آفرینش جهان در اساطیر افریقا ۲: تفاوت بین نسخهها
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه) |
|||
(۱۸ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۴: | سطر ۱۴: | ||
[[Image:8-133.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۳]] | [[Image:8-133.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۸ صفحه ۱۳۳]] | ||
− | |||
− | ''' | + | '''باجلان فرخی''' |
− | == در اساطیر آفریقا == | + | == مارِ ازلی == |
+ | |||
+ | در اساطیر، مار برای انسان افسون خاصی دارد و در هالهئی از راز و ترس فرو رفته و در افسانهها غالباً او را ازلی میدانند. وحشت از مار بیشتر ناشی از حرکات مشکوک او بههنگام خزیدن، انزوا و نیش زهرآگین اوست. تصور جاودانی بودن مار از آنجا پیدا شده است که مار هر ساله پوست میاندازد و بهزندگی کردن ادامه میدهد. در اساطیر آفریقا تصویر ماری که دُم خود را بهدندان گرفته، نماد جاودانگی است. در اساطیر افریقا همهٔ مارها از چنین ویژگی برخودار نیستند و تنها نوعی مار بزرگ و بیزهر آفریقائی چنین خصوصیاتی دارد و کشتن او از محرّمات شمرده میشود. | ||
+ | |||
+ | در یک افسانهٔ «داهومی» بههنگام آفریده شدن جهان ماری برگرداگرد آن چنبر زد و آن را استوار کرد. هنوز مار آغازین جهان را در چنبر خود دارد و زمانی که آن را رها کند جهان نابود میشود و بهپایان میرسد. در افسانهئی آمده که ۳۵۰۰ مار بر فراز زمین و ۳۵۰۰ مار در زیر زمین چنبره زدهاند و زمین را استوار میدارند. بنابر روایتی ماری عظیم ستون جداکنندهٔ آسمان و زمین را محکم در میان گرفته سه رنگ آسمان یعنی سیاهی شب، سپیدی روز و سرخی بامداد با تعویض لباس این مار فراهم میآید. | ||
+ | |||
+ | در اسطورهئی آمده که مار نماد حرکت و جاری شدن است، بهسان نی در آب. مار در آبهای زیرزمین فرو میرود و حرکات زمین ناشی از حرکات اوست. در اسطورهٔ دیگری آمده ماری که گرداگرد زمین حلقه زده دائم در حرکت است و حرکات هیاکل آسمانی و ستارگان ناشی از حرکت اوست. | ||
+ | |||
+ | بنابر برخی از افسانههای افریقائی، در هر تالاب و رود و دریا ماری پنهان است و جهش آذرخش همانا ماری است که از دریا بهآسمان میرود و تندر هم صدای اوست. | ||
+ | |||
+ | در افسانهٔ دیگری آمده که نخستین باشندهٔ جهان پس از آفریننده، مار است و اوست که آفریننده را بههر سوی میبرد و امکان آفرینش جهان را فراهم میسازد. در این افسانه کوهها مدفوع مار آغازین است و چنین است که اگر انسان کوهها را بشکافد بهگنج دست مییابد. میگویند وقتی آفریننده زمین را آفرید زمین چندان سنگین بود که نزدیک بود در اقیانوسی که بر آن شناور است غرق شود. پس، آفریننده از مار خواست تا دُم خود را بهدندان و زمین را بهدوش بگیرد تا مانع غرق شدنش شود، و مار نیز چنان کرد. میگویند هنوز هم مار در زیرزمین بر دریا حلقه زده، و چون بالشتک گردی که مردم بههنگام حمل کوزهٔ آب بر سر میگذراند، زمین را از آب جدا ساخته است. میگویند مار همیشه از گرما میگریزد و دریا برای او مکان مناسبی است. میگویند بوزینگان سرخ دریا، بهفرمان آفریننده، با میلههای آهنی که از هر سوی گرد میآورند بهمار غذا میدهند و هرگاه که مار از روی خستگی جایش را عوض کند زلزلهئی بزرگ روی میدهد. میگویند اگر بوزینگان سرخ در غذا دادن بهمار غفلت ورزند مار که دمش را بهدندان دارد خود را خواهد خورد و همه چیز در دریا غرق خواهد شد و پایان جهان فرا خواهد رسید. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==خدا و زمین== | ||
+ | |||
+ | «اگوتمّلی» (Ogotemmeli) پیرمرد کوری که از قبیله «دوگون»، ساکن خم رود «نیجر» (Niger) در جنوب «تیمبوکتو» (Timbuctoo) روایت میکرد که | ||
+ | |||
