کردستان در گذری شتابآلود...: تفاوت بین نسخهها
جز |
جز («کردستان در گذری شتابآلود...» را محافظت کرد: مطابق با متنِ اصلی است. ([edit=sysop] (بیپایان) [move=sysop] (بیپایان))) |
نسخهٔ کنونی تا ۱۴ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۵۱
- آنچه میخوانید نگاهی است بهکردستان پیش از درگیریهای اخیر، در این گزارش کوتاه، امّا آگاهانه، کم یا بیش از همهٔ مسائل کردستان سخن بهمیان آمده است.
(ک.ج)
یک هفته در کردستان بودیم. در مدتی کمتر از دو ماه این دومین سفر ما بهکردستان بود، و این بار، با یاری تازه از راه رسیده و مشتاق دیدار ایران بعد از انقلاب. قبل از حرکت، روزنامهها و مجلات از یک طرف و رادیو-تلویزیون از طرف دیگر، دربارهٔ کردستان قشقرقی بهراه انداخته بودند. هر روز و هر شب خبری بود: یک شب سرهنگی جریان قشونکشی بهکردستان را با آب و تاب تمام و بهسبک ژنرال پاتن PATTEN آمریکائی پشت تلویزیون تعریف میکرد و تقصیر برادرکشیهای نقده را بهگردن حزب دموکرات کردستان میانداخت. یک روز خبر تظاهرات مردم کردستان علیه رادیو-تلویزیون و بهعلت تحریف اخبار روزنامهها منعکس میشد. شبی دیگر آقای لاهوتی از رهبران کردستان گله و شکایت داشت و روز بعدش خبر آوارگان مریوان منتشر میشد... خلاصه درست معلوم نبود که داستان از چه قرار است. من که قبلاً - در زمان جنگ نقده در کردستان بودم و تا حدودی از نزدیک با اوضاع آشنائی پیدا کرده بودم نمیتوانستم نمایشات تلویزیونی را بپذیرم.
قبل از حرکت با دوستی از اهالی مهاباد تماس گرفتم و از او خواهش کردم که در این سفر ما را همراهی کند و عصای دستمان شود چرا که در سفر قبلی بهعلت ندانستن زبان کردی دچار اشکالات زیادی شده بودیم. بهجاست که همین جا از مهماننوازیهای او و رفیق شوخ و مهربانش تشکر کنم.
روز یکشنبه هفتم مرداد وارد مهاباد شدیم. در سفر قبلی، بهعلت وقایع نقده و حالت فوقالعادهئی که در شهر وجود داشت بهخودِ شهر توجه زیادی نداشتیم. این بار فرصتی بود برای گردش و سیر و سیاحت. باید بگویم که شهر مهاباد را یکی از تمیزترین شهرهای ایران یافتم. رودخانهٔ شهر - برعکس اکثر شهرهای ما که از چنین موهبت طبیعی برخوردارند - بهفاضلاب تبدیل نشده بود و در اکثر نقاط تمیز بود. خیابانها - که اکثراً هم خاکی بودند - انباشته از زباله نبود و برخلاف تهران موتورسواران عجول و مزاحم در پیادهروها صداهای گوشخراش بهراه نمیانداختند. مردم مهاباد آرام و متین و موقرند و از لومپنبازیهای معمولی تهران در آنجا خبری نیست. جالب اینکه دختران زیبا بدون چادر و چاقچور در کمال آزادی بدون متلکها و مزاحمتهای متداول اوباشان شهرستانهای دیگر تردد میکنند. ناگفته نماند در مهاباد هنگام قدم زدن در خیابانها راحتی و آزادی مطبوعی احساس میشد. حتی سگهای ولگرد شهر هم فارغ از آزار و اذیت در پیادهروها میخوابیدند. وقتی که این مشاهدات را با دوست مهابادی خود در میان گذاشتم با غرور گفت: «بیخود نیست که میگوئیم مهاباد دمکراتترین شهر ایران است!» پسوند «ترین» ممکن است مبالغهآمیز بهنظر آید، ولی واقعیتی در آن کلام نهفته بود.
