دو خواهر: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(تایپ تا پایانِ ص ۱۴۲.)
جز دو خواهر» را محافظت کرد: مطابق با متن اصلی است. (‏[edit=sysop] (بی‌پایان) ‏[move=sysop] (بی‌پایان)))
 
(۶ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۲ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۱۵: سطر ۱۵:
  
  
{{در حال ویرایش}}
+
 
  
  
سطر ۵۵: سطر ۵۵:
 
'''و سایر اغذیه اسپانیایی'''
 
'''و سایر اغذیه اسپانیایی'''
  
'''روم لوپز'''
+
'''ر''' و '''م لوپز'''
 
{{پایان وسط‌چین}}
 
{{پایان وسط‌چین}}
  
سطر ۱۵۱: سطر ۱۵۱:
 
«امروز همان روز بزرگیه که منتظرش بودیم. وقتیه که همیشه یادمون می‌مونه، افسوس که زیاد طول نمی‌کشه.»
 
«امروز همان روز بزرگیه که منتظرش بودیم. وقتیه که همیشه یادمون می‌مونه، افسوس که زیاد طول نمی‌کشه.»
  
از بیم آنکه این خوشی به درازا نکشد ماریا گل‌دان‌های بزرگ پرگل
+
از بیم آنکه این خوشی به درازا نکشد ماریا گل‌دان‌های بزرگ پرگل را در برابر مجسمه مریم مقدس قرار می‌داد.
 +
 
 +
اما نفوس بدی که می‌زدند کمتر نازل می‌شد. ماریا گرامافونی با چند صفحه تانگو و والس خریده بود و وقتی دوتایی مشغول کار بودند گرامافون را کوک می‌کردند و مشغول می‌شدند.
 +
 
 +
در دره‌ی مزرع فلک ناگزیر خبر پیچیده بود که خواهرهای لوپز زن‌های بدی هستند و خانم‌های دره وقتی از کنار آنها می‌گذشتند به سردی با آنها صحبت می‌کردند. هیچ نمی‌شد فهمید که این خانم‌ها از کجا خبر می‌شدند. شکی نبود که شوهرهاشان خبر نداده بودند اما همیشه خانم‌ها خبر داشتند.
 +
 
 +
یک روز صبح شنبه پیش از آفتاب ماریا افسار و یراق کهنه را درمی‌آورد و به پشت استخوانی لیندو گذاشت. وقتی افسار را می‌بست به اسب گفت:
 +
 
 +
«رفیق، دل داشته باش، دهنتو وا کن» و دهانه را در دهان اسب گذاشت. بعد آن را از عقب به کنار گاری فرسوده کشید. لیندو بی‌اختیار روی مال‌بند گاری لغزید و وقتی ماریا افسار کهنه را می‌بست با نگاهی سنگین و محزون به او نگاه می‌کرد. لیندوی سی‌ساله دیگر علاقه‌ای به سفر نداشت و پیرتر از آن بود که چون از خانه بیرون رفت از فکر رفتن به هیجان بیاید. در این وقت لب‌هایش را از روی دندان‌های بلند و زردرنگش بالا کشید و نومیدانه پوزخند زد. ماریا برای دلداری گفت:
 +
 
 +
«راه دور نیس، یواش می‌ریم، لیندو تو نباس از سفر بترسی» اما لیندو از سفر می‌ترسید. از رفتن به مونتری و بازگشتن بیزار بود.
 +
 
 +
وقتی ماریا سوار گاری شد صدائی از گاری برخاست و ماریا افسار را با احتیاط به دست گرفت و گفت:
 +
 
 +
«یالا، رفیق» و افسار را تکان داد. لیندو لرزید و نگاهی به اطراف کرد. ماریا گفت:
 +
 
 +
«می‌شنوی؟ باهاس بریم! باید از مونتری یه چیزایی بخریم.»
 +
 
 +
لیندو سرش را جنباند و یک زانویش را به حالت تواضع خم کرد.
 +
 
 +
ماریا تحکیم‌آمیز فریاد زد:
 +
 
 +
«گوش کن لیندو! گفتم باهاس بریم. حتمیه، دیگه عصبانی شدم.»
 +
 
 +
و افسار را با خشونت به شانه‌های اسب زد. اسب مثل سگ‌های شکاری سرش را به زمین نزدیک کرد و آهسته از حیاط بیرون رفت. لیندو می‌دانست نه میل باید رفت و نه میل هم آمدن است و از این دانستن نومید بود.
 +
 
 +
ماریا که خشمش فرونشسته بود حالا به صندلی گاری تکیه داده بود و آواز «تانگوی ماه» را زمزمه می‌کرد.
 +
 
 +
تپه‌ها از شبنم می‌درخشید. ماریا که هوای تازه‌ی مرطوب را تنفس می‌کرد بلندتر آواز می‌خواند حتی لیندو هم آنقدر در منخرین خود تازگی یافت که به خرخر افتاد. یک پرستو پیشاپیش آنان از تیری به تیری می‌پرید و به‌تندی نغمه می‌خواند. ماریا از دور مردی را در جاده دید. پیش از آنکه به او نزدیک شود از راه رفتن بوزینه‌وار و تکان خوردن‌های او دانست که '''آلن هوان‌کر''' Allen Hueneker است، زشت‌ترین و خجالتی‌ترین مرد دهکده.
 +
 
 +
آلن هوان‌کر نه فقط مثل میمون راه می‌رفت بلکه شبیه میمون هم بود. بچه‌هایی که می‌خواستند همدیگر را مسخره کنند به آلن اشاره می‌کردند و می‌گفتند: «داداشتو ببین» و این شوخی زننده‌ای بود. آلن از قیافه‌ی خود آنقدر شرم‌زده و هراسان بود که یک بار تصمیم گرفت ریش بگذارد تا صورتش معلوم نشود اما ریش کوسه‌اش قیافه میمون‌وار او را زشت‌تر کرد. زنش چون سی‌وهفت سال داشت زن او شده بود و نیز آلن تنها مردی از آشناهای او بود که نمی‌توانست جلو خودش را بگیرد. بعد معلوم شد این از زنهائیست که محتاج حسادتند و چون در زندگی آلن چیزی را نیافت که حسادتش را برانگیزد از خودش چیزها درآورد. به همسایه‌ها از عشقبازی آلن با زن‌های دیگر و بی‌وفائی‌اش و انحرافات جنسی‌اش داستان‌ها گفت. آنقدر تکرار کرد تا خود باورش شد، اما همسایه‌ها پشت سرش می‌خندیدند چون همه کس در «مزرع فلک» می‌دانست که آلن کوچک‌اندام چقدر خجالتی و چقدر ترسو است.
 +
 