+ | '''آمّا''' جهان را آفرید. '''آمّا''' خورشید و ماه را بهشکل جام آفرید. جام خورشید سپید و سوزان است و در حلقهئی از مس سرخ قرار دارد و جام ماه در حلقهئی از مس سپید محاط شده است. «آمّا» مشتی گل رس در چنگ گرفت و آن را بهفضا پرتاب کرد تا ستاره باشد و ستارگان این گونه یکی پس از دیگری آفریده شدند. «آمّا» از گل رس زمین را بههیأت زنی آفرید و در فضا قرار داد و زمین آفریده شد. | ||
+ | |||
+ | آمّا تنها بود، پس بهآغوش زمین پناه برد و بازمین همبستر شد. وقتی «آمّا» با زمین همآغوش میشد تپهئی یا چنان که میگویند لانهٔ موریانهئی راه او را سد کرد و همآغوشی بهنیکی انجام نیافت. از نخستین همآغوشی «آما» و زمین شغالی زاده شد که همیشه مایه رنج «آما» است. | ||
+ | |||
+ | دیگر بار «آما» و زمین همآغوش شدند و از آن دو، دوقلوئی بهرنگ گیاه، سبز و بهرنگ آب زائیده شد. نیمی از تن این دوقلو بههیأت انسان و نیمهٔ دیگر بههیأت مار بود. چشمان دوقلوها سرخ رنگ، زبانشان دوشاخه، و دستهایشان پیچاپیچ و پوستشان از موی سبز پوشیده بود. «آما» آنان را ارواج دوقلوی «نومّو» نامید. ارواح «نومو» سالها و قرنها در آسمان نزد «آما» ماندند و آن گاه «آما» آنان را بهدریا فرستاد تا فرمانروای آب و توفان و روح همیشه جاری آب باشند. | ||
+ | |||
+ | آن گاه که ارواح «نومو» در آسمان بودند مادر خود زمین را عریان یافتند و برای او پوشاکی فراهم آورند. ارواح «نومو» از گیاهان آسمانی پوشاکی بههم بافتند و شرم مادر را با آن پوشاندند. وقتی زمین با پوشاک گیاهی شرم خود را پوشانید سخن گفتن آغاز کرد و ارواح «نومو» در او نفوذ یافتند. | ||
+ | |||
+ | شغال، پوشاک زمین مارد را دزدید و سخن گفتن را فرا گرفتن و مادر بهاعماق لانهٔ مورچگان پناه برد. آما بهکمک ارواح «نومو» و بیوجود زنی انسان و انسانها را آفرید. چنین است که انسان تا نوجوانی نر و ماده است جنسیت او قدرتی ندارد. وقتی بهجوانی میرسد زن یا مرد بودن او شکل میگیرد. هر انسان بخشی از ارواح «نومو» را در خود دارد و پس از مرگ «نومو» از تن میگریزد و بهآسمان، که جایگاه دیرین اوست، باز میگردد. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==آتش== | ||
+ | در اسطورهٔ قوم «ایلا»، ساکن '''زامبیا،''' آمده است که در آغاز انسان آتش را نمیشناخت و زمین همیشه سرد بود. چنین بود تا باشندگان زمین انجمن کردند که بهجستجوی آتش برخیزند. زنبور بر آن شد تا نزد خدا رفته آتش را بهزمین آورد. پس کرکس، ماهیخوار و کلاغ با زنبور همسفر شدند و بهآسمان پرکشیدند. ده روز پس از آغاز سفر استخوانهای کرکس چون بارانی از آسمان فرو ریخت. بیست روز پس از آغاز سفر استخوانهای ماهیخوار هم چون باران از آسمان فروریخت. سی روز از آغاز سفر استخوانهای کلاغ هم چون باران از آسمان بهزمین فرو ریخت. زنبور رفت و رفت تا پس از سی روز بر پارهابری در آسمان آرام گرفت. فرمانروای آسمان زنبور را یافت و با خود بهآسمان برد و از او خواست که لانهاش را کنار اجاق آتش بنا کند، و زنبور چنین کرد. آنگاه زنبور داستان سردی زمین و نیاز بهآتش را با خدا در میان نهاد و خدا بهاو اجازه داد تا پاره آتشی بهزمین ببرد. و چنین بود که در زمین آتش پیدا شد و مردم افروختن آتش را فرا گرفتند. | ||
− | == | + | در یک اسطورهٔ قوم «دوگون» آمده است که آتش را ارواح «نومو» از آسمان بهزمین آوردند. چنین روایت میکنند که نخستین نیای انسان که آهنگر آسمان بود آتش را از کورهٔ آسمانی دزدید و بهزمین آورد. [مقایسه کنید با '''پرومِتِه''' در اساطیر یونانی]. وقتی که نخستین نیا آتش را از آسمان دزدید، «نومو» بهآذرخش فرمان داد که او را نابود کند. نخستین نیا خود را در پشت دَم چرمی آهنگری پنهان کرد و بر رنگینکمان نشست و بهزمین آمد. در این سفر دست و پای نخستین نیا شکست و هم از آن زمان است که دست و پای انسان از زانو و آرنج خم میشود. |
+ | |||
+ | در یک افسانهٔ قوم «پیگمی« آمده است که در روزگار قدیم پیگمیئی بهسفر رفت. رفت و رفت تا درون جنگل بهروستای زادگاه خدا رسید. مردم روستای خدا همیشه گرد آتش فروزان جمع میشدند و از گرمای آن لذت میبردند. پیگمی مدتی در روستای خدا ماند، و بعد آتش را دزدید و گریخت و گفتار شد. پیگمی سه بار آتش را دزدید و هر بار خدا او را بهچنگ آورد تا سرانجام، در بار چهارم، آتش را دزدید و بهنزد مردمان خود آورد. | ||
