مکتوب از تهران بهرشت (جمادیالثانی ۱۳۲۶ قمری): تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید با '[[Image:4-156.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۵۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱…' ایجاد کرد) |
جز |
||
(۱۶ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۴: | سطر ۴: | ||
[[Image:4-159.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۵۹]] | [[Image:4-159.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۵۹|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۵۹]] | ||
[[Image:4-160.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۶۰]] | [[Image:4-160.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۶۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۴ صفحه ۱۶۰]] | ||
+ | |||
+ | :::::::::::در روز توپبستن مجلس شورایملی، بهعهد محمدعلی میرزای قاجار، خانه علیخان ظهیرالدوله نیز که متهم بههمکاری با آزادیخواهان بود مورد هجوم قزاقان قرار گرفت. | ||
+ | |||
+ | :::::::::::در نامهٔ زیر همسر ظهیرالدوله ملقب به«ملکه ایران» و یکی از دختران ناصرالدینشاه، با قلم یک خبرنگار دقیق ماجرا را بهشوهر گزارش داده است. این نامه از لحاظ آشنائی بهسبک زنان با فرهنگ چند نسل پیش نیز جالب است. | ||
+ | |||
+ | ---- | ||
+ | |||
+ | |||
+ | دو ساعت بهغروب مانده بعد از آن که مجلس را توپ بستند و لابد شنیدهاید تفصیلش را، غلامرضاخان وکنت آمدند پشت حصیری. گفتند عرض داریم. گفتم بگویید. گفتند الان یک کالسکه از دم خانهٔ کنت رد کردند. سید عبدالله و ظهیرالسلطان و سیدمحمد تویش بودند. اما هیچ کدام عمامه یا کلاه نداشتند. یک پیراهن و شلوار تنشان. از بس با ته تفنگ اینها را زده بودند بهخاک و خون قاتی بودند. مقصود این است که اینها را با این حال بردند باغشاه که بکشند. شما یک عریضه بهشاه بنویسید توسط ظهیرالسلطان را بکنید. من گفتم ابداً در این موقع عریضهٔ من مثمرثمری نخواهد بود. بهشاه چیزی نمینویسم. اما بهامیربهادر مینویسم که ظهیرالسلطان جوان بود، اگر خطائی کرده است شاه از کشتنش بگذرد. هر کار دیگر میخواهد بکند. دادم بردند. اینها رفتند شهر. دیگر پیداست چه آشوبی است. تمام قزاقها و عرادههای توپ را هم از خیابان ما میبرند. | ||
+ | |||
+ | حکایتی بود که چه عرض کنم. من هم سپرده بودم این چند نفر نوکرها که هستند احمد ومسعود ومیرآخور وجلودار و علیاکبر دم در بنشینند. اگر کسی خواست وارد باغ شود یا از این مقصرین خواستند پناه بیاورند نگذارند. شب شد خوابیدم. صبح بیدار شدیم. روز پست بود. برای شما کاغذ نوشتم. ناهار خوردیم و فروغالملوک رفت حمام. نوکرها هم همه رفتند خانههاشان که سری زده عصر بیایند. میرآخور و علیاکبر دم در باغ نشستند که کسی نیاید. پنج شش روز پیش هم هرجا قراول بود خواستند برای دور باغشاه. قراول هم نداشتیم. گفته بودم چهار ساعت و نیم بهغروب مانده دندانساز بیاید و دندانم را اصلاح کند. گفتند دندانساز حاضر است. آمدم در اتاق سفرهخانه چادر سرم کردم. دندانساز هنوز دور نشده میرآخور آمد پشت حصیری. سیمین عذرا را صدا کرد. گفت بهملکهٔ ایران عرض کنید نترسند. روی پشتبامهای انجمن اخوت وعمارت بیرون و اندرون را تمام قزاق گرفته دو عراده توپ هم آوردند جلو انجمن اخوت، یکی جلو عمارت