ملاقات: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱۰۴: | سطر ۱۰۴: | ||
زندانی از نگاه کردن به او خودداری میکند و ساکت میماند. | زندانی از نگاه کردن به او خودداری میکند و ساکت میماند. | ||
− | '''مرد:''' تو هم حواستو جمع کن. کلهشقی نکن. فکرهای بچهگانه رو بذار کنار. به فکر زنت باش. دلت بحالش بسوزه. بالاخره یه زن جوونه، تنهاس، میفهمی که چی میگم. دلت به حال خودت بسوزه. تو مسئول اون هستی. چهطور حاضر میشی تنها تو این شهر ولش کنی. میدونی که | + | '''مرد:''' تو هم حواستو جمع کن. کلهشقی نکن. فکرهای بچهگانه رو بذار کنار. به فکر زنت باش. دلت بحالش بسوزه. بالاخره یه زن جوونه، تنهاس، میفهمی که چی میگم. دلت به حال خودت بسوزه. تو مسئول اون هستی. چهطور حاضر میشی تنها تو این شهر ولش کنی. میدونی که چه خبره. وظیفهٔ مرد چیه؟ وظیفه شوهر چیه؟... حرف هم بزنم که ناراحت میشی، قهر میکنی. من به جای برادر بزرگت باهات حرف میزنم. حواستو جمع کن. از اینجور ملاقاتها به همه نمیدن. این فرصتو از دست نده. زنت که میآد براش قهرمانبازی درنیار. به حرفهاش گوش کن. به درد دلش گوش کن. به حرف ما که گوش نمیدی. اشکالی نداره. ما انتظاری نداریم. ولی به حرفهای زنت گوش کن. همچه زنی کمتر گیر آدم میآد. قدرشو بدون. من مثل یه رفیق باهات حرف میزنم مثل یه برادر... گوش میدی به حرفهای من یا نه؟ |
+ | |||
+ | '''زندانی:''' دارم گوش میدم. | ||
+ | |||
+ | '''مرد:''' خودت میدونی؛ میخوای گوش بده، میخوای گوش نده، »من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم«، حالا دیگه خودت میدونی، خوب، چیزی نمیخوای؟ کاری نداری؟ هر چی میخوای بگو. | ||
+ | |||
+ | '''زندانی:''' چیزی نمیخوام. | ||
+ | |||
+ | مرد لحظهئی میماند و او را، همچون معمائی چارهناپذیر، نگاه میکند. آنگاه از قفس خارج میشود. | ||
+ | |||
+ | '''مرد:''' بگین ملاقاتی رو بیارن. شماها هم برین بیرون وایسین. | ||
+ | |||
+ | سربازها به دنبال مرد خارج میشوند. زندانی تنها میماند. مرد خستهاش کرده است. میکوشد تا با آهی عمیق تأثیر آنچه را که گذشته بزداید و برای ملاقات آماده شود. نور انتهای قسمت راست، انگار که پردهئی را کنار زده باشند بیشتر میشود. گروهبانی دختری را به درون هدایت میکند. دختر چند قدم به سوی میلهها پیش میرود و آنگاه زندانی را در پشت تور فلزی قفس میبیند و بر جای میماند. گروهبان او را بهنرمی به جلو میراند. | ||
+ | |||
+ | '''دختر:''' وحید.. توئی؟ | ||
+ | |||
+ | به سوی میلهها کشیده میشود. اما گروهبان بازویش را میگیرد تا روی نیمکت بنشیند. دختر مینشیند و مدتها از پشت میله و تور فلزی زندانی را نگاه میکند. گروهبان لحظهئی میماند؛ سپس از همان سمت راست خارج میشود. | ||
+ | |||
+ | '''دختر:''' وحید، حالت چهطوره؟ چرا اینجور شدهای؟ چرا حرف نمیزنی؟ حالت خوبه؟ | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' آره سیما، من حالم خوبه. تو چهطوری؟ حالت خوبه؟ | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' چقدر عوض شدهای. موهاتو چرا زدهن؟ با سبیلهات چه کار داشتهن؟ چکارت کردهن وحید؟ چی به روزت آوردهن؟ | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' از خودت حرف بزن. چکار میکنی؟ حالت که خوبه. | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' خیلی اذیتت کردن؟ آره؟... چکارت کردن؟ چهطور تونستن؟ چهطور تونستن وحید؟ با تو... | ||
+ | |||