+ | |||
+ | بنابر روایت دیگری از همین قوم، پیگمیئی که راه خود را در جنگل گم کرده بود بهروستای خدا رسید. مادر خدا را دید که کنار آتش آرمیده است. پیگمی آتش را دزدید و گریخت و خدا او را یافت و آتش را بازگردانید. وقتی پیگمی داستان آتش را با مردم خود درمیان نهاد دو تن دیگر نیز بهدزدی آتش رفتند و بهسرنوشت پیگمی اول دچار شدند. چهارمین پیگمی از پر پرندگان پر و بالی برای خود درست کرد و آتش را دزدید و خدا هم بهناچار آتش را با او تقسیم کرد. پیگمی آتش را بهمردم خود هدیه کرد. وقتی هم که خدا آتش را نزد مادر پیر خود برد مادرش از سرما مرده بود. وقتی مادر خدا مرد خدا انسانها را بهمرگ محکوم کرد و چنین است که هر انسان بعد از پیر شدن میمیرد. و بدینگونه انسان با دست یافتن بهآتش میرا شد. | ||
+ | |||
+ | در روایت دیگری از همین قوم آمده است که در آغاز انسانها فن افروختن آتش را نمیدانستند و تنها میمونها در اعماق جنگل و در روستای خود آتش داشتند. پیگمی جوانی با آگاهی از این ماجرا لباسی از پوست درختان پوشید و بهروستای میمونها رفت، و مدتی با آنها گذرانید تا شبی لباسش را بهآتش زد و با بهآتش کشیدن روستای میمونها آتش را دزدید گریخت. پس از آن میمونها از آن روستا کوچیدند و بهجنگل دیگری رفتند و انسانها افروختن آتش را فرا گرفتند. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==تاریکی== | ||
+ | |||
+ | در یک افسانهٔ قبیلهٔ '''کونو''' ساکن «سیرالئون»، آمده است که در آغاز شب نبودو روشنائی همه چیز را در میان گرفته بود. چنین بود تا خدا بهخفاش سبد در بستهئی داد که بهماه برده در آنجا بگذارد. خفاش بهجانب ماه پر گشود؛ رفت و رفت تا خستگی بر او غالب شد و سبد را در گوشهپی از آسمان گذاشت تا کمی بیارامد. رهگذری سبد را یافت و درِ آن را گشود، و بدینگونه و همه جا در تاریکی پنهان شد. آن چه در سبد بود تاریکی بود که خدا میخواست آن را از زمین دور سازد و غفلت خفاش سبب پیدائی تاریکی شد. چنین است که خفاشها تمام روز را بهخواب میروند و شبها برای گرد کردن تاریکی و نهادن آن در سبد پرواز میکنند. از آن زمان شب پدید آمد و نور ماه را نیز یارای آن نیست که شب را چون روز روشن کند. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==مرگ== | ||
+ | |||
+ | در یک اسطوره دیگری از قبیلهٔ «کونو» آمده است که چون خدا انسان را آفرید بهاو نوید داد که زندگانی او جاودانه خواهد بود. چاره چنین بود که انسان بههنگام پیری پوست بیندازد و دیگر باره جوان شده از مرگ بگریزد. چنین بود تا وقتی که نخستین انسانها پیر شدند پس، خدا پوست تازه را در سبدی نهاد و آن را بهسگ داد تا بهانسان ارزانی دارد. سگ سبد را گرفت و رفت و رفت تا خستگی بر او چیری شد. سگ در جشنی که حیوانات در راه او بهپا کرده بودند شرکت کرد. مار هم در آن جشن بود و از راز پوست تازه آگاه شد. پس، آن را دزدید. انسانهای پیر چون پوست تازه بهآنها نرسید مردند، و مار با عوض کردن پوست جوان شد. چنین است که مار هر وقت پیر میشود پوست میاندازد و انسانها که پیر میشوند میمیرند. | ||
+ | در روایتی از قبیلهٔ «'''نُوبا'''»، ساکن سودان شرقی، آمده است که در آغاز مرگ نبود. وقتی انسانها میمردند مرگ آنان شبی بیش نبود و با فرارسیدن بامدادی دیگر، زنده میشدند. چنین بود تا خرگوشی بهانسانها گفت که مردهٔ خود را چال کنند، و آنان نیز چنین کردند. از آن پس خدا بر انسانها خشم گرفت و هر انسان بعد از مردن دیگر بهزندگی باز نمیگردد و پایان کار انسان مردن است. | ||
