به طرف اسفل السافلین: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۷۳|کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۷۳ [[Image...» ایجاد کرد) |
جز (Farzaneh صفحهٔ به طرف اسفلاسافلین را به به طرف اسفل السافلین منتقل کرد: غلط تایپی در عنوان) |
||
(۱ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۱ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۸: | سطر ۸: | ||
[[Image:KHN025P080.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۸۰|کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۸۰]] | [[Image:KHN025P080.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۸۰|کتاب هفته شماره ۲۵ صفحه ۸۰]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
+ | |||
+ | « - درررققق!» | ||
+ | |||
+ | صدای کشیدهی آبداری همهمهی قهوهخانه را در هم شکست. سر و صدای مشتریها و شاگرد قهوهچی قطع شد. سرها به طرف میزی که صدای کشیده از آنجا آمده بود برگشت. شخصی که کشیده را خورده بود،مردی بود تنومند و قویهیکل. و به عکس، کسی که کشیده را زده بود آدمی لاغر و ریغو بود. جای پنجهی موجود ریغونه، روی گونهی آن دبوری تنومند چنان نقش بسته بود که حتا ادارهی انگشتنگاری شهربانی میتوانست هویت ضارب را هم تصدیق کند. | ||
+ | |||
+ | همه خیال کردند هم الان مرد تنومند بلند خواهد شد، یقهی ریغوی مادرمرده را خواهد چسبید و مادرش را به عزایش خواهد نشاند؛ ولی اینطوری نشد؛ بلکه مرد تنومند بلند شد و فریاد زد: | ||
+ | |||
+ | - شکایت میکنم! | ||
+ | |||
+ | جیک از کسی در نیامد. پس از لحظهای، مردی که کشیده را نوش جان کرده بود، رو به مشتریهای قهوهخانه کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | « - همهتون دیدین... همه شاهدین!...» | ||
+ | |||
+ | و بعد، به طرف موجود ریغونه که قدش تا شانهی او هم نمیرسید رو کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | « - یاللاه، پاشو بریم کلانتری...» | ||
+ | |||
+ | مردک نیقلیونی، به جای جواب، مثل این که دارد مگشی را کیش میکند با دستش حرکتی کرد و صدائی نامفهوم از گلویش خارج شد. | ||
+ | |||
+ | مرد تنومند رفت بیرون. مشتریها به بازی و سرگرمی خود مشغول شدند و قهوهخانه، همهمهی معمولی خود را از سر گرفت. | ||
+ | |||
+ | پس از چند لحظه، مرد تنومند با یک پاسبان برگشت، مردک ریغونه را به پاسبان نشان داد و گفت: | ||
+ | |||
+ | « - خودشه سرکار...» | ||
+ | |||
+ | بعد هم رو کرد به طرف مشتریها و، گفت: | ||
+ | |||
+ | « - آقایونم همهشون شاهدن.» | ||
+ | |||
+ | و پاسبان، ضارب را به اتفاق چهار نفری که دور میز پهلوئی نشسته بودند به کلانتری جلب کرد. | ||
+ | |||
+ | در کلانتری، مرد تنومند در حالیکه گونهی چپش را (که هنوز هم سرخ بود) مالش میداد، به افسر نگهبان گفت: | ||
+ | |||
