زن فروشی: تفاوت بین نسخهها
(انتخاب برای تایپ.) |
(تایپ تا پایانِ ص ۵۷.) |
||
سطر ۴۸: | سطر ۴۸: | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
+ | |||
+ | ==۱== | ||
+ | |||
+ | «گروهولسکی» «لیزا» را در آغوش کشید و بر همهی انگشتان وی، انگشتان گلگون و ناخنهای جویدهشدهاش بوسه زد و او را روی تختخواب که رویهای از مخمل ارزانقیمت داشت، نشاند. «لیزا» پاهایش را روی هم انداخت، دستهایش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید. | ||
+ | |||
+ | «گروهولسکی» در کنارش روی صندلی نشست و روی او خم شد. مجذوب منظرهی جلوی خویش گشت. چقدر او در آن غروب آفتاب زیبا به نظر میرسید! قرص خورشید در آن لحظه در میان پنجره معلق مانده و با هالهی دلفریب و ارغوانیاش تمام اطاق پذیرائی را در خود گرفته بود و «لیزا» خودش هم به رنگ کهربائی ملایمی درآمده بود…. | ||
+ | |||
+ | «گروهولسکی» افسون شده بود اما خدای داند که «لیزا» آنقدرها هم خوشگل نبود. گو این که موهائی نازک و مجعد و به رنگ دوده، صورتی کوچک و گربهای، چشمانی کبود و بینیای رو به بالا داشت، شاداب و حتی بانمک بود و بدن نرم و زیبا و باتناسبش به مارماهی میماند، با این حال بهطور کلی… اگر تعصباتم را کنار بگذارم «گروهولسکی» که به دست زنها ضایع شده بود، و در زمان خودش خیلیها را دوست داشته و از خیلیها بدش آمده بود «لیزا» را زیبا میپنداشت. بعد عاشقش شده بود و عشق کور و بیاراده هم در هر کجا که باشد، زیبائی دلخواه خویش را پیدا میکند. | ||
+ | |||
+ | «گروهولسکی» در حالی که مستقیماً توی چشمهای لیزا خیره شده بود گفت: گوش کن عزیزم، آمدهام صحبت کنیم. عشق نمیتواند مخفی و نامعلوم بماند… از همانگونه روابط و بستگی نامعلومی که… من قبلاً برای تو لیزا، از آن حرف زدهام. باید جوابی برای سؤالی که من دیروز مطرح کردم پیدا کنیم. بیا با هم راهحلی پیدا کنیم. چه کار باید کرد؟ | ||
+ | |||
+ | «لیزا» خمیازه کشید. چینی بر صورت افکند دست خود را از زیر سرش برداشت و آشکار و بهطور وضوح حرف «گروهولسکی» را تکرار کرد. «چه کار باید کرد؟» | ||
+ | |||
+ | «بله چه کار باید کرد؟ تو تصمیم بگیر، تو کله کوچک و باهوشی داری… من عاشق تو هستم، و مردی که عاشق شد نمیتواند عشقش را پنهان نگه دارد. چنین شخصی از خودپرست هم بالاتر است. من نمیتوانم با شوهرت شریک باشم. هر وقت که فکر میکنم او هم ترا دوست دارد میخواهم پارهپارهاش کنم. ثانیاً تو مرا دوست داری. عشق هم احتیاج به آزادی بیشائبه و خالصی دارد. اما آیا تو آزادی داری؟ آیا وجداناً فکر این مرد، عذابت نمیدهد؟ مردی که تو دوستش نداری و طبیعتاً و بهطور حتم، از او نفرت هم داری… این از این. ثالثاً اینکه… ثالثاً چه بود؟ آهان، بله… ما داریم گولش میزنیم، لیزا… و این کار شرافتمندانه نیست. حقیقت برتر از هر چیزی است، لیزا، حقیقت. دروغ دیگر بس است! | ||
+ | |||
+ | «خوب چه کار باید کرد؟» | ||
+ | |||
+ | باید خودت بتوانی حدس بزنی. فکر میکنم لازم است که تو دربارهی روابطمان با او حرف بزنی، دست از او بکش و خودت را آزاد کن. هرچه زودتر باید این دو کار را بکنی مثلاً همین امشب. برایش توضیح بده و کار را تمام کن. آیا از این عشق دزدکی و پنهانی خسته نشدهای؟» | ||
+ | |||
+ | «چه؟ توضیح بدهم - برای وانیا توضیح بدهم؟» | ||
نسخهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۱:۴۰
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
۱
«گروهولسکی» «لیزا» را در آغوش کشید و بر همهی انگشتان وی، انگشتان گلگون و ناخنهای جویدهشدهاش بوسه زد و او را روی تختخواب که رویهای از مخمل ارزانقیمت داشت، نشاند. «لیزا» پاهایش را روی هم انداخت، دستهایش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید.