− | در | + | در یک اسطورهٔ قوم '''بُورُوندی''' آمده است که در آغاز خدا ساکن زمین بود و از انسانها در برابر مرگ محافظت میکرد. در آن روزگار مرگ را از بیم تیرهای تند پرواز و سگهای پاسبان خدا یارای نزدیک شدن بهمردمان نبود. چنین بود تا روزی که مرگ بهزمین نزدیک شد و سگهای پاسدار در پی او کردند؛ مرگ بههنگام گریز در کوره راهی زنی را دید و تمنا کرد که او را از سگها برهاند، و زن دهان گشود و مرگ را در کام خود پنهان کرد. خدا که در تعقیب مرگ بود فرا رسید و با آن که از ماجرا آگاه بود از زن پرسید «آیا مرگ را ندیدهای که از دست سگان بگریزد؟» و زن بهخدا دروغ گفت. خدای خشمگین از زن دور شد و از آن پس حمایت خود را از انسانها دریغ داشت، و مرگ بر انسان غالب شد. |
− | در یک | + | در یک اسطورهٔ قوم «مالاگسی» آمده است که زمین، دختر خدا، عادت داشت که از گل رس تندیسهای آدمی میساخت و با آنها بازی میکرد. خدا تندیسها را یافت و در آنانها دمید، و تندیسها زنده شدند. تندیسهای جان یافته زادوولد کردند و همه بهخدمت زمین درآمدند. خدا بر دختر خود حسد برد و از او خواست که نیمی از آدمیان خود را بهاو ببخشد. و زمین که آدمیان خود را دوست میداشت بهانه آورد و از دادن آنها بهاو خدداری کرد. پس خدا دَم خود را از آدمیان پس گرفت و از آن زمان آدمیان میرا شدند. چنین است که هر آدم چندی پس از زاده شدن از درون شروع بهپوسیدن میکند و سراجام پیری فرا میرسد و آدم میمیرد. |
− | در | + | در یک افسانهٔ قوم '''کراچی،''' ساکن «توگو»، آمده است که در آغاز آدمیان جاودانه بودند. چنین بود تا قحطسالی بزرگی پیدا شد و آدمیان گرسنه ماندند. جوانی بهجستجوی خوراک رفت و رفت تا در اعماق جنگل جسمی سیاه و رخشانی دید و بهسوی آن رفت. جوان نزدیکتر رفت و غول خفتهٔ سیاهی، بهرنگ شب، را دید که موئی چون ابریشم رخشان داشت. جوان ترسید و هنگامی که قصد فرار داشت غول بیدار شد و از او پرسید که آنجا چه میکند. جوان ماجرای قحطسالی و گرسنگی را بازگفت و غول که نام او مرگ بود از او خواست بردهٔ او باشد و جوان بهسبب گرسنگی پذیرفت و بردهٔ غول شد. روزها گذشت و جوان که سخت هوای یار و دیار دردلش افتاده بود از غول خواست که بهاو اجازه دهد تا بهدیدار خویشانش برود. غول از او خواست که برادر خود را نزد او بفرستد تا جای خالی او را بگیرد. جوان چنین کرد و پس از رسیدن بهزادگاهش برادرش را نزد غول فرستاد. روزها گذشت و جوان بهسبب قحطی گرسنگی نزد غول بازگشت اما برادرش را در آنجا نیافت. وقتی جوان از حال برادرش پرسید غول گفت او را بهسفری دوردست فرستاده است، و جوان آرام یافت. |
− | + | روزها گذشت و جوان دیگر بار هوای یار و دیار کرد و از غول اجازه خواست که بهدیدار خویشان برود. غول از جوان خواست که خواهرش را بهعنوان همسر نزد او بفرستد و جوان پس از رسیدن بهزادگاهش خواهر گرسنهاش را نزد غول فرستاد. | |
− | + | روزها گذشت و جوان دیگر بار بهسبب قحطی و گرسنگی نزد غول بازگشت و خواهرش را نیافت. وقتی جوان از خواهر خود پرسید غول گفت او را بهسفری دوردست فرستاده است. و اینبار جوان اگرچه نپذیرفت اما بهناچار خاموش ماند. جوان بهجستجوی برادی و خواهر همه جا را گشت و سرانجام استخوانهایشان را در کنام غولِ مرگ پیدا کرد. جوان بهاندیشهٔ انتقام پنهانی بهزادگاهش بازگشت و با خویشانش بهجایگاه غول بازگشتند و از را از پا افکندند. | |
− | + | مادر فرزند مرده که غول را بهخوبی میشناخت در جستجوی داروی زندگی موهای بلند و سیاه درخشان غول را کاوید و کاوید تا شیشهئی را که جاندارو در آن بود یافت. مادر اندکی از آن دارو را بر استخوانهای پسر و دختر مردهاش پاشید و استخوانها بههم آمدند و دختر و پسر مرده جان یافتند. و زندگی از سر گرفتند. | |
− | + | جوان بهبازیگوشی همهٔ جاندارو را در چشم غول مرگ ریخت و غول چشم گشود و هم در آن دم جوان بهخواب مرگ رفت. | |
− | + | چنین شد که انسانها میرا شدند. غول مرگ گهگاه چشم میگشاید و با هر بار چشم گشودن او انسانی میمیرد، و انسان را از مرگ گریزی نیست. | |
− | + | {{ستاره}} | |
− | + | '''مآخذ:''' | |
− | + | {{چپ به راست}} | |