 +
لیندوی فرسوده وقتی به '''آلن هوان‌کر''' رسید سکندری دیگری خورد. ماریا چنان افسار را کشید که انگار دارد اسبی بادپا را می‌راند و گفت:
 +
 
 +
«آروم باش، لیندو!» با کمترین فشار افسار، لیندو ایستاد؛ با گردنی آویزان و مفاصل در رفته که ظاهراً حالت آسایش او بود.
 +
 
 +
ماریا مؤدبانه گفت:
 +
 
 +
«سلام،»
 +
 
 +
آلن با شرمندگی به یک طرف جاده رفت و گفت «سلام» و رو به طرف تپه‌ها کرد، انگار دارد به چیزی نگاه می‌کند.
 +
 
 +
ماریا باز گفت:
 +
 
 +
«می‌رم مونتری. می‌خوای سوار شی؟»
 +
 
 +
آلن تکانی خورد و چشمش در آسمان دنبال تکه ابر یا پرواز عقابی بود، با لحنی محزون گفت:
 +
 
 +
«تا ایستگاه اتوبوس بیشتر نمی‌رم.»
 +
 
 +
«خوب، نمی‌خوای این یه ذره رو سوار شی؟»
 +
 
 +
آلن ریشش را خاراند و دنبال جواب گشت و بعد بیشتر برای خاتمه دادن به این وضع و کمتر به خاطر سواری، از گاری بالا رفت و کنار ماریای چاق نشست. ماریا خود را کنار کشید تا جا باز کند بعد به جای خود سرید و افسار را تکان داد و صدا زد:
 +
 
 +
«لیندو را بیفت، می‌شنوی لیندو؟ تا دوباره از جا در نرفتم را بیفت» و افسارها بر گرده لیندو فرود آمد. باز دماغش به زمین نزدیک شد و با زحمت به راه افتاد.
 +
 
 +
تا مدتی در سکوت پیش می‌رفتند اما ماریا به زودی یادش آمد که تشویق به صحبت چه کار خوبیست. پرسید:
 +
 
 +
«می‌ری سفر، ها؟»
 +
 
 +
آلن خیره به درخت بلوطی نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت.
 +
 
 +
ماریا پس از لحظه‌ای محرمانه گفت:
 +
 
 +
«من هیچ سوار ترن نشدم، اما خواهرم رزا چرا، با یکی سانفرانسیسکو رفته با یکی‌ام برگشته. از آدمای خیلی پول‌دار شنیدم که مسافرت با ترن خیلی خوبه، رزام همینو می‌گفت.»
 +
 
 +
آلن گفت: «از سالیناس اون‌ورتر نرفتم.»
 +
 
 +
ماریا گفت: «آها، منم چند دفعه سالیناس رفتم. من و رزا اون‌جا چند تا آشنا داریم. مادرمونم اهل اون‌جا بود پدرم هم اغلب با هیزم اون‌جا می‌رفت.»
 +
 
 +
آلن پس از غلبه بر دستپاچگیش بالاخره گفت:
 +
 
 +
«نتونستم فورد کهنه‌مو راه بیندازم و الا با اون می‌رفتم.»
 +
 
 +
ماریا تحت تأثیر قرار گرفت و پرسید:
 +
 
 +
«پس یه فورد داری؟»
 +
 
 +
«یه فورد کهنه.»
 +
 
 +
«من و رزام گفتیم که یه روز باهاس یه فورد بخریم. اون وقت خیلی جاها می‌ریم. از آدمای خیلی پولدار شنیدم که مسافرت خیلی خوبه.»
 +
 
 +
همین جای صحبت بودند که یک فورد کهنه کهنه از بالای تپه پیدا شد و با سروصدا به طرف آنها آمد. ماریا افسار را کشید و گفت:
 +
 
 +
«لیندو، آروم باش!» اما لیندو کوچک‌ترین توجهی به ماریا یا فورد نکرد.
 +
 
 +
آقای مونرو Munroe و زنش سوار فورد بودند. همین که رد شدند برت Bert سرش را برگرداند و با خنده از زنش پرسید:
 +
 
 +
«خدایا! دیدی‌شون، یارو رو با قیافه مکش مرگ‌ماش پهلوی ماریا لوپز دیدی؟»
 +
 
 +
خانم مونرو خندید.
 +
 
 +
برت با صدای بلند گفت:
 +
 
 +
«راستی، خیلی بامزه‌اس به هوان کر پیره بگیم شوهرشو دیدیم که با ماریا لوپز فرار می‌کردن.»
 +
 
 +
زنش اصرار کرد:
 +
 
 +
«مبادا این کارو بکنی.»
 +
 
 +
«آخه خیلی بامزه می‌شه. می‌دونی که زنش از او چیا می‌گه.»
 +
 
 +
«نه برت! این کارو نکن.»
 +
 
 +
 
 +
در این هنگام ماریا همچنان گاری را می‌راند و سر به هوا از این در و آن در گفتگو می‌کرد:
 +
 
 +
«تو هیچ خونه ما نمی‌آیی لوبیا بخوری. هیچ جا غذاهای ما رو ندارن. ما از مادرمون یاد گرفتیم. وقتی مادرمون زنده بود در '''سان جوان''' San Juan حتی در '''گیل‌روی''' Gilroy معروف بود که کسی نمی‌تونه مثل اون کلوچه بپزه. تو نمی‌دونی اصل کار ورز آوردنه که کلوچه رو نازک و خوب درمیآره. هیچ کس، حتی رزا به قدر مادرم خمیر رو ورز نمی‌آره. من حالا دارم می‌رم مونتری آرد بخرم، اون‌جا ارزون‌تره.»
 +
 
