آرژانتین، تانگو، توپ گرد و اطاق شکنجه: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز آرژانتین، تانگو، توپ گرد و اطاق شکنجه» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بی‌پایان) [move=sysop] (بی‌پایان)))
 
(۱۴ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۳۴: سطر ۳۴:
 
[[Image:25-051.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۱]]
 
[[Image:25-051.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۱]]
 
[[Image:25-052.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۲]]
 
[[Image:25-052.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۲]]
[[رده:کتاب جمعه ۲۵]]
 
  
{{بازنگري}}
 
  
  
آرژانتين، تانگو، توپ گرد و اطاق شكنجه
+
'''دکتر ناصر پاکدامن'''
 +
 
 +
 
 +
به‌آن پائین آمریکای جنوبی که برسیم، آن طرفش شیلی دراز کشیده و این طرفش آرژانتین ولو شده، رو به‌‌اقیانوس اطلس. مملکتی وسیع، کمی کوچک‌تر از هند (۳/۳ میلیون کیلومتر مربع) و قریب دو برابر ایران، با حدود ۲۶ میلیون نفر جمعیت.
 +
 
 +
اینجا و آنجا همین‌طور اسم‌های خوش‌آهنگ است: پامپاس، تیرا دل فوئگو، آکونگاگوا، چاکو، لاپلاتا، سانتافه، ماره‌ دل پلاتا. همه را می‌شود با نئون‌های رنگی رنگی نوشت و بالای کاباره‌ها و تریاها آویزان کرد و چه احساس لذتی می‌تواند به‌‌مشتریان محترم و خانواده‌های محترم‌تر دست دهد.
 +
 
 +
آرژانتین هم مال آرژانتینی‌ها نبوده: در قرن شانزدهم، حضرات اسپانیائی به‌‌فتحش نایل آمدند، تا حدود ۱۸۱۶ هم اداره‌اش کردند. در این سال بالأخره مملکت مستقل می‌شود.
 +
 
 +
آرژانتینی جماعت یا مهاجر است و یا مهاجرزاده. دستور عمل آوردن و طبخ ملت آرژانتین را این‌طور نوشته‌اند: «یک زن سرخپوست با کپلهای چاق و چله، دو سواره‌نظام اسپانیائی، سه تا گاوچران چندرگه، یک مسافر انگلیسی، یک نصفه چوپان با سگ و یک ذره بردهٔ سیاهپوست. بگذارید سه قرنی سوزن جوش شود. پیش از کشیدن، یکهو پنج دهاتی ایتالیائی (از جنوب ایتالیا)، یک یهودی لهستانی، یک کافه‌چی اروپای مرکزی (گالیسی)، سه‌چهارم کاسب لبنانی و یک خوشکارهٔ فرانسوی را بهش اضافه کنید. فقط پنجاه سالی صبر کنید و بعد همراه با یخ و پارافین و آهارزده ببرید به‌‌سر سفره».
 +
 
 +
بورخس می‌گوید: «آرژانتینی‌ها، اروپائی‌هائی هستند که در حومهٔ دنیا زندگی می‌کنند».
 +
 
 +
بوئنوس‌آیرس، پاریس آمریکاست. با ۹ میلیون جمعیت، پایتخت تجمل و شب‌زنده‌داری، با مساحتی درحدود ۱۵٪ کل مملکت، در کنار قزل‌اوزون/سیمینه‌رود/ریوردولاپلاتا با بزرگترین مصب دنیا: ۲۳۰ کیلومتر.
 +
 
 +
در ۱۵۳۶، یعنی مقارن ایام سعادت‌کام آق‌قوینلو و قره‌قوینلو، پدرو دومندوزا (Pedro de Mendoza) دهکده‌ئی را بنا کرد به‌‌اسم «مریم مقدس بادهای خوش». چون البته بادها آنقدرها هم خوش نمی‌وزید قحطی کلک ساکنان دهکده را کند. پنجاه سال بعد، خوان دوگرای پرتقالی دوباره بساط را در همانجا پهن می‌کند. در ۱۸۰۶، جمعیت بوئنوس‌آیرس به‌‌۴۱ هزار نفر می‌رسد.
 +
 
 +
شهر را و بعد هم آرژانتین را مهاجرت پر کرد. بیش از همه ایتالیائی‌ها: قسمت اعظم پنج میلیون نفری که از ۱۸۵۰ تا جنگ جهانی اول به‌‌آرژانتین مهاجرت کردند. بعد هم آلمانی‌ها، فرانسوی‌ها و پرتقالی‌ها. و بالأخره اسپانیائی‌ها که حالا دیگر از تسلط گذشته‌شان فقط زبان‌شان مانده است.
 +
 
 +
بوئنوس‌آیرس «فوتبال‌بازترین شهر دنیا» همه چیز آرژانتین است. همهٔ راه‌ها به‌‌زمین فوتبال ختم می‌شود. سیاست، اقتصاد، فرهنگ، فقر، خشونت. و باز هم شهری مثل همهٔ شهرهای بی‌درودروازهٔ دنیای سوم، ساخته و پرداختهٔ «رابطهٔ استعماری» و مقهور و مغلوب «تقلید» و به‌‌دنبال «پول». و باز هم صحنهٔ دیگری برای گفت‌وگو از مشکل «ترافیک» و زمین بازی. در مرکز شهر، زمین مترمربعی حدود چهل هزار تومان (در همین دارالخلافهٔ ناصری در زمان آریامهر زمین را به‌‌متری سی‌و‌پنج هزار تومان هم فروختند. آخر ما هم...) و آپارتمان متوسط‌الحال مترمربعی شش هزار تومان (که ما بیشترش را هم دیده‌ایم). و اجاره خانه هم که در سه سال گذشته، چهار برابر شده!
 +
 
 +
در چنین وضعی، حقوق‌ها کفاف نمی‌دهد و هرکس زور می‌زند مثل سگ جانی بکند و لقمه‌ئی به‌‌کف آرد و به‌‌غفلت هم نخورد: فلانی که در دستگاه پلیس کار می‌کند حدود هزارودویست تومان حقوق دارد. نصفش را می‌دهد اجارهٔ یک آپارتمان دواطاقه و بعد شب‌ها هم نگهبان است: شش ساعت در شب و سه یکشنبه در ماه. «دلم می‌خواست که می‌رفتم. امّا به‌‌کجا؟» همه مهاجرند و همه معتقد که «نتوان مرد به‌‌خفت که در اینجا زادم». امّا رفتن هم مشکل است ماندن هم همین‌طور. احساس غربت آدمی که نمی‌داند آرژانتینی بودن یعنی چه؟ ملت آرژانتین دیگر چه صیغه‌ئی است؟ به‌‌قول فرانسوا پررو: آرژانتین، شبه ملت است، شبه ملتی که پایتختش را از کشورش بیشتر دوست دارد. چرا که وسیلهٔ افتخار است و سربلندی. باز هم روشنفکرها نق می‌زنند: «بوئنوس‌آیرس، غولی است که هر روز هم هیولاتر می‌شود. مردم از فوتبال و آخرین تصنیف («من آمده‌ام» خودشان) تغذیه می‌کنند. از این گذشته، دیگر هیچ: کویر فرهنگی که صدای گیتار درش می‌پیچد».
 +
 
 +
اینست که دولت هم که نه می‌تواند فرهنگی به‌‌مردم بدهد و نه غذائی، مردم را با فوتبال تغذیه می‌کند: روزهای یکشنبه، پانصدهزار نفر به‌‌تماشای مسابقه فوتبال می‌روند. همهٔ کمک‌های شهر هم نصیب پانزده باشگاه فوتبال می‌شود: «فوتبال‌بازترین شهرهای دنیا».
 +
 
 +
می‌گوئید «ورزش، سیاست نیست»؟ ورزش به‌‌سیاست چه‌کار دارد؟ پس ژنرال مرلو چه می‌گوید. مسئول جام جهانی آرژانتین: «برگزاری جام جهانی فوتبال یک تصمیم سیاسی است» (اکتبر ۱۹۷۷). هفت‌صد میلیون دلار خرج می‌کنیم که از چهل‌هزار تماشاچی «مبلغانی بسازیم که تصویری از آرژانتین را تبلیغ کنند که با تصویر متداول امروز در جهان متفاوت باشد». و «لااوپینیون» دو روز پیش از شروع مسابقات در سرمقاله خود نوشت: «واضح است که مسابقات جام جهانی هدف سیاسی دارد. حکومت هم به‌‌این امر معترف است و این مسابقات برایش وسیله‌ئی است که به‌‌کمک آن، کشور می‌تواند تصویر حقیقی خود را عرضه کند.»
 +
 
 +
«هفت‌صد میلیون دلار خودش پولی است». این عقیدهٔ آقای آلوارو آلزوگاری وزیر سابق مالیه بود. «با این پول می‌شد برای دویست‌هزار نفر خانه ساخت. هزاران مدرسه را تعمیر و همهٔ بیمارستان‌ها را نوسازی کرد». بعد هم ولخرجی کرده‌اند: «اگر قضیه را در بوئنوس‌آیرس متمرکز می‌کردیم همهٔ کارها را می‌شد با صد میلیون دلار انجام داد». درآمد مسابقات (تبلیغات، ورودیه‌ها، تلویزیون و...) حدود ۳۵ میلیون دلار می‌شد که پنج درصدش به‌‌کشور میزبان می‌رسید و ۷۵ درصدش به‌‌تیم‌های شرکت‌کننده و مابقی به‌‌فدراسیون بین‌المللی فوتبال. می‌شود له و علیه خرج‌ها حرف زد: توی این هیروویر، راه انداختن تلویزیون رنگی لازم‌ترین سرمایه‌گذاری‌ها بود؟ نگهداری و ادارهٔ این ورزشگاه‌ها خرج دارد و از این حرف‌ها. ولی حرف آخر، حرف دریادار لاکوست، معاون کمیتهٔ برگزاری جام‌جهانی ۷۸ است: «اصل مطلب این است که تصمیم به‌‌برگزاری جام‌جهانی تصمیمی سیاسی است و فایدهٔ سیاسی را که آرژانتین از جام می‌برد نمی‌توان با عدد و رقم بیان کرد».
 +
پس برو که آمدم. و چرخ‌ها به‌‌کار افتاد: نظامیان هفتصد (و شاید هم هفتصد و پنجاه) میلیون دلاری خرج کردند. سه ورزشگاه جدید ساختند و سه تای دیگر را نوسازی کردند. فرودگاه بوئنوس‌آیرس را یکباره نونوار کردند و تلویزیون رنگی را به‌‌هموطنان هدیه کردند و مقدار زیادی هم تبلیغ به‌‌راه انداختند که از هموطنان خود بخواهند تا با آغوش باز از مهمانان خارجی پذیرائی کنند. برنامه‌های مهماندوستی تلویزیون معمولاً این چنین خاتمه می‌یافت: «بهترین لباس‌های مهمانی را می‌پوشیم، کفش‌ها را واکس می‌زنیم و شلوارمان را اطو می‌کنیم تا بتوانند ببیند که ما چه جوری هستیم».
 +
 
 +
ضمناً پنج هزار مأمور امنیتی هم دوره‌های خاص «آداب معاشرت» دیدند: چطور باید «اسلحهٔ کمری» را پنهان و پوشیده داشت. دور تا دور ورزشگاه ریورپلات بوئنوس‌آیرس، یک منطقه چند‌صد متری را «منطقهٔ بی‌طرف» اعلام کردند: در این منطقه کسی حق رفت‌وآمد نداشت مگر تماشاچیان عزیز که آن‌ها هم باید دو، سه‌باری، مؤدبانه، امّا با وسواس و دقت، تفتیش بدنی بشوند. در گوشه و کنار و به‌‌دور از چشمان کنجکاو، کامیون‌های ارتشی با مسلسل به‌‌دست‌های غیور در انتظار حادثه بودند.
 +
اوّل گفتند قرار است صد هزار نفر بیایند و بعد معلوم شد برای چهل هزار تا بیشتر جا ندارند. اما فقط ۱۷ هزار تا آمدند. همه گفتند تقصیر تحریم‌کنندگان است. آخر، افکار عمومی دنیا بالأخره یکجوری فشار می‌آورد:
 +
 
 +
مسئلهٔ تحریم، از اواخر سال ۱۹۷۷ مطرح شد. صحبت از این بود که رفتن به‌‌آرژانتین یعنی آب به‌‌آسیای شکنجه‌گران ریختن. پس اگر با شکنجه و بند و زندان مخالفیم به‌‌آرژانتین نرویم.
 +
 
 +
در همان بهار ۱۹۷۸، قرار بود کنگره جهانی سرطان‌شناسی در آرژانتین برگزار شود. سرطان‌شناسان نامه نوشتند که ما با برگزاری کنگره در سرزمین شکنجه مخالفیم و نمی‌خواهیم زینت‌المجالس ویدلا و شرکاء بشویم. تحریم «جام‌جهانی» در کشورهای اروپائی کم‌کم شکل یک نهضت اعتراضی را پیدا کرد.
 +
 
 +
در دانمارک، اتحادیه‌های کارگری خودشان یک دوره مسابقه گذاشتند که به‌‌«جام‌جهانی» اعتراض کرده باشند. در فرانسه صدهزار امضاء برای تحریم جام‌جهانی جمع شد و سازمان عفو بین‌الملل از همه دعوت کرد که هنگام عزیمت تیم فوتبال فرانسه اجتماع کنند تا غریو شادی فوتبال‌دوستان نتواند فریاد شکنجه‌دیدگان را خفه کند. بالأخره مربی تیم فرانسه قول داد که در بوئنوس‌آیرس سرنوشت ۲۲ نفر فرانسوی گمشده را از مقامات رسمی جویا شود. به‌‌دنبال این اقدام بود که بالأخره قزاقان اعتراف کردند که هشت تن از این گروه هنوز در زندان هستند امّا از سرنوشت بقیه خبری در دست نیست! در آمستردام، در روز حرکت تیم هلند، ۳۵۰۰ نفر در مرکز شهر به‌‌راهپیمائی خاموش پرداختند. اتحادیهٔ ملی روزنامه‌نگاران انگلستان «راهنمائی» جهت خبرنگارانی که به‌‌آرژانتین می‌رفتند تهیه کرد. در این «راهنما»، جملات مورد استعمال در زندگی روزمره به‌‌دست داده شده و از آن جمله: «خواهش می‌کنم دیگر مرا شکنجه ندهید» و یا «خواهش می‌کنم جسد مرا به‌‌خانواده‌ام تحویل دهید».
 +
 
 +
امّا ورزش تجارت است و سیاست و این حرف‌های بشردوستانه نمی‌توانست ماشینی را که به‌‌راه افتاده بود متوقف سازد.
 +
 
 +
در ورزش هم همه‌چیز به‌‌پول ختم می‌شود. قهرمان قیمت دارد. دست‌هایش، پاهایش و بعد ذوق و سلیقه‌اش و بالأخره قیافه مبارکش. ماست‌بندها، کشباف‌ها و کلیدسازهای فرانسوی پول دادند که تمثال بیمثال ملی‌پوشان خود را روی ظرف‌های ماست و زیرپیرهنی‌ها و دسته‌کلیدها به‌‌چاپ رساندند. همین قضیه پنج میلیون تومانی نفع به‌‌هم رساند. فروش زیرپیراهن‌های فوتبال آذین، خودش بیش از ششصد هزار تومان سود داشت. ۳۷/۵ درصد این منافع به‌‌ملی‌پوشان رسید. نفری ۷۵ هزار تومان. خدا بدهد برکت. کودکان فرانسهٔ ژیکاردستن، به‌‌آهنگ «ماس ماس کنگر ماس » هُرت هُرت ماست خوردند که قوطی‌های خالی را جمع کنند. فلان کفاش، آدیداس، قرار گذاشته بود که به‌‌ملی‌پوشان فرانسه در هر بازی ۲۵۰۰ تومان بدهد به‌‌شرط آنکه کفش‌های فوتبال آدیداس را بپوشند. حضرات هم قبول کردند امّا در شروع بازی با ایتالیا دبه کردند که یا بیش‌تر بدهید یا کفش‌ها را عوض می‌کنیم. چرا؟ چون این مسابقه جهانی است. با ماهواره پخش می‌شود و تماشاچی زیاد دارد. پس نرخ تبلیغش گران‌تر است. نمایندهٔ کفاش موافقت نکرد. نه نفر از یازده بازیکن ملی‌پوش هم قوطی واکس را درآوردند و کفش‌ها را سیاه کردند. آنهم پیش از شروع مسابقه تا اسم کفاش از تلویزیون دیده نشود. فکرش را بکنید حق داشتند: قیمت یک دقیقه تبلیغات در تلویزیون فرانسه حدود ۲۰۰ هزار تومان است. بازیکن‌ها نفری چهار هزار تومان می‌خواستند یعنی حدود ۴۵ هزار تومان برای نود دقیقه بازی آن هم در شبکهٔ پخش جهان. بیخود نیست که گفته‌اند؛ عقل سالم در بدن سالم است و کفش سالم در پای سالم.
 +
 
 +
در آلمان سی‌و‌دو بازی را از تلویزیون پخش می‌کنند آنهم به‌‌صورت رنگی. و همه دویدند که تلویزیون رنگی بخرند یا اگر زورشان نمی‌رسد لااقل کرایه کنند. فروش تلویزیون‌های رنگی، دویست میلیون مارک (حدود یک میلیارد تومان) بالا رفت. خدا بدهد برکت. و سلطان پله فرمود: «کوکاکولا بنوشید» زیرا راستی‌راستی که «زنیرو بود مرد را راستی».
 +
 
 +
در آلمان تصنیف هم ساختند و تصنیف را صفحه کردند و چه خوب گرفت: دربارهٔ ملی‌پوشان وطن. حدود یک میلیونی صفحه فروش رفت.
 +
 
 +
در لهستان هم بازار تلویزیون رنگی داغ شد. دانشجویان هم از اینکه امتحانات آخر سالشان با موعد مسابقات تقارن پیدا کرده ابراز نارضایتی کردند. هفته‌نامهٔ «پلیتیکا» نوشت: شبحی سراسر لهستان را فرا گرفته است: «شبح فوتبال».
 +
 
 +
بلیت رفت و برگشت اسکاتلند ـ آرژانتین، ۲۵۰۰ دلار بود. عده‌ئی از اسکاتلندی‌ها با طیاره به‌‌نیویورک رفتند و از آنجا با «اتواستوپ» خودشان را به‌‌آرژانتین رساندند. دو نفرشان هم با دوچرخه این سفر را کردند. سرازیری از آمریکای‌شمالی به‌‌آمریکای‌‌جنوبی! یک ژاپنی هم همین کار را کرد. منتها رفت سانفرانسیسکو و رکاب زدن را از این شهر شروع کرد: حدود ده هزار کیلومتر. اقتصاددانی در برزیل به‌‌غرغر افتاد که: «انگار در دنیا فقط یازده نفر آدم مهم وجود دارد». اعضای تیم‌ملی برزیل. مردم از کار دست می‌کشند و به‌‌توپ گرد و ساق‌های پا نگاه می‌کنند. نتیجهٔ این امر کاهش تولید است: چیزی حدود دو میلیارد دلار، آنهم البته فقط در برزیل!
 +
 
 +
ایران خودمان هم البته از این معرکه برکنار نبود. در بهار ۵۷، یعنی در شعله‌ور شدن آتش انقلاب، همزمان با کشتار یزد به‌‌دنبال کشتار تبریز، و اعتصاب غذای یک‌ماههٔ زندانیان سیاسی، ایران هم در «جام» شرکت می‌کرد. ۳-۳-۴ بازی می‌کرد یا ۲-۳-۱-۴ و یا ۴-۳-۳؟ «مسئله این است». عضلهٔ پای حمله‌کنندگان یاری خواهد کرد یا نه؟ بوق‌ها را هم می‌برند یا نه؟ «والاحضرت همایون ولایتعهد» مربی تیم را به‌‌حضور می‌پذیرند. آنهم در نوشهر و «نقاط ضعف تیم» را به‌‌مربی یادآور می‌شوند و از خدای بزرگ می‌خواهند که «همیشه پشت و پناه ورزشکاران و قهرمانان وطن عزیز باشد». (اطلاعات، ۹ مرداد ۵۶) پسرهٔ جنغولک! و در همین ایام هم نوشتند: «اگر به‌‌حزب رستاخیز حمله می‌شود دلیلی جز این ندارد که این حزب تنها راه رستگاری ملت ایران است» (رستاخیز، ۷ تیر ۵۷) و چند نفری هم از فرصت استفاده کردند و مقداری کلمات قصار گفتند و از جمله جعفریان: «حزب رستاخیز در تاریخ ایران به‌عنوان یک سازمان سیاسی باقی می‌ماند» (رستاخیز، ۴ تیر ۵۷) و نویسنده‌ئی در رستاخیز (۶ خرداد): «غربی‌ها به‌‌ماده پرداختند، ما به‌‌معنی...» و نماینده‌ئی در مجلس: «آزادی هیچگونه وجه مشترکی با هرج‌و‌مرج و بلوا ندارد و ملل آزاد جهان خواهان استقلال واقعی خود بدون دخالت همهٔ قدرت‌ها هستند... در ایران استعمار به‌‌هر رنگ و شکلی که باشد از نظر ملت مطرود و محکوم است و به‌‌همین سبب استعمارگران سرخ و سیاه دشمنی ما را به‌‌دل گرفته و می‌خواهند با ایجاد بلوا و آشوب و تفرقه‌اندازی ما را از رسیدن به‌‌هدف مقدسی که در پیش داریم بازدارند». در همان جلسه، سالارجاف پیشنهاد کرد «به کلیهٔ کارکنان دولت، حداقل ۳۳ درصد کل حقوق و مزایا و برای خدمتگزاران ۴۵ درصد به‌عنوان دشواری‌های زندگی یا گرانی معیشت پرداخت شود» (رستاخیز ۱۰ خرداد). آژانس جهانگردی فلانی و شرکاء هم مرتب اعلان می‌داد که «قهرمانان تیم‌ملی فوتبال ایران! ما فریاد می‌زنیم، شما دروازه را به‌‌توپ ببندید» و خطاب به‌‌علاقمندان می‌نوشت: «با احترام به‌‌خواستهٔ علاقمندان به‌‌فوتبال نویددهندهٔ جالب‌ترین تور آمریکای‌جنوبی برای دیدار از مسابقات تیم‌ ملی فوتبال ایران در جام‌جهانی ۱۹۷۸ آرژانتین می‌باشد». در لندن، شرط‌بندی دربارهٔ تیم‌های اول رواج داشت: پیش از آغاز مسابقات، یک به‌‌چهار روی تیم آرژانتین و یک به‌‌پانصد روی تیم ایران شرط‌بندی می‌شد. پس از اولین مسابقهٔ ایران، شرط‌بندی، یک به‌‌دو هزار شد! حرف‌های آژانس را گوش نداده بودند! و مسابقات جام‌جهانی روز پنجشنبه ۱۱ خرداد (اول ژوئن) آغاز شد و یکشنبه چهارم تیر (۲۵ ژوئن) به‌‌اتمام رسید و در روز شش تیر، دو مهندس از مهندسان خودمان در صفحهٔ اول اطلاعات با حروف درشت آگهی کردند: «پیروزی کشور آرژانتین را در مسابقات فوتبال جام جهانی به‌‌کارکنان سفارت کشور آرژانتین و آرژانتینی‌های مقیم ایران با کمال مسرت تبریک عرض می‌نمائیم».
 +
 
 +
همزمان با برگزاری جام‌جهانی، هیئت‌های نظامی آرژانتین به‌‌اروپا رفتند که سلاح‌های تازه‌ئی بخرند. آمریکائی‌ها «حقوق بشری» شده بودند و کرشمه می‌آمدند و فعلاً نمی‌فروختند. پس باید سراغ فرانسه و انگلیس و ایتالیا و آلمان و اسپانیا رفت. در فرانسه، محل اقامت «هتل موریتس» بود. حضرات از ماشین پیاده شدند. چمدان‌ها را زمین گذاشتند اما دو تا پیشخدمت‌های هتل چمدان‌ها را برنداشتند و گفتند: «ما این‌کاره نیستیم». مدیر هتل هم پیشخدمت‌ها را بیرون کرد که قواعد و اصول مهمان‌نوازی را زیر پا گذاشته بودند. پیشخدمت‌ها اخراجی شدند امّا همهٔ حرف‌شان این بود که ما که اظهار عقیدهٔ سیاسی نکرده‌ایم. «ما فقط خواسته‌ایم تنفر خودمان را از شکنجه‌ئی که بر آرژانتین سایه انداخته ابراز کنیم». داستان ادامه پیدا کرد. به‌‌کجا رسید من نمی‌دانم، ویدلا می‌داند.
 +
 
 +
آخر، ورزش، تجارت است. سیاست هم هست. این تربیت بدنی در واقع یک تربیت سیاسی است، شستشوی مغزی است و تلقین ارزش‌های اساسی نظام حاکم: رقابت، پیروزی، پذیرش بی‌طرفی داور، اعتقاد به‌‌برتری قوی‌تر. مونترلان مرحوم گفته است با لگد زدن به‌‌توپ که آدم خوش‌ اخلاق نمی‌شود. اخلاق را جامعه درست می‌کند نه توپ. ورزش اخلاق را درست نمی‌کند. اخلاق ورزش را می‌سازد. جامعهٔ بداخلاق ورزش بداخلاق می‌سازد. از اینجاست که قدرت سیاسی مستقر به‌‌ورزش روی می‌آورد: قدرت سیاسی هم که دنبال حفظ قدرت است. اخلاق برایش مطرح نیست. هر چیزی که قدرتش را حفظ کند می‌پسندد. چه خوش‌اخلاق و چه بداخلاق. ورزش را هم به‌‌همین مناسبت به‌‌بازی می‌گیرد. ورزش یعنی ترویج ارزش‌های توجیه‌کنندهٔ قدرت سیاسی یا نظام سیاسی مستقر برای قدرت سیاسی، یعنی حواس‌ها را پرت کردن تا حواس خودمان جمع بماند و به‌‌تمشیت امور بپردازیم.
 +
 
 +
به‌همین مناسبت است که در ورزش سراغ همکاری بین‌المللی می‌روند. این خیمه‌شب‌بازی به‌‌نفع همه است. پنجاه سال است که زور می‌زنند یک‌جوری همکاری بین‌المللی بوجود بیاورند که جلو گردن کلفتی‌ها و حماقت‌ها و رجاله‌بازی‌ها را بگیرد و نمی‌شود. باز همان زورگوئی‌ها: اسرائیل، فرانسه، شوروی، آمریکا و بقیهٔ حضرات، و آسیا به‌‌نوبت. هیچ‌کس هم کاری نمی‌تواند بکند جز اینکه به‌‌فکر ساختن بمب اتمی باشد، بمبی که اگر بترکد کار بشریت ساخته است و جامعه‌ٔ بشری، با همهٔ ادعیه و نیات پاک حضرات قدرت‌نشین، نمی‌تواند جلو آدمکشی‌ها را بگیرد، جلو شکنجه را بگیرد. همهٔ شکنجه‌چیان راست‌راست راه می‌روند و بالأخره مثل چرچیل و پینوشه و ویدلا به‌‌وزارت و صدارت می‌رسند. اگر هم بخت برگشت و از کار افتادند هزار آغوش امن برای‌شان باز می‌شود؛ همین یک ساله را یادمان بیاوریم: عیدی امین، بوکاسا و چرا راه دور برویم، محمدرضاخان خودمان و دارودسته‌اش. مقررات و مصوبات و عرف زندگی بین‌المللی را نگاه کنید به‌‌شما می‌گویند چاره‌ئی ندارد. درست که یارو خورد و برد، امّا دیگر کاری ساخته نیست. شما هم فکر آینده باشید، بزرگواری کنید. امّا آینده که از گذشته جدا نیست. آینده که از زیر بته سبز نمی‌شود. آینده در دامان گذشته پرورش می‌یابد. ضمناً زودتر از همه چیز بین‌الملل پلیس درست می‌شود و بین‌الملل ورزش. آفتابه‌دزد را در قطب شمال هم می‌شود تعقیب کرد. مسابقات جهانی و ورزش‌های زمستانی را هم در قطب شمال می‌شود برگزار کرد. آن‌یک برای حفظ امنیت و پاسداری از نظام مستقر و این‌یک برای سرگرمی و تحمیق جماعت. ورزشکاران جهان متحد شوید، که المپیاد هست آن‌هم در حضور شخص شخیص هیتلر. جام‌جهانی هست تحت توجهات عالیه ویدلا و شرکاء. جدا از رنگ و بو و پوست و خون. همه بیائید حالی بکنیم و هالتری بزنیم. برادری است، جوانمردی است و جهانی. همه بیائید، بیائید تماشا.
 +
 
 +
انبوه تماشاچی، انبوه بی‌چهره است. انبوه از خود بیگانه. پشت‌هم سیگار می‌کشد، نگران می‌نگرد، طغیان می‌کند، برمی‌خیزد، می‌نشیند، دم می‌گیرد، شرط‌بندی می‌کند. فضائی چون فضای جشن و عزا، و هر لحظه در آستانهٔ انفجار و توپ بر تیر دروازه می‌خورد. داور زیادی سوت می‌زند. انبوه بی‌چهره، بهترین یار و یاور قداره‌بندان و ششلول‌کشان است. انبوهی که حضور دارد ولی وجود ندارد. انبوهی که با چشمان باز به‌‌آینه می‌نگرد و نمی‌بیند که آینهٔ دق است. به‌‌قول یکی، آدم‌ها احتیاج به‌‌رؤیا دارند: رویای اینکه بزرگ‌ترین، قوی‌ترین و بهترین هستند، رؤیای اینکه یک چیزی هستند، به‌‌حساب می‌آیند، محلی از اعراب دارند. شرکت در «مراسم» به‌‌این رؤیا تحقق می‌بخشد. مراسم ورزشی هم یکی از مراسم است. شرکت در مراسم به‌‌آدم هویت می‌بخشد. تا بیرون صف هستی، هیچی، وارد که شدی می‌شوی هوادار، موافق این و مخالف آن. با بغل‌دستی‌ها همسنگر می‌شوی. تا بیرون امجدیه هستی آدمی هستی بی‌نام و نشان. وارد که شدی، دست چپ جایگاه بنشینی موضعت مشخص می‌شود. دست راست جایگاه یا روبروی جایگاه هم همین‌طور. آدم از بی‌طرفی در می‌آید، هویت خاصی را می‌پذیرد، جبهه‌اش مشخص می‌شود. این هویت‌پذیری است که آدم‌های ناآشنا را آشنا می‌کند: با یک علامت، با یک عکس و حتی با نشستن در فلان طرف زمین، دسته‌ها معلوم می‌شود، خط‌ها مشخص می‌شود و فرد در انبوه غرق می‌شود. انبوه طرفداران این یا آن، هواخواهان بی‌نام‌و‌نشان این یا آن. انبوه زبان خودش را دارد. علائم و نشانه‌های خودش را دارد. این علائم و نشانه‌هاست که به‌‌انبوه موجودیت می‌بخشد. مهم افراد نیستند، مهم انبوهی است که موجودیت خود را در این علائم و نشانه‌ها می‌یابد. با یک بیرق، با یک سوت‌سوتک، با شعارهای ساده ولی قاطع و تحکم‌آمیز: «همه جا این»، «همه جا آن»، «شش‌تائی‌ها» و افشاگری داور: «داور پول گرفته».
 +
 
