیزیولوژیک داشت، با گسترش اجتماع، که با رشد جمعیت همراه است، و بهویژه با اختلافات قبایل و سلطهٔ قبیلهئى بر قبیله دیگر مواد و مصالحش را توسعه میدهد.{{نشان|۳}} | ||
+ | |||
+ | مارکس بارها بر اهمیت غلبه و فتح - اشغال ارضى - در تقسیم اجتماعى کار و پیدایش مالکیت خصوصى تأکید کرده است. اینک یک نمونه: | ||
+ | |||
+ | جنگ در زمرهٔ کارهاى اصلى هر یک از این نخستین اجتماعات است، و این هم بهخاطر حفظ ثروت است و هم بهخاطر کسب آن... اگر کسى شکست بخورد؛ از آنجائى که وجودش جزو سازوارهئى (ارگانیک) زمین است؛ بهعنوان یکى از شرایط تولید؛ شکست خورده است و این امر که منجر بهبردگى و سرواژ میشود بلافاصله شکل اصلى و اولیهٔ هر جماعتی را دیگرگونه کرده و تغییر میدهد و شالودهٔ شکل جدیدى را میریزد{{نشان|۴}}. از طرف دیگر... مبادلهٔ محصولات در نقاطى پدید میآید که خانوادهها، قبایل و اجتماعات گوناگون با یکدیگر تماس میگیرند؛ زیرا درآغاز تمدن خاندانها، قبایل و غیره بودند نه افراد خاص که در وضعى مستقل با یکدیگر روبهرو میشدند. اجتماعات گوناگون در محیط طبیعیشان وسایل تولید و وسایل زیست گوناگون مییابند. از این رو هم شیوههاى تولید و شیوههاى زندگى و هم محصولاتشان متفاوت است. همین تفاوت خود بهخود رشدیافته، در تماس اجتماعات متفاوت، موجب مبادلهٔ متقابل محصولات و سپس تبدیل تدریجى آن محصولات را بهکالا میشود... یک چنین تقسیم کار از مبادلهٔ میان حوزههاى تولید ناشی میشود که اساساً متمایز و مستقل از یکدیگرند.{{نشان|۵}} | ||
+ | |||
+ | بنابراین؛ افزایش جمعیت و تولید، قدرت و تجارت، شرایط مقدماتى لازم تقسیم کار است. | ||
+ | |||
+ | بزرگترین تقسیم جسمی و فکری کار، جدائی شهر و ده است. تخاصم میان شهر و ده با گذار از بربریت بهتمدن، از قبیله بهدولت، از محل بهکشور شروع میشود و در سراسر تاریخ تمدن تا زمان حال ادامه مییابد... در عین حال وجود شهر، ضرورت حکومت، پلیس، مالیات، خلاصه شهردارى و بهطور کلى سیاست را میرساند. در اینجا براى اولین بار تقسیم جمعیت بهدو طبقهٔ بزرگ متجلی میشود که مستقیماً بر شالودهٔ تقسیم کار و تقسیم وسایل تولید قراردارد. شهر در واقع محل تمرکز جمعیت، تمرکز وسایل تولید، تمرکز سرمایه، تمرکز لذایذ و نیازمندیهاست. حال آن که ده درست نمایانگر واقعیتى متضاد است، یعنی انزوا و جدائى آنها را تشان میدهد. تخاصم شهر و روستا فقط چون پیآمد مالکیت خصوصى میتواند وجود داشته باشد. این خشنترین نمایش انقیاد فرد تحت سلطهٔ تقسیم کار است که تحت فعالیت معینى بر او تحمیل شده است؛ این انقیاد یکى را مبدل بهحیوان شهریِ مقید میکند و دیگرى را مبدل بهحیوان روستائى مقید، و هر روز تعارضات جدیدى میان منافع آنان ایجاد میکند.{{نشان|۶}} | ||
+ | |||
+ | تقسیم کار، خواه از لحاظ اجتماعى، خواه در مانوفاکتور، نه فقط موجب پیشرفت و عینیت یافتن موهبتهاى بالقوهٔ نهفته در نژاد بشرى میشود، بلکه متضمن «فلج شدن روانى و جسمى معینى»{{نشان|۷}} نیز هست. | ||
+ | |||
+ | صنعتگر هنوز در خانه و با خود بود و با وجود تمام محدودیتهایش هر چیزی را شسته و رفته و کامل تولید میکرد. | ||
+ | |||
+ | این تقسیم کارِ میان واحدهاى صنفى هنوز در شهرها شکلی کاملاً طبیعی داشت. و در داخل خود اصناف هم این تقسیم کار بههیچ وجه میان کارگران هر واحد توسعه نیافت. هر استادکار مجبور بود در تمام اشکال گردش کار وارد باشد و میبایست بتواند هر چیزى را که لازم بود با ابزارش ساخته شود، بسازد. تجارت محدود و ارتباط اندک میان شهرهاى از یکدیگر جدا افتاده، کمبود جععیت و نیازهاى محدود، اجازهٔ تقسیم کار عالیترى را نمیداد، لذا هر کسى که میخواست استاد شود میبایست در تمام زمینههاى حرفهٔ خود کارآزموده باشد. از اینرو در صنعتگران قرون وسطائى علاقه و توجه خاصى بهکارى که درآن استاد بودند، دیده میشود، که این امر، کار را شایستهٔ آن میکند که بهمقام یک معناى هنرى معین برسد. درست بههمین دلیل، هر صنعتگر قرون وسطائى بهطور کامل جذب کارش میشد و با آن، رابطهئى بردهوار و رضایتمندانه داشت و خیلی بیشتر از کارگر جدید، که بهکارش بیاعتناست، تابع کار خود بود{{نشان|۸}}. | ||
+ | |||
+ | تغییر رابطهٔ شخصی صنعتگر با محصولش، نخست با نظامهای مانوفاکتورى آغاز شد تسلط تقسیم کار شروع شد. اما بعدها رواج ماشین بهبیشخصیت کردن (depersonalization) بنیادى کارگر انجامید. | ||
+ | |||
+ | نخست، وسایل کار، بهشکل ماشینآلات، اتوماتیک شده، چیزها مستقل از کارگر در حرکت و کار است. از آن پس آنها نیروهاى «متحرک دائمی» صنعتیئى هستند که تا ابد بهتولید ادامه میدهند؛ و این امر با موانع طبیعى بدنهاى ضعیف و ارادههاى قوى خدمتگزاران انسانیش مواجه نشد{{نشان|۹}}. | ||
+ | |||
+ | همراه با ابزار، مهارت کارگر هم در کاربرد آن بهماشین منتقل میشود. قابلیتهاى ابزار از موانعى که جزء لاینفک نیروى کار انسانی است خلاص میشود. بدین گونه آن بنیاد فنى که تقسیم کار مانوفاکتورى بر آن استوار است از میان میرود. از این رو بهجاى سلسلهمراتب کارگران متخصص که مشخصهٔ مانوفاکتور است؛ در کارخانهٔ ماشینى شده گرایش بهیکنواخت و همسطح کردن همه گونه کار، که باید توسط مراقبان ماشینها صورت گیرد، پدید میآید، و بهجاى تمایزات مصنوعى کارگران جزء؛ اختلافهاى طبیعى سن و جنس پیدا میشود{{نشان|۱۰}}. | ||
+ | |||
+ | در صنایع دستى و مانوفاکتور، ابزار، ابزار دست کارگر است، اما در کارخانه کارگر، ابزار ماشین است. آنجا حرکات ابزار تابع کارگر است، اینجا این اوست که باید دست ابزار حرکات ماشین باشد. در مانوفاکتور کارگران اجزاى یک مکانیسم زندهاند. حال آن که در کارخانه شاهد مکانیسم بیروحى هستیم که از کارگر جداست، و کارگر دیگر فقط زائدهٔ زندهٔ ماشین است. | ||
+ | |||
+ | کار کارخانه در عین حال که سلسله اعصاب را بینهایت خسته میکند؛ فعالیت چند جانبهٔ عضلات را هم از بین میبرد و هرگونه آزادى را، چه در فعالیتهاى بدنى و چه فکرى، میگیرد. حتى سبک کردن کار خود نوعی شکنجه میشود، چون ماشین نه تنها کارگر را از کار کردن خلاص نمیکند بلکه کار را از هر گونه دلبستگى تهى میکند... مهارت خاص فردى ناچیز هر کارگر کارخانه، در برابر علم و نیروهاى فیزیکى عظیم و حجم کارى که در مکانیسم کارخانه جا میگیرد بهمثابهٔ کمیت بسیار ناچیز، محو میشود، و بههمراه با آن مکانیسم، قدرت «کارفرما» [یا، ارباب] را تشکیل میدهد.... | ||
+ | |||
+ | تابعیت فنى کارگر بهحرکت همشکل وسایل کار، و ترکیب خاص پیکرهٔ کارگران، مرکب از افرادى است با جنس و سن متفاوت بهنظمى سربازخانهئى میانجامد که در کارخانه بهشکل نظام کاملى در میآید، که کاملاً کار نظارت را تکامل میبخشد، در نتیجه تقسیم کارگران بهکارگران و سر کارگرها، بهسربازان شخصى و گروهبانهاى یک ارتش صنعتی صورت میپذیرد{{نشان|۱۱}}. | ||
+ | |||
+ | از این رو کار در پیشرفت تاریخى آن، اصل خویش، یعنى فعالیت خلاقى را که از طریق آن انسان خود را میسازد نفى میکند: در عوض انسان بهصورت زائدهٔ ماشین در میآید، یعنى بهصورت کارکردى جزئى در مکانیسم وسایل تولیدیئى که برا و حاکم است. اما مارکسِ دیالکتیسین هم این نفى را میدید و هم ضد گرایش (Counter - tendency) را که با آن و بهواسطهٔ آن رشد میکند. | ||
+ | |||
