علی گرگه: تفاوت بین نسخهها
(صفحهای جدید حاوی «thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۱۰۱|کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۱۰۱ [[I...» ایجاد کرد) |
(پایانِ تایپ.) |
||
(۶ نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است) | |||
سطر ۱۲: | سطر ۱۲: | ||
[[Image:KHN020P112.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۱۱۲|کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۱۱۲]] | [[Image:KHN020P112.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۱۱۲|کتاب هفته شماره ۲۰ صفحه ۱۱۲]] | ||
− | {{ | + | {{بازنگری}} |
+ | |||
+ | مسابقهٔ داستاننویسی و ترجمهٔ دورهٔ اول - ۴ | ||
+ | |||
+ | |||
+ | نویسنده: '''قاسم لاربن''' | ||
+ | |||
+ | |||
+ | علی گرگه سالها وسیله تفریح و تمسخر بچههای شیطان محله بود - معمولاً طبیعت حادثهجوی اطفال بیبندوبار درصدد یافتن کسانی است که برای آزار و تمسخر مناسب باشند و در محله ما قیافه هیچکس بهتر از علیگرگه به این کار نمیخورد - مثل اینکه اصولاً برای مضحکه شدن حلق شده بود - بچهها هر وقت که شیطنتشان گل میکرد و عده را برای محاصره کافی میدیدند دور او حلقه میزدند و هر کدام با تیپا و اردنگ و توسری و پرتاب لنگه کفش و گاهی قلوهسنگ سربهسرش میگذاشتند و بعد با صدای بلند میخندیدند - این موجود بدبخت که میان همسالانش چوب بینوائی و ریخت مضحک خودش را میخورد در حالیکه تلاش میکرد کمتر صدمه ببیند با بردباری و حوصله همراه آنها میخندید و صدای خندهاش که به سرفههای پشت سر هم گوسالهٔ سرماخوردهئی شبیهتر بود بچهها را بیشتر به لودگی و آزار تشویق میکرد. | ||
+ | |||
+ | اما حالا او دیگر بزرگ شده بود و تقریباً بیست سال از سنش میگذشت و از آن عده هم جز یکی دو سه نفر بقیه یا از محله کوچ کردند و یا زن گرفته پی کسب و کار خود رفتند - سه چهار تائی هم در خلال این مدت نفله شدند - ولی او علیرغم سختیهای زندگی به رشد خود ادامه داد و هر سال که از سنش میگذشت زشتیش را کاملتر میکرد. گوئی فقط برای تکمیل زشتی دلهرهآور خود زندگی میکرد - سر بزرگ و ناهموارش که به شانههای بالاآمده چسبیده بود درست او را به شکل مترسک جالیزها درآورده بود - در طرفین این سر نامطبوع یک جفت گوش آویزان شده بود که دنبالهٔ یکی از آنها جر خورده بود - پائین پیشانی کوتاهش دو چشم لوچ و ریز مثل چشمهای میمون در گودی حدقه زیر ابروان پرپشت قرار گرفته بود و بینی پهن و کوفتهاش در کنار برآمدگی چندشآور گونهها و همچنین شکل خاص دهان با آن لبهای کلفت آویزان و چانه کوتاه که شباهت زیادی به پوزه بچه گرگ داشت ترکیب و حالتی به صورتش میداد که بیننده را دربارهٔ انسان بودنش به تردید میانداخت - علی گرگه به غیر از پای شل بقیه زشتیها و ناموزونیهای ظاهر را به ضمیمه یک بدبختی مستمر از شکم مادر با خود داشت و در این مدت بیست سال، تنها آسیبی که از ناحیه خودش به جسمش رسیده بود، صدمهای بود که حس ترحم و خوشقلبی او به پایش وارد کرد - و به همین علت دیگر نتوانست درست و حسابی راه برود و از آن تاریخ عدهای او را '''علیشله''' صدا میزدند. | ||
+ | |||
+ | حالا شما او را به هر اسمی که میخواهید بشناسید - من از این به بعد نام اصلیاش را میبرم - '''علی''' اصلاً پدر خودش را ندیده بود - چون کودک چهارسالهای بود که پدرش در یک زمستان سخت سینهپهلو کرد و مرد - ناخوشی و مرگ پیشبینی نشدهٔ پدر بههیچوجه روحیه مادرش را که از این غم بزرگ و ناگهانی رنج میبرد متزلزل نکرد - او زنی بود که از ابتدای زناشوئی به مدد شوهرش برخاسته بود و با کار مداومی که در حمام زنانه محله انجام میداد در اداره زندگی به شوهرش کمک میکرد. | ||
+ | |||
+ | علی طفل سوم این زن و شوهر بود - آن دو تای قبلی که هر دو دختر بودند یکی را سرخک و دیگری را آبله برد و تنها علی برایشان مانده بود. | ||
+ | |||
+ | آن روزها حمام دوش تازه باب شده بود ولی کسی چندان رغبتی به رفتن حمام خصوصی و زیر دوش از خود نشان نمیداد - همه سعی میکردند سنت کهن و دیرینه را اگرچه احمقانه و زیانبخش بود حفظ کنند و به همین دلیل حمامهای ما مانند سایر خصوصیات زندگی اجتماعیمان قیافه فرتوت و مضحک خود را از دست نداده بود. | ||
+ | |||
+ | علی توی صحن حمام لخت و عور به دنبال مادرش میدوید و هر وقت مادرش مشغول شستن بدن عریان زن جوانی میشد او کنارش مینشست و با چشمهای وقزده همه جای زن را ورانداز میکرد - اینطور به نظرش میآمد که از این کار لذت میبرد - مخصوصاً وقتی که بدن خوشریخت و براق زن در انبوه حبابهای ریز و خوشرنگ کف صابون فرو میرفت و شکل و حالت محو و رؤیائی به خود میگرفت او تحت تأثیر یک نوع نشئه خاصی از جای خودش بلند میشد و به بهانه اینکه مقداری از کف صابون را در دستهای کوچک خود جا دهد احیاناً روی پاهای لیز زن خم میشد و از این برخورد و تماس اتفاقی حس میکرد تمام بدنش داغ شده است - از دگرگونی حالتی که با لمس کردن بدن لخت زنان به او دست میداد جز خودش هیچکس خبر نداشت - ولی این مطلب برای خودش هم گنگ و نامفهوم بود - فقط بهوضوح حس میکرد که این قبیل برخوردها خوشآیند طبع او میباشد. | ||
+ | |||
+ | مادر علی کمکم حس کرد که بازیگوشی و شیطنت بچهاش اسباب رنجش مشتریان اوست لذا هر وقت علی به قصد بازی با کف صابون خودش را به زنان نزدیک میکرد به او تشر میزد و از کنار خود دور میساخت - ولی طفل حاضر نبود به این سادگی از سرگرمی مطبوع و بازی لذتبخشی که به آن عادت کرده بود چشم بپوشد - اما هر روز که مرمر، دختر کوچولوی حاجی محله همراه مادرش به حمام میآمد او دیگر مزاحم کسی نمیشد و فقط با دخترک به بازی میپرداخت - رفتهرفته علی به مرمر خو گرفت - آنچنان که حاضر نبود یک لحظه از کنارش دور شود - هرگاه بدن گوشتالو و شفاف این کوچولوی قشنگ در کف صابون پنهان میشد علی با ولع عجیبی به او خیره میشد و سپس به تقلید مادر خود بدن دخترک را که نرم و لطیف شده بود دستمالی میکرد. | ||