 +
آلن خود را کنار کشید. دلش می‌خواست که زودتر به ایستگاه اتوبوس برسند.
 +
 
 +
 
 +
ماریا طرف‌های غروب به نزدیکی خانه رسید و با خوشحالی خطاب به اسب گفت:
 +
 
 +
«رفیق، دل داشته باش، دیگه رسیدیم.»
 +
 
 +
ماریا از روی ولخرجی چهار شکلات بزرگ خریده بود، برای رزا هم به عنوان هدیه یک جفت بند جوراب خریده بود که گل‌های شقایق بزرگی داشت. در خیال خود به نظر می‌آورد که رزا آن بند را به جوراب خود می‌بندد و بعد با فروتنی زیاد دامنش را بالا می‌زند و بعد دو نفری می‌ایستند و در آینه‌ای که به کف اطاق گذاشته‌اند نگاه می‌کنند و رزا کمی نوک پایش را بالا می‌گیرد و بعد دو تائی از فرط شادی به خنده می‌افتند.
 +
 
 +
ماریا در حیاط لیندو را از قید افسار آزاد کرد. می‌دانست که بهتر است شادیش را پنهان کند چون با این کار شادی بیشتر می‌شود. خانه خیلی ساکت بود و در مقابل آن هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای که نشانه حضور مشتری باشد پیدا نبود. ماریا افسار کهنه را آویخت و لیندو را در چمن رها کرد. آنگاه شکلات‌ها و بندجوراب‌ها را به دست گرفت و آهسته وارد خانه شد رزا پشت یکی از میزها ساکت و گرفته و معذب نشسته بود. چشمانش بی‌نور می‌نمود. با دست‌های فربه و استوارش میز مقابل را گرفته بود. رویش را برنگرداند و هیچ ملتفت ورود ماریا نشد. ماریا ایستاد و خیره به او نگاه کرد و بالاخره ترسان گفت:
 +
 
 +
«رزا، من برگشتم.»
 +
 
 +
خواهرش آرام رو به او کرد و گفت:
 +
 
 +
«خوب.»
 +
 
 +
«رزا، ناخوشی؟»
 +
 
 +
چشمان بی‌نور رزا باز متوجه میز شده بود «نه».
 +
 
 +
«نیگا کن، رزا، واست سوقاتی آوردم» و بند جوراب‌ها را بالای سرش گرفت.
 +
 
 +
چشمان رزا آرام‌آرام متوجه بالا شد تا بشقاب‌های سرخ و درخشان و سپس به چهره ماریا رسید. ماریا انتظار داشت که فریادی از شادی بشنود، اما نگاه رزا پائین افتاد و دو قطره‌ی درشت اشک از گودی‌های کنار بینی‌اش سرازیر شد.
 +
 
 +
«رزا، سوقاتی رو دیدی؟ خوشت نیومد، رزا؟ نمی‌خوابی پات کنی؟»
 +
 
 +
«خواهر کوچولوی خوب من»
 +
 
 +
«رزا، بگو چی شده؟ ناخوشی؟ باید به ماریات بگی. کسی اومد اینجا؟»
 +
 
 +
رزا با صدائی که گویی از ته چاه برمی‌خاست گفت:
 +
 
 +
«آره، کلانتر اومده بود.»
 +
 
 +
حالا ماریا به هیجان آمده بود گفت:
 +
 
 +
«کلانتر اومده بود، دیگه کارمون روبه‌راه شد. دیگه پولدار می‌شیم. رزا چند تا لوبیا خورد؟ چند تا؟»
 +
 
 +
رزا تکانی به خود داد و کنار ماریا رفت و مادرانه او را در آغوش گرفت و گفت:
 +
 
 +
«دیگه نمی‌تونیم غذا بفروشیم، باز باید مثل قدیما زندگی کنیم، لباس نو موقوف.»
 +
 
 +
«رزا، دیوونه شدی. چرا این‌جور با من حرف می‌زنی.»
 +
 
 +
«راسته، کلانتر می‌گفت «یه شکایت به من رسیده که شما زنای خوبی نیستین من گفتم «این دروغه، این توهین به مادرمون و ژنرال واله‌جواه» کلانتر باز گفت «به من شکایت رسیده، شما باید این‌جا رو تعطیل کنین والا مجبورم شما رو توقیف کنم.» سعی کردم حالیش کنم «این دروغه.»
 +
 
 +
کلانتر مثه یه رفیق به من گفت «امروز بعدازظهر یه شکایت به من رسید، رزا وقتی یه شکایتی به من می‌رسه کاری نمی‌تونم بکنم چون من مأمور اونام.» ماریا حالا فهمیدی، خواهر باز باید مثه قدیما زندگی کنیم.» در این هنگام رزا از ماریا که گیج شده بود دور شد و به سر میز آمد. ماریا برای یک لحظه سعی کرد مطلب را بفهمد و بعد با حال حمله به گریه افتاد.
 +
 
 +
رزا گفت:
 +
 
 +
«ماریا، آروم باش، من فکرامو کردم. می‌دونی که اگه نتونیم غذا بفروشیم از گشنگی می‌میریم. وقتی حرفمو می‌زنم زیاد بهم سرکوفت نزن. من تصمیمو گرفتم می‌رم سانفرانسیسکو مشغول می‌شم.» سرش به روی دست‌های فربه‌اش افتاد. گریه ماریا متوقف شد و به کنار خواهرش خزید.
 +
 
 +
با وحشت در گوش خواهرش گفت «پولی؟»
 +
 
 +
رزا به تلخی گریه می‌کرد و گفت:
 +
 
 +
«آره، پولی هر چی بتونم بیشتر پول می‌گیرم. کاش مادرم از سر تقصیرم بگذره.»
 +
 
 +
ماریا از خواهرش دور شد و با شتاب به راهرو رفت و مقابل مجسمه‌ی مریم مقدس ایستاد و با صدای بلند گفت:
 +
 
 +
«چقدر واست شمع روشن کردم. چقدر برات گل گذاشتم. مادر مقدس گناه ما چیه؟ چرا می‌ذاری این‌طوری بشه؟» بعد به زانو افتاد و دعا کرد، پنجاه بار دعای سلام بر مریم را خواند و بعد صلیبی بر خود کشید و برخاست چهره‌اش درهم اما مصمم بود.
 +
 
 +
در آن اطاق رزا هنوز روی میز خم شده بود.
 +
 
 +
ماریا با صدای کشیده‌ی خود بانگ زد:
 +
 
 +
«رزا، من خواهرتم.» نفس عمیقی کشید و باز گفت: «رزا، منم با تو میام سانفرانسیسکو.»
 +
 
 +
آنگاه خودداری رزا درهم‌شکست بلند شد و آغوش فراخ خود را گشود و مدتی طویل خواهران لوپز در آغوش هم به حالت حمله گریه می‌کردند.
 +
 
 +
{{چپ‌چین}}از مجموعهٔ: '''چمنزارهای بهشتی'''.
  
