فیل در پرونده: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱۱۰: سطر ۱۱۰:
 
- چتونه؟ چرا شیهه میکشید؟ مگر مکی‌بینید که فیل هم مثل چیزهای دیگر است؟ پس چرا نمیشود فیل را فروخت؟ مگر شما نبودید که مثلا در موقع حراج دمپائیها یا میخها نمی‌خندیدید؟ چرا؟ چون آنها میخ یا دمپائی بود. خوب، حالا هم ما فیل میفروشیم. کجای اینکار خنده‌دار است؟ اگر فیل من درآوردی بود، باز حق با شما بود، اما من که از خودم نساخته‌ام. ایناهاش اسمش در فهرست نوشته شده و هر کسی هم که میل داشته باشد میتواند بفهرست مراجعه کند و متقاعد شود که در اینجا نوشته شده است «فیل». بنابراین هیچ دلیلی برای خنده وجود ندارد.
 
- چتونه؟ چرا شیهه میکشید؟ مگر مکی‌بینید که فیل هم مثل چیزهای دیگر است؟ پس چرا نمیشود فیل را فروخت؟ مگر شما نبودید که مثلا در موقع حراج دمپائیها یا میخها نمی‌خندیدید؟ چرا؟ چون آنها میخ یا دمپائی بود. خوب، حالا هم ما فیل میفروشیم. کجای اینکار خنده‌دار است؟ اگر فیل من درآوردی بود، باز حق با شما بود، اما من که از خودم نساخته‌ام. ایناهاش اسمش در فهرست نوشته شده و هر کسی هم که میل داشته باشد میتواند بفهرست مراجعه کند و متقاعد شود که در اینجا نوشته شده است «فیل». بنابراین هیچ دلیلی برای خنده وجود ندارد.
 
   
 
   
 +
پس از یک چنین نطق مدبرانه‌ای، خنده مردم قطع شد و فقط وقتی که دو ژاندارم فیل را بمیدان آوردند «آه» متعجبانه و هیجان‌ آمیزی از جمعیت برخاست.
  
 +
فیل، با خونسردی ظاهری و باطنی غیرعادی اجازه داد که بحراج گذاشته شود. فقط در همان آغاز حراج، وقتی که اعلام کردند که بهای آن مبلغ دویست گروش تعیین شده است غرورش جریحه‌دار شد و چیزی نمانده بود که با یک حرکت تند خرطوم، ضربتی بسر آقای پایا وارد آورد، لیکن کارمند با تجربهٔ پلیس با اینکه منتظر چنین یورشی نبود، دست و پایش را گم نکرد و با یک جهش برق‌آسا خود را در پشت پرده مخفی ساخت. البته حاضرین نتوانستند از خنده خودداری کنند، اما آقای پایا که رنگش چون گچ سفید شده بود، با چهره‌ای بسیار رسمی روی صندلی‌اش قرار گرفت و گفت:
 +
 +
- علت اینکه من نمیخندم همین است! در اینجا هیچ‌ چیز خنده‌داری وجود ندارد!
 +
 +
بالاخره حراج شروع شد. گهگاه بعضیها یک پارا یا یک گروش بقیمت فیل میافزودند. کاملا معلوم بود که کسی نیازی بفیل ندارد، فقط محض خنده قیمتش را بالا میبردند، زیرا هر افزایشی با کنایه و شوخی و متلک توأم میشد.
 +
 +
نیچکوی صابون‌پز بیش از هر کس دیگری بجریان حراج علاقمند بود، زیرا که او عمده‌ترین طلبکار صاحب فراری باغ‌ وحش بشمار میآمد. و بالطبع برداشت او از درآمد حراج بیش از سایر طلبکاران میشد. بهمین دلیل نیچکوی نگون بخت تلاش میکرد هر شیئی، حتی نیم گروش هم که شده گرانتر فروخته شود. او در حالیکه مواظب بود شئی مورد فروش بیخ ریش خودش نماند، مرتباً قیمتها را بالا میبرد. در مورد فیل نیز همین کار را کرد. وقتی بهای فیل را شوخی کنان تا دویست و شش گروش بالا بردند، نیچکو یک گروش بر آن افزود. کسی از بین جمعیت دو گروش، بعد یکنفر دیگر ده پارا و بالاخره هم سومی نیم گروش بر بهای فیل افزود، بطوریکه قیمت آن به دویست و ده گروش رسید. نیچکوی صابون پز یک گروش دیگر بالا رفت، سپس یک نفر دیگر یک پارا افزود و بعد سکوتی بر جمعیت حکمفرما گشت. نیچکو بمنظور بازارگرمی یک پارا هم اضافه کرد. همه ساکت شدند.
 +
 +
طبل حراج صدا میکند، فیل با بی صبری تمام چشمک میزند، آقای پایا بچهره حاضرین خیره شده است، و میخواهد
  