اندرون. وقتی میرآخور داشت این حرف را میزد یک گلوله تفنگ آمد توی سفرهخانه جلو پای دندانساز. دندانساز ترسید گریخت که بنای شلیک را از روی پشتبام بهعمارت اندرونی و توی حیاط گذاشتندد. من نگاه کردم دورتادور بام قزاق ایستاده بود. بهاندرون بیخود تفنگ میانداختند. تا رفتیم ببینیم چه خبر است از آن در سفرهخانه که رو بهباغ است قزاقها ریختند توی سفرهخانه، تقریباً دویست نفر. آمدیم بگریزیم از پلهها برویم، سربازهای سیلاخوری شاید هزار نفر روی پلهها و توی ایوان حیاط بودند و اسباب طالارها و اتاقها را غارت میکردند. من و سه نفر کلفت بالا مانده بودیم، میان این همه قزاق و سرباز. از هیچ طرف راه پائین آمدن نداشتیم. جلو دهنهٔ درب عمارت یک عراده توپ نگاه داشته بودند. توی باغ قزاق و سرباز پر بود که ریخته بودند کتابخانه و عمارت بیرون را غارت میکردند. آن چادری که در وقت آمدن دندازساز سر من بود یک قزاق از سر من کشید. نمیگذاشتم آخر برداشت. من هم چسبیدم تفنگش را گرفتم. لوله تفنگ دست من بود تهش دست قزاق. یک مرتبه توپ اول را بهعمارت انداختند. خوابگاه اتاق زمستانی خراب شد. چهلچراغهای تالار افتاد. یک توپ دیگر بهاتاق سفرهخانه زدند که ما تویش بودیم. گیلوها ریخت. چهلچراغها افتاد و اتاق پر شد از دود و خاک و گرد. متصل هم از پشت بام شلیک تفنگ بهعمارت میکردند. بیچاره قناریها توی ایوان آویزان بودند. دیدم با گلوله زدند قفس افتاد. یک عراده توپ هم آوردند توی باغ برای خراب کردن عمارت بیرون. دود گرد و خاک بههوا میرفت. قزاقها و مردم غارتی دیدند عمارت خراب میشود ترسیدند. یک مرتبه از اتاق دویدند بیرون. من و دو نفر کلفت هم با آنها آمدیم از پلهها پائین. | ||
+ | |||
+ | وقتی که آمدیم پائین مادر آقای بیچاره بچهٔ ظهیر حضور را بغل کرده بود. آدمها همه توی ایوان سربرهنه جمع شده بودند. فروغالملوک و دو نفر که حمام بودند لخت با یک قطیفه دم در سر حمام میخواستند بیایند بیرون. قزاقها برایشان تفنگ میانداختند، میترسیدند. من آمدم پائین یک سر دویدم سر حمام. فروغالملوک را بیرون آوردم بغل کردم. بهآدمها گفتم نترسید بیائید برویم. خدا بزرگ است. فروغالملوک همین طور توی بغل من میلرزید. رفتم توی حیاط، از یک قزاق پرسیدم ما چه کردیم؟ چرا خانهٔ ما را خراب میکنند؟ | ||
+ | |||
+ | حالا وقتی است که توی حیاط چشم چشم را نمیبیند. خود پالکونیک دم صندوقخانه ایستاده بود. هر چه التماس کردیم یک چادر بدهید ما سرمان بکنیم فحش میدادند. ابداً جواب نمیدادند. مادر آقا و آدمها همه وسط حیاط دور من جمع بودند. تا یک گلوله میآمد این بیچارهها میترسیدند، میریختند روی هم. منم هم سر برهنه، همین یک چادرنماز که دورم پیچیده بودم. فروغالملوک لخت یک قطیفه بهخودش پیچیده بود و دیگر هیچ کدام کلفتها چادر نداشتند. یک قزاق از پیش پلکونیک آمد پیش من که پیغام داده بودم چرا این طور میکنید. اگر میگوئید مقصر مائیم بگردید مقصر را پیدا کنید ببرید. ما که خودمان هم ده پانزده نفر زن خلافی نکردهایم. اگر حکم شده که ملکهٔ ایران را بکشید من ملکهٔ ایران هستم. مرا بکشید راه بدهید دخترم و کلفتها از این خانه فرار کنند. گفتند راه فرار را ابدا ندارید. باید در همین خانه بمیرید. اذن نداریم راه بیرون رفتن بدهیم. اگر بگذاریم بروید بیرون، میروید سفارت اشکال پیدا میشود. باید در همین خانه بمیرید. | ||
+ | |||