  
سطر ۱۶۱: سطر ۳۴۱:
 
[[رده:سیروس طاهباز]]
 
[[رده:سیروس طاهباز]]
 
[[رده:مرتضا ممیز]]
 
[[رده:مرتضا ممیز]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 +
 +
 +
{{لایک}}

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ اوت ۲۰۱۴، ساعت ۰۹:۳۵

کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۳۹
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۰
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۱
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۲
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۳
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۴
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۵
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۶
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۷
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۸
کتاب هفته شماره ۴ صفحه ۱۴۸




گیرمو لوپز Guiermo Lopez پیر، وقتی مرد که دخترهایش خوب بزرگ شده بودند؛ و بدون یک شاهی پول، چهل جریب زمین سنگلاخ در دامنه تپه برایشان باقی گذاشت. خواهرها در کلبه رنگ و رو رفته‌ای که یک چاه و یک انبار در کنار آن قرار داشت زندگی می‌کردند. با آنکه خواهرها روی باغچه خیلی زحمت کشیده بودند عملاً هیچ چیز جز علف هرز در آن سبز نمی‌شد و با زحمت زیاد تنها کمی سبزی به عمل می‌آمد. تا مدتی با ازخودگذشتگی تمام گرسنگی کشیدند اما آخر کار هوای نفس چیره شد، چون فربه‌تر و خوش‌گذران‌تر از آن بودند که خودشان را به خاطر یک امر غیرمذهبی مثل غذا خوردن شهید کنند.

رز Rosa یک روز فکری به خاطرش رسید و از خواهرش پرسید:

« - مگه ما تو این دره از همه بهتر کلوچه درست نمی‌کنیم؟»

ماریا Maria با رضایت خاطر جواب داد:

« - از مادرمون یاد گرفتیم.»

« - پس خلاص شدیم. پیراشکی و کلوچه و لوبیا پخته درست می‌کنیم و به مردم لاس پاستورا دل‌چیلو Las Pasturas Del می‌فروشیم.»

ماریا با تردید پرسید:

«می‌گی ازمون می‌خرن؟»

« - گوش کن ماریا: تو مونتری Monterey چند جا کلوچه‌هایی می‌فروشن که انگشت کوچیکه مال ما هم نمی‌شن. می‌فروشن و پول درمی‌آورن و هر سال سه دفعه لباس نو می‌خرن. خیال می‌کنی کولوچه‌هاشون به پای مال ما می‌رسه؟ یادت میاد مادرمون چیا می‌پخت؟»

ماریا چشم‌هایش از اشک شوق پر شد، و با هیجان گفت:

« - نه، نمی‌رسه. هیچ جای دنیا کلوچه‌ای مث اونائی که مادرمون با دست‌های نازنینش می‌پخت پیدا نمی‌شه.»

آخر سر رزا گفت:

« - خوب، دیگه تموم شد؛ اگه کلوچه‌ها به اون خوبی باشن مردم می‌خرن.»


پس از آن، دو خواهر، یک هفته تمام دیوانه‌وار و عرق‌ریزان مشغول تهیه شدند و خانه را تمیز و تزئین کردند. وقتی کارشان تمام شد که داخل و خارج خانه از نو سفید شده بود و کنار درگاه قلمه‌های شمعدانی کاشته شده بود و زباله‌های چندین ساله جمع‌آوری و سوزانده شده بود. اطاق جلوئی تبدیل به رستورانی شده بود که دو میز داشت و روی میزها مشمع زردی گسترده شده بود.

روی یک تخته چوب کاج که به نردهٔ کنار جاده نصب شده بود نوشتند که:

پیراشکی، لوبیا پخته

و سایر اغذیه اسپانیایی

ر و م لوپز

اوائل مشتری کم بود و کارشان چندان نمی‌گرفت. خواهرها پشت میزهای زردشان می‌نشستند و انتظار می‌کشیدند.

مثل بچه‌ها اهل بگوبخند بودند و زیاد هم پابند نظافت نبودند. سر میزشان نشسته بودند و در انتظار بخت بودند و همین‌که یک مشتری وارد می‌شد فوری با احترام از جایشان می‌پریدند. مشتری‌ها هرچه می‌گفتند آنها با شعف می‌خندیدند و از اجداد خود و پخت عالی کلوچه‌هایشان صحبت می‌کردند. آستین‌ها را تا آرنج بالا می‌زدند تا پوست سفیدشان را نمایان کنند و در ضمن نشان بدهند که خون سرخ‌پوست‌ها در رگ‌هایشان نیست. اما با این همه چند تا مشتری بیشتر نداشتند.


رفته‌رفته در کار دو خواهر اشکالاتی پیدا شد. نمی‌شد زیاد غذا درست کنند، چون اگر می‌ماند خراب می‌شد. پیراشکی، گوشت تازه لازم داشت و آن‌ها را به این فکر انداخت که برای پرنده‌ها و خرگوش‌ها تله بگذارند، و گنجشگ‌ها و سارها و قمری‌ها را در قفس نگه دارند تا به موقع از آنها استفاده کنند. اما با این همه باز کارشان کساد بود.


یک روز صبح رزا پیش خواهرش آمد و گفت:

« - ماریا، آرد ذرت نداریم. اسبمون لیندو Lindo رو زین کن برو مونتری یه خورده آرد ذرت بخر، وقتی کار و بارمون بهتر شد یه‌جا می‌خریم.»

بعد یک سکهٔ نقره تو دست ماریا گذاشت و گفت:

« - اگه دولت زیاد اومد یه شیرینی واسه خودت بخر، یکی هم واسه من. بزرگ باشه.»

ماریا با فرمانبرداری خواهرش را بوسید و به طرف طویله راه افتاد.

آن روز عصر، وقتی ماریا به خانه برگشت، خواهرش را به طور عجیبی ساکت دید. از آن جیغ و فریادها و پرسش از همه جزئیات سفر - که ماریا انتظارش را داشت - خبری نشد.

