اپرای ماه: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه)
 
(۲۶ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۷: سطر ۷:
 
[[Image:23-102.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۲]]
 
[[Image:23-102.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۲|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۲]]
  
{{در حال ویرایش}}
 
  
روزی بود،روزگاری بودپسر کوچولویی بود که زندگی خوشی نداشت و جایی می زیست که آفتاب کافی به آن نمی تابیدهرگزپدر و مادرش را نشناخته بود ،و پیش کسانی زندگی می کرد که نه خوب بودند و نه بد کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند
 
روز و روزگار دیگری بود.پسر کوچولویی بود که بیشتر شب ها موقع خوابیدن می خندید.
 
روز و روزگار دیگری بود اما پسربچه همان بود که صداش می زندند میشل مورن،پسرکوچولوی ماه.چون وقتی ماه رو میدید شاد می شد.
 
می گفت من ماه رو می شناسم ،با هم رفیقیم; و حتی وقتی بعضی شب ها نمی آید کافی ست چشمهایم را ببندمو تو سیاهی شب ببینمش . ماه همیشه برای من وجود دارد،وقتی می خوابم چشم هایم را تومی خواب حسابی باز می کنم و بعد با او به گردش می روم و او هم توی خواب چیز های خیلی قشنگی نشانم می دهد.
 
مردم ازش می پرسیدند : مثلاچه چیزهائی را ؟
 
و میشل مورن جواب می داد :آفتاب را و بعد با لبخندی به خواب می رفت . مردم می فتند : این بچه عقلشو واقعاَ از دستد داده .همیشه تو عاعلم ماه سیر می کنه.باید ترتیب کلشو بدیم .باید کلشو پر سرب کنیم و وقتی مردم بلند بلند این حرفها را می زدند میشل مورن می شنید و از خواب بیدار می شد.
 
بعد مردم ازش می پرسیدند خب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی می بینی؟
 
خیلی چیزها می بینم ،از مله آدم ها را که باعث خنده ام می شوند . گاهی اوقات هم کمی غمگینم می کنند اما هرگز گریه ام نینداخته اند ،بعضی اوقات هم چیز ها یا کسانی را می بینم که واقعاَ از ته دل خوشحالم می کنندئ .
 
مردم می پرسیدند :مثلاَ چه طوری ؟ و او می گفت کخ مامان و بابا را دوباره می بینم و مردم می گفتند : آخر تو چطوری می تونی اون ها رو ببینی در حالی که تا حالا قیافه شونو ندیدی و نمی دونی چه شکلی دارن .
 