  

نسخهٔ ‏۱۷ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۲۰:۳۷

کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۲۹
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۰
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۱
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۲
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۳۶

شهر «ک» دارای یکهزار و شش کوچه، سه کشیش، هفت قهوه‌خانه، یک بخشدار، دو مهمانخانه‌چی، هفده زن بیوه، سه معلم، دو معلمه، یک رئیس انجمن شهر، دو بازار، چهار حزب سیاسی و غیره است.

ممکن است عده‌ای بخاطر چنین مقدمه‌ای که بی‌شباهت به احصائیۀ کتب رهنمای جهانگردی و یا کتاب درسی جغرافیا نیست، نگارنده را مورد سرزنش قرار دهند، بهمین علت بهتر است بمنظور فرار از چنین سرزنشی، از ذکر بقیۀ جزئیات صرف نظر کنیم و به نقل فوری داستان عجیبی که در شهر «ک» رخ داده بود، بپردازیم.

داستان از اینقرار است که علاوه بر چیزهائی که در بالا بدان اشاره شد، شهر «ک» یک باغ وحش هم دارد. این باغ وحش سیار در مراجعت از بازار مکاره‌ای که موفقیت زیادی در آن کسب نکرده بود، چند روزی در این شهر متوقف شد. گرچه بمحض ورود باغ‌وحش، آقای پایا اظهار داشته بود: «بدون اینهم شهر ما بقدر کافی حیوان دارد»، معذلک آن مرد محترم - یعنی متصدی باغ وحش ناچار بود راهش را بطرف شهر «ک» کج کند، زیرا برای ادامۀ سفرش، دیگر آهی در بساط نداشت.

ساوای (1) بقال مقداری تخته و میخ نسیه باو فروخت، نیچکوی (۲) صابون‌پز هم مقداری الوار و گوشت برای حیواناتش باو قرض داد. بدین ترتیب سیرکچی مهربان ما موفق شد با قرض و قوله‌ای در ظرف یک روز خیمه‌اش را علم کند. سحرگاه روز بعد هم دایره زنگی‌اش را بدست گرفت و در شهر براه افتاد تا در نبش هر کوچه‌ای بایستد و عبارت مشهور: «مناژری (3) باشکوه جهانی! بشتابید برای تماشای آنچه تاکنون ندیده‌اید!» و غیره را اعلام کند.

در این حال چنانچه شما واقعاً هم سری به این باغ‌وحش که بجاست بگوئیم فقط از شش حیوان تشکیل شده است، بزنید، صاحب آن قبل از هرکاری شما را بطرف یکی از قفس‌های بدبو و متعفن رهنمائی نموده توضیحاتی بشرح زیر خواهد داد: «خرس. در علم بنام Urrus Belliccosus معروف است. هیولای بی‌نظیری است. تاکنون دو مأمور باغ‌وحش را خورده است. از باغ‌وحش مسکو خریداری شده است. سال گذشته، وقتی که هنوز در باغ‌وحش مسکو به سر می‌برد، قفسش را شکست و پس از خوردن صاحب باغ‌وحش و بلعیدن یکی از کارمندان باغ، به جنگل بولون (۴) که در حوالی مسکو است پناه برد... سه روز تمام دکان‌های مسکو را بستند و متمولین شهر به ایرکوتسک (5) که نزدیکی‌‌های مسکو است فرار کردند. فقط ژنرال گورکو (6) در شهر باقی ماند. روزی چندین بار از پطروگراد تلگرافی سؤال می‌کردند: «خرس کجاست؟»، ژنرال گورکو در چه حال است؟»، «ژنرال ربیکین (1) کجاست؟» «در اینجا شایع است که خرس ژنرال بیچایف (۲) را بلعیده است...» و غیره.