رزا، روی صندلی پشت یکی از میزها نشسته بود و چهره‌اش از فکر درهم و خسته بود.

ماریا با ترس جلو رفت و گفت:

« - آرد ذرتا رو خیلی ارزون خریدیم رزا اینم شیرینی؛ خیلی بزرگه؛ فقطم چهار «سنت» شد!»

رزا شیرینی را که به طرفش دراز شده بود گرفت و قطعه بزرگش را در دهان گذاشت. چهره‌اش همان طور از فکر درهم بود.

ماریا پیشش نشست و در حالی‌که به‌آرامی لبخند می‌زد می‌خواست بدون این‌که چیزی بگوید خودش را شریک غم خواهرش نشان دهد.

رزا که مثل سنگی نشسته بود و شیرینی‌اش را می‌خورد، یکباره در چشم‌های ماریا خیره شد و با لحنی جدی گفت:

« - امروز، خودمو به یه مشتری تسلیم کردم.»

ماریا از هیجان و اشتیاق به گریه افتاد.

رزا ادامه داد:

« - اشتباه نکن، ازش پول نگرفتم. اون مرد سه ظرف لوبیا پخته خورد… سه ظرف!»

ماریا ناله‌ای کرد، ضعیف و بچه‌گانه و از روی عصبانیت.

رزا گفت:

« - آروم باش. حالا می‌گی باید چی کار کنم؟ اگه می‌خوای کارمون بگیره باید مشتریامونو تشویق کنیم. اونم این مشتری رو که سه ظرف لوبیاپخته خورد - سه ظرف تموم! - پولشم داد. خوب چی می‌گی؟»

ماریا نفسش را بالا کشید. در ظاهر صحبت خواهرش یک جور شجاعت اخلاقی یافته بود. گفت:

« - فکر می‌کنم، رزا، فکر می‌کنم اگه از مریم عذرا و رزای مقدس طلب بخشش کنی هم روح مادرمونو شاد کرده‌ای هم روح خودتو.»

رزا خندید و ماریا را بغل کرد و گفت:

«همین کارم کردم تا مشتریه رفت این کارو کردم. هنوز پاشو بیرون نذاشته بود که طلب بخشش کردم.»

ماریا خود را از آغوش او بیرون کشید و با چشم گریان به اتاق خواب رفت و چند دقیقه‌ئی جلو شمایل کوچک مریم مقدس که به دیوار بود زانو زد. بعد بلند شد، خودش را به آغوش رزا انداخت و با خوشحالی فریاد زد:

« - رزا، خواهر، خیال دارم… منم خیال دارم مشتریا رو تشویق کنم.»

خواهرهای لوپز، یکدیگر را به‌سختی در آغوش فشردند و اشک‌های شادی‌شان را با هم آمیختند.

آن روز، سرآغاز دگرگونی اوضاع خواهران لوپز بود. هرچند درست کارشان گل نکرد، اما از آن به بعد «اغذیه اسپانیائی»شان آن اندازه فروش می‌رفت که بتوانند در آشپزخانه‌شان غذا و، بر کپل‌های پهن و گردشان پیراهن‌های چیت روشن و نو داشته باشند. اما همان‌طور مصرانه مذهبی ماندند و هر وقت یکیشان مرتکب گناه می‌شد یک راست برای طلب آمرزش به طرف مجسمهٔ کوچک چینی که حالا دیگر برای سهولت مراجعه هر دو، در راهرو میان دو اتاق خواب قرار داده شده بود راه می‌افتاد. چون نمی‌خواستند گناه‌هایشان رویهم انباشته شود، و هر گناهی را صادقانه اعتراف می‌کردند. آن قسمت از کف اتاق که زیر مجسمه قرار داشت، از بس هر شب با لباس خواب رویش زانو زده بودند پاک برق افتاده بود.

دیگر زندگی برای خواهران لوپز خیلی شیرین شده بود. کوچک‌ترین نشانه‌ای از رقابت میانشان نبود، چون - هر چند رزا بزرگ‌تر و سنگین‌تر بود - هر دو شبیه هم بودند و تنها تفاوتشان همین بود که ماریا کمی چاق‌تر بود و رزا کمی بلندتر.

خانه پر از صدای خنده و فریاد شوق بود. وقتی که با دست‌های درشت و نیرومندشان داشتند کلوچه‌ها را روی سنگ‌های صاف پهن می‌کردند کافی بود که یک مشتری حرف خنده‌داری بزند؛ مثلاً تام برمن Tom Bremen هنگام خوردن سومین پیراشکی بگوید: «رزا، خیلی اعیونی زندگی می‌کنی، اگه جلوشو نگیری شیکمت می‌ترکه» تا جفت خواهرها نیم ساعت تمام از زور خنده غش و ریسه بروند. حتی روز بعد هم وقتی که داشتند خمیر را ور می‌آوردند این شوخی یادشان می‌آمد و باز مدتی می‌خندیدند. چون می‌دانستند چگونه خنده را ذخیره کنند و شوخی را همیشه تازه نگه دارند.

خواهرها می‌گفتند دون تام مرد خوبی است، بامزه است و پولدار؛ یک بار هم که پنج بشقاب لوبیاپخته خورده بود به علاوه خیلی هم پرزور بود! به خلاف دیگر پولدارها. دو خواهر وقتی از این موضوع در روی سنگ‌ها صحبت می‌کردند سرهایشان را با تأنی تکان می‌دادند انگار دو شراب‌شناس دارند از شراب مخصوصی تعریف می‌کنند.

نباید تصور کرد که دو خواهر در امر تشویق ولخرجی کرده و پولی غیر از بابت اغذیه‌ای که به مشتری‌ها می‌دادند دریافت می‌کردند. تنها اگر یک مشتری سه ظرف یا بیشتر از اغذیه آنها می‌خورد دل آنها از سپاسگزاری نرم می‌شد و آن مشتری خودبه‌خود نامزد عمل تشویق می‌شد.