من از همون اول شناختمشون
 
آخه چطوری تونستی اون ها رو بشناسی ؟
 
  
 +
'''ژاکْ پِرِه وِر'''
 +
 +
 +
روزی بود، روزگاری بود. پسرْ کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی می‌زیست که آفتابِ کافی به‌‌آن نمی‌تابید. هرگز پدر و مادرش را نشناخته بود، و پیشِ کسانی زندگی می‌کرد که نه خوب بودند و نه بد. کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند.
 +
 +
 +
روز و روزگار دیگری بود. پسرْ کوچولوئی بود که بیش‌ترِ شب‌ها، موقعِ خواب می‌خندید.
 +
 +
 +
روز و روزگار دیگر دیگری بود، اما پسربچه، همان بود که صداش می‌زدند «میشل مورن»، پسرکوچولوی ماه. چون وقتی ماه را می‌دید، شاد می‌شد.
 +
 +
می‌گفت من ماه را می‌شناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شب‌ها نمی‌آید کافی‌ست چشم‌هایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش. ماه همیشه برای من وجود دارد، وقتی می‌خوابم چشم‌هایم را توی خواب حسابی باز می‌کنم و بعد با او به‌‌گردش می‌روم و او هم توی خواب چیزهای خیلی قشنگی نشانم می‌دهد.
 +
 +
مردم ازش می‌پرسیدند: «مثلاً چه چیزهائی را؟»
 +
 +
و میشل مورن جواب می‌داد: «آفتاب را!» و بعد با لبخندی به‌‌خواب می‌رفت. مردم می‌گفتند: «این بچه عقلِشو واقعاً از دست داده، همیشه تو عالمِ ماه سیر می‌کنه. باید ترتیب کلََّشو بدیم، باید کلّشو پُرِ سُرب کنیم.» و وقتی مردم بلندبلند این حرف‌ها را می‌زدند، میشل مورن می‌شنید و ازخواب بیدار می‌شد.
 +
 +
بعد مردم ازش می‌پرسیدند: «خُب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی می‌بینی؟»
 +
 +
- خیلی چیزها می‌بینم، از جمله آدم‌ها را که باعث خنده‌ام می‌شوند. گاهی اوقات هم کمی غمگینم می‌کنند، اما هرگز گریه‌ام نینداخته‌اند، بعضی اوقات هم چیزها یا کسانی را می‌بینم که واقعاً از تهِ دل خوشحالم می‌کنند. مردم می‌پرسیدند: «مثلاً چه‌طوری؟» و او می‌گفت که مامان و بابا را دوباره می‌بینم و مردم می‌گفتند: «آخر تو چه‌طوری می‌تونی اون‌هارو ببینی در حالی که تا حالا قیافه‌شونو ندیدی و نمیدونی چه شکلی دارن.»
 +
 +
- من از همون اول شناختمشون.
 +
 +
- آخه چه‌طور تونستی اون‌هارو بشناسی؟
 +
 +
- برای اینکه شبیهِ منند.
 +
 +
- همسالِ منند.
 +
 +
بابا یک بچه ماه بود
 +
 +
مامان هم یک دختر بچهٔ آفتاب بود
 +
 +
یک روز که داشتند می‌رقصیدند افتادند روی زمین کنار یک چشمهٔ آب که مثل آنها می‌خندید و آواز می‌خواند، و آن‌ها هم از بس شاد بودند با چشمه هم‌آواز شدند و چشمه هم با آنها رقصید. اما یک روز بدبختی روی آورد. چشمه رفت. مامان و بابا او را گم کردند و خودشان هم با او گم شدند. توی بدبختی افتادند و من هم با آن‌ها. خودِ شماها این قصه را این جوری برایم تعریف کردید. خُب کاری از دست‌شان ساخته نبود، نمی‌دانستند چه باید بکنند. یک دفعه بزرگ شده بودند، اما هنوز روی ماه کوچک و مامانی‌اند و در حالی که لبخند می‌زنند، به‌‌هم سلام می‌کنند.
 +
 +