با توجه بظواهر امر ممکن بود فرض کرد که خرس مورد بحث که با عده کثیری از ژنرالهای روس طرف شده بود، واقعا هم روزی در مسکو زیسته، اما نه در تابستان گذشته، بلکه در سال ۱۸۱۲ همراه ناپلئون اول و موقع هجوم وی بروسیه. این خرس چنان لاغر و زهوار دررفته و پشم ریخته بود که هر بیننده‌ای با مشاهدهٔ آن بیاد کلاهبرداری که تازه از زندان آزاد شده باشد می‌افتاد.

بهتر بود انسان از تماشای فیل صرف‌نظر کند، زیرا این حیوان از فرط پیری و بدبختی به‌ عادی‌ترین سائلی که در مدخل کلیسا دست تکدی دراز می‌کند، شباهت داشت. بدیهی است فیل هم مانند خرس یک اسم لاتیم و حتی یک حماسه داشت. در این حماسه گفته میشد که «اعضای یک هیأت انگلیسی»، «راجهٔ بخارا» را برای سوزاندن وی، روی همین فیل بسوی شعله‌های آتش برده بودند. بنظر می‌رسد که انگلیسیها با کمال میل حاضر شوند فیل را بعنوان یادبود آن واقعه تاریخی بخرند.

در قفس بعدی پرنده‌ای قرار داشت که «کشف جدیدی در علم» بشمار میآمد و بهمین علت هنوز فاقد «اسم عامیانه» بود، اما در علم بنام Socsocus Dulicivitoperus خوانده میشد.

شهرت این پرنده در این بود که «برای تولید مثل تخم نمی‌گذاشت، بلکه مانند حیوانات پستاندار می‌زائید.» اما کافی بود تماشاچی با دقت بیشتری باین Socsocus Dulicivitoperus بنگرد و بدون هیچ زحمتی شباهت فوق‌العاده‌ای بین این پرنده که معلوم نیست بچه علتی دمش را برنگ آبی رنگ آمیزی کرده بودند، با اردک خانگی معمولی، بیابد. اما دم این پرنده نبود که تماشاچیان را تحت تاثیر قرار میداد، بلکه «زائیدن» آن بیش از هر چیز دیگری، توجه آنان را بخود معطوف میکرد.

علاوه بر اینها، باغ‌ وحش دارای یکی سمور آبی و یک روباه بود که گوشهایش را تعمداً بریده بودند تا بتوانند آنرا «روباه سوئدی» بنامند؛ همچنین میمونی که فقط شباهتی به میمون حقیقی داشت و انگار با دریافتن این موضوع بالاقیدی آشکاری یهمهٔ ساکنان باغ‌وحش و حتی تماشاچیان می‌نگریست.

بعنوان هفتمین جاندار تماشائی میتوان از همسر صاحب باغ وحش نام برد. این مخلوق بسیار لاغر با کلاه گیس کثیفش، چنان نحیف و شفاف بود که بنظر میرسید بتوان او را چون برگ کاغذی در دست گرفت و مچاله کرد. وقتی انسان به لباسهایش نگاه میکرد گمان میبرد که Socsocus Dulicivitoperus ها به او هجوم آورده و پرهایش را کنده‌اند. موهای او آنقدر آشفته و نامنظم بود که بنظر میرسید آنها را با شانهٔ کشاورزی بر سرش ریخته‌اند.

زن، در گیشهٔ کوچکی که به کمک چند پرده تعبیه شده بود فرار داشت و بنظر میرسید که او نیز (مانند حیوانات دیگر) در قفس نشسته باشد. وقتی نگاهش میکردم، هر لحظه منتظر بودم صاحب باغ وحش، یعنی شوهرش، با اشاره به زن بگوید:‌ «اسم علمی این یکی Mulier Feminus (1) است! حیوانی است که زیاد یافت میشود. به سهولت بدست میآید، اما رام کردنش دشوار است...» و الی آخر.

اهالی شهر «ک» به تماشای باغ وحش میرفتند. اما پس از اینکه همهٔ آنها از برابر قفسها گذشتند، مرد سیرکچی میزان مداخلش را محاسبه کرد و متوجه شد بااینکه هر تماشاچی یک گروش (۲) بعنوان حق ورود پرداخته است، درآمدش از دویست و ده گروش تجاوز نمی‌کند. اگر ورودیهٔ باغ وحش حتی نیم گروش هم تعیین میشد، مسلماً شهر «ک» نمیتوانست تماشاچیان بیشتری برای باغ وحش تأمین کند.