+ | صدا در گلویش میشکند. از سر کینه و یأس در برابر هجوم احساس غمخواری و تأثر مقاومت میکند. دستمالش را درمیآورد و گریهٔ دردناکش را در آن خفه میکند. وحید، متأثر و لرزان، منتظر میماند. | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' معذرت میخوام. هفت ماهه تمرین میکنم که وقتی میبینمت جلو خودمو بگیرم. ولی، آدم نمیتونه تحمل کنه... من میدونم چرا اون صندلی رو برات گذاشتهن... | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' حالا دیگه گذشته. فکرشو نکن. از خودت بگو. بالاخره میخوای برای من از خودت حرف بزنی یا نه؟ | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' از خودم؟ وحید، تو خودت باید بدونی. من حالم هیچ خوب نیس. چه فایدهئی داره تظاهر کنم؟ چهطور میتونه خوب باشه؟ بدون تو، وقتی تو اینجائی، وقتی همه چیزو از هم پاشیدهن، همه نقشههامونو به هم زدهن. وقتی زندگیمونو اینجور از وسط اره کردهن، چهطور حالم میتونه خوب باشه؟ | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' خوب، با این همه... | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' وحید بذار یه چیزو صاف و پوستکنده بهات بگم. همهٔ حرف من همینه همهٔ زندگیم همینه. هفت ماهه که انتظار میکشم، صبح تا شب به در و دیوار این زندون چنگ میزنم تا خودمو بهات برسونم و همینو بهات بگم: این که باید بیای. باید بیای. هرچه زودتر، میفهمی، هرچه زودتر باید بیای. | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' تو چی داری میگی؟ مگه من به میل خودم اومدهم اینجا؟ مگه من خودم... | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' وحید، فرصتی برای این حرفها و توضیحها نیس. تو از من حالمو پرسیدی، من هم دارم بهات میگم. دارم اصل مطلبو بهات میگم، وحید. | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' (مدتی فکر میکند) من میفهمم تو چه وضعی داری و چرا این حرفو میزنی. ولی فکر کن. وضع من... | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' فکر نداره وحید. اگه میفهمی من چی میگم، پس یه کاری بکن. | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' من چکار میتونم بکنم؟ | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' تو هر کاری بخوای میتونی بکنی، تو به میل خودت نیومدهی اینجا، ولی اگه بخوای میتونی بیای بیرون. من با خیلیها حرف زدهم میگن گره کار تو به دست خودت باز میشه. | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' ولی چطور؟ | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' راهش پیدا میشه. فقط خودت باید بخوای. اگه خودت بخوای راهش پیدا میشه. | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' سیما، میفهمی داری چی میگی؟ میدونی معنی حرفت چیه؟ | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' بله، میفهمم دارم چی میگم. تو هم بفهم. وحید، من نیومدهم مثل یه زن صبور و راضی بهات روحیه بدم، تشویقت کنم که پای حرفت واسی و زندانتو بکشی. من اومدهم واقعیتو بهات بگم. تو قولی نداده بودی. تعهدی نداشتی. من اومدهم بهات بگم اگه خودتو گرفتار این حرفها بکنی همه چیز از بین میره. هر چه ساخته بودیم فرو میریزه. تو به تشویق و دلداری من احتیاج نداری. به این احتیاج داری که حقیقتو بهات بگم. باهات روراست باشم. حرفی رو که شاید خودت نخوای به خودت بگی، بهات بگم. | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' اون چه حرفییه که من نمیخوام به خودم بگم؟ | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' وحید، تو منو فراموش نکردهی، کردهی؟ | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' چرا این سؤالو میکنی؟ | ||
+ | |||
+ | '''سیما:''' من میدونم تو اینجا گرفتار بودهی. سرت شلوغ بوده. زیر فشار بودهی. وضع مشکلی داشتهی. باید حواستو جمع کار خودت میکردهی. وقت نداشتهی، فرصت نداشتهی بمن فکر کنی... | ||
+ | |||
+ | '''وحید:''' در تمام این مدت، حتی یه لحظه هم نبوده، حتی یه لحظه، که بیاد تو نباشم. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | '''سیما:''' (لحظهئی خود را به صداقت و گرمای بیان او میسپارد.) پس هیچ چیز |
نسخهٔ ۱۱ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۱۳:۰۳
یک نمایشنامهٔ تکپردهای
محسن یلفانی
«همه حقوق این نمایشنامه برای نویسنده محفوظ است»
صحنه:
یک ردیف میله صحنه را به دو قسمت نامساوی چپ و راست تقسیم میکند. در سمت چپ، که قسمت کوچکتر است، یک قفس بزرگ با دیوارههائی از تور فلزی، و یک صندلی در درون آن؛ و در قسمت راست یک نیمکت کهنه.