+ | 1. African Mythology G. parrinder | ||
− | + | New Larousse Encyclpedia of Mythology | |
− | + | 2. | |
− | + | 3. Larousse World Mythology | |
+ | {{پایان چپ به راست}} | ||
+ | هرسه کتاب از انتشارات Hamlyn است. | ||
+ | {{لایک}} | ||
− | + | [[رده:کتاب جمعه ۸]] | |
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | [[رده:کتاب جمعه]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۶:۵۲
باجلان فرخی
مارِ ازلی
در اساطیر، مار برای انسان افسون خاصی دارد و در هالهئی از راز و ترس فرو رفته و در افسانهها غالباً او را ازلی میدانند. وحشت از مار بیشتر ناشی از حرکات مشکوک او بههنگام خزیدن، انزوا و نیش زهرآگین اوست. تصور جاودانی بودن مار از آنجا پیدا شده است که مار هر ساله پوست میاندازد و بهزندگی کردن ادامه میدهد. در اساطیر آفریقا تصویر ماری که دُم خود را بهدندان گرفته، نماد جاودانگی است. در اساطیر افریقا همهٔ مارها از چنین ویژگی برخودار نیستند و تنها نوعی مار بزرگ و بیزهر آفریقائی چنین خصوصیاتی دارد و کشتن او از محرّمات شمرده میشود.
در یک افسانهٔ «داهومی» بههنگام آفریده شدن جهان ماری برگرداگرد آن چنبر زد و آن را استوار کرد. هنوز مار آغازین جهان را در چنبر خود دارد و زمانی که آن را رها کند جهان نابود میشود و بهپایان میرسد. در افسانهئی آمده که ۳۵۰۰ مار بر فراز زمین و ۳۵۰۰ مار در زیر زمین چنبره زدهاند و زمین را استوار میدارند. بنابر روایتی ماری عظیم ستون جداکنندهٔ آسمان و زمین را محکم در میان گرفته سه رنگ آسمان یعنی سیاهی شب، سپیدی روز و سرخی بامداد با تعویض لباس این مار فراهم میآید.
در اسطورهئی آمده که مار نماد حرکت و جاری شدن است، بهسان نی در آب. مار در آبهای زیرزمین فرو میرود و حرکات زمین ناشی از حرکات اوست. در اسطورهٔ دیگری آمده ماری که گرداگرد زمین حلقه زده دائم در حرکت است و حرکات هیاکل آسمانی و ستارگان ناشی از حرکت اوست.
بنابر برخی از افسانههای افریقائی، در هر تالاب و رود و دریا ماری پنهان است و جهش آذرخش همانا ماری است که از دریا بهآسمان میرود و تندر هم صدای اوست.
در افسانهٔ دیگری آمده که نخستین باشندهٔ جهان پس از آفریننده، مار است و اوست که آفریننده را بههر سوی میبرد و امکان آفرینش جهان را فراهم میسازد. در این افسانه کوهها مدفوع مار آغازین است و چنین است که اگر انسان کوهها را بشکافد بهگنج دست مییابد. میگویند وقتی آفریننده زمین را آفرید زمین چندان سنگین بود که نزدیک بود در اقیانوسی که بر آن شناور است غرق شود. پس، آفریننده از مار خواست تا دُم خود را بهدندان و زمین را بهدوش بگیرد تا مانع غرق شدنش شود، و مار نیز چنان کرد. میگویند هنوز هم مار در زیرزمین بر دریا حلقه زده، و چون بالشتک گردی که مردم بههنگام حمل کوزهٔ آب بر سر میگذراند، زمین را از آب جدا ساخته است. میگویند مار همیشه از گرما میگریزد و دریا برای او مکان مناسبی است. میگویند بوزینگان سرخ دریا، بهفرمان آفریننده، با میلههای آهنی که از هر سوی گرد میآورند بهمار غذا میدهند و هرگاه که مار از روی خستگی جایش را عوض کند زلزلهئی بزرگ روی میدهد. میگویند اگر بوزینگان سرخ در غذا دادن بهمار غفلت ورزند مار که دمش را بهدندان دارد خود را خواهد خورد و همه چیز در دریا غرق خواهد شد و پایان جهان فرا خواهد رسید.
خدا و زمین
«اگوتمّلی» (Ogotemmeli) پیرمرد کوری که از قبیله «دوگون»، ساکن خم رود «نیجر» (Niger) در جنوب «تیمبوکتو» (Timbuctoo) روایت میکرد که
آمّا جهان را آفرید. آمّا خورشید و ماه را بهشکل جام آفرید. جام خورشید سپید و سوزان است و در حلقهئی از مس سرخ قرار دارد و جام ماه در حلقهئی از مس سپید محاط شده است. «آمّا» مشتی گل رس در چنگ گرفت و آن را بهفضا پرتاب کرد تا ستاره باشد و ستارگان این گونه یکی پس از دیگری آفریده شدند. «آمّا» از گل رس زمین را بههیأت زنی آفرید و در فضا قرار داد و زمین آفریده شد.