+ | |||
+ | علی کمکم به آن سن و سالی رسیده بود که نمیشد او را میان زنان لخت ول کرد - مادرش خیلی زود به این نکته پی برده بود و از شش سالگی به بعد به او اجازه نمیداد همراهش داخل حمام شود. | ||
+ | |||
+ | علی که اصولاً به تنهائی عادت نکرده بود با لجبازی و گریه در برابر تصمیم مادرش مقاومت میکرد ولی زن برای اینکه بچه لجوجش را قانع کند با لحن جدی میگفت: | ||
+ | |||
+ | - تو حالا دیگه بزرگ شدی. نباد تن و بدن لخت زنارو ببینی. خدارو خوش نمیاد که یه مرد همه جای زن و تماشا کنه. تو دیگه مردی و حالا باس بری سر کوچه با بچههای همسال خودت بازی کنی. | ||
+ | |||
+ | اما علی گوشش بدهکار حرف مادرش نبود و همچنان با صدای دورگه جیغ میکشید. | ||
+ | |||
+ | او در طول این مدت به چیزی عادت کرده بود که ترک آن برایش مشکل بود مگر میتوانست چهره زیبای مرمر را با آن تبسم دلانگیز و آن بدن کوچک نازنینش که غالباً در تودهای از حبابهای بلوری کف صابون فرو میرفت و حالت دلپذیر اثری به خود میگرفت فراموش کند؟ - زیبائی مرمر و جاذبه بچگانهاش گوئی در ضمیر این طفل نقش بسته بود و هر روز که میگذشت این نقش برجستهتر و روشنتر مینمود. | ||
+ | |||
+ | علی هنوز ده سالش تمام نشده بودکه مادرش هم مرد و او پس از مرگ مادر حس کرد مثل یک شیئی رهاشده و معلق به هیچکس و هیچچیز اتکاء ندارد. این واقعیت تلخ او را گیج و گمراه کرده بود. نمیدانست چه باید بکند. زندگی که تا آن روز مثل نگاه معصومش گرم و آرام بود یکباره ترسآور شده بود. مدتی با لرز و دلهره مانند کسی که از دخمه تاریکی عبور کند کورمال کورمال در سنگلاخ زندگی قدم برمیداشت ولی کمی بعد مثل همه بچههای یتیم و بیپناه که به طرف سرنوشت خود میروند راه خودش را یافت. راه او مثل راه مسافر نیمهشب تاریک و ناپیدا بود و نمیشد حدس زد به کجا منتهی میشود. به مرگ زودرس یا به باتلاقی مهیبتر از مرگ. | ||
+ | |||
+ | او زندگی را خوب نمیشناخت، چون سنش اقتضا نداشت درباره چیزی که ماهیتش برای وی مبهم بود فکر کند - فقط میدانست موجودی گرامیتر از هر چیز دیگر در سر راهش قرار گرفته که زندگی را برایش معنی میکند - به زندگیاش رنگ و بو میدهد. تنهائی - تمسخر مردم - زشتی خودش و بسیاری از ناملایمات دیگر را تحملپذیر میسازد. خلاصه با قوه کهربائی خود تمام حواس و هستی او را به سوی خودش میکشد. این موجود گرامی همان دختر کوچولوی حاجی محله بود که توی حمام بدن لختش در کف صابون قایم میشد. علی در همان عوالم بچهگانه مرمر را معنی زندگی خودش میدانست و به همین دلیل هرچه بزرگتر و نیرومندتر میشد در خود احساس مسئولیتی میکرد. چون مرمر هم پابهپای او بزرگ میشد و برای رفتن به مدرسه ناچار بود از کوچه و پسکوچه عبور کند. علی از همان کودکی مواظب رفت و آمد مرمر بود و بدون اینکه دختر بفهمد یک لحظه از او غافل نمیشد. | ||
+ | |||
+ | این مراقبت سالها ادامه داشت. در طول این مدت مرمر کمکم دختر رعنائی شده بود. دختری که زیبائی و جلوه پرشکوهی داشت و نگاهها را بهسوی خود جلب میکرد و همین نگاههای مردم بود که علی را در مراقبتش سختگیرتر و مصممتر میساخت. | ||
+ | |||
+ | علی نه تنها از دختر دلخواه خودش اینطور صمیمانه مواظبت میکرد، بلکه به هیچ جوان هرزه و عیاشی فرصت نمیداد که به دختران محلهاش نگاه چپ بکنند و به همین جهت در دل اهل محل خودش را جا کرده بود و همه او را دوست میداشتند. اما مرمر که با او از کودکی آشنا بود و در ضمیرش خاطره دور و مبهم از او حفظ شده بود گاهی فقط با یک نگاه آشنا از او تشکر میکرد. | ||
+ | |||
+ | مراقبت علی از مرمر به این احتمال نبود که روزی او را تصاحب کند. اساساً این فکر در مغز او مطرح نبود چون حس تصاحب از اولین روز زندگی در او مرده بود. مثل اینکه اصلاً مجرد از علائق خلق شده بود ولی در طبیعت مسئله دوست داشتن نکته برجسته و روشنی بود که او را از دیگران متمایز میکرد. زیرا او هیچگاه این حس قوی و سالم را در ازاء دریافت و یا تصاحب چیزی به کار نمیبرد. فقط دلش میخواست کسی و یا چیزی را دوست بدارد و این موضوع درباره مرمر به سرحد طغیان رسیده بود. | ||
+ | |||
+ | افراط در دوستی و محبت تند و سرکشی که از خود نشان میداد گاهی اسباب دردسرش میشد. مثلاً یک روز غروب بهار در حدود ساعت پنج بعدازظهر آهنگ صدای کمانچهای از دور در فضای محله پیچید. علی که معمولاً موقع بیکاری کنار جرز دکان بقالی مینشست دید چند تا از بچههای ولگرد دور دو نفر لوطی را که در حال زدن ضرب و کمانچه آهسته آهسته نزدیک میشوند گرفتند و طولی نکشید که این عده جلوی میدان محله رسیدند و در همان جا که یک سمت آن ردیف مغازهها و سمت دیگر راه عبور مردم بود ایستادند. مردی که کمانچه میکشید ریخت آدمهای تریاکی را داشت. قد بلند و باریک. چهره سوخته و گونههای فرورفتهاش زیر سایبان شاپوی سیاه و گشاد که روی سرش لق میخورد حالت خندهآوری به او داده بود. سنش در حدود سیودوسه سال بود. از سر و رویش نکبت و رسوائی میبارید. وقتی که کمانچه میزد تمام اعضاء بدنش همراه سیمهای کمانچه میلرزید. دیگری که بیش از بیست سال نداشت مرد استخوان درشت و تنومندی بود. قد متوسطی داشت و برعکس رفیقش که آدم نکبتزدهئی به نظر میآمد سرزنده و بانشاط بیش از اندازه پررو و وقیح بود. دنبک خود را در حلقه بازو سفت گرفته بود و با پنجههایش به پای کمانچه ضرب میگرفت و در همان حال تصنیف مبتذل کوچههای پائین شهر را میخواند. یک عنتر فسقلی هم روی شانه مرد کمانچهزن در حالیکه یک دستش روی شاپوی صاحبش و دست دیگر زیر کشاله رانش قرار داشت نشسته بود. بچههای بیکاره و ولگرد جلوی چشمهای گرد و خیره عنتر که زلزل به همه نگاه میکرد شکلک درمیآوردند و بعد به قهقهه میخندیدند. صدای کمانچه و ضرب توی فضای محله اوج گرفت. کمکم مردم ولنگار محله دورشان جمع شدند. لوطیها وقتی که جمعیت را کافی دیدند برنامه را شروع کردند. در