صحنهٔ ۱
دو سرباز مسلح که زیر بغل یک زندانی را گرفتهاند وارد میشوند. چشمهای زندانی، که بهزحمت و با ناتوانی راه میرود، با چشمبند بسته شده. یکی از سربازها زندانی را وارد قفس میکند و جلو صندلی نگاه میدارد. پاهای زندانی آشکارا میلرزد. سرباز دست روی شانهاش میگذارد و او را مینشاند. آنگاه از قفس خارج میشود و قرینهی سرباز دوم، کنار قفس میایستد.
از همان سمت چپ، مردی با لباس شخصی وارد میشود. نگاهی به زندانی میاندازد و به درون قفس میرود.
مرد: چرا چشمهاشو باز نکردهین؟
خودش چشمبند زندانی را باز میکند و به او میدهد. زندانی چشمبند را میگیرد، لوله میکند و در جیب میگذارد. مرد مدتی طولانی او را زیر نظر میگیرد. زندانی چند بار با نگاههائی نامطمئن و تبدار نگاه او را پاسخ میدهد و بعد به خود مشغول میشود.
مرد: چطوری؟
زندانی در پاسخ دادن شتاب نمیکند و فقط سری تکان میدهد که «ای». مرد بستهٔ سیگارش جلو او میگیرد. دست زندانی میلرزد خودداری میکند و زیر لب میگوید: «نمیکشم.»
مرد: پاهات چطوره؟
زندانی: بد نیس.
مرد: زخمهاش جوش خورده؟
زندانی: خوبه.
مرد: هنوز خونریزی داری؟
زندانی: نه.
مرد: میتونی سر پا واسّی؟
زندانی: یه کم.
مرد: چه مدت بیمارستان بودی؟
زندانی: نزدیک یه ماه.
مرد: خوب بهات رسیدن؟
زندانی: بد نبود.
مرد: میدونی کی باعث شد بفرستنت بیمارستان؟ (منتظر پاسخ میماند؛ اما زندانی فقط نگاهش میکند.) میخواستن بذارن بمونی تا چرک بخونت بزنه و کلیههاتو از کار بندازه. من پادرمیونی کردم. گفتم بری بیمارستان یه کم بهات برسن. ازت مراقبت کنن. شاید بخودت بیای. یه فکری به حال خودت بکنی... چرا حرف نمیزنی؟ میترسی بدهکار شی؟ بالاخره چکار میخوای بکنی؟
زندانی: چکار میتونم بکنم؟
مرد: تو پروندهت سنگین نیس. تازه ما پروندههای سنگینتر و هم رد کردهیم رفتهن منتها سرسختی و کلهشقی نکردهن. اگه حرفی بهاشون زدهن، اگه پیشنهادی بهاشون کردهن، قبول کردهن و رفتهن سر خونه زندگیشون. خوب چی میگی؟
زندانی نگاهی به او میاندازد و ساکت میماند.
مرد: لازم نیس حالا جواب بدی ما عجلهئی نداریم. زنت حالا میآد ملاقاتت. میدونی که این روزها به این سادگی ملاقات نمیدن. پس خوب به حرفهاش گوش بده. اعتماد نداری. به اون که داری. بعد از اینکه خوب حرفهاتونو با هم زدین، برو تو سلول فکرهاتو بکن. قهرمانبازی این حرفها رو بذار کنار. تو دیگه زیاد هم جوون نیستی. بفکر زنت باش. میفهمی چی میگم؟ بفکر زنت باش. (زندانی آهی سنگین میکشد و سکوت خود را حفظ میکند.) بعد که فکرهاتو کردی بیا با هم صحبت میکنیم. گوشت به من هست یا نه؟
زندانی: بله، دارم گوش میدم.