مردم به‌‌حرف های میشل لبخند می‌زدند، چون بالاخره باید یک جوری وقتشان را می‌گذراندند.
 +
 +
بعد پرسیدند: «خُب، دیگه چی دیدی؟»
 +
 +
- اُپرا دیدم.
 +
 +
- اپرای پاریس رو؟
 +
 +
- عجب سؤالی! البته که نه، اپرای ماه رو دیدم.
 +
 +
- چه جوری بود؟
 +
 +
- به‌هیچ چیز شبیه نیست، شکلش هم دائم عوض می‌شه و تازه وقتی هم شکل اپرای پاریس بشه باز از اون قشنگتره. تو اپرای ماه، پرده وجود نداره.
 +
 +
- کسی ازت نپرسید چه چیزهائی وجود نداره، پرسیدیم چه چیزهائی وجود داره.
 +
 +
تو اپرای ماه همه چیز هست، اما خیلی قشنگتر از اون چیزهائی که برام تعریف‌کرده‌ین. تصورش رو هم نمی‌تونین بکنین. لُژ و مبل و میان پرده وجود ندارد، دستشوئی و راهرو و لوسترهای بزرگ هم نداره. با ستاره‌های کوچیک روشن می‌شه. همهٔ مردم هم روی صحنه میرن تا بخونن و برقصن. و حتی وقتی که ماه گِرد و کامل نیست، اپرا تموم و کامله. و وقتی می‌بینین که ماهِ تموم سرخه به‌‌خاطر روشنی‌های سرخ اپراست که همه جای ماه رو پوشونده.
 +
 +
هر روز جشنه و در تموم محله‌های ماه، موسیقی پخش می‌شه. دیدم روی دریا گوسفندها آواز می‌خوندن و بالباس پشمی روی موج‌ها، باله می‌رقصیدن.
 +
 +
مردم می‌پرسیدن آیا برّه کوچولوهای سفید شعر «در روشنایی ماه» را می‌خوندن؟
 +
 +
نه، این آواز قشنگی است اما مال زمینی‌هاست و آن بالابالاها از این آوازها وجود نداره.
 +
 +
- پس چه می‌خوندن؟
 +
 +
- آهنگی که می‌خونن خیلی مشکل نیست. و بعد شروع به‌‌خواندن کرد:
 +
 +
در روشنائی زمین
 +
 +
او آواز می‌خواند
 +
 +
چوپان چه زیباست
 +
 +
او می‌خواند، چوپان چه زیباست
 +
 +
چه قدر همه چیز همه جا زیباست
 +
 +
چه قدر همه شاد و سرحالند
 +
 +
امروز دیروز شده
 +
 +
اما فردا هنوز سر جایش است.
 +
 +
همه از کلبه‌ها بیرون بیائید،
 +
 +
ای گوسفندان سیاه و بُزهای خاکستری!
 +
 +
ای فیل‌ها و خرها!
 +
 +
ای روباه‌ها و موش‌ها!
 +
 +
همه بیائید و ببینید که چوپان چه زیباست
 +
 +
چه قدر همه چیز همه جا زیباست.
 +
 +
و سفیدی هلال ماه
 +
 +
در عظمت روز چه زیباست
 +
 +
ماه هر روز صبح در قهوهٔ سیاهِ شب
 +
 +
حمام می‌کند
 +
 +
و بعد به‌‌غروب شب‌بخیر می‌گوید
 +
 +
و به‌‌رعدی که می‌گذرد سفربخیر می‌گوید
 +
 +
و عقربک‌های ساعت، زمان خوش شب و روز را به‌‌هم می‌بافند
 +
 +
گاهی اوقات، مردم با او هم‌آواز می‌شدند و از این کار لذت می‌بردند و همین باعث تغییری در زندگی‌شان می‌شد. اما میشل مورن به‌‌خواندن ادامه نمی‌داد چون به‌‌نظر می‌آمد که مردم به‌‌جای خواندن، دارند درس پس می‌دهند. البته آن‌ها حسابی سعی خودشان را می‌کردند، اما خُب کمی ناراحت‌کننده بود. میشل مورن هم به‌‌آن‌ها می‌گفت لزومی ندارد با من هم‌آواز شوید، بگذارید بدون لالائی بخوابم، بگذارید راحت به‌‌ماهِ خودم برگردم، دوباره فردا خواهم آمد و برای زودتر رسیدن سوار یک سیّاره خواهم شد.
 +
 +
- یک سیّاره؟ چه طوری؟
 +
 +
- سیّاره‌های کوچکی هستن که مثل تاکسی مسافر سوار می‌کنن.
