کلاه کلمنتیس: تفاوت بین نسخهها
جز |
|||
سطر ۹۳: | سطر ۹۳: | ||
مکانیک دوباره روی موتور خم شد و گفت: در پراگ، مردی در وسط میدان ونسسلاوس {{نشان|Wenceslaus}} ایستاده دارد بالا میآورد. عابری میایستد، با اندوه تماشایش میکند، سری تکان میدهد و میگوید: «کاش میدانستی چه خوب وضعت را درک میکنم!» | مکانیک دوباره روی موتور خم شد و گفت: در پراگ، مردی در وسط میدان ونسسلاوس {{نشان|Wenceslaus}} ایستاده دارد بالا میآورد. عابری میایستد، با اندوه تماشایش میکند، سری تکان میدهد و میگوید: «کاش میدانستی چه خوب وضعت را درک میکنم!» | ||
− | قتل عام خونین در بنگلادش، | + | :::::::::::::::::::<nowiki>***</nowiki> |
− | فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد؛ جنگ در شبه | + | |
− | کنند؛ حمام خون کامبوج | + | قتل عام خونین در بنگلادش، بهسرعت خاطرهٔ هجوم روسیه بهچکسلواکی را از میان برد؛ قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد؛ جنگ در شبه جزیرهٔ سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند؛ حمام خون کامبوج خاطرهٔ سینا را فرو شست؛ و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند. |
− | یاد بردند. | + | |
− | در | + | در دورانهای گذشته، هنگامی که تاریخ هنوز بهکندی حرکت میکرد، وقایع تاریخی انگشتشماری که اتفاق میافتاد بهراحتی در یادها میماند و زمینهٔ آشنایی را ایجاد میکرد که بر آن صحنههای هیجانانگیز ماجراهای فردی بشری بازی میشد. امروزه، تاریخ بهشتاب میگذرد. یک واقعهٔ سیاسی فقط برای یک روز خبر داغ است، و روز بعد فراموش میشود تا باز یک روز صبح آغشته بهشبنم تازگی دوباره پدیدار شود. برای داستانگو، تاریخ دیگر پردهٔ آویختهای نیست بلکه صحنهٔ گردانی است از ماجراهای شگفت، که نمایش، بر زمینهٔ ابتذال آشنا و متعارف زندگیهای فردی بازی میشود. |
− | که اتفاق | + | |
− | + | دیگر کسی نمیتواند واقعهئی را برای همگان آشنا بپندارد فقط بهاین دلیل که در گذشتهئی نزدیک اتفاق افتاده است. از این رو باید بهبرخی از رویدادهای اخیر چنان اشاره کنم که گویی هزار سال پیش اتفاق افتادهاند. در سال ۱۹۳۹ ارتشهای آلمان بهبوهمیا وارد شد، و حکومت چک از میان رفت. در سال ۱۹۴۵ ارتشهای روسیه بهبوهمیا وارد شد، و این سرزمین بار دیگر خود را جمهوری مستقلی اعلام کرد. مردم چک بهروسیه که آلمانها را از سرزمینشان رانده بود دل باختند، و این موج علاقه شامل حال حزب کمونیست چکسلواکی هم شد. و چنین افتاد که در فوریهٔ ۱۹۴۸ کمونیستها توانستند نه با خونریزی بلکه در میان فریادهای هلهلهٔ تقریباً نیمی از ملت زمام امور را بهدست بگیرند. و لطفاً در نظر داشته باشید: آن نیمی که هلهله کشید، نیمهٔ پرتحرکتر، باهوشتر و بهتر بود. | |
− | امروزه، تاریخ | + | |
− | فراموش | + | بله، هرچه دلتان میخواهد بگوئید، کمونیستها باهوشتر بودند، آنان برنامهٔ پرعظمتی داشتند: طرحی برای یک دنیای نو که در آن هرکس جائی داشت. کسانی که با آنان مخالفت میکردند هیچ رؤیای عظیمی نداشتند؛ فقط یک مشت اصول اخلاقی کهنه و کسالتآور تو چنتهشان بود که امیدوار بودند با آن شکافها و پارگیهای نظام مستقر را وصله پینه کنند. هیچ جای شگفتی نیست که مشتاقان بلندپرواز بهآسانی بر محتاطان سازشکار فائق آمدند و بیدرنگ دست بهکار شدند تا رؤیاشان را بهعمل درآورند: رؤیاشان که آرمان عدالت برای همه بود. |
− | دیگر | + | |
− | آشنا و متعارف زندگیهای فردی بازی | ||
− | دیگر کسی | ||
− | اتفاق افتاده است. از این رو باید | ||
− | اتفاق | ||
− | سال | ||
− | اعلام کرد. | ||
− | مردم چک | ||
− | حزب کمونیست چکسلواکی هم شد. و چنین | ||
− | با خونریزی بلکه در میان فریادهای | ||
− | و | ||
− | بله، هرچه دلتان | ||
− | طرحی برای یک دنیای نو که در آن هرکس جائی داشت. کسانی که با آنان مخالفت | ||
− | |||
− | بودند با آن | ||
− | مشتاقان | ||
− | |||
تاکید می کنم: آرمان و برای همه. از اول کائنات، همه ابناء بشر مشتاقانه چنین آرمانی را داشته اند. | تاکید می کنم: آرمان و برای همه. از اول کائنات، همه ابناء بشر مشتاقانه چنین آرمانی را داشته اند. | ||
باغی که در آن بلبلان می خوانند، قلمروی که در آن طبیعت چون نیروئی بیگانه در برابر انسان قد | باغی که در آن بلبلان می خوانند، قلمروی که در آن طبیعت چون نیروئی بیگانه در برابر انسان قد |
نسخهٔ ۱۱ اوت ۲۰۱۰، ساعت ۰۴:۲۱
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
نوشتهٔ میلان کوندرا[۱]
در فوریهٔ ۱۹۴۸، رهبر کمونیست، کلمنت گوتوالد [۲] در پراگ بر مهتابی قصری بهسبک باروک قدم گذاشت تا برای صدها هزار نفر انسانی که در میدان شهر قدیم ازدحام کرده بودند سخن بگوید. لحظهئی حساس در تاریخ قوم چک بود. از آن لحظات سرنوشتسازی که فقط یکی دوبار در هر هزار سال پیش میآید.
گوتوالد را رفقا دوره کرده بودند، و کلمنتیس [۳] در کنارش ایستاده بود. دانههای برف در هوای سرد میچرخید، و گوتوالد سرش برهنه بود. کلمنتیس که نگران سرما خوردن او بود کلاه لبهخز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت.
عکس گوتوالد در حالی که از مهتابی با ملّت سخن میگوید و کلاه خزی بر سر دارد و رفقا دوره اش کردهاند، هزاران بار توسط دم و دستگاه تبلیغات دولتی چاپ شد. تاریخ چکسلواکی کمونیست بر آن مهتابی زاده شد. بهزودی هر بچهئی در سراسر کشور با آن عکس تاریخی آشنا شد، از راه کتابهای مدرسه، دیوارکوبها و نمایشگاهها.
چهار سال بعد کلمنتیس بهخیانت متهم شد و بهدارش آویختند. ادارهٔ ارشاد ملی بیدرنگ نام او را از تاریخ محو کرد، و البته چهرهاش را از همهٔ عکسها تراشید. از آن تاریخ تا کنون گوتوالد تنها بر مهتابی ایستاده است، و آنجا که زمانی کلمنتیس ایستاده بود فقط دیوار لخت قصر دیده میشود. تنها چیزی که از او باقی مانده، کلاه اوست که همچنان بر سر گوتوالد قرار دارد.