روز دوم ورودمان بهدیدار آقای عزالدین حسینی رفتیم. آشنائی من با ایشان تنها از راه خواندن مصاحبهئی حاصل شده بود که در آیندگان چاپ شد. در سفر قبلی، با وجود اشتیاق فراوانی که داشتیم بهدیدار ایشان نائل نشدیم. جنگ بود و برادرکشی و فرصتی برای این حرفها نبود. در این سفر بهاتفاق دوستان مهابادی بهمنزل ایشان رفتیم. در اطاقی فرش شده و خالی از مبل و صندلی و پشتی، ایشان روی زمین نشسته شمد سفیدی روی پای خود کشیده بودند. گویا از پلههای منبر افتاده بودند و مچ پایشان آسیب دیده بود. با نگاهی نافذ و لبخندی مهربان از ما استقبال کردند. عدهئی قبلاً آنجا بودند و تعدادی نیز بعد از ما آمدند. مجلس بیریا بود و عاری از تکلف. صحبت بهسر مسائل کردستان بود و واقعهٔ مریوان. آقای حسینی زیاد حرف نمیزند و پاسخ بعضی سئوالات را بهآقای صلاحالدین معتمدی وامیگذاشت. وقتی از آقای حسینی راجع بهسیاست دولت دربارهٔ کردستان سئوال کردم ایشان آقای معتمدی را بهعنوان «فردی وارد در امور سیاسی» معرفی کردند و از من خواستند سئوال را برای ایشان تکرار کنم. آقای معتمدی معتقد بودند که دولت موقت ایران میخواهد جنگ را بهمردم کردستان تحمیل کند. بهزعم ایشان این تحمیل اول از طریق مرتجعین محلی و بعد از طریق ارتش صورت میگیرد. در دنبالهٔ صحبتشان بهفقر و تنگدستی موجود در کردستان اشاره کردند و سیاست کمک بهسایر کشورهای اسلامی را محکوم دانستند: «اول باید بهایران رسید. اول باید بهخانه خودمان برسیم، بعد بهفیلیپین و سایر کشورهای اسلامی بپردازیم.» در این میان آقای حسینی روزنامه میخواند و گاهی حاضران را با نگاه دقیق و موشکاف خود مطالعه میکرد. یکی از خانمهای حاضر در مجلس از ایشان پرسید که آیا بهحزب یا گروه سیاسی خاصی وابستهاند یا خیر. جواب آمد که بههیچ حزب و دستهئی وابسته نیستند و از تمام «احزاب مردمی» طرفداری میکنند. یکی دیگر از خانمها راجع بهشرکت زنان در امور اجتماعی و مملکتی سئوال کرد. آقای حسینی مختصر و مفید جواب داد که «زنان باید در تمام شئون اجتماعی شرکت کنند». از سفر ایشان بهتهران و مذاکرات تهران سئوال کردم. گفتند آن سفر بهدعوت مقامات دولتی صورت گرفت و مسائل کردستان در آن بررسی شد. جوابها کلی بود. من از «حزب الهیها» پرسیدم و این که «آیا در تهران مزاحمتی برایتان بهوجود آوردند؟» جواب منفی بود. از ملاقاتشان با آقای خمینی پرسیدم: «آیا رک و پوستکنده با هم صحبت کردید؟» با تأیید سر گفتند: «صحبتمان خیلی صریح بود. در آخر ملاقات آقای خمینی گفتند امنیت کردستان را از من میخواهند و من هم گفتم خودمختاری کردستان را از ایشان میخواهم!»