مرد: من وضع تو رو میدونم. خانمتو هم دیدهم. میخواستم بهاتون ملاقات حضوری بدم. ولی »دکتر« اجازه نداد. ازت راضی نیست. اصلاً نمیخواست بهات ملاقات بده. تیمسار واسطه شد. به خاطر خانمت. میدونی چکارها کرده تا این ملاقاتو گرفته رفته در خونهٔ تیمسار. عجب زن زرنگ و زبلییه. معلوم نیس خونهشو چه جور پیدا کرده. رفته در خونه تیمسار، میخواسته خودشو بندازه زیر ماشینش.
ساکت میماند و زندانی را زیر نظر میگیرد. زندانی واکنشی نشان نمیدهد.
مرد: کفر همهٔ نگهبانها رو درآورده. صبح تا شب آویزونه به در زندان. همه بازجوها دیگه میشناسنش. کارشو ول کرده صبح تا شب دنبال کار توئه. حیفت نمیآد؟ همچه زنی رو گذاشتهای و خودتو گرفتار کردهای. حیفت نمیاد، زن به این فداکاری، به این خوبی، به این جوونی، چه مدت بود باهاش آشنا شده بودی؟... همون شب عروسی گرفتنت؟ آره؟ شب اول بود؟ چرا جواب نمیدی؟
زندانی: برای شما چه فرقی میکنه؟
مرد: برای ما که معلومه. ما یه وظیفهئی داریم که باید انجام بدیم. ولی برای تو چی؟ برای تو هم فرقی نمیکنه؟ فرقی نمیکنه که شب اول گرفته باشنت یا چند شب بعد؟
زندانی: (از لای دندانها) اینجور که نمیشه ملاقات کرد.
مرد: بهات برخورد؟ نمیخوای ملاقات کنی؟ اگه نمیخوای ملاقات کنی بگم بیان ببرنت. ها؟ میخوای یا نمیخوای؟ زنت هفت ماهه که داره در زندونو از پاشنه درمیآره. اگه نمیخواهی ملاقات کنی ردّش کنیم بره. چرا ساکتی؟ میخوای ملاقات کنی یا نه؟
زندانی بیتاب و عاصیست، اما تاب میآورد و ساکت میماند.
مرد: میدونم دلت لک زده برای اینکه یه نگاهی بهاش بندازی. خوب، حق هم داری. آدمو همون شب اول عروسیش بگیرن و نذارن اقلاً...
زندانی در حالی که سراپا میلرزد، از جا برمیخیزد. اما مرد در نیمه راه دست بر شانهاش میگذارد و مینشاندش.
مرد: بشین سر جات، شوخی هم سرت نمیشه؟ ناراحت چرا میشی؟ تو که نباید با ما رودرواسی داشته باشی. ما با شماها محرمیم. ما همه چیزو میدونیم، همه چیز، هیچ چیز پیش مردم نیس که ما ندونیم. باید بدونیم. کارمون همینه، وظیفهمون همینه. مصلحت مملکته. ما محرم مردمیم. رودرواسی نباید داشته باشن. لازم باشه باید همه چیزو بگن. ما همه چیزو میپرسیم. پیش بیاد باید ثابت کنن، که کجا، چطور، چند وقت، با زنشون... همه چیزو باید بگن رودرواسی که نداریم. وظیفهٔ ماس. ما محرم مردمیم. تازه، همهش به خاطر خودشونه. به نفعشونه. همین خودتو در نظر بگیر. چرا بهات ملاقات میدیم؟ برای اینکه ما میدونیم، وضع تو رو با زنت. به خاطر همین بهاتون ملاقات دادیم. ملاقات حضوری هم بهات میدیم—بذار پاهات کاملاً خوب بشه. میفرستیمت اونور، با هم بنشینین روی اون نیمکت و هر چه میخواین به هم بگین. حالا هم میگم نگهبانها برن تا کاملاً راحت باشین. تیمسار خودش گفته—تیمسار به زنت اطمینان داده—وقتش هم هر چقدر که دلتون میخواد. میتونی با خیال راحت باهاش حرف بزنی. حقته، زنته، باید هم باهاش ملاقات کنی. باید هم باهاش حرف بزنی مشورت کنی. شماها خیال میکنین ما این چیزها سرمون نمیشه؟ ما هم میفهمیم. ما فقط همون آدمی که تو اطاق بازجوئی میبینین نیستیم. ما هم مثل شما دل داریم. زن و بچه داریم. پدرمادر داریم. شب که میریم خونه، زن و بچهمونو میبینیم که منتظرن، فکر و خیال برمون میداره. فکر و خیال شماها، خونوادهتون اونها هم منتظرن. اونها هم چشم براه شمان. خیال میکنی ما این چیزها رو نمیفهمیم؟ (مدتی ساکت میماند و او را نگاه میکند.) نمیفهمیم که اگه آدم زنشو زیاد منتظر نگهداره چه چیزها ممکنه پیش بیاد؟
زندانی از نگاه کردن به او خودداری میکند و ساکت میماند.