 +
این انبوه هم نامشخص است و هم مشخص. اسم دارد (هواداران فلان تیم) و از آدم‌های بی‌نام‌و‌نشان تشکیل شده. هویت توده همین است. بودن در جمع. مضمحل شدن در جمع. جمعی که بی‌شکل است و با جهت انبوه سربه‌‌زیر است و مطیع. مقلد است و استقلالی ندارد. هرچه بگویند همان کار را می‌کند. از فلان تیم طرفداری می‌کند امّا نه در پیدایش و آرایش و دگرگونی تیم تأثیری دارد نه می‌خواهد داشته باشد. از هر یازده نفری که فرستادند میدان طرفداری می‌کند، به‌‌تماشای‌شان می‌نشیند، به‌‌پای‌شان پول می‌ریزد و هورایش را می‌کشد و کیفش هم کوک است. علاقهٔ تماشاچی به‌‌یک تیم، علاقه‌ئی تجریدی است و انتزاعی. از قید زمان و مکان آزاد است. به‌‌تیم علاقمند است، به‌‌پرچمش، به‌‌پیراهنش. پول می‌دهد مسابقاتش را ببیند حالا چه در گروه اول و چه در گروه دوم، چه حسن در آن بازی کند، چه بازی نکند. تماشاچی طرفدار تیم است، نه طرفدار بازیکن. و بازیکن طرفدار پول است، نه تیم. وابستگی تماشاچی به‌‌«تیم» مثل وابستگی افراد به‌‌احزاب و سازمان‌هاست. امّا در غیردموکراتیک‌ترین احزاب، باز این اصل، لااقل در نظر و اگر نه در عمل، پذیرفته شده که «حزب» از افراد تشکیل شده و اعضاء می‌توانند به‌‌فلان یا فلان طریق در روی «حزب» تأثیر بگذارند. اگر وابستگی به‌‌سازمان، عاقبت به‌‌ازخودبیگانگی و انقیاد می‌انجامد لااقل سازمان در اصل، چگونگی تغییر و تحول خود را پیش‌بینی کرده است. اما تودهٔ انبوه همین انقیاد و از خودبیگانگی را می‌پذیرد بی‌آنکه در تغییر و تحول برپاکنندگان مراسم بتواند یا بخواهد که نقشی داشته باشد. انبوه فعال نیست، منفعل است. مسابقه را ترتیب نمی‌دهد برایش مسابقه ترتیب می‌دهند تا او آگهی را تماشا کند، شرط‌بندی کند، هورا بکشد، سرگرم باشد و پول خرج کند.
 +
 
 +
آخر جامعه همه چیز را تبدیل به‌‌«ارزش مبادله» می‌کند. در این نظام فقط چیزی که «ارزش مبادله» داشت مرغوب و مطلوب است. ورزش هم اگر وجود دارد نه به‌‌خاطر «ارزش استعمال» که به‌‌خاطر «ارزش مبادله» آن است. شیر در جنگل صنار نمی‌ارزد. اگر فکر تأمین غذایش هم بکنید دیگر اصلًا نمی‌ارزد. امّا شیر در سیرک می‌ارزد. سرمایه است. سر ساعت باید غذایش را داد. خلق‌اللـه می‌آیند که دمش را ببینند و دندان‌هایش را بشمرند. شیر در سیرک ارزش مبادله دارد. چون کالا شده است. در سیرکی دیدم فوتبالیستی را آورده بودند که حالا بیا و گل بزن و به‌‌جماعت هم می‌گفتند طرف، ملی‌پوش است،‌ جهانی‌پوش است با فلانقدر افتخار. این منطقی است: در جهان کالاها، ورزشکار هم کالا می‌شود. باید مطابق شرایط معینی تولید شود و در بازار هم قیمت دارد و هرکس بیشتر بدهد صاحبش می‌شود.
 +
 
 +
و این وسط برده‌فروشی راه می‌افتد: ورزشکار بردهٔ زرخرید است آنهم در بازار جهانی. در بازار «نقل و انتقالات» هر که بیش‌تر پول بدهد صاحب اوست. نه غیرتی، نه حمیتی، نه علاقه‌ئی و سر به‌‌حکم کور پول. «هر که بیشتر داد صاحب من است». چه معنویتی! بعضی جاها، برده‌فروشی به‌‌برده‌سازی می‌رسد: در اسب‌سواری، بچه‌ها را از بچگی در مدارس شبانه‌روزی تربیت می‌کنند که وزن‌شان زیاد نشود، دست‌شان بلند شود امّا قدشان بلند نشود تا بتوانند بموقع سوارکار ماهری شوند و سوار دلدل یا رخش بشوند و گوی سبقت را از دیگران بربایند. البته این وسط، خلق پریشانحال، روی اسب‌ها شرط‌بندی کرده‌اند و آن پشت هم آقای روتچیلد و یا یکی از فک و فامیل آقاخان مرحوم و یا آدم دیگری از همین قماش پول‌ها را به‌‌کیسه می‌ریزد و سوارکاری (سبق) پیشرفت می‌کند و سوارکار با چهل کیلو وزنش پیر می‌شود و پژمرده و فراموش. در ورزش‌های دیگر، دولت‌ها اگر نه مؤسسات بزرگ مالی، این نقش برده‌سازی را بازی می‌کنند: عده‌ئی را در اردوگاه دائمی بردن، ساختن و پرداختن و ساختن برای مدال طلا گرفتن! وقتی که مدال گرفتند همه می‌گویند عجب رژیم خوبی است، چه پیشرفت‌هائی کرده! (پول نفت که به‌‌خاورمیانه آمد شیخ طلای عرب خودمان هم به‌‌فکر کسب افتخارات افتادند. بعید نیست تا چند سال دیگر، جام‌جهانی، نصیب شیخ شارجه یا شیخ ابوظبی بشود، البته اگر زکی یمانی بگذارد. پولش را که دارند، بقیه‌اش هم خواهد آمد).
 +
 
 +
همه کار را باید کرد که ورزش تماشائی‌تر شود. ورزش، نمایش است و باید تماشائی باشد. به‌‌نحوی باید هیجان را زیادتر کرد. به‌‌این ترتیب است که حتی مقررات بازی هم برای تعیین قدرت واقعی حریفان تدوین نمی‌شود بلکه برای این است که بازی را تماشائی‌تر کند، پرگل‌تر کند، هیجانش را زیادتر کند. مسیر تحول مقررات بازی‌ها را که نگاه کنید همین را خواهید دید. این آقای برزیلی که حالا رئیس فدراسیون جهانی فوتبال است گفته بود که مردم می‌آیند گل تماشا کنند و نه بازی. باید قواعد بازی را طوری عوض کرد که گل‌ها بیشتر شود. داستان کوریز کوچک و این حرف‌ها.
 +
 
 +
در آمریکا، مسابقات را تلویزیون پخش می‌کند و تلویزیون با پول آگهی‌های تجارتی می‌گردد و آگهی را بیشتر به‌‌برنامه‌ئی می‌دهند که بینندهٔ بیشتری داشته باشد. مسابقات بسکتبال را از تلویزیون پخش می‌کنند امّا به‌‌این شرط که مسابقه را مطابق وقت تلویزیون تنظیم کنند و در آن ساعتی که تلویزیون تعیین می‌کند برگزار کنند و بعد هم در وسط بازی، هر جا که تلویزیون صلاح دید بازی را متوقف کنند که آگهی‌های تجارتی پخش شود. به‌‌این‌ترتیب ورزش حتی در زمان‌بندی خود نیز تابع منطق پول می‌شود و این در جامعه‌ئی که پول می‌گیرند تا جواب سلامت را بدهند، تعجبی ندارد.
 +
 
 +
ورزش یک شبه‌واقعیت است. علت این همه توجه هم برای این است که با این شبه‌واقعیت روی واقعیت سرپوش بگذارند. «عقل سالم در بدن سالم» و «ز نیرو بود مرد را راستی» ارزش‌‌های سنتی بود. آن زمان‌ها، این حرف‌های امروزی نبود. حالا بدنش هم که سالم باشد پا به‌‌رینگ بوکس که بگذارد آن‌قدر به‌‌کله‌اش می‌کوبند که آخر سر عقلی نمی‌ماند. به‌‌پایان کار ورزشکاران نگاه کنیم. روزی که کارشان تمام شد انار مکیده را مانند پژمرده و فراموش شده و دست به‌‌گریبان کابوس شهرت‌های زودگذر، و مرگ زودرس هم کم نیست. این افراط‌ها عمر را دراز نمی‌کند جیب تیمسازها را پر می‌کند.
 +
 
 +
این است که قهرمان، حباب رگبار است. نیامده از میان می‌رود و فراموش می‌شود. آن کسی که می‌گفتند چنان با پای راستش شوتی کرده که توپ که به‌‌کلهٔ بازیکن آلمانی که خورده کلهٔ بازیکن دور سرش چرخیده و هیتلر مجبور شده چنین پای راستی را توقیف کند حالا پشت مسجد سپهسالار، در بارانداز، روی گونی‌های برنج نشسته بود و سیگار می‌کشید. خنده‌ئی هم بر لب نداشت. تارزان بیست سال پیش امجدیه، در تخت خانه‌اش سکته می‌کرد و می‌مرد و خلق، قهرمان تازه‌ئی را که برایش ساخته بودند نگاه می‌کرد. پاطلائی‌ها و سرطلائی‌ها می‌آیند و می‌روند و تعداد زمین‌های بازی همچنان ثابت می‌ماند و جیب‌ها پر می‌شود و افتخارها افزوده.
 +
 
 +
آن حرف‌های غیرت و جوانمردی و فتوت و مردانگی را بریزند دور. حالا ورزشکار کالاست و کالا، آنجا می‌رود که خریدار داشته باشد. امروز برای این توپ می‌زند و فردا برای آن دیگری، و به‌‌این طریق است که هر دم پیرهنی را می‌پوشد. بی‌تفاوت به‌‌همه چیز و با توجه به‌‌نوسانات بازار. ورزشکار جهان‌وطن است، کالای جهانی است. علی می‌رود کنگو مسابقه می‌دهد نه برای اینکه سیاه است و سیاهان را دوست دارد، برای اینکه در کنگو از درآمد مسابقه مالیات کمتری می‌گیرند. منتهی مسابقه را در ساعتی برگزار می‌کنند که با توجه به‌‌اختلاف ساعت، بشود در پربیننده‌ترین ساعات، از شبکهٔ تلویزیونی آمریکا به‌طور مستقیم و رنگی، پخش شود. و این است ته‌ماندهٔ داستان جوانمردی و تعصب و حرف‌هائی از این قبیل.
 +
 
 +
ورزش، یک شبه‌سیاست است. یادمان باشد که سیاست هم چیزی جز مبارزهٔ گروه‌ها و طبقات برای کسب و اعمال قدرت سیاسی در جامعه نیست. صحنهٔ بازی، مثلا زمین فوتبال، صحنهٔ قدرت است: قوی‌تر پیروز است. تنها نشانهٔ قدرت، زدن گل است. امّا گل «شانسی» است، چون توپ گرد است و داور دراز و سوت هم در دهانش. مسابقه، یعنی رقابت، خوب است. و رقابت خوب است چون مسابقه خوب است و باعث می‌شود بهتر و برتر پیروز شود و حق به‌‌حقدار برسد. چه بهتر از این. بخصوص که آشنائی اجمالی با قواعد بازی، از هر تماشاگری داوری می‌سازد. همه می‌توانند خودشان داوری کنند، تاکتیک و استراتژی تیم‌ها را ارزیابی کنند، در هر لحظه از کنار گود با تمام وجود اظهار وجود کنند. «کنار گود نشستن و بگو لنگش کن» یعنی تصور اینکه آدم وسط گود است و در آنچه در گود می‌گذرد مؤثر است. این «لنگش کن» گفتن رسالت انبوه بی‌چهره است. با این گفتن است که تصور دخالت و مشارکت می‌کند و خودش را با آنچه می‌بیند غریبه احساس نمی‌کند. این گفتن تبدیل به‌‌یک بحث ـ سرگرمی دائمی می‌شود: قبل از مسابقه، حین مسابقه، بعد از مسابقه ادامه پیدا می‌کند. صبح، ظهر، شب و به‌‌این ترتیب مشارکت خیالی، مشغلهٔ ذهنی پایدار و دائم انبوه می‌شود. انبوه واقعاً تصور می‌کند که بود و نبودش عامل مهمی در تعیین سرنوشت بازی است.
 +
 
 +
رسانه‌های گروهی نظام حاکم هم این تصور را تقویت می‌کند. پس تکلیف مسابقاتی که از تلویزیون پخش می‌شود چی؟ سؤال‌‌های سخت مطرح نکنیم. در نظامی که نفی‌کنندهٔ هرگونه مشارکت واقعی، مسئول و مستمرِ افراد در امور عمومی باشد؛ در نظامی که دولت قدر قدرت با دیوانسالاران و فن‌سالارانش بر همه چیز سایه انداخته و هیچکس از حق دخالت در تعیین سرنوشت اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی خود برخوردار نیست؛ در چنین نظامی «مراسم» و «شرکت در مراسم»، به‌‌انبوه، تصور دخالت و مشارکت را می‌دهد. به‌‌این تصور پر و بال می‌دهد که انبوه دیگر مقلد و منفعل نیست بلکه مستقل و فعال است.
 +
 
 +
در مراسم ورزشی، همه چیز تلقین‌کننده و توجیه‌کنندهٔ نظام ارزش‌های موجود است: ضرورت زور و خشونت، اعتقاد به‌‌وجود داور بیطرف و مطلق، نظم و انضباط و رده‌بندی، اینکه برتر بهتر است و «برو قوی شو اگر راحتِ...» و اینکه انحصار، طبیعی است و نشانهٔ انتخاب برتران است. رقابت، باعث ترقی و پیشرفت است و هرچند بخت و اقبال هم بالأخره خود چیزی است و توجیه خشونت و سلطه‌جوئی و نظامی‌بازی. زبان ورزشی بهترین ناقل این ارزش‌هاست که آن‌چنان از اصطلاحات نظامی یاری می‌گیرد: نه‌تنها «پیروزی» و «شکست» بلکه «به‌توپ بستن دروازه‌ها»، «دروازه‌ها را فرو ریختن»، «توپچی‌های ما»، «سرداران فوتبال» و و... بیخود نبود که به‌‌پله لقب «شاه» یا «سلطان» دادند. به‌‌روزنامه‌های ورزشی نگاه کنید قرابت میان زبان ورزشی آریامهری و زبان سیاسی رستاخیزی را می‌بینید. زبان ورزشی یا لغات خود را از زبان سلطه‌جوی نظامی به‌‌عاریت می‌گیرد و یا از اصطلاحات ساخته و پرداختهٔ انبوه، و با به‌‌کار گرفتن این اصطلاحات به‌‌انبوه حقانیت می‌بخشد و موجودیتش را از رسمیت بیشتری برخوردار می‌کند. (از این لحاظ اصطلاحات کشتی نمونهٔ خوبی است و یا القابی که انبوه به‌‌بازی‌کنان می‌بخشد) انبوه بی‌نام‌و‌نشان زبان خود را در نوشته‌ها و گفته‌های رسانه‌های گروهی می‌یابد و این خود به‌‌ایجاد فضای تفاهم میان انبوه و قدرت یاری می‌رساند.
 +
 
 +
آخر انبوه برای خودش حق حیاتی دارد. باید مراعاتش را بکنند، در دنیای شبه‌سیاسی انبوه حتی اعتراض هم ممکن است. ویدلا تنها حاضر بود که چند تا فوتبالیست تبعیدی را ببخشد که بیایند و تیم فوتبال را تقویت کنند. زیر فشار افکار عمومی انبوه تماشاچی، در دوران آریامهر هم، آنجائی که ساواک کوتاه آمد بخشیدن یکی دو تا بازیگر فوتبال بود. در روزگاری که مبارزان را قرمه می‌کردند و صدائی در نمی‌آمد، فشار فضای ورزشی موجب خلاصی آن چند تن شد. امّا اگر قدرت، هوای انبوه را دارد، انبوه هم رعایت احوال قدرت را می‌کند: آن‌وقت‌ها می‌گفتند آن پا‌طلائی یا سر‌طلائی آن‌کاره است و بعد هم برایش هورا می‌کشیدند. این فضای تفاهم برای آن است که سرگرمی وجود داشته باشد و همه سرگرم باشند و هر کی به‌‌کاری مشغول.
 +
 
 +
ورزشگاه شبه‌جامعه است: خلقی نگران و بی‌اثر، شادمان و خرسند و ناخرسند. فارغ از آنچه می‌گذرد و چشم به‌‌پای ۲۲ تن دوان و نالان. در این فضا همهٔ ارزش‌های جامعه القاء می‌شود، همهٔ روابط جامعه توجیه می‌شود. انبوه، همبازی دست‌آموز قدرت و دولت است. در تحول شبه‌جامعهٔ ورزشگاه همهٔ روندهای مشهود در جامعهٔ واقعی را می‌بینیم: نظامی شدن، جهانی شدن، کالائی شدن، انحصاری شدن و دولتی شدن و «حق باقوی است» و قوی دولت است و آن هم دولت قدر قدرت.
 +
 
 +
فضای گرگ و میشِ انبوه، فضای فاشیسم است با تعصب‌هایش، خشم‌هایش و بی‌عدالتی‌هایش و بی‌طاقتی‌هایش.
 +
 
 +
به‌این ترتیب است که می‌بینیم قدرت‌های اقتصادی و سیاسی از این پستانک سحرآمیز غافل نیستند. در بسیاری از کشورها (راه دور نرویم در همین ایران آریامهری خودمان) ادارات دولتی خرج تیم‌ها را می‌دهند! ظاهر قضیه هم جای حرف نمی‌گذارد: هر مؤسسه برای سلامت کارمندان خودش، بیست، سی نفری را می‌خرد که بدوند و توپ بزنند، خیل کارمندان هم خوشحال که آن‌ها هم تیمی دارند و پیرهنی و نامی و نشانی در بازار مکارهٔ ورزش: «مالیه»، «عدلیه» را می‌زند و خودش به‌‌«نظمیه» می‌بازد و با «طرق» مساوی می‌کند و در وقت اضافی از «صحیه» می‌برد و در مسابقهٔ با «تجریه» کارت زرد می‌گیرد و به‌‌دسته دوم سقوط می‌کند تا سال دیگر مربی بهتری وارد کند و بازیکن بهتری بخرد و دوباره صعود کند. «اطفائیه»، «صنعت نفت» را شکست می‌دهد امّا خودش در برابر «آب و برق»، بند را آب می‌دهد و «دریائی»، «هوائی» را می‌زند و با «زمینی» هیچ به‌‌هیچ به‌‌نفع طرفین می‌کند و «ذوب‌آهن» و «ماشین‌سازی» و همین‌طور برو که آمدم. اسامی تیم‌ها هم طنین افتخار دارد. طنین گذشته‌های پرافتخار را. ایوان مداین، طاق بستان، تخت سلیمان، مسجد شیخ‌لطف‌اللـه را هم برای پر کردن جام اضافه می‌کنید، با گذشته پیوند داشتن که بد نیست. این توجه هم مجانی تمام نمی‌شود. پول‌ساز است و حواس‌پرت‌کن.
 +
 
 +
در ورزش است که اوّل از همه رفتند سراغ ارزش‌های سنتی: «هویت» خودمان می‌شود دست‌آویزی که حواس‌مان را پرت کنند. روزی تکیه و زورخانه نشانهٔ خرافات بود و کهنه‌پرستی و منبعِ فساد اخلاق. بعد که به‌‌جنگ غرب رفتیم اوّل از همه حق وجود زورخانه را شناختیم. صبح کلهٔ سحر همه را به‌‌ورزش باستانی خواندیم که در «خانهٔ قمرخانم» میل و کباده بگیرند و بچرخند و بچرخند تا آفتاب را مهتاب ببینند و مهتاب را آفتابه. در ورزش بود که خیلی زودتر از جاهای دیگر ارزش‌های باستانی به‌‌کمک‌مان آمد و زودتر از جاهای دیگر فهمیدیم که بابا خودمان هم یک چیزی هستیم و لازم نیست مثل آن مرحوم یکی از شرایط اصلاح ایران را ترویج ورزش‌های سوئدی بدانیم. مال خودمان هم کارساز است.
 +
 
 +
خصوصا که جنبهٔ نمایشی هم دارد، حتی در چشم خارجی. برای همین است که قبل از «رقص محلی» و «موسیقی محلی» رفتیم سراغ «ورزش باستانی». باز هم به‌‌پول و همت دستگاه دولت. حتی شعبان‌خان را فرستادیم به‌‌ایتالیا، تا همراه با باستانکارهایش در فستیوال رقص میدان‌داری کند و برای مام وطن در صحنهٔ بین‌المللی افتخارات جمع و جور کند. در صحنهٔ ملی که «تاجبخش» کرده بود و به‌‌دانشگاه هم لقب «کو...خانه» داده بود!
 +
 
 +
این احیاء سنت‌ها، همه جا هست. رونق گاوبازی را در اسپانیای فرانکو یادآور شویم. بزکشی هم در افغانستان داشت در همین مسیر گام برمی‌داشت. تکیهٔ روی این نوع «اختصاصات محلی» اجازه می‌دهد که انبوه برای خودش، هویت ملی هم بسازد. آن هم به‌‌کمک ورزشی که فقط «ما» می‌کنیم اگر اینجا باستانی‌کاری است و آنجا گاوبازی است، در آمریکا فوتبال آمریکائی است، در فرانسه راگبی و دوچرخه‌سواری و در جاهای دیگر هم چیزهای دیگر. امّا همهٔ اینها در مقابل فرآیند جهانی شدن ورزش، کوشش عبث می‌کنند.
 +
 
 +
همه کس باید پپسی/کولا بنوشد و به‌‌ورزش جهانی مثلاً فوتبال مشغول باشد. در کشورهای دنیای سوم، با خیل عظیم مهاجران و شهرزده‌ها و حاشیه‌نشین‌ها، ورزش چه موهبتی می‌تواند باشد. همهٔ گمشده‌ها خود را در انبوه «مراسم» باز می‌یابند، هویتی پیدا می‌کنند و همه چیز را فراموش می‌کنند. یکپارچه آتش و هیجان و تعصب که «همه جا پرسپولیس».... از در و دیوار بالا می‌روند تا ورزشگاه صدهزار نفری مالامال شود. حال، خاستگاه فاشیسم دنیای سوم، انبوه نشسته است. مراسم آغاز می‌شود. سوت می‌زنند، انبوه نگاه می‌کند، زندگی می‌کند. دیگر حاضر است چشم‌و‌گوش بسته همه چیز را فدا کند: فدای مراسم. و چه چیز بهتر از این برای تیمسازان و تیمساران.
 +
 
 +
شبه‌بازی، شبه‌جامعه، شبه‌سیاست، شبه‌قدرت، و این همه، شبحی است که ما را فرا گرفته: ورزش، افیون ملت‌ها! توپ گرد = عقل گرد. و چه حرف‌ها، چه چیزها، آدم شاخ درمیاره.
 +
 
 +
ویدلا شاخ در نیاورد. نه او و نه همقطارانش. همه حواس‌شان جمع بود. برای اینکه چهارده تیم انتخاب شوند که به‌‌همراه تیم‌های آلمان و آرژانتین، از اول تا ۲۵ ژوئن در آرژانتین مسابقه بدهند، در پنج قاره جهان ۲۵۰ مسابقه داده شد و ۷۰۹ گل زده شد. سازمان‌های چریکی اعلام کردند که در طول مدت مسابقات رعایت آرامش و نظم را می‌کنند. آن‌ها هم به‌‌فضای تفاهم با انبوه احتیاج داشتند. دولت با همهٔ این احوال از هیچگونه اقدام امنیتی کوتاهی نکرد. چند نفر را فرستاد اسرائیل که از آن‌ها هم فوت‌و‌فن «مبارزه با خرابکاری» را یاد بگیرند. ورزشکاران که می‌رسیدند تحت پوشش امنیتی شدیدی قرار می‌گرفتند. البته آنهم به‌‌دور از جماعت. مثلا ایتالیائی‌ها و فرانسوی‌ها را در حومهٔ بوئنوس‌آیرس، در باشگاه هندی (۷۵ هکتار) جا دادند. حق عضویت در این باشگاه سالیانه ۱۵۰۰ دلار است. جلو هر در یک ماشین پلیس. یک گشتی هم دورتادور می‌گردد. ورزشکاران بردگی می‌کنند: صبح تا عصر ورزش و تمرین، ساعت هفت‌ونیم شام و بعد استراحت. و استراحت یعنی خواندن چند تا کتاب و مجله و روزنامه و دیدن چند تا فیلم و نگاه کردن به‌‌همان سری‌های تلویزیونی: «بالاتر از خطر»، «زن اتمی»، «کوژاک»، «خیابان‌های سانفرانسیسکو». باز هم بگوئید ورزش باعث دوستی ملت‌ها نمی‌شود. تیم ایران که تمرین می‌کرد بالای سرش هلیکوپتر دور می‌زد. امنیت چنین می‌خواست، هرچند غارغار هلیکوپتر اعصاب راحتی برای بازیکن و مربی نمی‌گذاشت. آقای ویدلا فوتبال‌ دوست ندارد امّا حالا دیگر وقت این حرف‌ها نبود. روز آغاز جام، همهٔ ادارات دولتی از ظهر تعطیل شد و در طول مدت جام، ادارات دولتی ساعات کار خود را تغییر دادند تا کارمندان بتوانند بعدازظهرها، با خیال راحت، بازی‌ها را تماشا کنند. البته که ویدلا در مراسم افتتاح هم آمد. هرچند چون بازیکنان چند تیم اروپائی تصمیم گرفته بودند که دست او را نفشارند او هم به‌‌دست تکان دادن از جایگاه خودش اکتفا کرد. مسابقات شروع شد. آرژانتین را خیلی‌ها از تیم‌های قوی می‌دانستند و بخت پیروزیش را زیاد می‌دیدند. با این همه لطف داوران و حمایت تماشاچیان هم از هیچ کمکی دریغ نکرد. فرانسوی‌ها با یک پنالتی به‌‌آرژانتینی‌ها باختند. دربارهٔ این پنالتی خیلی‌ها حرف زدند. برزیل هم که با آرژانتین مسابقه داشت، شب پیش از مسابقه، هواداران تیم آرژانتین دوروبر هتل برزیلی‌ها جمع شدند و هیاهو کردند که برزیلی‌ها نتوانند استراحت کنند و بخوابند و فردا خواب آلوده و چرتی به‌‌مسابقه بپردازند. برزیل تیم شکست نخورده بود امّا اگر آرژانتین گل بیشتری به‌‌«پرو» می‌زد به‌‌جای برزیل به‌‌مسابقه نهائی می‌رسید. قرار بود مسابقهٔ برزیل ـ لهستان و آرژانتین ـ پرو همزمان آغاز شود. امّا مسابقهٔ آرژانتین با چند ساعت تأخیر شروع شد یعنی وقتی آرژانتینی‌ها وارد زمین بازی شدند می‌دانستند که باید با چهار گل اختلاف، پرو را شکست دهند. پرو در طول بازی‌های جام شش گل خورده بود و در سال ۱۹۷۵ قهرمان آمریکای جنوبی بود. با همهٔ این، آرژانتین پرو را شش بر هیچ شکست داد و به‌‌مرحله نهائی راه یافت. البته این تصادف بود هرچند برزیلی‌ها گفتند که پرو خائن به‌‌فوتبال و ورزش است. به‌‌قول خودمان مفسدفی‌الفوتبال. مربی برزیلی گفت: «هیچ نکردند. زوری هم نزدند و مسابقه را دودستی تقدیم کردند به‌‌حریف. بعضی از این پروئی‌ها هیچ پابند اخلاق نیستند». اخلاق یا غیراخلاق، آرژانتینی‌ها به‌‌فینال رسیدند در مقابل هلند. در روز مسابقه، انبوه فریاد کشید و داور سوت زد.
 +
 
 +
سوت‌ها را بیشتر علیه هلندی‌ها زد تا آرژانتینی‌ها، هلندی‌ها پنجاه بار خطا کردند و آرژانتینی‌ها بیست‌ودو بار. هر خطا، آهنگ بازی را می‌شکست و توپ را و ابتکار را به‌‌دست حریف می‌سپرد. در هر حال آرژانتین قهرمان شد و جام طلای پنج کیلوئی سی‌و‌شش سانتی‌متری را برد. ورزشگاه ریورپلات، شادی ایام کارناوال را پیدا کرد. از زمین و آسمان کاغذ و پولک و بیرق رنگ و وارنگ می‌جوشید. ویدلا با قیافهٔ خندان آهارزده‌اش برای همه دست تکان داد. به‌‌میان ورزشکاران آمد تا دست بفشارد و مدال به‌‌سینه‌ها بزند. هلندی‌ها نه دست دادند نه مدال گرفتند. سرشان را انداختند پایین و از زمین رفتند بیرون. از قبل اینطور قرار گذاشته بودند. به‌‌معنای آن‌که ما حساب ورزش را از حساب شکنجه جدا می‌کنیم. ساعت نزدیک شش بعدازظهر بود. تا آن لحظه بیست‌ودو بازی فوتبال را شبکه‌های تلویزیونی در مجموع سه هزار و چهارصد ساعت پخش کرده بودند. در این میان مصرف برزیل، کلمبیا، اکواتر و اروپای غربی بیش از همه بود. چین توده‌ئی و آفریقای‌جنوبی هم اولین بار بود که از این جام شوکران نوش جان می‌کردند. مسابقهٔ نهائی را پانصد میلیون نفر یعنی یک‌هشتم جمعیت دنیا تماشا کردند. بعضی هم گفتند آن روز، دو میلیارد نفر جلو قوطی بگیر و بنشان نشسته بودند. خدا داناست.
 +
 