 +
 +
- حتماً قیمت‌های فضائیِ سرسام‌آوری هم دارند.
 +
 +
- نه، در حالی که حرکت می‌کند می‌شود سوارش شد و یا از آن پیاده شد. و هرگزم بابتِ سواری چیزی از آدم نمی‌گیرن.
 +
 +
- اما شاید این طوری آدم یه دفعه بیفته و دردش بگیره.
 +
 +
- وای تو را به‌خدا راحتم بگذارید، بگذارید برگردم به‌‌ماه. آفتاب رو هم با خودم می‌برم، چون تمومِ روز سردم بود.
 +
 +
- چرا مگه مدرسه‌ات گرم نبود؟
 +
 +
- چرا یه کمی گرم بود، اما توی سرم سرد بود و هنوزم سرده. روزهای جشن رو خیلی دوست دارم، اون روز درِ زندان‌ها رو باز می‌کنن و همه جا چراغونی می‌شه، تمومِ شب کوچه‌ها پُرِ رقص و آواز می‌شَن و ماه هم به‌‌آوازهاشون روشنی می‌بخشه.
 +
 +
- ماه هم هیچی آواز می‌خونه؟
 +
 +
- نه او هیچی نمی‌گه، فقط فکر می‌کنه. به‌‌این فکر می‌کنه که نور خورشید رو برامون بفرسته، و هر چیَم بیش‌تر فکر کنه بیش‌تر نور برامون می‌فرسته. نورِشَم همیشه شاد و زیباست.
 +
 +
البته معروفه که میگن هر چی بدرخشه طلاست! نه اصلاً این طور نیست. هیچ چیزِ ماه از طلا نیست، اما حسابی می‌درخشه. می‌دونین، توی ماه کسی هیچ وقت، زیاد خسته نمی‌شه زیادی هم کار نمی‌کنه، همه‌شون مشغول کارَن امّا خودشون رو خسته نمی‌کنن.
 +
 +
- چه کار می‌کنن؟
 +
 +
- ماهِ نو رو می‌سازن.
 +
 +
- یعنی ماه رو تر و تمیز می‌کنن؟
 +
 +
- نه، احتیاجی به‌‌تروتازه کردن ماه نیست، او هیچ وقت تازگی‌شو از دست نمی‌دِه.
 +
 +
- پس چکارِش می‌کنن؟
 +
 +
- خوشگلش می‌کنن. گروهی روزها کار می‌کنن تا شب رو خوشگل کنن، گروهی شب‌ها کار می‌کنن تا روز رو خوشگل کنن.
 +
 +
- هرگزم با هم دعواشون نمی‌شه؟
 +
 +
- نه، هرگز زیاد کار دارن و خوشگل کردنِ ماه همهٔ وقت‌شون رو می‌گیره. احتیاجی هم به‌‌دعوا کردن ندارن. به‌‌هیچ چیز احتیاجی ندارن.
 +
 +
و وقتی ماه نو کارش تموم شد، به‌دوردست ها میرَن تا ماه نو رو ببینن و نتیجهٔ کارشون رو قضاوت کنن بعد هم میرَن به‌‌تعطیلات
 +
 +
- کجا میرَن؟
 +
 +
- هرجا که دلشون بخواد.
 +
 +
هرجا که دوست داشته باشن.
 +
 +
و حتی یک بار برای تعطیلات رفتن به‌‌کنارِ زمین!
 +
 +
اما مدت زیادی اونجا نموندن.
 +
 +
- از اونجا خوششون نیومد؟
 +
 +
- چرا خوششون اومد. از گُلا و رَنگای دریا و آوازِ پرنده‌ها و سرو صدای بچه‌ها خوششون اومد. براشون تازگی داشت. خیلی هم خوشحال بودن.
 +
 +
- پس چرا رفتن؟
 +
 +
- به‌خاطرِ سروصدا.
 +
 +
- چه سر و صدائی؟
 +
 +
- صدای ماشین‌هائی که همه چیزرو از جاشون می‌کَندن وخراب می‌کردن. صدای ماشین‌هائی که جنگ به‌‌راه می‌انداختن. ماشین‌هائی که بچه‌های زمین را می‌کُشتن. و مِثِه مورن در حالی که داشت به‌‌خواب می‌رفت در ادامهٔ حرفش این چنین گفت:
 +
 +
- اونا رفتن. آواز خوندند و رفتند و گفتند اینجا قشنگه امّا ما می‌ریم و هر وقت زمینِ تازه‌ئی پیدا کردین اون‌وقت دوباره برمی‌گردیم.
 +
 +
 +
{{چپ‌چین}}
 +
'''ترجمهٔ: لیلی گلستان'''
 +
{{پایان چپ‌چین}}
 +
{{لایک}}
  