مرد: تو هم حواستو جمع کن. کلهشقی نکن. فکرهای بچهگانه رو بذار کنار. به فکر زنت باش. دلت بحالش بسوزه. بالاخره یه زن جوونه، تنهاس، میفهمی که چی میگم. دلت به حال خودت بسوزه. تو مسئول اون هستی. چهطور حاضر میشی تنها تو این شهر ولش کنی. میدونی که چه خبره. وظیفهٔ مرد چیه؟ وظیفه شوهر چیه؟... حرف هم بزنم که ناراحت میشی، قهر میکنی. من به جای برادر بزرگت باهات حرف میزنم. حواستو جمع کن. از اینجور ملاقاتها به همه نمیدن. این فرصتو از دست نده. زنت که میآد براش قهرمانبازی درنیار. به حرفهاش گوش کن. به درد دلش گوش کن. به حرف ما که گوش نمیدی. اشکالی نداره. ما انتظاری نداریم. ولی به حرفهای زنت گوش کن. همچه زنی کمتر گیر آدم میآد. قدرشو بدون. من مثل یه رفیق باهات حرف میزنم مثل یه برادر... گوش میدی به حرفهای من یا نه؟
زندانی: دارم گوش میدم.
مرد: خودت میدونی؛ میخوای گوش بده، میخوای گوش نده، »من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم«، حالا دیگه خودت میدونی، خوب، چیزی نمیخوای؟ کاری نداری؟ هر چی میخوای بگو.
زندانی: چیزی نمیخوام.
مرد لحظهئی میماند و او را، همچون معمائی چارهناپذیر، نگاه میکند. آنگاه از قفس خارج میشود.
مرد: بگین ملاقاتی رو بیارن. شماها هم برین بیرون وایسین.
سربازها به دنبال مرد خارج میشوند. زندانی تنها میماند. مرد خستهاش کرده است. میکوشد تا با آهی عمیق تأثیر آنچه را که گذشته بزداید و برای ملاقات آماده شود. نور انتهای قسمت راست، انگار که پردهئی را کنار زده باشند بیشتر میشود. گروهبانی دختری را به درون هدایت میکند. دختر چند قدم به سوی میلهها پیش میرود و آنگاه زندانی را در پشت تور فلزی قفس میبیند و بر جای میماند. گروهبان او را بهنرمی به جلو میراند.
دختر: وحید.. توئی؟
به سوی میلهها کشیده میشود. اما گروهبان بازویش را میگیرد تا روی نیمکت بنشیند. دختر مینشیند و مدتها از پشت میله و تور فلزی زندانی را نگاه میکند. گروهبان لحظهئی میماند؛ سپس از همان سمت راست خارج میشود.
دختر: وحید، حالت چهطوره؟ چرا اینجور شدهای؟ چرا حرف نمیزنی؟ حالت خوبه؟
وحید: آره سیما، من حالم خوبه. تو چهطوری؟ حالت خوبه؟
سیما: چقدر عوض شدهای. موهاتو چرا زدهن؟ با سبیلهات چه کار داشتهن؟ چکارت کردهن وحید؟ چی به روزت آوردهن؟
وحید: از خودت حرف بزن. چکار میکنی؟ حالت که خوبه.
سیما: خیلی اذیتت کردن؟ آره؟... چکارت کردن؟ چهطور تونستن؟ چهطور تونستن وحید؟ با تو...