 +
در آرژانتین، خوشی و شادی تا صبح ادامه داشت. حضرت ویدلا صبح لباس ژنرالی پوشید و کار و زندگی را ول کرد و به‌‌میان سه هزار جوان آمد که در نزدیکی دفتر کارش رقص و شادی می‌کردند. در عیش جوانان مشارکتی کرد تا بگوید: «دولت به‌‌آیندهٔ آرژانتین که شما جوانان آن را خواهید ساخت ایمان دارد. این خود دلیلی برای غرور ماست». به‌‌قول «اطلاعات»: «آرژانتین هرگز این‌طور جشن نگرفته بود».
 +
 
 +
امّا در همان زمان می‌شد به‌‌فکر زنان، مردان و کودکان نبود که هشتصد متر دورتر از ورزشگاه، در زندان «مدرسهٔ مکانیک نیروی دریائی» شب‌ها را به‌‌روزها گره می‌زنند. برای اینان، ختم مسابقات، آغاز دوران شکنجه است.
 +
 
 +
در آرژانتین که دچار نشئه فوتبال شده بود، در مملکت تانگو و پایتخت شکنجه و در میان فریادهای شادی، همسران و مادران ناپدیدشدگان از پای ننشستند؛ نامه‌ئی به‌‌اعضای تیم‌های فوتبال نوشتند که هنوز هم «جوانانی مثل شما» در زندانند و اعدام می‌شوند و بعد همچنان که از چند ماه پیش شروع کرده بودند، هر روز پنج‌شنبه، سه بعدازظهر، ساکت و آرام در میدان ماه مه، مقابل مقر رئیس‌جمهور، کاخ سرخ، به‌‌راهپیمائی خاموش پرداختند و از گمشدگان خود خبر خواستند. روزنامه‌نویس بامزه‌ئی از سر طعنه آن‌ها را «دیوانه‌زنان میدان مه» لقب داد. بیچاره نمی‌دانست این «بامزگی» جهانگیر می‌شود. حالا، روزهای پنج‌شنبه «دیوانه‌زنان» آرام و خاموش به‌‌راه می‌افتند. جنرال‌ها حرص می‌خورند و جهانیان همدلی می‌کنند:
 +
 
 +
۱۰ ژوئن ۱۹۷۸. میدان مه. یک طرفش کاتدرال و برج ساعتش و طرف دیگر، «کازاروزادا» (کاخ سرخ، تقلید بی‌مزه‌ئی از کاخ سفید مرگ بر آمریکا) و در وسط میدان ستون یادبود ۲۵ مه ۱۸۱۰، روز رهائی آرژانتینی‌ها از زیر یوغ اسپانیائی‌ها، روز استقلال آرژانتین. حدود سه بعدازظهر، چند نظامی مسلح روی بام‌ها و یکی و دو تا هم جلو در ورودی کاخ. وسط میدان، حول‌و‌حوش ستون یادبود، جماعت کم‌کم جمع می‌شوند. چند تا از فوتبالیست‌ها هم آمده‌اند. زن‌ها زیادند. یکی‌شان یواش می‌گوید: «مواظب باشید، مأمور شخصی‌پوش فراوان است». ساعت کلیسا، سه‌ونیم را می‌زند. در یک چشم بهمزدن، سیصد چهارصد تائی زن، روسری، چارقد یا دستمال سفیدی را به‌‌روی سرشان می‌اندازند. راهپیمائی به‌‌طرف کاخ شروع می‌شود. خاموش. دو پلیس می‌دوند و راه را می‌بندند. «دیوانه‌زنان میدان مه» حالا دور ستون هستند. مردم جمع شده‌اند بحث شروع شده:
 +
 
 +
ـ آبروریزی است. این است تصویری که از آرژانتین ارائه می‌دهید. روزنامه‌نویس‌ها را نگاه کنید. منتظر همینند تا در فرانسه از شما انتقاد کنند.
 +
 
 +
ـ آبروریزی، مسألهٔ مفقودالاثرهاست.
 +
 
 +
ـ دو سال است که پسرم را ندیده‌ام. نمی‌دانم کجاست و حتی نمی‌دانم زنده است یا مرده. ما هم آرژانتینی هستیم. آخر مگر این وضع طبیعی است؟
 +
 
 +
ـ البته که طبیعی است اگر پسرت انقلابی بوده!
 +
 
 +
ـ نه، واللـه. پسرم کاتولیک پروپا قرص و قالی بود. به‌‌بینوایان و محرومان محله کمک می‌کرد.
 +
 
 +
ـ پس دادگاهی می‌شود.
 +
 
 +
ـ چه دادگاهی. دادگاه فقط دادگاه عدل الهی است.
 +
 
 +
بغض گلوی زن را گرفته است. پلیس مردک را به‌‌کناری می‌کشد. چند تا روزنامه‌نویس هستند، زن‌ها حرف می‌زنند، فریاد می‌کشند، گریه می‌کنند. پلیس می‌خواهد خاموششان کند. زن‌ها می‌پرسند از شوهرم، برادرم، پسرم خبر داری؟ پلیس خشونت می‌کند.
 +
 
 +
زنان به‌‌طرف خیابان فلوریدا حرکت می‌کنند: خیابان شیک و پیک پایتخت. صف‌شان به‌‌دویست سیصد متر می‌رسد. عابران کنجکاوانه وراندازشان می‌کنند و می‌پرسند. هر «دیوانه» باز هم داستان آن شب را، آن بعدازظهر را، آن... و آمدن آن‌ها را تکرار می‌کند.
 +
 
 +
به‌ته خیابان که می‌رسند متفرق می‌شوند. روسری‌ها را برمی‌دارند و هرکدام از سوئی، یکی دو تا به‌‌سراغ خبرنگاران می‌آیند: «از ما حرف بزنید. ما می‌خواهیم بچه‌های‌مان را ببینیم».
 +
 
 +
متفرق که شدند پلیس چند تائی را توقیف کرد. پنج‌شنبه بعد هم خواهند آمد و پنج‌شنبه‌های بعد هم. روز بیست‌‌ودوم ژوئن هم آمدند. دویست تائی بودند. سه روز به‌‌پایان جام مانده بود. مثل همیشه خاموش به‌‌راه افتادند. یکهو صدها جوانک بیرق به‌‌دست و با فریاد «حزب فقط آرژانتین» به‌‌آن‌ها حمله بردند و به‌‌فحش و فضیحت پرداختند. دیوانه‌زنان آرام متفرق شدند.
 +
 
 +
هنوز هم می‌آیند. تا روزی که از گمشدگان خبری بیابند خواهند آمد.
 +
هر روز پنج‌شنبه، سه بعدازظهر، یادتان باشد که به‌‌یادشان باشید. همین ماه پیش بود که عده‌ئی پیشنهاد کردند جایزهٔ صلح نوبل را به‌‌«دیوانه‌زنان میدان مه» بدهید. چرا که نه؟ حق‌شان است مظهر وجدان درهم شکستهٔ خلق در تلاش و مبارزند.
 +
 
 +
این گمشدگان کیستند. «گمشده» یا «مفقودالاثر» از پدیده‌هائی است که در سال‌های اخیر در کشورهای دنیای سوم رواج پیدا کرده. تا به‌‌حال زندانی سیاسی داشتیم و معدومین. حالا دستهٔ سومی هم اضافه شده است. چون علاوه بر پلیس رسمی، دارودسته‌های نیمه‌رسمی هم به‌‌مبارزه با خرابکاری پرداخته‌اند. این است که دولت می‌گوید به‌‌من مربوط نیست. فعالیت این نوع گروه‌های ضربت حرفه‌ئی روزبه‌‌روز بیش‌تر می‌شود. سرنخ آن‌ها البته که دست پلیس رسمی است و سرنخ پلیس رسمی هم در دست مستشاران و عمله اکرهٔ سیا و شرکاء. در مورد آرژانتین که خود آقای ویدلا هم مثل همسایه‌اش پینوشه از دوره‌دیده‌های سیا است و بی‌هیچ خجالتی رسالت بزرگ خودش را عیان می‌کند: سرکوب خرابکاران برای نجات خانواده، میهن و فوتبال، و ضمناً تامین امنیت لازم برای فعالیت شرکت‌های چندملیتی آمریکا و زمینداران بزرگ آرژانتین. اسم همه این‌ها را گذاشت: «بازسازی ملی».
 +
 
 +
ماشین سرکوب در واقع از زمان خانم پرون ثانی به‌‌راه افتاد یعنی از تابستان ۱۹۷۴ ولی با کودتای ویدلا در ۲۴ مارس ۱۹۷۶ (فروردین ۱۳۵۵) و روی کار آمدن نظامیان همه چیز ابعاد دیگری پیدا کرد.
 +
 
 +
ژنرال مناندز فرمانده ارتش سوم، در تابستان ۱۹۷۶ این کلمهٔ قصار را به‌‌زبان آورد: «ویدلا که حکومت می‌کند من آدم می‌کشم». لحن سخن آشناست. بگذریم! و بگوئیم که مناندز، دروغ نمی‌گوید.
 +
 
 +
یک سال و نیم پس از کودتای نظامیان، در آمریکا گزارش دربارهٔ کارنامهٔ دولت نظامی تدوین شد (۲۰ نوامبر ۱۹۷۷): در این مدت بیش از ۶ هزار نفر اعدام شده‌اند. شمارهٔ زندانیان سیاسی به‌‌۱۲ تا ۱۷ هزار نفر و شمارهٔ گمشدگان به‌‌بیش از ۳۰ هزار تن می‌رسد. قسمت اعظم این افراد را روشنفکران، دانشجویان، کارگران، اعضای اتحادیه‌های صنفی، اقوام و دوستان و مدافعان زندانیان سیاسی تشکیل می‌دهند.
 +
 
 +
دو سال پس از کودتا، سازمان عفو بین‌الملل، از بیش از ۱۵ هزار گمشده و ۱۰ هزار زندانی سیاسی صحبت کرد. همین سازمان، در گزارش ۱۹۷۹ خود باز هم صحبت از ۱۵ هزار مفقودالاثر می‌کند. در ماه مه ۱۹۷۸، طرفداران حقوق بشر، فهرست اسامی ۲۵۰۰ گمشده را در روزنامهٔ «پرنسا» انتشار دادند، چند ماه بعد، در ماه نوامبر، فهرست ۱۵۴۲ نفر دیگر هم منتشر شد. در برابر همهٔ این هیاهو، دولت نظامیان اوّل سکوت کرد و بعد چند بار اعلام کرد که عده‌ئی را که تصور می‌شد مفقودالاثر شده‌اند پیدا کرده است؛ جمع کل این افراد به‌‌ششصد نفر هم نمی‌رسد. امّا اسم و رسم هیچکدام از این عده را انتشار نداد.
 +
 
 +
در سپتامبر گذشته بالأخره نظامیان قانون تازه‌ئی دربارهٔ مفقودالاثران به‌‌تصویب رساندند؛ دولت یا اقوام کسانی که از آغاز حکومت نظامیان مفقودالاثر شده‌اند می‌توانند تقاضا کنند تا دولت حکم وفات آنها را صادر کند! نمایندهٔ دولت و یا یکی از اقوام مفقودان به‌‌دادگستری مراجعه می‌کند و تقاضای خود را به‌‌ثبت می‌رساند. پنج‌بار در روزنامهٔ رسمی اعلان می‌کنند اگر تا ۹۰ روز اثری از مفقودالاثر پیدا نشد حکم وفاتش را صادر می‌کنند. با این قانون جدید، نظامیان باید بتوانند قضیهٔ گمشدگان را حل و فصل کنند!
 +
 
 +
در اول امسال مسیحی یعنی اوایل همین دیماه گذشته، شورای امور نیمکرهٔ غربی، از سازمان‌های ترقیخواه آمریکا، اعلام کرد که در سال ۱۹۷۹، آرژانتین رکورد تجاوز به‌‌حقوق بشر را در قارهٔ آمریکا به‌‌دست آورده است: تعداد مفقودان به‌‌۱۵۰۰۰ نفر می‌رسد. کشور بعدی اوروگوئه است که دو هزار زندانی سیاسی دارد.
 +
 
 +
جنرال ویولا رئیس ستاد ارتش نیروی زمینی یکبار که در سال ۱۹۷۷ لب به‌‌سخن گشودند فرمودند که «در مبارزه با تروریسم ۸۵۰۰ نفر را خنثی و بی‌اثر کردیم». زنده یا مرده، معلوم نیست. همه را گرفتن، از آن کس که فعالیتی دارد (پرونیست دست چپ و یا چریک‌های ارتش انقلابی خلق) گرفته تا آدم‌هائی که اسم و رسم‌شان در دفترچه تلفن دستگیرشدگان پیدا می‌شود، جنگ است. جنگ نظام نظامیان با هرکس که سر بلند کند و بر اساس قانونی ساده و گویا: قتل، شکنجه، غارت.
 +
 
 +
از مدرسه‌ئی در بوئنوس‌آیرس، بچه‌های پانزده شانزده ساله ناپدید شدند و خبری باز نیامد. روش‌ها گوناگون است: بعضی را سوار اتومبیل می‌کنند و بعد اتومبیل را به‌‌مسلسل می‌بندند. بعضی دیگر را به‌‌هلیکوپتر می‌نشانند و از آن بالا می‌اندازند در دریا. عده‌ئی را هم آمپول‌کاری می‌کنند. به‌‌کوچک‌ترین بهانه.
 +
 
 +
این را بخوانید: در اواخر سال ۱۹۷۷، کارگران کارخانهٔ رنو در کوردوبا اعتصاب کردند. صد نفری از آن‌ها دستگیر شدند و بعد هم مفقودالاثر، وکیل مدافع آنها هم در دوم سپتامبر همان سال مفقودالاثر شد. راحت، نه خانی آمده و نه خانی رفته و امنیت حفظ شده!
 +
 
 +
داستان آقای لوئیس رامس هم ساده است و هم آموزنده: لوئیس رامس خبرنگار رادیو است. آن‌هم در یکی از ایستگاه‌های رادیوئی کوچک شهرستان‌ها. در سپتامبر ۱۹۷۷، نیروی دریائی آرژانتین، کشتی‌های ماهی‌گیری شوروی و بلغاری را به‌‌توپ بست. به‌‌آقای رامس هم مثل دیگر همکارانش خبر دادند که باید فتوحات لشکر ظفرنمون را چنان به‌‌چشم و گوش خلق خدا برسانی که باد غرور به‌‌زیر غبغب درآید و عرق ملی به‌‌جوش. لوئیس خان بی‌احتیاطی کرد. مصاحبهٔ کوتاهی هم با یک ملوان بلغار ترتیب داد و مصاحبه را هم منتشر کرد. ملوان بلغار اظهار عقیده کرده بود که به‌‌نظر او، این درگیری خارج از آب‌های ساحلی آرژانتین روی داده است. آقای رامس را برای ادای توضیحات لازم به‌‌پایگاه نیروی دریائی احضار کردند. چه شکنجه‌ئی کشید و بعد هم به‌‌زندان راوسون. تا ماه‌ها بعد، آقای رامس یا کتک نوش‌جان می‌کرد و یا شکنجه می‌دید. اگر از احوالاتش بخواهید ملالی ندارد جز... احوالاتش را از ویدلا بپرسید.
 +
 
 +
سری هم به‌‌«سان ژوستو» بزنیم بد نیست:
 +
 
 +
سان ژوستو، حومهٔ بوئنوس‌آیرس. پانصد ششصد تائی مهاجر میان خرابه‌ها و خاکروبه‌ها و با چند تا خانهٔ سازمانی اینور و آنور. خانواده‌های کارگران و بیکاران در هر حال فقیر، با ماهی صدوپنجاه تا سیصد تومان سر می‌کنند امّا با مقاومت در برابر پلیس و «بازدیدهایش». قضیه در اسفند ۵۶ شروع شد.
 +
 
 +
«آنا. م. با من حرف می‌زند. به‌‌زحمت سی سالش می‌شود. با یک خروار بچه و هنوز هیچ نشده با صورتی پژمرده، رنج‌کشیده و رقت‌انگیز. از ما در اطاق کوچکی پذیرائی می‌کند که پس از ناپدید شدن پدر، همهٔ افراد خانواده در آن زندگی می‌کنند». یک روز آمدند. پلیس که نه. شخصی‌پوش‌هائی که صورت‌شان را پوشانده بودند و درها را می‌شکستند و یا قفل‌ها را منفجر می‌کردند، هر دفعه زن‌ها را مجبور می‌کردند که لخت بشوند. گاهی هم بهشان تجاوز می‌کردند. به‌‌همه. به‌‌جوان‌ترها، آن هم جلوی چشم مرد خانه و بچه‌ها. بعد وحشیانه همه را کتک می‌زدند. مثل اینکه می‌خواستند ما را بکشند. حتی بچه‌ها را هم وقتی که گریه می‌کردند و یا درست دست‌های‌شان را هوا نمی‌کردند کتک می‌زدند. و بعد وقتی کارشان تمام می‌شد مرد خانه را می‌بردند. هر دفعه یکی را تا به‌‌حال ۲۲ نفری شده. قضیه هر روز از سر شروع می‌شد. حتماً کیفی می‌کردند که هی، برگردند و ما را بترسانند. امّا خوب، وحشتناک بود. کم‌کم دیگر انتظارشان را می‌کشیدم. درست همان‌طوری که روزهای تعطیل، آدم انتظار رفقا و فک و فامیلش را می‌کشد. آدم‌های اینجا زیاد از پلیس خوششان نمی‌آید با این حال یک دفعه زنی رفت کلانتری که پرس‌وجوئی بکند. دیگر برنگشت. به‌‌همین خاطر است که حالا دیگر فقط منتظریم، منتظریم که برگردد...».
 +
 
 +
کجا رفته‌اند؟ چرا رفته‌اند؟ دولت که اظهار بی‌اطلاعی می‌کند. امّا مدیر روزنامه دولتی خندان و خوش‌خیال اسرار نهان را آشکار می‌کند: حضرات خانه‌های سازمانی، خانم‌بازهای قهاری هستند. از خانه در رفته‌اند که با خیال راحت، عزب‌اوغلی بشوند و شکمی از عزا در بیاورند!
 +
 
 +
موارد همه به‌‌هم شبیه است. کسی را گرفتن و بردن و بقیه قضایا. امّا اینجا و آن‌جا داستان از تصور می‌گذرد. دار و دستهٔ بورخس ویدلا از خودشان ابتکار به‌‌خرج می‌دهند نکند کسی فکر کند که شکنجه یعنی تکرار و تقلید. می‌خواهند ثابت کنند که همزمان با «بازسازی ملی» دارند نوآوری هم می‌کنند. «بازسازی ملی» را نمی‌شود با تقلید انجام داد باید مکتب داشت و حرف تازه زد و کار تازه کرد. می‌گوئید نه! به‌‌حرف‌های روبرتو جیودیس گوش دهید:
 +
 
 +
روبرتو جیودیس، کاسب است. پنجاه سالی دارد. داستان او از این قرار است: سال پیش (۱۹۷۷)، یک شب، یک دسته مرد گردن‌کلفت ریختند تو خانه‌اش. اهل خانه توی یک اطاق: روبرتو و زن و سه بچهٔ هشت و نه و یازده ساله، و دختر بیست‌ودو ساله‌اش. دنبال این یکی آمده بودند. فردا که روبرتو به‌‌پلیس خبر می‌دهد به‌‌زحمت حاضر می‌شوند شکایتش را ثبت کنند: «کار یکی از این گروه‌های سرخود است. بالأخره پیدایش می‌شود. بشرط این‌که صدایش را در نیاورید».
 +
 
 +
ماه‌ها می‌گذرد. هیچ خبری نمی‌شود. فقط گهگاهی ماموری می‌آید، حرفی می‌زند پولی می‌گیرد و می‌رود. بالأخره یک روز روبرتو طاقتش طاق می‌شود. تصمیم می‌گیرد با کمیسیون آرژانتینی حقوق بشر تماس بگیرد. عکس‌العمل فوری است: یک هفته بعد، روبرتو ربوده می‌شود و چشم بسته، به‌‌یکی از خانه‌های خالی حومهٔ پایتخت می‌برندش. دخترش، خرد و خاکشیر و مضمحل، با دندان‌های شکسته و بدنی پر از زخم و جای برقکاری روی گردن و شکم و سینه، وسط اطاق. و آنوقت، شروع کابوس است: جلوی چشم پدر، موشی را در زیر شکم دختر فرو می‌کنند و دخترک می‌میرد.
 +
 
 +
می‌گویند که در چند سال اخیر این‌جور داستان‌ها فراوان پیش آمده! و هیچ‌کس حرف نمی‌زند. ترس همه را خفه کرده. نه فقط ترس که منافع مشترک همه.
 +
 
 +
پس از پایان کار هیتلر، وقتی از آلمانی‌ها می‌پرسیدند که این همه فجایع در مملکت شما می‌شد چرا دهن باز نکردید مگر زبان نداشتید، می‌گفتند زبان داشتیم امّا خبر نداشتیم. آرژانتینی‌ها خبر دارند، دیگر نمی‌توانند از این عذر و بهانه‌ها بیاورند.
 +
 
 +
مسأله این است که شکنجه و زندان و حبس و اعدام کار یک گروه جانی بالفطره نیست. کار یک نظام سیاسی ـ اجتماعی ـ اقتصادی است. سرکوب برای حفظ و دفاع از این نظام و منافع آن صورت می‌گیرد، نه برای خوشامد این و آن. همه جا همین‌طور است و در آرژانتین هم. آرژانتین، استثناء نیست، قاعده است: همهٔ آمریکای لاتین همین خبر است: یک مشت نظامی و ایالات متحد و بعد هم زندان و شکنجه و خفقان. و کمک مالی از این طرف و بحران اقتصادی از آن طرف و انبوهی نشسته و نگران و غمین که توپ باز هم به‌‌تیر دروازه خورد! و توپ که به‌‌دروازه رفت برای ویدلاها جشن می‌گیرند!
 +
 
 +
توپ را که به‌‌میان میدان می‌آورد؟ دونده‌ها برای کی می‌دوند؟ ویدلاها برای کی شکنجه می‌کنند؟ از آرژانتین صحبت کردن و نه به‌‌افسانهٔ پرون پرداختن و نه جای پای عمو سام را نشان دادن، کار درستی نیست. بحث از این مسائل، خودش جای دیگری می‌خواهد.
  
دكتر ناصر پاكدامن
+
[[رده:کتاب جمعه]]
 +
[[رده:کتاب جمعه ۲۵]]
 +
[[رده:مقاله]]
 +
[[رده:ناصر پاکدامن]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
  
  
به آن پايين آمريكاي جنوبي كه برسيم، آن طرفش شيلي دراز كشيده و اين طرفش آرژانتين ولو شده، رو به اقيانوس اطلس. مملكتي وسيع، كمي كوچك‌تر از هند (3/3 ميليون كيلومترمربع) و قريب دو برابر ايران، با حدود 26 ميليون نفر جمعيت.
+
{{لایک}}
اينجا و آنجا همين‌طور اسم‌هاي خوش‌آهنگ است: پامپاس، تيردل، خونگو، آكونگاگوا، چاكو، لاپلانا، سانتافه، ماره‌دل پلانا. همه را مي‌شود با نئون‌هاي رنگي رنگي نوشت و بالاي كاباره‌ها و ترياها آويزان كرد و چه احساس لذتي مي‌تواند به مشتريان محترم و خانواده‌هاي محترم‌تر دست دهد.
 
آرژانتين هم مال آرژانتيني‌ها نبوده: در قرن شانزدهم، حضرات اسپانيايي به فتحش نايل آمدند. تا حدود 1816 هم اداره‌اش كردند در اين سال بالاخره مملكت مستقل مي‌شود.
 
آرژانتيني جماعت يا مهاجر است و يا مهاجرزاده. دستور عمل آوردن و طبخ ملت آرژانتين را اين‌طور نوشته‌اند: «يك زن سرخپوست با كپل‌هاي چاق و چله، دو سواره نظام اسپانيايي، سه تا گاوچران چند رگه، يك مسافر انگليسي، يك نصفه چوپان با سگ و يك ذره برده سياهپوست. بگذاريد سه قرني سوزن جوش شود. پيش از كشيدن، يكهو پنج دهاتي ايتاليايي (از جنوب ايتاليا)، يك يهودي لهستاني، يك كافه‌چي اروپاي مركزي (گاليسي)، سه‌چهارم كاسب لبناني و يك خوشكاره‌ي فرانسوي را بهش اضافه كنيد. فقط 50 سالي صبر كنيد و بعد همراه با يخ و پارافين و آهارزده ببريد به سر سفره».
 
بورخس مي‌گويد: «آرژانتيني‌ها، اروپايي‌هايي هستند كه در حومه‌ي دنيا زندگي مي‌كنند».
 
بوئنوس‌آيرس، پاريس آمريكاست. با 9 ميليون جمعيت، پايتخت تجمل و شب زنده‌داري، با مساحتي درحدود 15 درصد كل مملكت، در كنار قزل‌اوزون، سيمينه‌رود، ريودولاپلاتا با بزرگ‌ترين مصب دنيا: 230 كيلومتر.
 
در 1536، يعني مقارن ايام سعادت كام آق‌قوينلو و قره قوينلو، پدرو دومندوزا (Pedro doMondoza) دهكده‌اي را بنا كرد به اسم «مريم مقدس بادهاي خوش». چون البته بادها آن‌قدرها هم خوش نمي‌وزيد قحطي كلك ساكنان دهكده را كند. 50 سال بعد، خوان دوگراي پرتغالي دوباره بساط را در همان جا پهن مي‌كند. در 1806، جمعيت بوئنوس‌آيرس به 41 هزار نفر مي‌رسد.
 
شهر را و بعد هم آرژانتين را مهاجرت پر كرد. پيش از همه ايتاليايي‌ها: قسمت اعظم پنج ميليون نفري كه از 1850 تا جنگ جهاني اول به آرژانتين مهاجرت كردند. بعد هم آلماني‌ها، فرانسوي‌ها و پرتغالي‌ها و بالاخره اسپانيايي‌ها كه حالا ديگر از تسلط گذشته‌شان فقط زبان‌شان مانده است.
 
بوئنوس‌آيرس «فوتبال‌بازترين شهر دنيا» همه چيز آرژانتين است. همه‌ي راه‌ها به زمين فوتبال ختم مي‌شود. سياست، اقتصاد، فرهنگ، فقر، خشونت و باز هم شهري مثل همه‌ي شهرهاي بي‌در و دروازه‌ي دنياي سوم. ساخته و پرداخته‌ي «رابطه‌ي استعماري» و مقهور و مغلوب «تقليد» و به دنبال «پول» و باز هم صحنه‌ي ديگري براي گفت‌وگو از مشكل «ترافيك» و زمين بازي. در مركز شهر، زمين مترمربعي حدود 40 هزار تومان (در همين دارالخلافه‌ي ناصري در زمان آريامهر زمين را به متري 35 هزار تومان هم فروختند. آخر ما هم...) و آپارتمان متوسط‌الحال مترمربعي شش هزار تومان (كه ما بيشترش را هم ديده‌ايم). و اجاره خانه هم كه در سه سال گذشته، چهار برابر شده!
 
در چنين وضعي، حقوق‌ها كفاف نمي‌دهد و هركس زور مي‌زند مثل سگ جاني بكند و لقمه‌اي به كف آرد و به غفلت هم نخورد: فلاني كه در دستگاه پليس كار مي‌كند حدود هزار 200 تومان حقوق دارد. نصفش را مي‌دهد اجاره‌ي يك آپارتمان دو اتاقه و بعد شب‌ها هم نگهبان است: شش ساعت در شب و سه يكشنبه در ماه. «دلم مي‌خواست كه مي‌رفتم. اما به كجا؟» همه مهاجرند و همه معتقد كه «نتوان مرد به خفت كه در اينجا زادم». اما رفتن هم مشكل است ماندن هم همين‌طور. احساس غربت آدمي كه نمي‌داند آرژانتيني بودن يعني چه؟ ملت آرژانتين ديگر چه صيغه‌اي است؟ به قول فرانسوا پررو: آرژانتين، شبه ملت است، شبه ملتي كه پايتختش را از كشورش بيشتر دوست دارد. چرا كه وسيله‌ي افتخار است و سربلندي. باز هم روشنفكرها نق مي‌زنند: «بوئنوس‌آيرس، غولي است كه هر روز هم هيولاتر مي‌شود. مردم از فوتبال و آخرين تصنيف («من آمده‌ام» خودشان) تغذيه مي‌كنند. از اين گذشته، ديگر هيچ: كوير فرهنگي كه صداي گيتار درش مي‌پيچيد».
 
اين است كه دولت هم كه نه مي‌تواند فرهنگي به مردم بدهد و نه غذايي، مردم را با فوتبال تغذيه مي‌كند: روزهاي يكشنبه، 500 هزار نفر به تماشاي مسابقه فوتبال مي‌روند. همه‌ي كمك‌هاي شهر هم نصيب 15 باشگاه فوتبال مي‌شود: «فوتبال‌بازترين شهرهاي دنيا».
 
مي‌گوييد «ورزش، سياست نيست»؟ ورزش به سياست چه كار دارد؟ پس ژنرال مرلو چه مي‌گويد. مسئول جام جهاني آرژانتين: «برگزاري جام جهاني فوتبال يك تصميم سياسي است» (اكتبر 1977). 700 ميليون دلار خرج مي‌كنيم كه از 40 هزار تماشاچي «مبلغاني بسازيم كه تصويري از آرژانتين را تبليغ كنند كه با تصوير متداول امروز در جهان متفاوت باشد». و «لااويبتيون» دو روز پيش از شروع مسابقات در سرمقاله خود نوشت: «واضح است كه مسابقات جام جهاني هدف سياسي دارد. حكومت هم به اين امر منصرف است و اين مسابقات برايش وسيله‌اي است كه به كمك آن، كشور مي‌تواند تصوير حقيقي خود را عرضه كند».
 