صحبت بهمذهب و مذهبیون کشیده شده. آقای حسینی بهوجدان مذهبی اشاره کرد و صداقت را ملاک آن قرار داد. بهگفتهٔ ایشان تنها دنبال کردن شعائر مذهبی کافی نیست: «روزه گرفتن و نماز خواندن کفایت نمیکند. باید وجدان مذهبی داشت. باید صداقت داشت. روح قرآن را باید دریافت.» از «روح قرآن» پرسیدم، گفتند اول توحید. بهنظر ایشان جهان دارای نظم و رابطهٔ علت و معلولی است و غیر از خدا چیزی در جریان حوادث طبیعی اثر نمیگذارد. بعد بهرابطهٔ انسان با انسان اشاره کردند و گفتند که «روح قرآن» چیزی جز برادری و برابری میان افراد بشر نیست: «برتری افراد فقط در تقوا و فضیلت آنهاست». و بالاخره «روح قرآن» را در رابطهٔ انسان و طبیعت معرفی کردند و آن را رابطه «نیاز و تولید» خواندند. خواستم باب «نیاز و تولید» را بیشتر باز کنم و صحبت را بهنظامهای اقتصادی بکشانم. ایشان مقدمهچینیها را کنار گذاشتند و با صراحت اعلام کردند که بهنظام اقتصادی سوسیالیستی اعتقاد دارند. و آنرا نظامی توصیف کردند که در آن وسایل تولید در اختیار جامعه باشد و جامعه بر فرد حکومت کند: «قدرت باید در دست تودهٔ مردم باشد». پرسیدم دیکتاتوری طبقاتی را تا چه حد اجتنابناپذیر میدانند؟ دستی بهریش خود کشیدند و تأملی کردند و خیلی آرام جواب دادند که «دیکتاتوری در مرحلهئی اجتنابناپذیر مینماید، ولی این دیکتاتوری جامعه بر فرد باید باشد نه برعکس». یکی از حضار راجع بهجریانات مذهبی و نقش مذهب در جنبش کردستان سئوال کرد، در جواب آمد که: «در کردستان مسئلهٔ ملی، مذهب را تحت شعاع قرار داده و مبارزهٔ ملی در سالهای اخیر با مبارزهٔ طبقاتی عجین شده است». پرسیدم کدام یک از سازمانهای سیاسی نفوذ بیشتری در کردستان دارد؟ آقای حسینی بلافاصله و بدون کوچکترین تردیدی گفت: «حزب دموکرات کردستان».
ملاقات با آقای حسینی یک ساعت طول کشید. با آرزوی موفقیت از هم جدا شدیم.
***
در خیابانهای مهاباد پرسه میزدیم و از هر فرصتی برای صحبت و گفتوگو استفاده میکردیم. در قهوهخانهئی که روبهروی «شورای انقلاب اسلامی» در زیرزمینی قرار داشت بهصرف چای نشستیم. گویا، در ماه رمضان، این محل را بهخاطر پاسداران شورا باز گذاشته بودند. در قهوهخانه افراد جورواجوری دور هم نشسته بودند. میز بلندی بود و ما در وسط قرار داشتیم. مردی که لباس کردی تمیز و خوشدوختی در بر داشت و از اوضاع مینالید. میگفت: «هرکی هرکی شده!» نگاهی نگران داشت و زیر لب - انگار که خودش را مخاطب قرار داده بود - غر میزد که «اصلاً معلوم نیست عاقبت کار ما چه میشود!» - با تعجب علت نگرانیش را پرسیدم. گفت «اگه میگوئیم ایرانی هستیم، پس باید تابع دولت مرکزی باشیم. اگه ایرانی نیستیم که … واللـه چه بگویم!» - سرمیز ما مرد مسنی نشسته بود که سر و وضعی خاکی داشت. تا آن زمان ساکت بود و با دقت من و همسفرم را وارسی میکرد. ناگهان آن آقای محترم را مورد خطاب قرار داد و بهکردی تند تند چیزهائی گفت. چشمهایش پر از نگرانی بود. فارسی نمیدانست ولی با تمام صورتش حرف میزد. از طریق مترجم چند کلمهئی رد و بدل کردیم. میگفت چندی پیش با عدهئی از دوستانش برای عملگی راهی تهران شده بودند گویا جلوشان را گرفتهاند. کی سد راه شده معلوم نشد. علتش را که پرسیدم، گفت «برای این که کرد بودیم!» - گفتم شاید علتش آن بوده که در تهران هم کارگر بیکار فراوان است. گفت «نه بابا! تمام پول مملکت میرود تهران!» - پرسیدم چرا در مهاباد تولید کار نمیکنند؟ مدتی براندازم کرد و دست آخر گفت «پس برای چه میگوئیم خودمختاری؟» - هر دوی این آقایان نگران بودند. یکی نگران از دست دادن و دیگری بهدست نیاوردن!