+ | مادرآقا و آدمها که این حرف را شنیدند ترسیدند. خواستند التماس کنند گریه کنند من نگذاشتم. بهفروغالملوک گفتم بیا از در کارخانه بگریزیم. همه آدمها را صدا کردم آمدیم. چون عصر بود آشپزها رفته بودند. در را از آن طرف قفل کرده بودند. آن اسبابهای غارتی را هم از پلهها بالاخانه میآوردند. بالا روی پشتبام میریختند توی خانهٔ اردشیرخان. برای این کار قزاق زیاد آن گوشه حیاط جمع بود. هرطور بود من و فروغالملوک و کلفتها از هول جان در آشپزخانه را از پاشنه درآوردیم. رفتیم توی حیاط آشپزخانه. آن در هم بسته بود. آن را هم کندیم و دویدیم توی کوچه که برویم خانهٔ اردشیرخان. نوکر اردشیرخان راه نداد. توی حیاط اردشیرخان و روی پشتبام پر از قزاق بود. دیدیم بدتر شد. آمدیم توی کوچه پشت آشپزخانه. هر چه درب خانهٔ اتابک را زدیم التماس کردیم گفتند در را باز نمیکنیم. بچهٔ ظهیرحضور که بغل مادرآقا بود ترسیده بود. گریه میکرد. قزاقها از روی بام صدای بچهها را شنیدند. فهمیدند ما داریم فرار میکنیم. بنا کردند بهتوی کوچه تفنگ خالی کردن، خواستیم برویم توی خیابان سوار و سرباز جلو ما را گرفتند که اگر در خیابان بروید شما را میکشیم. در این وقت کلفتها خیلی ترسیدند. همه بلند گریه میکردند و بهسربازها التماس میکردند، بههر جهت یک نردبام شکسته آنجا بود. من و فروغالملوک آن نردبام را بهدیوار گذاشتیم. اول فروغالملوک و مادرآقا را فرستادم روی بام. هرچه اصرار کردم چون نردبام شکسته بود کلفتها جرأت نکردند بروند. دیدم اگر یک دقیقه معطل شویم سربازها با تفنگ میزنند. خودم هم رفتم بالا. آدمها زیر دست و پای اسبها ماندند. | ||
+ | |||
+ | وقتی رفتم بالا دیدم جامان از توی کوچه بدتر شد. از آن طرف صدای توپ که یک ریز میزدند بهعمارت بیرون و اندرون و انجمن اخوت و خراب میکردند و صدای تفنگ سربازهائی که شلیک میکردند و عربده میکشیدند. از نوکرها هیچکس نبود جز میرآخور که قزاقها گرفته بودندش و بهدرخت بسته بودند. با یک قزاق گویا آشنا بوده التماس کرد بازش کردند. فراراً رفته بود خانهٔعمیدالدوله را خبر کرده بود، و خلاصه از روی بام رفتیم پشتبام خانهٔ امینالسلطان. حاجی ابوالفتحخان و تمام مردهاشان متوحش توی باغ بودند. التماس کردیم که یک نردبام بگذارید ما بیائیم پائین، در خانه شما هم نمیمانیم. از در خانه شما میرویم بیرون. گفت جرأت نمیکنیم. اگر شما را راه بدهیم خانهٔ ما را هم بهتوپ میبندند. | ||
+ | |||
+ | ای وای! حالا مرا تصور بفرمائید. با ده دوازده نفر زن سربرهنه که همه میترسیدند و بچه هم حیوانی ترسیده متصل گریه [میکرد] و از هر طرف مثل ملخ گلوله در هوا عبور میکند و میریزد. فروغالملوک جلو من ایستاد. میگوید گلوله بهتو بخورد من هم خودم را از پشتبام پائین خواهم انداخت که بمیرم. آفتاب هم در شدت گرماست. خواجهٔ اتابک را روی بامش دیدم. التماس کردم. گفت میروم پیش پالکونیک آدم میفرستم. اگر مرخص کرد شما را راه میدهم. آن هم رفت آدم بفرستد. بهقدر یک ساعت ونیم طول کشید. ما روی پشت بام خانهٔ خودمان را که خراب و غارت میکردند نگاه میکردیم. گاهی هم چند گلوله بهاطراف ما میانداختند که از بالای سر و از پهلوی ما میگذشت. دیگر تسلیم صرف شده بودیم و بهامید خدا ایستاده بودیم. واقعاُ تعجب در این است که چطور شد که یک گلوله بهما نخورد. جانم از صدمهٔ این دنیا خلاص شود. مگر یک آدم تا چه اندازه طاقت دارد. خدا شاهد است الان که این کاغذ را مینویسم بهاندازهای تنم میلرزد که قلم میخواهد از دستم بیفتد. آخ! «مسلمان نشنود کافر نبیند!» | ||