«گروهولسکی» در کنارش روی صندلی نشست و روی او خم شد. مجذوب منظرهی جلوی خویش گشت. چقدر او در آن غروب آفتاب زیبا به نظر میرسید! قرص خورشید در آن لحظه در میان پنجره معلق مانده و با هالهی دلفریب و ارغوانیاش تمام اطاق پذیرائی را در خود گرفته بود و «لیزا» خودش هم به رنگ کهربائی ملایمی درآمده بود….
«گروهولسکی» افسون شده بود اما خدای داند که «لیزا» آنقدرها هم خوشگل نبود. گو این که موهائی نازک و مجعد و به رنگ دوده، صورتی کوچک و گربهای، چشمانی کبود و بینیای رو به بالا داشت، شاداب و حتی بانمک بود و بدن نرم و زیبا و باتناسبش به مارماهی میماند، با این حال بهطور کلی… اگر تعصباتم را کنار بگذارم «گروهولسکی» که به دست زنها ضایع شده بود، و در زمان خودش خیلیها را دوست داشته و از خیلیها بدش آمده بود «لیزا» را زیبا میپنداشت. بعد عاشقش شده بود و عشق کور و بیاراده هم در هر کجا که باشد، زیبائی دلخواه خویش را پیدا میکند.
«گروهولسکی» در حالی که مستقیماً توی چشمهای لیزا خیره شده بود گفت: گوش کن عزیزم، آمدهام صحبت کنیم. عشق نمیتواند مخفی و نامعلوم بماند… از همانگونه روابط و بستگی نامعلومی که… من قبلاً برای تو لیزا، از آن حرف زدهام. باید جوابی برای سؤالی که من دیروز مطرح کردم پیدا کنیم. بیا با هم راهحلی پیدا کنیم. چه کار باید کرد؟
«لیزا» خمیازه کشید. چینی بر صورت افکند دست خود را از زیر سرش برداشت و آشکار و بهطور وضوح حرف «گروهولسکی» را تکرار کرد. «چه کار باید کرد؟»
«بله چه کار باید کرد؟ تو تصمیم بگیر، تو کله کوچک و باهوشی داری… من عاشق تو هستم، و مردی که عاشق شد نمیتواند عشقش را پنهان نگه دارد. چنین شخصی از خودپرست هم بالاتر است. من نمیتوانم با شوهرت شریک باشم. هر وقت که فکر میکنم او هم ترا دوست دارد میخواهم پارهپارهاش کنم. ثانیاً تو مرا دوست داری. عشق هم احتیاج به آزادی بیشائبه و خالصی دارد. اما آیا تو آزادی داری؟ آیا وجداناً فکر این مرد، عذابت نمیدهد؟ مردی که تو دوستش نداری و طبیعتاً و بهطور حتم، از او نفرت هم داری… این از این. ثالثاً اینکه… ثالثاً چه بود؟ آهان، بله… ما داریم گولش میزنیم، لیزا… و این کار شرافتمندانه نیست. حقیقت برتر از هر چیزی است، لیزا، حقیقت. دروغ دیگر بس است!
«خوب چه کار باید کرد؟»
باید خودت بتوانی حدس بزنی. فکر میکنم لازم است که تو دربارهی روابطمان با او حرف بزنی، دست از او بکش و خودت را آزاد کن. هرچه زودتر باید این دو کار را بکنی مثلاً همین امشب. برایش توضیح بده و کار را تمام کن. آیا از این عشق دزدکی و پنهانی خسته نشدهای؟»
«چه؟ توضیح بدهم - برای وانیا توضیح بدهم؟»