این موقع علی هم خودش را به داخل مردم انداخت و در صف اول قرار گرفت. عنتر در حال بازی همین که چشمش به قیافه ترسناک او افتاد از وحشت سرش را برگرداند و سعی کرد هرگز به او نزدیک نشود. عدهای که اطراف علی ایستاده بودند متوجه قضیه شدند و به قصد اینکه حیوان را بیشتر بترسانند علی را از پشت سر هول میدادند و وسط معرکه میانداختند. هنوز بساط عنتریها خوب گرم نشده بود که مرمر از راه مدرسه رسید و برای رفتن به منزل ناچار بود از کنار جمعیت عبور کند. علی همین که نگاهش به دختر افتاد تمام حواسش متوجه او شد. مرمر با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود آرام پیش میآمد. لوطیها طوری قرار گرفته بودند که مرمر مجبور بود به فاصله کمی از کنار آنان عبور کند. عنتر در آن موقع از ترس علی روی شانه لوطیاش نشسته بود و با نگاه حریص و شیطنتباری قیافه مرمر را ورانداز میکرد. معرکهگیرها برای مشغول کردن جمعیت سرگرم کار خودشان بودند. یکی با دستهای لاغر و مردنی کمانچه میکشید و دیگری که نقش دلقک را خوب ایفا میکرد ضمن دنبک زدن با مسخرگیهای خودش سر مردم را گرم میکرد. میان جمعیت تنها علی بود که تمام فکر و حواسش متوجه مرمر بود. حالت و طرز نگاه علی شبیه آدمی بود که گرفتار برقزدگی و یا جاذبه شدید مغناطیسی شده و به همین نظر آن چند نفری که دور و برش ایستاده بودند خیال کردند او برای اینکه به اصطلاح حیوان را شیر کند آن طور در بهت و سکوت احمقانه فرو رفته است. مرمر کاملاً به جمعیت نزدیک شده بود و داشت از کنار لوطیها میگذشت که یک وقت عنتر به چالاکی جستی زد و خود را روی شانه دختر انداخت. مرمر که به هیچ وجه انتظار چنین پیشآمد وحشتناکی را نداشت بلافاصله جیغ کشید. علی که زودتر از همه متوجه این حادثه شده بود مانند درنده چابکی که به طرف طعمه خود خیز برمیدارد با یک جست سریع و برقآسا خود را به مرمر رساند و بیدرنگ با پنجههای قوی خود گلوی عنتر را محکم فشرد. آنقدر که حیوان بدبخت زیر پنجههای او بهکلی سرد شد. | ||
+ | |||
+ | این واقعه بساط معرکه عنتری و همکارش را به هم زد و آن دو نفر مطرب دورهگرد که با مرگ عنتر نانشان آجر شده بود نگاه محزونی به قیافه وارفته حیوان بینوا که زبانش از لای دهان نیمهباز به طرز دلخراشی بیرون افتاده بود انداخته و کمی بعد با خشم و هیجان شدیدی به سمت علی که با خنده به چهره ترسیده دختر خیره شده بود حملهور شدند. مرد ضربگیر از پشت دنبک خود را بر سر علی کوفت. شدت ضربه آنچنان بود که بلافاصله از سرش خون بیرون زد و در صورتش که پر از چینهای خنده بود پخش شد. مرمر از باریکههای خونی که به صورت علی دویده بود سخت ناراحت شد و به منظور دلجوئی از او همراه نگاهی که توام با مهربانی بود لبخند شیرینی زد و آناً دور شد. | ||
+ | |||
+ | علی مثل آدمی که خستگی و همه غمش به طور معجزآسائی فروکش کرده باشد از خنده غیرمنتظره مرمر یک جور سبکی و کیف ملایمی به او دست داد. در حالیکه با نگاه، رد پایش را تعقیب میکرد از ورای آن لبخند کوتاه دوران کودکی خودش را تماشا میکرد. همه حالات مخصوص آن دوره خاصه منظره حمام و زنان لخت. قیافه مادرش که با عشق و علاقه زحمت میکشید. حالت مرمر و خودش که با وارستگی و نشاط کودکانه با هم بازی میکردند از مقابل نظرش گذشت. | ||
+ | |||
+ | علی غرق در گذشته شیرین خود بود که صدای محکم و طنیندار پاسبان او را به خود آورد. پاسبان بازویش را گرفت و او را به جلو راند. علی در آن لحظه که میخواست از محل حادثه دور شود نگاهی زودگذر به اطراف خود انداخت. لاشه عنتر که به وضع رقتآوری زیر دست و پای جمعیت افتاده بود. قیافه خونسرد و بیحالت مردم تماشاگر - جنجال و سروصدای بچههای محل که دور او را گرفته بودند - چهرههای عبوس و اخموی لوطیها به شکل درهم و مخلوطی جلوی چشمانش چرخ میخورد. | ||
+ | |||
+ | او و پاسبان و دو مرد عنتری بهسرعت از خم کوچه گذشتند و ناپدید شدند اما از بقایای ماجرا دو سه مرد بیکاره و چند تا بچه مزاحم که با ترکه و گاهی با نک پا به لاشه عنتر ور میرفتند هنوز دیده میشدند. | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | درست یک ماه تمام علی را کسی توی محله ندیده بود - جای خالی او کنار جرز دکان بقالی کاملاً به چشم میخورد. کسانی که با او اخت شده بودند و همچنین آنهائی که علی را خوب میشناختند و از خوبیهای بیدریغ او کموبیش چیزی به خاطر داشتند از غیبتش دلگیر بودند. میان این عده مرمر بیش از همه ناراحت بود. در این مدت هر وقت در حال عبور از کوچه نگاهش به جرز دکان بقالی میافتاد تأثر ناراحتکنندای به او دست میداد. تأثری که خودش هم منشاء آن را نمیشناخت و نمیتوانست اسم مشخصی به آن بدهد. چون نه علی را دوست میداشت و نه میتوانست نسبت به او بیقید باشد. خاطرات و عوالم بچگی و احساس تشکرآمیزی که بعد از واقعه اخیر درباره او داشت به احساسش رنگ مطبوع و خوشآیندی داده بود. کما اینکه وقتی شنید از زندان مراجعت کرد بیاختیار خوشحال شد. | ||
+ | |||
+ | آن روز همه دور علی جمع شده بودند و ماجرای زندان را از وی میپرسیدند و او هم آنچه به سرش آمده بود شرح میداد. ولی مرمر دیگر نمیتوانست به صورت علی نگاه کند. چون چیزی شبیه به شرم روحیه آرام و بیتفاوت او را به هم زده بود. او پیش خود فکر میکرد به مرد زشتروی و سرگردانی که به خاطر حمایت از او مجازات تلخ زندان را تحمل کرده است مدیون میباشد و روی این فکر علی دیگر در نظرش یک آدم مفلوک و وامانده نمیآمد. انسانی فوق مردم معمولی جلوه میکرد. | ||
+ | |||
