دل فولادم: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(بازنگری و نهایی شد.)
جز
 
(۵ نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است)
سطر ۳: سطر ۳:
 
[[Image:KHN009P131.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۱|کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۱]]
 
[[Image:KHN009P131.JPG|thumb|alt= کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۱|کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۱]]
  
{{در حال بازنگری}}
 
  
 
'''نیمایوشیج'''
 
'''نیمایوشیج'''
سطر ۱۶: سطر ۱۵:
 
که خیالی سرکش
 
که خیالی سرکش
  
به در‌خانه کشانده‌ست مرا.
+
به در‌ خانه کشانده‌ست مرا.
  
  
سطر ۸۵: سطر ۸۴:
  
  
{{چپ‌چین}}  
+
{{وسط‌چین}}  
  
 
یوش، تابستان ۱۳۳۱
 
یوش، تابستان ۱۳۳۱
  
{{پایان چپ‌چین}}
+
{{پایان وسط‌چین}}
  
  
سطر ۹۷: سطر ۹۶:
 
[[رده:شعر]]
 
[[رده:شعر]]
 
[[رده:نیما یوشیج]]
 
[[رده:نیما یوشیج]]
 +
[[رده:مرتضا ممیز]]
 
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۸ ژانویهٔ ۲۰۱۳، ساعت ۰۰:۱۰

کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۲۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۲۹
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۰
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۱
کتاب هفته شماره ۹ صفحه ۱۳۱


نیمایوشیج


ول کنید اسب مرا

راه‌توشه‌ی سفرم را، نمد زینم را

و مرا، هرزه درا

که خیالی سرکش

به در‌ خانه کشانده‌ست مرا.


می‌رسم من از

سرزمین‌های دوری،

جای آشوب‌کنانی

کارشان کشتی‌ و کشتار که از هر طرف و گوشهٔ آن

می‌نشانید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.


فکر می‌کردم در راه عبث،

که ازین جای بیابان هلاک

می‌تواند گذرش باشد هر راهگذر

باشد او را دل فولاد اگر

و برد سهل نظر

در بد و خوب که هست

و بگیرد مشکل، آسان

و جهان را داند

جای کین و کشتار

و خراب و خذلان


ولی‌ اکنون به‌‌ همان جای بیابان هلاک

بازگشت من می‌‌باید با زیرکی من که بکار

خواب پر هول و تکانی که ر‌ه‌آورد من از این سفرم هست و، هنوز

چشم بیدارم هر لحظه بر آن می‌‌دوزد

هستی‌ام را همه در آتش برپاشده‌اش می‌‌سوزد.


از برای من ویران سفر گشته مجال دمی استادن نیست

منم از هر که در این ساعت، غارت‌زده‌تر

همه چیز از کف من رفته به در

دل فولادم با من نیست

همه چیزم دل من بود و کنون می‌‌بینم

دل فولادم را بی‌شکی انداخته است

دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون و ز زخم

وین زمان فکرم اینست که در خون برادر‌هایم

ناروا در خون بی‌جان،

بی‌گنه غلطان در خون،

دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.


یوش، تابستان ۱۳۳۱