در یک شب شوم مردی که اشتهای خوردن سه ظرف لوبیا را نداشت خواست در ازاء عمل به رزا پول بدهد. چند مشتری دیگر هم در رستوران بود. مرد تقاضایش را با صدای بلند گفته بود و بعد صدا قطع شده بود و سکوت وحشت‌آوری چیره شده بود. ماریا صورتش را با دست‌هایش پوشاند و رزا رنگش پرید و بعد از خون خشمی که به صورتش دوید سرخ شد. از فرط هیجان نفس‌نفس می‌زد و چشم‌هایش می‌درخشید. دست‌های فربه و نیرومندش مثل بال‌های عقاب بالا رفت و بر کپلش قرار گرفت. وقتی حرف زد صدایش از فرط هیجان گرفته بود:

«به من توهین کردین. شاید ندونین که ژنرال واله‌جو G. Vallejo جد ماست، ما این‌قدر به اون نزدیکیم. خون ما پاکه. اگه ژنرال شنیده بود چی می‌گفت؟ خیال کردی اگه می‌شنید که به دو نفر از زن‌های فامیلش توهین کردی شمشیرشو بیرون نمی‌کشید؟ فکرشو می‌کنی؟ به ما می‌گین «شما زنای بدی هستین!» اونم به ما که بهترین کلوچه‌ها رو تو کالیفرنیا می‌پزیم.» از این که جلوی خشم خود را گرفته بود داشت نفسش می‌برید.

مرد گناهکار با ناله گفت:

«منظوری نداشتم، به خدا رزا هیچ منظوری نداشتم.»

آنگاه خشم رزا فرونشست و یکی از دست‌هایش این دفعه مثل بال پرستو از کپلش برخاست. بعد با وضعی حزن‌آمیز به طرف در اشاره کرد و آرام گفت:

«برو، فکر نمی‌کنم قصد بدی داشتی اما توهینت سر جاشه.»

و مرد مثل یک محکوم از در بیرون خزید.

بعد صدای روزا بلند شد:

«اینجا کسی لوبیا با گوجه‌فرنگی نمی‌خواد؟ کی بود؟ غذایی که تو دنیا پیدا نمی‌شه.»


دو خواهر معمولاً روزگار را به خوشی می‌گذراندند. ماریا که طبعی لطیف و دلنشین داشت بیشتر دور خانه شمعدانی می‌کاشت و دور نرده‌ها را با پیچک می‌پوشاند. در سفری که به سالینا کردند هر کدام کلاهی که مثل لانه‌ی وارونه‌ی پرنده‌ها بود و نوارهای آبی و صورتی داشت خریده و به دیگری هدیه کرده بودند. این دیگر آخرین کار بود! کنار همدیگر می‌ایستادند و در آینه نگاه می‌کردند بعد سرهاشان را برمی‌گرداندند و لبخندی غم‌آلود می‌زدند و فکر می‌کردند:

«امروز همان روز بزرگیه که منتظرش بودیم. وقتیه که همیشه یادمون می‌مونه، افسوس که زیاد طول نمی‌کشه.»

از بیم آنکه این خوشی به درازا نکشد ماریا گل‌دان‌های بزرگ پرگل را در برابر مجسمه مریم مقدس قرار می‌داد.

اما نفوس بدی که می‌زدند کمتر نازل می‌شد. ماریا گرامافونی با چند صفحه تانگو و والس خریده بود و وقتی دوتایی مشغول کار بودند گرامافون را کوک می‌کردند و مشغول می‌شدند.

در دره‌ی مزرع فلک ناگزیر خبر پیچیده بود که خواهرهای لوپز زن‌های بدی هستند و خانم‌های دره وقتی از کنار آنها می‌گذشتند به سردی با آنها صحبت می‌کردند. هیچ نمی‌شد فهمید که این خانم‌ها از کجا خبر می‌شدند. شکی نبود که شوهرهاشان خبر نداده بودند اما همیشه خانم‌ها خبر داشتند.

یک روز صبح شنبه پیش از آفتاب ماریا افسار و یراق کهنه را درمی‌آورد و به پشت استخوانی لیندو گذاشت. وقتی افسار را می‌بست به اسب گفت:

«رفیق، دل داشته باش، دهنتو وا کن» و دهانه را در دهان اسب گذاشت. بعد آن را از عقب به کنار گاری فرسوده کشید. لیندو بی‌اختیار روی مال‌بند گاری لغزید و وقتی ماریا افسار کهنه را می‌بست با نگاهی سنگین و محزون به او نگاه می‌کرد. لیندوی سی‌ساله دیگر علاقه‌ای به سفر نداشت و پیرتر از آن بود که چون از خانه بیرون رفت از فکر رفتن به هیجان بیاید. در این وقت لب‌هایش را از روی دندان‌های بلند و زردرنگش بالا کشید و نومیدانه پوزخند زد. ماریا برای دلداری گفت:

«راه دور نیس، یواش می‌ریم، لیندو تو نباس از سفر بترسی» اما لیندو از سفر می‌ترسید. از رفتن به مونتری و بازگشتن بیزار بود.

وقتی ماریا سوار گاری شد صدائی از گاری برخاست و ماریا افسار را با احتیاط به دست گرفت و گفت:

«یالا، رفیق» و افسار را تکان داد. لیندو لرزید و نگاهی به اطراف کرد. ماریا گفت:

«می‌شنوی؟ باهاس بریم! باید از مونتری یه چیزایی بخریم.»

لیندو سرش را جنباند و یک زانویش را به حالت تواضع خم کرد.

ماریا تحکیم‌آمیز فریاد زد:

«گوش کن لیندو! گفتم باهاس بریم. حتمیه، دیگه عصبانی شدم.»

و افسار را با خشونت به شانه‌های اسب زد. اسب مثل سگ‌های شکاری سرش را به زمین نزدیک کرد و آهسته از حیاط بیرون رفت. لیندو می‌دانست نه میل باید رفت و نه میل هم آمدن است و از این دانستن نومید بود.

ماریا که خشمش فرونشسته بود حالا به صندلی گاری تکیه داده بود و آواز «تانگوی ماه» را زمزمه می‌کرد.

تپه‌ها از شبنم می‌درخشید. ماریا که هوای تازه‌ی مرطوب را تنفس می‌کرد بلندتر آواز می‌خواند حتی لیندو هم آنقدر در منخرین خود تازگی یافت که به خرخر افتاد. یک پرستو پیشاپیش آنان از تیری به تیری می‌پرید و به‌تندی نغمه می‌خواند. ماریا از دور مردی را در جاده دید. پیش از آنکه به او نزدیک شود از راه رفتن بوزینه‌وار و تکان خوردن‌های او دانست که آلن هوان‌کر Allen Hueneker است، زشت‌ترین و خجالتی‌ترین مرد دهکده.