 
[[رده:کتاب جمعه ۲۳]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۲۳]]
سطر ۲۶: سطر ۱۹۰:
 
[[رده:لیلی گلستان]]
 
[[رده:لیلی گلستان]]
 
[[رده:ژاک پره‌ور]]
 
[[رده:ژاک پره‌ور]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 +
[[رده:کتاب جمعه]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۶:۵۸

کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۹۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۲۳ صفحه ۱۰۲


ژاکْ پِرِه وِر


روزی بود، روزگاری بود. پسرْ کوچولوئی بود که زندگیِ خوشی نداشت، و جائی می‌زیست که آفتابِ کافی به‌‌آن نمی‌تابید. هرگز پدر و مادرش را نشناخته بود، و پیشِ کسانی زندگی می‌کرد که نه خوب بودند و نه بد. کارشان زیاد بود و وقتی برای خوب یا بد بودن نداشتند.


روز و روزگار دیگری بود. پسرْ کوچولوئی بود که بیش‌ترِ شب‌ها، موقعِ خواب می‌خندید.


روز و روزگار دیگر دیگری بود، اما پسربچه، همان بود که صداش می‌زدند «میشل مورن»، پسرکوچولوی ماه. چون وقتی ماه را می‌دید، شاد می‌شد.

می‌گفت من ماه را می‌شناسم، با هم رفیقیم؛ و حتی وقتی بعضی شب‌ها نمی‌آید کافی‌ست چشم‌هایم را ببندم و تو سیاهیِ شب ببینمش. ماه همیشه برای من وجود دارد، وقتی می‌خوابم چشم‌هایم را توی خواب حسابی باز می‌کنم و بعد با او به‌‌گردش می‌روم و او هم توی خواب چیزهای خیلی قشنگی نشانم می‌دهد.

مردم ازش می‌پرسیدند: «مثلاً چه چیزهائی را؟»

و میشل مورن جواب می‌داد: «آفتاب را!» و بعد با لبخندی به‌‌خواب می‌رفت. مردم می‌گفتند: «این بچه عقلِشو واقعاً از دست داده، همیشه تو عالمِ ماه سیر می‌کنه. باید ترتیب کلََّشو بدیم، باید کلّشو پُرِ سُرب کنیم.» و وقتی مردم بلندبلند این حرف‌ها را می‌زدند، میشل مورن می‌شنید و ازخواب بیدار می‌شد.

بعد مردم ازش می‌پرسیدند: «خُب توی ماه یا بهتره بگیم روی ماه چی می‌بینی؟»

- خیلی چیزها می‌بینم، از جمله آدم‌ها را که باعث خنده‌ام می‌شوند. گاهی اوقات هم کمی غمگینم می‌کنند، اما هرگز گریه‌ام نینداخته‌اند، بعضی اوقات هم چیزها یا کسانی را می‌بینم که واقعاً از تهِ دل خوشحالم می‌کنند. مردم می‌پرسیدند: «مثلاً چه‌طوری؟» و او می‌گفت که مامان و بابا را دوباره می‌بینم و مردم می‌گفتند: «آخر تو چه‌طوری می‌تونی اون‌هارو ببینی در حالی که تا حالا قیافه‌شونو ندیدی و نمیدونی چه شکلی دارن.»

- من از همون اول شناختمشون.

- آخه چه‌طور تونستی اون‌هارو بشناسی؟

- برای اینکه شبیهِ منند.

- همسالِ منند.

بابا یک بچه ماه بود

مامان هم یک دختر بچهٔ آفتاب بود

یک روز که داشتند می‌رقصیدند افتادند روی زمین کنار یک چشمهٔ آب که مثل آنها می‌خندید و آواز می‌خواند، و آن‌ها هم از بس شاد بودند با چشمه هم‌آواز شدند و چشمه هم با آنها رقصید. اما یک روز بدبختی روی آورد. چشمه رفت. مامان و بابا او را گم کردند و خودشان هم با او گم شدند. توی بدبختی افتادند و من هم با آن‌ها. خودِ شماها این قصه را این جوری برایم تعریف کردید. خُب کاری از دست‌شان ساخته نبود، نمی‌دانستند چه باید بکنند. یک دفعه بزرگ شده بودند، اما هنوز روی ماه کوچک و مامانی‌اند و در حالی که لبخند می‌زنند، به‌‌هم سلام می‌کنند.