+ | - جناب سروان بنده از این آقا شاکیم. ایشون بنده را زدن... این آقایونم همهشون شاهدن... | ||
+ | |||
+ | به دستور افسر نگهبان، هویت ضارب و مضروب و گواهان نوشته شد. به طوریکه مضروب میگفت، ضارب را ابدن نمیشناخت و قبلن هم او را ندیده بود... شاهدها هم گفتند: | ||
+ | |||
+ | « - ما چیزی ندیدیم.» | ||
+ | |||
+ | شاکی گفت: «میخواین بگین صدای کشیده رم نشنیدین؟» | ||
+ | |||
+ | شاهدها گفتند: « - واللا بللا، نه... نه چیزی دیدیم، نه چیزی شنیدیم...» | ||
+ | |||
+ | ضارب گفت: | ||
+ | |||
+ | « - بله جناب سروان؛ بنده انکار نمیکنم: ایشونو زدم.» | ||
+ | |||
+ | « - چرا؟ اختلافی داشتید؟ بهتون توهین کرده بود؟...» | ||
+ | |||
+ | « - خیر جناب سروان؛ هیچ اختلافی نداریم... اصلن نه ایشون بنده رو میشناسن نه بنده ایشونو...» | ||
+ | |||
+ | « - خب... پس چرا زدیش؟ واسه چی زدیش؟» | ||
+ | |||
+ | و آدم ریغو، شروع کرد به تعریف کردن که: | ||
+ | |||
+ | « - بله.. دیشب که بنده رفتم خونه، دیدم خونه سوت و کور و تاریکه... برق نداشتیم؛ بعنی قطع کرده بودن. چون یکی دو ماهه نتوانستهایم پول برقو بدیم؛ برقو قطع کردن دیشبو با تاریکی سر کردیم. تا صبح هم خوابم نبرد. دور از جون جناب سروان، والدهی بنده هم دو ساله که مریض و بستریه. از دلدرد به حال مرگ میافته. دکتر براش یه قرص نوشته که تا میخوره آروم میشه، ولی حالا مدتها است که از اون جور قرصها تو بازار پیدا نمیشه. نمیدونین دیشب بیچاره مادرم تا صبح از دلدرد چی کشید... صبح که از تو رختخواب در اومدم دور از جون جناب سروان سمت چپم مثل چوب خشک شده بود... از سه ماه پیش تا حالا پنجرهی اتاقی که توش میخوابم شیکسته. مدتی با روزنامه و پارچه خواستم جلو سرما رو بگیرم؛ نشد که نشد... سوز و سرما میآد تو اتاق. دیشبم تا صبح به پهلوهام سوز خورد، صبح که پاشدم سمت چپم مثل چوب خشک شده بود. خلاصه... از تو رختخواب دراومدم؛ جسارته، خواستم دستی به آب برسونم. – البته میبخشین – پاشدم رفتم مستراح؛ آب نبود. بیرون، بارونی میومد مث لولهی آفتابه؛ ولی تو شیرها یک چیکه هم آب نبود... برگشتم تو اتاق. همهمون مثل بید میلرزیدیم. هیزممون خیلی وقته تموم شده. روزنامهی شب گذشته پشت در بود؛ - آخه هر شب برای بنده روزنامه میآرن. روزنامه را نگاه کردم: | ||
+ | |||
+ | '''مسابقه برای انتخاب ملکهی زیبائی! پیروزی تیم «گلاتاسرای».''' | ||
+ | |||
+ | و تیترهائی از این قبیل... خواستم خودمو از خونه نجات بدم: دم در سینه به سینهی مأمور اجر و وکیل صاحبخونه روبرو شدم. چون نتوانسته بودم اجارهی خونه را برسونم، صاحبخونه اجرائیه صادر کرده بود. بنده ابدن خوش ندارم که مأمور اجرا سرشو بیندازه پائین، بیاد تو خونه آدم... آخه چیزی تو خونه گیرشون نمیآد، آبروی آدم میره... اما وکیل صاحبخونه چسبید به کاناپه و گفت که: «فعلن اینو ورداریم!» اما تا سر کاناپهرو چسبید، دل و رودهی کاناپه ریخت بیرون... خلاصه، شلوار کهنه و لحاف و رخت چرکها پهن شد کف اتاق، صندوق چوبیها هم که روشو پوشونده بودیم، یه وری افتادن یه گوشه... وکیله «کاناپه!» را ول کرد، چسبید به رادیو. خیلی خوشحال بودم که دیدم دیگه از شر این رادیو راحت میشم. سالی به دوازده ماه تو مغازه تعمیراتیه، هر چی در میآرم باید خرج تعمیرش بکنم. – اصلن میدونین؟ - من از رادیو هیچ دل خوشی ندارم جناب سروان؛ هر چی به روز ما اومده از دولتی سر همین رادیوس.. خلاصه.. اومدم از در بیام بیرون، زنم جلومو گرفت گفت که: | ||
+ | |||
+ | « - دختره دیگه مدرسه نمیره...» | ||
+ | |||
+ | گفتم: « - چرا؟..» | ||
+ | |||
+ | گفت: « - معلم ورزششون گفته باید همه شورت قرمز و کفش لاستیکی سفید داشته باشن؛ هر کی هم نداشته باشه سر کلاس راش نمیده...» | ||
+ | |||
+ | گفتم: « - خیلی خب...» | ||
+ | |||
+ | گفت: «روغن هم نداریم...» | ||
+ | |||
+ | خلاصه... خودمو انداختم تو کوچه. دیدم خیلی دیر شده، دیگه نمیتونم به کارم برسم... تو دلم با خودم گفتم خب، امروز اداره نمیرم، از قضا بارون هم میومد؛ اونم چه بارونی! – درست مثل آبی که از آبکش بریزه؛ یه ریز میبارید. مسیر '''تراموای''' هم عوض شده و دیگه از نزدیکای خونهی ما رد نمیشه. برای اتوبوسم که، باید یک ساعت سر پا واستی. تازه جخ وقتی میآد جا نیست. مردمم چنون میچپن تو هم، که نمیشه سوار شد... ته کفشم سوراخه، آب و گل توش پر شد... چنون خیس شده بودم که انگاری همون جور با لباس رفتهام تو حوض و در اومدم... سر ماهم که، چه سرمائی!.. – مثل بید داشتم میلرزیدم که یه هو دیدم پسرهئی که ریخت شاگرد مدرسهها رو داشت به طرف من اومد و گفت: « - ببخشید آقا...» | ||
+ | |||
+ | من خیال کردم میخواد ساعتو بپرسه. | ||
+ | |||
+ | گفتم: «چیه؟» | ||
+ | |||
+ | گفت: « - خبر ندارین نتیجه مسابقهی دیروز چی شد؟...» | ||
+ | |||
+ | شیطونو لعنت کردمو راه افتادم. همینجور تو فکر که داشتم راه میرفتم، رسیدم جلو یه قهوهخونه و رفتم تو سر یه میز گرفتم نشستم. بغل دستم هم همین آقائی که کشیده خوردن نشسته بودن و داشتن روزنومه میخوندن. منم داشتم تو دلم با خودم حرف میزدم. میگفتم: | ||
+ | |||
+ | « - خدایا! آخر و عاقبت ما چی میشه؟... به این ترتیب به کجا داریم میریم؟...» | ||
+ | |||
+ | بنده تو همین فکر بودم و با خودم درد دل میکردم که، یک هو این آقا روزنامهئی رو که دستشون بود با عصبانیت پرت کردن اونور و با بغض و کینه داد کشیدن: | ||
+ | |||
+ | « - داریم به اسفلالسافلین میریم!» | ||
+ | |||
+ | دیدم این آقا هم با من همدردن... فکر کردم شاید بتونیم با هم درد دلی بکنیم. آخه درد دل کردن، آدمو سبک میکنه جناب سروان. | ||
+ | |||
+ | گفتم: « - حضرت آقا؛ ببخشین؛ فضولی نکرده باشم: - چرا این جور یههو از کوره در رفتین؟...» | ||
+ | |||
+ | ایشون برگشتن و با همون عصبانیت و حدت و شدت گفتن: | ||
+ | |||