سال ۱۹۷۱ است، و میرک [۴] میگوید: تلاش انسان در برابر قدرت، تلاش حافظه است در برابر نسیان.
و این چنین میخواهد چیزی را توجیه کند که دوستانش بیاحتیاطی میخوانند. با وسواس، هر روز، خاطراتش را مینویسد، نامههایش را بایگانی میکند، از جلساتی یادداشت برمیدارد که در آنها وضع جاری مورد بحث قرار میگیرد و مسیر اقدامات بعدی تعیین میشود. مرتب توضیح میدهد: آنچه ما میکنیم بههیچ وجه تخطی از قانون اساسی نیست. عقبنشینی، قبول جرم - مسلماً این راه بهشکست میانجامد.
حدود یک هفته پیش، هنگامی که با دستهاش بر بام ساختمانی نوساز کار میکرد بهپایین نگریست و دچار سرگیجه شد. توازنش را از کف داد و بهمیلهٔ نااستواری چنگ انداخت، که از جا کنده شد و نقش زمینش کرد. ابتدا جراحاتش وحشتناک مینمود، اما بهمحض آنکه دریافت که فقط یک شکستگی پیش پاافتاده در بازو دارد، با رضایت خاطر فکر کرد که دو سه هفته تعطیلی در انتظار اوست. - سرانجام فرصتی که شدیداً بدان نیاز داشت بهدستش افتاده بود تا بهکارهایش نظم و نسق بدهد.
میدید که آخرالامر حق با دوستان محتاطترش بوده است. قانون اساسی آزادی بیان را تضمین میکرد، اما قانون هر عملی را که خلاف مصالح ملک تلقی میشد کیفر می داد. هیچ کس نمیدانست چه وقت ممکن است دولت فریاد بردارد که این یا آن گفته خلاف مصالح بوده است. از این رو تصمیم گرفت اسناد جرم خود را بهجای مطمئنی منتقل کند.
با این همه، ابتدا میخواست قضیهٔ زدنا [۵] را فیصله بدهد. چندین بار خواسته بود از طریق تلفن راه دور با او حرف بزند اما نتوانسته بود و بدین ترتیب چهار روز را هدر داده بود. تا این که دیروز توانست سرانجام با او حرف بزند. زدنا قول داده بود که امروز بعدازظهر منتظرش بماند.
پسر هفده سالهٔ میرک اعتراض کرده بود که پدرش با یک دست گچ گرفته چگونه میتواند رانندگی کند. در واقع هم، این سفر، سخت خسته کننده از آب درآمد. بازوی آسیب دیده وبال گردن میرک شده روی سینهاش آویزان است و تکان تکان میخورد، و هر وقت لازم است دنده عوض شود ناچاراست فرمان را رها کند.
- ***
بیش از بیست سال از ماجرای او با زدنا گذشته، فقط یک مشت خاطره از آن باقی مانده بود.
یکی از دیدارهایشان را بهیاد میآورد که زدنا گریهکنان آمده بود، فین فین میکرد و با دستمالی چشمانش را پاک میکرد. پرسیده بود قضیه چیست، و زدنا توضیح داده بود که یکی از رجال روسی شب پیش مرده است. ژدانف [۶] یا آربوزوف [۷] یا ماستوربوف [۸]. - با توجه بهحجم اشکهای زدنا، درگذشت ماستوربوف پیش از مرگ پدرش او را متأثر کرده بود.
آیا ممکن است که چنین حادثهئی واقعاً رخ داده باشد؟ شاید صحنهٔ زاری بر مرگ ماستوربوف فقط زاییدهٔ نفرت کنونی او از زدنا است؟ ولی نه، واقعاً اتفاق افتاده بود. مثل آفتاب روشن بود. اما البته دیگر نمیتوانست شرائط خاصی را که باعث شده بود اشکهای او باورکردنی و واقعی جلوه کند بهیاد آورد، و بدین سان، خاطرهئی که از آن واقعه داشت نامتصور بهنظر میرسید. چیزی مثل یک کاریکاتور.
همهٔ خاطراتش از زدنا چنین بود. فیالمثل، با هم در تراموا از آپارتمانی بر میگشتند که در آن برای نخستین بار عشقبازی کرده بودند. (میرک با رضایتی خاص بهخودش اطمینان میدهد که همهٔ عشقبازیهایشان را فراموش کرده است و نمی تواند لحظهئی از صمیمیت گذشته را بهیاد بیاورد.) زدنا در گوشهئی از تراموای پر سر و صدا نشسته بود. چهرهاش عبوس و درهم کشیده بود و بهطرزی عجیب پیر بهنظر میرسید. وقتی ازش پرسیده بود چرا این قدر ناراحت است، کاشف بهعمل آمده بود که زدنا از عشقبازیشان ناراضی است. گفته بود مثل یک روشنفکر با او عشقبازی کرده است.
در زبان سیاسی آن زمان کلمهٔ «روشنفکر» یک فحش بود و در تعریف کسی بهکار میرفت که در برابر زندگی گیج و از مردم بریده باشد. برچسبی بود که توسط کمونیستها به همهٔ کمونیستهایی که بهدار کشیده میشدند الصاق میشد. در تضاد با شهروندانی که پایشان محکم بهزمین چسبیده بود، فرض بر این بود که روشنفکران در هوا شناورند. بنابراین، کیفر مناسبشان این بود که زمین برای همیشه از زیر پایشان کشیده شود و در هوا آویخته بمانند.
اما زدنا وقتی او را متهم میکرد که مثل یک روشنفکر عشقبازی کرده است چه در سر داشت؟
بهجهتی از او ناراضی بود، و درست همان طور که قادر بود انتزاعی را (رابطهاش را با یک غریبه مثل ماستوربوف) با انضمامیترین عواطف (ظاهر شده بهصورت اشکها) پُر کند، میتوانست بهملموسترین اعمال هم مفهومی انتزاعی بدهد و عدم رضایت خود را با لفظی سیاسی نامگذاری کند.
- ***
نگاهی در آیینهٔ جلو انداخت و متوجه شد که ماشینی تمام مدت او را تعقیب میکرده است. هیچ گاه شک نکرده بود که زیرنظر است، اما تا کنون همیشه با ظرافتی استادانه عمل کرده بودند. اکنون تغییری اساسی رخ داده بود: میخواستند که او از حضورشان آگاه باشد.
بیرون شهر در بیست کیلومتری پراگ نردهئی بلند بود و در پس آن یک کارگاه سرویس و تعمیر ماشین. یکی از دوستان خوبش در آنجا کار میکرد و او میخواست استارت ماشینش را عوض کند. جلو مدخل کارگاه ایستاد. دروازهای با راه راههای سرخ و سفید راه را سد کرده بود. زنی خپله کنار دروازه ایستاده بود. میرک منتظر شد تا زن دروازه را باز کند، اما او بیحرکت ماند و بهاش خیره شد. بهعبث بوق را بهصدا درآورد. سرانجام ناچار شد شیشه را پایین بکشد.