مردم به‌‌حرف های میشل لبخند می‌زدند، چون بالاخره باید یک جوری وقتشان را می‌گذراندند.

بعد پرسیدند: «خُب، دیگه چی دیدی؟»

- اُپرا دیدم.

- اپرای پاریس رو؟

- عجب سؤالی! البته که نه، اپرای ماه رو دیدم.

- چه جوری بود؟

- به‌هیچ چیز شبیه نیست، شکلش هم دائم عوض می‌شه و تازه وقتی هم شکل اپرای پاریس بشه باز از اون قشنگتره. تو اپرای ماه، پرده وجود نداره.

- کسی ازت نپرسید چه چیزهائی وجود نداره، پرسیدیم چه چیزهائی وجود داره.

تو اپرای ماه همه چیز هست، اما خیلی قشنگتر از اون چیزهائی که برام تعریف‌کرده‌ین. تصورش رو هم نمی‌تونین بکنین. لُژ و مبل و میان پرده وجود ندارد، دستشوئی و راهرو و لوسترهای بزرگ هم نداره. با ستاره‌های کوچیک روشن می‌شه. همهٔ مردم هم روی صحنه میرن تا بخونن و برقصن. و حتی وقتی که ماه گِرد و کامل نیست، اپرا تموم و کامله. و وقتی می‌بینین که ماهِ تموم سرخه به‌‌خاطر روشنی‌های سرخ اپراست که همه جای ماه رو پوشونده.

هر روز جشنه و در تموم محله‌های ماه، موسیقی پخش می‌شه. دیدم روی دریا گوسفندها آواز می‌خوندن و بالباس پشمی روی موج‌ها، باله می‌رقصیدن.

مردم می‌پرسیدن آیا برّه کوچولوهای سفید شعر «در روشنایی ماه» را می‌خوندن؟

نه، این آواز قشنگی است اما مال زمینی‌هاست و آن بالابالاها از این آوازها وجود نداره.

- پس چه می‌خوندن؟

- آهنگی که می‌خونن خیلی مشکل نیست. و بعد شروع به‌‌خواندن کرد:

در روشنائی زمین

او آواز می‌خواند

چوپان چه زیباست

او می‌خواند، چوپان چه زیباست

چه قدر همه چیز همه جا زیباست

چه قدر همه شاد و سرحالند

امروز دیروز شده

اما فردا هنوز سر جایش است.

همه از کلبه‌ها بیرون بیائید،

ای گوسفندان سیاه و بُزهای خاکستری!

ای فیل‌ها و خرها!

ای روباه‌ها و موش‌ها!

همه بیائید و ببینید که چوپان چه زیباست

چه قدر همه چیز همه جا زیباست.

و سفیدی هلال ماه

در عظمت روز چه زیباست

ماه هر روز صبح در قهوهٔ سیاهِ شب

حمام می‌کند

و بعد به‌‌غروب شب‌بخیر می‌گوید

و به‌‌رعدی که می‌گذرد سفربخیر می‌گوید

و عقربک‌های ساعت، زمان خوش شب و روز را به‌‌هم می‌بافند

گاهی اوقات، مردم با او هم‌آواز می‌شدند و از این کار لذت می‌بردند و همین باعث تغییری در زندگی‌شان می‌شد. اما میشل مورن به‌‌خواندن ادامه نمی‌داد چون به‌‌نظر می‌آمد که مردم به‌‌جای خواندن، دارند درس پس می‌دهند. البته آن‌ها حسابی سعی خودشان را می‌کردند، اما خُب کمی ناراحت‌کننده بود. میشل مورن هم به‌‌آن‌ها می‌گفت لزومی ندارد با من هم‌آواز شوید، بگذارید بدون لالائی بخوابم، بگذارید راحت به‌‌ماهِ خودم برگردم، دوباره فردا خواهم آمد و برای زودتر رسیدن سوار یک سیّاره خواهم شد.

- یک سیّاره؟ چه طوری؟

- سیّاره‌های کوچکی هستن که مثل تاکسی مسافر سوار می‌کنن.

- حتماً قیمت‌های فضائیِ سرسام‌آوری هم دارند.