+ | |||
+ | آن وقت که هنوز از نردبام بالا نرفته بودیم بهدو نفراز کلفتها گفتم بروید بهاین قزاقها التماس کنید نفری یک چادر نماز چیت هم باشد بگیرید بیاورید سرمان کنیم. آنها هم دلشانرا بهدریا زدند. رفتند دوسه تا چادر چیت که سربازها کشمکش کرده بودند و پاره بود با چه التماسها گرفتند و آوردند که وقتی روی بام خانهٔ اتابک رفتیم آنها را داشتیم. یک ساعت بهغروب مانده چهارنفر صاحب منصب آمدند توی باغ اتابک اذن دادند که بهما راه بدهند بیائیم پائین. یک نردبام گذاردند توی آشپزخانهٔ اتابک. ما را بردند توی دالان آشپزخانه. این آشپزخانه نزدیک خانهٔ اردشیرخان بود. چون قزاقها اسبابها را بیشتر آنجا میریختند پدرسگها ما را دیدند. تا آنجا رفتیم ده پانزده تیر تفنگ عقب ما انداختند. ما توی دالان رسیده بودیم نخورد. و یک قدری نشستیم. «رضابالا» که نایب پلیس است و «عباسقلی خان» کدخدای محلهٔ دولت با سی و چهل نفر از اهل اداره آمدن توی باغ. در باغ را هم باز کردند ما را بردند توی یک اتاق. یک زن فرنگی با چهار زن چادر چاقچوری از اهل اداره آمدند پیش من که ببینند مرد میان ما نباشد. ما را بگردند بمب زیر چادرهامان نداشته باشیم. ما را گشتند. گفتند حالا هرجا که میخواهید بروید: ...«ملکالتمکلمین» را طناب انداختند. آن مردکهٔ روزنامهنویس را هم کشتند. ده پانزده نفر دیگر را هم کشتند. «تقیزاده» با چندین نفر دیگر رفتند سفارت انگلیس، هنوز هم آنجا هستند. | ||
+ | |||
+ | {{چپچین}} | ||
+ | '''ملکه ایران''' | ||
+ | |||
+ | '''نقل از کتاب «اسناد و خاطرات ظهیرالدوله»''' | ||
+ | {{پایان چپچین}} | ||
+ | |||
+ | [[رده:کتاب جمعه ۴]] | ||
+ | [[رده:کتاب جمعه]] | ||
+ | [[رده:پرسه در متون]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ کنونی تا ۵ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۲۳:۲۵
- در روز توپبستن مجلس شورایملی، بهعهد محمدعلی میرزای قاجار، خانه علیخان ظهیرالدوله نیز که متهم بههمکاری با آزادیخواهان بود مورد هجوم قزاقان قرار گرفت.
- در نامهٔ زیر همسر ظهیرالدوله ملقب به«ملکه ایران» و یکی از دختران ناصرالدینشاه، با قلم یک خبرنگار دقیق ماجرا را بهشوهر گزارش داده است. این نامه از لحاظ آشنائی بهسبک زنان با فرهنگ چند نسل پیش نیز جالب است.
دو ساعت بهغروب مانده بعد از آن که مجلس را توپ بستند و لابد شنیدهاید تفصیلش را، غلامرضاخان وکنت آمدند پشت حصیری. گفتند عرض داریم. گفتم بگویید. گفتند الان یک کالسکه از دم خانهٔ کنت رد کردند. سید عبدالله و ظهیرالسلطان و سیدمحمد تویش بودند. اما هیچ کدام عمامه یا کلاه نداشتند. یک پیراهن و شلوار تنشان. از بس با ته تفنگ اینها را زده بودند بهخاک و خون قاتی بودند. مقصود این است که اینها را با این حال بردند باغشاه که بکشند. شما یک عریضه بهشاه بنویسید توسط ظهیرالسلطان را بکنید. من گفتم ابداً در این موقع عریضهٔ من مثمرثمری نخواهد بود. بهشاه چیزی نمینویسم. اما بهامیربهادر مینویسم که ظهیرالسلطان جوان بود، اگر خطائی کرده است شاه از کشتنش بگذرد. هر کار دیگر میخواهد بکند. دادم بردند. اینها رفتند شهر. دیگر پیداست چه آشوبی است. تمام قزاقها و عرادههای توپ را هم از خیابان ما میبرند.