+ | « - چرا که در نرم؟.. میخواهین چی بشه دیگه؟... توی دستگاههای ورزشی عریض و طویل این مملکت،یه '''داور''' حسابی پیدا نمیشه!» | ||
+ | |||
+ | بعد از این فرمایش ایشون، یه جوری شدم که نگو! – اصلن نمیتونم بگم که چه جوری شدم... فقط یه جوری شدم، یه حالی بهم دس داد که نمیتونم بگم... اصلن خودمم نمیدونم چرا اینجوری شدم.. به خدا جناب سروان، بنده تو همه عمرم یه تلنگر هم به کسی نزدم... اما یههو، درست مثل اینکه یه دگمه تو تن بنده کار گذاشته باشن و اون دگمه را فشار بدن، - این دست صابمرده بلند شد و «دررررق» خورد تو صورت این آقا... بنده انکار نمیکنم جناب سروان. اصلن دست خودم نبود! – اما بعد از اون که کشیده رو زدم، ترسم ورداشت. عقلم اومد سرجاش و فکر کردم که الانه این آقا بنده رو خامخام تناول کنن... واللاهه، جناب سروان! بنده مقصودی نداشتم.. اصلن بنده این آقا رو قبلن هیچ زیارت نکرده بودم... اصلن دست خودم نبود. مثل این بود که تو اون ثانیه خداوند متعال زور و قوت (الهاک) دیو را کرد تو بازوی بنده و، صورت این آقا رو نشون داد و اشاره فرمود که یاللاه،و بنده هم معطلش نکردم: درقی خوابوندم تو گوش حضرتشون.. باور بفرمئید جناب سروان... بنده هیچ منظور بدی نداشتم...» | ||
+ | |||
+ | افسر نگهبان، مردی را که کشیده خورده بود ورانداز کرد؛ دندانها را بهم فشرد و نیمخیز شد، و همانطور که داشت از روی صندلیش پا میشد، گفت: | ||
+ | |||
+ | « - نمیخواد قضیه رو کش بدین؛ بهتره با هم صلح کنیم.» | ||
+ | |||
+ | مرد تنومند گفت: | ||
+ | |||
+ | « - جناب سروان، بنده رضایت نمیدم... شاکیم!» | ||
+ | |||
+ | افسر نگهبان رو به منشی کرد و گفت: | ||
+ | |||
+ | «بنویس... به موجب اظهارات شاکی و تأیید ضارب، شاکی در قهوهخانه با حالتی عصبانی میگوید: «داریم به اسفلالسافلین میرویم...» و ضارب که این جمله را شنیده است...» | ||
+ | |||
+ | در اینجا افسر نگهبان حرف خود را برید و به مرد تنومند که رنگش پریده بود،گفت: | ||
+ | |||
+ | « - بهتره آشتی کنین!» | ||
+ | |||
+ | مرد تنومند،در حالیکه محل کشیده را میخاراند، با گردن کج گفت: | ||
+ | |||
+ | - حالا که شما میفرمئین رو حرفتون عرض نمیکنم: بنده رضایت میدم! | ||
+ | |||
+ | {{چپچین}} | ||
+ | '''پایان''' | ||
+ | {{پایان چپچین}} | ||
نسخهٔ کنونی تا ۲۱ ژوئن ۲۰۲۱، ساعت ۱۲:۱۹
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
« - درررققق!»
صدای کشیدهی آبداری همهمهی قهوهخانه را در هم شکست. سر و صدای مشتریها و شاگرد قهوهچی قطع شد. سرها به طرف میزی که صدای کشیده از آنجا آمده بود برگشت. شخصی که کشیده را خورده بود،مردی بود تنومند و قویهیکل. و به عکس، کسی که کشیده را زده بود آدمی لاغر و ریغو بود. جای پنجهی موجود ریغونه، روی گونهی آن دبوری تنومند چنان نقش بسته بود که حتا ادارهی انگشتنگاری شهربانی میتوانست هویت ضارب را هم تصدیق کند.