از قهوهخانه بهخیابان اصلی شهر رفتیم. با کسبه سلام و علیک و خوش و بش میکردیم. اکثراً از امنیت شهر تعریف میکردند. از قرار معلوم در مهاباد بعد از انقلاب، دزدی سیر نزولی داشته. یکی از دکانداران در چندین نقطهٔ دیگر هم مغازه داشت. میگفت در تهران و سنندج و کرمانشاه و رضائیه مغازه داشته و مهاباد را پسند کرده. از وضع کسب سئوال کردم. مدتی کسب خوبی نداشته. میگفت «پول تو دست مردم کم است.» از امنیت و آرامش شهر راضی بود. پرسیدم این آرامش را مدیون که هستند؟ گفت حزب دموکرات کردستان. میگفت گشتیهای حزب تقریباً انتظامات تمام شهر را بهعهده دارند. نفوذ و فعالیت حزب دموکرات کردستان، در مهاباد، تقریباً انکارناپذیر بود. کنجکاو شدم. اگر چه قبلاً خیال این کار را نداشتم، مشتاق دیدار آقای قاسملو شدم.
***
آقای قاسملو ما را در اتاق واقع در دفتر حزب پذیرفتند. فرصت زیادی برای صحبت نبود. از چند و چون کار ما سئوال کردند. تصورشان این بود که خبرنگار روزنامه یا مجلهٔ خاصی هستیم. عرض کردم که بیکاریم و برای سیر و سیاحت و آشنا شدن با جریانات کردستان آمدهایم. بهایشان گفتم که خیال دارم مشاهدات خودم را بنویسم و البته با اشاره بهاین نکته که نخستین بار است که میخواهم چنین کاری را تجربه کنم، حال اگر چاپ بشود و خوانندهئی هم پیدا کند که زهی سعادت!
برخورد آقای قاسملو دوستانه و بیتکلف شد. از ایشان دربارهٔ برنامهٔ حزب سئوال کردم. مرا بهاساسنامهٔ حزب حواله دادند و قرار شد که یک نسخهٔ آن را در اختیارم بگذارند. میدانستم که خودمختاری تنها خواست مشخص این حزب است و بدین جهت صحبت را بهاین موضوع کشاندم. خودمختاری یعنی چه؟ آقای قاسملو با اشاره بهمفاد هشت گانهئی که قبلاً در روزنامهها چاپ شده بود شعار را تکرار کردند: «خودمختاری برای کردستان و دمکراسی برای ایران»، و ادامه دادند که «حزب دموکرات کردستان خواستار حق خودمختاری و تعیین سرنوشت برای کلیهٔ خلقهای ایران است». من که جواب سئوالم را نگرفته بودم پیجوئی بیشتری کردم. گفتند کردها میخواهند امور داخلی کردستان در دست خودشان باشد. تابعیت ایرانی جای خودش. کردستان قسمتی از ایران است و تابع حکومت مرکزی ایران، ولی امور داخلی هر ملیتی باید بهدست همان ملت سپرده شود. پول و سیاست خارجی و ارتش مسائلی هستند که در چهارچوب کلی مملکت باید طرحریزی شود، اما برنامههای اقتصادی و عمرانی هر منطقه و حق دخالت در امور شهرها و روستاهای آن را باید بهخود آن ملت سپرد.
آقای قاسملو حرف تازهئی نمیزد. خواست، مشخص بود.