«700 ميليون دلار خودش پولي است». اين عقيده‌ي آقاي آلوار و آلزوگاري وزير سابق ماليه بود. «با اين پول مي‌شد براي 200 هزار نفر خانه ساخت. هزاران مدرسه را تعمير و همه‌ي بيمارستان‌ها را نوسازي كرد». بعد هم ولخرجي كرده‌اند: «اگر قضيه را در بوئنوس‌آيرس متمركز مي‌كرديم همه‌ي كارها را مي‌شد با صد ميليون دلار انجام داد». درآمد مسابقات (تبليغات، وروديه‌ها، تلويزيون و...) حدود 35 ميليون دلار مي‌شد كه پنج درصدش به كشور ميزبان مي‌رسيد و 75 درصدش به تيم‌هاي شركت‌كننده و مابقي به فدراسيون بين‌المللي فوتبال مي‌شود له و عليه خرج‌ها حرف زد: توي اين هير و وير، راه انداختن تلويزيون رنگي لازم‌ترين سرمايه‌گذاري‌ها بود؟ نگهداري و اداره‌ي اين ورزشگاه‌ها خرج دارد و از اين حرف‌ها. ولي حرف آخر، حرف دريادار لاكوست. معاون كميته‌ي برگزاري جام‌جهاني 78 است: «اصل مطلب اين است كه تصميم به برگزاري جام‌جهاني تصميمي سياسي است و فايده‌ي سياسي را كه آرژانتين از جام مي‌برد نمي‌توان با عدد و رقم بيان كرد».
 
پس برو كه آمدم و چرخ‌ها به كار افتاد: نظاميان 700 (و شايد هم 750) ميليون دلاري خرج كردند. سه ورزشگاه جديد ساختند و سه تاي ديگر را نوسازي كردند. فرودگاه بوئنوس‌آيرس را يكباره نونوار كردند و تلويزيون رنگي را به هموطنان هديه كردند و مقدار زيادي هم تبليغ به راه انداختند كه از هموطنان خود بخواهند تا با آغوش باز از مهمانان خارجي پذيرايي كنند. برنامه‌هاي مهماندوستي تلويزيون معمولا اين چنين خاتمه مي‌يافت: «بهترين لباس‌هاي مهماني را مي‌پوشيم، كفش‌ها را واكس مي‌زنيم و شلوارمان را اطو مي‌كنيم تا بتوانند ببيند كه ما چه جوري هستيم».
 
ضمنا پنج هزار مامور امنيتي هم دوره‌هاي خاص «آداب معاشرت» ديدند: چطور بايد «اسلحه‌ي كمري» را پنهان و پوشيده داشت. دور تا دور ورزشگاه ويورپلات بوئنوس‌آيرس، يك منطقه چند صد متري را «منطقه‌ي بي‌طرف» اعلام كردند: در اين منطقه كسي حق رفت و آمد نداشت مگر تماشاچيان عزيز كه آنها هم بايد دو، سه باري، مودبانه، اما با وسواس و دقت، تفتيش بدني بشوند. در گوشه و كنار و به دور از چشمان كنجكاو، كاميون‌هاي ارتشي با مسلسل به دست‌هاي غيور در انتظار حادثه بودند.
 
اول گفتند قرار است صد هزار نفر بيايند و بعد معلوم شد براي 40 هزار تا بيشتر جا ندارند. اما فقط 17 هزار تا آمدند. همه گفتند تقصير تحريم‌كنندگان است. آخر، افكار عمومي دنيا بالاخره يكجوري فشار مي‌آورد:
 
مسئله‌ي تحريم، از اواخر سال 1977 مطرح شد. صحبت از اين بود كه رفتن به آرژانتين يعني آب به آسياي شكنجه‌گران ريختن. پس اگر با شكنجه و بند و زندان مخالفيم به آرژانتين نرويم.
 
در همان بهار 1978، قرار بود كنگره جهاني سرطان‌شناسي در آرژانتين برگزار شود. سرطان‌شناسان نامه نوشتند كه ما با برگزاري كنگره در سرزمين شكنجه مخالفيم و نمي‌خواهيم زينت‌المجالس ويدلا و شركاء بشويم. تحريم «جام‌جهاني» در كشورهاي اروپايي كم‌كم شكل يك نهضت اعتراضي را پيدا كرد.
 
در دانمارك، اتحاديه‌هاي كارگري خودشان يك دوره مسابقه گذاشتند كه به «جام‌جهاني» اعتراض كرده باشند. در فرانسه صد هزار امضا براي تحريم جام‌جهاني جمع شد و سازمان عفو بين‌الملل از همه دعوت كرد كه هنگام عزيمت تيم فوتبال فرانسه اجتماع كنند تا غريو شادي فوتبال‌دوستان نتواند فرياد شكنجه‌ديدگان را خفه كند. بالاخره مربي تيم فرانسه قول داد كه در بوئنوس‌آيرس سرنوشت 22 نفر فرانسوي گمشده را از مقامات رسمي جويا شود. به دنبال اين اقدام بود كه بالاخره قزاقان اعتراف كردند كه هشت تن از اين گروه هنوز در زندان هستند اما از سرنوشت بقيه خبري در دست نيست! در آمستردام، در روز حركت تيم هلند، 3500 نفر در مركز شهر به راهپيمايي خاموش پرداختند. اتحاديه‌ي ملي روزنامه‌نگاران انگلستان «راهنمايي» جهت خبرنگاراني كه به آرژانتين مي‌رفتند تهيه كرد. در اين «راهنما»، جملات مورد استعمال در زندگي روزمره به دست داده شده و از آن جمله: «خواهش مي‌كنم ديگر مرا شكنجه ندهيد» و يا «خواهش مي‌كنم جسد مرا به خانواده‌ام تحويل دهيد».
 
اما ورزش تجارت است و سياست و اين حرف‌هاي بشردوستانه نمي‌توانست ماشيني را كه به راه افتاده بود متوقف سازد.
 
در ورزش هم همه چيز به پول ختم مي‌شود. قهرمان قيمت دارد. دست‌هايش، پاهايش و بعد ذوق و سليقه‌اش و بالاخره قيافه مباركش. ماست‌بندها، كشباف‌ها و كليدسازهاي فرانسوي پول دادند كه تمثال بي‌مثال ملي‌پوشان خود را روي ظرف‌هاي ماست و زيرپيرهني‌ها و دسته‌كليدها به چاپ رساندند. همين قضيه پنج ميليون توماني نفع به هم رساند. فروش زيرپيراهن‌هاي فوتبال آذين، خودش بيش از 600 هزار تومان سود داشت. 5/37 درصد اين منافع به ملي‌پوشان رسيد. نفري 75 هزار تومان. خدا بدهد بركت. كودكان فرانسه‌ي ژيكاردستن، به آهنگ «ماس كنگر ماس» هُرت هُرت ماست خوردند كه قوطي‌هاي خالي را جمع كنند. فلان كفاش، آديداس، قرار گذاشته بود كه به ملي‌پوشان فرانسه در هر بازي 2500 تومان بدهد به شرط آنكه كفش‌هاي فوتبال آديداس را بپوشند. حضرات هم قبول كردند اما در شروع بازي با ايتاليا دبه كردند كه يا بيشتر بدهيد يا كفش‌ها را عوض مي‌كنيم. چرا؟ چون اين مسابقه جهاني است. با ماهواره پخش مي‌شود و تماشاچي زياد دارد. پس نرخ تبليغش گران‌تر است. نماينده‌ي كفاش موافقت نكرد. 9 نفر از 11 بازيكن ملي‌پوش هم قوطي واكس را درآوردند و كفش‌ها را سياه كردند. آن هم پيش از شروع مسابقه تا اسم كفاش از تلويزيون ديده نشود. فكرش را بكنيد حق داشتند: قيمت يك دقيقه تبليغات در تلويزيون فرانسه حدود 200 هزار تومان است. بازيكن‌ها نفري چهار هزار تومان مي‌خواستند يعني حدود 45 هزار تومان براي 90 دقيقه بازي آن هم در شبكه‌ي پخش جهان. بي‌خود نيست كه گفته‌اند؛ عقل سالم در بدن سالم است و كفش سالم در پاي سالم.
 
در آلمان 32 بازي را از تلويزيون پخش مي‌كنند آن هم به صورت رنگي و همه دويدند كه تلويزيون رنگي بخرند يا اگر زورشان مي‌رسد لااقل كرايه كنند. فروش تلويزيون‌هاي رنگي، 200 ميليون مارك (حدود يك ميليارد تومان) بالا رفت. خدا بدهد بركت. و سلطان پله فرمود: «كوكاكولا بنوشيد» زيرا راستي‌راستي كه «زنيرو بود مرد را راستي».
 
در آلمان تصنيف هم ساختند و تصنيف را صفحه كردند و چه خوب گرفت: درباره‌ي ملي‌پوشان وطن. حدود يك ميليوني صفحه فروش رفت.
 
در لهستان هم بازار تلويزيون رنگي داغ شد. دانشجويان هم از اينكه امتحانات آخر سالشان با موعد مسابقات تقارن پيدا كرده ابراز نارضايتي كردند. هفته‌نامه‌ي «پليتيكا» نوشت: شبحي سراسر لهستان را فرا گرفته است: «شبح فوتبال».
 
بليت رفت و برگشت اسكاتلند ـ آرژانتين، 2500 دلار بود. عده‌اي از اسكاتلندي‌ها با طياره به نيويورك رفتند و از آنجا با «اتواستوپ» خودشان را به آرژانتين رساندند. دو نفرشان هم با دوچرخه اين سفر را كردند. سرازيري از آمريكاي‌شمالي به آمريكاي‌‌جنوبي؛ يك ژاپني هم همين كار را كرد. منتها رفت سانفرانسيسكو و ركاب زدن را از اين شهر شروع كرد: حدود 10 هزار كيلومتر. اقتصادداني در برزيل به غرغر افتاد كه: «انگار در دنيا فقط 11 نفر آدم مهم وجود دارد». اعضاي تيم‌ملي برزيل، مردم از كار دست مي‌كشند و به توپ گرد و ساق‌هاي پا نگاه مي‌كنند. نتيجه‌ي اين امر كاهش توليد است: چيزي حدود دو ميليارد دلار، آن هم البته فقط در برزيل!
 
ايران خودمان هم البته از اين معركه بركنار نبود. در بهار 57، يعني در شعله‌ور شدن آتش انقلاب، همزمان با كشتار يزد به دنبال كشتار تبريز و اعتصاب غذاي يك ماهه‌ي زندانيان سياسي، ايران هم در «جام» شركت مي‌كرد. 3-3-4 بازي مي‌كرد يا 2-3-1-4 و يا 4-3-3؟ «مسئله اين است». عضله‌ي پاي حمله‌كنندگان ياري خواهد كرد يا نه؟ بوق‌ها را هم مي‌برند يا نه؟ «والاحضرت همايون ولايتعهد» مربي تيم را به حضور مي‌پذيرند. آن هم در نوشهر و «نقاط ضعف تيم» را به مربي يادآور مي‌شوند و از خداي بزرگ مي‌خواهند كه «هميشه پشت و پناه ورزشكاران و قهرمانان وطن عزيز باشد». (اطلاعات، 9 مرداد 56) پسره‌ي جنغولك! و در همين ايام هم نوشتند: «اگر به حزب رستاخيز حمله مي‌شود دليلي جز اين ندارد كه اين حزب تنها راه رستگاري ملت ايران است» (رستاخيز، 7 تير 57) و چند نفري هم از فرصت استفاده كردند و مقداري كلمات قصار گفتند و از جمله جعفريان: «حزب رستاخيز در تاريخ. ايران به‌عنوان يك سازمان سياسي باقي مي‌ماند» (رستاخيز، 4 تير 57) و نويسنده‌اي در رستاخيز (6 خرداد): «غربي‌ها به ماده پرداختند، ما به معني...» و نماينده‌اي در مجلس: «آزادي هيچ‌گونه وجه مشتركي با هرج و مرج و بلوا ندارد و ملل آزاد جهان خواهان استقلال واقعي خود بدون دخالت همه‌ي قدرت‌ها هستند... در ايران استعمار به هر رنگ و شكلي كه باشد از نظر ملت مطرود و محكوم است و به همين سبب استعمارگران سرخ و سپاه دشمني ما را به دل گرفته و مي‌خواهند با ايجاد بلوا و آشوب و تفرقه‌اندازي ما را از رسيدن به هدف مقدسي كه در پيش داريم بازدارند». در همان جلسه، سالارجاف پيشنهاد كرد «به كليه‌ي كاركنان دولت، حداقل 33 درصد كل حقوق و مزايا و براي خدمتگزاران 45 درصد به‌عنوان دشواري‌هاي زندگي يا گراني معيشت پرداخت شود» (رستاخيز 10 خرداد). آژانس جهانگردي فلاني و شركاء هم مرتب اعلان مي‌داد كه «قهرمانان تيم‌ملي فوتبال ايران! ما فرياد مي‌زنيم، شما دروازه را به توپ ببنديد» و خطاب به علاقه‌مندان مي‌نوشت: «با احترام به خواسته‌ي علاقه‌مندان به فوتبال نويددهنده و جالب‌ترين تور آمريكاي‌جنوبي براي ديدار از مسابقات تيم‌ملي فوتبال ايران در جام‌جهاني 1978 آرژانتين مي‌باشد». در لندن، شرط‌بندي درباره‌ي تيم‌هاي اول رواج داشت: پيش از آغاز مسابقات، يك به چهار روي تيم آرژانتين و يك به 500 روي تيم ايران شرط‌بندي مي‌شد. پس از اولين مسابقه‌ي ايران، شرط‌بندي، يك به دو هزار شد؛ حرف‌هاي آژانس را گوش نداده بودند! و مسابقات جام‌جهاني روز پنجشنبه 11 خرداد (اول ژوئن) آغاز شد و يكشنبه چهارم تير (25 ژوئن) به اتمام رسيد و در روز شش تير، دو مهندس از مهندسان خودمان در صفحه‌ي اول اطلاعات با حروف درشت آگهي كردند: «پيروزي كشور آرژانتين را در مسابقات فوتبال جام جهاني به كاركنان سفارت كشور آرژانتين و آرژانتيني‌هاي مقيم ايران با كمال مسرت تبريك عرض مي‌نماييم».
 
همزمان با برگزاري جام‌جهاني، هيات‌هاي نظامي آرژانتين به اروپا رفتند كه سلاح‌هاي تازه‌اي بخرند. آمريكايي‌ها «حقوق بشري» شده بودند و كرشمه مي‌آمدند و فعلا نمي‌فروختند. پس بايد سراغ فرانسه و انگليس و ايتاليا و آلمان و اسپانيا رفت. در فرانسه، محل اقامت «هتل موريتس» بود. حضرات از ماشين پياده شدند. چمدان‌ها را زمين گذاشتند اما دو تا پيشخدمت‌هاي هتل چمدان‌ها را برنداشتند و گفتند: «ما اين كاره نيستيم». مدير هتل هم پيشخدمت‌ها را بيرون كرد كه قواعد و اصول مهمان‌نوازي را زير پا گذاشته بودند. پيشخدمت‌ها اخراجي شدند اما همه‌ي حرف‌شان اين بود كه ما اظهار عقيده‌ي سياسي نكرده‌ايم. «ما فقط خواسته‌ايم تنفر خودمان را از شكنجه‌اي كه بر آرژانتين سايه انداخته ابراز كنيم». داستان ادامه پيدا كرد. به كجا رسيد من نمي‌دانم، ويدلا مي‌داند.
 
آخر، ورزش، تجارت است. سياست هم هست. اين تربيت‌بدني در واقع يك تربيت سياسي است، شست‌وشوي مغزي است و تلقين ارزش‌هاي اساسي نظام حاكم: رقابت، پيروزي، پذيرش بي‌طرفي داور، اعتقاد به برتري قوي‌تر. مونترلان مرحوم گفته است با لگد زدن به توپ كه آدم خوش‌ اخلاق نمي‌شود. اخلاق را جامعه درست مي‌كند نه توپ. ورزش اخلاق را درست نمي‌كند. اخلاق ورزش را مي‌سازد. جامعه‌ي بداخلاق ورزش بداخلاق مي‌سازد. از اينجاست كه قدرت سياسي مستقر به ورزش روي مي‌آورد: قدرت سياسي هم كه دنبال حفظ قدرت است. اخلاق برايش مطرح نيست. هر چيزي كه قدرتش را حفظ كند مي‌پسندد. چه خوش اخلاق و چه بداخلاق. ورزش را هم به همين مناسبت به بازي مي‌گيرد. ورزش يعني ترويج ارزش‌هاي توجيه‌كننده‌ي قدرت سياسي يا نظام سياسي مستقر براي قدرت سياسي، يعني حواس‌ها را پرت كردن تا حواس خودمان جمع بماند و به تمشيت امور بپردازيم.
 
به همين مناسبت است كه در ورزش سراغ همكاري بين‌المللي مي‌روند. اين خيمه‌شب‌بازي به نفع همه است. 50 سال است كه زور مي‌زنند يك جوري همكاري بين‌المللي به وجود بياورند كه جلو گردن كلفتي‌ها و حماقت‌ها و رجاله‌بازي‌ها را بگيرد و نمي‌شود. باز همان زورگويي‌ها: اسرائيل، فرانسه، شوروي، آمريكا و بقيه‌ي حضرات و آسيا به نوبت. هيچ‌كس هم كاري نمي‌تواند بكند جز اينكه به فكر ساختن بمب اتمي باشد، بمبي كه اگر بتركد كار بشريت ساخته است و جامعه‌‌ي بشري، با همه‌ي ادعيه و نيات پاك حضرات قدرت‌نشين، نمي‌تواند جلو آدمكشي‌ها را بگيرد، جلو شكنجه را بگيرد. همه‌ي شكنجه‌چيان راست‌راست راه مي‌روند و بالاخره مثل چرچيل و پينوشه و ويدلا به وزارت و صدارت مي‌رسند. اگر هم بخت برگشت و از كار افتادند هزار آغوش امن براي‌شان باز مي‌شود؛ همين يك ساله را يادمان بياوريم: عبدي امين، بوكاسا و چرا راه دور برويم، محمدرضاخان خودمان و دارودسته‌اش. مقررات و مصوبات و عرف زندگي بين‌المللي را نگاه كنيد به شما مي‌گويند چاره‌اي ندارد. درست كه يارو خورد و برد، اما ديگر كاري ساخته نيست. شما هم فكر آينده باشيد، بزرگواري كنيد. اما آينده كه از گذشته جدا نيست. آينده كه از زير بته سبز نمي‌شود. آينده در دامان گذشته پرورش مي‌يابد. ضمنا زودتر از همه چيز بين‌الملل پليس درست مي‌شود و بين‌الملل ورزش. آفتابه دزد را در قطب شمال هم مي‌شود تعقيب كرد. مسابقات جهاني و ورزش‌هاي زمستاني را هم در قطب شمال مي‌شود برگزار كرد. آن يك براي حفظ امنيت و پاسداري از نظام مستقر و اين يك براي سرگرمي و تحميق جماعت. ورزشكاران جهان متحد شويد كه المپياد هست آن هم در حضور شخص شخيص هيتلر. جام‌جهاني هست تحت توجهات عاليه ويدلا و شركاء. جدا از رنگ و بو و پوست و خون. همه بياييد حالي بكنيم و هالتري بزنيم. برادري است، جوانمردي است و جهاني. همه بياييد، بياييد تماشا.
 
انبوه تماشاچي، انبوه بي‌چهره است. انبوه از خود بيگانه. پشت هم سيگار مي‌كشد، نگران مي‌نگرد، طغيان مي‌كند، برمي‌خيزد، مي‌نشيند، دم مي‌گيرد، شرط‌بندي مي‌كند. فضايي چون فضاي جشن و عزا و هر لحظه در آستانه‌ي انفجار و توپ بر تير دروازه مي‌خورد. داور زيادي سوت مي‌زند. انبوه بي‌چهره، بهترين يار و ياور قداره‌بندان و ششلول‌كشان است. انبوهي كه حضور دارد ولي وجود ندارد. انبوهي كه با چشمان باز به آينه مي‌نگرد و نمي‌بيند كه آينه‌ي دق است. به قول يكي، آدم‌ها احتياج به رويا دارند: روياي اينكه بزرگ‌ترين، قوي‌ترين و بهترين هستند، روياي اينكه يك چيزي هستند، به حساب مي‌آيند، محلي از اعراب دارند. شركت در «مراسم» به اين رويا تحقق مي‌بخشد. مراسم ورزشي هم يكي از مراسم است. شركت در مراسم به آدم هويت مي‌بخشد. تا بيرون صف هستي، هيچي، وارد كه شدي مي‌شوي هوادار، مافق اين و مخالف آن. با بغل‌دستي‌ها همسنگر مي‌شوي. تا بيرون امجديه هستي آدمي هستي بي‌نام و نشان. وارد كه شدي، دست چپ جايگاه بنشيني موضعت مشخص مي‌شود. دست راست جايگاه يا روبه‌روي جايگاه هم همين‌طور. آدم از بي‌طرفي در مي‌آيد، هويت خاصي را مي‌پذيرد، جبهه‌اش مشخص مي‌شود. اين هويت‌پذيري است كه آدم‌هاي ناآشنا را آشنا مي‌كند: با يك علامت، با يك عكس و حتي با نشستن در فلان طرف زمين، دسته‌ها معلوم مي‌شود، خط‌ها مشخص مي‌شود و فرد در انبوه غرق مي‌شود. انبوه طرفداران اين يا آن، هواخواهان بي‌نام و نشان اين يا آن. انبوه زبان خودش را دارد. علايم و نشانه‌هاي خودش را دارد. اين علايم و نشانه‌هاست كه به انبوه موجوديت مي‌بخشد. مهم افراد نيستند، مهم انبوهي است كه موجوديت خود را در اين علايم و نشانه‌ها مي‌يابد. با يك بيرق، با يك سوت سوتك، با شعارهاي ساده ولي قاطع و تحكم‌آميز: «همه جا اين»، «همه جا آن»، «شش‌تايي‌ها» و افشاگري داور: «داور پول گرفته».
 
اين انبوه هم نامشخص است و هم مشخص. اسم دارد (هواداران فلان تيم) و از آدم‌هاي بي‌نام و نشان تشكيل شده. هويت توده همين است. بودن در جمع. مضمحل شدن در جمع. جمعي كه بي‌شكل است و با جهت انبوه سر به زير است و مطيع. مقلد است و استقلالي ندارد. هرچه بگويند همان كار را مي‌كند. از فلان تيم طرفداري مي‌كند اما نه در پيدايش و آرايش و دگرگوني تيم تاثيري دارد نه مي‌خواهد داشته باشد. از هر 11 نفري كه فرستادند ميدان طرفداري مي‌كند، به تماشاي‌شان مي‌نشيند، به پاي‌شان پول مي‌ريزد و هورايش را مي‌كشد و كيفش هم كوك است. علاقه‌ي تماشاچي به يك تيم، علاقه‌اي تجريدي است و انتزاعي. از قيد زمان و مكان آزاد است. به تيم علاقه‌مند است، به پرچمش، به پيراهنش. پول مي‌دهد مسابقاتش را ببيند حالا چه در گروه اول و چه در گروه دوم، چه حسن در آن بازي كند، چه بازي نكند. تماشاچي طرفدار تيم است، نه طرفدار بازيكن و بازيكن طرفدار پول است، نه تيم. وابستگي تماشاچي به «تيم» مثل وابستگي افراد به احزاب و سازمان‌هاست. اما در غيردموكراتيك‌ترين احزاب، باز اين اصل، لااقل در نظر و اگر نه در عمل، پذيرفته شده كه «حزب» از افراد تشكيل شده و اعضا مي‌توانند به فلان يا فلان طريق در روي «حزب» تاثير بگذارند. اگر وابستگي به سازمان، عاقبت به از خودبيگانگي و انقياد مي‌انجامد لااقل سازمان در اصل، چگونگي تغيير و تحول خود را پيش‌بيني كرده است. اما توده‌ي انبوه همين انقياد و از خودبيگانگي را مي‌پذيرد بي‌آنكه در تغيير و تحول برپاكنندگان مراسم بتواند يا بخواهد كه نقشي داشته باشد. انبوه فعال نيست، منفعل است. مسابقه را ترتيب نمي‌دهد برايش مسابقه ترتيب مي‌دهند تا او آگهي را تماشا كند، شرط‌بندي مي‌كند، هورا بكشد، سرگرم باشد و پول خرج كند.
 
آخر جامعه همه چيز را تبديل به «ارزش مبادله» مي‌كند. در اين نظام فقط چيزي كه «ارزش مبادله» داشت مرغوب و مطلوب است. ورزش هم اگر وجود دارد نه به خاطر «ارزش استعمال» كه به خاطر «ارزش مبادله» آن است. شير در جنگل صنار نمي‌ارزد. اگر فكر تامين غذايش هم بكنيد ديگر اصلا نمي‌ارزد. اما شير در سيرك مي‌ارزد. سرمايه است. سر ساعت بايد غذايش را داد. خلق‌الله مي‌آيند كه دمش را ببينند و دندان‌هايش را بشمرند. شير در سيرك ارزش مبادله دارد. چون كالا شده است. در سيركي ديدم فوتباليستي را آورده بودند كه حالا بيا و گل بزن و به جماعت هم مي‌گفتند طرف، ملي‌پوش است،‌ جهاني‌پوش است با فلان‌قدر افتخار. اين منطقي است: در جهان كالاها، ورزشكار هم كالا مي‌شود. بايد مطابق شرايط معيني توليد شود و در بازار هم قيمت دارد و هركس بيشتر بدهد صاحبش مي‌شود.
 
و اين وسط برده‌فروشي راه مي‌افتد: ورزشكار برده‌ي زرخريد است آن هم در بازار جهاني. در بازار «نقل و انتقالات» هر كه بيشتر پول بدهد صاحب اوست. نه غيرتي، نه حميتي، نه علاقه‌اي و سر به حكم كور پول. «هر كه بيشتر دارد صاحب من است». چه معنويتي؛ بعضي جاها، برده‌فروشي به برده‌سازي مي‌رسد: در اسب‌سواري، بچه‌ها را از بچگي در مدارس شبانه‌روزي تربيت مي‌كنند كه وزن‌شان زياد نشود، دست‌شان بلند شود اما قدشان بلند نشود تا بتوانند به موقع سواركار ماهري شوند و سوار دلدل يا رخش بشوند و گوي سبقت را از ديگران بربايند. البته اين وسط، خلق پريشان‌حال، روي اسب‌ها شرط‌بندي كرده‌اند و آن پشت هم آقاي روتچيلد و يا يكي از فك و فاميل آقاخان مرحوم و يا آدم ديگري از همين قماش پول‌ها را به كيسه مي‌ريزد و سواركاري (سبق) پيشرفت مي‌كند و سواركار با 40 كيلو وزنش پير مي‌شود و پژرمده و فراموش. در ورزش‌هاي ديگر، دولت‌ها اگر نه موسسات بزرگ مالي، اين نقش برده‌سازي را بازي مي‌كنند: عده‌اي را در اردوگاه دائمي بردن. ساختن و پرداختن و ساختن براي مدال طلا گرفتن! وقتي كه مدال گرفتند همه مي‌گويند عجيب رژيم خوبي است، چه پيشرفت‌هايي كرده! (پول نفت كه به خاورميانه آمد شيخ طلاي عرب خودمان هم به فكر كسب افتخارات افتادند. بعيد نيست تا چند سال ديگر، جام‌جهاني، نصيب شيخ شارجه يا شيخ ابوظبي بشود، البته اگر زكي بماني بگذارد. پولش را كه دارند، بقيه‌اش هم خواهد آمد).
 
همه كار را بايد كرد كه ورزش تماشايي‌تر شود. ورزش، نمايش است و بايد تماشايي باشد. به نحوي بايد هيجان را زيادتر كرد. به اين ترتيب است كه حتي مقررات بازي هم براي تعيين قدرت واقعي حريفان تدوين نمي‌شود بلكه براي اين است كه بازي را تماشايي‌تر كند، پرگل‌تر كند، هيجانش را زيادتر كند. مسير تحول مقررات بازي‌ها را كه نگاه كنيد همين را خواهيد ديد. اين آقاي برزيلي كه حالا رئيس فدراسيون جهاني فوتبال است گفته بود كه مردم مي‌آيند گل تماشا كنند و نه بازي. بايد قواعد بازي را طوري عوض كرد كه گل‌ها بيشتر شود. داستات كوريز كوچك و اين حرف‌ها.
 
در آمريكا، مسابقات را تلويزيون پخش مي‌كند و تلويزيون با پول آگهي‌هاي تجارتي مي‌گردد و آگهي را بيشتر به برنامه‌اي مي‌دهند كه بيننده‌ي بيشتري داشته باشد. مسابقات بسكتبال را از تلويزيون پخش مي‌كنند اما به اين شرط كه مسابقه را مطابق وقت تلويزيون تنظيم كنند و در آن ساعتي كه تلويزيون تعيين مي‌كند برگزار كند و بعد هم در وسط بازي. هر جا كه تلويزيون صلاح ديد بازي را متوقف كنند كه آگهي‌هاي تجارتي پخش شود. به اين ترتيب ورزش حتي در زمان‌بندي خود نيز تابع منطق پول مي‌شود و اين در جامعه‌اي كه پول مي‌گيرند تا جواب سلامت را بدهند، تعجبي ندارد.
 
ورزش يك شبه واقعيت است. علت اين همه توجه هم براي اين است كه با اين شبه واقعيت روي واقعيت سرپوش بگذارند. «عقل سالم در بدن سالم» و «زنيرو بود مرد را راستي» ارزش‌‌هاي سنتي بود. آن زمان‌ها، اين حرف‌هاي امروزي نبود. حالا بدنش هم كه سالم باشد پا به رينگ بوكس كه بگذارد آن‌قدر به كله‌اش مي‌كوبند كه آخر سر عقلي نمي‌ماند. به پايان كار ورزشكاران نگاه كنيم. روزي كه كارشان تمام شد انار مكيده را مانند پژمرده و فراموش شده و دست به گريبان كابوس شهرت‌هاي زودگذر و مرگ زودرس هم كم نيست. اين افراط‌ها عمر را دراز نمي‌كند جيپ تيمسازها را پر مي‌كند.
 
اين است كه قهرمان، حباب رگبار است. نيامده از ميان مي‌رود و فراموش مي‌شود. آن كسي كه مي‌گفتند چنان با پاي راستش شوتي كرده كه توپ كه به كله‌ي بازيكن آلماني كه خورده كله‌ي بازيكن دور سرش چرخيده و هيتلر مجبور شده چنين پاي راستي را توقيف كند حالا پشت مسجد سپهسالار، در بارانداز، روي گوني‌هاي برنج نشسته بود و سيگار مي‌كشيد. خنده‌اي هم بر لب نداشت. تارزان 20 سال پيش امجديه، در تخت خانه‌اش سكته مي‌كرد و مي‌مرد و خلق، قهرمان تازه‌اي را كه برايش ساخته بودند نگاه مي‌كرد. پا طلايي‌ها و سر طلايي‌ها مي‌آيند و مي‌روند و تعداد زمين‌هاي بازي همچنان ثابت مي‌ماند و جيب‌ها پر مي‌شود و افتخارها افزوده.
 