آمّا تنها بود، پس بهآغوش زمین پناه برد و بازمین همبستر شد. وقتی «آمّا» با زمین همآغوش میشد تپهئی یا چنان که میگویند لانهٔ موریانهئی راه او را سد کرد و همآغوشی بهنیکی انجام نیافت. از نخستین همآغوشی «آما» و زمین شغالی زاده شد که همیشه مایه رنج «آما» است.
دیگر بار «آما» و زمین همآغوش شدند و از آن دو، دوقلوئی بهرنگ گیاه، سبز و بهرنگ آب زائیده شد. نیمی از تن این دوقلو بههیأت انسان و نیمهٔ دیگر بههیأت مار بود. چشمان دوقلوها سرخ رنگ، زبانشان دوشاخه، و دستهایشان پیچاپیچ و پوستشان از موی سبز پوشیده بود. «آما» آنان را ارواج دوقلوی «نومّو» نامید. ارواح «نومو» سالها و قرنها در آسمان نزد «آما» ماندند و آن گاه «آما» آنان را بهدریا فرستاد تا فرمانروای آب و توفان و روح همیشه جاری آب باشند.
آن گاه که ارواح «نومو» در آسمان بودند مادر خود زمین را عریان یافتند و برای او پوشاکی فراهم آورند. ارواح «نومو» از گیاهان آسمانی پوشاکی بههم بافتند و شرم مادر را با آن پوشاندند. وقتی زمین با پوشاک گیاهی شرم خود را پوشانید سخن گفتن آغاز کرد و ارواح «نومو» در او نفوذ یافتند.
شغال، پوشاک زمین مارد را دزدید و سخن گفتن را فرا گرفتن و مادر بهاعماق لانهٔ مورچگان پناه برد. آما بهکمک ارواح «نومو» و بیوجود زنی انسان و انسانها را آفرید. چنین است که انسان تا نوجوانی نر و ماده است جنسیت او قدرتی ندارد. وقتی بهجوانی میرسد زن یا مرد بودن او شکل میگیرد. هر انسان بخشی از ارواح «نومو» را در خود دارد و پس از مرگ «نومو» از تن میگریزد و بهآسمان، که جایگاه دیرین اوست، باز میگردد.
آتش
در اسطورهٔ قوم «ایلا»، ساکن زامبیا، آمده است که در آغاز انسان آتش را نمیشناخت و زمین همیشه سرد بود. چنین بود تا باشندگان زمین انجمن کردند که بهجستجوی آتش برخیزند. زنبور بر آن شد تا نزد خدا رفته آتش را بهزمین آورد. پس کرکس، ماهیخوار و کلاغ با زنبور همسفر شدند و بهآسمان پرکشیدند. ده روز پس از آغاز سفر استخوانهای کرکس چون بارانی از آسمان فرو ریخت. بیست روز پس از آغاز سفر استخوانهای ماهیخوار هم چون باران از آسمان فروریخت. سی روز از آغاز سفر استخوانهای کلاغ هم چون باران از آسمان بهزمین فرو ریخت. زنبور رفت و رفت تا پس از سی روز بر پارهابری در آسمان آرام گرفت. فرمانروای آسمان زنبور را یافت و با خود بهآسمان برد و از او خواست که لانهاش را کنار اجاق آتش بنا کند، و زنبور چنین کرد. آنگاه زنبور داستان سردی زمین و نیاز بهآتش را با خدا در میان نهاد و خدا بهاو اجازه داد تا پاره آتشی بهزمین ببرد. و چنین بود که در زمین آتش پیدا شد و مردم افروختن آتش را فرا گرفتند.
در یک اسطورهٔ قوم «دوگون» آمده است که آتش را ارواح «نومو» از آسمان بهزمین آوردند. چنین روایت میکنند که نخستین نیای انسان که آهنگر آسمان بود آتش را از کورهٔ آسمانی دزدید و بهزمین آورد. [مقایسه کنید با پرومِتِه در اساطیر یونانی]. وقتی که نخستین نیا آتش را از آسمان دزدید، «نومو» بهآذرخش فرمان داد که او را نابود کند. نخستین نیا خود را در پشت دَم چرمی آهنگری پنهان کرد و بر رنگینکمان نشست و بهزمین آمد. در این سفر دست و پای نخستین نیا شکست و هم از آن زمان است که دست و پای انسان از زانو و آرنج خم میشود.