+ | '''صنعت جدید''' هرگز بهشکل موجود یک فرایند، بهعنوان شکلى نهائى نگاه نمیکند. از این رو زیربناى فنى آن صنعت انقلابی است، در حالی که شیوههاى قبلى تولید اساساً محافظهکار بودند. کاربرد ماشین، فرایندهاى شیمیائى و روشهاى دیگر، نه فقط تغییراتى مداوم در زیربناى فنى تولید بهوجود میآورد، بلکه کارکردهاى کارگران و ترکیبهاى اجتماعى فرایند کار را نیز دگرگون میکند. بنابراین در عین حالى که انقلابی در تقسیم کار درون جامعه بهوجود میآورد، بلکه لاینقطع تودههاى سرمایه و کارگران را از یک رشتهٔ تولید بهرشتهٔ دیگر منتقل میکند. اما اگر '''صنعت جدید،''' بنابر ماهیتش، تغییرپذیرى کار، روانى کارکرد و تحرک عمومى کارگران را اجتنابناپذیر میکند، تقسیم کار قدیمی را هم، با تمام ویژگیهاى سخت و استوار شده، در شکل سرمایهداریش بازسازى میکند.... و این جنبهٔ منفى قضیه است. اما اگر از یک طرف، تنوع و دگرگونى کار فعلى خود را بهسبک یک قانونِ طبیعیِ فائق تحمیل میکند و با عمل مخربِ نابیناى هر قانون طبیعى، در تمام زمینهها با مقاومت روبهرو میشود، از طرف دیگر '''صنعت جدید،''' بهواسطهٔ بلایا و مصیبتهایش، ضرورت شناخت را بهمثابهٔ یک قانون اساسی تولید و تنوع و دگرگونى کار، و در نتیجه شایستگى کارگر را براى انجام کارهاى متنوع و نتیجتاً عالیترین پیشرقت ممکنِ استعدادهاى گوناگون او را بهاو تحمیل میکند. انطباق روش تولید با کارکرد طبیعى این قانون، مسألهٔ مرگ و زندگى جامعه میشود. حقیقتاً که '''صنعت جدید،''' جامعه را، از راه کیفر مرگ، وامیدارد که کارگر جزئى کار امروزى را (که با تکرار بیپایان یک فعالیت جزئى فلج شده است) جانشین فرد کاملاً پیشرفتهئى کند که هم براى کارهاى گوناگون مناسب است و هم آمادهٔ مقابله با هرگونه تغییر تولید؛ و و کارکردهاى اجتماعى که از این فرد پیشرفته بهظهور میرسد. چیزى بهجز شیوههاى متعددى که بهتوانائیهاى طبیعی و اکتسابیش آزادى عمل میبخشد، نیست{{نشان|۱۲}}. | ||
+ | |||
+ | مارکس شرایط آن مقدماتى را که بهناگزیر لازمهٔ بهوجود آمدن تقسیم کار بود شرح داد؛ و نشان داد که چگونه تقسیم کار باید بهتقسیم دارائى عمومی و گذار به'''مالکیت خصوصى''' بیانجامد. | ||
+ | |||
+ | تقسیم کار از همان آغاز مبین تلویحى تقسیم '''شرایط کار،''' تقسیم ابزار و مصالح است، و بهاین ترتیب مبین تقسیم سرمایهٔ انباشته میان مالکان مختلف، و نیز تقسیم میان سرمایه و کار و اشکال مختلف خود مالکیت است. | ||
+ | |||
+ | هرچه تقسیم کار و تراکم بیشتر رشد کند؛ اشکالى که این فرایند تمایز و افتراق بهخود میگیرد تندتر و حادتر میشود. کار فقط میتواند بر مبناى همان قضیهٔ جزء جزء شدن وجود داشته باشد. | ||
+ | |||
+ | ازاین رو اینجا دو واقعیت آشکار میشود. نخست، نیروهاى تولیدى که با آن که از فرد جدائى ناپذیر است، امّا خود دنیائى است کاملاً مستقل و جدا از فرد: زیرا افرادی که نیرویشان تنها نیروى واقعى بستگى و همامیزى آنان است، جدا و با یکدیگر در تضادند. از این رو، ما با یک جامعیت نیروهاى تولیدى روبهروئیم که شکل مادى بهخود میگیرد و دیگر نیرویهاى افراد نیست، بلکه نیروهای مالکیت خصوصى است، و بنابراین نیروهاى خود افرادى است که دارندهٔ آن مالکیت خصوصیاند... از طرف دیگر ما با رویاروئی با این نیروهاى تولیدى شاهد اکثریت افرادى هستیم که این نیروها از آنان منتزع شده است؛ و از این رو با افرادى مواجهیم که با غارت همهٔ محتواى زندگى واقعیشان بهافرادى انتزاعى تبدیل شدهاند. امّا اینها افرادى هستند که با قرار گرفتن در موقعیتى '''بهعنوان افراد''' با یکدیگر مناسباتى پیدا میکنند. تنها رابطهئى که هنوز آنها را بهنیروهاى تولیدى و بههستى خودشان پیوند میدهد کار است که تمام خصوصیت فعالیت آگاهانه را از دست داده است و چنین کارى فقط با کوتاه کردن عمر افراد آنها را زنده نگه میدارد. درحالى که در دورههاى پیشین، با فعالیت خود بهخودى و تولید زندگى مادى بهلحاظ این که بهاشخاص گوناگون محول شده بود از یکدیگر جدا بود. و بهعلت محدودیت خود افراد با تولید زندگى مادى همچون شیوهٔ تبعى و فرعیِ فعالیتِ خودبخودى مورد ملاحظه قرار میگرفت. این جدائى اکنون بهحدى رسیده است که در تحلیل نهائى، زندگى مادى بهمثابهٔ هدف و غایت و آن چیزى که این زندگى مادى را تولید میکند، یعنى کار بهمثابهٔ وسیلهٔ آن نمودار میشود؛ (که این کار نه تنها شکل ممکن؛ بلکه آن گونه که ما آن را میبینیم شکل منفى فعالیت خودبهخودى است). [ایدئولوژى آلمانى، ص ۶ - ۶۵] | ||
+ | | ||
+ | این اندیشه بارها در آثار مارکس تکرار شده است: زندگى مادى شالودهٔ هستى انسانى است امّا، '''هدف و مقصود''' تیست. این واقعیت که کار تنها بهعنوان وسیلهٔ حفظ زندگى نمایان شود و دیگر فعالیت خلاقى براى ساختن و شکل دادن انسان نباشد براى مارکس با طبیعت بشرى در تناقض است؛ بنابراین وقتی که مارکس میگوید شرایط اقتصادى نیرومندتر از فرد است؛ بهنظر او این امر قانونى جاوید نبوده، بلکه مرحلهئى از پیشرفت تاریخى است که غلبه بر آن بزرگترین وظیفهٔ بشریت است. اقتصاد نباید بر انسان حاکم باشد بلکه باید تحت کنترل بشریتى درآید که از افراد همبسته تشکیلشده است. | ||
+ | | ||
+ | مثالى دربارهٔ تقسیم کار لازم مینماید: مادامى که هنوز بشر در جامعهٔ طبیعى باقى مانده باشد، یعنى تا زمانى که شکافى میان منافع فردى و مشترک وجود داشته باشد، یعنى تا زمانى که فعالیت نه بهطور ارادى بلکه بهطور طبیعى تقسیم شده است. کردار انسان یک نیروى بیگانه ضدّ او میشود که بهجاى این که بهفرمان او باشد، او را بردهٔ خود میکند... این تبلور فعالیت اجتماعى، این تقویت چیزى که ما خود آن را بهوجود آوردهایم و بهصورت یک نیروى عینى چیرهٔ بر ما درآمده است که خارج از اختیار ما رشد میکند، و انتظارات ما را عقیم میکند و حسابهاى ما را بههم میریزد، تا کنون یکى از عوامل عمدهٔ پیشرفت تاریخی بودهاست. از این تناقض واقعى میان منافع فرد و اجتماع، منافع اجتماع شکل مستقلى چون '''دولت''' بهخود میگیرد که از منافع واقعى فرد و اجتماع جدا است... | ||
+ | |||
+ | قدرت اجتماعى، یعنى نیروى تولیدى افزایش یافته، از طریق همکارى افراد گوناگون بهشکلى که در تقسیم کار تعیین میشود؛ بوجود میآید؛ اما از آنجائى که این همکارى ارادى نبوده و بهشکل طبیعى صورت گرفته است؛ آن نیروى اجتماعى نه همچون یک نیروى متحد خود افراد؛ بلکه چون نیروئى بیگانه نمودار میشود که جدا از آنها وجود دارد و آنان، بهدلیل بیاطلاعیشان از سرچشمه و مقصد آن، نمیتوانند آن را بهفرمان خود داشته باشند، بلکه برعکس این نیرو با عبور از یک سلسله از مراحل خاصِ مستقل از خواست و عمل انسان، دیگر حتى انسان حاکم اصلیشان نیز نیست. این «بیگانگى» (estrangement: اصطلاحى که براى فلاسفه قابل درک است) البته فقط بهشرط دوفرض «عملى» از میان خواهد رفت... | ||
+ | |||
+ | مارکس فکر میکرد که این دو فرض عملى این است که اولاً باید تناقض میان تودهٔ عظیم بشریتى که مالک هیچ چیز نیست و «جهان موجود ثروت و قرهنگ» «تحمل ناپذیر» شود، و ثانیاً نیروهاى تولیدى باید نه فقط در چند کشور بلکه در سراسر جهان رشد کنند، «بهاین دلیل که بدون این [رشد] فقط '''نیاز''' است که عمومیت مییابد و همراه با نیاز مبارزه بهخاطر ضرورتها الزاماً دوباره بهوجود میآید.» [ایدئولوژى آلمانى، ص ۴ - ۲۲] | ||
+ | |||
+ | بهاین ترتیب؛ تقسیم کار و تمام نتایج آن - مالکیت خصوصی وسایل تولید و محصولات کار با سلطهٔ محصول بر تولیدکننده؛ جامعیت نیروهاى تولید و مؤسسات دولت، کلیسا، دادگسترى و غیره، که چون نیروهاى بیگانه در برابر فرد میایستند - وضعیتى را بهوجود میآورند که مارکس آن را '''بیگانگی''' مینامد. انسانها، مگر اقلیت بسیار کوچکى که بهفعالیت خلاق و سازنده مشغولند - نمیتوانند خود را در کارهایشان باز بشناسند؛ تولید اجتماعى چون «تقدیرى است که بیرون از آنان» وجود دارد [گروندیس، ص ۷۶]، آفرینشى است که آفریننده را تحتالشعاع قرار میدهد، و این طبیعت «ثانوى» که انسان از طبیعت آغازین و اولى کسب کرده است، حتی قدرتمندتر از طبیعت اصلى نمایان میشود که حتى مهار کردن آن از مهار کردن طبیعت اولى با تمام قحطیها، زمین لرزهها و آتشفشانهاى آن کمتر امکانپذیراست. مناسبات مادى در وراى تمام چیزهاى فردى رشد یافته و نیروئى مستقل شده است. | ||