حکایتی بود که چه عرض کنم. من هم سپرده بودم این چند نفر نوکرها که هستند احمد ومسعود ومیرآخور وجلودار و علیاکبر دم در بنشینند. اگر کسی خواست وارد باغ شود یا از این مقصرین خواستند پناه بیاورند نگذارند. شب شد خوابیدم. صبح بیدار شدیم. روز پست بود. برای شما کاغذ نوشتم. ناهار خوردیم و فروغالملوک رفت حمام. نوکرها هم همه رفتند خانههاشان که سری زده عصر بیایند. میرآخور و علیاکبر دم در باغ نشستند که کسی نیاید. پنج شش روز پیش هم هرجا قراول بود خواستند برای دور باغشاه. قراول هم نداشتیم. گفته بودم چهار ساعت و نیم بهغروب مانده دندانساز بیاید و دندانم را اصلاح کند. گفتند دندانساز حاضر است. آمدم در اتاق سفرهخانه چادر سرم کردم. دندانساز هنوز دور نشده میرآخور آمد پشت حصیری. سیمین عذرا را صدا کرد. گفت بهملکهٔ ایران عرض کنید نترسند. روی پشتبامهای انجمن اخوت وعمارت بیرون و اندرون را تمام قزاق گرفته دو عراده توپ هم آوردند جلو انجمن اخوت، یکی جلو عمارت اندرون. وقتی میرآخور داشت این حرف را میزد یک گلوله تفنگ آمد توی سفرهخانه جلو پای دندانساز. دندانساز ترسید گریخت که بنای شلیک را از روی پشتبام بهعمارت اندرونی و توی حیاط گذاشتندد. من نگاه کردم دورتادور بام قزاق ایستاده بود. بهاندرون بیخود تفنگ میانداختند. تا رفتیم ببینیم چه خبر است از آن در سفرهخانه که رو بهباغ است قزاقها ریختند توی سفرهخانه، تقریباً دویست نفر. آمدیم بگریزیم از پلهها برویم، سربازهای سیلاخوری شاید هزار نفر روی پلهها و توی ایوان حیاط بودند و اسباب طالارها و اتاقها را غارت میکردند. من و سه نفر کلفت بالا مانده بودیم، میان این همه قزاق و سرباز. از هیچ طرف راه پائین آمدن نداشتیم. جلو دهنهٔ درب عمارت یک عراده توپ نگاه داشته بودند. توی باغ قزاق و سرباز پر بود که ریخته بودند کتابخانه و عمارت بیرون را غارت میکردند. آن چادری که در وقت آمدن دندازساز سر من بود یک قزاق از سر من کشید. نمیگذاشتم آخر برداشت. من هم چسبیدم تفنگش را گرفتم. لوله تفنگ دست من بود تهش دست قزاق. یک مرتبه توپ اول را بهعمارت انداختند. خوابگاه اتاق زمستانی خراب شد. چهلچراغهای تالار افتاد. یک توپ دیگر بهاتاق سفرهخانه زدند که ما تویش بودیم. گیلوها ریخت. چهلچراغها افتاد و اتاق پر شد از دود و خاک و گرد. متصل هم از پشت بام شلیک تفنگ بهعمارت میکردند. بیچاره قناریها توی ایوان آویزان بودند. دیدم با گلوله زدند قفس افتاد. یک عراده توپ هم آوردند توی باغ برای خراب کردن عمارت بیرون. دود گرد و خاک بههوا میرفت. قزاقها و مردم غارتی دیدند عمارت خراب میشود ترسیدند. یک مرتبه از اتاق دویدند بیرون. من و دو نفر کلفت هم با آنها آمدیم از پلهها پائین.