آن حرف‌هاي غيرت و جوانمردي و فتوت و مردانگي را بريزند دور. حالا ورزشكار كالاست و كالا، آنجا مي‌رود كه خريدار داشته باشد. امروز براي اين توپ مي‌زند و فردا براي آن ديگري و به اين طريق است كه هر دم پيرهني را مي‌پوشد. بي‌تفاوت به همه چيز و با توجه به نوسانات بازار. ورزشكار جهان وطن است، كالاي جهاني است. علي مي‌رود كنگو مسابقه مي‌دهد نه براي اينكه سياه است و سياهان را دوست دارد، براي اينكه در كنگو از درآمد مسابقه ماليات كمتري مي‌گيرند. منتهي مسابقه را در ساعتي برگزار مي‌كنند كه با توجه به اختلاف ساعت، بشود در پر بيننده‌ترين ساعات، از شبكه‌ي تلويزيوني آمريكا به‌طور مستقيم و رنگي، پخش شود و اين است ته‌مانده‌ي داستان جوانمردي و تعصب و حرف‌هايي از اين قبيل.
 
ورزش، يك شبه سياست است يادمان باشد كه سياست هم چيزي جز مبارزه‌ي گروه‌ها و طبقات براي كسب و اعمال قدرت سياسي در جامعه نيست. صحنه‌ي بازي، مثلا زمين فوتبال، صحنه‌ي قدرت است: قوي‌تر پيروز است. تنها نشانه‌ي قدرت، زدن گل است. اما گل «شانسي» است، چون توپ گرد است و داور دراز و سوت هم در دهانش. مسابقه، يعني رقابت، خوب است و رقابت خوب است چون مسابقه خوب است و باعث مي‌شود بهتر و برتر پيروز شود و حق به حقدار برسد. چه بهتر از اين. به خصوص كه آشنايي اجمالي با قواعد بازي، از هر تماشاگري داوري مي‌سازد. همه مي‌توانند خودشان داوري كنند، تاكتيك و استراتژي تيم‌ها را ارزيابي كنند، در هر لحظه از كنار گود با تمام وجود اظهار وجود كنند. «كنار گود نشستن و بگو لنگش كن» يعني تصور اينكه آدم وسط گود است و در آنچه در گود مي‌گذرد موثر است. اين «لنگش كن» گفتم رسالت انبوه بي‌چهره است. با اين گفتن است كه تصور دخالت و مشاركت مي‌كند و خودش را با آنچه مي‌بيند غريبه احساس نمي‌كند. اين گفتن تبديل به يك بحث ـ سرگرمي دائمي مي‌شود: قبل از مسابقه، حين مسابقه، بعد از مسابقه ادامه پيدا مي‌كند. صبح، ظهر، شب و به اين ترتيب مشاركت خيالي، مشغله‌ي ذهني پايدار و دائم انبوه مي‌شود. انبوه واقعا تصور مي‌كند كه بود و نبودش عامل مهمي در تعيين سرنوشت بازي است.
 
رسانه‌هاي گروهي نظام حاكم هم اين تصور را تقويت مي‌كند. پس تكليف مسابقاتي كه از تلويزيون پخش مي‌شود چي؟ سوال‌‌هاي سخت مطرح نكنيم. در نظامي كه نفي‌كننده‌ي هرگونه مشاركت واقعي، مسئول و مستمر افراد در امور عمومي باشد؛ در نظامي كه دولت قدر قدرت با ديوانسالاران و فن‌سالارانش بر همه چيز سايه انداخته و هيچ‌كس از حق دخالت در تعيين سرنوشت اجتماعي، اقتصادي، سياسي و فرهنگي خود برخوردار نيست؛ در چنين نظامي «مراسم» و «شركت در مراسم»، به انبوه، تصور دخالت و مشاركت را مي‌دهد. به اين تصور پر و بال مي‌دهد كه انبوه ديگر مقلد و منفعل نيست بلكه مستقل و فعال است.
 
در مراسم ورزشي، همه چيز تلقين‌كننده و توجيه‌كننده‌ي نظام ارزش‌هاي موجود است: ضرورت زور و خشونت، اعتقاد به وجود داور بي‌طرف و مطلق، نظم و انضباط و رده‌بندي، اينكه برتر بهتر است و «برو قوي شو اگر راحت...» و اينكه انحصار، طبيعي است و نشانه‌ي انتخاب برتران است رقابت، باعث ترقي و پيشرفت است و هرچند بخت و اقبال هم بالاخره خود چيزي است و توجيه خشونت و سلطه‌جويي و نظامي بازي. زبان ورزشي بهترين ناقل اين ارزش‌هاست كه آن‌چنان از اصطلاحات نظامي ياري مي‌گيرد: نه تنها «پيروزي» و «شكست» بلكه «به توپ بستن دروازه‌ها»، «دروازه‌ها را فرو ريختن»، «توپچي‌هاي ما»، «سرداران فوتبال» و... بي‌خود نبود كه به پله لقب «شاه» يا «سلطان» دادند. به روزنامه‌هاي ورزشي نگاه كنيد قرابت ميان زبان ورزشي آريامهري و زبان سياسي رستاخيزي را مي‌بينيد. زبان ورزشي يا لغات خود را از زبان سلطه‌جوي نظامي به عاريت مي‌گيرد و يا از اصطلاحات ساخته و پرداخته‌ي انبوه و با به كار گرفتن اين اصطلاحات به انبوه حقانيت مي‌بخشد و موجوديتش را از رسميت بيشتري برخوردار مي‌كند. (از اين لحاظ اصطلاحات كشتي نمونه‌ي خوبي است و يا القابي كه انبوه به بازي‌كنان مي‌بخشد) انبوه بي‌نام و نشان زبان خود را در نوشته‌ها و گفته‌هاي رسانه‌هاي گروهي مي‌يابد و اين خود به ايجاد فضاي تفاهم ميان انبوه و قدرت ياري مي‌رساند.
 
آخر انبوه براي خودش حق حياتي دارد. بايد مراعاتش را بكند، در دنياي شبه سياسي انبوه حتي اعتراض هم ممكن است. ويدلا تنها حاضر بود كه چند تا فوتباليست تبعيدي را ببخشد كه بيايند و تيم فوتبال را تقويت كنند. زير فشار افكار عمومي انبوه تماشاچي، در دوران آريامهر هم، آنجايي كه ساواك كوتاه آمد بخشيدن يكي دو تا بازيگر فوتبال بود. در روزگاري كه مبارزان را قرمه مي‌كردند و صدايي در نمي‌آمد، فشار فضاي ورزشي موجب خلاصي آن چند تن شد. اما اگر قدرت، هواي انبوه را دارد، انبوه هم رعايت احوال قدرت را مي‌كند: آن وقت‌ها مي‌گفتند آن پا طلايي يا سر طلايي آن كاره است و بد هم برايش هورا مي‌كشيدند. اين فضاي تفاهم براي آن است كه سرگرمي وجود داشته باشد و همه سرگرم باشند و هر كي به كاري مشغول.
 
ورزشگاه شبه جامعه است: خلقي نگران و بي‌اثر، شادمان و خرسند و ناخرسند. فارغ از آنچه مي‌گذرد و چشم به پاي 22 تن دوان و نالان. در اين فضا همه‌ي ارزش‌هاي جامعه القاء مي‌شود، همه‌ي روابط جامعه توجيه مي‌شود. انبوه، همبازي دست‌آموز قدرت و دولت است. در تحول شبه جامعه‌ي ورزشگاه همه‌ي روندهاي مشهود در جامعه‌ي واقعي را مي‌بينيم: نظامي شدن، جهاني شدن، كالايي شدن، انحصاري شدن و دولتي شدن و «حق باقوي است» و قوي دولت است و آن هم دولت قدر قدرت.
 
فضاي گرگ و ميش انبوه، فضاي فاشيسم است با تعصب‌هايش، خشم‌هايش و بي‌عدالتي‌هايش و بي‌طاقتي‌هايش.
 
به اين ترتيب است كه مي‌بينيم قدرت‌هاي اقتصادي و سياسي از اين پستانك سحرآميز غافل نيستند. در بسياري از كشورها (راه دور نرويم در همين ايران آريامهري خودمان) ادارات دولتي خرج تيم‌ها را مي‌دهند! ظاهر قضيه هم جاي حرف نمي‌گذارد: هر موسسه براي سلامت كارمندان خودش، 20، 30 نفري را مي‌خرد كه بدوند و توپ بزنند، خيلي كارمندان هم خوشحال كه آنها هم تيمي دارند و پيرهني و نامي و نشاني در بازار مكاره‌ي ورزش: «ماليه»، «عدليه» را مي‌زند و خودش به «نظميه» مي‌بازد و با «طرق» مساوي مي‌كند و در وقت اضافي از «صحيه» مي‌برد و در مسابقه‌ي با «تجريه» كارت زرد مي‌گيرد و به دسته دوم سقوط مي‌كند تا سال ديگر مربي بهتري وارد كند و بازيكن بهتري بخرد و دوباره صعود كند. «اطفائيه»، «صنعت نفت» را شكست مي‌دهد اما خودش در برابر «آب و برق»، بند را آب مي‌دهد و «دريايي»، «هوايي» را مي‌زند و با «زميني» هيچ به هيچ به نفع طرفين مي‌كند و «ذوب‌آهن» و «ماشين‌سازي» و همين‌طور برو كه آمدم. اسامي تيم‌ها هم طنين افتخار دارد. طنين گذشته‌هاي پر افتخار را. ايوان مداين، طاق بستان، تخت سليمان، مسجد شيخ لطف‌الله را هم براي پر كردن جام اضافه مي‌كنيد، با گذشته پيوند داشتن كه بد نيست. اين توجه هم مجاني تمام نمي‌شود. پول‌ساز است و حواس‌پرت‌كن.
 
در ورزش است كه اول از همه رفتند سراغ ارزش‌هاي سنتي: «هويت» خودمان مي‌شود دست‌آويزي كه حواس‌مان را پرت كنند. روزي تكيه و زورخانه نشانه‌ي خرافات بود و كهنه‌پرستي و منبع فساد اخلاق. بعد كه به جنگ غرب رفتيم اول از همه حق وجود زورخانه را شناختيم. صبح كله‌ي سحر همه را به ورزش باستاني خوانديم كه در «خانه‌ي قمرخانم» ميل و كباده بگيرند و بچرخند و بچرخند تا آفتاب را مهتاب ببينند و مهتاب را آفتابه. در ورزش بود كه خيلي زودتر از جاهاي ديگر ارزش‌هاي باستاني به كمك‌مان آمد و زودتر از جاهاي ديگر فهميديم كه بابا خودمان هم يك چيزي هستيم و لازم نيست مثل آن مرحوم يكي از شرايط اصلاح ايران را ترويج ورزش‌هاي سوئدي بدانيم. مال خودمان هم كارساز است.
 
خصوصا كه جنبه‌ي نمايشي هم دارد. حتي در چشم خارجي. براي همين است كه قبل از «رقص محلي» و «موسيقي محلي» رفتيم سراغ «ورزش باستاني». باز هم به پول و همت دستگاه دولت. حتي شعبان‌خان را فرستاديم به ايتاليا، تا همراه با باستانكارهايش در فستيوال رقص ميدان‌داري كند و براي مام وطن در صحنه‌ي بين‌المللي افتخارات جمع و جور كند. در صحنه‌ي ملي كه «تاجبخش» كرده بود و به دانشگاه هم لقب «كو...خانه» داده بود!
 
اين احياء سنت‌ها، همه جا هست. رونق گاوبازي را در اسپانياي فرانكو يادآور شويم. بزكشي هم در افغانستان داشت در همين مسير گام برمي‌داشت. تكيه‌ي روي اين نوع «اختصاصات محلي» اجازه مي‌دهد كه انبوه براي خودش، هويت ملي هم بسازد. آن هم به كمك ورزشي كه فقط «ما» مي‌كنيم اگر اينجا باستاني‌كاري است و آنجا گاوبازي است، در آمريكا فوتبال امريكايي است، در فرانسه راگبي و دوچرخه‌سواري و در جاهاي ديگر هم چيزهاي ديگر. اما همه‌ي اينها در مقابل فرآيند جهاني شدن ورزش، كوشش عبث مي‌كنند.
 
همه كس بايد پپسي / كولا بنوشد و به ورزش جهاني مثلا فوتبال مشغول باشد. در كشورهاي دنياي سوم، با خيل عظيم مهاجران و شهرزده‌ها و حاشيه‌نشين‌ها، ورزش چه موهبتي مي‌تواند باشد. همه‌ي گمشده‌ها خود را در انبوه «مراسم» باز مي‌يابند هويتي پيدا مي‌كنند و همه چيز را فراموش مي‌كنند. يكپارچه آتش و هيجان و تعصب كه «همه جا پرسپوليس».... از در و ديوار بالا مي‌روند تا ورزشگاه صد هزار نفري مالامال شود. حال، خاستگاه فاشيسم دنياي سوم، انبوه نشسته است. مراسم آغاز مي‌شود. سوت مي‌زنند، انبوه نگاه مي‌كند، زندگي مي‌كند. ديگر حاضر است چشم و گوش بسته همه چيز را فدا كند: فداي مراسم و چه چيز بهتر از اين براي تيم‌سازان و تيمساران.
 
شبه بازي، شبه جامعه، شبه سياست، شبه قدرت و اين همه، شبحي است كه ما را فرا گرفته: ورزش، افيون ملت‌ها! توپ گرد = عقل گرد و چه حرف‌ها، چه چيزها، آدم شاخ درمياره.
 
ويدلا شاخ در نياورد. نه او و نه همقطارانش. همه حواس‌شان جمع بود. براي اينكه 14 تيم انتخاب شوند كه به همراه تيم‌هاي آلمان و آرژانتين، از اول تا 25 ژوئن در آرژانتين مسابقه بدهند، در پنج قاره جهان 250 مسابقه داده شد و 709 گل زده شد. سازمان‌هاي چريكي اعلام كردند كه در طول مدت مساغبقات رعايت آرامش و نظم را مي‌كنند. آنها هم به فضاي تفاهم با انبوه احتياج داشتند. دولت با همه‌ي اين احوال از هيچ‌گونه اقدام امنيتي كوتاهي نكرد. چند نفر را فرستاد اسرائيل كه از آنها هم فوت و فن «مبارزه با خرابكاري» را ياد بگيرند. ورزشكاران كه مي‌رسيدند تحت پوشش امنيتي شديدي قرار مي‌گرفتند. البته آن هم به دور از جماعت. مثلا ايتاليايي‌ها و فرانسوي‌ها را در حومه‌ي بوئنوس‌آيرس، در باشگاه هندي (75 هكتار) جا دادند. حق عضويت در اين باشگاه ساليانه 1500 دلار است. جلو هر در يك ماشين پليس. يك گشتي هم دورتادور مي‌گردد. ورزشكاران بردگي مي‌كنند: صبح تا عصر ورزش و تمرين، ساعت هفت‌ونيم شام و بعد استراحت و استراحت يعني خواندن چند تا كتاب و مجله و روزنامه و ديدن چند تا فيلم و نگاه كردن به همان سري‌هاي تلويزيوني: «بالاتر از خطر»، «زن اتمي»، «كوژاك»، «خيابان‌هاي سانفرانسيسكو». باز هم بگوييد ورزش باعث دوستي ملت‌ها نمي‌شود. تيم ايران كه تمرين مي‌كرد بالاي سرش هليكوپتر دور مي‌زد. امنيت چنين مي‌خواست، هرچند غارغار هليكوپتر اعصاب راحتي براي بازيكن و مربي نمي‌گذاشت. آقاي ويدلا فوتبال‌ دوست ندارد اما حالا ديگر وقت اين حرف‌ها نبود. روز آغاز جام، همه‌ي ادارات دولتي از ظهر تعطيل شد و در طول مدت جام، ادارات دولتي ساعات كار خود را تغيير دادند تا كارمندان بتوانند بعدازظهرها، با خيال راحت، بازي‌ها را تماشا كنند. البته كه ويدلا در مراسم افتتاح هم آمد. هرچند چون بازيكنان چند تيم اروپايي تصميم گرفته بودند كه دست او را نفشارند او هم به دست تكان دادن از جايگاه خودش اكتفا كرد. مسابقات شروع شد. آرژانتين را خيلي‌ها از تيم‌هاي قوي مي‌دانستند و بخت پيروزيش را زياد مي‌ديدند. با اين همه لطف داوران و حمايت تماشاچيان هم از هيچ كمكي دريغ نكرد. فرانسوي‌ها با يك پنالتي به آرژانتيني‌ها باختند. درباره‌ي اين پنالتي خيلي‌ها حرف زدند. برزيل هم كه با آرژانتين مسابقه داشت، شب پيش از مسابقه، هواداران تيم آرژانتين دور و بر هتل برزيلي‌ها جمع شدند و هياهو كردند كه برزيلي‌ها نتوانند استراحت كنند و بخوابند و فردا خواب آلوده و چرتي به مسابقه بپردازند. برزيل تيم شكست نخورده بود اما اگر آرژانتين گل بيشتري به «پرو» مي‌زد به جاي برزيل به مسابقه نهايي مي‌رسيد قرار بود مسابقه‌ي برزيل ـ لهستان و آرژانتين ـ پرو همزمان آغاز شود. اما مسابقه‌ي آرژانتين با چند ساعت تاخير شروع شد يعني وقتي آرژانتيني‌ها وارد زمين بازي شدند مي‌دانستند كه بايد با چهار گل اختلاف، پرو را شكست دهند. پرو در طول بازي‌هاي جام شش گل خورده بود و در سال 1975 قهرمان آمريكاي جنوبي بود. با همه‌ي اين، آرژانتين پرو را شش بر هيچ شكست داد و به مرحله نهايي راه يافت. البته اين تصادف بود هرچند برزيلي‌ها گفتند كه برو خائن به فوتبال و ورزش است. به قول خودمان مفسد في الفوتبال. مربي برزيلي گفت: «هيچ نكردند. زوري هم نزدند و مسابقه را دو دستي تقديم كردند به حريف. بعضي از اين پروئي‌ها هيچ پابند اخلاق نيستند». اخلاق يا غيراخلاق، آرژانتيني‌ها به فينال رسيدند در مقابل هلند. در روز مسابقه، انبوه فرياد كشيد و داور سوت زد.
 
سوت‌ها را بيشتر عليه هلندي‌ها زد تا آرژانتيني‌ها، هلندي‌ها 50 بار خطا كردند و آرژانتيني‌ها 22 بار. هر خطا، آهنگ بازي را مي‌شكست و توپ را و ابتكار را به دست حريف مي‌سپرد. در هر حال آرژانتين قهرمان شد و جام طلاي پنج كيلويي 36 سانتيمتري را برد. ورزشگاه ريورپلات، شادي ايام كارناوال را پيدا كرد. از زمين و آسمان كاغذ و پولك و بيرق رنگ و وارنگ مي‌جوشيد. ويدلا با قيافه‌ي خندان آهارزده‌اش براي همه دست تكان داد. به ميان ورزشكاران آمد تا دست بفشارد و مدال به سينه‌ها بزند. هلندي‌ها نه دست دادند نه مدال گرفتند. سرشان را انداختند پايين و از زمين رفتند بيرون. از قبل اين‌طور قرار گذاشته بودند. به معناي آنكه ما حساب ورزش را از حساب شكنجه جدا مي‌كنيم. ساعت نزديك شش بعدازظهر بود. تا آن لحظه 22 بازي فوتبال را شبكه‌هاي تلويزيوني در مجموع سه هزار و 400 ساعت پخش كرده بودند. در اين ميان مصرف برزيل، كلمبيا، اكواتر و اروپاي غربي بيش از همه بود. چين توده‌اي و آفريقاي‌جنوبي هم اولين بار بود كه از اين جام شوكران نوش جان مي‌كردند. مسابقه‌ي نهايي را 500 ميليون نفر يعني يك‌هشتم جمعيت دنيا تماشا كردند. بعضي هم گفتند آن روز، دو ميليارد نفر جلو قوطي بگير و بنشان نشسته بودند. خدا داناست.
 
در آرژانتين، خوشي و شادي تا صبح ادامه داشت. حضرت ويدلا صبح لباس ژنرالي پوشيد و كار و زندگي را ول كرد و به ميان سه هزار جوان آمد كه در نزديكي دفتر كارش رقص و شادي مي‌كردند. در عيش جوانان مشاركتي كرد تا بگويد: «دولت به آينده‌ي آرژانتين كه شما جوانان آن را خواهيد ساخت ايمان دارد. اين خود دليلي براي غرور ماست». به قول «اطلاعات»: «آرژانتين هرگز اين‌طور جشن نگرفته بود».
 
اما در همان زمان مي‌شد به فكر زنان، مردان و كودكان نبود كه 800 متر دورتر از ورزشگاه، در زندان «مدرسه‌ي مكانيك نيروي دريايي» شب‌ها را به روزها گره مي‌زنند. براي اينان، ختم مسابقات، آغاز دوران شكنجه است.
 
در آرژانتين كه دچار نشئه فوتبال شده بود، در مملكت تانگو و پايتخت شكنجه و در ميان فريادهاي شادي، همسران و مادران ناپديدشدگان از پاي ننشستند؛ نامه‌اي به اعضاي تيم‌هاي فوتبال نوشتند كه هنوز هم «جواناني مثل شما» در زندانند و اعدام مي‌شوند و بعد همچنان كه از چند ماه پيش شروع كرده بودند، هر روز پنجشنبه، سه بعدازظهر، ساكت و آرام در ميدان ماه مه، مقابل مقر رئيس‌جمهور، كاخ سرخ، به راهپيمايي خاموش پرداختند و از گمشدگان خود خبر خواستند. روزنامه‌نويس بامزه‌اي از سر طعنه آنها را «ديوانه زنان ميدان مه» لقب داد. بيچاره نمي‌دانست اين «بامزگي» جهانگير مي‌شود. حالا، روزهاي پنجشنبه «ديوانه زنان» آرام و خاموش به راه مي‌افتند. جنرال‌ها حرص مي‌خورند و جهانيان همدلي مي‌كنند:
 
10 ژوئن 1978. ميدان مه. يك طرفش كاندرال و برج ساعتش و طرف ديگر، «كازاروزادا» (كاخ سرخ، تقليد بي‌مزه‌اي از كاخ سفيد مرگ بر آمريكا) و در وسط ميدان ستون يادبود 25 مه 1810، روز رهايي آرژانتيني‌ها از زير يوغ اسپانيايي‌ها، روز استقلال آرژانتين. حدود سه بعدازظهر، چند نظامي مسلح روي بام‌ها و يكي و دو تا هم جلو در ورودي كاخ. وسط ميدان، حول و حوش ستون يادبود، جماعت كم‌كم جمع مي‌شوند. چند تا از فوتباليست‌ها هم آمده‌اند. زن‌ها زيادند. يكي‌شان يواش مي‌گويد: «مواظب باشيد، مامور شخصي‌پوش فراوان است». ساعت كليسا، سه‌ونيم را مي‌زند. در يك چشم به هم زدن، 300، 400 تايي زن، روسري، چارقد با دستمال سفيدي را به روي سرشان مي‌اندازند. راهپيمايي به طرف كاخ شروع مي‌شود. خاموش. دو پليس مي‌دوند و راه را مي‌بندند. «ديوانه زنان ميدان مه» حالا دور ستون هستند. مردم جمع شده‌اند بحث شروع شده:
 
ـ آبروريزي است. اين است تصويري كه از آرژانتين ارائه مي‌دهيد. روزنامه‌نويس‌ها را نگاه كنيد. منتظر همينند تا در فرانسه از شما انتقاد كنند.
 
ـ آبروريزي، مساله‌‌ي مفقودالاثرهاست.
 
ـ دو سال است كه پسرم را نديده‌ام. نمي‌دانم كجاست و حتي نمي‌دانم زنده است يا مرده. ما هم آرژانتيني هستيم. آخر مگر اين وضع طبيعي است؟
 
ـ البته كه طبيعي است اگر پسرت انقلابي بوده!
 
ـ نه، والله. پسرم كاتوليك پروپا قرص و فالي بود. به بينوايان و محرومان محله كمك مي‌كرد.
 
ـ پس دادگاهي مي‌شود.
 
ـ چه دادگاهي. دادگاه فقط دادگاه عدل الهي است.
 
بغض گلوي زن را گرفته است. پليس مردك را به كناري مي‌كشد. چند تا روزنامه‌نويس هستند، زن‌ها حرف مي‌زنند، فرياد مي‌كشند، گريه مي‌كنند. پليس مي‌خواهد خاموششان كند. زن‌ها مي‌پرسند از شوهرم، برادرم، پسرم خبر داري؟ پليس خشونت مي‌كند.
 
زنان به طرف خيابان فلوريدا حركت مي‌كنند: خيابان شيك و پيك پايتخت. صف‌شان به 200، 300 متر مي‌رسد. عابران كنجكاوانه وراندازشان مي‌كنند و مي‌پرسند هر «ديوانه» باز هم داستان آن شب را، آن بعدازظهر را، آن... و آمدن آنها را تكرار مي‌كند.
 
به ته خيابان كه مي‌رسند متفرق مي‌شوند. روسري‌ها را برمي‌دارند و هركدام از سويي، يكي دو تا به سراغ خبرنگاران مي‌آيند: «از ما حرف بزنيد. ما مي‌خواهيم بچه‌هاي‌مان را ببينيم».
 
متفرق كه شدند پليس چند تايي را توقيف كرد. پنجشنبه بعد هم خواهند آمد و پنجشنبه‌هاي بعد هم. روز بيست‌دوم ژوئن هم آمدند. 200 تايي بودند. سه روز به پايان جام مانده بود. مثل هميشه خاموش به راه افتادند. يكهو صدها جوانك بيرق به دست و با فرياد «حزب فقط آرژانتين» به آنها حمله بردند و به فحش و فضيحت پرداختند. ديوانه‌زنان آرام متفرق شدند.
 
هنوز هم مي‌آيند. تا روزي كه از گمشدگان خبري بيابند خواهند آمد.
 
هر روز پنجشنبه، سه بعدازظهر، يادتان باشد كه به يادشان باشيد. همين ماه پيش بود كه عده‌اي پيشنهاد كردند جايزه‌ي صلح نوبل را به «ديوانه زنان ميدان مه» بدهيد. چرا كه نه؟ حق‌شان است مظهر وجدان درهم شكسته‌ي خلق در تلاش و مبارزند.
 
اين گمشدگان كيستند. «گمشده» يا «مفقودالاثر» از پديده‌هايي است كه در سال‌هاي اخير در كشورهاي دنياي سوم رواج پيدا كرده. تا به حال زنداني سياسي داشتيم و معدومين. حالا دسته‌ي سومي هم اضافه شده است. چون علاوه بر پليس رسمي، دار و دسته‌هاي نيمه‌رسمي هم به مبارزه با خرابكاري پرداخته‌اند. اين است كه دولت مي‌گويد به من مربوط نيست. فعاليت اين نوع گروه‌هاي ضربت حرفه‌اي روز به روز بيشتر مي‌شود. سرنخ آنها البته كه دست پليس رسمي است و سرنخ پليس رسمي هم در دست مستشاران و عمله اكره‌ي سيا و شركاء. در مورد آرژانتين كه خود آقاي ويدلا هم مثل همسايه‌اش پينوشه از دوره ديده‌هاي سيا است و بي‌هيچ خجالتي رسالت بزرگ خودش را عيان مي‌كند: سركوب خرابكاران براي نجات خانواده، ميهن و فوتبال و ضمنا تامين امنيت لازم براي فعاليت شركت‌هاي چند مليتي امريكا و زمينداران بزرگ آرژانتين. اسم همه اينها را گذاشت: «بازسازي ملي».
 
ماشين سركوب در واقع از زمان خانم برون ناني به راه افتاد يعني از تابستان 1974 ولي با كودتاي ويدلا در 24 مارس 1976 (فروردين 1355) و روي كار آمدن نظاميان همه چيز ابعاد ديگري پيدا كرد.
 
ژنرال مناندز فرمانده ارتش سوم، در تابستان 1976 اين كلمه‌ي قصار را به زبان آورد: «ويدلا كه حكومت مي‌كند من آدم مي‌كشم». لحن سخن آشناست. بگذريم! و بگوييم كه مناندز، دروغ نمي‌گويد.
 
يك سال و نيم پس از كودتاي نظاميان، در امريكا گزارش درباره‌ي كارنامه‌ي دولت نظامي تدوين شد (20 نوامبر 1977): در اين مدت بيش از شش هزار نفر اعدام شده‌اند. شماره‌ي زندانيان سياسي به 12 تا 17 هزار نفر و شماره‌ي گمشدگان به بيش از 30 هزار تن مي‌رسد. قسمت اعظم اين افراد را روشنفكران، دانشجويان، كارگران، اعضاي اتحاديه‌هاي صنفي، اقوام و دوستان و مدافعان زندانيان سياسي تشكيل مي‌دهند.
 
دو سال پس از كودتا، سازمان عفو بين‌الملل، از بيش از 15 هزار گمشده و 10 هزار زنداني سياسي صحبت كرد. همين سازمان، در گزارش 1979 خود باز هم صحبت از 15 هزار مفقودالاثر مي‌كند. در ماه مه 1978، طرفداران حقوق بشر، فهرست اسامي 2500 گمشده را در روزنامه‌ي «پرنسا» انتشار دادند، چند ماه بعد، در ماه نوامبر، فهرست 1542 نفر ديگر هم منتشر شد. در برابر همه‌ي اين هياهو، دولت نظاميان اول سكئوت كرد و بعد چند بار اعلام كرد كه عده‌اي را كه تصور مي‌شد مفقودالاثر نشده‌اند پيدا كرده است؛ جمع كل اين افراد به 600 نفر هم نمي‌رسد. اما اسم و رسم هيچ‌كدام از اين عده را انتشار نداد.
 
در سپتامبر گذشته بالاخره نظاميان قانون تازه‌اي درباره‌ي مفقودالاثران به تصويب رساندند؛ دولت يا اقوام كساني كه از آغاز حكومت نظاميان مفقودالاثر شده‌اند مي‌توانند تقاضا كنند تا دولت حكم وفات آنها را صادر كند؛ نماينده‌ي دولت و يا يكي از اقوام مفقودان به دادگستري مراجعه مي‌كند و تقاضاي خود را به ثبت مي‌رساند. پنج بار در روزنامه‌ي رسمي اعلان مي‌كنند اگر تا 90 روز اثري از مفقودالاثر پيدا نشد حكم وفاتش را صادر مي‌كنند. با اين قانون جديد، نظاميان بايد بتوانند قضيه‌ي گمشدگان را حل و فصل كنند!
 