زن گفت: - هنوز زندانیت نکردهاند؟
میرک جواب داد: - نه، هنوز زندانیم نکردهاند. ممکن است دروازه را باز کنی؟
زن مدتی با خونسردی بهاو خیره شد، خمیازه کشید، و سلانهسلانه بهدرون اتاق دربانی رفت روی صندلی ولو شد و دیگر اعتنایی بهمیرک نکرد.
از ماشین پیاده شد و از کنار دروازه بهطرف کارگاه رفت تا دوستش را پیدا کند. مکانیک را پیدا کرد و با خودش دم دروازه آورد (پیرزن هنوز خونسرد درون اتاقک دربانی نشسته بود). مکانیک دروازه را باز کرد و میرک ماشین را آورد توی حیاط.
مکانیک گفت: - چه انتظاری داری؟ آن جور که در تلویزیون خودنمایی میکنی، حالا دیگر هر پیرزنی توی این کشور قیافهات را میشناسد.
میرک پرسید : این زن کیست اصلًا؟
از جوابی که مکانیک داد دریافت که پس از هجوم قشون روس، که بوهمیا را مورد اشغال قرار دادند و قدرت خود را در سراسر کشور استوار کردند، زندگی این زن دستخوش تغییر عجیبی شده است. دیده است که کوچکترین وابستگی کافی است که شخص، توسط اشخاص بالاتر و مقام و شغل و حتی نان روزانه دست یابند (و تمامی جهان بالاتر از او بودند). این موضوع او را بههیجان آورده، سر خود شروع کرده است بهمتهم کردن و محکوم کردن این و آن.
- پس چطور هنوز تو شغل دربانی باقی مانده؟ چرا ارتقاء درجه پیدا نکرده؟
مکانیک لبخند زد: بهزحمت میتواند تا ده بشمارد. نمیتوانند بهاش ارتقاء درجه بدهند. فقط میتواند بهحق او در متهم کردن مردم صحه بگذارند، و این خودش برای او در حکم ارتقاء درجه است.
جلو ماشین را بالا زد و موتور را امتحان کرد.
میرک ناگهان متوجه شد که یکی پشت سرش ایستاده است. برگشت: مردی بود با کت خاکستری، پیراهن سفید و کراوات، و شلواری قهوهئی. گردنی کلفت، صورتی پف کرده و مویی مجعد، جوگندمی و مرتب داشت. مکانیک را تماشا میکرد که زیر سرپوش بالا زده خم شده بود.
پس از چند لحظهئی مکانیک هم متوجه حضور او شد و قامتش را راست کرد: - پی کسی میگردید؟
گردن کلفت مو مرتب جواب داد: نه. پی کسی نمیگردم. مکانیک دوباره روی موتور خم شد و گفت: در پراگ، مردی در وسط میدان ونسسلاوس [۹] ایستاده دارد بالا میآورد. عابری میایستد، با اندوه تماشایش میکند، سری تکان میدهد و میگوید: «کاش میدانستی چه خوب وضعت را درک میکنم!»
- ***
قتل عام خونین در بنگلادش، بهسرعت خاطرهٔ هجوم روسیه بهچکسلواکی را از میان برد؛ قتل آلنده فریادهای مردم بنگلادش را محو کرد؛ جنگ در شبه جزیرهٔ سینا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش کنند؛ حمام خون کامبوج خاطرهٔ سینا را فرو شست؛ و چنین شد و چنین بود که همگان همه چیز را از یاد بردند.
در دورانهای گذشته، هنگامی که تاریخ هنوز بهکندی حرکت میکرد، وقایع تاریخی انگشتشماری که اتفاق میافتاد بهراحتی در یادها میماند و زمینهٔ آشنایی را ایجاد میکرد که بر آن صحنههای هیجانانگیز ماجراهای فردی بشری بازی میشد. امروزه، تاریخ بهشتاب میگذرد. یک واقعهٔ سیاسی فقط برای یک روز خبر داغ است، و روز بعد فراموش میشود تا باز یک روز صبح آغشته بهشبنم تازگی دوباره پدیدار شود. برای داستانگو، تاریخ دیگر پردهٔ آویختهای نیست بلکه صحنهٔ گردانی است از ماجراهای شگفت، که نمایش، بر زمینهٔ ابتذال آشنا و متعارف زندگیهای فردی بازی میشود.
دیگر کسی نمیتواند واقعهئی را برای همگان آشنا بپندارد فقط بهاین دلیل که در گذشتهئی نزدیک اتفاق افتاده است. از این رو باید بهبرخی از رویدادهای اخیر چنان اشاره کنم که گویی هزار سال پیش اتفاق افتادهاند. در سال ۱۹۳۹ ارتشهای آلمان بهبوهمیا وارد شد، و حکومت چک از میان رفت. در سال ۱۹۴۵ ارتشهای روسیه بهبوهمیا وارد شد، و این سرزمین بار دیگر خود را جمهوری مستقلی اعلام کرد. مردم چک بهروسیه که آلمانها را از سرزمینشان رانده بود دل باختند، و این موج علاقه شامل حال حزب کمونیست چکسلواکی هم شد. و چنین افتاد که در فوریهٔ ۱۹۴۸ کمونیستها توانستند نه با خونریزی بلکه در میان فریادهای هلهلهٔ تقریباً نیمی از ملت زمام امور را بهدست بگیرند. و لطفاً در نظر داشته باشید: آن نیمی که هلهله کشید، نیمهٔ پرتحرکتر، باهوشتر و بهتر بود.
بله، هرچه دلتان میخواهد بگوئید، کمونیستها باهوشتر بودند، آنان برنامهٔ پرعظمتی داشتند: طرحی برای یک دنیای نو که در آن هرکس جائی داشت. کسانی که با آنان مخالفت میکردند هیچ رؤیای عظیمی نداشتند؛ فقط یک مشت اصول اخلاقی کهنه و کسالتآور تو چنتهشان بود که امیدوار بودند با آن شکافها و پارگیهای نظام مستقر را وصله پینه کنند. هیچ جای شگفتی نیست که مشتاقان بلندپرواز بهآسانی بر محتاطان سازشکار فائق آمدند و بیدرنگ دست بهکار شدند تا رؤیاشان را بهعمل درآورند: رؤیاشان که آرمان عدالت برای همه بود.