در این حال، در عرض هشت روز، میزان بدهی ارباب محترم باغ وحش بابت بهای گوشت به پانصد و هجده گروش رسیده بود، زیرا که بهرحال حیوانات باغ‌وحش باید چیزی میخوردند و ارباب آنها نیز باید چیزی مینوشید.

نیچکوی صابون‌پز، چند روز متوالی گوشت نسیه باو میفروخت، ولی پس از یکهفته وقتی که متوجه شد که جناب سیرکچی بهیچوجه در فکر تأدیه قروضش نیست، بوی مراجعه کرد و گفت:

- قبض بنویس

- با کمال میل

و سیرکچی با گفتن اینحرف، قبضی بمبلغ پانصد و هجده گروش نوشت و بدست نیکچوی صابون‌پز داد.

عصر روز نهم، وقتی سیرکچی مشاهده کرد که قروضش بمیزان پنج برابر سریعتر از درآمدش افزایش مییابد، همسرش را صدا کرد. آنها دو نفری نشستند، یک بطر شراب روی میز نهادند و بطور جدی دربارهٔ خود، حیوانات خود و اینکه نمیتوان بدین‌ترتیب زندگی را ادامه داد بحث کردند. در پایان این جلسهٔ مشورتی، قطعنامهٔ خاصی که صبح روز بعد اهالی شهر از متن آن اطلاع حاصل کردند، بتصویب رسید.

صبح روز بعد، همزمان با باز شدن دکانها، در سرتاسر شهر شایع شد که شب گذشته صاحب محترم «مناژری با شکوه جهانی» فرار کرده و زن و سمور آبی و میمون را نیز با خود برده است. گفته میشد که او بقیهٔ چیزها یعنی قروض، خرس، فیل، روباه سوئدی، و Socsocus Dulicivitoperus را برای اهالی شهر بجای گذاشته است.

تمام شهر با شنیدن این خبر بهت‌زده شد. البته همهٔ اهالی شهر «ک» میتوانستند مبهوت شوند و میتوانستند هم اصولا موضوع فرار را با خونسردی و بی‌اعتنائی تلقی کنند، اما ساوای بقال و نیچکوی صابون‌پز واقعاً و از صمیم قلب متأثر و مبهوت بودند.

بدیهی است مقامات دولتی، همانطوریکه وظیفه‌شان ایجاب میکند، فوراً «اقدامات مقتضی» بعمل آورند، زیرا بالاخره فلسفهٔ وجود دولت هم همین است که پس از وقوع حادثه‌ای در فکر اقدامات مقتضی باشد.

دولت، بلافاصله کارمندی را مأمور تنظیم فهرستی از باقیماندهٔ اموال میکند.

آقای پایا، یک برگ کاغذ میگیرد، به تعداد لازم ستون باز میکند، بباغ‌وحش میرود و پس از استقرار در گیشه، فهرست اموال را تنظیم میکند. این فهرست پس از تنظیم شدن، تقریبا به شکل زیر بود:

۱ - فیل بزرگ ..................................................... یک رأس ۲- دمپائی پاره..................................................... یک جفت ۳- روباه. بدون گوش. درون قفس................................. یک رأس ۴- میز آبی‌رنگ. با کشو........................................... یک عدد ۵- پرنده‌ای با دم آبی‌رنگ، شبیه اردک. درون قفس............. یک عدد ۶- جوراب مردانه. کاملاً پاره....................................... یک لنگه ۷- خرس، با پوست مستعمل. درون قفس....................... یک رأس ۸- میخ معمولی................................................... نیم کیلو ۹- دایره زنگی. مستعمل. با جفجفه............................. یک عدد ۱۰- کتان معمولی. بزرگ. کثیف.................................. یک پارچه ۱۱- پرده‌ٔ قرمز. معمولی. ........................................ یک جفت ۱۲- بطری بزرگ که با توجه به بوی .............................. ۱۳- سطل. دسته دار............................................. دو عدد

     آن محتوی درد شراب بوده.................................... یک عدد

۱۴- چوب دراز ..................................................... یک اصله ۱۵- تسمه. سوراخ دار............................................ یک عدد ۱۶- چراغ. بدون لوله.............................................. یک عدد ۱۷- تابلو با نوشتهٔ «مناژری باشکوه جهانی».................... یک عدد