در اول امسال مسيحي يعني اوايل همين دي‌ماه گذشته، شوراي امور نيم‌كره‌ي غربي، از سازمان‌هاي ترقي‌خواه، امريكا، اعلام كرد كه در سال 1979، آرژانتين ركورد تجاوز به حقوق بشر را در قاره‌ي امريكا به دست آورده است؛ تعداد مفقودان به 15000 نفر مي‌رسد. كشور بعدي اوروگوئه است كه دو هزار زنداني سياسي دارد.
 
جنرال ويولا رئيس ستاد ارتش نيروي زميني يك بار كه در سال 1977 لب به سخن گشودند فرمودند كه «در مبارزه با تروريسم 8500 نفر را خنثي و بي‌اثر كرديم». زنده يا مرده، معلوم نيست. همه را گرفتن، از آن كس كه فعاليتي دارد (پرونيست دست چپ و يا چريك‌هاي ارتش انقلابي خلق) گرفته تا آدم‌هايي كه اسم و رسم‌شان در دفترچه تلفن دستگيرشدگان پيدا مي‌شود، جنگ است. جنگ نظام نظاميان با هركس كه سر بلند كند و بر اساس قانوني ساده و گويا: قتل، شكنجه، غارت.
 
از مدرسه‌اي در بوئنوس‌آيرس، بچه‌هاي 15، 16 ساله ناپديد شد و خبري باز نيامد. روش‌ها گوناگون است: بعضي را سوار اتومبيل مي‌كنند و بعد اتومبيل را به مسلسل مي‌بندند. بعضي ديگر را به هليكوپتر مي‌نشانند و از آن بالا مي‌اندازند در دريا. عده‌اي را هم آمپول‌كاري مي‌كنند. به كوچك‌ترين بهانه.
 
اين را بخوانيد: در اواخر سال 1977، كارگران كارخانه‌ي رنو در كوردويا اعتصاب كردند. صد نفري از آنها دستگير شدند و بعد هم مفقودالاثر، وكيل مدافع آنها هم در دوم سپتامبر همان سال مفقودالاثر شد. راحت، نه خاني آمده و نه خاني رفته و امنيت حفظ شده!
 
داستان آقاي لوئيس رامس هم ساده است و هم آموزنده: لوئيس رامس خبرنگار راديو است. آن هم در يكي از ايستگاه‌هاي رادويي كوچك شهرستان‌ها. در سپتامبر 1977، نيروي دريايي آرژانتين، كشتي‌هاي ماهيگيري شوروي و بلغاري را به توپ بست. به آقاي رامس هم مثل ديگر همكارانش خبر دادند كه بايد فتوحات لشكر ظفرنمون را چنان به چشم و گوش خلق خدا برساني كه باد غرور به زير غبغب درآيد و عرق ملي به جوش، لوئيس خان بي‌احتياطي كرد. مصاحبه‌ي كوتاهي هم با يك ملوان بلغار ترتيب داد و مصاحبه را هم منتشر كرد. ملوان بلغار اظهار عقيده كرده بود كه به نظر او، اين درگيري خارج از آب‌هاي ساحلي آرژانتين روي داده است. آقاي رامس را براي اداي توضيحات لازم به پايگاه نيروي دريايي احضار كردند. چه شكنجه‌اي كشيد و بعد هم به زندان راوسون. تا ماه‌ها بعد، آقاي رامس يا كتك نوش جان مي‌كرد و يا شكنجه مي‌ديد. اگر از احوالاتش بخواهيد ملالي ندارد جز... احوالاتش را از ويدلا بپرسيد.
 
سري هم به «سان ژوستو» بزنيم بد نيست:
 
سان ژوستو، حومه‌ي بوئنوس‌آيرس. 500، 600 تايي مهاجر ميان خرابه‌ها و خاكروبه‌ها و يا چند تا خانه‌ي سازماني اين‌ور و آن‌ور خانواده‌هاي كارگران و بيكاران در هر حال فقير، با ماهي 150 تا 300 تومان سر مي‌كنند اما با مقاومت در برابر پليس و «بازديدهايش». قضيه در اسفند 56 شروع شد.
 
«آنا. م. با من حرف مي‌زند. به زحمت 30 سالش مي‌شود. با يك خروار بچه و هنوز هيچ نشده با صورتي پژمرده، رنج كشيده و رقت‌انگيز. از ما در اطاق كوچكي پذيرايي مي‌كند كه پس از ناپديد شدن پدر، همه‌ي افراد خانواده در آن زندگي مي‌كنند». يك روز آمدند. پليس كه نه. شخصي‌پوش‌هايي كه صورت‌شان را پوشانده بودند و درها را مي‌شكستند و يا قفل‌ها را منفجر مي‌كردند، هر دفعه زن‌ها را مجبور مي‌كردند كه لخت بشوند. گاهي هم بهشان تجاوز مي‌كردند. به همه. به جوان‌ترها، آن هم جلوي چشم مرد خانه و بچه‌ها. بعد وحشيانه همه را كتك مي‌زدند. مثل اينكه مي‌خواستند ما را بكشند. حتي بچه‌ها را هم وقتي كه گريه مي‌كردند و يا درست دست‌هاي‌شان را هوا نمي‌كردند كتك مي‌زدند و بعد وقتي كارشان تمام مي‌شد مرد خانه را مي‌بردند. هر دفعه يكي را تا به حال 22 نفري شده. قضيه هر روز از سر شروع مي‌شد. حتما كيفي مي‌كردند كه هي، برگردند و ما را بترسانند. اما خوب، وحشتناك بود. كم‌كم ديگر انتظارشان را مي‌كشيدم. درست همان‌طوري كه روزهاي تعطيل، آدم انتظار رفقا و فك و فاميلش را مي‌كشد. آدم‌هاي اينجا زياد از پليس خوششان نمي‌آيد با اين حال يك دفعه زني رفت كلانتري كه پرس‌وجويي بكند. ديگر برنگشت. به همين خاطر است كه حالا ديگر فقط منتظريم، منتظريم كه برگردد...».
 
كجا رفته‌اند؟ چرا رفته‌اند؟ دولت كه اظهار بي‌اطلاعي مي‌كند. اما مدير روزنامه دولتي خندان و خوش‌خيال اسرار نهان را آشكار مي‌كند: حضرات خانه‌هاي سازماني، خانم‌بازهاي قهاري هستند. از خانه در رفته‌اند كه با خيال راحت، عزب اوغلي بشوند و شكمي از عزا در بياورند!
 
موارد همه به هم شبيه است. كسي را گرفتن و بردن و بقيه قضايا. اما اينجا و آنجا داستان از تصور مي‌گذرد. دار و دسته‌ي بورخس ويدلا از خودشان ابتكار به خرج مي‌دهند نكند كسي فكر كند كه شكنجه يعني تكرار و تقليد. مي‌خواهند ثابت كنند كه همزمان با «بازسازي ملي» دارند نوآوري هم مي‌كنند. «بازسازي ملي» را نمي‌شود با تقليد انجام داد بايد مكتب داشت و حرف تازه زد و كار تازه كرد. مي‌گوييد نه! به حرف‌هاي روبرتو جيوديس گوش دهيد:
 
روبرتو جيوديس، كاسب است. 50 سالي دارد. داستان او از اين قرار است: سال پيش (1977)، يك شب، يك دسته مرد گردن‌كلفت ريختند تو خانه‌اش. اهل خانه تو يك اطاق: روبرتو و زن و سه بچه‌ي 8، 9 و 11 ساله و دختر 22 ساله‌اش. دنبال اين يكي آمده بودند. فردا كه روبرتو به پليس خبر مي‌دهد به زحمت حاضر مي‌شوند شكايتش را ثبت كنند: «كار يكي از اين گروه‌هاي سرخود است. بالاخره پيدايش مي‌شود. به شرط اينكه صدايش را در نياوريد».
 
ماه‌ها مي‌گذرد. هيچ خبري نمي‌شود. فقط گهگاهي ماموري مي‌آيد، حرفي مي‌زند پولي مي‌گيرد و مي‌رود. بالاخره يك روز روبرتو طاقتش طاق مي‌شود. تصميم مي‌گيرد با كميسيون آرژانتيني حقوق بشر تماس بگيرد. عكس‌العمل فوري است: يك هفته بعد، روبرتو ربوده مي‌شود و چشم بسته، به يكي از خانه‌هاي خالي حومه‌ي پايتخت مي‌برندش. دخترش، خرد و خاكشير و مضمحل، با دندان‌هاي شكسته و بدني پر از زخم و جاي برقكاري روي گردن و شكم و سينه، وسط اطاق و آن وقت، شروع كابوس است: جلوي چشم پدر، موشي را در زير شكم دختر فرو مي‌كنند و دخترك مي‌ميرد.
 
مي‌گويند كه در چند سال اخير اين‌جور داستان‌ها فراوان پيش آمده! و هيچ‌كس حرف نمي‌زند. ترس همه را خفه كرده. نه فقط ترس كه منافع مشترك همه.
 
پس از پايان كار هيتلر، وقتي از آلماني‌ها مي‌پرسيدند كه اين همه فجايع در مملكت شما مي‌شد چرا دهن باز نكرديد مگر زبان نداشتيد، مي‌گفتند زبان داشتيم اما خبر نداشتيم. آرژانتيني‌ها خبر دارند، ديگر نمي‌توانند از اين عذر و بهانه‌ها بياورند.
 
مساله اين است كه شكنجه و زندان و حبس و اعدام كار يك گروه جاني بالفطره نيست. كار يك نظام سياسي ـ اجتماعي ـ اقتصادي است. سركوب براي حفظ و دفاع از اين نظام و منافع آن صورت مي‌گيرد، نه براي خوشامد اين و آن. همه جا همين‌طور است و در آرژانتين هم، آرژانتين، استثناء نيست، قاعده است: همه‌ي آمريكاي لاتين همين خبر است: يك مشت نظامي و ايالات متحد و بعد هم زندان و شكنجه و خفقان و كمك مالي از اين طرف و بحران اقتصادي از آن طرف و انبوهي نشسته و نگران و غمين كه توپ باز هم به تير دروازه خورد! و توپ كه به دروازه رفت براي ويدلاها جشن مي‌گيرند!
 
توپ را كه به ميان ميدان مي‌آورد؟ دونده‌ها براي كي مي‌دوند؟ ويدلاها براي كي شكنجه مي‌كنند؟ از آرژانتين صحبت كردن و نه به افسانه‌ي برون پرداختن و نه جاي پاي عمو سام را نشان دادن، كار درستي نيست. بحث از اين مسائل، خودش جاي ديگري مي‌خواهد.
 

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۲ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۶:۰۹

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه‌های ۲۶ و ۲۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۲۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۳۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۴۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۵ صفحه ۵۲


دکتر ناصر پاکدامن


به‌آن پائین آمریکای جنوبی که برسیم، آن طرفش شیلی دراز کشیده و این طرفش آرژانتین ولو شده، رو به‌‌اقیانوس اطلس. مملکتی وسیع، کمی کوچک‌تر از هند (۳/۳ میلیون کیلومتر مربع) و قریب دو برابر ایران، با حدود ۲۶ میلیون نفر جمعیت.

اینجا و آنجا همین‌طور اسم‌های خوش‌آهنگ است: پامپاس، تیرا دل فوئگو، آکونگاگوا، چاکو، لاپلاتا، سانتافه، ماره‌ دل پلاتا. همه را می‌شود با نئون‌های رنگی رنگی نوشت و بالای کاباره‌ها و تریاها آویزان کرد و چه احساس لذتی می‌تواند به‌‌مشتریان محترم و خانواده‌های محترم‌تر دست دهد.

آرژانتین هم مال آرژانتینی‌ها نبوده: در قرن شانزدهم، حضرات اسپانیائی به‌‌فتحش نایل آمدند، تا حدود ۱۸۱۶ هم اداره‌اش کردند. در این سال بالأخره مملکت مستقل می‌شود.

آرژانتینی جماعت یا مهاجر است و یا مهاجرزاده. دستور عمل آوردن و طبخ ملت آرژانتین را این‌طور نوشته‌اند: «یک زن سرخپوست با کپلهای چاق و چله، دو سواره‌نظام اسپانیائی، سه تا گاوچران چندرگه، یک مسافر انگلیسی، یک نصفه چوپان با سگ و یک ذره بردهٔ سیاهپوست. بگذارید سه قرنی سوزن جوش شود. پیش از کشیدن، یکهو پنج دهاتی ایتالیائی (از جنوب ایتالیا)، یک یهودی لهستانی، یک کافه‌چی اروپای مرکزی (گالیسی)، سه‌چهارم کاسب لبنانی و یک خوشکارهٔ فرانسوی را بهش اضافه کنید. فقط پنجاه سالی صبر کنید و بعد همراه با یخ و پارافین و آهارزده ببرید به‌‌سر سفره».

بورخس می‌گوید: «آرژانتینی‌ها، اروپائی‌هائی هستند که در حومهٔ دنیا زندگی می‌کنند».

بوئنوس‌آیرس، پاریس آمریکاست. با ۹ میلیون جمعیت، پایتخت تجمل و شب‌زنده‌داری، با مساحتی درحدود ۱۵٪ کل مملکت، در کنار قزل‌اوزون/سیمینه‌رود/ریوردولاپلاتا با بزرگترین مصب دنیا: ۲۳۰ کیلومتر.

در ۱۵۳۶، یعنی مقارن ایام سعادت‌کام آق‌قوینلو و قره‌قوینلو، پدرو دومندوزا (Pedro de Mendoza) دهکده‌ئی را بنا کرد به‌‌اسم «مریم مقدس بادهای خوش». چون البته بادها آنقدرها هم خوش نمی‌وزید قحطی کلک ساکنان دهکده را کند. پنجاه سال بعد، خوان دوگرای پرتقالی دوباره بساط را در همانجا پهن می‌کند. در ۱۸۰۶، جمعیت بوئنوس‌آیرس به‌‌۴۱ هزار نفر می‌رسد.

شهر را و بعد هم آرژانتین را مهاجرت پر کرد. بیش از همه ایتالیائی‌ها: قسمت اعظم پنج میلیون نفری که از ۱۸۵۰ تا جنگ جهانی اول به‌‌آرژانتین مهاجرت کردند. بعد هم آلمانی‌ها، فرانسوی‌ها و پرتقالی‌ها. و بالأخره اسپانیائی‌ها که حالا دیگر از تسلط گذشته‌شان فقط زبان‌شان مانده است.

بوئنوس‌آیرس «فوتبال‌بازترین شهر دنیا» همه چیز آرژانتین است. همهٔ راه‌ها به‌‌زمین فوتبال ختم می‌شود. سیاست، اقتصاد، فرهنگ، فقر، خشونت. و باز هم شهری مثل همهٔ شهرهای بی‌درودروازهٔ دنیای سوم، ساخته و پرداختهٔ «رابطهٔ استعماری» و مقهور و مغلوب «تقلید» و به‌‌دنبال «پول». و باز هم صحنهٔ دیگری برای گفت‌وگو از مشکل «ترافیک» و زمین بازی. در مرکز شهر، زمین مترمربعی حدود چهل هزار تومان (در همین دارالخلافهٔ ناصری در زمان آریامهر زمین را به‌‌متری سی‌و‌پنج هزار تومان هم فروختند. آخر ما هم...) و آپارتمان متوسط‌الحال مترمربعی شش هزار تومان (که ما بیشترش را هم دیده‌ایم). و اجاره خانه هم که در سه سال گذشته، چهار برابر شده!

در چنین وضعی، حقوق‌ها کفاف نمی‌دهد و هرکس زور می‌زند مثل سگ جانی بکند و لقمه‌ئی به‌‌کف آرد و به‌‌غفلت هم نخورد: فلانی که در دستگاه پلیس کار می‌کند حدود هزارودویست تومان حقوق دارد. نصفش را می‌دهد اجارهٔ یک آپارتمان دواطاقه و بعد شب‌ها هم نگهبان است: شش ساعت در شب و سه یکشنبه در ماه. «دلم می‌خواست که می‌رفتم. امّا به‌‌کجا؟» همه مهاجرند و همه معتقد که «نتوان مرد به‌‌خفت که در اینجا زادم». امّا رفتن هم مشکل است ماندن هم همین‌طور. احساس غربت آدمی که نمی‌داند آرژانتینی بودن یعنی چه؟ ملت آرژانتین دیگر چه صیغه‌ئی است؟ به‌‌قول فرانسوا پررو: آرژانتین، شبه ملت است، شبه ملتی که پایتختش را از کشورش بیشتر دوست دارد. چرا که وسیلهٔ افتخار است و سربلندی. باز هم روشنفکرها نق می‌زنند: «بوئنوس‌آیرس، غولی است که هر روز هم هیولاتر می‌شود. مردم از فوتبال و آخرین تصنیف («من آمده‌ام» خودشان) تغذیه می‌کنند. از این گذشته، دیگر هیچ: کویر فرهنگی که صدای گیتار درش می‌پیچد».

اینست که دولت هم که نه می‌تواند فرهنگی به‌‌مردم بدهد و نه غذائی، مردم را با فوتبال تغذیه می‌کند: روزهای یکشنبه، پانصدهزار نفر به‌‌تماشای مسابقه فوتبال می‌روند. همهٔ کمک‌های شهر هم نصیب پانزده باشگاه فوتبال می‌شود: «فوتبال‌بازترین شهرهای دنیا».

می‌گوئید «ورزش، سیاست نیست»؟ ورزش به‌‌سیاست چه‌کار دارد؟ پس ژنرال مرلو چه می‌گوید. مسئول جام جهانی آرژانتین: «برگزاری جام جهانی فوتبال یک تصمیم سیاسی است» (اکتبر ۱۹۷۷). هفت‌صد میلیون دلار خرج می‌کنیم که از چهل‌هزار تماشاچی «مبلغانی بسازیم که تصویری از آرژانتین را تبلیغ کنند که با تصویر متداول امروز در جهان متفاوت باشد». و «لااوپینیون» دو روز پیش از شروع مسابقات در سرمقاله خود نوشت: «واضح است که مسابقات جام جهانی هدف سیاسی دارد. حکومت هم به‌‌این امر معترف است و این مسابقات برایش وسیله‌ئی است که به‌‌کمک آن، کشور می‌تواند تصویر حقیقی خود را عرضه کند.»

«هفت‌صد میلیون دلار خودش پولی است». این عقیدهٔ آقای آلوارو آلزوگاری وزیر سابق مالیه بود. «با این پول می‌شد برای دویست‌هزار نفر خانه ساخت. هزاران مدرسه را تعمیر و همهٔ بیمارستان‌ها را نوسازی کرد». بعد هم ولخرجی کرده‌اند: «اگر قضیه را در بوئنوس‌آیرس متمرکز می‌کردیم همهٔ کارها را می‌شد با صد میلیون دلار انجام داد». درآمد مسابقات (تبلیغات، ورودیه‌ها، تلویزیون و...) حدود ۳۵ میلیون دلار می‌شد که پنج درصدش به‌‌کشور میزبان می‌رسید و ۷۵ درصدش به‌‌تیم‌های شرکت‌کننده و مابقی به‌‌فدراسیون بین‌المللی فوتبال. می‌شود له و علیه خرج‌ها حرف زد: توی این هیروویر، راه انداختن تلویزیون رنگی لازم‌ترین سرمایه‌گذاری‌ها بود؟ نگهداری و ادارهٔ این ورزشگاه‌ها خرج دارد و از این حرف‌ها. ولی حرف آخر، حرف دریادار لاکوست، معاون کمیتهٔ برگزاری جام‌جهانی ۷۸ است: «اصل مطلب این است که تصمیم به‌‌برگزاری جام‌جهانی تصمیمی سیاسی است و فایدهٔ سیاسی را که آرژانتین از جام می‌برد نمی‌توان با عدد و رقم بیان کرد». پس برو که آمدم. و چرخ‌ها به‌‌کار افتاد: نظامیان هفتصد (و شاید هم هفتصد و پنجاه) میلیون دلاری خرج کردند. سه ورزشگاه جدید ساختند و سه تای دیگر را نوسازی کردند. فرودگاه بوئنوس‌آیرس را یکباره نونوار کردند و تلویزیون رنگی را به‌‌هموطنان هدیه کردند و مقدار زیادی هم تبلیغ به‌‌راه انداختند که از هموطنان خود بخواهند تا با آغوش باز از مهمانان خارجی پذیرائی کنند. برنامه‌های مهماندوستی تلویزیون معمولاً این چنین خاتمه می‌یافت: «بهترین لباس‌های مهمانی را می‌پوشیم، کفش‌ها را واکس می‌زنیم و شلوارمان را اطو می‌کنیم تا بتوانند ببیند که ما چه جوری هستیم».

ضمناً پنج هزار مأمور امنیتی هم دوره‌های خاص «آداب معاشرت» دیدند: چطور باید «اسلحهٔ کمری» را پنهان و پوشیده داشت. دور تا دور ورزشگاه ریورپلات بوئنوس‌آیرس، یک منطقه چند‌صد متری را «منطقهٔ بی‌طرف» اعلام کردند: در این منطقه کسی حق رفت‌وآمد نداشت مگر تماشاچیان عزیز که آن‌ها هم باید دو، سه‌باری، مؤدبانه، امّا با وسواس و دقت، تفتیش بدنی بشوند. در گوشه و کنار و به‌‌دور از چشمان کنجکاو، کامیون‌های ارتشی با مسلسل به‌‌دست‌های غیور در انتظار حادثه بودند. اوّل گفتند قرار است صد هزار نفر بیایند و بعد معلوم شد برای چهل هزار تا بیشتر جا ندارند. اما فقط ۱۷ هزار تا آمدند. همه گفتند تقصیر تحریم‌کنندگان است. آخر، افکار عمومی دنیا بالأخره یکجوری فشار می‌آورد:

مسئلهٔ تحریم، از اواخر سال ۱۹۷۷ مطرح شد. صحبت از این بود که رفتن به‌‌آرژانتین یعنی آب به‌‌آسیای شکنجه‌گران ریختن. پس اگر با شکنجه و بند و زندان مخالفیم به‌‌آرژانتین نرویم.

در همان بهار ۱۹۷۸، قرار بود کنگره جهانی سرطان‌شناسی در آرژانتین برگزار شود. سرطان‌شناسان نامه نوشتند که ما با برگزاری کنگره در سرزمین شکنجه مخالفیم و نمی‌خواهیم زینت‌المجالس ویدلا و شرکاء بشویم. تحریم «جام‌جهانی» در کشورهای اروپائی کم‌کم شکل یک نهضت اعتراضی را پیدا کرد.

در دانمارک، اتحادیه‌های کارگری خودشان یک دوره مسابقه گذاشتند که به‌‌«جام‌جهانی» اعتراض کرده باشند. در فرانسه صدهزار امضاء برای تحریم جام‌جهانی جمع شد و سازمان عفو بین‌الملل از همه دعوت کرد که هنگام عزیمت تیم فوتبال فرانسه اجتماع کنند تا غریو شادی فوتبال‌دوستان نتواند فریاد شکنجه‌دیدگان را خفه کند. بالأخره مربی تیم فرانسه قول داد که در بوئنوس‌آیرس سرنوشت ۲۲ نفر فرانسوی گمشده را از مقامات رسمی جویا شود. به‌‌دنبال این اقدام بود که بالأخره قزاقان اعتراف کردند که هشت تن از این گروه هنوز در زندان هستند امّا از سرنوشت بقیه خبری در دست نیست! در آمستردام، در روز حرکت تیم هلند، ۳۵۰۰ نفر در مرکز شهر به‌‌راهپیمائی خاموش پرداختند. اتحادیهٔ ملی روزنامه‌نگاران انگلستان «راهنمائی» جهت خبرنگارانی که به‌‌آرژانتین می‌رفتند تهیه کرد. در این «راهنما»، جملات مورد استعمال در زندگی روزمره به‌‌دست داده شده و از آن جمله: «خواهش می‌کنم دیگر مرا شکنجه ندهید» و یا «خواهش می‌کنم جسد مرا به‌‌خانواده‌ام تحویل دهید».

امّا ورزش تجارت است و سیاست و این حرف‌های بشردوستانه نمی‌توانست ماشینی را که به‌‌راه افتاده بود متوقف سازد.

در ورزش هم همه‌چیز به‌‌پول ختم می‌شود. قهرمان قیمت دارد. دست‌هایش، پاهایش و بعد ذوق و سلیقه‌اش و بالأخره قیافه مبارکش. ماست‌بندها، کشباف‌ها و کلیدسازهای فرانسوی پول دادند که تمثال بیمثال ملی‌پوشان خود را روی ظرف‌های ماست و زیرپیرهنی‌ها و دسته‌کلیدها به‌‌چاپ رساندند. همین قضیه پنج میلیون تومانی نفع به‌‌هم رساند. فروش زیرپیراهن‌های فوتبال آذین، خودش بیش از ششصد هزار تومان سود داشت. ۳۷/۵ درصد این منافع به‌‌ملی‌پوشان رسید. نفری ۷۵ هزار تومان. خدا بدهد برکت. کودکان فرانسهٔ ژیکاردستن، به‌‌آهنگ «ماس ماس کنگر ماس » هُرت هُرت ماست خوردند که قوطی‌های خالی را جمع کنند. فلان کفاش، آدیداس، قرار گذاشته بود که به‌‌ملی‌پوشان فرانسه در هر بازی ۲۵۰۰ تومان بدهد به‌‌شرط آنکه کفش‌های فوتبال آدیداس را بپوشند. حضرات هم قبول کردند امّا در شروع بازی با ایتالیا دبه کردند که یا بیش‌تر بدهید یا کفش‌ها را عوض می‌کنیم. چرا؟ چون این مسابقه جهانی است. با ماهواره پخش می‌شود و تماشاچی زیاد دارد. پس نرخ تبلیغش گران‌تر است. نمایندهٔ کفاش موافقت نکرد. نه نفر از یازده بازیکن ملی‌پوش هم قوطی واکس را درآوردند و کفش‌ها را سیاه کردند. آنهم پیش از شروع مسابقه تا اسم کفاش از تلویزیون دیده نشود. فکرش را بکنید حق داشتند: قیمت یک دقیقه تبلیغات در تلویزیون فرانسه حدود ۲۰۰ هزار تومان است. بازیکن‌ها نفری چهار هزار تومان می‌خواستند یعنی حدود ۴۵ هزار تومان برای نود دقیقه بازی آن هم در شبکهٔ پخش جهان. بیخود نیست که گفته‌اند؛ عقل سالم در بدن سالم است و کفش سالم در پای سالم.

در آلمان سی‌و‌دو بازی را از تلویزیون پخش می‌کنند آنهم به‌‌صورت رنگی. و همه دویدند که تلویزیون رنگی بخرند یا اگر زورشان نمی‌رسد لااقل کرایه کنند. فروش تلویزیون‌های رنگی، دویست میلیون مارک (حدود یک میلیارد تومان) بالا رفت. خدا بدهد برکت. و سلطان پله فرمود: «کوکاکولا بنوشید» زیرا راستی‌راستی که «زنیرو بود مرد را راستی».

در آلمان تصنیف هم ساختند و تصنیف را صفحه کردند و چه خوب گرفت: دربارهٔ ملی‌پوشان وطن. حدود یک میلیونی صفحه فروش رفت.

در لهستان هم بازار تلویزیون رنگی داغ شد. دانشجویان هم از اینکه امتحانات آخر سالشان با موعد مسابقات تقارن پیدا کرده ابراز نارضایتی کردند. هفته‌نامهٔ «پلیتیکا» نوشت: شبحی سراسر لهستان را فرا گرفته است: «شبح فوتبال».

بلیت رفت و برگشت اسکاتلند ـ آرژانتین، ۲۵۰۰ دلار بود. عده‌ئی از اسکاتلندی‌ها با طیاره به‌‌نیویورک رفتند و از آنجا با «اتواستوپ» خودشان را به‌‌آرژانتین رساندند. دو نفرشان هم با دوچرخه این سفر را کردند. سرازیری از آمریکای‌شمالی به‌‌آمریکای‌‌جنوبی! یک ژاپنی هم همین کار را کرد. منتها رفت سانفرانسیسکو و رکاب زدن را از این شهر شروع کرد: حدود ده هزار کیلومتر. اقتصاددانی در برزیل به‌‌غرغر افتاد که: «انگار در دنیا فقط یازده نفر آدم مهم وجود دارد». اعضای تیم‌ملی برزیل. مردم از کار دست می‌کشند و به‌‌توپ گرد و ساق‌های پا نگاه می‌کنند. نتیجهٔ این امر کاهش تولید است: چیزی حدود دو میلیارد دلار، آنهم البته فقط در برزیل!