+ | |||
+ | در دنیاى تقسیم کار پیشرفته، در دنیاى مالکیت خصوصى مواد، وسایل و محصولات کار، در دنیاى نهادها و ایدئولوژیها، در دنیاى '''داشتن''' و '''حاکم بودن؛''' بیگانگی همگانی است: نه فقط کارگرى که نیروى کار خود را میفروشد؛ بلکه کارفرمائی هم که مالک محصول کار انسان دیگرى است، و بازرگانى که کالا را بهبازار میبرد؛ «داراها» و «ندارها» حاکمان و تحت حکومتها، یک چنین دنیائى، همه از کارشان؛ از دیگران و از خودشان بیگانهاند. دنیاى | ||
+ | وارونهئی است که اشیاء، که انسان مالک آنهاست، نیروى اهریمنی تملک انسان را کسب میکنند. | ||
+ | |||
+ | پیش ازاین در مالکیت فئودالى زمین، مالکیت زمین چون نیروى بیگانهٔ حاکم بر انسانها نمودار میشود. سِرف محصول زمین است. بههمین روال وارث یعنى پسر ارشد نیز متعلق بهزمین است، یعنى زمین او را بهارث میبرد. ['''یادداشتهاى اقتصادى و سیاسى،''' ص ۱۱۴] | ||
+ | |||
+ | بیگانگى کارگر افراطیترین شکل بیگانگى است زیرا ذاتى فعالیت او است؛ درحالى که براى غیر کارگر، ارباب، مالک و بیکاره، بیگانگى فعالیت نیست بلکه یک شرط است. | ||
+ | |||
+ | نخست باید یادآور شد که هر چیزى که براى کارگر بهصورت فعالیت '''بیگانگى''' نمایان میشود؛ براى غیر کارگر '''شرط بیگانگی''' است. ['''دستنوشتههاى اقتصادى و سیاسى،''' ص ۱۱۴] | ||
+ | |||
+ | وقتى که در مرحلهٔ اولیهٔ تاریخ، دو قبیله در محل معینی با یکدیگر ملاقات و هدایایشان را مبادله میکردند این نه یک عمل بیگانگى بلکه یک برخورد و تماس انسانى بود. بهمحض این که شئئى که زمانى هدیه و پیشکش بود بهکالا تبدیل میشد اطمینان بهبیاعتمادى و داد وستد سخاوتمندانه بهحسابگرى تبدیل میشد. چیزى که اکنون دست بهدست میگردد دیگر نه '''تجلّى''' گروهى ازانسانها؛ بلکه '''تجلّى بیگانگی''' در محصول کار است، و دیگر این طرف رابطه بهکیفیت عینى و خاصى که در شیئی عرضه شده از سوى طرف دیگر هست توجه ندارد بلکه توجه او بهکیفیت عام و ارزش '''مبادلهئى''' آن است، که شئئی مقابل ارزش مبادلهئى شئ دیگرى قرار میدهد. | ||
+ | |||
+ | در اصل «هم مبادلهٔ فعالیت انسانی در خود تولید و هم مبادلهٔ '''محصولات انسانی''' در مقابل یکدیگر... = '''فعالیت نوعى''' و '''روح نوعى'''؛ که هستى واقعی و آگاهانه و حقیقیِ آن فعالیت '''اجتماعى''' و لذت '''اجتماعی''' است. [MEGA، ج ۳، ص، ۶ - ۵۳۵] هنگامى که این مبادلهٔ ابتدائى بهمبادلهٔ کالا تبدیل شد و هنگامى که ثروت عمومی، ثروت خصوصى شد، اجتماع واقعى انسانها بهکاریکاتور آن تبدیل شد. مبادلهٔ کالا واسطهٔ مراودهٔ اجتماعى میشود؛ '''زنجیر طبیعت اصلى''' که انسانى را بهانسان دیگر پیوند میکند «چون زنجیرى غیر اصلى ظاهر میشود»، «در حالى که جدائى انسان از بقیه انسانها همچون هستى حقیقیش نمودار میشود»؛ «اقتدار بشر بر شئ بهگونهٔ اقتدار شئ بر او نمایان میشود و ارباب آفرینش، همچون بردهٔ آفریدهٔ خود ظاهر میشود.» [MEGA، ج ۳، ص، ۵۳۶]. | ||
+ | |||
+ | اقتصاد سیاسى جامعهٔ بورژوائى، اجتماع انسانها، یا طبیعت انسانى فعال آنان، مکمل یکدیگر بودن و ایجاد زندگیِ نوعى آنان، و زندگى واقعى انسانى آنان را بهشکل مبادله و تجارت میفهمد... '''آدام اسمیت''' میگوید: «جامعه، یک جامعهٔ تجارى است و هر یک از اعضاى آن خود یک تاجر است». [همانجا ص ۳۵۶]. در مبادلهٔ کالا، و در تجارت، اشیا بر انسانها تسلط مییابند. شئ عرضه شده دیگر نشاندهندهٔ اجتماعى نیست که آن را عرضه میکند. تاجر نمایش دهندهٔ، شئئى است که براى فروش عرضه میشود. سیماى انسان در پس نقاب نقش اجتماعى تاجر پنهان میشود، اجتماعِ '''رقابت،''' جامعهٔ تجارت، خود را همچون بیگانگى نشان میدهد. | ||
+ | |||
+ | همین گونه دربارهٔ کسى که کالاهایش را بهبازار میبرد، کالا '''موضوع''' میشود و خود او فقط یک '''کارکرد''' در سلسله مراتب نهادهاى اجتماعى افراد بهعوامل یعنى مأموران، مبدل میشوند. سایر افراد بهآنها نه بهچشم همنوعانى که داراى حقوق برابرند، بلکه بهعنوان مافوق یا زیردست، بهعنوان دارندگان رتبه و مقامی خاص، بهعنوان یک واحد بزرگ یا کوچک قدرت نگاه میکنند. هر عامل از عامل دیگر و تمام آنها از شهروند ساده بیگانهاند. هم مالک و هم کسى که نیروى کار خود را میفروشد از یکدیگر بیگانهاند: و درحالى که چنین بیگانگىئی در کشاورزى کوچک و پیشهٔ صنعتگرى هنوز خصوصیات معین دوستی و آشنائى و اعتماد (اغلب ریاکارانه) را حفظ میکند، در صنعت بزرگ بدون تغییر قیافه است. بهعبارت دیگر، مادامى که بیگانگى خصوصیت عمومى تولیدى است که بر پایه ارزشهاى مبادله و تقسیم کار فزایندهئى که متضمن چنین تولیدى است، قرار دارد در مورد کارگر دستمزدى، یعنى کسى که نیروى کار خود را مثل کالا میفروشد، این بیگانگى در رابطه با محصول کار، فرایند کار و خود او شدیدترین و افراطیترین شکل ممکن را بهخود میگیرد. | ||
+ | |||
+ | موارد زیر ذاتى کارى است که بهخاطر منفعت انجام شود: (الف) - بیگانگى کار از موضوع کار و ماهیت مستقل آن؛ (ب) - ماهیت مستقل و بیگانگی کار از موضوع کار؛ (پ) - کارگر را خواستهاى اجتماعى تعیین میکند، خواستهائى گرچه با او بیگانه و بر او تحمیل شدهاند، امّا او بنابر خواستها و نیازهاى خودش تسلیم آن خواست میشود، و این خواستها براى او فقط بهمعنى منع ارضاى نیازهاى اوست، همانگونه که او بردهٔ نیازهاى جامعه است؛ (ت) - این واقعیت که حفظ وجود فردى کارگر هدف و مقصود فعالیت اوست و فعالیت واقعى او چون یک وسیله است، یعنى او زندگیش را براى کسب وسایل حفظ آن (وسایل زیست) بهکار میاندازد. | ||
+ | |||
+ | از این رو هرچه قدرت جامعه، در چارچوب مالکیت خصوصى، عظیمتر و شکل گرفتهتر باشد، انسان خودخواهتر، نااجتماعیتر و از ماهیت خویش بیگانهتر میشود [MEGA، ج ۳ ص ۴۰ - ۵۳۹]. | ||
+ | |||
+ | در عصرى که این بیگانگى انسان با ماهیت خویش، این خودپرستى ضد اجتماعى، این تنزل کار تا حد یک مزدبرى مسخره، تا حد یک «شغل» بدون هیچ سؤالی پذیرفته شده است، یادآورى اعتراض مارکس علیه بیگانگى، خودخواهى و از کژدیسگى کار، علیه مادیت وحشیانهئى که تا حد یک اصل ارتقا یاقته است، اهمیتى دوچندان پیدا میکند. | ||
+ | |||
+ | اگرچه کارگران پیشرفتهترین جوامع صنعتى، دیگر بردگان بدبخت دورهٔ مارکس نیستند، امّا ما هنوز میتوانیم حقایقى تلخ و ضابطه بندیهاى ملموس از این دست را تشخیص دهیم: | ||
+ | |||
+ | ما حالت بیگانگى فعالیت عملى انسان، یعنى کار را از دو جنبه مورد توجه قرار دادهایم: (الف) - رابطهٔ کارگر با محصول کار بهعنوان شئ بیگانهئى که بر او حاکم است. این رابطه در عین حال رابطه با دنیاى حسى خارجى، با اشیاى طبیعى، همچون دنیائى بیگانه و دشمنخو، است. (ب) رابطهٔ کارگر با '''عمل تولید''' در داخل '''کار.''' این است رابطهٔ کارگر با فعالیت خویش، چیزى که با او بیگانه است و متعلق بهاو نیست، فعالیتى چون رنج، توانى چون بیتوانى، آفرینندگیئی چون اختگى، نیروى جسمی و فکرى '''شخصى''' کارگر و زندگى شخصیش (زندگى بهخاطر چه چیزى جز فعالیت؟) همچون فعالیتى است مستقل از او که علیه خود او جهت گرفته است. در مقابل بیگانگى از شئى که پیش از این گفته شد، این '''بیگانگى''' با خود است. [یادداشتهاى اقتصادى و سیاسى، ص ۱۲۵] | ||
+ | |||