+ | مرمر در آن ایام کمی بیش از هیجده سال داشت. بلوغ، به زیبائیاش جلا و درخشندگی خیرهکنندهای بخشیده بود. از یک سال قبل خیلیها به خواستگاری او آمده بودند ولی بالاخره پدرش میان آنان یکی را پسندید و او پسر یکی از تجار ثروتمند بازار بود که تازه تحصیلش تمام شده بود. این خبر فوراً توی محل پیچید و شاید زودتر از همه به گوش علی رسید و او را به نحو غیرمنتظرهای خوشحال کرد. او مثل کسی که مدتها آرزوی یک چنین خبر خوشی را داشت از فرط شادی در پوست نمیگنجید. از آن دقیقه با التهاب و علاقه جریان نامزدی مرمر را تعقیب میکرد و اصرار داشت هرچه زودتر مردی را که در حریم زناشوئی دختر دلخواهش راه مییابد از نزدیک ببیند. شاید میخواست شایستگی او را بسنجد و یا اصلاً میل داشت قبل از خود مرمر او را دوست بدارد - به همان اندازه که مرمر را دوست داشت. چند روزی به تکاپو افتاد ولی به مقصود نرسید. کمکم مسئله جدیتر شد و مراسم عقد دختر حاجی محله با سر و صدای فراوان برگذار گردید. علی در تمام این جریان مانند یک خدمتکار صمیمی و باوفا گوش به فرمان پدر و مادر مرمر بود. هرچه میگفتند با جان و دل انجام میداد. در حرکاتش یک نوع چابکی و در سیمایش شعف و انبساط وصفناپذیری به چشم میخورد. مثل بچهها جستوخیز میکرد. هیچگاه آنقدر شاد و بانشاط به نظر نمیآمد. شادیش مثل شادی یک طفل؛ زلال و معصومانه بود. | ||
+ | |||
+ | شب عروسی فرا رسید. در جشن باشکوه آن شب تمام بدن مرمر در تور و حریر سفید و نازکی فرو رفته بود. شانههای لخت و شفافش زیر نور قوی چهلچراغ درخشندگی خیرهکنندهای پیدا کرده بود. علی که زیر دست و پای خدمه وول میخورد همین که چشمش به پیراهن سفید و بلندی افتاد که سراپای مرمر را درست مثل مه شفاف و روشن صبحدم پوشانده است بیاختیار منظره حمام و بدن کفآلود مرمر کوچولو جلوی نظرش مجسم شد. یاد آن روزهای عزیز و زیبای بچگی که به اندازه ستارههای آسمان از او فاصله گرفتهاند قلبش را سخت فشرد. در آن حالیکه نگاههای آرزومند خود را به اندام قشنگ مرمر دوخته بود چشمانش کمی خیس شد و چهرهاش در حزن ملایمی فرو رفت. علی در تمام مدت جشن همچنان محو تماشای مرمر بود. در اثنائی که آرام و بیصدا در خاطرات کودکی خودش غوطه میخورد خبری به گوشش رسید که یکباره تمام وجودش را لرزاند. شنیده بود که داماد بعد از عروسی برای تکمیل درسش به فرنگ خواهد رفت و زن خود را نیز خواهد برد. این خبر مثل صاعقه سراپایش را سوزاند. یک جور درد شدید و طاقتفرسائی قلبش را چنگ زد. مثل اینکه چیز سرد و سنگینی روی قلبش افتاده گیج و مبهوت در حالیکه بیاختیار میلرزید و عضلات بدنش از شدت هیجان کشیده شده بود به مرمر نگاه میکرد. ولی این نگاهش مثل نگاه گوسفند سرد و بیاحساس بود. نگاهی که از یک قلب مرده حکایت میکرد. علی در یک لحظه حس کرد که روح زندگی - آن جوهر مرموزی که آرزوها و تمنیات باطنش را شکفته و متبلور میساخت و به قلبش عشق و امید میبخشید مانند بخار از وجودش متصاعد شده و در درونش جز تاریکی وحشتبار که تا اعماق روحش شناور است هیچ چیز وجود ندارد. | ||
+ | |||
+ | از شب خیلی گذشته بود. موقع آن رسیده بود که عروس به خانه داماد برود. مجلس شلوغ شد. مهمانان از جا برخاستند و صدای همهمه درگرفت. از اقوام و بستگان عروس هر کس دست و پا میکرد هرچه زودتر برای بدرقه عروس سوار ماشین شود. عروس و داماد در اتومبیل زیبا و مجللی که غرق در گل بود جا گرفتند. علی مثل آدمی که غفلتاً از خواب سنگینی بیدار شود تکان شدیدی به خود داد و با چابکی از لای دست و پای جمعیت سوار اتوبوسی که آماده حرکت بود شد و در قسمت عقب لای بدنهای فشرده قایم شد. یک ربع ساعت طول نکشید که اتومبیلها در خانه داماد توقف کردند. علی مانند تیری که از کمان بجهد بهسرعت از اتوبوس پائین پرید و با عجله خودش را به عروس و داماد رساند. تا منزل چند قدم بیشتر نمانده بود. جلوی در بزرگ گوسفندی را برای ذبح دراز کرده بودند. علی فیالفور خود را به گوسفند رساند و بالای سرش قرار گرفت و کارد از دست مرد باریکه و بلندقدی که تازه آماده کشتن حیوان شده بود بیرون کشید. مرمر و شوهرش مقابل گوسفند به فاصله یک قدم ایستادند. علی با مهارت و سرعت سر گوسفند را برید و از رگ گردن حیوان خون گرمی جهش کرد و در صورت علی پخش شد. او بیاختیار سرش را به طرف مرمر بلند کرد و با خنده مخصوص خودش که دو رج دندانهایش را نشان میداد در صورت او خیره شد. مرمر از تماشای صورت خونآلود علی به یاد داستان عنتر و واقعه آن روز افتاد و با نگاهی که لبریز از شرم و حقشناسی بود لبخند شیرینی زد و سپس به اتفاق داماد داخل خانه شد. | ||
+ | |||
+ | لبخند مرمر مثل اکسیر زندگی توی صورت خونآلود علی پاشیده شد و جانش را روشن کرد. درونش مانند صبح تابناک شده بود. با این لبخند دوباره زندگی در وجود او طلوع کرده بود و او در پرتو فروغ باطنش همه زیبائیهای جهان را میدید. | ||
+ | |||
+ | {{ستاره}} | ||
+ | |||
+ | ساعت از نیمهشب گذشت. دیگر کسی در حول و حوش منزل داماد دیده نمیشد. فقط او بود که کنار جرز منزل مجاور به عادت همیشگی کز کرده و توی خودش فرو رفته بود. سکوت نیمهشب و روشنائی سرد و سربیرنگ ماهتاب به تخیل او نیرو میبخشید و دامنه آرزوهای او را به جاهای دوردست میکشاند. دفعتاً به یاد سفر مرمر افتاد. به یاد اینکه شوهرش همین روزها او را با خود به فرنگ خواهد برد. یکدفعه تمام بدنش از سردی مرگباری یخ کرد. مثل آدمی که همه امیدهای خود را از دست داده باشد مغزش گیج و تاریک شد. از ترس تنهائی، از غم، از مصیبت تلخ و ناگواری که روی پیشانی کوتاهش سایه انداخته بود گرفتار لرز و رعشه شد. پیش خودش لحظه بعد از سفر مرمر را به نظر آورد. جای خالی او مثل دره عمیق و هولناک زیر پایش کشیده شد. درهای که تا دامنه غبارآلود و غمافزای افق کشیده شده بود. درهای که میخواست بیرحمانه او را ببلعد و در اعماق تیره خود فرو کشد. زیر لب زمزمه کرد: | ||
+ | |||
+ | کاش یکبار دیگر میتوانستم لبهای قشنگش را به خنده باز کنم. کاش یکدفعه دیگر به رویم لبخند میزد…. | ||
+ | |||
+ | صبح زود تازه هوا گرگومیش بود که خدمتکاری برای خرید نان در بزرگ منزل را باز کرد. بیرون در، زیر پایش جسد علی در حالیکه نیمی از گلویش بریده شده بود غرق در خون افتاده بود. صورتش که چینهای یخزده خنده را در خود حفظ کرده بود پر از رگههای خون بود. همین که خبر به مرمر رسید تکان سختی خورد. یک لحظه صورت پر از خنده او را به یاد آورد. بعد دو قطره اشک مثل دو دانه مروارید در گوشه چشمهایش نشست. | ||