مردم کردستان فقیرند. در کردستان نه کارخانهئی است نه جادهئی. اکثر روستاها از آب و برق و بهداری و مدرسه محرومند. دولتهای قبلی توجهی بهاین منطقه نداشتند و اگر هم ساختمانی در شهرها و روستاهای کردستان صورت میگرفت پاسگاه بود و پادگان. درد مردم کردستان، دردی ناآشنا و بیگانه با سایر مردم ایران نیست. ما همه درد مشترک و درمان مشترک داریم. اگر هر منطقه با اتکاء بهخود و با کمک و یاری نیروهای مردمی خود محیطش را واقعاً پاکسازی کند و انگلهای اجتماعی و اقتصادی را دور بیندازد، ایران آباد میشود. مسلماً برای برخورداری از کمک و یاری نیروهای مردمی باید در میان آنها و یکی از آنها بود. و همین جاست که مسئلهٔ ملی مطرح میشود. کسی که در تهران و قم یا شیراز متولد شده و تمام عمر با فرهنگ و زبان فارسی سر و کار داشته نمیتواند بهتر از یک کرد - البته در شرایطی برابر - بهکردستان و مردم آن خدمت کند. در اکثر روستاهای کردستان، مردم حتی فارسی را بلد هم نیستند. آداب و رسوم کردستان با آداب و رسوم مردم حاشیهٔ کویر و یزد و کرمان و تهران تفاوت زیادی دارد. فرهنگ مردم کردستان خاص خودش است و … در یک کلام، با فرهنگ و زبان سایر ملیتهای ایرانی فرق دارد. این فرق نباید دلیل جدائی باشد. اینها رنگهائی هستند که پیکر ایران را مزین کردهاند و تنوع خاصی برایش بهوجود آوردهاند. باید از واقعیتها حرکت کنیم و بیرنگی را ایدهآل بدانیم. شعار «دمکراسی برای ایران و خودمختاری برای کردستان» تنها در این قالب است که مفهوم میشود.
آقای قاسملو معتقد بود که حق خودمختاری خواست مردم کردستان است و کردها برای این حق مبارزه خواهند کرد. از ایشان راجع بهسایر سازمانها و گروههای سیاسی سئوال کردم، آنان را «جوان و بیتجربه» توصیف کردند و از برخوردهای تئوریک آنها گله داشتند. در شهر مهاباد تمام سازمانها و گروهها دفتر و مرکزی برای خود دارند و کسی مزاحم آنها نمیشود. راجع به«قیادهٔ موقت» (مریدان ملا مصطفی بارزانی) از آقای قاسملو سئوال کردم، گفتند حزب دموکرات با قیادهٔ موقت رابطه سیاسی ندارد. گویا با پناه دادن آوارگان ملا مصطفی در کردستان ایران موافقت کرده بودند. البته میگفتند که حقی جهت دخالت در امور شهرها و روستاها برای آنها قائل نشدهاند. پرسیدم آیا پناهندگانی که مسلح هستند و از طرف عدهئی نیز مورد حمایت قرار میگیرند این حق را برای خود قائل نمیشوند؟ بهاین سئوال جوابی داده نشد. البته اشاره کردند که مردم، مواظب قیادهئیها هستند.
***
دو روز در مهاباد سپری شد. روز سوم، با میزبانانمان عازم روستاها شدیم. این بار در اطراف سردشت بودیم و پیش بهسوی مرز. کوههای کردستان هم با سایر کوههای ایران فرق دارد. یکی از همراهان با خنده میگفت: «بیخود نیست که میگوئیم کوههای کردستان برای جنگ چریکی جان میدهد!» روستاهای آن منطقه فقیر و کثیف بودند. طبیعت زیبا بود و مردم روحیهٔ خوبی داشتند. اکثر جوانها درگیر مسائل سیاسی بودند و مسلح. در نزدیکی آبادیها با گشتیها برخورد میکردیم و اگر فرصتی بود گپی میزدیم. بیشترشان از اعضای حزب دمکرات بودند. از یکی پرسیدم چند وقت است برای حزب فعالیت میکند؟ گفت شش سال. گفتم «مگر در زمان طاغوت هم حزب دمکرات فعالیتی داشت؟» گفت مخفیانه بود. بعد از شریفزاده و ملّا آواره نام برد و بهدنبال آن جمعبندی کرد که: «سطح آگاهی سیاسی مردم کرد از سایر نقاط ایران بالاتر است.» - از برنامههای عمرانی حزب دمکرات پرسیدم، جواب درستی نگرفتم. معتقد بود کردستان اول باید خودمختار شود و بعد تمام نیروهای سیاسی کرد برنامهٔ مشترکی برای عمران و آبادانی کردستان ارائه دهند. ناگفته نماند که انتظار کمک از طرف دولت مرکزی را هم داشت.
در روستای نیشکولان با یکی از کادرهای سیاسی حزب صحبت میکردیم. از ترکیب طبقاتی روستاها سئوال کردم، معتقد بود که فئودالیسم در کردستان وجود ندارد. آقای قاسملو هم بهاین نکته اشاره کرده بود.