+ | از آنجائى که مارکس «طبیعت نوعى بشر» را در کار خلاق، در تغییر شکل آگاهانه دنیاى خارجى و نتیجتاً در '''تحقق بخشیدن همه جانبهٔ خویش''' میدانست، یراى او فقدان کیفیت سازندهٔ کار بهمفهوم بیگانگى انسان از طبیعت نوعى خویش و لذا از خودش بود. | ||
+ | |||
+ | اگر رابطهٔ انسان با خویش بهطور ساده رابطهٔ با مخلوق زندهئى باشد که براى زنده نگهداشتن خود مجبور است کار کند - اگر فعالیتش نه نمایش آزاد نیروها، بلکه بهطور ساده '''کسب درآمد''' باشد - اگر کارش بهکالا و خود او در رابطه با خویش صرفاً بهشئئی تبدیل شده است، دیگر از نمایش بشریت، بهعنوان یک فرد، باز میماند. | ||
+ | |||
+ | ... یک نتیجهٔ مستقیم بیگانگى انسان از محصول کار، از فعالیت زندگى و از زندگى نوعیش این است که انسان با انسانهاى دیگر بیگانه میشود. وقتی انسان با خود روبهرو میشود با انسانهاى دیگر نیز روبهرو میشود. چیزى که در مورد رابطهٔ انسان با کارش، با محصول کارش و با خودش صادق است، در مورد رابطهاش با سایر انسانها، با کار آنها و با موضوعات کار آنها نیز صادق است. | ||
+ | |||
+ | بهطور کلى، این گفته که انسان با زندگى نوعى خود بیگانه میشود بهاین معناست که هر انسانی از سایر انسانها و هر یک از آنها از زندگى انسانی بیگانه میشوند. | ||
+ | |||
+ | بیگانگى انسان و بالاتر از همه رابطهٔ انسان با خودش، نخست در رابطهٔ میان هر انسان با سایر انسانها تجسم و عینیت مییابد. لذا هر انسان با توجه با کار بیگانه شده سایر انسانها را متناسب با معیارها و روابطى که خود در آن بهعنوان کنندهٔ کارى گمارده شده است، مورد ملاحظه قرار میدهد. [همانجا، ص ۱۲۹] | ||
+ | |||
+ | در یک '''جامعهٔ بیگانگی،''' رابطهٔ هر انسانى با سایر انسانها رابطهٔ یک وجود انسانى با همنوعان انسانیش نیست بلکه رابطهٔ مستخدم با اربابش، رابطهٔ انسان استثمار شده با استثمارگرش، رابطهٔ فرمانبر با فرماندهٔ خود، رابطه متظلم با صاحبمنصب و مانند آن است که تمام مراتب و درجات بیشمار موقعیت اجتماعیِ متعلق بهافراد را در بر میگیرد. | ||
+ | |||
+ | '''تقسیم کار درون فرآیند کار،''' کارگر را بهجزئى از پیکره عظیم ماشین و بهتعدادى کارکرد جزئى، که کار را بیمحتوا و کنندهٔ کار را جزئى از یک انسان میکند، تبدیل میکند: چیزى را که تولید میکند برایش اهمیت ندارد: محصول کارش، عینیت یافتن خود او نیست، بلکه چیزى است که از چنگش درآمده است. | ||
+ | |||
+ | '''تقسیم اجتماعی کار،''' که یکى را مالک مواد و وسایل کار و محصولات، و دیگرى را موجودى محروم میکند، که نیروى کارش را بهبازار عرضه میکند و فقط بهعمل تولیدى میپردازد بیآن که هیچ سهمى در تعیین تولید داشته باشد از هرگونه '''اجتماع تولیدى''' رو میگرداند، یعنى از اجتماع که در آن تمام استعدادها فرصت برابر خواهند داشت و تولید نه بر اساس سود بلکه بر اساس منافع مشترک مادى و معنوى، در فرآیند پیشرفت همه جانبهٔ بشر، تعیین خواهد شد. | ||
+ | |||
+ | تناقض میان سوسیالیزه کردن واقعى تولید و تکه تکه شدن ثروت میان انبوه منافع خصوصى، تولیدکنندگان را از هرگونه کنترل گردش محصولاتشان باز میدارد، آنها را تابع قدرت مستقل محصولات میکند و جامعهٔ بشرى را بهجامعهئى تبدیل میکند که تحت حاکمیت اشیا است، جائى که آثار بشر چون چیزى بیگانه با او درتضادست، دنیائى بیگانه از «قوانین تاریخی طبیعى»، دنیاى نیروهاى مرموز سرنوشت، دنیاى نهادهاى قدرتمند و بتهاى غولآسا. | ||
+ | |||
+ | مارکس معتقد بود که این «اغتشاش و جابهجا شدگى» طبیعت بشرى از لحاظ تاریخی مشروط است و بههمین دلیل میتوان بر آن فائق آمد. مطمئناً شرایط عینى کار و تشکیلات تکنیکى و ادارى، «استقلالى هرچه عظیمتر» پیدا میکند، ولى در مقابل، خودِ کار کارِ زنده و ثروت اجتماعى، «چون نیروئى بیگانه و مسلط، بهنسبتى هرچه فزایندهتر با کار در تضاد قرار میگیرد». امّا این فرایند جابجا شدگى صرفاً ضرورتی تاریخی است، ضرورتى محض براى پیشرفت نیروهاى تولیدى از یک نقطهٔ شروع یا شالودهٔ تاریخی معین، امّا بههیچ وجه ضرورت '''مطلق''' تولید نیست؛ از این رو ضرورتى ناپدید شونده است. و نتیجهٔ [قطعى] و هدف این فرایند برانداختن همان شالوده و شکل کنونى آن فرایند است. [گروندریس، ص ۲۱۵] | ||
+ | |||
+ | مسئله بیگانگى براى مارکس یک مسئلهٔ اساسى بود، و آن گونه که غالباً این روزها مطرح میشود، این کار براى مارکس جوان؛ یا «مارکس در مرحلهٔ ضدمارکسیستى و ماقبل مارکسیستی خود» اندیشهٔ رمانتیکِ انسان گرایانه نبود. بهیقین مارکس جوان و مارکس سالمند هست اما چیزى بهعنوان مارکس «ضد مارکسیست» و مارکس «مارکسیست» نمیتواند باشد. '''«پایههاى نقد اقتصاد سیاسى»''' در سال ۸ - ۱۸۵۷، هنگامى که مارکس چهل ساله بود، نوشته شد؛ در این اثر، مانند بسیارى از آثار فعلیش، مفهوم '''بیگانگى''' بسیار زنده و روشن است. اما این نیز واقعیت دارد که امید بهاینکه «لحظات عینى تولید بتواند از بیگانگى عارى شود». در جلد آخر '''«سرمایه»''' آخرین اثر مارکس - جاى خود را بهاین اندیشه داده است که انسان فقط هنگامى میتواند '''انسانى کامل''' شود که بتوان گفت دیگر از خود و از همنوعان خود بیگانه نیست، وقتى که تا وراى حوزهٔ تولید بهخاطر نیاز و ضرورت پیشرفت کرده باشد. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{کوچک}}این گفتار فصلى است از کتاب '''«مارکس از زبان خودش»''' که بهزودى از سوى انتشارات مازیار منتشر میشود.{{پایان کوچک}} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==حواشى== | ||
+ | |||
+ | #{{پاورقی|۱}}'''سرمایه،''' ج ۱، ص ۳۵۱. | ||
+ | #{{پاورقی|۲}}مارکس در Grundrisse که نوشتهٔ مقدماتى '''سرمایه''' بود، قبیله (tribe) را، پیش از خانواده، واحد اجتماعى اصلى میداند. کشفیات علمى بعدى این فرض را تأئید کرده است. | ||
+ | #{{پاورقی|۳}}'''سرمایه،''' ج ۱، ص ۳۵۱. | ||
+ | #{{پاورقی|۴}}'''گروندریس،''' ص ۳۹۰. | ||
+ | #{{پاورقی|۵}}'''سرمایه،''' ج ۱، ص ۲ - ۳۵۱. | ||
+ | #{{پاورقی|۶}}'''ایدئولوژی آلمانی،''' ص ۴ - ۴۳. | ||
+ | #{{پاورقی|۷}}'''سرمایه،''' ج ۱، ص ۳۶۳. | ||
+ | #{{پاورقی|۸}}'''ایدئولوژی آلمانی،''' ص ۷ - ۴۶. | ||
+ | #{{پاورقی|۹}}'''سرمایه،''' ج ۱، ص ۴۰۳. | ||
+ | #{{پاورقی|۱۰}}همانجا، ص ۴۲۰. | ||
+ | #{{پاورقی|۱۱}}همانجا، ص ۳ - ۴۲۲. | ||
+ | #{{پاورقی|۱۲}}همانجا، ص ۸ - ۴۸۶. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
[[رده:کتاب جمعه ۱۶]] | [[رده:کتاب جمعه ۱۶]] | ||
[[رده:کتاب جمعه]] | [[رده:کتاب جمعه]] | ||
+ | [[رده:ارنست فیشر]] | ||
+ | [[رده:عباس خلیلی]] | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۶ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۱:۰۶
ارنست فیشر
عباس خلیلی
در اصل، چنین پنداشتهاند که کار، چون یک کل، جوهر نوع انسان، و فعالیت خلاق جمعی اوست. اما اگر بنا باشد که از تمام امکانات کار بهرهبرداری شود و امکانات کامل ذاتی انسان نیز بهکار گرفته شود، کار باید بهشکل فعالیت چندگانه درآید که بهفعالیتهای گوناگون جداگانهئی تقسیم شده است؛ زیرا هیچ فرد و اجتماعی که بهزمان و مکان محدود است، نمیتواند کاری را که از نوع بشر، در معنای کلّی آن، شناخته است انجام دهد. بنابراین، برای این که کار همه شمول بشود، بهصورت اجتماعی از فعالیتهای یکجانبه درآمد. برای گسترش تولید ضروری بود که فرایندهای کار فردی، محدود شود و برای این که حالتی از ثروت عمومی - وفور کالاهای مادی و معنوی - امکانپذیر شود، هزاران سال توانگری اقلیت و فقر اکثریت اجتنابناپذیر بوده است.