وقتی که آمدیم پائین مادر آقای بیچاره بچهٔ ظهیر حضور را بغل کرده بود. آدمها همه توی ایوان سربرهنه جمع شده بودند. فروغالملوک و دو نفر که حمام بودند لخت با یک قطیفه دم در سر حمام میخواستند بیایند بیرون. قزاقها برایشان تفنگ میانداختند، میترسیدند. من آمدم پائین یک سر دویدم سر حمام. فروغالملوک را بیرون آوردم بغل کردم. بهآدمها گفتم نترسید بیائید برویم. خدا بزرگ است. فروغالملوک همین طور توی بغل من میلرزید. رفتم توی حیاط، از یک قزاق پرسیدم ما چه کردیم؟ چرا خانهٔ ما را خراب میکنند؟
حالا وقتی است که توی حیاط چشم چشم را نمیبیند. خود پالکونیک دم صندوقخانه ایستاده بود. هر چه التماس کردیم یک چادر بدهید ما سرمان بکنیم فحش میدادند. ابداً جواب نمیدادند. مادر آقا و آدمها همه وسط حیاط دور من جمع بودند. تا یک گلوله میآمد این بیچارهها میترسیدند، میریختند روی هم. منم هم سر برهنه، همین یک چادرنماز که دورم پیچیده بودم. فروغالملوک لخت یک قطیفه بهخودش پیچیده بود و دیگر هیچ کدام کلفتها چادر نداشتند. یک قزاق از پیش پلکونیک آمد پیش من که پیغام داده بودم چرا این طور میکنید. اگر میگوئید مقصر مائیم بگردید مقصر را پیدا کنید ببرید. ما که خودمان هم ده پانزده نفر زن خلافی نکردهایم. اگر حکم شده که ملکهٔ ایران را بکشید من ملکهٔ ایران هستم. مرا بکشید راه بدهید دخترم و کلفتها از این خانه فرار کنند. گفتند راه فرار را ابدا ندارید. باید در همین خانه بمیرید. اذن نداریم راه بیرون رفتن بدهیم. اگر بگذاریم بروید بیرون، میروید سفارت اشکال پیدا میشود. باید در همین خانه بمیرید.
مادرآقا و آدمها که این حرف را شنیدند ترسیدند. خواستند التماس کنند گریه کنند من نگذاشتم. بهفروغالملوک گفتم بیا از در کارخانه بگریزیم. همه آدمها را صدا کردم آمدیم. چون عصر بود آشپزها رفته بودند. در را از آن طرف قفل کرده بودند. آن اسبابهای غارتی را هم از پلهها بالاخانه میآوردند. بالا روی پشتبام میریختند توی خانهٔ اردشیرخان. برای این کار قزاق زیاد آن گوشه حیاط جمع بود. هرطور بود من و فروغالملوک و کلفتها از هول جان در آشپزخانه را از پاشنه درآوردیم. رفتیم توی حیاط آشپزخانه. آن در هم بسته بود. آن را هم کندیم و دویدیم توی کوچه که برویم خانهٔ اردشیرخان. نوکر اردشیرخان راه نداد. توی حیاط اردشیرخان و روی پشتبام پر از قزاق بود. دیدیم بدتر شد. آمدیم توی کوچه پشت آشپزخانه. هر چه درب خانهٔ اتابک را زدیم التماس کردیم گفتند در را باز نمیکنیم. بچهٔ ظهیرحضور که بغل مادرآقا بود ترسیده بود. گریه میکرد. قزاقها از روی بام صدای بچهها را شنیدند. فهمیدند ما داریم فرار میکنیم. بنا کردند بهتوی کوچه تفنگ خالی کردن، خواستیم برویم توی خیابان سوار و سرباز جلو ما را گرفتند که اگر در خیابان بروید شما را میکشیم. در این وقت کلفتها خیلی ترسیدند. همه بلند گریه میکردند و بهسربازها التماس میکردند، بههر جهت یک نردبام شکسته آنجا بود. من و فروغالملوک آن نردبام را بهدیوار گذاشتیم. اول فروغالملوک و مادرآقا را فرستادم روی بام. هرچه اصرار کردم چون نردبام شکسته بود کلفتها جرأت نکردند بروند. دیدم اگر یک دقیقه معطل شویم سربازها با تفنگ میزنند. خودم هم رفتم بالا. آدمها زیر دست و پای اسبها ماندند.