آلن هوان‌کر نه فقط مثل میمون راه می‌رفت بلکه شبیه میمون هم بود. بچه‌هایی که می‌خواستند همدیگر را مسخره کنند به آلن اشاره می‌کردند و می‌گفتند: «داداشتو ببین» و این شوخی زننده‌ای بود. آلن از قیافه‌ی خود آنقدر شرم‌زده و هراسان بود که یک بار تصمیم گرفت ریش بگذارد تا صورتش معلوم نشود اما ریش کوسه‌اش قیافه میمون‌وار او را زشت‌تر کرد. زنش چون سی‌وهفت سال داشت زن او شده بود و نیز آلن تنها مردی از آشناهای او بود که نمی‌توانست جلو خودش را بگیرد. بعد معلوم شد این از زنهائیست که محتاج حسادتند و چون در زندگی آلن چیزی را نیافت که حسادتش را برانگیزد از خودش چیزها درآورد. به همسایه‌ها از عشقبازی آلن با زن‌های دیگر و بی‌وفائی‌اش و انحرافات جنسی‌اش داستان‌ها گفت. آنقدر تکرار کرد تا خود باورش شد، اما همسایه‌ها پشت سرش می‌خندیدند چون همه کس در «مزرع فلک» می‌دانست که آلن کوچک‌اندام چقدر خجالتی و چقدر ترسو است.

لیندوی فرسوده وقتی به آلن هوان‌کر رسید سکندری دیگری خورد. ماریا چنان افسار را کشید که انگار دارد اسبی بادپا را می‌راند و گفت:

«آروم باش، لیندو!» با کمترین فشار افسار، لیندو ایستاد؛ با گردنی آویزان و مفاصل در رفته که ظاهراً حالت آسایش او بود.

ماریا مؤدبانه گفت:

«سلام،»

آلن با شرمندگی به یک طرف جاده رفت و گفت «سلام» و رو به طرف تپه‌ها کرد، انگار دارد به چیزی نگاه می‌کند.

ماریا باز گفت:

«می‌رم مونتری. می‌خوای سوار شی؟»

آلن تکانی خورد و چشمش در آسمان دنبال تکه ابر یا پرواز عقابی بود، با لحنی محزون گفت:

«تا ایستگاه اتوبوس بیشتر نمی‌رم.»

«خوب، نمی‌خوای این یه ذره رو سوار شی؟»

آلن ریشش را خاراند و دنبال جواب گشت و بعد بیشتر برای خاتمه دادن به این وضع و کمتر به خاطر سواری، از گاری بالا رفت و کنار ماریای چاق نشست. ماریا خود را کنار کشید تا جا باز کند بعد به جای خود سرید و افسار را تکان داد و صدا زد:

«لیندو را بیفت، می‌شنوی لیندو؟ تا دوباره از جا در نرفتم را بیفت» و افسارها بر گرده لیندو فرود آمد. باز دماغش به زمین نزدیک شد و با زحمت به راه افتاد.

تا مدتی در سکوت پیش می‌رفتند اما ماریا به زودی یادش آمد که تشویق به صحبت چه کار خوبیست. پرسید:

«می‌ری سفر، ها؟»

آلن خیره به درخت بلوطی نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت.

ماریا پس از لحظه‌ای محرمانه گفت:

«من هیچ سوار ترن نشدم، اما خواهرم رزا چرا، با یکی سانفرانسیسکو رفته با یکی‌ام برگشته. از آدمای خیلی پول‌دار شنیدم که مسافرت با ترن خیلی خوبه، رزام همینو می‌گفت.»

آلن گفت: «از سالیناس اون‌ورتر نرفتم.»

ماریا گفت: «آها، منم چند دفعه سالیناس رفتم. من و رزا اون‌جا چند تا آشنا داریم. مادرمونم اهل اون‌جا بود پدرم هم اغلب با هیزم اون‌جا می‌رفت.»

آلن پس از غلبه بر دستپاچگیش بالاخره گفت:

«نتونستم فورد کهنه‌مو راه بیندازم و الا با اون می‌رفتم.»

ماریا تحت تأثیر قرار گرفت و پرسید:

«پس یه فورد داری؟»

«یه فورد کهنه.»

«من و رزام گفتیم که یه روز باهاس یه فورد بخریم. اون وقت خیلی جاها می‌ریم. از آدمای خیلی پولدار شنیدم که مسافرت خیلی خوبه.»

همین جای صحبت بودند که یک فورد کهنه کهنه از بالای تپه پیدا شد و با سروصدا به طرف آنها آمد. ماریا افسار را کشید و گفت:

«لیندو، آروم باش!» اما لیندو کوچک‌ترین توجهی به ماریا یا فورد نکرد.

آقای مونرو Munroe و زنش سوار فورد بودند. همین که رد شدند برت Bert سرش را برگرداند و با خنده از زنش پرسید:

«خدایا! دیدی‌شون، یارو رو با قیافه مکش مرگ‌ماش پهلوی ماریا لوپز دیدی؟»

خانم مونرو خندید.

برت با صدای بلند گفت:

«راستی، خیلی بامزه‌اس به هوان کر پیره بگیم شوهرشو دیدیم که با ماریا لوپز فرار می‌کردن.»

زنش اصرار کرد:

«مبادا این کارو بکنی.»

«آخه خیلی بامزه می‌شه. می‌دونی که زنش از او چیا می‌گه.»

«نه برت! این کارو نکن.»


در این هنگام ماریا همچنان گاری را می‌راند و سر به هوا از این در و آن در گفتگو می‌کرد:

«تو هیچ خونه ما نمی‌آیی لوبیا بخوری. هیچ جا غذاهای ما رو ندارن. ما از مادرمون یاد گرفتیم. وقتی مادرمون زنده بود در سان جوان San Juan حتی در گیل‌روی Gilroy معروف بود که کسی نمی‌تونه مثل اون کلوچه بپزه. تو نمی‌دونی اصل کار ورز آوردنه که کلوچه رو نازک و خوب درمیآره. هیچ کس، حتی رزا به قدر مادرم خمیر رو ورز نمی‌آره. من حالا دارم می‌رم مونتری آرد بخرم، اون‌جا ارزون‌تره.»