ایران خودمان هم البته از این معرکه برکنار نبود. در بهار ۵۷، یعنی در شعله‌ور شدن آتش انقلاب، همزمان با کشتار یزد به‌‌دنبال کشتار تبریز، و اعتصاب غذای یک‌ماههٔ زندانیان سیاسی، ایران هم در «جام» شرکت می‌کرد. ۳-۳-۴ بازی می‌کرد یا ۲-۳-۱-۴ و یا ۴-۳-۳؟ «مسئله این است». عضلهٔ پای حمله‌کنندگان یاری خواهد کرد یا نه؟ بوق‌ها را هم می‌برند یا نه؟ «والاحضرت همایون ولایتعهد» مربی تیم را به‌‌حضور می‌پذیرند. آنهم در نوشهر و «نقاط ضعف تیم» را به‌‌مربی یادآور می‌شوند و از خدای بزرگ می‌خواهند که «همیشه پشت و پناه ورزشکاران و قهرمانان وطن عزیز باشد». (اطلاعات، ۹ مرداد ۵۶) پسرهٔ جنغولک! و در همین ایام هم نوشتند: «اگر به‌‌حزب رستاخیز حمله می‌شود دلیلی جز این ندارد که این حزب تنها راه رستگاری ملت ایران است» (رستاخیز، ۷ تیر ۵۷) و چند نفری هم از فرصت استفاده کردند و مقداری کلمات قصار گفتند و از جمله جعفریان: «حزب رستاخیز در تاریخ ایران به‌عنوان یک سازمان سیاسی باقی می‌ماند» (رستاخیز، ۴ تیر ۵۷) و نویسنده‌ئی در رستاخیز (۶ خرداد): «غربی‌ها به‌‌ماده پرداختند، ما به‌‌معنی...» و نماینده‌ئی در مجلس: «آزادی هیچگونه وجه مشترکی با هرج‌و‌مرج و بلوا ندارد و ملل آزاد جهان خواهان استقلال واقعی خود بدون دخالت همهٔ قدرت‌ها هستند... در ایران استعمار به‌‌هر رنگ و شکلی که باشد از نظر ملت مطرود و محکوم است و به‌‌همین سبب استعمارگران سرخ و سیاه دشمنی ما را به‌‌دل گرفته و می‌خواهند با ایجاد بلوا و آشوب و تفرقه‌اندازی ما را از رسیدن به‌‌هدف مقدسی که در پیش داریم بازدارند». در همان جلسه، سالارجاف پیشنهاد کرد «به کلیهٔ کارکنان دولت، حداقل ۳۳ درصد کل حقوق و مزایا و برای خدمتگزاران ۴۵ درصد به‌عنوان دشواری‌های زندگی یا گرانی معیشت پرداخت شود» (رستاخیز ۱۰ خرداد). آژانس جهانگردی فلانی و شرکاء هم مرتب اعلان می‌داد که «قهرمانان تیم‌ملی فوتبال ایران! ما فریاد می‌زنیم، شما دروازه را به‌‌توپ ببندید» و خطاب به‌‌علاقمندان می‌نوشت: «با احترام به‌‌خواستهٔ علاقمندان به‌‌فوتبال نویددهندهٔ جالب‌ترین تور آمریکای‌جنوبی برای دیدار از مسابقات تیم‌ ملی فوتبال ایران در جام‌جهانی ۱۹۷۸ آرژانتین می‌باشد». در لندن، شرط‌بندی دربارهٔ تیم‌های اول رواج داشت: پیش از آغاز مسابقات، یک به‌‌چهار روی تیم آرژانتین و یک به‌‌پانصد روی تیم ایران شرط‌بندی می‌شد. پس از اولین مسابقهٔ ایران، شرط‌بندی، یک به‌‌دو هزار شد! حرف‌های آژانس را گوش نداده بودند! و مسابقات جام‌جهانی روز پنجشنبه ۱۱ خرداد (اول ژوئن) آغاز شد و یکشنبه چهارم تیر (۲۵ ژوئن) به‌‌اتمام رسید و در روز شش تیر، دو مهندس از مهندسان خودمان در صفحهٔ اول اطلاعات با حروف درشت آگهی کردند: «پیروزی کشور آرژانتین را در مسابقات فوتبال جام جهانی به‌‌کارکنان سفارت کشور آرژانتین و آرژانتینی‌های مقیم ایران با کمال مسرت تبریک عرض می‌نمائیم».

همزمان با برگزاری جام‌جهانی، هیئت‌های نظامی آرژانتین به‌‌اروپا رفتند که سلاح‌های تازه‌ئی بخرند. آمریکائی‌ها «حقوق بشری» شده بودند و کرشمه می‌آمدند و فعلاً نمی‌فروختند. پس باید سراغ فرانسه و انگلیس و ایتالیا و آلمان و اسپانیا رفت. در فرانسه، محل اقامت «هتل موریتس» بود. حضرات از ماشین پیاده شدند. چمدان‌ها را زمین گذاشتند اما دو تا پیشخدمت‌های هتل چمدان‌ها را برنداشتند و گفتند: «ما این‌کاره نیستیم». مدیر هتل هم پیشخدمت‌ها را بیرون کرد که قواعد و اصول مهمان‌نوازی را زیر پا گذاشته بودند. پیشخدمت‌ها اخراجی شدند امّا همهٔ حرف‌شان این بود که ما که اظهار عقیدهٔ سیاسی نکرده‌ایم. «ما فقط خواسته‌ایم تنفر خودمان را از شکنجه‌ئی که بر آرژانتین سایه انداخته ابراز کنیم». داستان ادامه پیدا کرد. به‌‌کجا رسید من نمی‌دانم، ویدلا می‌داند.

آخر، ورزش، تجارت است. سیاست هم هست. این تربیت بدنی در واقع یک تربیت سیاسی است، شستشوی مغزی است و تلقین ارزش‌های اساسی نظام حاکم: رقابت، پیروزی، پذیرش بی‌طرفی داور، اعتقاد به‌‌برتری قوی‌تر. مونترلان مرحوم گفته است با لگد زدن به‌‌توپ که آدم خوش‌ اخلاق نمی‌شود. اخلاق را جامعه درست می‌کند نه توپ. ورزش اخلاق را درست نمی‌کند. اخلاق ورزش را می‌سازد. جامعهٔ بداخلاق ورزش بداخلاق می‌سازد. از اینجاست که قدرت سیاسی مستقر به‌‌ورزش روی می‌آورد: قدرت سیاسی هم که دنبال حفظ قدرت است. اخلاق برایش مطرح نیست. هر چیزی که قدرتش را حفظ کند می‌پسندد. چه خوش‌اخلاق و چه بداخلاق. ورزش را هم به‌‌همین مناسبت به‌‌بازی می‌گیرد. ورزش یعنی ترویج ارزش‌های توجیه‌کنندهٔ قدرت سیاسی یا نظام سیاسی مستقر برای قدرت سیاسی، یعنی حواس‌ها را پرت کردن تا حواس خودمان جمع بماند و به‌‌تمشیت امور بپردازیم.

به‌همین مناسبت است که در ورزش سراغ همکاری بین‌المللی می‌روند. این خیمه‌شب‌بازی به‌‌نفع همه است. پنجاه سال است که زور می‌زنند یک‌جوری همکاری بین‌المللی بوجود بیاورند که جلو گردن کلفتی‌ها و حماقت‌ها و رجاله‌بازی‌ها را بگیرد و نمی‌شود. باز همان زورگوئی‌ها: اسرائیل، فرانسه، شوروی، آمریکا و بقیهٔ حضرات، و آسیا به‌‌نوبت. هیچ‌کس هم کاری نمی‌تواند بکند جز اینکه به‌‌فکر ساختن بمب اتمی باشد، بمبی که اگر بترکد کار بشریت ساخته است و جامعه‌ٔ بشری، با همهٔ ادعیه و نیات پاک حضرات قدرت‌نشین، نمی‌تواند جلو آدمکشی‌ها را بگیرد، جلو شکنجه را بگیرد. همهٔ شکنجه‌چیان راست‌راست راه می‌روند و بالأخره مثل چرچیل و پینوشه و ویدلا به‌‌وزارت و صدارت می‌رسند. اگر هم بخت برگشت و از کار افتادند هزار آغوش امن برای‌شان باز می‌شود؛ همین یک ساله را یادمان بیاوریم: عیدی امین، بوکاسا و چرا راه دور برویم، محمدرضاخان خودمان و دارودسته‌اش. مقررات و مصوبات و عرف زندگی بین‌المللی را نگاه کنید به‌‌شما می‌گویند چاره‌ئی ندارد. درست که یارو خورد و برد، امّا دیگر کاری ساخته نیست. شما هم فکر آینده باشید، بزرگواری کنید. امّا آینده که از گذشته جدا نیست. آینده که از زیر بته سبز نمی‌شود. آینده در دامان گذشته پرورش می‌یابد. ضمناً زودتر از همه چیز بین‌الملل پلیس درست می‌شود و بین‌الملل ورزش. آفتابه‌دزد را در قطب شمال هم می‌شود تعقیب کرد. مسابقات جهانی و ورزش‌های زمستانی را هم در قطب شمال می‌شود برگزار کرد. آن‌یک برای حفظ امنیت و پاسداری از نظام مستقر و این‌یک برای سرگرمی و تحمیق جماعت. ورزشکاران جهان متحد شوید، که المپیاد هست آن‌هم در حضور شخص شخیص هیتلر. جام‌جهانی هست تحت توجهات عالیه ویدلا و شرکاء. جدا از رنگ و بو و پوست و خون. همه بیائید حالی بکنیم و هالتری بزنیم. برادری است، جوانمردی است و جهانی. همه بیائید، بیائید تماشا.

انبوه تماشاچی، انبوه بی‌چهره است. انبوه از خود بیگانه. پشت‌هم سیگار می‌کشد، نگران می‌نگرد، طغیان می‌کند، برمی‌خیزد، می‌نشیند، دم می‌گیرد، شرط‌بندی می‌کند. فضائی چون فضای جشن و عزا، و هر لحظه در آستانهٔ انفجار و توپ بر تیر دروازه می‌خورد. داور زیادی سوت می‌زند. انبوه بی‌چهره، بهترین یار و یاور قداره‌بندان و ششلول‌کشان است. انبوهی که حضور دارد ولی وجود ندارد. انبوهی که با چشمان باز به‌‌آینه می‌نگرد و نمی‌بیند که آینهٔ دق است. به‌‌قول یکی، آدم‌ها احتیاج به‌‌رؤیا دارند: رویای اینکه بزرگ‌ترین، قوی‌ترین و بهترین هستند، رؤیای اینکه یک چیزی هستند، به‌‌حساب می‌آیند، محلی از اعراب دارند. شرکت در «مراسم» به‌‌این رؤیا تحقق می‌بخشد. مراسم ورزشی هم یکی از مراسم است. شرکت در مراسم به‌‌آدم هویت می‌بخشد. تا بیرون صف هستی، هیچی، وارد که شدی می‌شوی هوادار، موافق این و مخالف آن. با بغل‌دستی‌ها همسنگر می‌شوی. تا بیرون امجدیه هستی آدمی هستی بی‌نام و نشان. وارد که شدی، دست چپ جایگاه بنشینی موضعت مشخص می‌شود. دست راست جایگاه یا روبروی جایگاه هم همین‌طور. آدم از بی‌طرفی در می‌آید، هویت خاصی را می‌پذیرد، جبهه‌اش مشخص می‌شود. این هویت‌پذیری است که آدم‌های ناآشنا را آشنا می‌کند: با یک علامت، با یک عکس و حتی با نشستن در فلان طرف زمین، دسته‌ها معلوم می‌شود، خط‌ها مشخص می‌شود و فرد در انبوه غرق می‌شود. انبوه طرفداران این یا آن، هواخواهان بی‌نام‌و‌نشان این یا آن. انبوه زبان خودش را دارد. علائم و نشانه‌های خودش را دارد. این علائم و نشانه‌هاست که به‌‌انبوه موجودیت می‌بخشد. مهم افراد نیستند، مهم انبوهی است که موجودیت خود را در این علائم و نشانه‌ها می‌یابد. با یک بیرق، با یک سوت‌سوتک، با شعارهای ساده ولی قاطع و تحکم‌آمیز: «همه جا این»، «همه جا آن»، «شش‌تائی‌ها» و افشاگری داور: «داور پول گرفته».

این انبوه هم نامشخص است و هم مشخص. اسم دارد (هواداران فلان تیم) و از آدم‌های بی‌نام‌و‌نشان تشکیل شده. هویت توده همین است. بودن در جمع. مضمحل شدن در جمع. جمعی که بی‌شکل است و با جهت انبوه سربه‌‌زیر است و مطیع. مقلد است و استقلالی ندارد. هرچه بگویند همان کار را می‌کند. از فلان تیم طرفداری می‌کند امّا نه در پیدایش و آرایش و دگرگونی تیم تأثیری دارد نه می‌خواهد داشته باشد. از هر یازده نفری که فرستادند میدان طرفداری می‌کند، به‌‌تماشای‌شان می‌نشیند، به‌‌پای‌شان پول می‌ریزد و هورایش را می‌کشد و کیفش هم کوک است. علاقهٔ تماشاچی به‌‌یک تیم، علاقه‌ئی تجریدی است و انتزاعی. از قید زمان و مکان آزاد است. به‌‌تیم علاقمند است، به‌‌پرچمش، به‌‌پیراهنش. پول می‌دهد مسابقاتش را ببیند حالا چه در گروه اول و چه در گروه دوم، چه حسن در آن بازی کند، چه بازی نکند. تماشاچی طرفدار تیم است، نه طرفدار بازیکن. و بازیکن طرفدار پول است، نه تیم. وابستگی تماشاچی به‌‌«تیم» مثل وابستگی افراد به‌‌احزاب و سازمان‌هاست. امّا در غیردموکراتیک‌ترین احزاب، باز این اصل، لااقل در نظر و اگر نه در عمل، پذیرفته شده که «حزب» از افراد تشکیل شده و اعضاء می‌توانند به‌‌فلان یا فلان طریق در روی «حزب» تأثیر بگذارند. اگر وابستگی به‌‌سازمان، عاقبت به‌‌ازخودبیگانگی و انقیاد می‌انجامد لااقل سازمان در اصل، چگونگی تغییر و تحول خود را پیش‌بینی کرده است. اما تودهٔ انبوه همین انقیاد و از خودبیگانگی را می‌پذیرد بی‌آنکه در تغییر و تحول برپاکنندگان مراسم بتواند یا بخواهد که نقشی داشته باشد. انبوه فعال نیست، منفعل است. مسابقه را ترتیب نمی‌دهد برایش مسابقه ترتیب می‌دهند تا او آگهی را تماشا کند، شرط‌بندی کند، هورا بکشد، سرگرم باشد و پول خرج کند.

آخر جامعه همه چیز را تبدیل به‌‌«ارزش مبادله» می‌کند. در این نظام فقط چیزی که «ارزش مبادله» داشت مرغوب و مطلوب است. ورزش هم اگر وجود دارد نه به‌‌خاطر «ارزش استعمال» که به‌‌خاطر «ارزش مبادله» آن است. شیر در جنگل صنار نمی‌ارزد. اگر فکر تأمین غذایش هم بکنید دیگر اصلًا نمی‌ارزد. امّا شیر در سیرک می‌ارزد. سرمایه است. سر ساعت باید غذایش را داد. خلق‌اللـه می‌آیند که دمش را ببینند و دندان‌هایش را بشمرند. شیر در سیرک ارزش مبادله دارد. چون کالا شده است. در سیرکی دیدم فوتبالیستی را آورده بودند که حالا بیا و گل بزن و به‌‌جماعت هم می‌گفتند طرف، ملی‌پوش است،‌ جهانی‌پوش است با فلانقدر افتخار. این منطقی است: در جهان کالاها، ورزشکار هم کالا می‌شود. باید مطابق شرایط معینی تولید شود و در بازار هم قیمت دارد و هرکس بیشتر بدهد صاحبش می‌شود.

و این وسط برده‌فروشی راه می‌افتد: ورزشکار بردهٔ زرخرید است آنهم در بازار جهانی. در بازار «نقل و انتقالات» هر که بیش‌تر پول بدهد صاحب اوست. نه غیرتی، نه حمیتی، نه علاقه‌ئی و سر به‌‌حکم کور پول. «هر که بیشتر داد صاحب من است». چه معنویتی! بعضی جاها، برده‌فروشی به‌‌برده‌سازی می‌رسد: در اسب‌سواری، بچه‌ها را از بچگی در مدارس شبانه‌روزی تربیت می‌کنند که وزن‌شان زیاد نشود، دست‌شان بلند شود امّا قدشان بلند نشود تا بتوانند بموقع سوارکار ماهری شوند و سوار دلدل یا رخش بشوند و گوی سبقت را از دیگران بربایند. البته این وسط، خلق پریشانحال، روی اسب‌ها شرط‌بندی کرده‌اند و آن پشت هم آقای روتچیلد و یا یکی از فک و فامیل آقاخان مرحوم و یا آدم دیگری از همین قماش پول‌ها را به‌‌کیسه می‌ریزد و سوارکاری (سبق) پیشرفت می‌کند و سوارکار با چهل کیلو وزنش پیر می‌شود و پژمرده و فراموش. در ورزش‌های دیگر، دولت‌ها اگر نه مؤسسات بزرگ مالی، این نقش برده‌سازی را بازی می‌کنند: عده‌ئی را در اردوگاه دائمی بردن، ساختن و پرداختن و ساختن برای مدال طلا گرفتن! وقتی که مدال گرفتند همه می‌گویند عجب رژیم خوبی است، چه پیشرفت‌هائی کرده! (پول نفت که به‌‌خاورمیانه آمد شیخ طلای عرب خودمان هم به‌‌فکر کسب افتخارات افتادند. بعید نیست تا چند سال دیگر، جام‌جهانی، نصیب شیخ شارجه یا شیخ ابوظبی بشود، البته اگر زکی یمانی بگذارد. پولش را که دارند، بقیه‌اش هم خواهد آمد).

همه کار را باید کرد که ورزش تماشائی‌تر شود. ورزش، نمایش است و باید تماشائی باشد. به‌‌نحوی باید هیجان را زیادتر کرد. به‌‌این ترتیب است که حتی مقررات بازی هم برای تعیین قدرت واقعی حریفان تدوین نمی‌شود بلکه برای این است که بازی را تماشائی‌تر کند، پرگل‌تر کند، هیجانش را زیادتر کند. مسیر تحول مقررات بازی‌ها را که نگاه کنید همین را خواهید دید. این آقای برزیلی که حالا رئیس فدراسیون جهانی فوتبال است گفته بود که مردم می‌آیند گل تماشا کنند و نه بازی. باید قواعد بازی را طوری عوض کرد که گل‌ها بیشتر شود. داستان کوریز کوچک و این حرف‌ها.

در آمریکا، مسابقات را تلویزیون پخش می‌کند و تلویزیون با پول آگهی‌های تجارتی می‌گردد و آگهی را بیشتر به‌‌برنامه‌ئی می‌دهند که بینندهٔ بیشتری داشته باشد. مسابقات بسکتبال را از تلویزیون پخش می‌کنند امّا به‌‌این شرط که مسابقه را مطابق وقت تلویزیون تنظیم کنند و در آن ساعتی که تلویزیون تعیین می‌کند برگزار کنند و بعد هم در وسط بازی، هر جا که تلویزیون صلاح دید بازی را متوقف کنند که آگهی‌های تجارتی پخش شود. به‌‌این‌ترتیب ورزش حتی در زمان‌بندی خود نیز تابع منطق پول می‌شود و این در جامعه‌ئی که پول می‌گیرند تا جواب سلامت را بدهند، تعجبی ندارد.

ورزش یک شبه‌واقعیت است. علت این همه توجه هم برای این است که با این شبه‌واقعیت روی واقعیت سرپوش بگذارند. «عقل سالم در بدن سالم» و «ز نیرو بود مرد را راستی» ارزش‌‌های سنتی بود. آن زمان‌ها، این حرف‌های امروزی نبود. حالا بدنش هم که سالم باشد پا به‌‌رینگ بوکس که بگذارد آن‌قدر به‌‌کله‌اش می‌کوبند که آخر سر عقلی نمی‌ماند. به‌‌پایان کار ورزشکاران نگاه کنیم. روزی که کارشان تمام شد انار مکیده را مانند پژمرده و فراموش شده و دست به‌‌گریبان کابوس شهرت‌های زودگذر، و مرگ زودرس هم کم نیست. این افراط‌ها عمر را دراز نمی‌کند جیب تیمسازها را پر می‌کند.

این است که قهرمان، حباب رگبار است. نیامده از میان می‌رود و فراموش می‌شود. آن کسی که می‌گفتند چنان با پای راستش شوتی کرده که توپ که به‌‌کلهٔ بازیکن آلمانی که خورده کلهٔ بازیکن دور سرش چرخیده و هیتلر مجبور شده چنین پای راستی را توقیف کند حالا پشت مسجد سپهسالار، در بارانداز، روی گونی‌های برنج نشسته بود و سیگار می‌کشید. خنده‌ئی هم بر لب نداشت. تارزان بیست سال پیش امجدیه، در تخت خانه‌اش سکته می‌کرد و می‌مرد و خلق، قهرمان تازه‌ئی را که برایش ساخته بودند نگاه می‌کرد. پاطلائی‌ها و سرطلائی‌ها می‌آیند و می‌روند و تعداد زمین‌های بازی همچنان ثابت می‌ماند و جیب‌ها پر می‌شود و افتخارها افزوده.

آن حرف‌های غیرت و جوانمردی و فتوت و مردانگی را بریزند دور. حالا ورزشکار کالاست و کالا، آنجا می‌رود که خریدار داشته باشد. امروز برای این توپ می‌زند و فردا برای آن دیگری، و به‌‌این طریق است که هر دم پیرهنی را می‌پوشد. بی‌تفاوت به‌‌همه چیز و با توجه به‌‌نوسانات بازار. ورزشکار جهان‌وطن است، کالای جهانی است. علی می‌رود کنگو مسابقه می‌دهد نه برای اینکه سیاه است و سیاهان را دوست دارد، برای اینکه در کنگو از درآمد مسابقه مالیات کمتری می‌گیرند. منتهی مسابقه را در ساعتی برگزار می‌کنند که با توجه به‌‌اختلاف ساعت، بشود در پربیننده‌ترین ساعات، از شبکهٔ تلویزیونی آمریکا به‌طور مستقیم و رنگی، پخش شود. و این است ته‌ماندهٔ داستان جوانمردی و تعصب و حرف‌هائی از این قبیل.

ورزش، یک شبه‌سیاست است. یادمان باشد که سیاست هم چیزی جز مبارزهٔ گروه‌ها و طبقات برای کسب و اعمال قدرت سیاسی در جامعه نیست. صحنهٔ بازی، مثلا زمین فوتبال، صحنهٔ قدرت است: قوی‌تر پیروز است. تنها نشانهٔ قدرت، زدن گل است. امّا گل «شانسی» است، چون توپ گرد است و داور دراز و سوت هم در دهانش. مسابقه، یعنی رقابت، خوب است. و رقابت خوب است چون مسابقه خوب است و باعث می‌شود بهتر و برتر پیروز شود و حق به‌‌حقدار برسد. چه بهتر از این. بخصوص که آشنائی اجمالی با قواعد بازی، از هر تماشاگری داوری می‌سازد. همه می‌توانند خودشان داوری کنند، تاکتیک و استراتژی تیم‌ها را ارزیابی کنند، در هر لحظه از کنار گود با تمام وجود اظهار وجود کنند. «کنار گود نشستن و بگو لنگش کن» یعنی تصور اینکه آدم وسط گود است و در آنچه در گود می‌گذرد مؤثر است. این «لنگش کن» گفتن رسالت انبوه بی‌چهره است. با این گفتن است که تصور دخالت و مشارکت می‌کند و خودش را با آنچه می‌بیند غریبه احساس نمی‌کند. این گفتن تبدیل به‌‌یک بحث ـ سرگرمی دائمی می‌شود: قبل از مسابقه، حین مسابقه، بعد از مسابقه ادامه پیدا می‌کند. صبح، ظهر، شب و به‌‌این ترتیب مشارکت خیالی، مشغلهٔ ذهنی پایدار و دائم انبوه می‌شود. انبوه واقعاً تصور می‌کند که بود و نبودش عامل مهمی در تعیین سرنوشت بازی است.

رسانه‌های گروهی نظام حاکم هم این تصور را تقویت می‌کند. پس تکلیف مسابقاتی که از تلویزیون پخش می‌شود چی؟ سؤال‌‌های سخت مطرح نکنیم. در نظامی که نفی‌کنندهٔ هرگونه مشارکت واقعی، مسئول و مستمرِ افراد در امور عمومی باشد؛ در نظامی که دولت قدر قدرت با دیوانسالاران و فن‌سالارانش بر همه چیز سایه انداخته و هیچکس از حق دخالت در تعیین سرنوشت اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی خود برخوردار نیست؛ در چنین نظامی «مراسم» و «شرکت در مراسم»، به‌‌انبوه، تصور دخالت و مشارکت را می‌دهد. به‌‌این تصور پر و بال می‌دهد که انبوه دیگر مقلد و منفعل نیست بلکه مستقل و فعال است.

در مراسم ورزشی، همه چیز تلقین‌کننده و توجیه‌کنندهٔ نظام ارزش‌های موجود است: ضرورت زور و خشونت، اعتقاد به‌‌وجود داور بیطرف و مطلق، نظم و انضباط و رده‌بندی، اینکه برتر بهتر است و «برو قوی شو اگر راحتِ...» و اینکه انحصار، طبیعی است و نشانهٔ انتخاب برتران است. رقابت، باعث ترقی و پیشرفت است و هرچند بخت و اقبال هم بالأخره خود چیزی است و توجیه خشونت و سلطه‌جوئی و نظامی‌بازی. زبان ورزشی بهترین ناقل این ارزش‌هاست که آن‌چنان از اصطلاحات نظامی یاری می‌گیرد: نه‌تنها «پیروزی» و «شکست» بلکه «به‌توپ بستن دروازه‌ها»، «دروازه‌ها را فرو ریختن»، «توپچی‌های ما»، «سرداران فوتبال» و و... بیخود نبود که به‌‌پله لقب «شاه» یا «سلطان» دادند. به‌‌روزنامه‌های ورزشی نگاه کنید قرابت میان زبان ورزشی آریامهری و زبان سیاسی رستاخیزی را می‌بینید. زبان ورزشی یا لغات خود را از زبان سلطه‌جوی نظامی به‌‌عاریت می‌گیرد و یا از اصطلاحات ساخته و پرداختهٔ انبوه، و با به‌‌کار گرفتن این اصطلاحات به‌‌انبوه حقانیت می‌بخشد و موجودیتش را از رسمیت بیشتری برخوردار می‌کند. (از این لحاظ اصطلاحات کشتی نمونهٔ خوبی است و یا القابی که انبوه به‌‌بازی‌کنان می‌بخشد) انبوه بی‌نام‌و‌نشان زبان خود را در نوشته‌ها و گفته‌های رسانه‌های گروهی می‌یابد و این خود به‌‌ایجاد فضای تفاهم میان انبوه و قدرت یاری می‌رساند.

آخر انبوه برای خودش حق حیاتی دارد. باید مراعاتش را بکنند، در دنیای شبه‌سیاسی انبوه حتی اعتراض هم ممکن است. ویدلا تنها حاضر بود که چند تا فوتبالیست تبعیدی را ببخشد که بیایند و تیم فوتبال را تقویت کنند. زیر فشار افکار عمومی انبوه تماشاچی، در دوران آریامهر هم، آنجائی که ساواک کوتاه آمد بخشیدن یکی دو تا بازیگر فوتبال بود. در روزگاری که مبارزان را قرمه می‌کردند و صدائی در نمی‌آمد، فشار فضای ورزشی موجب خلاصی آن چند تن شد. امّا اگر قدرت، هوای انبوه را دارد، انبوه هم رعایت احوال قدرت را می‌کند: آن‌وقت‌ها می‌گفتند آن پا‌طلائی یا سر‌طلائی آن‌کاره است و بعد هم برایش هورا می‌کشیدند. این فضای تفاهم برای آن است که سرگرمی وجود داشته باشد و همه سرگرم باشند و هر کی به‌‌کاری مشغول.

ورزشگاه شبه‌جامعه است: خلقی نگران و بی‌اثر، شادمان و خرسند و ناخرسند. فارغ از آنچه می‌گذرد و چشم به‌‌پای ۲۲ تن دوان و نالان. در این فضا همهٔ ارزش‌های جامعه القاء می‌شود، همهٔ روابط جامعه توجیه می‌شود. انبوه، همبازی دست‌آموز قدرت و دولت است. در تحول شبه‌جامعهٔ ورزشگاه همهٔ روندهای مشهود در جامعهٔ واقعی را می‌بینیم: نظامی شدن، جهانی شدن، کالائی شدن، انحصاری شدن و دولتی شدن و «حق باقوی است» و قوی دولت است و آن هم دولت قدر قدرت.

فضای گرگ و میشِ انبوه، فضای فاشیسم است با تعصب‌هایش، خشم‌هایش و بی‌عدالتی‌هایش و بی‌طاقتی‌هایش.

به‌این ترتیب است که می‌بینیم قدرت‌های اقتصادی و سیاسی از این پستانک سحرآمیز غافل نیستند. در بسیاری از کشورها (راه دور نرویم در همین ایران آریامهری خودمان) ادارات دولتی خرج تیم‌ها را می‌دهند! ظاهر قضیه هم جای حرف نمی‌گذارد: هر مؤسسه برای سلامت کارمندان خودش، بیست، سی نفری را می‌خرد که بدوند و توپ بزنند، خیل کارمندان هم خوشحال که آن‌ها هم تیمی دارند و پیرهنی و نامی و نشانی در بازار مکارهٔ ورزش: «مالیه»، «عدلیه» را می‌زند و خودش به‌‌«نظمیه» می‌بازد و با «طرق» مساوی می‌کند و در وقت اضافی از «صحیه» می‌برد و در مسابقهٔ با «تجریه» کارت زرد می‌گیرد و به‌‌دسته دوم سقوط می‌کند تا سال دیگر مربی بهتری وارد کند و بازیکن بهتری بخرد و دوباره صعود کند. «اطفائیه»، «صنعت نفت» را شکست می‌دهد امّا خودش در برابر «آب و برق»، بند را آب می‌دهد و «دریائی»، «هوائی» را می‌زند و با «زمینی» هیچ به‌‌هیچ به‌‌نفع طرفین می‌کند و «ذوب‌آهن» و «ماشین‌سازی» و همین‌طور برو که آمدم. اسامی تیم‌ها هم طنین افتخار دارد. طنین گذشته‌های پرافتخار را. ایوان مداین، طاق بستان، تخت سلیمان، مسجد شیخ‌لطف‌اللـه را هم برای پر کردن جام اضافه می‌کنید، با گذشته پیوند داشتن که بد نیست. این توجه هم مجانی تمام نمی‌شود. پول‌ساز است و حواس‌پرت‌کن.

در ورزش است که اوّل از همه رفتند سراغ ارزش‌های سنتی: «هویت» خودمان می‌شود دست‌آویزی که حواس‌مان را پرت کنند. روزی تکیه و زورخانه نشانهٔ خرافات بود و کهنه‌پرستی و منبعِ فساد اخلاق. بعد که به‌‌جنگ غرب رفتیم اوّل از همه حق وجود زورخانه را شناختیم. صبح کلهٔ سحر همه را به‌‌ورزش باستانی خواندیم که در «خانهٔ قمرخانم» میل و کباده بگیرند و بچرخند و بچرخند تا آفتاب را مهتاب ببینند و مهتاب را آفتابه. در ورزش بود که خیلی زودتر از جاهای دیگر ارزش‌های باستانی به‌‌کمک‌مان آمد و زودتر از جاهای دیگر فهمیدیم که بابا خودمان هم یک چیزی هستیم و لازم نیست مثل آن مرحوم یکی از شرایط اصلاح ایران را ترویج ورزش‌های سوئدی بدانیم. مال خودمان هم کارساز است.

خصوصا که جنبهٔ نمایشی هم دارد، حتی در چشم خارجی. برای همین است که قبل از «رقص محلی» و «موسیقی محلی» رفتیم سراغ «ورزش باستانی». باز هم به‌‌پول و همت دستگاه دولت. حتی شعبان‌خان را فرستادیم به‌‌ایتالیا، تا همراه با باستانکارهایش در فستیوال رقص میدان‌داری کند و برای مام وطن در صحنهٔ بین‌المللی افتخارات جمع و جور کند. در صحنهٔ ملی که «تاجبخش» کرده بود و به‌‌دانشگاه هم لقب «کو...خانه» داده بود!