تاکید می کنم: آرمان و برای همه. از اول کائنات، همه ابناء بشر مشتاقانه چنین آرمانی را داشته اند. باغی که در آن بلبلان می خوانند، قلمروی که در آن طبیعت چون نیروئی بیگانه در برابر انسان قد علم نمی کند و هیچ انسانی در برابر انسان قد علم نمی کند، جایی که برعکس جهان و همه موجوداتش از جوهری مشترک ساخته شده اند و آتشی که آسمان ها را می افروزد همان است که در روح بشری می سوزد: قلمروی آرمانی که در آن هر موجود بشری نتی است در فوگ(قطعه موسیقی که در آن مایه ای واحد به گونه های مختلف تکرار می شود) بزرگی از باخ و هرکس که از نقش خود ناراضی است به صورت نقطه سیاهی تنزل می یابد، بی حاصل و بی معنی، و فقط به درد آن می خورد که توی تله بیفتد و چون ککی در میان دو ناخن له شود. از همان اول، اما، برخی کسان متوجه شدند که مزاج مناسب را برای این قلمرو آرمانی ندارند و آرزو کردند که آن را ترک بگویند. اما سرشت این قلمرو آرمانی چنین است که همه را در بر می گیرد، و آنان که آرزوی هجرت داشتند دست خود را رو کردند و ضد آرمان به حساب آمدند. به جای رفتن به خارج به پشت میله ها رفتند. به زودی هزاران و دهها هزار دیگر به آنان پیوستند و سرانجام حتی کمونیست ها هم آمدند، کسانی چون کلمنتیس، وزیر خارجه، مردی که کلاهش را به گوتوالد قرض داده بود. بر صحنه های سینما، در سراسر کشور، عاشقان محجوب دستهای یکدیگر را می گرفتند، دادگاههای حافظ شرف و عصمت شهروندان کم کم کیفرهای سختی به متجاوزان به قانون ازدواج می دادند، بلبلان می خواندند، و جسد کلمنتیس در حال نوسان بود چون ناقوسی که طلیعه تازه ای را برای بشریت بشارت دهد. آنگاه آن جوانان با هوش و اصلاح طلب این احساس عجیب را پیدا کردند که در زمین تخم اقدامی را کاشته اند که کم کم برای خود حیات مستقلی پیدا کرده است و نمی خواهد هیچ شباهتی به مقصود آنان داشته باشد و به آنان که بدو حیات بخشیده اند هیچ توجهی ندارد. آن جوانان هوشمند بنا کردند به دنبال اقدام خویش فریاد زدن، آن را باز خواندن، تزکیه کردن، اندرز دادن به ترغیب پرداختن. اگر قرار بود درباره این نسل با استعداد و اصلاح طلب رمانی بنویسم، .« در تعقیب اقدامی مرده » عنوانش را می گذاشتم مکانیک سرپوش موتور را بست، و میرک پرسید چقدر به او بدهکار است. مکانیک گفت : صنار هم بدهکار نیستی. میرک با حالت کاملا دیگرگون پشت فرمان نشست. دلش نمی خواست به سفر خود ادامه دهد. به جای آن می خواست کنار دوستش بماند و با او بگوید و بشنود. مکانیک به درون ماشین خم شد و دستی به روی شانه او زد. آن وقت به طرف دروازه رفت و آن را باز کرد. وقتی میرک به راه افتاد مکانیک با اشاره سر توجه او را به ماشینی که جلو مدخل تعمیرگاه استاده بود جلب کرد. مرد گردن کلفت با زلف مرتب به در ماشینش تکیه داده بود و میرک را می پائید. آن یکی هم پشت فرمان نشسته بود همین کار را می کرد. هردوشان با گستاخی و بیشرمی به او خیره شده بودند و میرک سعی کرد با همان حالت به آنان خیره شود. در آیینه اش دید که مرد سوار ماشین شد و ماشین دور زد و به تعقیب او پرداخت. از خاطر میرک گذشت که احتمالا می بایست آن کاغذهای افشاگر را قبلا از خود دور کرده باشد. اگر همان روزی که مجروح شد این کار را کرده بود، بدون آن که منتظر تماس تلفنی با زدنا باشد، شاید موفق می شد آنها را جای امنی پنهان کند. اما نتوانسته بود جز سفرش برای دیدار زدنا به چیز دیگری فکر کند. در واقع چندین سال بود که به این موضوع فکر می کرد. اما در هفته های اخیر این احساس را داشت که فرصت دارد از دست می رود، که این سرنوشت با شتاب به نقطه پایان خود می رسد، و بر عهده اوست که آن را کامل و زیبا کند. در آن ایام بسیار دور که با زدنا به هم زده بود (ماجرایشان تقریبا سه سال طول کشیده بود)، احساس سبکی، شعف و رهایی کرده بود و زندگیش ناگهان رو به ترقی گذاشته بود. به زودی با زنی ازدواج کرده بود که جمالش غرور هر مردی را ارضا می کرد. آنگاه جفت زیبایش مرده بود. و او با پسرش در انزوایی گزنده به جا مانده بود که تحسین و توجه و همدلی زنان را برمی انگیزد. همچنین در کارهای علمی خود به موفقیت های چشمگیری دست یافته بود و این توفیق ها برایش مانند سپری بود. دولت به او نیاز داشت و از این رو در وضعی بود که می توانست با مسخرگی از سیاست حرف بزند، آن هم هنگامی که هیچ کس جرات نداشت پا از خط بیرون گذارد. به تدریج، همچنان که تعقیب کنندگان اقدام نفوذ بیشتر و بیشتری پیدا می کردند، او هم بیشتر و بیشتر بر صفحه تلویزیون ظاهر می شد و شخصیتی مشهور شده بود. پس از ورود روسها حاضر نشد عقاید خود را اصلاح کند. از کارش معلق شد و ماموران مخفی به ستوهش آوردند. این ها نتوانست او را بترساند. عاشق سرنوشت خویش بود و این سیر به سوی تباهی را شریف و زیبا می دانست. حالا حرف مرا درست بفهمید: گفتم او عاشق سرنوشت خود بود، نه عاشق خود. اینها دو چیز کاملا متفاوتند. انگار زندگیش مستقل از او شروع کرده بود به دنبال مقاصد خود رفتن، مقاصدی که همه با مقاصد میرک یکسان نبودند. از تبدیل زندگی به سرنوشت منظورم همین است. سرنوشت قصد نداشت که حتی انگشتی برای کمک به میرک بلند کند(برای شادی، ایمنی، روحیه خوش، یا سلامت او) با این همه میرک آماده بود تا هرکاری برای سرنوشت خود بکند ( برای تعالی، روشنی، زیبایی و اهمیت آن) خودش را مسئول سرنوشت خود می انگاشت، اما سرنوشتش هیچ مسئولیتی نسبت به او حس نمی کرد. رابطه او با زندگیش مثل رابطه مجسمه سازی بود با مجسمه اش یا رمان نویسی با رمانش. این یکی از حقوق لایتجزای رمان نویس است که رمانش را به دلخواه بازنویسی کند. اگر آغازش را دوست نداشت می تواند آن را دوباره بنویسد یا خط بزند. اما وجود زدنا، میرک را ازین حق نویسندگی محروم می کرد. زدنا برای باقی ماندن در صفحات آغازین رمان پافشاری می کرد و اجازه نمی داد خط خورده شود. راستی چرا این همه از وجود زدنا شرمنده بود؟ یک توضیح آشکار به ذهن می آید : میرک خیلی زود با کسانی همراه شد که اقدام خود را تعقیب می کردند، حال آنکه زدنا به باغ بلبلان وفادار ماند. او حتی با آن دو درصد از کل جمعیت که به استقبال تانکهای روسی رفتند همراه شد. بله، این حقیقت دارد. اما من معتقد نیستم که این توضیح قانع کننده باشد. اگر سیاست سرچشمه مسئله بود آشکارا و در برابر همه او را از سر خود باز کرده بود، دیگر نیازی حس نمی کرد که آشنایی با او را انکار کند. نه، زدنا با چیزی خیلی بدتر او را آزار داده بود - با زشتیش. اما میرک که بیش از بیست سال می شد با زدنا عشقبازی نکرده بود، پس دیگر حالا زشتی او چه اهمیتی داشت؟ اهمیت داشت: حتی از دور، دماغ عظیم زدنا سایه اش را بر زندگی او می انداخت. چند سال پیش با زنی اشنا شده بود که جذابیت استثنایی داشت. یک روز برای این زن فرصتی پیش آمد تا از شهر محل خدا به دور! چه طور توانستی چنین موجود » : اقامت زدنا دیدن کند. دل آزرده برگشته بود که به اش توضیح داده بود که آشنایی آنها سطحی بوده و هیچ گونه صمیمیتی «؟ وحشتناکی را بلند کنی میان شان به وجود نیامده است. از همه چیز گذشته، او به یکی از بزرگترین رازهای زندگی آگاه بود: زنان به دنبال مرد خوش قیافه نمی روند، دنبال مردی می روند که با زنان زیبا بوده است. از این رو، درگیری با معشوقه ئی کریه اشتباهی وحشتناک است. میرک کوشید تا همه نشانه های زدنا را از میان ببرد و هرچه پیروان بلبلان بیشتر از او متنفر شدند، او بیشترامیدوار شد که زدنا - که با حرص تمام مقام کارگزاری حزب رادنبال می کرد - شادمانه همه چیز را درباره او فراموش کند. اما در اشتباه بود. زدنا همیشه، در همه جا، در هر فرصت، از او حرف می زد. وقتی اتفاقی نامساعد سبب می شد که آن دو در یک گردهمایی اجتماعی با هم روبرو شوند، زدنا حتما اشاره ئی به خاطره ئی دور می کرد تا آشکار شود که زمانی با هم روابط صمیمانه داشته اند. میرک سخت عصبانی بود. روزی دوست مشترکی پرسید: اگر این قدر از او متنفری، به من بگو از اول چرا با او روی هم ریختی؟ میرک شروع کرد به توضیح دادن که در آن هنگام بیست و یکساله و ابله بوده و زدنا هفت سال از او بزرگتر بوده. محترم و تحسین انگیز و صاحب قدرت بوده! تقریبا همه را در کمیته مرکزی می شناخته! به او کمک می کرده، او را به جلو می رانده و به آدمهای با نفوذ معرفیش می کرده! فریاد زد : جاه طلب بودم. متوجه نیستی احمق؟ می فهمی؟ یک جوان فرصت جوی متعرض! برای همین به او چسبیدم و سر و رویش برایم اصلا مهم نبود! میرک حقیقت را نمی گوید. گرچه زدنا بر مرگ ماستوربوف گریسته بود، اما بیست و پنج سال پیش هیچ دوست متنفذی نداشت و حتی نمی توانست کار خودش را جلو بیندازد چه رسد به کار دیگری. پس چرا داستان سرهم می کند؟ چرا دروغ می بافد؟ فرمان ماشین را با یک دست گرفته است، در آیینه جلو ماشین پلیس مخفی را می بیند، و ناگهان سرخ می شود. خاطره ای کاملا نامنتظر بعه یادش آمده است. پس از بار اولی که با هم معاشقه کرده بودند، هنگامی که زدنا او را به رفتار روشنفکرانه متهم کرده بود، می خواست تصور زدنا را نسبت به خودش ترمیم کند، و از این رو فردای همان روز سعی کرد بدون فکر و با هیجانی آزاد و رها عشقبازی کند. نه، این که او همه همخوابگی هاشان را فراموش کرده واقعیت ندارد! طنین زوزه ای بیست و پنج ساله در ماشین پیچید. صدای تحمل ناپذیر سرسپردگی و اشتیاق برده وارش، صدای اجابت و قبولش، دلقکی و اضطرارش. بله، قضیه از این قرار است. میرک آماده است به خودش مهر فرصت طلب بزند، فقط برای آنکه حقیقت را اذعان نکند: به دنبال زنی سهل الوصول رفته بود زیرا فاقد شهامت مواجه با زن مطلوب تری بود. خودش را لایق کسی بهتر از زدنا نمی دانست. این بزدلی، این پستی طبع، رازی بود که می کوشید پنهان کند. زوزه خشم آلود شهوت در ماشین طنین می اندازد، این صدا متوجهش می کند که زدنا جز شبحی نیست که او می خواهد محو کند تا جوانی نفرت بار خودش را بپالاید. اتوموبیل دربرابر خانه زدنا ایستاده است. ماشینی که او را تعقیب می کرد پشت ماشین او می ایستد. وقایع تاریخی بدون هیچ تنوعی یکدیگر را تقلید می کنند. اما به نظرم می رسد که در سرزمین چک تاریخ دست به تجربه تازه ای زد. به جای آنکه گروهی از مردم(طبقه، قوم) در برابر گروه دیگر عصیان کنند، چنان که فیلمنامه باستانی ایجاب می کند، در اینجا نسل واحدی از مردان و زنان در برابر جوانی خودشان شوریدند. کوشیدند اقدام خودشان را باز به چنگ آورند و رام کنند و تقریبا موفق هم شدند. در طی دهه 1960 نفوذ بیشتر و بیشتری یافتند، و در بهار 1968 عملا موفق شدند قدرت را به دست بگیرند. این دوره آخر را عموما بهار پراگ می گویند: پاسداران آرمان، میکروفن هائی را که در خانه های مردم تعبیه کرده بودند برداشتند، مرزها باز شد. نت ها یکی یکی از ورقه های نت فوگ بزرگ گریختند تا نغمه خود را بسرایند. شادی باورنکردنی بود. کاروانی از شادی بود! روسیه که بزرگترین فوگ را برای تمامی جهان تصنیف می کرد، نمی توانست اجازه دهد که هیچ یک از نت ها هرز بروند. در 21 اوت 1968 ارتشی نیم میلیون نفری به بوهمیا فرستاد. اندکی پس از آن، صد و بیست هزار چک مجبور به ترک کشورشان شدند، و از آنان که باقی ماندند حدود پانصد هزار نفر مجبور شدند مشاغل خود را رها کنند و کاری پشت پیشخوان فروشگاههای ولایتی، کنار نقاله های خودکار در کارخانه های روستایی، یا پشت فرمان کامیونهای بارکش بگیرند - به سخن دیگر، به مکانهای پرت نامشخص پراکنده شدند تا دیگر هرگز صدایشان شنیده نشود. برای اطمینان از این که دیگر حتی سایه خاطره زشتی آرمان تازه مستقر کشور را خدشه دار نکند لازم بود که آن دو لکه را بزدایند: بهار پراگ را و تانکهای روسی را. بدین سان در چکسلواکی امروز کسی جرات ندارد به بیست و یکم اوت اشاره ئی کند، و نام مردمی که دربرابر جوانی خود شوریدند به دقت از حافظه ملت پاک شده است. همچون غلطی در دفترچه شاگرد مدرسه ای. میرک نیز به همین شیوه محو شد. اگر در این لحظه به نظر می رسد که از پله ها به سوی خانه زدنا بالا می رود، در واقع چیزی جز سایهای شفاف نیست، شبحی روح مانند است که از پلکان مارپیچ بالا می رود. روبروی زدنا نشسته است، دستش وبال گردن است. صورت زدنا برتافته است، از نگاه کردن به