آلن خود را کنار کشید. دلش می‌خواست که زودتر به ایستگاه اتوبوس برسند.


ماریا طرف‌های غروب به نزدیکی خانه رسید و با خوشحالی خطاب به اسب گفت:

«رفیق، دل داشته باش، دیگه رسیدیم.»

ماریا از روی ولخرجی چهار شکلات بزرگ خریده بود، برای رزا هم به عنوان هدیه یک جفت بند جوراب خریده بود که گل‌های شقایق بزرگی داشت. در خیال خود به نظر می‌آورد که رزا آن بند را به جوراب خود می‌بندد و بعد با فروتنی زیاد دامنش را بالا می‌زند و بعد دو نفری می‌ایستند و در آینه‌ای که به کف اطاق گذاشته‌اند نگاه می‌کنند و رزا کمی نوک پایش را بالا می‌گیرد و بعد دو تائی از فرط شادی به خنده می‌افتند.

ماریا در حیاط لیندو را از قید افسار آزاد کرد. می‌دانست که بهتر است شادیش را پنهان کند چون با این کار شادی بیشتر می‌شود. خانه خیلی ساکت بود و در مقابل آن هیچ وسیله‌ی نقلیه‌ای که نشانه حضور مشتری باشد پیدا نبود. ماریا افسار کهنه را آویخت و لیندو را در چمن رها کرد. آنگاه شکلات‌ها و بندجوراب‌ها را به دست گرفت و آهسته وارد خانه شد رزا پشت یکی از میزها ساکت و گرفته و معذب نشسته بود. چشمانش بی‌نور می‌نمود. با دست‌های فربه و استوارش میز مقابل را گرفته بود. رویش را برنگرداند و هیچ ملتفت ورود ماریا نشد. ماریا ایستاد و خیره به او نگاه کرد و بالاخره ترسان گفت:

«رزا، من برگشتم.»

خواهرش آرام رو به او کرد و گفت:

«خوب.»

«رزا، ناخوشی؟»

چشمان بی‌نور رزا باز متوجه میز شده بود «نه».

«نیگا کن، رزا، واست سوقاتی آوردم» و بند جوراب‌ها را بالای سرش گرفت.

چشمان رزا آرام‌آرام متوجه بالا شد تا بشقاب‌های سرخ و درخشان و سپس به چهره ماریا رسید. ماریا انتظار داشت که فریادی از شادی بشنود، اما نگاه رزا پائین افتاد و دو قطره‌ی درشت اشک از گودی‌های کنار بینی‌اش سرازیر شد.

«رزا، سوقاتی رو دیدی؟ خوشت نیومد، رزا؟ نمی‌خوابی پات کنی؟»

«خواهر کوچولوی خوب من»

«رزا، بگو چی شده؟ ناخوشی؟ باید به ماریات بگی. کسی اومد اینجا؟»

رزا با صدائی که گویی از ته چاه برمی‌خاست گفت:

«آره، کلانتر اومده بود.»

حالا ماریا به هیجان آمده بود گفت:

«کلانتر اومده بود، دیگه کارمون روبه‌راه شد. دیگه پولدار می‌شیم. رزا چند تا لوبیا خورد؟ چند تا؟»

رزا تکانی به خود داد و کنار ماریا رفت و مادرانه او را در آغوش گرفت و گفت:

«دیگه نمی‌تونیم غذا بفروشیم، باز باید مثل قدیما زندگی کنیم، لباس نو موقوف.»

«رزا، دیوونه شدی. چرا این‌جور با من حرف می‌زنی.»

«راسته، کلانتر می‌گفت «یه شکایت به من رسیده که شما زنای خوبی نیستین من گفتم «این دروغه، این توهین به مادرمون و ژنرال واله‌جواه» کلانتر باز گفت «به من شکایت رسیده، شما باید این‌جا رو تعطیل کنین والا مجبورم شما رو توقیف کنم.» سعی کردم حالیش کنم «این دروغه.»

کلانتر مثه یه رفیق به من گفت «امروز بعدازظهر یه شکایت به من رسید، رزا وقتی یه شکایتی به من می‌رسه کاری نمی‌تونم بکنم چون من مأمور اونام.» ماریا حالا فهمیدی، خواهر باز باید مثه قدیما زندگی کنیم.» در این هنگام رزا از ماریا که گیج شده بود دور شد و به سر میز آمد. ماریا برای یک لحظه سعی کرد مطلب را بفهمد و بعد با حال حمله به گریه افتاد.

رزا گفت:

«ماریا، آروم باش، من فکرامو کردم. می‌دونی که اگه نتونیم غذا بفروشیم از گشنگی می‌میریم. وقتی حرفمو می‌زنم زیاد بهم سرکوفت نزن. من تصمیمو گرفتم می‌رم سانفرانسیسکو مشغول می‌شم.» سرش به روی دست‌های فربه‌اش افتاد. گریه ماریا متوقف شد و به کنار خواهرش خزید.

با وحشت در گوش خواهرش گفت «پولی؟»

رزا به تلخی گریه می‌کرد و گفت:

«آره، پولی هر چی بتونم بیشتر پول می‌گیرم. کاش مادرم از سر تقصیرم بگذره.»

ماریا از خواهرش دور شد و با شتاب به راهرو رفت و مقابل مجسمه‌ی مریم مقدس ایستاد و با صدای بلند گفت:

«چقدر واست شمع روشن کردم. چقدر برات گل گذاشتم. مادر مقدس گناه ما چیه؟ چرا می‌ذاری این‌طوری بشه؟» بعد به زانو افتاد و دعا کرد، پنجاه بار دعای سلام بر مریم را خواند و بعد صلیبی بر خود کشید و برخاست چهره‌اش درهم اما مصمم بود.

در آن اطاق رزا هنوز روی میز خم شده بود.

ماریا با صدای کشیده‌ی خود بانگ زد:

«رزا، من خواهرتم.» نفس عمیقی کشید و باز گفت: «رزا، منم با تو میام سانفرانسیسکو.»

آنگاه خودداری رزا درهم‌شکست بلند شد و آغوش فراخ خود را گشود و مدتی طویل خواهران لوپز در آغوش هم به حالت حمله گریه می‌کردند.

از مجموعهٔ: چمنزارهای بهشتی.