- نه، در حالی که حرکت می‌کند می‌شود سوارش شد و یا از آن پیاده شد. و هرگزم بابتِ سواری چیزی از آدم نمی‌گیرن.

- اما شاید این طوری آدم یه دفعه بیفته و دردش بگیره.

- وای تو را به‌خدا راحتم بگذارید، بگذارید برگردم به‌‌ماه. آفتاب رو هم با خودم می‌برم، چون تمومِ روز سردم بود.

- چرا مگه مدرسه‌ات گرم نبود؟

- چرا یه کمی گرم بود، اما توی سرم سرد بود و هنوزم سرده. روزهای جشن رو خیلی دوست دارم، اون روز درِ زندان‌ها رو باز می‌کنن و همه جا چراغونی می‌شه، تمومِ شب کوچه‌ها پُرِ رقص و آواز می‌شَن و ماه هم به‌‌آوازهاشون روشنی می‌بخشه.

- ماه هم هیچی آواز می‌خونه؟

- نه او هیچی نمی‌گه، فقط فکر می‌کنه. به‌‌این فکر می‌کنه که نور خورشید رو برامون بفرسته، و هر چیَم بیش‌تر فکر کنه بیش‌تر نور برامون می‌فرسته. نورِشَم همیشه شاد و زیباست.

البته معروفه که میگن هر چی بدرخشه طلاست! نه اصلاً این طور نیست. هیچ چیزِ ماه از طلا نیست، اما حسابی می‌درخشه. می‌دونین، توی ماه کسی هیچ وقت، زیاد خسته نمی‌شه زیادی هم کار نمی‌کنه، همه‌شون مشغول کارَن امّا خودشون رو خسته نمی‌کنن.

- چه کار می‌کنن؟

- ماهِ نو رو می‌سازن.

- یعنی ماه رو تر و تمیز می‌کنن؟

- نه، احتیاجی به‌‌تروتازه کردن ماه نیست، او هیچ وقت تازگی‌شو از دست نمی‌دِه.

- پس چکارِش می‌کنن؟

- خوشگلش می‌کنن. گروهی روزها کار می‌کنن تا شب رو خوشگل کنن، گروهی شب‌ها کار می‌کنن تا روز رو خوشگل کنن.

- هرگزم با هم دعواشون نمی‌شه؟

- نه، هرگز زیاد کار دارن و خوشگل کردنِ ماه همهٔ وقت‌شون رو می‌گیره. احتیاجی هم به‌‌دعوا کردن ندارن. به‌‌هیچ چیز احتیاجی ندارن.

و وقتی ماه نو کارش تموم شد، به‌دوردست ها میرَن تا ماه نو رو ببینن و نتیجهٔ کارشون رو قضاوت کنن بعد هم میرَن به‌‌تعطیلات

- کجا میرَن؟

- هرجا که دلشون بخواد.

هرجا که دوست داشته باشن.

و حتی یک بار برای تعطیلات رفتن به‌‌کنارِ زمین!

اما مدت زیادی اونجا نموندن.

- از اونجا خوششون نیومد؟

- چرا خوششون اومد. از گُلا و رَنگای دریا و آوازِ پرنده‌ها و سرو صدای بچه‌ها خوششون اومد. براشون تازگی داشت. خیلی هم خوشحال بودن.

- پس چرا رفتن؟

- به‌خاطرِ سروصدا.

- چه سر و صدائی؟

- صدای ماشین‌هائی که همه چیزرو از جاشون می‌کَندن وخراب می‌کردن. صدای ماشین‌هائی که جنگ به‌‌راه می‌انداختن. ماشین‌هائی که بچه‌های زمین را می‌کُشتن. و مِثِه مورن در حالی که داشت به‌‌خواب می‌رفت در ادامهٔ حرفش این چنین گفت:

- اونا رفتن. آواز خوندند و رفتند و گفتند اینجا قشنگه امّا ما می‌ریم و هر وقت زمینِ تازه‌ئی پیدا کردین اون‌وقت دوباره برمی‌گردیم.


ترجمهٔ: لیلی گلستان