صدا در گلویش میشکند. از سر کینه و یأس در برابر هجوم احساس غمخواری و تأثر مقاومت میکند. دستمالش را درمیآورد و گریهٔ دردناکش را در آن خفه میکند. وحید، متأثر و لرزان، منتظر میماند.
سیما: معذرت میخوام. هفت ماهه تمرین میکنم که وقتی میبینمت جلو خودمو بگیرم. ولی، آدم نمیتونه تحمل کنه... من میدونم چرا اون صندلی رو برات گذاشتهن...
وحید: حالا دیگه گذشته. فکرشو نکن. از خودت بگو. بالاخره میخوای برای من از خودت حرف بزنی یا نه؟
سیما: از خودم؟ وحید، تو خودت باید بدونی. من حالم هیچ خوب نیس. چه فایدهئی داره تظاهر کنم؟ چهطور میتونه خوب باشه؟ بدون تو، وقتی تو اینجائی، وقتی همه چیزو از هم پاشیدهن، همه نقشههامونو به هم زدهن. وقتی زندگیمونو اینجور از وسط اره کردهن، چهطور حالم میتونه خوب باشه؟
وحید: خوب، با این همه...
سیما: وحید بذار یه چیزو صاف و پوستکنده بهات بگم. همهٔ حرف من همینه همهٔ زندگیم همینه. هفت ماهه که انتظار میکشم، صبح تا شب به در و دیوار این زندون چنگ میزنم تا خودمو بهات برسونم و همینو بهات بگم: این که باید بیای. باید بیای. هرچه زودتر، میفهمی، هرچه زودتر باید بیای.
وحید: تو چی داری میگی؟ مگه من به میل خودم اومدهم اینجا؟ مگه من خودم...
سیما: وحید، فرصتی برای این حرفها و توضیحها نیس. تو از من حالمو پرسیدی، من هم دارم بهات میگم. دارم اصل مطلبو بهات میگم، وحید.
وحید: (مدتی فکر میکند) من میفهمم تو چه وضعی داری و چرا این حرفو میزنی. ولی فکر کن. وضع من...
سیما: فکر نداره وحید. اگه میفهمی من چی میگم، پس یه کاری بکن.
وحید: من چکار میتونم بکنم؟
سیما: تو هر کاری بخوای میتونی بکنی، تو به میل خودت نیومدهی اینجا، ولی اگه بخوای میتونی بیای بیرون. من با خیلیها حرف زدهم میگن گره کار تو به دست خودت باز میشه.
وحید: ولی چطور؟
سیما: راهش پیدا میشه. فقط خودت باید بخوای. اگه خودت بخوای راهش پیدا میشه.
وحید: سیما، میفهمی داری چی میگی؟ میدونی معنی حرفت چیه؟
سیما: بله، میفهمم دارم چی میگم. تو هم بفهم. وحید، من نیومدهم مثل یه زن صبور و راضی بهات روحیه بدم، تشویقت کنم که پای حرفت واسی و زندانتو بکشی. من اومدهم واقعیتو بهات بگم. تو قولی نداده بودی. تعهدی نداشتی. من اومدهم بهات بگم اگه خودتو گرفتار این حرفها بکنی همه چیز از بین میره. هر چه ساخته بودیم فرو میریزه. تو به تشویق و دلداری من احتیاج نداری. به این احتیاج داری که حقیقتو بهات بگم. باهات روراست باشم. حرفی رو که شاید خودت نخوای به خودت بگی، بهات بگم.
وحید: اون چه حرفییه که من نمیخوام به خودم بگم؟
سیما: وحید، تو منو فراموش نکردهی، کردهی؟
وحید: چرا این سؤالو میکنی؟
سیما: من میدونم تو اینجا گرفتار بودهی. سرت شلوغ بوده. زیر فشار بودهی. وضع مشکلی داشتهی. باید حواستو جمع کار خودت میکردهی. وقت نداشتهی، فرصت نداشتهی بمن فکر کنی...
وحید: در تمام این مدت، حتی یه لحظه هم نبوده، حتی یه لحظه، که بیاد تو نباشم.
سیما: (لحظهئی خود را به صداقت و گرمای بیان او میسپارد.) پس هیچ چیز