+ | |||
+ | روز که شد همه مردم این واقعه تلخ و دردناک را شنیدند ولی هیچکس به راز این ماجرا پی نبرد. | ||
+ | |||
+ | {{چپچین}}پایان{{پایان چپچین}} | ||
[[رده:کتاب هفته]] | [[رده:کتاب هفته]] |
نسخهٔ کنونی تا ۷ مهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۳:۱۵
تایپ این مقاله تمام شده و آمادهٔ بازنگری است. اگر شما همان کسی نیستید که مقاله را تایپ کرده، لطفاً قبل از شروع به بازنگری صفحهٔ راهنمای بازنگری را ببینید (پیشنویس)، و پس از اینکه تمام متن را با تصاویر صفحات مقابله کردید و اشکالات را اصلاح کردید یا به بحث گذاشتید، این پیغام را حذف کنید. |
مسابقهٔ داستاننویسی و ترجمهٔ دورهٔ اول - ۴
نویسنده: قاسم لاربن
علی گرگه سالها وسیله تفریح و تمسخر بچههای شیطان محله بود - معمولاً طبیعت حادثهجوی اطفال بیبندوبار درصدد یافتن کسانی است که برای آزار و تمسخر مناسب باشند و در محله ما قیافه هیچکس بهتر از علیگرگه به این کار نمیخورد - مثل اینکه اصولاً برای مضحکه شدن حلق شده بود - بچهها هر وقت که شیطنتشان گل میکرد و عده را برای محاصره کافی میدیدند دور او حلقه میزدند و هر کدام با تیپا و اردنگ و توسری و پرتاب لنگه کفش و گاهی قلوهسنگ سربهسرش میگذاشتند و بعد با صدای بلند میخندیدند - این موجود بدبخت که میان همسالانش چوب بینوائی و ریخت مضحک خودش را میخورد در حالیکه تلاش میکرد کمتر صدمه ببیند با بردباری و حوصله همراه آنها میخندید و صدای خندهاش که به سرفههای پشت سر هم گوسالهٔ سرماخوردهئی شبیهتر بود بچهها را بیشتر به لودگی و آزار تشویق میکرد.
اما حالا او دیگر بزرگ شده بود و تقریباً بیست سال از سنش میگذشت و از آن عده هم جز یکی دو سه نفر بقیه یا از محله کوچ کردند و یا زن گرفته پی کسب و کار خود رفتند - سه چهار تائی هم در خلال این مدت نفله شدند - ولی او علیرغم سختیهای زندگی به رشد خود ادامه داد و هر سال که از سنش میگذشت زشتیش را کاملتر میکرد. گوئی فقط برای تکمیل زشتی دلهرهآور خود زندگی میکرد - سر بزرگ و ناهموارش که به شانههای بالاآمده چسبیده بود درست او را به شکل مترسک جالیزها درآورده بود - در طرفین این سر نامطبوع یک جفت گوش آویزان شده بود که دنبالهٔ یکی از آنها جر خورده بود - پائین پیشانی کوتاهش دو چشم لوچ و ریز مثل چشمهای میمون در گودی حدقه زیر ابروان پرپشت قرار گرفته بود و بینی پهن و کوفتهاش در کنار برآمدگی چندشآور گونهها و همچنین شکل خاص دهان با آن لبهای کلفت آویزان و چانه کوتاه که شباهت زیادی به پوزه بچه گرگ داشت ترکیب و حالتی به صورتش میداد که بیننده را دربارهٔ انسان بودنش به تردید میانداخت - علی گرگه به غیر از پای شل بقیه زشتیها و ناموزونیهای ظاهر را به ضمیمه یک بدبختی مستمر از شکم مادر با خود داشت و در این مدت بیست سال، تنها آسیبی که از ناحیه خودش به جسمش رسیده بود، صدمهای بود که حس ترحم و خوشقلبی او به پایش وارد کرد - و به همین علت دیگر نتوانست درست و حسابی راه برود و از آن تاریخ عدهای او را علیشله صدا میزدند.
حالا شما او را به هر اسمی که میخواهید بشناسید - من از این به بعد نام اصلیاش را میبرم - علی اصلاً پدر خودش را ندیده بود - چون کودک چهارسالهای بود که پدرش در یک زمستان سخت سینهپهلو کرد و مرد - ناخوشی و مرگ پیشبینی نشدهٔ پدر بههیچوجه روحیه مادرش را که از این غم بزرگ و ناگهانی رنج میبرد متزلزل نکرد - او زنی بود که از ابتدای زناشوئی به مدد شوهرش برخاسته بود و با کار مداومی که در حمام زنانه محله انجام میداد در اداره زندگی به شوهرش کمک میکرد.
علی طفل سوم این زن و شوهر بود - آن دو تای قبلی که هر دو دختر بودند یکی را سرخک و دیگری را آبله برد و تنها علی برایشان مانده بود.
آن روزها حمام دوش تازه باب شده بود ولی کسی چندان رغبتی به رفتن حمام خصوصی و زیر دوش از خود نشان نمیداد - همه سعی میکردند سنت کهن و دیرینه را اگرچه احمقانه و زیانبخش بود حفظ کنند و به همین دلیل حمامهای ما مانند سایر خصوصیات زندگی اجتماعیمان قیافه فرتوت و مضحک خود را از دست نداده بود.
علی توی صحن حمام لخت و عور به دنبال مادرش میدوید و هر وقت مادرش مشغول شستن بدن عریان زن جوانی میشد او کنارش مینشست و با چشمهای وقزده همه جای زن را ورانداز میکرد - اینطور به نظرش میآمد که از این کار لذت میبرد - مخصوصاً وقتی که بدن خوشریخت و براق زن در انبوه حبابهای ریز و خوشرنگ کف صابون فرو میرفت و شکل و حالت محو و رؤیائی به خود میگرفت او تحت تأثیر یک نوع نشئه خاصی از جای خودش بلند میشد و به بهانه اینکه مقداری از کف صابون را در دستهای کوچک خود جا دهد احیاناً روی پاهای لیز زن خم میشد و از این برخورد و تماس اتفاقی حس میکرد تمام بدنش داغ شده است - از دگرگونی حالتی که با لمس کردن بدن لخت زنان به او دست میداد جز خودش هیچکس خبر نداشت - ولی این مطلب برای خودش هم گنگ و نامفهوم بود - فقط بهوضوح حس میکرد که این قبیل برخوردها خوشآیند طبع او میباشد.
مادر علی کمکم حس کرد که بازیگوشی و شیطنت بچهاش اسباب رنجش مشتریان اوست لذا هر وقت علی به قصد بازی با کف صابون خودش را به زنان نزدیک میکرد به او تشر میزد و از کنار خود دور میساخت - ولی طفل حاضر نبود به این سادگی از سرگرمی مطبوع و بازی لذتبخشی که به آن عادت کرده بود چشم بپوشد - اما هر روز که مرمر، دختر کوچولوی حاجی محله همراه مادرش به حمام میآمد او دیگر مزاحم کسی نمیشد و فقط با دخترک به بازی میپرداخت - رفتهرفته علی به مرمر خو گرفت - آنچنان که حاضر نبود یک لحظه از کنارش دور شود - هرگاه بدن گوشتالو و شفاف این کوچولوی قشنگ در کف صابون پنهان میشد علی با ولع عجیبی به او خیره میشد و سپس به تقلید مادر خود بدن دخترک را که نرم و لطیف شده بود دستمالی میکرد.