تقسیم کار که در اشتغالات گوناگون نابرابرى ایجاد کرده است، نه تنها وحدت را از میان برد، بلکه نابرابرى اجتماعی را ایجاد و تقویت کرد. کار هرگز بهقسمتهاى برابر تقسیم نشده، و هنوز هم نمیشود؛ بلکه این تقسیم همیشه بهسود قویتران و زیان ضعیفتران صورت گرفته است و میگیرد.
مارکس میان تقسیم اجتماعى کار و تقسیم کار در مانوفاکتور، یعنى در جامعه و در هر فرایند کار، تفاوت قائل بود. این دو مقوله همواره با یکدیگر تداخل و بستگى دارند.
اگر فقط کار را در نظر داشته باشیم، میتوان بهتفکیک تولید اجتماعى بهتقسیم اصلى آن مثلاً بهکشاورزى، صنایع و غیره، اشاره کرد، یا بهتقسیم کلى کار، و تجزیهٔ این خانوادهها بهانواع بزرگ و کوچک، چون تقسیم جزئى کار و تقسیم کار در کارگاه بهعنوان تقسیم کار فردى و تقسیم بهاجزاى کار[۱]. تقسیم تولید اجتماعی بهمقولات وسیع بهخلق مالکیت خصوصی میانجامد و جامعه را بهدو قسمت دارا و ندار؛ حاکم و محکوم، استثمارگر و استثمارشونده تقسیم میکند.
گسترش تقسیم کار در هر جامعه، و بستگى هر یک از افراد آن جامعه بهشغلى خاص از نقاط متضاد آغاز میشود، و تقسیم کار در مانوفاکتور نیز بدین گونه است. نخست در داخل خانواده و آن گاه پس از گسترش بیشتر در داخل قبیله[۲]، یک تقسیم کار طبیعى ظاهر میشود که ناشى از اختلافات جنس و سن بود، و این تقسیم که بنیانى صرفاً فیزیولوژیک داشت، با گسترش اجتماع، که با رشد جمعیت همراه است، و بهویژه با اختلافات قبایل و سلطهٔ قبیلهئى بر قبیله دیگر مواد و مصالحش را توسعه میدهد.[۳]
مارکس بارها بر اهمیت غلبه و فتح - اشغال ارضى - در تقسیم اجتماعى کار و پیدایش مالکیت خصوصى تأکید کرده است. اینک یک نمونه:
جنگ در زمرهٔ کارهاى اصلى هر یک از این نخستین اجتماعات است، و این هم بهخاطر حفظ ثروت است و هم بهخاطر کسب آن... اگر کسى شکست بخورد؛ از آنجائى که وجودش جزو سازوارهئى (ارگانیک) زمین است؛ بهعنوان یکى از شرایط تولید؛ شکست خورده است و این امر که منجر بهبردگى و سرواژ میشود بلافاصله شکل اصلى و اولیهٔ هر جماعتی را دیگرگونه کرده و تغییر میدهد و شالودهٔ شکل جدیدى را میریزد[۴]. از طرف دیگر... مبادلهٔ محصولات در نقاطى پدید میآید که خانوادهها، قبایل و اجتماعات گوناگون با یکدیگر تماس میگیرند؛ زیرا درآغاز تمدن خاندانها، قبایل و غیره بودند نه افراد خاص که در وضعى مستقل با یکدیگر روبهرو میشدند. اجتماعات گوناگون در محیط طبیعیشان وسایل تولید و وسایل زیست گوناگون مییابند. از این رو هم شیوههاى تولید و شیوههاى زندگى و هم محصولاتشان متفاوت است. همین تفاوت خود بهخود رشدیافته، در تماس اجتماعات متفاوت، موجب مبادلهٔ متقابل محصولات و سپس تبدیل تدریجى آن محصولات را بهکالا میشود... یک چنین تقسیم کار از مبادلهٔ میان حوزههاى تولید ناشی میشود که اساساً متمایز و مستقل از یکدیگرند.[۵]
بنابراین؛ افزایش جمعیت و تولید، قدرت و تجارت، شرایط مقدماتى لازم تقسیم کار است.
بزرگترین تقسیم جسمی و فکری کار، جدائی شهر و ده است. تخاصم میان شهر و ده با گذار از بربریت بهتمدن، از قبیله بهدولت، از محل بهکشور شروع میشود و در سراسر تاریخ تمدن تا زمان حال ادامه مییابد... در عین حال وجود شهر، ضرورت حکومت، پلیس، مالیات، خلاصه شهردارى و بهطور کلى سیاست را میرساند. در اینجا براى اولین بار تقسیم جمعیت بهدو طبقهٔ بزرگ متجلی میشود که مستقیماً بر شالودهٔ تقسیم کار و تقسیم وسایل تولید قراردارد. شهر در واقع محل تمرکز جمعیت، تمرکز وسایل تولید، تمرکز سرمایه، تمرکز لذایذ و نیازمندیهاست. حال آن که ده درست نمایانگر واقعیتى متضاد است، یعنی انزوا و جدائى آنها را تشان میدهد. تخاصم شهر و روستا فقط چون پیآمد مالکیت خصوصى میتواند وجود داشته باشد. این خشنترین نمایش انقیاد فرد تحت سلطهٔ تقسیم کار است که تحت فعالیت معینى بر او تحمیل شده است؛ این انقیاد یکى را مبدل بهحیوان شهریِ مقید میکند و دیگرى را مبدل بهحیوان روستائى مقید، و هر روز تعارضات جدیدى میان منافع آنان ایجاد میکند.[۶]
تقسیم کار، خواه از لحاظ اجتماعى، خواه در مانوفاکتور، نه فقط موجب پیشرفت و عینیت یافتن موهبتهاى بالقوهٔ نهفته در نژاد بشرى میشود، بلکه متضمن «فلج شدن روانى و جسمى معینى»[۷] نیز هست.
صنعتگر هنوز در خانه و با خود بود و با وجود تمام محدودیتهایش هر چیزی را شسته و رفته و کامل تولید میکرد.
این تقسیم کارِ میان واحدهاى صنفى هنوز در شهرها شکلی کاملاً طبیعی داشت. و در داخل خود اصناف هم این تقسیم کار بههیچ وجه میان کارگران هر واحد توسعه نیافت. هر استادکار مجبور بود در تمام اشکال گردش کار وارد باشد و میبایست بتواند هر چیزى را که لازم بود با ابزارش ساخته شود، بسازد. تجارت محدود و ارتباط اندک میان شهرهاى از یکدیگر جدا افتاده، کمبود جععیت و نیازهاى محدود، اجازهٔ تقسیم کار عالیترى را نمیداد، لذا هر کسى که میخواست استاد شود میبایست در تمام زمینههاى حرفهٔ خود کارآزموده باشد. از اینرو در صنعتگران قرون وسطائى علاقه و توجه خاصى بهکارى که درآن استاد بودند، دیده میشود، که این امر، کار را شایستهٔ آن میکند که بهمقام یک معناى هنرى معین برسد. درست بههمین دلیل، هر صنعتگر قرون وسطائى بهطور کامل جذب کارش میشد و با آن، رابطهئى بردهوار و رضایتمندانه داشت و خیلی بیشتر از کارگر جدید، که بهکارش بیاعتناست، تابع کار خود بود[۸].
تغییر رابطهٔ شخصی صنعتگر با محصولش، نخست با نظامهای مانوفاکتورى آغاز شد تسلط تقسیم کار شروع شد. اما بعدها رواج ماشین بهبیشخصیت کردن (depersonalization) بنیادى کارگر انجامید.
نخست، وسایل کار، بهشکل ماشینآلات، اتوماتیک شده، چیزها مستقل از کارگر در حرکت و کار است. از آن پس آنها نیروهاى «متحرک دائمی» صنعتیئى هستند که تا ابد بهتولید ادامه میدهند؛ و این امر با موانع طبیعى بدنهاى ضعیف و ارادههاى قوى خدمتگزاران انسانیش مواجه نشد[۹].
همراه با ابزار، مهارت کارگر هم در کاربرد آن بهماشین منتقل میشود. قابلیتهاى ابزار از موانعى که جزء لاینفک نیروى کار انسانی است خلاص میشود. بدین گونه آن بنیاد فنى که تقسیم کار مانوفاکتورى بر آن استوار است از میان میرود. از این رو بهجاى سلسلهمراتب کارگران متخصص که مشخصهٔ مانوفاکتور است؛ در کارخانهٔ ماشینى شده گرایش بهیکنواخت و همسطح کردن همه گونه کار، که باید توسط مراقبان ماشینها صورت گیرد، پدید میآید، و بهجاى تمایزات مصنوعى کارگران جزء؛ اختلافهاى طبیعى سن و جنس پیدا میشود[۱۰].