این احیاء سنت‌ها، همه جا هست. رونق گاوبازی را در اسپانیای فرانکو یادآور شویم. بزکشی هم در افغانستان داشت در همین مسیر گام برمی‌داشت. تکیهٔ روی این نوع «اختصاصات محلی» اجازه می‌دهد که انبوه برای خودش، هویت ملی هم بسازد. آن هم به‌‌کمک ورزشی که فقط «ما» می‌کنیم اگر اینجا باستانی‌کاری است و آنجا گاوبازی است، در آمریکا فوتبال آمریکائی است، در فرانسه راگبی و دوچرخه‌سواری و در جاهای دیگر هم چیزهای دیگر. امّا همهٔ اینها در مقابل فرآیند جهانی شدن ورزش، کوشش عبث می‌کنند.

همه کس باید پپسی/کولا بنوشد و به‌‌ورزش جهانی مثلاً فوتبال مشغول باشد. در کشورهای دنیای سوم، با خیل عظیم مهاجران و شهرزده‌ها و حاشیه‌نشین‌ها، ورزش چه موهبتی می‌تواند باشد. همهٔ گمشده‌ها خود را در انبوه «مراسم» باز می‌یابند، هویتی پیدا می‌کنند و همه چیز را فراموش می‌کنند. یکپارچه آتش و هیجان و تعصب که «همه جا پرسپولیس».... از در و دیوار بالا می‌روند تا ورزشگاه صدهزار نفری مالامال شود. حال، خاستگاه فاشیسم دنیای سوم، انبوه نشسته است. مراسم آغاز می‌شود. سوت می‌زنند، انبوه نگاه می‌کند، زندگی می‌کند. دیگر حاضر است چشم‌و‌گوش بسته همه چیز را فدا کند: فدای مراسم. و چه چیز بهتر از این برای تیمسازان و تیمساران.

شبه‌بازی، شبه‌جامعه، شبه‌سیاست، شبه‌قدرت، و این همه، شبحی است که ما را فرا گرفته: ورزش، افیون ملت‌ها! توپ گرد = عقل گرد. و چه حرف‌ها، چه چیزها، آدم شاخ درمیاره.

ویدلا شاخ در نیاورد. نه او و نه همقطارانش. همه حواس‌شان جمع بود. برای اینکه چهارده تیم انتخاب شوند که به‌‌همراه تیم‌های آلمان و آرژانتین، از اول تا ۲۵ ژوئن در آرژانتین مسابقه بدهند، در پنج قاره جهان ۲۵۰ مسابقه داده شد و ۷۰۹ گل زده شد. سازمان‌های چریکی اعلام کردند که در طول مدت مسابقات رعایت آرامش و نظم را می‌کنند. آن‌ها هم به‌‌فضای تفاهم با انبوه احتیاج داشتند. دولت با همهٔ این احوال از هیچگونه اقدام امنیتی کوتاهی نکرد. چند نفر را فرستاد اسرائیل که از آن‌ها هم فوت‌و‌فن «مبارزه با خرابکاری» را یاد بگیرند. ورزشکاران که می‌رسیدند تحت پوشش امنیتی شدیدی قرار می‌گرفتند. البته آنهم به‌‌دور از جماعت. مثلا ایتالیائی‌ها و فرانسوی‌ها را در حومهٔ بوئنوس‌آیرس، در باشگاه هندی (۷۵ هکتار) جا دادند. حق عضویت در این باشگاه سالیانه ۱۵۰۰ دلار است. جلو هر در یک ماشین پلیس. یک گشتی هم دورتادور می‌گردد. ورزشکاران بردگی می‌کنند: صبح تا عصر ورزش و تمرین، ساعت هفت‌ونیم شام و بعد استراحت. و استراحت یعنی خواندن چند تا کتاب و مجله و روزنامه و دیدن چند تا فیلم و نگاه کردن به‌‌همان سری‌های تلویزیونی: «بالاتر از خطر»، «زن اتمی»، «کوژاک»، «خیابان‌های سانفرانسیسکو». باز هم بگوئید ورزش باعث دوستی ملت‌ها نمی‌شود. تیم ایران که تمرین می‌کرد بالای سرش هلیکوپتر دور می‌زد. امنیت چنین می‌خواست، هرچند غارغار هلیکوپتر اعصاب راحتی برای بازیکن و مربی نمی‌گذاشت. آقای ویدلا فوتبال‌ دوست ندارد امّا حالا دیگر وقت این حرف‌ها نبود. روز آغاز جام، همهٔ ادارات دولتی از ظهر تعطیل شد و در طول مدت جام، ادارات دولتی ساعات کار خود را تغییر دادند تا کارمندان بتوانند بعدازظهرها، با خیال راحت، بازی‌ها را تماشا کنند. البته که ویدلا در مراسم افتتاح هم آمد. هرچند چون بازیکنان چند تیم اروپائی تصمیم گرفته بودند که دست او را نفشارند او هم به‌‌دست تکان دادن از جایگاه خودش اکتفا کرد. مسابقات شروع شد. آرژانتین را خیلی‌ها از تیم‌های قوی می‌دانستند و بخت پیروزیش را زیاد می‌دیدند. با این همه لطف داوران و حمایت تماشاچیان هم از هیچ کمکی دریغ نکرد. فرانسوی‌ها با یک پنالتی به‌‌آرژانتینی‌ها باختند. دربارهٔ این پنالتی خیلی‌ها حرف زدند. برزیل هم که با آرژانتین مسابقه داشت، شب پیش از مسابقه، هواداران تیم آرژانتین دوروبر هتل برزیلی‌ها جمع شدند و هیاهو کردند که برزیلی‌ها نتوانند استراحت کنند و بخوابند و فردا خواب آلوده و چرتی به‌‌مسابقه بپردازند. برزیل تیم شکست نخورده بود امّا اگر آرژانتین گل بیشتری به‌‌«پرو» می‌زد به‌‌جای برزیل به‌‌مسابقه نهائی می‌رسید. قرار بود مسابقهٔ برزیل ـ لهستان و آرژانتین ـ پرو همزمان آغاز شود. امّا مسابقهٔ آرژانتین با چند ساعت تأخیر شروع شد یعنی وقتی آرژانتینی‌ها وارد زمین بازی شدند می‌دانستند که باید با چهار گل اختلاف، پرو را شکست دهند. پرو در طول بازی‌های جام شش گل خورده بود و در سال ۱۹۷۵ قهرمان آمریکای جنوبی بود. با همهٔ این، آرژانتین پرو را شش بر هیچ شکست داد و به‌‌مرحله نهائی راه یافت. البته این تصادف بود هرچند برزیلی‌ها گفتند که پرو خائن به‌‌فوتبال و ورزش است. به‌‌قول خودمان مفسدفی‌الفوتبال. مربی برزیلی گفت: «هیچ نکردند. زوری هم نزدند و مسابقه را دودستی تقدیم کردند به‌‌حریف. بعضی از این پروئی‌ها هیچ پابند اخلاق نیستند». اخلاق یا غیراخلاق، آرژانتینی‌ها به‌‌فینال رسیدند در مقابل هلند. در روز مسابقه، انبوه فریاد کشید و داور سوت زد.

سوت‌ها را بیشتر علیه هلندی‌ها زد تا آرژانتینی‌ها، هلندی‌ها پنجاه بار خطا کردند و آرژانتینی‌ها بیست‌ودو بار. هر خطا، آهنگ بازی را می‌شکست و توپ را و ابتکار را به‌‌دست حریف می‌سپرد. در هر حال آرژانتین قهرمان شد و جام طلای پنج کیلوئی سی‌و‌شش سانتی‌متری را برد. ورزشگاه ریورپلات، شادی ایام کارناوال را پیدا کرد. از زمین و آسمان کاغذ و پولک و بیرق رنگ و وارنگ می‌جوشید. ویدلا با قیافهٔ خندان آهارزده‌اش برای همه دست تکان داد. به‌‌میان ورزشکاران آمد تا دست بفشارد و مدال به‌‌سینه‌ها بزند. هلندی‌ها نه دست دادند نه مدال گرفتند. سرشان را انداختند پایین و از زمین رفتند بیرون. از قبل اینطور قرار گذاشته بودند. به‌‌معنای آن‌که ما حساب ورزش را از حساب شکنجه جدا می‌کنیم. ساعت نزدیک شش بعدازظهر بود. تا آن لحظه بیست‌ودو بازی فوتبال را شبکه‌های تلویزیونی در مجموع سه هزار و چهارصد ساعت پخش کرده بودند. در این میان مصرف برزیل، کلمبیا، اکواتر و اروپای غربی بیش از همه بود. چین توده‌ئی و آفریقای‌جنوبی هم اولین بار بود که از این جام شوکران نوش جان می‌کردند. مسابقهٔ نهائی را پانصد میلیون نفر یعنی یک‌هشتم جمعیت دنیا تماشا کردند. بعضی هم گفتند آن روز، دو میلیارد نفر جلو قوطی بگیر و بنشان نشسته بودند. خدا داناست.

در آرژانتین، خوشی و شادی تا صبح ادامه داشت. حضرت ویدلا صبح لباس ژنرالی پوشید و کار و زندگی را ول کرد و به‌‌میان سه هزار جوان آمد که در نزدیکی دفتر کارش رقص و شادی می‌کردند. در عیش جوانان مشارکتی کرد تا بگوید: «دولت به‌‌آیندهٔ آرژانتین که شما جوانان آن را خواهید ساخت ایمان دارد. این خود دلیلی برای غرور ماست». به‌‌قول «اطلاعات»: «آرژانتین هرگز این‌طور جشن نگرفته بود».

امّا در همان زمان می‌شد به‌‌فکر زنان، مردان و کودکان نبود که هشتصد متر دورتر از ورزشگاه، در زندان «مدرسهٔ مکانیک نیروی دریائی» شب‌ها را به‌‌روزها گره می‌زنند. برای اینان، ختم مسابقات، آغاز دوران شکنجه است.

در آرژانتین که دچار نشئه فوتبال شده بود، در مملکت تانگو و پایتخت شکنجه و در میان فریادهای شادی، همسران و مادران ناپدیدشدگان از پای ننشستند؛ نامه‌ئی به‌‌اعضای تیم‌های فوتبال نوشتند که هنوز هم «جوانانی مثل شما» در زندانند و اعدام می‌شوند و بعد همچنان که از چند ماه پیش شروع کرده بودند، هر روز پنج‌شنبه، سه بعدازظهر، ساکت و آرام در میدان ماه مه، مقابل مقر رئیس‌جمهور، کاخ سرخ، به‌‌راهپیمائی خاموش پرداختند و از گمشدگان خود خبر خواستند. روزنامه‌نویس بامزه‌ئی از سر طعنه آن‌ها را «دیوانه‌زنان میدان مه» لقب داد. بیچاره نمی‌دانست این «بامزگی» جهانگیر می‌شود. حالا، روزهای پنج‌شنبه «دیوانه‌زنان» آرام و خاموش به‌‌راه می‌افتند. جنرال‌ها حرص می‌خورند و جهانیان همدلی می‌کنند:

۱۰ ژوئن ۱۹۷۸. میدان مه. یک طرفش کاتدرال و برج ساعتش و طرف دیگر، «کازاروزادا» (کاخ سرخ، تقلید بی‌مزه‌ئی از کاخ سفید مرگ بر آمریکا) و در وسط میدان ستون یادبود ۲۵ مه ۱۸۱۰، روز رهائی آرژانتینی‌ها از زیر یوغ اسپانیائی‌ها، روز استقلال آرژانتین. حدود سه بعدازظهر، چند نظامی مسلح روی بام‌ها و یکی و دو تا هم جلو در ورودی کاخ. وسط میدان، حول‌و‌حوش ستون یادبود، جماعت کم‌کم جمع می‌شوند. چند تا از فوتبالیست‌ها هم آمده‌اند. زن‌ها زیادند. یکی‌شان یواش می‌گوید: «مواظب باشید، مأمور شخصی‌پوش فراوان است». ساعت کلیسا، سه‌ونیم را می‌زند. در یک چشم بهمزدن، سیصد چهارصد تائی زن، روسری، چارقد یا دستمال سفیدی را به‌‌روی سرشان می‌اندازند. راهپیمائی به‌‌طرف کاخ شروع می‌شود. خاموش. دو پلیس می‌دوند و راه را می‌بندند. «دیوانه‌زنان میدان مه» حالا دور ستون هستند. مردم جمع شده‌اند بحث شروع شده:

ـ آبروریزی است. این است تصویری که از آرژانتین ارائه می‌دهید. روزنامه‌نویس‌ها را نگاه کنید. منتظر همینند تا در فرانسه از شما انتقاد کنند.

ـ آبروریزی، مسألهٔ مفقودالاثرهاست.

ـ دو سال است که پسرم را ندیده‌ام. نمی‌دانم کجاست و حتی نمی‌دانم زنده است یا مرده. ما هم آرژانتینی هستیم. آخر مگر این وضع طبیعی است؟

ـ البته که طبیعی است اگر پسرت انقلابی بوده!

ـ نه، واللـه. پسرم کاتولیک پروپا قرص و قالی بود. به‌‌بینوایان و محرومان محله کمک می‌کرد.

ـ پس دادگاهی می‌شود.

ـ چه دادگاهی. دادگاه فقط دادگاه عدل الهی است.

بغض گلوی زن را گرفته است. پلیس مردک را به‌‌کناری می‌کشد. چند تا روزنامه‌نویس هستند، زن‌ها حرف می‌زنند، فریاد می‌کشند، گریه می‌کنند. پلیس می‌خواهد خاموششان کند. زن‌ها می‌پرسند از شوهرم، برادرم، پسرم خبر داری؟ پلیس خشونت می‌کند.

زنان به‌‌طرف خیابان فلوریدا حرکت می‌کنند: خیابان شیک و پیک پایتخت. صف‌شان به‌‌دویست سیصد متر می‌رسد. عابران کنجکاوانه وراندازشان می‌کنند و می‌پرسند. هر «دیوانه» باز هم داستان آن شب را، آن بعدازظهر را، آن... و آمدن آن‌ها را تکرار می‌کند.

به‌ته خیابان که می‌رسند متفرق می‌شوند. روسری‌ها را برمی‌دارند و هرکدام از سوئی، یکی دو تا به‌‌سراغ خبرنگاران می‌آیند: «از ما حرف بزنید. ما می‌خواهیم بچه‌های‌مان را ببینیم».

متفرق که شدند پلیس چند تائی را توقیف کرد. پنج‌شنبه بعد هم خواهند آمد و پنج‌شنبه‌های بعد هم. روز بیست‌‌ودوم ژوئن هم آمدند. دویست تائی بودند. سه روز به‌‌پایان جام مانده بود. مثل همیشه خاموش به‌‌راه افتادند. یکهو صدها جوانک بیرق به‌‌دست و با فریاد «حزب فقط آرژانتین» به‌‌آن‌ها حمله بردند و به‌‌فحش و فضیحت پرداختند. دیوانه‌زنان آرام متفرق شدند.

هنوز هم می‌آیند. تا روزی که از گمشدگان خبری بیابند خواهند آمد. هر روز پنج‌شنبه، سه بعدازظهر، یادتان باشد که به‌‌یادشان باشید. همین ماه پیش بود که عده‌ئی پیشنهاد کردند جایزهٔ صلح نوبل را به‌‌«دیوانه‌زنان میدان مه» بدهید. چرا که نه؟ حق‌شان است مظهر وجدان درهم شکستهٔ خلق در تلاش و مبارزند.

این گمشدگان کیستند. «گمشده» یا «مفقودالاثر» از پدیده‌هائی است که در سال‌های اخیر در کشورهای دنیای سوم رواج پیدا کرده. تا به‌‌حال زندانی سیاسی داشتیم و معدومین. حالا دستهٔ سومی هم اضافه شده است. چون علاوه بر پلیس رسمی، دارودسته‌های نیمه‌رسمی هم به‌‌مبارزه با خرابکاری پرداخته‌اند. این است که دولت می‌گوید به‌‌من مربوط نیست. فعالیت این نوع گروه‌های ضربت حرفه‌ئی روزبه‌‌روز بیش‌تر می‌شود. سرنخ آن‌ها البته که دست پلیس رسمی است و سرنخ پلیس رسمی هم در دست مستشاران و عمله اکرهٔ سیا و شرکاء. در مورد آرژانتین که خود آقای ویدلا هم مثل همسایه‌اش پینوشه از دوره‌دیده‌های سیا است و بی‌هیچ خجالتی رسالت بزرگ خودش را عیان می‌کند: سرکوب خرابکاران برای نجات خانواده، میهن و فوتبال، و ضمناً تامین امنیت لازم برای فعالیت شرکت‌های چندملیتی آمریکا و زمینداران بزرگ آرژانتین. اسم همه این‌ها را گذاشت: «بازسازی ملی».

ماشین سرکوب در واقع از زمان خانم پرون ثانی به‌‌راه افتاد یعنی از تابستان ۱۹۷۴ ولی با کودتای ویدلا در ۲۴ مارس ۱۹۷۶ (فروردین ۱۳۵۵) و روی کار آمدن نظامیان همه چیز ابعاد دیگری پیدا کرد.

ژنرال مناندز فرمانده ارتش سوم، در تابستان ۱۹۷۶ این کلمهٔ قصار را به‌‌زبان آورد: «ویدلا که حکومت می‌کند من آدم می‌کشم». لحن سخن آشناست. بگذریم! و بگوئیم که مناندز، دروغ نمی‌گوید.

یک سال و نیم پس از کودتای نظامیان، در آمریکا گزارش دربارهٔ کارنامهٔ دولت نظامی تدوین شد (۲۰ نوامبر ۱۹۷۷): در این مدت بیش از ۶ هزار نفر اعدام شده‌اند. شمارهٔ زندانیان سیاسی به‌‌۱۲ تا ۱۷ هزار نفر و شمارهٔ گمشدگان به‌‌بیش از ۳۰ هزار تن می‌رسد. قسمت اعظم این افراد را روشنفکران، دانشجویان، کارگران، اعضای اتحادیه‌های صنفی، اقوام و دوستان و مدافعان زندانیان سیاسی تشکیل می‌دهند.

دو سال پس از کودتا، سازمان عفو بین‌الملل، از بیش از ۱۵ هزار گمشده و ۱۰ هزار زندانی سیاسی صحبت کرد. همین سازمان، در گزارش ۱۹۷۹ خود باز هم صحبت از ۱۵ هزار مفقودالاثر می‌کند. در ماه مه ۱۹۷۸، طرفداران حقوق بشر، فهرست اسامی ۲۵۰۰ گمشده را در روزنامهٔ «پرنسا» انتشار دادند، چند ماه بعد، در ماه نوامبر، فهرست ۱۵۴۲ نفر دیگر هم منتشر شد. در برابر همهٔ این هیاهو، دولت نظامیان اوّل سکوت کرد و بعد چند بار اعلام کرد که عده‌ئی را که تصور می‌شد مفقودالاثر شده‌اند پیدا کرده است؛ جمع کل این افراد به‌‌ششصد نفر هم نمی‌رسد. امّا اسم و رسم هیچکدام از این عده را انتشار نداد.

در سپتامبر گذشته بالأخره نظامیان قانون تازه‌ئی دربارهٔ مفقودالاثران به‌‌تصویب رساندند؛ دولت یا اقوام کسانی که از آغاز حکومت نظامیان مفقودالاثر شده‌اند می‌توانند تقاضا کنند تا دولت حکم وفات آنها را صادر کند! نمایندهٔ دولت و یا یکی از اقوام مفقودان به‌‌دادگستری مراجعه می‌کند و تقاضای خود را به‌‌ثبت می‌رساند. پنج‌بار در روزنامهٔ رسمی اعلان می‌کنند اگر تا ۹۰ روز اثری از مفقودالاثر پیدا نشد حکم وفاتش را صادر می‌کنند. با این قانون جدید، نظامیان باید بتوانند قضیهٔ گمشدگان را حل و فصل کنند!

در اول امسال مسیحی یعنی اوایل همین دیماه گذشته، شورای امور نیمکرهٔ غربی، از سازمان‌های ترقیخواه آمریکا، اعلام کرد که در سال ۱۹۷۹، آرژانتین رکورد تجاوز به‌‌حقوق بشر را در قارهٔ آمریکا به‌‌دست آورده است: تعداد مفقودان به‌‌۱۵۰۰۰ نفر می‌رسد. کشور بعدی اوروگوئه است که دو هزار زندانی سیاسی دارد.

جنرال ویولا رئیس ستاد ارتش نیروی زمینی یکبار که در سال ۱۹۷۷ لب به‌‌سخن گشودند فرمودند که «در مبارزه با تروریسم ۸۵۰۰ نفر را خنثی و بی‌اثر کردیم». زنده یا مرده، معلوم نیست. همه را گرفتن، از آن کس که فعالیتی دارد (پرونیست دست چپ و یا چریک‌های ارتش انقلابی خلق) گرفته تا آدم‌هائی که اسم و رسم‌شان در دفترچه تلفن دستگیرشدگان پیدا می‌شود، جنگ است. جنگ نظام نظامیان با هرکس که سر بلند کند و بر اساس قانونی ساده و گویا: قتل، شکنجه، غارت.

از مدرسه‌ئی در بوئنوس‌آیرس، بچه‌های پانزده شانزده ساله ناپدید شدند و خبری باز نیامد. روش‌ها گوناگون است: بعضی را سوار اتومبیل می‌کنند و بعد اتومبیل را به‌‌مسلسل می‌بندند. بعضی دیگر را به‌‌هلیکوپتر می‌نشانند و از آن بالا می‌اندازند در دریا. عده‌ئی را هم آمپول‌کاری می‌کنند. به‌‌کوچک‌ترین بهانه.

این را بخوانید: در اواخر سال ۱۹۷۷، کارگران کارخانهٔ رنو در کوردوبا اعتصاب کردند. صد نفری از آن‌ها دستگیر شدند و بعد هم مفقودالاثر، وکیل مدافع آنها هم در دوم سپتامبر همان سال مفقودالاثر شد. راحت، نه خانی آمده و نه خانی رفته و امنیت حفظ شده!

داستان آقای لوئیس رامس هم ساده است و هم آموزنده: لوئیس رامس خبرنگار رادیو است. آن‌هم در یکی از ایستگاه‌های رادیوئی کوچک شهرستان‌ها. در سپتامبر ۱۹۷۷، نیروی دریائی آرژانتین، کشتی‌های ماهی‌گیری شوروی و بلغاری را به‌‌توپ بست. به‌‌آقای رامس هم مثل دیگر همکارانش خبر دادند که باید فتوحات لشکر ظفرنمون را چنان به‌‌چشم و گوش خلق خدا برسانی که باد غرور به‌‌زیر غبغب درآید و عرق ملی به‌‌جوش. لوئیس خان بی‌احتیاطی کرد. مصاحبهٔ کوتاهی هم با یک ملوان بلغار ترتیب داد و مصاحبه را هم منتشر کرد. ملوان بلغار اظهار عقیده کرده بود که به‌‌نظر او، این درگیری خارج از آب‌های ساحلی آرژانتین روی داده است. آقای رامس را برای ادای توضیحات لازم به‌‌پایگاه نیروی دریائی احضار کردند. چه شکنجه‌ئی کشید و بعد هم به‌‌زندان راوسون. تا ماه‌ها بعد، آقای رامس یا کتک نوش‌جان می‌کرد و یا شکنجه می‌دید. اگر از احوالاتش بخواهید ملالی ندارد جز... احوالاتش را از ویدلا بپرسید.

سری هم به‌‌«سان ژوستو» بزنیم بد نیست:

سان ژوستو، حومهٔ بوئنوس‌آیرس. پانصد ششصد تائی مهاجر میان خرابه‌ها و خاکروبه‌ها و با چند تا خانهٔ سازمانی اینور و آنور. خانواده‌های کارگران و بیکاران در هر حال فقیر، با ماهی صدوپنجاه تا سیصد تومان سر می‌کنند امّا با مقاومت در برابر پلیس و «بازدیدهایش». قضیه در اسفند ۵۶ شروع شد.

«آنا. م. با من حرف می‌زند. به‌‌زحمت سی سالش می‌شود. با یک خروار بچه و هنوز هیچ نشده با صورتی پژمرده، رنج‌کشیده و رقت‌انگیز. از ما در اطاق کوچکی پذیرائی می‌کند که پس از ناپدید شدن پدر، همهٔ افراد خانواده در آن زندگی می‌کنند». یک روز آمدند. پلیس که نه. شخصی‌پوش‌هائی که صورت‌شان را پوشانده بودند و درها را می‌شکستند و یا قفل‌ها را منفجر می‌کردند، هر دفعه زن‌ها را مجبور می‌کردند که لخت بشوند. گاهی هم بهشان تجاوز می‌کردند. به‌‌همه. به‌‌جوان‌ترها، آن هم جلوی چشم مرد خانه و بچه‌ها. بعد وحشیانه همه را کتک می‌زدند. مثل اینکه می‌خواستند ما را بکشند. حتی بچه‌ها را هم وقتی که گریه می‌کردند و یا درست دست‌های‌شان را هوا نمی‌کردند کتک می‌زدند. و بعد وقتی کارشان تمام می‌شد مرد خانه را می‌بردند. هر دفعه یکی را تا به‌‌حال ۲۲ نفری شده. قضیه هر روز از سر شروع می‌شد. حتماً کیفی می‌کردند که هی، برگردند و ما را بترسانند. امّا خوب، وحشتناک بود. کم‌کم دیگر انتظارشان را می‌کشیدم. درست همان‌طوری که روزهای تعطیل، آدم انتظار رفقا و فک و فامیلش را می‌کشد. آدم‌های اینجا زیاد از پلیس خوششان نمی‌آید با این حال یک دفعه زنی رفت کلانتری که پرس‌وجوئی بکند. دیگر برنگشت. به‌‌همین خاطر است که حالا دیگر فقط منتظریم، منتظریم که برگردد...».

کجا رفته‌اند؟ چرا رفته‌اند؟ دولت که اظهار بی‌اطلاعی می‌کند. امّا مدیر روزنامه دولتی خندان و خوش‌خیال اسرار نهان را آشکار می‌کند: حضرات خانه‌های سازمانی، خانم‌بازهای قهاری هستند. از خانه در رفته‌اند که با خیال راحت، عزب‌اوغلی بشوند و شکمی از عزا در بیاورند!

موارد همه به‌‌هم شبیه است. کسی را گرفتن و بردن و بقیه قضایا. امّا اینجا و آن‌جا داستان از تصور می‌گذرد. دار و دستهٔ بورخس ویدلا از خودشان ابتکار به‌‌خرج می‌دهند نکند کسی فکر کند که شکنجه یعنی تکرار و تقلید. می‌خواهند ثابت کنند که همزمان با «بازسازی ملی» دارند نوآوری هم می‌کنند. «بازسازی ملی» را نمی‌شود با تقلید انجام داد باید مکتب داشت و حرف تازه زد و کار تازه کرد. می‌گوئید نه! به‌‌حرف‌های روبرتو جیودیس گوش دهید:

روبرتو جیودیس، کاسب است. پنجاه سالی دارد. داستان او از این قرار است: سال پیش (۱۹۷۷)، یک شب، یک دسته مرد گردن‌کلفت ریختند تو خانه‌اش. اهل خانه توی یک اطاق: روبرتو و زن و سه بچهٔ هشت و نه و یازده ساله، و دختر بیست‌ودو ساله‌اش. دنبال این یکی آمده بودند. فردا که روبرتو به‌‌پلیس خبر می‌دهد به‌‌زحمت حاضر می‌شوند شکایتش را ثبت کنند: «کار یکی از این گروه‌های سرخود است. بالأخره پیدایش می‌شود. بشرط این‌که صدایش را در نیاورید».

ماه‌ها می‌گذرد. هیچ خبری نمی‌شود. فقط گهگاهی ماموری می‌آید، حرفی می‌زند پولی می‌گیرد و می‌رود. بالأخره یک روز روبرتو طاقتش طاق می‌شود. تصمیم می‌گیرد با کمیسیون آرژانتینی حقوق بشر تماس بگیرد. عکس‌العمل فوری است: یک هفته بعد، روبرتو ربوده می‌شود و چشم بسته، به‌‌یکی از خانه‌های خالی حومهٔ پایتخت می‌برندش. دخترش، خرد و خاکشیر و مضمحل، با دندان‌های شکسته و بدنی پر از زخم و جای برقکاری روی گردن و شکم و سینه، وسط اطاق. و آنوقت، شروع کابوس است: جلوی چشم پدر، موشی را در زیر شکم دختر فرو می‌کنند و دخترک می‌میرد.

می‌گویند که در چند سال اخیر این‌جور داستان‌ها فراوان پیش آمده! و هیچ‌کس حرف نمی‌زند. ترس همه را خفه کرده. نه فقط ترس که منافع مشترک همه.

پس از پایان کار هیتلر، وقتی از آلمانی‌ها می‌پرسیدند که این همه فجایع در مملکت شما می‌شد چرا دهن باز نکردید مگر زبان نداشتید، می‌گفتند زبان داشتیم امّا خبر نداشتیم. آرژانتینی‌ها خبر دارند، دیگر نمی‌توانند از این عذر و بهانه‌ها بیاورند.

مسأله این است که شکنجه و زندان و حبس و اعدام کار یک گروه جانی بالفطره نیست. کار یک نظام سیاسی ـ اجتماعی ـ اقتصادی است. سرکوب برای حفظ و دفاع از این نظام و منافع آن صورت می‌گیرد، نه برای خوشامد این و آن. همه جا همین‌طور است و در آرژانتین هم. آرژانتین، استثناء نیست، قاعده است: همهٔ آمریکای لاتین همین خبر است: یک مشت نظامی و ایالات متحد و بعد هم زندان و شکنجه و خفقان. و کمک مالی از این طرف و بحران اقتصادی از آن طرف و انبوهی نشسته و نگران و غمین که توپ باز هم به‌‌تیر دروازه خورد! و توپ که به‌‌دروازه رفت برای ویدلاها جشن می‌گیرند!

توپ را که به‌‌میان میدان می‌آورد؟ دونده‌ها برای کی می‌دوند؟ ویدلاها برای کی شکنجه می‌کنند؟ از آرژانتین صحبت کردن و نه به‌‌افسانهٔ پرون پرداختن و نه جای پای عمو سام را نشان دادن، کار درستی نیست. بحث از این مسائل، خودش جای دیگری می‌خواهد.