در یک افسانهٔ قوم «پیگمی« آمده است که در روزگار قدیم پیگمیئی بهسفر رفت. رفت و رفت تا درون جنگل بهروستای زادگاه خدا رسید. مردم روستای خدا همیشه گرد آتش فروزان جمع میشدند و از گرمای آن لذت میبردند. پیگمی مدتی در روستای خدا ماند، و بعد آتش را دزدید و گریخت و گفتار شد. پیگمی سه بار آتش را دزدید و هر بار خدا او را بهچنگ آورد تا سرانجام، در بار چهارم، آتش را دزدید و بهنزد مردمان خود آورد.
بنابر روایت دیگری از همین قوم، پیگمیئی که راه خود را در جنگل گم کرده بود بهروستای خدا رسید. مادر خدا را دید که کنار آتش آرمیده است. پیگمی آتش را دزدید و گریخت و خدا او را یافت و آتش را بازگردانید. وقتی پیگمی داستان آتش را با مردم خود درمیان نهاد دو تن دیگر نیز بهدزدی آتش رفتند و بهسرنوشت پیگمی اول دچار شدند. چهارمین پیگمی از پر پرندگان پر و بالی برای خود درست کرد و آتش را دزدید و خدا هم بهناچار آتش را با او تقسیم کرد. پیگمی آتش را بهمردم خود هدیه کرد. وقتی هم که خدا آتش را نزد مادر پیر خود برد مادرش از سرما مرده بود. وقتی مادر خدا مرد خدا انسانها را بهمرگ محکوم کرد و چنین است که هر انسان بعد از پیر شدن میمیرد. و بدینگونه انسان با دست یافتن بهآتش میرا شد.
در روایت دیگری از همین قوم آمده است که در آغاز انسانها فن افروختن آتش را نمیدانستند و تنها میمونها در اعماق جنگل و در روستای خود آتش داشتند. پیگمی جوانی با آگاهی از این ماجرا لباسی از پوست درختان پوشید و بهروستای میمونها رفت، و مدتی با آنها گذرانید تا شبی لباسش را بهآتش زد و با بهآتش کشیدن روستای میمونها آتش را دزدید گریخت. پس از آن میمونها از آن روستا کوچیدند و بهجنگل دیگری رفتند و انسانها افروختن آتش را فرا گرفتند.
تاریکی
در یک افسانهٔ قبیلهٔ کونو ساکن «سیرالئون»، آمده است که در آغاز شب نبودو روشنائی همه چیز را در میان گرفته بود. چنین بود تا خدا بهخفاش سبد در بستهئی داد که بهماه برده در آنجا بگذارد. خفاش بهجانب ماه پر گشود؛ رفت و رفت تا خستگی بر او غالب شد و سبد را در گوشهپی از آسمان گذاشت تا کمی بیارامد. رهگذری سبد را یافت و درِ آن را گشود، و بدینگونه و همه جا در تاریکی پنهان شد. آن چه در سبد بود تاریکی بود که خدا میخواست آن را از زمین دور سازد و غفلت خفاش سبب پیدائی تاریکی شد. چنین است که خفاشها تمام روز را بهخواب میروند و شبها برای گرد کردن تاریکی و نهادن آن در سبد پرواز میکنند. از آن زمان شب پدید آمد و نور ماه را نیز یارای آن نیست که شب را چون روز روشن کند.
مرگ
در یک اسطوره دیگری از قبیلهٔ «کونو» آمده است که چون خدا انسان را آفرید بهاو نوید داد که زندگانی او جاودانه خواهد بود. چاره چنین بود که انسان بههنگام پیری پوست بیندازد و دیگر باره جوان شده از مرگ بگریزد. چنین بود تا وقتی که نخستین انسانها پیر شدند پس، خدا پوست تازه را در سبدی نهاد و آن را بهسگ داد تا بهانسان ارزانی دارد. سگ سبد را گرفت و رفت و رفت تا خستگی بر او چیری شد. سگ در جشنی که حیوانات در راه او بهپا کرده بودند شرکت کرد. مار هم در آن جشن بود و از راز پوست تازه آگاه شد. پس، آن را دزدید. انسانهای پیر چون پوست تازه بهآنها نرسید مردند، و مار با عوض کردن پوست جوان شد. چنین است که مار هر وقت پیر میشود پوست میاندازد و انسانها که پیر میشوند میمیرند.
در روایتی از قبیلهٔ «نُوبا»، ساکن سودان شرقی، آمده است که در آغاز مرگ نبود. وقتی انسانها میمردند مرگ آنان شبی بیش نبود و با فرارسیدن بامدادی دیگر، زنده میشدند. چنین بود تا خرگوشی بهانسانها گفت که مردهٔ خود را چال کنند، و آنان نیز چنین کردند. از آن پس خدا بر انسانها خشم گرفت و هر انسان بعد از مردن دیگر بهزندگی باز نمیگردد و پایان کار انسان مردن است.