حکومت، پس از تنظیم فهرست، باغ‌وحش را مهر و موم کرد. اما حیوانات معصوم با مشاهدهٔ اینکه پایای منشی بهیچوجه در نظر ندارد شکمشان را سیر کند، چنان ناله‌ای سر دادند که اشک در چشمان همهٔ کسانی که زاریشان را شنیدند، حلقه زد. فیل مانند بیوه‌زنی که در مراسم یادبود مرگ شوهرش بگرید زار میزد، اما خرس از شدت گرسنگی آنقدر لاغر شده بود که مانند قناری جیرجیر میکرد. ولی بدیهی است که آقای پایا حق نداشت احساسات خود را بروز دهد، زیرا در حال انجام وظایف اداری بود.

تا فهرست تنظیمی آقای پایا شماره بخورد، تا تصمیمی روی آن گرفته شود و بالاخره تا دستور اجرا گردد، یکی روز گذشت و در طی همین یکروز «روباه سوئدی» لعنتی که با چنین رفتاری خو نگرفته بود، حاضر نشد حتی این یک روز را هم تحمل کند و بدون دلیل و عذر موجه سقط شد. فردای آنروز قبل از آغاز حراج،‌ آقای پایا با دست مبارک خود، در برابر اسم روباه، در ستون «ملاحظات» نوشت: «بمرگ طبیعی سقط شد» تا بعدها احیاناً کسی نتواند ادعا کند که آنرا کشته‌اند.

عدهٔ کثیری (و حتی میتوان گفت تقریباً همهٔ اهالی شهر) در مراسم حراج شرکت کردند و این امر بهیچوجه تعجب‌ آور نبود، زیرا که این حراج یکی از جالبترین حراجها بشمار میرفت. همه می‌خندیدند، بیکدیگر چشمک می‌زدند و متلک میگفتند، در این بین فقط آقای پایا، مملو از شرافت نفس و وقار، با تکبر تمام مانند کسی که بکار خود مسلط باشد، در گیشه مستقر شده بود.

میز آبی رنگ و کشوی آن بمبلغ هفت گروش، نیم کیلو میخ بمبلغ سی پارا و قطعهٔ بزرگ کتان به نوزده گروش بفروش رسید. لنگه جوراب مردانه را بدور انداختند، اما در موقع حراج پرده های قرمز رنگ مباحثهٔ مختصری در گرفت، زیرا عده‌ای اصرار داشتند که رنگ قرمز پرده ها «غیر اخلاقی» بوده و بهمین علت در شأن پنجره‌ های یک خانهٔ درست و حسابی نیست. بالاخره هم قهوه‌چی شهر پرده‌ ها را بمبلغ سه گروش خریداری کرد. کولی ها با پرداخت چهل و دو گروش دایره زنگی را خریدند. تابلوئی را که «مناژری با شکوه جهانی» بر آن نوشته شده بود، بقال شهر به بهای هشت گروش خرید تا بعداً کلمهٔ «بقالی» را جانشین «مناژری» سازد. ضمن ابتیاع آن، تمام زیبائیهای تابلوئی را که «بقالی با شکوه جهانی» بایستی روی آن نوشته شود، در برابر دیدگانش مجسم کرد. یک جفت دمپایی را به چهارده گروش و پرندهٔ نادرالوجود یعنی Socsocus Dulicivitoperus را بقمیت یک اردک معمولی فروختند، زیرا که خریدار در نظر داشت فقط شامی از آن تهیه کند. پس از حراج اشیاء فوق‌الذکر جنب و جوش ناشکیبانه‌ای بین جمعیت آغاز شد، آقای پایا انگشتش را روی فهرست گذاشت و با لحن بسیار جدی و رسمی در حالیکه روی کلمهٔ «فیل» تکیه میکرد، گفت: «فیل را بیآورید!»