علی کمکم به آن سن و سالی رسیده بود که نمیشد او را میان زنان لخت ول کرد - مادرش خیلی زود به این نکته پی برده بود و از شش سالگی به بعد به او اجازه نمیداد همراهش داخل حمام شود.
علی که اصولاً به تنهائی عادت نکرده بود با لجبازی و گریه در برابر تصمیم مادرش مقاومت میکرد ولی زن برای اینکه بچه لجوجش را قانع کند با لحن جدی میگفت:
- تو حالا دیگه بزرگ شدی. نباد تن و بدن لخت زنارو ببینی. خدارو خوش نمیاد که یه مرد همه جای زن و تماشا کنه. تو دیگه مردی و حالا باس بری سر کوچه با بچههای همسال خودت بازی کنی.
اما علی گوشش بدهکار حرف مادرش نبود و همچنان با صدای دورگه جیغ میکشید.
او در طول این مدت به چیزی عادت کرده بود که ترک آن برایش مشکل بود مگر میتوانست چهره زیبای مرمر را با آن تبسم دلانگیز و آن بدن کوچک نازنینش که غالباً در تودهای از حبابهای بلوری کف صابون فرو میرفت و حالت دلپذیر اثری به خود میگرفت فراموش کند؟ - زیبائی مرمر و جاذبه بچگانهاش گوئی در ضمیر این طفل نقش بسته بود و هر روز که میگذشت این نقش برجستهتر و روشنتر مینمود.
علی هنوز ده سالش تمام نشده بودکه مادرش هم مرد و او پس از مرگ مادر حس کرد مثل یک شیئی رهاشده و معلق به هیچکس و هیچچیز اتکاء ندارد. این واقعیت تلخ او را گیج و گمراه کرده بود. نمیدانست چه باید بکند. زندگی که تا آن روز مثل نگاه معصومش گرم و آرام بود یکباره ترسآور شده بود. مدتی با لرز و دلهره مانند کسی که از دخمه تاریکی عبور کند کورمال کورمال در سنگلاخ زندگی قدم برمیداشت ولی کمی بعد مثل همه بچههای یتیم و بیپناه که به طرف سرنوشت خود میروند راه خودش را یافت. راه او مثل راه مسافر نیمهشب تاریک و ناپیدا بود و نمیشد حدس زد به کجا منتهی میشود. به مرگ زودرس یا به باتلاقی مهیبتر از مرگ.
او زندگی را خوب نمیشناخت، چون سنش اقتضا نداشت درباره چیزی که ماهیتش برای وی مبهم بود فکر کند - فقط میدانست موجودی گرامیتر از هر چیز دیگر در سر راهش قرار گرفته که زندگی را برایش معنی میکند - به زندگیاش رنگ و بو میدهد. تنهائی - تمسخر مردم - زشتی خودش و بسیاری از ناملایمات دیگر را تحملپذیر میسازد. خلاصه با قوه کهربائی خود تمام حواس و هستی او را به سوی خودش میکشد. این موجود گرامی همان دختر کوچولوی حاجی محله بود که توی حمام بدن لختش در کف صابون قایم میشد. علی در همان عوالم بچهگانه مرمر را معنی زندگی خودش میدانست و به همین دلیل هرچه بزرگتر و نیرومندتر میشد در خود احساس مسئولیتی میکرد. چون مرمر هم پابهپای او بزرگ میشد و برای رفتن به مدرسه ناچار بود از کوچه و پسکوچه عبور کند. علی از همان کودکی مواظب رفت و آمد مرمر بود و بدون اینکه دختر بفهمد یک لحظه از او غافل نمیشد.
این مراقبت سالها ادامه داشت. در طول این مدت مرمر کمکم دختر رعنائی شده بود. دختری که زیبائی و جلوه پرشکوهی داشت و نگاهها را بهسوی خود جلب میکرد و همین نگاههای مردم بود که علی را در مراقبتش سختگیرتر و مصممتر میساخت.
علی نه تنها از دختر دلخواه خودش اینطور صمیمانه مواظبت میکرد، بلکه به هیچ جوان هرزه و عیاشی فرصت نمیداد که به دختران محلهاش نگاه چپ بکنند و به همین جهت در دل اهل محل خودش را جا کرده بود و همه او را دوست میداشتند. اما مرمر که با او از کودکی آشنا بود و در ضمیرش خاطره دور و مبهم از او حفظ شده بود گاهی فقط با یک نگاه آشنا از او تشکر میکرد.
مراقبت علی از مرمر به این احتمال نبود که روزی او را تصاحب کند. اساساً این فکر در مغز او مطرح نبود چون حس تصاحب از اولین روز زندگی در او مرده بود. مثل اینکه اصلاً مجرد از علائق خلق شده بود ولی در طبیعت مسئله دوست داشتن نکته برجسته و روشنی بود که او را از دیگران متمایز میکرد. زیرا او هیچگاه این حس قوی و سالم را در ازاء دریافت و یا تصاحب چیزی به کار نمیبرد. فقط دلش میخواست کسی و یا چیزی را دوست بدارد و این موضوع درباره مرمر به سرحد طغیان رسیده بود.
افراط در دوستی و محبت تند و سرکشی که از خود نشان میداد گاهی اسباب دردسرش میشد. مثلاً یک روز غروب بهار در حدود ساعت پنج بعدازظهر آهنگ صدای کمانچهای از دور در فضای محله پیچید. علی که معمولاً موقع بیکاری کنار جرز دکان بقالی مینشست دید چند تا از بچههای ولگرد دور دو نفر لوطی را که در حال زدن ضرب و کمانچه آهسته آهسته نزدیک میشوند گرفتند و طولی نکشید که این عده جلوی میدان محله رسیدند و در همان جا که یک سمت آن ردیف مغازهها و سمت دیگر راه عبور مردم بود ایستادند. مردی که کمانچه میکشید ریخت آدمهای تریاکی را داشت. قد بلند و باریک. چهره سوخته و گونههای فرورفتهاش زیر سایبان شاپوی سیاه و گشاد که روی سرش لق میخورد حالت خندهآوری به او داده بود. سنش در حدود سیودوسه سال بود. از سر و رویش نکبت و رسوائی میبارید. وقتی که کمانچه میزد تمام اعضاء بدنش همراه سیمهای کمانچه میلرزید. دیگری که بیش از بیست سال نداشت مرد استخوان درشت و تنومندی بود. قد متوسطی داشت و برعکس رفیقش که آدم نکبتزدهئی به نظر میآمد سرزنده و بانشاط بیش از اندازه پررو و وقیح بود. دنبک خود را در حلقه بازو سفت گرفته بود و با پنجههایش به پای کمانچه ضرب میگرفت و در همان حال تصنیف مبتذل کوچههای پائین شهر را میخواند. یک عنتر فسقلی هم روی شانه مرد کمانچهزن در حالیکه یک دستش روی شاپوی صاحبش و دست دیگر زیر کشاله رانش قرار داشت نشسته بود. بچههای بیکاره و ولگرد جلوی چشمهای گرد و خیره عنتر که زلزل به همه نگاه میکرد شکلک درمیآوردند و بعد به قهقهه