در صنایع دستى و مانوفاکتور، ابزار، ابزار دست کارگر است، اما در کارخانه کارگر، ابزار ماشین است. آنجا حرکات ابزار تابع کارگر است، اینجا این اوست که باید دست ابزار حرکات ماشین باشد. در مانوفاکتور کارگران اجزاى یک مکانیسم زندهاند. حال آن که در کارخانه شاهد مکانیسم بیروحى هستیم که از کارگر جداست، و کارگر دیگر فقط زائدهٔ زندهٔ ماشین است.
کار کارخانه در عین حال که سلسله اعصاب را بینهایت خسته میکند؛ فعالیت چند جانبهٔ عضلات را هم از بین میبرد و هرگونه آزادى را، چه در فعالیتهاى بدنى و چه فکرى، میگیرد. حتى سبک کردن کار خود نوعی شکنجه میشود، چون ماشین نه تنها کارگر را از کار کردن خلاص نمیکند بلکه کار را از هر گونه دلبستگى تهى میکند... مهارت خاص فردى ناچیز هر کارگر کارخانه، در برابر علم و نیروهاى فیزیکى عظیم و حجم کارى که در مکانیسم کارخانه جا میگیرد بهمثابهٔ کمیت بسیار ناچیز، محو میشود، و بههمراه با آن مکانیسم، قدرت «کارفرما» [یا، ارباب] را تشکیل میدهد....
تابعیت فنى کارگر بهحرکت همشکل وسایل کار، و ترکیب خاص پیکرهٔ کارگران، مرکب از افرادى است با جنس و سن متفاوت بهنظمى سربازخانهئى میانجامد که در کارخانه بهشکل نظام کاملى در میآید، که کاملاً کار نظارت را تکامل میبخشد، در نتیجه تقسیم کارگران بهکارگران و سر کارگرها، بهسربازان شخصى و گروهبانهاى یک ارتش صنعتی صورت میپذیرد[۱۱].
از این رو کار در پیشرفت تاریخى آن، اصل خویش، یعنى فعالیت خلاقى را که از طریق آن انسان خود را میسازد نفى میکند: در عوض انسان بهصورت زائدهٔ ماشین در میآید، یعنى بهصورت کارکردى جزئى در مکانیسم وسایل تولیدیئى که برا و حاکم است. اما مارکسِ دیالکتیسین هم این نفى را میدید و هم ضد گرایش (Counter - tendency) را که با آن و بهواسطهٔ آن رشد میکند.
صنعت جدید هرگز بهشکل موجود یک فرایند، بهعنوان شکلى نهائى نگاه نمیکند. از این رو زیربناى فنى آن صنعت انقلابی است، در حالی که شیوههاى قبلى تولید اساساً محافظهکار بودند. کاربرد ماشین، فرایندهاى شیمیائى و روشهاى دیگر، نه فقط تغییراتى مداوم در زیربناى فنى تولید بهوجود میآورد، بلکه کارکردهاى کارگران و ترکیبهاى اجتماعى فرایند کار را نیز دگرگون میکند. بنابراین در عین حالى که انقلابی در تقسیم کار درون جامعه بهوجود میآورد، بلکه لاینقطع تودههاى سرمایه و کارگران را از یک رشتهٔ تولید بهرشتهٔ دیگر منتقل میکند. اما اگر صنعت جدید، بنابر ماهیتش، تغییرپذیرى کار، روانى کارکرد و تحرک عمومى کارگران را اجتنابناپذیر میکند، تقسیم کار قدیمی را هم، با تمام ویژگیهاى سخت و استوار شده، در شکل سرمایهداریش بازسازى میکند.... و این جنبهٔ منفى قضیه است. اما اگر از یک طرف، تنوع و دگرگونى کار فعلى خود را بهسبک یک قانونِ طبیعیِ فائق تحمیل میکند و با عمل مخربِ نابیناى هر قانون طبیعى، در تمام زمینهها با مقاومت روبهرو میشود، از طرف دیگر صنعت جدید، بهواسطهٔ بلایا و مصیبتهایش، ضرورت شناخت را بهمثابهٔ یک قانون اساسی تولید و تنوع و دگرگونى کار، و در نتیجه شایستگى کارگر را براى انجام کارهاى متنوع و نتیجتاً عالیترین پیشرقت ممکنِ استعدادهاى گوناگون او را بهاو تحمیل میکند. انطباق روش تولید با کارکرد طبیعى این قانون، مسألهٔ مرگ و زندگى جامعه میشود. حقیقتاً که صنعت جدید، جامعه را، از راه کیفر مرگ، وامیدارد که کارگر جزئى کار امروزى را (که با تکرار بیپایان یک فعالیت جزئى فلج شده است) جانشین فرد کاملاً پیشرفتهئى کند که هم براى کارهاى گوناگون مناسب است و هم آمادهٔ مقابله با هرگونه تغییر تولید؛ و و کارکردهاى اجتماعى که از این فرد پیشرفته بهظهور میرسد. چیزى بهجز شیوههاى متعددى که بهتوانائیهاى طبیعی و اکتسابیش آزادى عمل میبخشد، نیست[۱۲].
مارکس شرایط آن مقدماتى را که بهناگزیر لازمهٔ بهوجود آمدن تقسیم کار بود شرح داد؛ و نشان داد که چگونه تقسیم کار باید بهتقسیم دارائى عمومی و گذار بهمالکیت خصوصى بیانجامد.
تقسیم کار از همان آغاز مبین تلویحى تقسیم شرایط کار، تقسیم ابزار و مصالح است، و بهاین ترتیب مبین تقسیم سرمایهٔ انباشته میان مالکان مختلف، و نیز تقسیم میان سرمایه و کار و اشکال مختلف خود مالکیت است.
هرچه تقسیم کار و تراکم بیشتر رشد کند؛ اشکالى که این فرایند تمایز و افتراق بهخود میگیرد تندتر و حادتر میشود. کار فقط میتواند بر مبناى همان قضیهٔ جزء جزء شدن وجود داشته باشد.
ازاین رو اینجا دو واقعیت آشکار میشود. نخست، نیروهاى تولیدى که با آن که از فرد جدائى ناپذیر است، امّا خود دنیائى است کاملاً مستقل و جدا از فرد: زیرا افرادی که نیرویشان تنها نیروى واقعى بستگى و همامیزى آنان است، جدا و با یکدیگر در تضادند. از این رو، ما با یک جامعیت نیروهاى تولیدى روبهروئیم که شکل مادى بهخود میگیرد و دیگر نیرویهاى افراد نیست، بلکه نیروهای مالکیت خصوصى است، و بنابراین نیروهاى خود افرادى است که دارندهٔ آن مالکیت خصوصیاند... از طرف دیگر ما با رویاروئی با این نیروهاى تولیدى شاهد اکثریت افرادى هستیم که این نیروها از آنان منتزع شده است؛ و از این رو با افرادى مواجهیم که با غارت همهٔ محتواى زندگى واقعیشان بهافرادى انتزاعى تبدیل شدهاند. امّا اینها افرادى هستند که با قرار گرفتن در موقعیتى بهعنوان افراد با یکدیگر مناسباتى پیدا میکنند. تنها رابطهئى که هنوز آنها را بهنیروهاى تولیدى و بههستى خودشان پیوند میدهد کار است که تمام خصوصیت فعالیت آگاهانه را از دست داده است و چنین کارى فقط با کوتاه کردن عمر افراد آنها را زنده نگه میدارد. درحالى که در دورههاى پیشین، با فعالیت خود بهخودى و تولید زندگى مادى بهلحاظ این که بهاشخاص گوناگون محول شده بود از یکدیگر جدا بود. و بهعلت محدودیت خود افراد با تولید زندگى مادى همچون شیوهٔ تبعى و فرعیِ فعالیتِ خودبخودى مورد ملاحظه قرار میگرفت. این جدائى اکنون بهحدى رسیده است که در تحلیل نهائى، زندگى مادى بهمثابهٔ هدف و غایت و آن چیزى که این زندگى مادى را تولید میکند، یعنى کار بهمثابهٔ وسیلهٔ آن نمودار میشود؛ (که این کار نه تنها شکل ممکن؛ بلکه آن گونه که ما آن را میبینیم شکل منفى فعالیت خودبهخودى است). [ایدئولوژى آلمانى، ص ۶ - ۶۵] این اندیشه بارها در آثار مارکس تکرار شده است: زندگى مادى شالودهٔ هستى انسانى است امّا، هدف و مقصود تیست. این واقعیت که کار تنها بهعنوان وسیلهٔ حفظ زندگى نمایان شود و دیگر فعالیت خلاقى براى ساختن و شکل دادن انسان نباشد براى مارکس با طبیعت بشرى در تناقض است؛ بنابراین وقتی که مارکس میگوید شرایط اقتصادى نیرومندتر از فرد است؛ بهنظر او این امر قانونى جاوید نبوده، بلکه مرحلهئى از پیشرفت تاریخى است که غلبه بر آن بزرگترین وظیفهٔ بشریت است. اقتصاد نباید بر انسان حاکم باشد بلکه باید تحت کنترل بشریتى درآید که از افراد همبسته تشکیلشده است. مثالى دربارهٔ تقسیم کار لازم مینماید: مادامى که هنوز بشر در جامعهٔ طبیعى باقى مانده باشد، یعنى تا زمانى که شکافى میان منافع فردى و مشترک وجود داشته باشد، یعنى تا زمانى که فعالیت نه بهطور ارادى بلکه بهطور طبیعى تقسیم شده است. کردار انسان یک نیروى بیگانه ضدّ او میشود که بهجاى این که بهفرمان او باشد، او را بردهٔ خود میکند... این تبلور فعالیت اجتماعى، این تقویت چیزى که ما خود آن را بهوجود آوردهایم و بهصورت یک نیروى عینى چیرهٔ بر ما درآمده است که خارج از اختیار ما رشد میکند، و انتظارات ما را عقیم میکند و حسابهاى ما را بههم میریزد، تا کنون یکى از عوامل عمدهٔ پیشرفت تاریخی بودهاست. از این تناقض واقعى میان منافع فرد و اجتماع، منافع اجتماع شکل مستقلى چون دولت بهخود میگیرد که از منافع واقعى فرد و اجتماع جدا است...