در اینجا همهمهٔ غیرقابل تصوری برخاست. از هر طرف صدای شوخی و استهزاء شنیده میشد. مردم قهقهه میزدند و فریاد میکشیدند، بطوریکه صدای آقای پایا که میکوشید دربارهٔ چیزی توضیحاتی بدهد، بهیچوجه شنیده نمیشد. بهمین علت آقای پایا لازم دانست مردم را برعایت نظم و آرامش دعوت کند، پس خطاب بجمعیت، نطق متقاعدکنندهٔ زیر را ایراد کرد:

- چتونه؟ چرا شیهه میکشید؟ مگر مکی‌بینید که فیل هم مثل چیزهای دیگر است؟ پس چرا نمیشود فیل را فروخت؟ مگر شما نبودید که مثلا در موقع حراج دمپائیها یا میخها نمی‌خندیدید؟ چرا؟ چون آنها میخ یا دمپائی بود. خوب، حالا هم ما فیل میفروشیم. کجای اینکار خنده‌دار است؟ اگر فیل من درآوردی بود، باز حق با شما بود، اما من که از خودم نساخته‌ام. ایناهاش اسمش در فهرست نوشته شده و هر کسی هم که میل داشته باشد میتواند بفهرست مراجعه کند و متقاعد شود که در اینجا نوشته شده است «فیل». بنابراین هیچ دلیلی برای خنده وجود ندارد.

پس از یک چنین نطق مدبرانه‌ای، خنده مردم قطع شد و فقط وقتی که دو ژاندارم فیل را بمیدان آوردند «آه» متعجبانه و هیجان‌ آمیزی از جمعیت برخاست.

فیل، با خونسردی ظاهری و باطنی غیرعادی اجازه داد که بحراج گذاشته شود. فقط در همان آغاز حراج، وقتی که اعلام کردند که بهای آن مبلغ دویست گروش تعیین شده است غرورش جریحه‌دار شد و چیزی نمانده بود که با یک حرکت تند خرطوم، ضربتی بسر آقای پایا وارد آورد، لیکن کارمند با تجربهٔ پلیس با اینکه منتظر چنین یورشی نبود، دست و پایش را گم نکرد و با یک جهش برق‌آسا خود را در پشت پرده مخفی ساخت. البته حاضرین نتوانستند از خنده خودداری کنند، اما آقای پایا که رنگش چون گچ سفید شده بود، با چهره‌ای بسیار رسمی روی صندلی‌اش قرار گرفت و گفت:

- علت اینکه من نمیخندم همین است! در اینجا هیچ‌ چیز خنده‌داری وجود ندارد!

بالاخره حراج شروع شد. گهگاه بعضیها یک پارا یا یک گروش بقیمت فیل میافزودند. کاملا معلوم بود که کسی نیازی بفیل ندارد، فقط محض خنده قیمتش را بالا میبردند، زیرا هر افزایشی با کنایه و شوخی و متلک توأم میشد.

نیچکوی صابون‌پز بیش از هر کس دیگری بجریان حراج علاقمند بود، زیرا که او عمده‌ترین طلبکار صاحب فراری باغ‌ وحش بشمار میآمد. و بالطبع برداشت او از درآمد حراج بیش از سایر طلبکاران میشد. بهمین دلیل نیچکوی نگون بخت تلاش میکرد هر شیئی، حتی نیم گروش هم که شده گرانتر فروخته شود. او در حالیکه مواظب بود شئی مورد فروش بیخ ریش خودش نماند، مرتباً قیمتها را بالا میبرد. در مورد فیل نیز همین کار را کرد. وقتی بهای فیل را شوخی کنان تا دویست و شش گروش بالا بردند، نیچکو یک گروش بر آن افزود. کسی از بین جمعیت دو گروش، بعد یکنفر دیگر ده پارا و بالاخره هم سومی نیم گروش بر بهای فیل افزود، بطوریکه قیمت آن به دویست و ده گروش رسید. نیچکوی صابون پز یک گروش دیگر بالا رفت، سپس یک نفر دیگر یک پارا افزود و بعد سکوتی بر جمعیت حکمفرما گشت. نیچکو بمنظور بازارگرمی یک پارا هم اضافه کرد. همه ساکت شدند.

طبل حراج صدا میکند، فیل با بی صبری تمام چشمک میزند، آقای پایا بچهره حاضرین خیره شده است، و میخواهد


1- Savva

2- Nitchko

3- Menagerie سیرک حیوانات (به فرانسه)

4- Boulone چنین جنگلی در حوالی مسکو وجود ندارد و ساختۀ فکر نویسنده است.

5- Irkoutsk از شهرهای سیبری که با مسکو فاصلۀ چندانی ندارد.

6- Gourko (1900- 1828) ژنرال روسیۀ تزاری که در جنگ با عثمانی‌ها به فتوحات درخشان نائل آمد و در 1879 استاندار پترزبورگ بود.