همه خیال کردند هم الان مرد تنومند بلند خواهد شد، یقهی ریغوی مادرمرده را خواهد چسبید و مادرش را به عزایش خواهد نشاند؛ ولی اینطوری نشد؛ بلکه مرد تنومند بلند شد و فریاد زد:
- شکایت میکنم!
جیک از کسی در نیامد. پس از لحظهای، مردی که کشیده را نوش جان کرده بود، رو به مشتریهای قهوهخانه کرد و گفت:
« - همهتون دیدین... همه شاهدین!...»
و بعد، به طرف موجود ریغونه که قدش تا شانهی او هم نمیرسید رو کرد و گفت:
« - یاللاه، پاشو بریم کلانتری...»
مردک نیقلیونی، به جای جواب، مثل این که دارد مگشی را کیش میکند با دستش حرکتی کرد و صدائی نامفهوم از گلویش خارج شد.
مرد تنومند رفت بیرون. مشتریها به بازی و سرگرمی خود مشغول شدند و قهوهخانه، همهمهی معمولی خود را از سر گرفت.
پس از چند لحظه، مرد تنومند با یک پاسبان برگشت، مردک ریغونه را به پاسبان نشان داد و گفت:
« - خودشه سرکار...»
بعد هم رو کرد به طرف مشتریها و، گفت:
« - آقایونم همهشون شاهدن.»
و پاسبان، ضارب را به اتفاق چهار نفری که دور میز پهلوئی نشسته بودند به کلانتری جلب کرد.
در کلانتری، مرد تنومند در حالیکه گونهی چپش را (که هنوز هم سرخ بود) مالش میداد، به افسر نگهبان گفت:
- جناب سروان بنده از این آقا شاکیم. ایشون بنده را زدن... این آقایونم همهشون شاهدن...
به دستور افسر نگهبان، هویت ضارب و مضروب و گواهان نوشته شد. به طوریکه مضروب میگفت، ضارب را ابدن نمیشناخت و قبلن هم او را ندیده بود... شاهدها هم گفتند:
« - ما چیزی ندیدیم.»
شاکی گفت: «میخواین بگین صدای کشیده رم نشنیدین؟»
شاهدها گفتند: « - واللا بللا، نه... نه چیزی دیدیم، نه چیزی شنیدیم...»
ضارب گفت:
« - بله جناب سروان؛ بنده انکار نمیکنم: ایشونو زدم.»
« - چرا؟ اختلافی داشتید؟ بهتون توهین کرده بود؟...»
« - خیر جناب سروان؛ هیچ اختلافی نداریم... اصلن نه ایشون بنده رو میشناسن نه بنده ایشونو...»
« - خب... پس چرا زدیش؟ واسه چی زدیش؟»
و آدم ریغو، شروع کرد به تعریف کردن که:
« - بله.. دیشب که بنده رفتم خونه، دیدم خونه سوت و کور و تاریکه... برق نداشتیم؛ بعنی قطع کرده بودن. چون یکی دو ماهه نتوانستهایم پول برقو بدیم؛ برقو قطع کردن دیشبو با تاریکی سر کردیم. تا صبح هم خوابم نبرد. دور از جون جناب سروان، والدهی بنده هم دو ساله که مریض و بستریه. از دلدرد به حال مرگ میافته. دکتر براش یه قرص نوشته که تا میخوره آروم میشه، ولی حالا مدتها است که از اون جور قرصها تو بازار پیدا نمیشه. نمیدونین دیشب بیچاره مادرم تا صبح از دلدرد چی کشید... صبح که از تو رختخواب در اومدم دور از جون جناب سروان سمت چپم مثل چوب خشک شده بود... از سه ماه پیش تا حالا پنجرهی اتاقی که توش میخوابم شیکسته. مدتی با روزنامه و پارچه خواستم جلو سرما رو بگیرم؛ نشد که نشد... سوز و سرما میآد تو اتاق. دیشبم تا صبح به پهلوهام سوز خورد، صبح که پاشدم سمت چپم مثل چوب خشک شده بود. خلاصه... از تو رختخواب دراومدم؛ جسارته، خواستم دستی به آب برسونم. – البته میبخشین – پاشدم رفتم مستراح؛ آب نبود. بیرون، بارونی میومد مث لولهی آفتابه؛ ولی تو شیرها یک چیکه هم آب نبود... برگشتم تو اتاق. همهمون مثل بید میلرزیدیم. هیزممون خیلی وقته تموم شده. روزنامهی شب گذشته پشت در بود؛ - آخه هر شب برای بنده روزنامه میآرن. روزنامه را نگاه کردم:
مسابقه برای انتخاب ملکهی زیبائی! پیروزی تیم «گلاتاسرای».