قدرت اجتماعى، یعنى نیروى تولیدى افزایش یافته، از طریق همکارى افراد گوناگون بهشکلى که در تقسیم کار تعیین میشود؛ بوجود میآید؛ اما از آنجائى که این همکارى ارادى نبوده و بهشکل طبیعى صورت گرفته است؛ آن نیروى اجتماعى نه همچون یک نیروى متحد خود افراد؛ بلکه چون نیروئى بیگانه نمودار میشود که جدا از آنها وجود دارد و آنان، بهدلیل بیاطلاعیشان از سرچشمه و مقصد آن، نمیتوانند آن را بهفرمان خود داشته باشند، بلکه برعکس این نیرو با عبور از یک سلسله از مراحل خاصِ مستقل از خواست و عمل انسان، دیگر حتى انسان حاکم اصلیشان نیز نیست. این «بیگانگى» (estrangement: اصطلاحى که براى فلاسفه قابل درک است) البته فقط بهشرط دوفرض «عملى» از میان خواهد رفت...
مارکس فکر میکرد که این دو فرض عملى این است که اولاً باید تناقض میان تودهٔ عظیم بشریتى که مالک هیچ چیز نیست و «جهان موجود ثروت و قرهنگ» «تحمل ناپذیر» شود، و ثانیاً نیروهاى تولیدى باید نه فقط در چند کشور بلکه در سراسر جهان رشد کنند، «بهاین دلیل که بدون این [رشد] فقط نیاز است که عمومیت مییابد و همراه با نیاز مبارزه بهخاطر ضرورتها الزاماً دوباره بهوجود میآید.» [ایدئولوژى آلمانى، ص ۴ - ۲۲]
بهاین ترتیب؛ تقسیم کار و تمام نتایج آن - مالکیت خصوصی وسایل تولید و محصولات کار با سلطهٔ محصول بر تولیدکننده؛ جامعیت نیروهاى تولید و مؤسسات دولت، کلیسا، دادگسترى و غیره، که چون نیروهاى بیگانه در برابر فرد میایستند - وضعیتى را بهوجود میآورند که مارکس آن را بیگانگی مینامد. انسانها، مگر اقلیت بسیار کوچکى که بهفعالیت خلاق و سازنده مشغولند - نمیتوانند خود را در کارهایشان باز بشناسند؛ تولید اجتماعى چون «تقدیرى است که بیرون از آنان» وجود دارد [گروندیس، ص ۷۶]، آفرینشى است که آفریننده را تحتالشعاع قرار میدهد، و این طبیعت «ثانوى» که انسان از طبیعت آغازین و اولى کسب کرده است، حتی قدرتمندتر از طبیعت اصلى نمایان میشود که حتى مهار کردن آن از مهار کردن طبیعت اولى با تمام قحطیها، زمین لرزهها و آتشفشانهاى آن کمتر امکانپذیراست. مناسبات مادى در وراى تمام چیزهاى فردى رشد یافته و نیروئى مستقل شده است.
در دنیاى تقسیم کار پیشرفته، در دنیاى مالکیت خصوصى مواد، وسایل و محصولات کار، در دنیاى نهادها و ایدئولوژیها، در دنیاى داشتن و حاکم بودن؛ بیگانگی همگانی است: نه فقط کارگرى که نیروى کار خود را میفروشد؛ بلکه کارفرمائی هم که مالک محصول کار انسان دیگرى است، و بازرگانى که کالا را بهبازار میبرد؛ «داراها» و «ندارها» حاکمان و تحت حکومتها، یک چنین دنیائى، همه از کارشان؛ از دیگران و از خودشان بیگانهاند. دنیاى وارونهئی است که اشیاء، که انسان مالک آنهاست، نیروى اهریمنی تملک انسان را کسب میکنند.
پیش ازاین در مالکیت فئودالى زمین، مالکیت زمین چون نیروى بیگانهٔ حاکم بر انسانها نمودار میشود. سِرف محصول زمین است. بههمین روال وارث یعنى پسر ارشد نیز متعلق بهزمین است، یعنى زمین او را بهارث میبرد. [یادداشتهاى اقتصادى و سیاسى، ص ۱۱۴]
بیگانگى کارگر افراطیترین شکل بیگانگى است زیرا ذاتى فعالیت او است؛ درحالى که براى غیر کارگر، ارباب، مالک و بیکاره، بیگانگى فعالیت نیست بلکه یک شرط است.
نخست باید یادآور شد که هر چیزى که براى کارگر بهصورت فعالیت بیگانگى نمایان میشود؛ براى غیر کارگر شرط بیگانگی است. [دستنوشتههاى اقتصادى و سیاسى، ص ۱۱۴]
وقتى که در مرحلهٔ اولیهٔ تاریخ، دو قبیله در محل معینی با یکدیگر ملاقات و هدایایشان را مبادله میکردند این نه یک عمل بیگانگى بلکه یک برخورد و تماس انسانى بود. بهمحض این که شئئى که زمانى هدیه و پیشکش بود بهکالا تبدیل میشد اطمینان بهبیاعتمادى و داد وستد سخاوتمندانه بهحسابگرى تبدیل میشد. چیزى که اکنون دست بهدست میگردد دیگر نه تجلّى گروهى ازانسانها؛ بلکه تجلّى بیگانگی در محصول کار است، و دیگر این طرف رابطه بهکیفیت عینى و خاصى که در شیئی عرضه شده از سوى طرف دیگر هست توجه ندارد بلکه توجه او بهکیفیت عام و ارزش مبادلهئى آن است، که شئئی مقابل ارزش مبادلهئى شئ دیگرى قرار میدهد.
در اصل «هم مبادلهٔ فعالیت انسانی در خود تولید و هم مبادلهٔ محصولات انسانی در مقابل یکدیگر... = فعالیت نوعى و روح نوعى؛ که هستى واقعی و آگاهانه و حقیقیِ آن فعالیت اجتماعى و لذت اجتماعی است. [MEGA، ج ۳، ص، ۶ - ۵۳۵] هنگامى که این مبادلهٔ ابتدائى بهمبادلهٔ کالا تبدیل شد و هنگامى که ثروت عمومی، ثروت خصوصى شد، اجتماع واقعى انسانها بهکاریکاتور آن تبدیل شد. مبادلهٔ کالا واسطهٔ مراودهٔ اجتماعى میشود؛ زنجیر طبیعت اصلى که انسانى را بهانسان دیگر پیوند میکند «چون زنجیرى غیر اصلى ظاهر میشود»، «در حالى که جدائى انسان از بقیه انسانها همچون هستى حقیقیش نمودار میشود»؛ «اقتدار بشر بر شئ بهگونهٔ اقتدار شئ بر او نمایان میشود و ارباب آفرینش، همچون بردهٔ آفریدهٔ خود ظاهر میشود.» [MEGA، ج ۳، ص، ۵۳۶].
اقتصاد سیاسى جامعهٔ بورژوائى، اجتماع انسانها، یا طبیعت انسانى فعال آنان، مکمل یکدیگر بودن و ایجاد زندگیِ نوعى آنان، و زندگى واقعى انسانى آنان را بهشکل مبادله و تجارت میفهمد... آدام اسمیت میگوید: «جامعه، یک جامعهٔ تجارى است و هر یک از اعضاى آن خود یک تاجر است». [همانجا ص ۳۵۶]. در مبادلهٔ کالا، و در تجارت، اشیا بر انسانها تسلط مییابند. شئ عرضه شده دیگر نشاندهندهٔ اجتماعى نیست که آن را عرضه میکند. تاجر نمایش دهندهٔ، شئئى است که براى فروش عرضه میشود. سیماى انسان در پس نقاب نقش اجتماعى تاجر پنهان میشود، اجتماعِ رقابت، جامعهٔ تجارت، خود را همچون بیگانگى نشان میدهد.
همین گونه دربارهٔ کسى که کالاهایش را بهبازار میبرد، کالا موضوع میشود و خود او فقط یک کارکرد در سلسله مراتب نهادهاى اجتماعى افراد بهعوامل یعنى مأموران، مبدل میشوند. سایر افراد بهآنها نه بهچشم همنوعانى که داراى حقوق برابرند، بلکه بهعنوان مافوق یا زیردست، بهعنوان دارندگان رتبه و مقامی خاص، بهعنوان یک واحد بزرگ یا کوچک قدرت نگاه میکنند. هر عامل از عامل دیگر و تمام آنها از شهروند ساده بیگانهاند. هم مالک و هم کسى که نیروى کار خود را میفروشد از یکدیگر بیگانهاند: و درحالى که چنین بیگانگىئی در کشاورزى کوچک و پیشهٔ صنعتگرى هنوز خصوصیات معین دوستی و آشنائى و اعتماد (اغلب ریاکارانه) را حفظ میکند، در صنعت بزرگ بدون تغییر قیافه است. بهعبارت دیگر، مادامى که بیگانگى خصوصیت عمومى تولیدى است که بر پایه ارزشهاى مبادله و تقسیم کار فزایندهئى که متضمن چنین تولیدى است، قرار دارد در مورد کارگر دستمزدى، یعنى کسى که نیروى کار خود را مثل کالا میفروشد، این بیگانگى در رابطه با محصول کار، فرایند کار و خود او شدیدترین و افراطیترین شکل ممکن را بهخود میگیرد.
موارد زیر ذاتى کارى است که بهخاطر منفعت انجام شود: (الف) - بیگانگى کار از موضوع کار و ماهیت مستقل آن؛ (ب) - ماهیت مستقل و بیگانگی کار از موضوع کار؛ (پ) - کارگر را خواستهاى اجتماعى تعیین میکند، خواستهائى گرچه با او بیگانه و بر او تحمیل شدهاند، امّا او بنابر خواستها و نیازهاى خودش تسلیم آن خواست میشود، و این خواستها براى او فقط بهمعنى منع ارضاى نیازهاى اوست، همانگونه که او بردهٔ نیازهاى جامعه است؛ (ت) - این واقعیت که حفظ وجود فردى کارگر هدف و مقصود فعالیت اوست و فعالیت واقعى او چون یک وسیله است، یعنى او زندگیش را براى کسب وسایل حفظ آن (وسایل زیست) بهکار میاندازد.