میخندیدند. صدای کمانچه و ضرب توی فضای محله اوج گرفت. کمکم مردم ولنگار محله دورشان جمع شدند. لوطیها وقتی که جمعیت را کافی دیدند برنامه را شروع کردند. در این موقع علی هم خودش را به داخل مردم انداخت و در صف اول قرار گرفت. عنتر در حال بازی همین که چشمش به قیافه ترسناک او افتاد از وحشت سرش را برگرداند و سعی کرد هرگز به او نزدیک نشود. عدهای که اطراف علی ایستاده بودند متوجه قضیه شدند و به قصد اینکه حیوان را بیشتر بترسانند علی را از پشت سر هول میدادند و وسط معرکه میانداختند. هنوز بساط عنتریها خوب گرم نشده بود که مرمر از راه مدرسه رسید و برای رفتن به منزل ناچار بود از کنار جمعیت عبور کند. علی همین که نگاهش به دختر افتاد تمام حواسش متوجه او شد. مرمر با متانت و وقاری که مخصوص خودش بود آرام پیش میآمد. لوطیها طوری قرار گرفته بودند که مرمر مجبور بود به فاصله کمی از کنار آنان عبور کند. عنتر در آن موقع از ترس علی روی شانه لوطیاش نشسته بود و با نگاه حریص و شیطنتباری قیافه مرمر را ورانداز میکرد. معرکهگیرها برای مشغول کردن جمعیت سرگرم کار خودشان بودند. یکی با دستهای لاغر و مردنی کمانچه میکشید و دیگری که نقش دلقک را خوب ایفا میکرد ضمن دنبک زدن با مسخرگیهای خودش سر مردم را گرم میکرد. میان جمعیت تنها علی بود که تمام فکر و حواسش متوجه مرمر بود. حالت و طرز نگاه علی شبیه آدمی بود که گرفتار برقزدگی و یا جاذبه شدید مغناطیسی شده و به همین نظر آن چند نفری که دور و برش ایستاده بودند خیال کردند او برای اینکه به اصطلاح حیوان را شیر کند آن طور در بهت و سکوت احمقانه فرو رفته است. مرمر کاملاً به جمعیت نزدیک شده بود و داشت از کنار لوطیها میگذشت که یک وقت عنتر به چالاکی جستی زد و خود را روی شانه دختر انداخت. مرمر که به هیچ وجه انتظار چنین پیشآمد وحشتناکی را نداشت بلافاصله جیغ کشید. علی که زودتر از همه متوجه این حادثه شده بود مانند درنده چابکی که به طرف طعمه خود خیز برمیدارد با یک جست سریع و برقآسا خود را به مرمر رساند و بیدرنگ با پنجههای قوی خود گلوی عنتر را محکم فشرد. آنقدر که حیوان بدبخت زیر پنجههای او بهکلی سرد شد.
این واقعه بساط معرکه عنتری و همکارش را به هم زد و آن دو نفر مطرب دورهگرد که با مرگ عنتر نانشان آجر شده بود نگاه محزونی به قیافه وارفته حیوان بینوا که زبانش از لای دهان نیمهباز به طرز دلخراشی بیرون افتاده بود انداخته و کمی بعد با خشم و هیجان شدیدی به سمت علی که با خنده به چهره ترسیده دختر خیره شده بود حملهور شدند. مرد ضربگیر از پشت دنبک خود را بر سر علی کوفت. شدت ضربه آنچنان بود که بلافاصله از سرش خون بیرون زد و در صورتش که پر از چینهای خنده بود پخش شد. مرمر از باریکههای خونی که به صورت علی دویده بود سخت ناراحت شد و به منظور دلجوئی از او همراه نگاهی که توام با مهربانی بود لبخند شیرینی زد و آناً دور شد.
علی مثل آدمی که خستگی و همه غمش به طور معجزآسائی فروکش کرده باشد از خنده غیرمنتظره مرمر یک جور سبکی و کیف ملایمی به او دست داد. در حالیکه با نگاه، رد پایش را تعقیب میکرد از ورای آن لبخند کوتاه دوران کودکی خودش را تماشا میکرد. همه حالات مخصوص آن دوره خاصه منظره حمام و زنان لخت. قیافه مادرش که با عشق و علاقه زحمت میکشید. حالت مرمر و خودش که با وارستگی و نشاط کودکانه با هم بازی میکردند از مقابل نظرش گذشت.
علی غرق در گذشته شیرین خود بود که صدای محکم و طنیندار پاسبان او را به خود آورد. پاسبان بازویش را گرفت و او را به جلو راند. علی در آن لحظه که میخواست از محل حادثه دور شود نگاهی زودگذر به اطراف خود انداخت. لاشه عنتر که به وضع رقتآوری زیر دست و پای جمعیت افتاده بود. قیافه خونسرد و بیحالت مردم تماشاگر - جنجال و سروصدای بچههای محل که دور او را گرفته بودند - چهرههای عبوس و اخموی لوطیها به شکل درهم و مخلوطی جلوی چشمانش چرخ میخورد.
او و پاسبان و دو مرد عنتری بهسرعت از خم کوچه گذشتند و ناپدید شدند اما از بقایای ماجرا دو سه مرد بیکاره و چند تا بچه مزاحم که با ترکه و گاهی با نک پا به لاشه عنتر ور میرفتند هنوز دیده میشدند.
***
درست یک ماه تمام علی را کسی توی محله ندیده بود - جای خالی او کنار جرز دکان بقالی کاملاً به چشم میخورد. کسانی که با او اخت شده بودند و همچنین آنهائی که علی را خوب میشناختند و از خوبیهای بیدریغ او کموبیش چیزی به خاطر داشتند از غیبتش دلگیر بودند. میان این عده مرمر بیش از همه ناراحت بود. در این مدت هر وقت در حال عبور از کوچه نگاهش به جرز دکان بقالی میافتاد تأثر ناراحتکنندای به او دست میداد. تأثری که خودش هم منشاء آن را نمیشناخت و نمیتوانست اسم مشخصی به آن بدهد. چون نه علی را دوست میداشت و نه میتوانست نسبت به او بیقید باشد. خاطرات و عوالم بچگی و احساس تشکرآمیزی که بعد از واقعه اخیر درباره او داشت به احساسش رنگ مطبوع و خوشآیندی داده بود. کما اینکه وقتی شنید از زندان مراجعت کرد بیاختیار خوشحال شد.
آن روز همه دور علی جمع شده بودند و ماجرای زندان را از وی میپرسیدند و او هم آنچه به سرش آمده بود شرح میداد. ولی مرمر دیگر نمیتوانست به صورت علی نگاه کند. چون چیزی شبیه به شرم روحیه آرام و بیتفاوت او را به هم زده بود. او پیش خود فکر میکرد به مرد زشتروی و سرگردانی که به خاطر حمایت از او مجازات تلخ زندان را تحمل کرده است مدیون میباشد و روی این فکر علی دیگر در نظرش یک آدم مفلوک و وامانده نمیآمد. انسانی فوق مردم معمولی جلوه میکرد.