و تیترهائی از این قبیل... خواستم خودمو از خونه نجات بدم: دم در سینه به سینهی مأمور اجر و وکیل صاحبخونه روبرو شدم. چون نتوانسته بودم اجارهی خونه را برسونم، صاحبخونه اجرائیه صادر کرده بود. بنده ابدن خوش ندارم که مأمور اجرا سرشو بیندازه پائین، بیاد تو خونه آدم... آخه چیزی تو خونه گیرشون نمیآد، آبروی آدم میره... اما وکیل صاحبخونه چسبید به کاناپه و گفت که: «فعلن اینو ورداریم!» اما تا سر کاناپهرو چسبید، دل و رودهی کاناپه ریخت بیرون... خلاصه، شلوار کهنه و لحاف و رخت چرکها پهن شد کف اتاق، صندوق چوبیها هم که روشو پوشونده بودیم، یه وری افتادن یه گوشه... وکیله «کاناپه!» را ول کرد، چسبید به رادیو. خیلی خوشحال بودم که دیدم دیگه از شر این رادیو راحت میشم. سالی به دوازده ماه تو مغازه تعمیراتیه، هر چی در میآرم باید خرج تعمیرش بکنم. – اصلن میدونین؟ - من از رادیو هیچ دل خوشی ندارم جناب سروان؛ هر چی به روز ما اومده از دولتی سر همین رادیوس.. خلاصه.. اومدم از در بیام بیرون، زنم جلومو گرفت گفت که:
« - دختره دیگه مدرسه نمیره...»
گفتم: « - چرا؟..»
گفت: « - معلم ورزششون گفته باید همه شورت قرمز و کفش لاستیکی سفید داشته باشن؛ هر کی هم نداشته باشه سر کلاس راش نمیده...»
گفتم: « - خیلی خب...»
گفت: «روغن هم نداریم...»
خلاصه... خودمو انداختم تو کوچه. دیدم خیلی دیر شده، دیگه نمیتونم به کارم برسم... تو دلم با خودم گفتم خب، امروز اداره نمیرم، از قضا بارون هم میومد؛ اونم چه بارونی! – درست مثل آبی که از آبکش بریزه؛ یه ریز میبارید. مسیر تراموای هم عوض شده و دیگه از نزدیکای خونهی ما رد نمیشه. برای اتوبوسم که، باید یک ساعت سر پا واستی. تازه جخ وقتی میآد جا نیست. مردمم چنون میچپن تو هم، که نمیشه سوار شد... ته کفشم سوراخه، آب و گل توش پر شد... چنون خیس شده بودم که انگاری همون جور با لباس رفتهام تو حوض و در اومدم... سر ماهم که، چه سرمائی!.. – مثل بید داشتم میلرزیدم که یه هو دیدم پسرهئی که ریخت شاگرد مدرسهها رو داشت به طرف من اومد و گفت: « - ببخشید آقا...»
من خیال کردم میخواد ساعتو بپرسه.
گفتم: «چیه؟»
گفت: « - خبر ندارین نتیجه مسابقهی دیروز چی شد؟...»