از این رو هرچه قدرت جامعه، در چارچوب مالکیت خصوصى، عظیمتر و شکل گرفتهتر باشد، انسان خودخواهتر، نااجتماعیتر و از ماهیت خویش بیگانهتر میشود [MEGA، ج ۳ ص ۴۰ - ۵۳۹].
در عصرى که این بیگانگى انسان با ماهیت خویش، این خودپرستى ضد اجتماعى، این تنزل کار تا حد یک مزدبرى مسخره، تا حد یک «شغل» بدون هیچ سؤالی پذیرفته شده است، یادآورى اعتراض مارکس علیه بیگانگى، خودخواهى و از کژدیسگى کار، علیه مادیت وحشیانهئى که تا حد یک اصل ارتقا یاقته است، اهمیتى دوچندان پیدا میکند.
اگرچه کارگران پیشرفتهترین جوامع صنعتى، دیگر بردگان بدبخت دورهٔ مارکس نیستند، امّا ما هنوز میتوانیم حقایقى تلخ و ضابطه بندیهاى ملموس از این دست را تشخیص دهیم:
ما حالت بیگانگى فعالیت عملى انسان، یعنى کار را از دو جنبه مورد توجه قرار دادهایم: (الف) - رابطهٔ کارگر با محصول کار بهعنوان شئ بیگانهئى که بر او حاکم است. این رابطه در عین حال رابطه با دنیاى حسى خارجى، با اشیاى طبیعى، همچون دنیائى بیگانه و دشمنخو، است. (ب) رابطهٔ کارگر با عمل تولید در داخل کار. این است رابطهٔ کارگر با فعالیت خویش، چیزى که با او بیگانه است و متعلق بهاو نیست، فعالیتى چون رنج، توانى چون بیتوانى، آفرینندگیئی چون اختگى، نیروى جسمی و فکرى شخصى کارگر و زندگى شخصیش (زندگى بهخاطر چه چیزى جز فعالیت؟) همچون فعالیتى است مستقل از او که علیه خود او جهت گرفته است. در مقابل بیگانگى از شئى که پیش از این گفته شد، این بیگانگى با خود است. [یادداشتهاى اقتصادى و سیاسى، ص ۱۲۵]
از آنجائى که مارکس «طبیعت نوعى بشر» را در کار خلاق، در تغییر شکل آگاهانه دنیاى خارجى و نتیجتاً در تحقق بخشیدن همه جانبهٔ خویش میدانست، یراى او فقدان کیفیت سازندهٔ کار بهمفهوم بیگانگى انسان از طبیعت نوعى خویش و لذا از خودش بود.
اگر رابطهٔ انسان با خویش بهطور ساده رابطهٔ با مخلوق زندهئى باشد که براى زنده نگهداشتن خود مجبور است کار کند - اگر فعالیتش نه نمایش آزاد نیروها، بلکه بهطور ساده کسب درآمد باشد - اگر کارش بهکالا و خود او در رابطه با خویش صرفاً بهشئئی تبدیل شده است، دیگر از نمایش بشریت، بهعنوان یک فرد، باز میماند.
... یک نتیجهٔ مستقیم بیگانگى انسان از محصول کار، از فعالیت زندگى و از زندگى نوعیش این است که انسان با انسانهاى دیگر بیگانه میشود. وقتی انسان با خود روبهرو میشود با انسانهاى دیگر نیز روبهرو میشود. چیزى که در مورد رابطهٔ انسان با کارش، با محصول کارش و با خودش صادق است، در مورد رابطهاش با سایر انسانها، با کار آنها و با موضوعات کار آنها نیز صادق است.
بهطور کلى، این گفته که انسان با زندگى نوعى خود بیگانه میشود بهاین معناست که هر انسانی از سایر انسانها و هر یک از آنها از زندگى انسانی بیگانه میشوند.
بیگانگى انسان و بالاتر از همه رابطهٔ انسان با خودش، نخست در رابطهٔ میان هر انسان با سایر انسانها تجسم و عینیت مییابد. لذا هر انسان با توجه با کار بیگانه شده سایر انسانها را متناسب با معیارها و روابطى که خود در آن بهعنوان کنندهٔ کارى گمارده شده است، مورد ملاحظه قرار میدهد. [همانجا، ص ۱۲۹]
در یک جامعهٔ بیگانگی، رابطهٔ هر انسانى با سایر انسانها رابطهٔ یک وجود انسانى با همنوعان انسانیش نیست بلکه رابطهٔ مستخدم با اربابش، رابطهٔ انسان استثمار شده با استثمارگرش، رابطهٔ فرمانبر با فرماندهٔ خود، رابطه متظلم با صاحبمنصب و مانند آن است که تمام مراتب و درجات بیشمار موقعیت اجتماعیِ متعلق بهافراد را در بر میگیرد.
تقسیم کار درون فرآیند کار، کارگر را بهجزئى از پیکره عظیم ماشین و بهتعدادى کارکرد جزئى، که کار را بیمحتوا و کنندهٔ کار را جزئى از یک انسان میکند، تبدیل میکند: چیزى را که تولید میکند برایش اهمیت ندارد: محصول کارش، عینیت یافتن خود او نیست، بلکه چیزى است که از چنگش درآمده است.
تقسیم اجتماعی کار، که یکى را مالک مواد و وسایل کار و محصولات، و دیگرى را موجودى محروم میکند، که نیروى کارش را بهبازار عرضه میکند و فقط بهعمل تولیدى میپردازد بیآن که هیچ سهمى در تعیین تولید داشته باشد از هرگونه اجتماع تولیدى رو میگرداند، یعنى از اجتماع که در آن تمام استعدادها فرصت برابر خواهند داشت و تولید نه بر اساس سود بلکه بر اساس منافع مشترک مادى و معنوى، در فرآیند پیشرفت همه جانبهٔ بشر، تعیین خواهد شد.
تناقض میان سوسیالیزه کردن واقعى تولید و تکه تکه شدن ثروت میان انبوه منافع خصوصى، تولیدکنندگان را از هرگونه کنترل گردش محصولاتشان باز میدارد، آنها را تابع قدرت مستقل محصولات میکند و جامعهٔ بشرى را بهجامعهئى تبدیل میکند که تحت حاکمیت اشیا است، جائى که آثار بشر چون چیزى بیگانه با او درتضادست، دنیائى بیگانه از «قوانین تاریخی طبیعى»، دنیاى نیروهاى مرموز سرنوشت، دنیاى نهادهاى قدرتمند و بتهاى غولآسا.
مارکس معتقد بود که این «اغتشاش و جابهجا شدگى» طبیعت بشرى از لحاظ تاریخی مشروط است و بههمین دلیل میتوان بر آن فائق آمد. مطمئناً شرایط عینى کار و تشکیلات تکنیکى و ادارى، «استقلالى هرچه عظیمتر» پیدا میکند، ولى در مقابل، خودِ کار کارِ زنده و ثروت اجتماعى، «چون نیروئى بیگانه و مسلط، بهنسبتى هرچه فزایندهتر با کار در تضاد قرار میگیرد». امّا این فرایند جابجا شدگى صرفاً ضرورتی تاریخی است، ضرورتى محض براى پیشرفت نیروهاى تولیدى از یک نقطهٔ شروع یا شالودهٔ تاریخی معین، امّا بههیچ وجه ضرورت مطلق تولید نیست؛ از این رو ضرورتى ناپدید شونده است. و نتیجهٔ [قطعى] و هدف این فرایند برانداختن همان شالوده و شکل کنونى آن فرایند است. [گروندریس، ص ۲۱۵]
مسئله بیگانگى براى مارکس یک مسئلهٔ اساسى بود، و آن گونه که غالباً این روزها مطرح میشود، این کار براى مارکس جوان؛ یا «مارکس در مرحلهٔ ضدمارکسیستى و ماقبل مارکسیستی خود» اندیشهٔ رمانتیکِ انسان گرایانه نبود. بهیقین مارکس جوان و مارکس سالمند هست اما چیزى بهعنوان مارکس «ضد مارکسیست» و مارکس «مارکسیست» نمیتواند باشد. «پایههاى نقد اقتصاد سیاسى» در سال ۸ - ۱۸۵۷، هنگامى که مارکس چهل ساله بود، نوشته شد؛ در این اثر، مانند بسیارى از آثار فعلیش، مفهوم بیگانگى بسیار زنده و روشن است. اما این نیز واقعیت دارد که امید بهاینکه «لحظات عینى تولید بتواند از بیگانگى عارى شود». در جلد آخر «سرمایه» آخرین اثر مارکس - جاى خود را بهاین اندیشه داده است که انسان فقط هنگامى میتواند انسانى کامل شود که بتوان گفت دیگر از خود و از همنوعان خود بیگانه نیست، وقتى که تا وراى حوزهٔ تولید بهخاطر نیاز و ضرورت پیشرفت کرده باشد.
این گفتار فصلى است از کتاب «مارکس از زبان خودش» که بهزودى از سوى انتشارات مازیار منتشر میشود.
حواشى
- ^ سرمایه، ج ۱، ص ۳۵۱.
- ^ مارکس در Grundrisse که نوشتهٔ مقدماتى سرمایه بود، قبیله (tribe) را، پیش از خانواده، واحد اجتماعى اصلى میداند. کشفیات علمى بعدى این فرض را تأئید کرده است.
- ^ سرمایه، ج ۱، ص ۳۵۱.
- ^ گروندریس، ص ۳۹۰.
- ^ سرمایه، ج ۱، ص ۲ - ۳۵۱.
- ^ ایدئولوژی آلمانی، ص ۴ - ۴۳.
- ^ سرمایه، ج ۱، ص ۳۶۳.
- ^ ایدئولوژی آلمانی، ص ۷ - ۴۶.
- ^ سرمایه، ج ۱، ص ۴۰۳.
- ^ همانجا، ص ۴۲۰.
- ^ همانجا، ص ۳ - ۴۲۲.
- ^ همانجا، ص ۸ - ۴۸۶.