وقتی رفتم بالا دیدم جامان از توی کوچه بدتر شد. از آن طرف صدای توپ که یک ریز میزدند بهعمارت بیرون و اندرون و انجمن اخوت و خراب میکردند و صدای تفنگ سربازهائی که شلیک میکردند و عربده میکشیدند. از نوکرها هیچکس نبود جز میرآخور که قزاقها گرفته بودندش و بهدرخت بسته بودند. با یک قزاق گویا آشنا بوده التماس کرد بازش کردند. فراراً رفته بود خانهٔعمیدالدوله را خبر کرده بود، و خلاصه از روی بام رفتیم پشتبام خانهٔ امینالسلطان. حاجی ابوالفتحخان و تمام مردهاشان متوحش توی باغ بودند. التماس کردیم که یک نردبام بگذارید ما بیائیم پائین، در خانه شما هم نمیمانیم. از در خانه شما میرویم بیرون. گفت جرأت نمیکنیم. اگر شما را راه بدهیم خانهٔ ما را هم بهتوپ میبندند.
ای وای! حالا مرا تصور بفرمائید. با ده دوازده نفر زن سربرهنه که همه میترسیدند و بچه هم حیوانی ترسیده متصل گریه [میکرد] و از هر طرف مثل ملخ گلوله در هوا عبور میکند و میریزد. فروغالملوک جلو من ایستاد. میگوید گلوله بهتو بخورد من هم خودم را از پشتبام پائین خواهم انداخت که بمیرم. آفتاب هم در شدت گرماست. خواجهٔ اتابک را روی بامش دیدم. التماس کردم. گفت میروم پیش پالکونیک آدم میفرستم. اگر مرخص کرد شما را راه میدهم. آن هم رفت آدم بفرستد. بهقدر یک ساعت ونیم طول کشید. ما روی پشت بام خانهٔ خودمان را که خراب و غارت میکردند نگاه میکردیم. گاهی هم چند گلوله بهاطراف ما میانداختند که از بالای سر و از پهلوی ما میگذشت. دیگر تسلیم صرف شده بودیم و بهامید خدا ایستاده بودیم. واقعاُ تعجب در این است که چطور شد که یک گلوله بهما نخورد. جانم از صدمهٔ این دنیا خلاص شود. مگر یک آدم تا چه اندازه طاقت دارد. خدا شاهد است الان که این کاغذ را مینویسم بهاندازهای تنم میلرزد که قلم میخواهد از دستم بیفتد. آخ! «مسلمان نشنود کافر نبیند!»
آن وقت که هنوز از نردبام بالا نرفته بودیم بهدو نفراز کلفتها گفتم بروید بهاین قزاقها التماس کنید نفری یک چادر نماز چیت هم باشد بگیرید بیاورید سرمان کنیم. آنها هم دلشانرا بهدریا زدند. رفتند دوسه تا چادر چیت که سربازها کشمکش کرده بودند و پاره بود با چه التماسها گرفتند و آوردند که وقتی روی بام خانهٔ اتابک رفتیم آنها را داشتیم. یک ساعت بهغروب مانده چهارنفر صاحب منصب آمدند توی باغ اتابک اذن دادند که بهما راه بدهند بیائیم پائین. یک نردبام گذاردند توی آشپزخانهٔ اتابک. ما را بردند توی دالان آشپزخانه. این آشپزخانه نزدیک خانهٔ اردشیرخان بود. چون قزاقها اسبابها را بیشتر آنجا میریختند پدرسگها ما را دیدند. تا آنجا رفتیم ده پانزده تیر تفنگ عقب ما انداختند. ما توی دالان رسیده بودیم نخورد. و یک قدری نشستیم. «رضابالا» که نایب پلیس است و «عباسقلی خان» کدخدای محلهٔ دولت با سی و چهل نفر از اهل اداره آمدن توی باغ. در باغ را هم باز کردند ما را بردند توی یک اتاق. یک زن فرنگی با چهار زن چادر چاقچوری از اهل اداره آمدند پیش من که ببینند مرد میان ما نباشد. ما را بگردند بمب زیر چادرهامان نداشته باشیم. ما را گشتند. گفتند حالا هرجا که میخواهید بروید: ...«ملکالتمکلمین» را طناب انداختند. آن مردکهٔ روزنامهنویس را هم کشتند. ده پانزده نفر دیگر را هم کشتند. «تقیزاده» با چندین نفر دیگر رفتند سفارت انگلیس، هنوز هم آنجا هستند.
ملکه ایران
نقل از کتاب «اسناد و خاطرات ظهیرالدوله»