در یک اسطورهٔ قوم بُورُوندی آمده است که در آغاز خدا ساکن زمین بود و از انسانها در برابر مرگ محافظت میکرد. در آن روزگار مرگ را از بیم تیرهای تند پرواز و سگهای پاسبان خدا یارای نزدیک شدن بهمردمان نبود. چنین بود تا روزی که مرگ بهزمین نزدیک شد و سگهای پاسدار در پی او کردند؛ مرگ بههنگام گریز در کوره راهی زنی را دید و تمنا کرد که او را از سگها برهاند، و زن دهان گشود و مرگ را در کام خود پنهان کرد. خدا که در تعقیب مرگ بود فرا رسید و با آن که از ماجرا آگاه بود از زن پرسید «آیا مرگ را ندیدهای که از دست سگان بگریزد؟» و زن بهخدا دروغ گفت. خدای خشمگین از زن دور شد و از آن پس حمایت خود را از انسانها دریغ داشت، و مرگ بر انسان غالب شد.
در یک اسطورهٔ قوم «مالاگسی» آمده است که زمین، دختر خدا، عادت داشت که از گل رس تندیسهای آدمی میساخت و با آنها بازی میکرد. خدا تندیسها را یافت و در آنانها دمید، و تندیسها زنده شدند. تندیسهای جان یافته زادوولد کردند و همه بهخدمت زمین درآمدند. خدا بر دختر خود حسد برد و از او خواست که نیمی از آدمیان خود را بهاو ببخشد. و زمین که آدمیان خود را دوست میداشت بهانه آورد و از دادن آنها بهاو خدداری کرد. پس خدا دَم خود را از آدمیان پس گرفت و از آن زمان آدمیان میرا شدند. چنین است که هر آدم چندی پس از زاده شدن از درون شروع بهپوسیدن میکند و سراجام پیری فرا میرسد و آدم میمیرد.
در یک افسانهٔ قوم کراچی، ساکن «توگو»، آمده است که در آغاز آدمیان جاودانه بودند. چنین بود تا قحطسالی بزرگی پیدا شد و آدمیان گرسنه ماندند. جوانی بهجستجوی خوراک رفت و رفت تا در اعماق جنگل جسمی سیاه و رخشانی دید و بهسوی آن رفت. جوان نزدیکتر رفت و غول خفتهٔ سیاهی، بهرنگ شب، را دید که موئی چون ابریشم رخشان داشت. جوان ترسید و هنگامی که قصد فرار داشت غول بیدار شد و از او پرسید که آنجا چه میکند. جوان ماجرای قحطسالی و گرسنگی را بازگفت و غول که نام او مرگ بود از او خواست بردهٔ او باشد و جوان بهسبب گرسنگی پذیرفت و بردهٔ غول شد. روزها گذشت و جوان که سخت هوای یار و دیار دردلش افتاده بود از غول خواست که بهاو اجازه دهد تا بهدیدار خویشانش برود. غول از او خواست که برادر خود را نزد او بفرستد تا جای خالی او را بگیرد. جوان چنین کرد و پس از رسیدن بهزادگاهش برادرش را نزد غول فرستاد. روزها گذشت و جوان بهسبب قحطی گرسنگی نزد غول بازگشت اما برادرش را در آنجا نیافت. وقتی جوان از حال برادرش پرسید غول گفت او را بهسفری دوردست فرستاده است، و جوان آرام یافت.
روزها گذشت و جوان دیگر بار هوای یار و دیار کرد و از غول اجازه خواست که بهدیدار خویشان برود. غول از جوان خواست که خواهرش را بهعنوان همسر نزد او بفرستد و جوان پس از رسیدن بهزادگاهش خواهر گرسنهاش را نزد غول فرستاد.
روزها گذشت و جوان دیگر بار بهسبب قحطی و گرسنگی نزد غول بازگشت و خواهرش را نیافت. وقتی جوان از خواهر خود پرسید غول گفت او را بهسفری دوردست فرستاده است. و اینبار جوان اگرچه نپذیرفت اما بهناچار خاموش ماند. جوان بهجستجوی برادی و خواهر همه جا را گشت و سرانجام استخوانهایشان را در کنام غولِ مرگ پیدا کرد. جوان بهاندیشهٔ انتقام پنهانی بهزادگاهش بازگشت و با خویشانش بهجایگاه غول بازگشتند و از را از پا افکندند.
مادر فرزند مرده که غول را بهخوبی میشناخت در جستجوی داروی زندگی موهای بلند و سیاه درخشان غول را کاوید و کاوید تا شیشهئی را که جاندارو در آن بود یافت. مادر اندکی از آن دارو را بر استخوانهای پسر و دختر مردهاش پاشید و استخوانها بههم آمدند و دختر و پسر مرده جان یافتند. و زندگی از سر گرفتند.
جوان بهبازیگوشی همهٔ جاندارو را در چشم غول مرگ ریخت و غول چشم گشود و هم در آن دم جوان بهخواب مرگ رفت.
چنین شد که انسانها میرا شدند. غول مرگ گهگاه چشم میگشاید و با هر بار چشم گشودن او انسانی میمیرد، و انسان را از مرگ گریزی نیست.
***
مآخذ:
1. African Mythology G. parrinder
New Larousse Encyclpedia of Mythology
2.
3. Larousse World Mythology
هرسه کتاب از انتشارات Hamlyn است.