چشمان او پرهیز می کند. شتابزده حرف می زند: نمی دانم چرا آمده ای، اما خوشحالم که اینجا هستی. با برخی از رفقا صحبت کرده ام. مسخره است که زندگیت را این جور مثل یک کارگر ساده به پایان ببری. حزب درهایش را به روی تو نبسته است. من می دانم. از این موضوع اطمینان دارم. هنوز فرصت داری. می پرسد چه باید بکند. باید تقاضای یک جلسه رسیدگی کنی. خودت باید این کار را بکنی. اولین قدم را باید خودت برداری. متوجه می شود که قضیه از چه قرار است. آنها سعی می کنند به او بگویند که هنوز پنج دقیقه فرصت ارفاقی دارد تا هر آنچه را که گفته و کرده نفی کند. این بازی را می شناسد. آنها آماده اند تا به مردم، آینده ای را که بهای گذشته آنان بفروشند. آنها او را وادار می کنند در تلویزیون حرف بزند و فروتنانه برای ملت توضیح بدهد که مخالفتش با روسیه و بلبلان اشتباه محض بوده است. او را وادار می کنند که زندگی واقعیش را به دور افکند و یک سایه شود. مردی بدون گذشته، آن وقت اجازه می دهند که زندگی کند، شبحی از یک شبح باشد. زدنا را تماشا می کند: چرا چنین شتابزده و عصبی حرف می زند؟ چرا روبر می تابد، از نگاه او احتراز می کند؟ این که پرواضح است: زدنا برای او تله ای گذاشته است. مطابق دستورهای حزب و پلیس عمل می کند. او را مامور کرده اند تا میرک را ترغیب به تسلیم کند. اما میرک اشتباه می کند! هیچ کس زدنا را مامور نکرده است که با او معامله کند. نه، افسوس، هیچ کس در هر درجه ای از قدرت به میرک جلسه رسیدگی اعطاء نخواهد کرد حتی اگر برای آن به التماس افتد، دیگر خیلی دیر شده است. با این حال اگر زدنا به او اصرار می کند که کاری برای نجات خود انجام دهد، اگر می گوید که رفقا در سطوح بالا توصیه می کند که چنین کند، این حرف را فقط از روی تمایلی گنگ و مغشوش برای کمک کردن به میرک می زند. اگر دری وری می گوید و از چشمان او احتراز می کند به این سبب نیست که در دستان خود دامی دارد؛ بل بدان سبب است که دستانش خالی است. آیا میرک هیچ وقت او را درک کرده است؟ همیشه فکر کرده است که زدنا از آن جهت که یک متعصب سیاسی بود آن جور حریصانه به حزب وفاداری نشان می داد. اما این درست نیست، او به سبب عشقش به میرک به حزب وفادار مانده بود. وقتی میرک او را ترک گفت زدنا فقط یک آرزو داشت: آرزو داشت ثابت کند که وفاداری بالاترین ارزش زندگی است. می خواست به میرک ثابت کند که او در همه چیز بیوفا بوده است، حال آنکه زدنا در همه چیز وفادار بوده، آنچه تعصب سیاسی به نظر می رسید تنها بهانه ای بود، تمثیلی بود، اعلامیه ای از وفاداری بود، شکایتی رمزی بود از عشقی سرکوفته. او را در نظر می آورم، در آن صبح سرنوشت ساز ماه اوت. وقتی از غرش وحشتناک هواپیماها تکان می خورد و از خواب می پرد به خیابان می دود و مردم هیجان زده به او می گویند که ارتش روسیه بوهمیا را اشغال می کند. ناگهان خنده ای عصبی به اودست می دهد! تانکهای روسی می آیند تا همه بیوفاها را تنبیه کنند. به زودی شاهد سقوط میرک خواهد شد! سرانجام او را می بیند که به زانو افتاده است! سرانجام زدنا به طرف او خم خواهد شد، زدنا که ارزش استواری و وفاداری را می داند، به او کمک خواهد کرد. میرک تصمیم گرفته است به مکالمه ای که به راه غلط افتاده است پایانی خشونت بار بدهد: یادت هست زمانی که یک دسته نامه برایت فرستادم؟ می خواهم آنها را پس بگیرم؟ زدنا با تعجب به بالا نگاه می کند: نامه؟ بله، نامه های من. حدود صدتایی برایت فرستادم. آه، بله، نامه تو، البته. این را می گوید و ناگهان دیگر صورتش را برنمی گرداند و مستقیم به چشم میرک نگاه می کند. میرک این احساس ناخوشایند را دارد که زدنا می تواند تا قعر روحش را ببیند و دقیقا می داند که او چه می خواهد و برای چه می خواهد. تکرار می کند: بله، البته، نامه های تو. اخیرا دوباره آنها را می خواندم. از خودم پرسیدم چطور تو می توانستی قابلیت چنان خلجان های احساسی را داشته باشی. و آن کلمات را، خلجان های احساسی را، چند بار تکرار می کند. نه شتابزده یا از سرگیجی. بلکه آرام و به عمد، چنان که گویی هدفی را نشانه رفته باشد و نخواهد خطا کند. و با دقت به صورت او نگاه میکند تا از چهره اش بفهمد که آیا در زدن هدف موفق بوده است یا نه... دست گچ گرفته اش روی سینه اش آویزان است و صورتش می سوزد، مثل آنکه سیلی خورده باشد. آه، بله، نامه هایش حتما به طور وحشتناکی احساساتی بوده است. چگونه می تواند به طور دیگر باشد؟ از همه چیز گذشته، مجبور بود به هر قیمتی شده به خودش ثابت کند که این ضعف و بیچارگی نبوده که او را به زدنا پیوسته، بلکه عشق بوده است! و تنها عاطفه ای واقعا عظیم می توانست رابطه او را با این غاز زشت توجیه کند. زدنا می گوید: عادت داشتی مرا همرزم صدا کنی، یادت هست؟ سرخی صورتش بیشتر می شود. آن کلمه مطلقا مسخره رزم. رزم آنها چه بود؟ در جلسات بی پایان آنقدر می نشستند تا تمام پشتشان خواب می رفت، اما وقتی از صندلی هایشان برمی خاستند تا عقیدهای بی باکانه و اصلاح طلبانه را بیان کنند (یا دشمن طبقاتی باید با بیرحمی بیشتر جنگید، فلان یا بهمان نقشه باید حتی از این هم قاطعه تر باشد)، احساس می کردند که چهره هایی حماسی هستند در پردهای تاریخی : او در زمین فرو می رود، بازوی خون آلودش هنوز به تفنگش چنگ زده، و زدنا، ششلول به دست، به درون آینده ای شلنگ می اندازد که دیدنش برای او مقدور نیست. در آن روزها پوستش دچار عارضه دیررس غرور جوانی شده بود و برای آنکه آن را پنهان کند صورتش را با نقاب طغیان می پوشاند. به همه می گفت که برای همیشه از پدرش، که زارع ثروتمندی بود جدا شده است. و هیچ اهمیتی برای سنت های کهنه روستایی زمین و زمینداری قائل نیست. علاقمند بود که دعوای خشن خود را با پدرش و ترک نمایشی خانه را برای همه تعریف کند. این داستان اصلا حقیقت نداشت. امروز، وقتی به گذشته، به جوانی اش می نگرد، هیچ چیز جز افسانه و دروغ نمی یابد. زدنا می گوید: آن روزها تو خیلی فرق داشتی. آه، اگر فقط می توانست آن نامه ها را پس بگیرد! کنار نخستین زباله دانی می ایستاد، بسته نامه ها را با دو انگشت می گرفت، چنانکه گویی به مدفوع آلوده است، و آن را به میان زباله ها می انداخت. زدنا پرسید: اصلا این نامه ها به چه دردت میخورد؟ آنها را برای چه می خواهی؟ نمی تواند رک و راست به او بگوید که می خواهد آنها را توی زباله دانی بیندازد. به صدایش لحنی غمزده می دهد و برای زدنا توضیح می دهد که اکنون در زندگی خود به نقطه عطفی رسیده و می خواهد نگاهی به گذشته بیندازد. احساس ناراحتی می کند، زیرا فکر می کند که داستانش بی پایه است و شرمنده می شود. بله، به گذشته می نگرد زیرا دیگر فراموش کرده است که در جوانی چگونه بوده. می داند که به گل نشسته است. به همین دلیل می خواهد مسیر گذشته اش را بازبینی کند تا بداند کجا شکست خورده است. به همین دلیل می خواهد مکاتبات گذشته اش با زدنا را مطالعه کند، زیرا این مکاتبات حاوی راز جوانی اوست، سرنخی به ریشه های اوست. زدنا سرش را تکان می دهد: من هرگز آنها را به تو پس نخواهم داد. به دروغ می گوید: اما من فقط می خواهم آنها را ازت قرض بگیرم. می داند که نامه هایش جایی در این آپارتمان است، شاید در چند قدمی او، و هیچ چیز جلو زدنا را نمی گیرد که هر لحظه آنها را برای خواندن به این و آن بدهد. به نظرش تحمل ناپذیر می رسد که تکه ای از زندگیش در دستان او باقیمانده باشد، و دلش می خواهد زیرسیگاری بلوری سنگین روی میز قهوه خوری را به کله زدنا بکوبد و نامه ها را با خود ببرد. اما به جای این کار، استدعایش را درباره جوانی و بازبینی ریشه ها و لزوم نگرش به گذشته تکرار می کند. زدنا نگاهش را به بالا می دوزد، و استواری نگاه خیره او میرک را به سکوت وا می دارد: هرگز آنها را به تو نخواهم داد. هرگز! هنگامی که با هم از ساختمان محل اقامت زدنا بیرون می آیند، هر دو ماشین هنوز کنار پیاده رو، پشت سرهم پارک شده اند. دو تا مامورها که در پیاده رو مقابل نگهبانی می دهند اکنون می ایستند و با دقت به میرک و زدنا نگاه می کنند. آنها را به زدنا نشان می دهد: این دو آقا در تمام سفر در تعقیب من بوده اند. واقعا؟ (لحن زدنا طعنی تعمدی دارد) آیا همه در تعقیب تو هستند؟ چگونه زدنا می تواند این قدر بدبین باشد که تو روی او اصرار بورزد آن دو مردی که با این گستاخی به آنها خیره شده اند فقط رهگذرانی بی آزارند؟ تنها یک توضیح وجود دارد. زدنا در بازی آنها دخیل است. بازی تظاهر به این که چیزی به عنوان مامور پلیس و چیزی به عنوان بگیر و ببند پلیس وجود ندارد. در همین حال، همچنان که میرک و زدنا تماشا می کنند و دو تا مامورها عرض خیابان را می پیمایند و سوار ماشین شان می شوند. بدون آنکه حتی نگاهی به زدنا بیندازد و به پشت فرمان ماشینش می « سلامت باشی »: میرک می گوید خزد.در آیینه می بیند که ماشن ماموران به دنبال او حرکت می کند. زدنا را نمی بیند. نمی خواهد او را ببیند. هرگز. بدین ترتیب نخواهد دانست که او مدتها پس از رفتنش بر پیاده رو باقیمانده و با وحشت به مسیری که میرک رفته خیره شده است. نه، وقتی زدنا از شناسایی مردان پیاده روی مقابل به عنوان مامور پلیس سر باز می زد، بازی در نمی آورد. چنان مقهور وحشت موقعیت شده بود که از طاقتش بیرون بود. می کوشید حقیقت را از خودش و از او پنهان دارد. یک ماشین کروکی قرمز رنگ ناگهان با سرعت میان میرک و ماشین پلیس قرار می گیرد. میرک بر گار فشار می آورد. درهمین ضمن وارد شهر کوچکی می شوند. جاده پیچ تندی دارد. میرک متوجه می شود که در این لحظه تعقیب کنندگان نمی توانند او را ببینند، و با سرعت به خیابانی فرعی می پیچد. چرخ ها ناله می کنند و پسری که می خواهد از خیابان بگذرد به موقع از جلو ماشین به کناری می جهد. میرک در آیینه می بیند که ماشین کروکی به سرعت از جاده اصلی رد می شود. اما ماشین تعقیب کنندگان هنوز دیده نمی شود. لحظه ای بعد موفق می شود به خیابان دیگری بپیچد و آنها را گم و گور کند. شهر را از راهی کاملا متفاوت پشت سر می گذارد. در آیینه جلو نگاه می کند. هیچ کس در تعقیب او نیست. جاده خالی است. یک جفت مامور بدبخت را در نظر می آورد که با اضطراب به دنبال او می گردند و می ترسند با مافوق شان روبرو شوند، قاه قاه می خندد. سرعت را کم می کند و شروع می کند به بیرون، به منظره نگاه کردن. این کاری است که عملا تاکنون نکرده است. همیشه در حرکت به سوی هدفی بوده، برای رتق و فتق چیزی یا بحث درباره موضوعی، چنان که فضای واقعی برایش مفهومی جز نوعی مزاحمت، فوت وقت یا مانعی در راه فعالیتش نداشته است. در محل تقاطع جاده با راه آهن، در فاصله ای اندک، دو میله قرمز و سفید به آرامی رو به پایین می آید. ماشین را نگه می دارد. ناگهان احساس خستگی فوق العاده ای می کند. چرا به خودش این همه زحمت داده است؟ چرا خودش را معطل آن نامه کرده است؟ گرفتار این احساس شده است که این سفر، بسیار بی معنی، مسخره، و بچگانه بود. هیچ دلیل عملی برای آن وجود نداشته. احساس لجام گسیختگی ای او را وادار کرده که تا آنجا که می تواند به گذشته باز گردد و آن را با مشتهایش خرد کند. پرده نقاشی جوانی اش را ریشه ریشه کند. خواست شدیدی که نتوانسته است مهارش کند و اکنون برای همیشه ارضا نشده باقی می ماند. خستگی بر او غلبه می کند. شاید دیگر امکان نداشته باشد آن اسناد بودار را از آپارتمانش دور کند. آنان در تعقیبش هستند و رهایش نمی کنند. خیلی دیر شده است. بله، برای همه چیز خیلی دیر شده است. از دور صدای نزدیک شدن قطار را می شنود. زنی با لچک قرمز نزدیک دروازه ایستاده است. قطار می رسد، قطار کند محلی است. پیرمردی چپق به دهن از یکی از پنجره ها خم می شود و تف می کند. آنگاه زنگ ایستگاه شروع می کند به زدن، و زن لچک قرمز به طرف دروازه می رود و اهرمی را می چرخاند. دروازه بلند می شود و میرک حرکت می کند. وارد دهکده ای می شود که فقط خیابان دراز مستقیمی است و ایستگاه راه آهن در انتهای آن قرار دارد. ایستگاه، خانه ای سفید و کوچک و کوتاه است که با نرده های نوک تیز محصور شده و از میان آن می توان سکو و رشته های راه آهن را دید. پنجره های این خانه با کوزه گل های بگونیا تزیین شده است. میرک ماشین را نگه می دارد. پشت فرمان نشسته است و به خانه نگاه می کند، به پنجره ها و گلهای سرخ. از گذشته دور و فراموش شده، خاطره خانه سفید دیگری با گلهای بگونیا بر تخته جلو پنجره ها زنده می شود. میهمانخانه ای کوچک دردهکده ای کوهستانی. تعطیل تابستان. در پنجره، میان گلها، دماغ درازی ظاهر می شود. و میرک بیست ساله به آن دماغ نگاه می کند و در قلبش موج عظیمی از عشق احساس می کند. غریزه به او می گوید که روی گاز فشار بیاورد و از آن خاطره بگریزد. اما این بار اجازه نمی دهم که چیزی از این دزدیده شود، می گذارم که این خاطره لحظه ای بیشتر با من بماند. و از این رو تکرار می کنم: در پنجره میان گلهای بگونیا، چهره زدنا ظاهر می شود با دماغ عظیمش، و میرک عشق عظیمی احساس می کند. آیا امکان دارد؟ بله، چرا نداشته باشد؟ آیا مرد ضعیفی نمی تواند عشق عظیمی نسبت به زنی زشت داشته باشد؟ عادت داشت برای زدنا تعریف کند که چگونه در برابر پدری مرتجع طغیان کرده است. زدنا به روشنفکران حمله می کرد. پشت هردوشان خواب رفته بود و دست یکدیگر را در دست داشتند. در جلسات شرکت می کردند، هموطنان خودشان را طرد می کردند، دروغ می گفتند و عشق می ورزیدند. زدنا در مرگ ماستوربوف اشک می ریخت و میرک بر تن او چون سگی دیوانه زوزه می کشید و نمی توانستند بدون یکدیگر زندگی کنند. میرک او را از آلبوم خاطراتش کنده بود نه بدان علت که برایش ارزشی قائل نبود بلکه برعکس. او را، همراه با عشق خودش نسبت به او، محو کرده بود، تراشیده بود، درست همانطور که دفتر تبلیغات حزب، کلمنتیس را از روی مهتابی که گوتوالد بر آن نطق تاریخیش را ایراد کرد محو کرده بود. میرک تاریخ را درست به شیوه همه احزاب سیاسی، به شیوه همه ملل، به شیوه همه مردمان بازنویسی کرد. مردم با سر و صدای زیاد می گویند که می خواهند آینده بهتری بسازند، اما این درست نیست. آینده چیزی جز خلائی بی اعتنا نیست که نظر هیچ کس را جلب نمی کند، در حالی که گذشته سرشار از زندگی است و محتوای آن ما را برمی انگیزد، به خشم می آورد، به ما اهانت می کند، و ناچارمان می کند که آن را نابود کنیم یا از نو رنگش بزنیم. مردم می جنگند تا به تاریک خانه هایی راه یابند که عکس ها در آنها دستکاری می شوند و تاریخ مردان و ملل بازنویسی می شود. چه مدت در برابر آن ایستگاه راه آهن باقی ماند؟ و این پیش درآمد به چه معنی بود؟ هیچ معنایی نداشت. بی درنگ آن را از خاطرش زدود، چنانکه در این لحظه دیگر چیزی درباره خانه کوچک سفیدی با گلهای بگونیا نمی داند. باز با سرعت در جاده می راند. نه به چپ نگاه می کند. نه به راست، منظره جهان بار دیگر به صورت مانعی برای پیشروی او درآمده است. ماشینی که موفق شده بود از سر بازش کند جلو خانه اش ایستاده است. دو تا مامور هم نزدیک آن ایستاده اند. پشت ماشین آنها می ایستد و پیاده می شود. تقریبا با خوشحالی به او لبخند می زنند. انگار کوشش میرک برای فرار، فقط یک بازی خوشمزه بوده است، بازیگوشی مطبوعی برای همه. وقتی از کنار آنان می گذرد، مرد گردن کلفت با موی مرتب خاکستری، می خندد و به او سر تکان می دهد. میرک از این ابراز خصوصیت به خود می لرزد زیرا این اشاره ای است که از حالا به بعد آنها بیشتر از پیش به او چسبیده خواهند بود. به روی خودش نمی آورد خانه و وارد می شود. در آپارتمانش را باز می کند. ابتدا پسرش را می بیند که قیافه اش حکایت از اضطرابی سرکوفته دارد. مردی عینکی پیش می آید خودش را معرفی می کند: مایلید اجازه تفتیش دادستان را ببینید؟ میرک پاسخ می دهد : بلی. دو غریبه دیگر در آپارتمان هستند. یکی شان نزدیک میز کار میرک ایستاده است که انبوهی از کاغذ و کتابچه و کتاب بر آن توده شده. آنها را یکی پس ازدیگری برمی دارد در حالی که مرد دیگر، که پشت میز نشسته، آنچه همکارش دیکته می کند می نویسد. مرد عینکی سند تا شده ای را از جیب بغل بیرون می آورد و به دست میرک می دهد: این اجازه نامه است و در آنجا( به آن دو مرد اشاره می کند) فهرستی از مواد توقیفی برایتان تهیه می شود. کف اتاق همه جا کاغذ و کتاب ریخته است، درهای قفسه ها چارتاق است، اثاثیه اتاق جابه جا شده . پسرش به طرف میرک خم می شود و نجواکنان می گوید: پنج دقیقه بعد از آنکه رفتید آمدند. مردانی که کنار میز کارند به فهرست کردن کاغذهای توقیف شده ادامه می دهند: نامه هایی از دوستان میرک، اسنادی از نخستین روز هجوم روسها، تحلیل های سیاسی، یادداشتهایی از جلسات، و جزوه های متعدد. و با سر به جانب «. مثل اینکه شما اصلا به هموطنانتان احترام نمی گذارید » : مرد عینکی می گوید دستنوشته ها اشاره می کند. پسر میرک می گوید: هیچ چیزمخالف با قانون اساسی دراین خانه نیست. و میرک می داند که این کلمات خود اوست، کلمات میرک است. مردعینکی جواب می دهد: تعیین این که چه چیزی خلاف قانون اساسی هست یا نیست با دادگاه است. مردمی که مهاجرت کردند (تعدادشان صد و بیست هزار نفر است)، مردمی که به زور ساکت شدند و از کارهایشان رانده شدند(تعدادشان نیم میلیون است) محو می شوند، مانند دسته ای که در مه ناپدید شود، نادیدنی و فراموش شده . اما زندان، گیرم که با دیوار هم حصورشده باشد، صحنه عالی و روشن تماشاخانه تاریخ است. میرک از مدتها پیش این موضوع را می داند. اندیشه زندان طی یک سال گذشته به طرز مقاومت بود. « مادام بوواری » ناپذیری او را اغوا می کرده است. بی شک، فلوبر به همین شیوه مسحور خودکشی نه، میرک نمی توانست پایانی بهتر برای داستان زندگی خود تخیل کند. آنها می خواستند صدها هزار زندگی را از خاطره انسانی پاک کنند تا گذشته بتواند آرمانی بلند و بی خدشه باشد. اما میرک می خواهد به میان این آرمان شیرجه رود و با چاردست و پا آن را لکه دار کند. می خواهد آرمان را بچسبد و به آن چنگ بیندازد، مانند کلاه کلمنتیس بر سر گوتوالد. میرک را وادار کردند فهرست اقلام توقیفی را امضا کند و آنوقت از او خواستند که با پسرش همراه آنان برود. پس از یک سال بازداشت نوبت به محاکمه رسید. میرک به شش سال، پسرش به دو سال، و ده - دوازده تن از دوستانش به زندانهایی از یک تا شش سال محکوم شدند.
- ترجمهٔ احمد میرعلائی