مرمر در آن ایام کمی بیش از هیجده سال داشت. بلوغ، به زیبائیاش جلا و درخشندگی خیرهکنندهای بخشیده بود. از یک سال قبل خیلیها به خواستگاری او آمده بودند ولی بالاخره پدرش میان آنان یکی را پسندید و او پسر یکی از تجار ثروتمند بازار بود که تازه تحصیلش تمام شده بود. این خبر فوراً توی محل پیچید و شاید زودتر از همه به گوش علی رسید و او را به نحو غیرمنتظرهای خوشحال کرد. او مثل کسی که مدتها آرزوی یک چنین خبر خوشی را داشت از فرط شادی در پوست نمیگنجید. از آن دقیقه با التهاب و علاقه جریان نامزدی مرمر را تعقیب میکرد و اصرار داشت هرچه زودتر مردی را که در حریم زناشوئی دختر دلخواهش راه مییابد از نزدیک ببیند. شاید میخواست شایستگی او را بسنجد و یا اصلاً میل داشت قبل از خود مرمر او را دوست بدارد - به همان اندازه که مرمر را دوست داشت. چند روزی به تکاپو افتاد ولی به مقصود نرسید. کمکم مسئله جدیتر شد و مراسم عقد دختر حاجی محله با سر و صدای فراوان برگذار گردید. علی در تمام این جریان مانند یک خدمتکار صمیمی و باوفا گوش به فرمان پدر و مادر مرمر بود. هرچه میگفتند با جان و دل انجام میداد. در حرکاتش یک نوع چابکی و در سیمایش شعف و انبساط وصفناپذیری به چشم میخورد. مثل بچهها جستوخیز میکرد. هیچگاه آنقدر شاد و بانشاط به نظر نمیآمد. شادیش مثل شادی یک طفل؛ زلال و معصومانه بود.
شب عروسی فرا رسید. در جشن باشکوه آن شب تمام بدن مرمر در تور و حریر سفید و نازکی فرو رفته بود. شانههای لخت و شفافش زیر نور قوی چهلچراغ درخشندگی خیرهکنندهای پیدا کرده بود. علی که زیر دست و پای خدمه وول میخورد همین که چشمش به پیراهن سفید و بلندی افتاد که سراپای مرمر را درست مثل مه شفاف و روشن صبحدم پوشانده است بیاختیار منظره حمام و بدن کفآلود مرمر کوچولو جلوی نظرش مجسم شد. یاد آن روزهای عزیز و زیبای بچگی که به اندازه ستارههای آسمان از او فاصله گرفتهاند قلبش را سخت فشرد. در آن حالیکه نگاههای آرزومند خود را به اندام قشنگ مرمر دوخته بود چشمانش کمی خیس شد و چهرهاش در حزن ملایمی فرو رفت. علی در تمام مدت جشن همچنان محو تماشای مرمر بود. در اثنائی که آرام و بیصدا در خاطرات کودکی خودش غوطه میخورد خبری به گوشش رسید که یکباره تمام وجودش را لرزاند. شنیده بود که داماد بعد از عروسی برای تکمیل درسش به فرنگ خواهد رفت و زن خود را نیز خواهد برد. این خبر مثل صاعقه سراپایش را سوزاند. یک جور درد شدید و طاقتفرسائی قلبش را چنگ زد. مثل اینکه چیز سرد و سنگینی روی قلبش افتاده گیج و مبهوت در حالیکه بیاختیار میلرزید و عضلات بدنش از شدت هیجان کشیده شده بود به مرمر نگاه میکرد. ولی این نگاهش مثل نگاه گوسفند سرد و بیاحساس بود. نگاهی که از یک قلب مرده حکایت میکرد. علی در یک لحظه حس کرد که روح زندگی - آن جوهر مرموزی که آرزوها و تمنیات باطنش را شکفته و متبلور میساخت و به قلبش عشق و امید میبخشید مانند بخار از وجودش متصاعد شده و در درونش جز تاریکی وحشتبار که تا اعماق روحش شناور است هیچ چیز وجود ندارد.
از شب خیلی گذشته بود. موقع آن رسیده بود که عروس به خانه داماد برود. مجلس شلوغ شد. مهمانان از جا برخاستند و صدای همهمه درگرفت. از اقوام و بستگان عروس هر کس دست و پا میکرد هرچه زودتر برای بدرقه عروس سوار ماشین شود. عروس و داماد در اتومبیل زیبا و مجللی که غرق در گل بود جا گرفتند. علی مثل آدمی که غفلتاً از خواب سنگینی بیدار شود تکان شدیدی به خود داد و با چابکی از لای دست و پای جمعیت سوار اتوبوسی که آماده حرکت بود شد و در قسمت عقب لای بدنهای فشرده قایم شد. یک ربع ساعت طول نکشید که اتومبیلها در خانه داماد توقف کردند. علی مانند تیری که از کمان بجهد بهسرعت از اتوبوس پائین پرید و با عجله خودش را به عروس و داماد رساند. تا منزل چند قدم بیشتر نمانده بود. جلوی در بزرگ گوسفندی را برای ذبح دراز کرده بودند. علی فیالفور خود را به گوسفند رساند و بالای سرش قرار گرفت و کارد از دست مرد باریکه و بلندقدی که تازه آماده کشتن حیوان شده بود بیرون کشید. مرمر و شوهرش مقابل گوسفند به فاصله یک قدم ایستادند. علی با مهارت و سرعت سر گوسفند را برید و از رگ گردن حیوان خون گرمی جهش کرد و در صورت علی پخش شد. او بیاختیار سرش را به طرف مرمر بلند کرد و با خنده مخصوص خودش که دو رج دندانهایش را نشان میداد در صورت او خیره شد. مرمر از تماشای صورت خونآلود علی به یاد داستان عنتر و واقعه آن روز افتاد و با نگاهی که لبریز از شرم و حقشناسی بود لبخند شیرینی زد و سپس به اتفاق داماد داخل خانه شد.
لبخند مرمر مثل اکسیر زندگی توی صورت خونآلود علی پاشیده شد و جانش را روشن کرد. درونش مانند صبح تابناک شده بود. با این لبخند دوباره زندگی در وجود او طلوع کرده بود و او در پرتو فروغ باطنش همه زیبائیهای جهان را میدید.
***
ساعت از نیمهشب گذشت. دیگر کسی در حول و حوش منزل داماد دیده نمیشد. فقط او بود که کنار جرز منزل مجاور به عادت همیشگی کز کرده و توی خودش فرو رفته بود. سکوت نیمهشب و روشنائی سرد و سربیرنگ ماهتاب به تخیل او نیرو میبخشید و دامنه آرزوهای او را به جاهای دوردست میکشاند. دفعتاً به یاد سفر مرمر افتاد. به یاد اینکه شوهرش همین روزها او را با خود به فرنگ خواهد برد. یکدفعه تمام بدنش از سردی مرگباری یخ کرد. مثل آدمی که همه امیدهای خود را از دست داده باشد مغزش گیج و تاریک شد. از ترس تنهائی، از غم، از مصیبت تلخ و ناگواری که روی پیشانی کوتاهش سایه انداخته بود گرفتار لرز و رعشه شد. پیش خودش لحظه بعد از سفر مرمر را به نظر آورد. جای خالی او مثل دره عمیق و هولناک زیر پایش کشیده شد. درهای که تا دامنه غبارآلود و غمافزای افق کشیده شده بود. درهای که میخواست بیرحمانه او را ببلعد و در اعماق تیره خود فرو کشد. زیر لب زمزمه کرد:
کاش یکبار دیگر میتوانستم لبهای قشنگش را به خنده باز کنم. کاش یکدفعه دیگر به رویم لبخند میزد….
صبح زود تازه هوا گرگومیش بود که خدمتکاری برای خرید نان در بزرگ منزل را باز کرد. بیرون در، زیر پایش جسد علی در حالیکه نیمی از گلویش بریده شده بود غرق در خون افتاده بود. صورتش که چینهای یخزده خنده را در خود حفظ کرده بود پر از رگههای خون بود. همین که خبر به مرمر رسید تکان سختی خورد. یک لحظه صورت پر از خنده او را به یاد آورد. بعد دو قطره اشک مثل دو دانه مروارید در گوشه چشمهایش نشست.
روز که شد همه مردم این واقعه تلخ و دردناک را شنیدند ولی هیچکس به راز این ماجرا پی نبرد.