شیطونو لعنت کردمو راه افتادم. همینجور تو فکر که داشتم راه میرفتم، رسیدم جلو یه قهوهخونه و رفتم تو سر یه میز گرفتم نشستم. بغل دستم هم همین آقائی که کشیده خوردن نشسته بودن و داشتن روزنومه میخوندن. منم داشتم تو دلم با خودم حرف میزدم. میگفتم:
« - خدایا! آخر و عاقبت ما چی میشه؟... به این ترتیب به کجا داریم میریم؟...»
بنده تو همین فکر بودم و با خودم درد دل میکردم که، یک هو این آقا روزنامهئی رو که دستشون بود با عصبانیت پرت کردن اونور و با بغض و کینه داد کشیدن:
« - داریم به اسفلالسافلین میریم!»
دیدم این آقا هم با من همدردن... فکر کردم شاید بتونیم با هم درد دلی بکنیم. آخه درد دل کردن، آدمو سبک میکنه جناب سروان.
گفتم: « - حضرت آقا؛ ببخشین؛ فضولی نکرده باشم: - چرا این جور یههو از کوره در رفتین؟...»
ایشون برگشتن و با همون عصبانیت و حدت و شدت گفتن:
« - چرا که در نرم؟.. میخواهین چی بشه دیگه؟... توی دستگاههای ورزشی عریض و طویل این مملکت،یه داور حسابی پیدا نمیشه!»
بعد از این فرمایش ایشون، یه جوری شدم که نگو! – اصلن نمیتونم بگم که چه جوری شدم... فقط یه جوری شدم، یه حالی بهم دس داد که نمیتونم بگم... اصلن خودمم نمیدونم چرا اینجوری شدم.. به خدا جناب سروان، بنده تو همه عمرم یه تلنگر هم به کسی نزدم... اما یههو، درست مثل اینکه یه دگمه تو تن بنده کار گذاشته باشن و اون دگمه را فشار بدن، - این دست صابمرده بلند شد و «دررررق» خورد تو صورت این آقا... بنده انکار نمیکنم جناب سروان. اصلن دست خودم نبود! – اما بعد از اون که کشیده رو زدم، ترسم ورداشت. عقلم اومد سرجاش و فکر کردم که الانه این آقا بنده رو خامخام تناول کنن... واللاهه، جناب سروان! بنده مقصودی نداشتم.. اصلن بنده این آقا رو قبلن هیچ زیارت نکرده بودم... اصلن دست خودم نبود. مثل این بود که تو اون ثانیه خداوند متعال زور و قوت (الهاک) دیو را کرد تو بازوی بنده و، صورت این آقا رو نشون داد و اشاره فرمود که یاللاه،و بنده هم معطلش نکردم: درقی خوابوندم تو گوش حضرتشون.. باور بفرمئید جناب سروان... بنده هیچ منظور بدی نداشتم...»
افسر نگهبان، مردی را که کشیده خورده بود ورانداز کرد؛ دندانها را بهم فشرد و نیمخیز شد، و همانطور که داشت از روی صندلیش پا میشد، گفت:
« - نمیخواد قضیه رو کش بدین؛ بهتره با هم صلح کنیم.»
مرد تنومند گفت:
« - جناب سروان، بنده رضایت نمیدم... شاکیم!»
افسر نگهبان رو به منشی کرد و گفت:
«بنویس... به موجب اظهارات شاکی و تأیید ضارب، شاکی در قهوهخانه با حالتی عصبانی میگوید: «داریم به اسفلالسافلین میرویم...» و ضارب که این جمله را شنیده است...»
در اینجا افسر نگهبان حرف خود را برید و به مرد تنومند که رنگش پریده بود،گفت:
« - بهتره آشتی کنین!»
مرد تنومند،در حالیکه محل کشیده را میخاراند، با گردن کج گفت:
- حالا که شما میفرمئین رو حرفتون عرض نمیکنم: بنده رضایت میدم!
پایان