بهزعم این دوست، رابطهٔ تولیدی غالب در کردستان خردهمالکی است. از طبقهٔ کارگر هم صحبت زیادی نمیکرد.
آبادیهائی که در مسیر ما بودند هر کدام ۶۰ تا ۸۰ خانوار داشتند. اکثر خانوارها در زمین کوچکی که بهزحمت کفاف خانواده را میداد زندگی میکردند. گندم و سیبزمینی محصول عمده و غذای اصلی بود. یک یا دو گاو و گوسفند، لبنیات هر خانواده را فراهم میکرد. اگر درختان تنومند گردو سال پربرکتی را بهارمغان میآورد، هزینهٔ قند و چای هم فراهم میشد. یکی از درآمدهای عمدهٔ این آبادیها قاچاق است. قبلاً چای و صابون و رادیو بود و حالا کلاشینکوف و فشنگ و هفتتیر.
زنان ده فارسی صحبت نمیکردند. البته مردان فراوانی هم بودند که فقط کردی و عربی میدانستند. وقتی میپرسیدم اهل کجا هستند میگفتند کردیم! - اکثر این افراد از پیشمرگان کرد بودند و علّاف بارزانی شده بودند. در دهات آواره بودند و تعداد زیادی از این که چندین سال زن و بچه و خانهٔ خود را ندیده بودند مینالیدند. مهمترین و مکررترین بحث ما در این مسیر نقش ملا مصطفی بارزانی بود. عدهئی بارزانی را رهبری بزرگ میدانستند که شکست سیاسی خورده بود. معنی این حرف را نمیفهمیدم. میگفتند شاه بهبارزانی خیانت کرد! - مگر کسی که از طرف شاه حمایت میشد هم میتوانست فردی صالح و مردمی باشد؟ - با اعتراض من بحث شروع میشد و من حرفم را میزدم: جنبش کردستان حرکتی دمکراتیک و مترقّی است. خواست خودمختاری حق مسلم تمام ملیتهاست ولی اگر رهبری این جنبش بهدست خانزادهئی ناسیونالیست و کهنهپرست بیفتد و برای حفظ موقعیت رهبری خود دست بههر جنایتی بزند و با شاه ایران و سیای آمریکا و کابینهٔ اسرائیل همدست و همپیاله شود، فاتحهٔ آن جنبش را باید خواند. شاه بهبارزانی خیانت نکرد، بارزانی بهمردم کردستان خیانت کرد! - این بود مطلبی که من با اصرار تمام، همه جا رویش تأکید میکردم و خوشبختانه با آن مخالفتی هم نمیشد.
هرچه بهمرز نزدیکتر میشدیم نام جلال طالبانی بیشتر به زبان میآمد. میگفتند قدرت اصلی کردهای عراق در دست طرفداران جلال طالبانی - یا بهقول خودشان مام جلال - است. انتهای مسیر ما محلی بود بهنام خری نیوزنگی که بهفارسی میشود درهٔ میان زنگی دوستان میگفتند دو کیلومتر در خاک عراق پیشروی کردهایم. ما که نه خط مرزی دیدیم و نه نشانی از جدائی. دور تا دور این دره چریکهای کرد چادر زده بودند. کمپ جنگی بود و همه در حال آمادهباش. دستجات مختلفی بودند: سازمان انقلابی زحمتکشان کرد، و حزب کمونیست عراق، ولی مام جلال در اکثریت بود.
با دکتری از کردهای عراقی گفت و گو میکردم. او و همسرش مدتها با دولت عراق در جنگ مسلحانه بودند و از طرفداران مام جلال. دکتر علی موضع خودشان را دربارهٔ بارزانی با صراحت اعلام کرد: بارزانی را فئودالی مستبد و مرتجع معرفی کرد و امیدوار بود که خلق کرد این تجربهٔ سنگین و دردآور را فراموش نکند. معتقد بود که بارزانی بهعلت پایهٔ طبقاتی و مواضع ضدمردمی خود بهعاملی برای اجرای سیاستهای سیای آمریکا و شاه تبدیل شد. میگفت بارزانی بهجنبش کردستان خیانت کرد و مزدوری را بین کردها رواج داد: افراد مسلح بارزانی هر ماهه مقرری مکفی از دولت ایران دریافت میکردند و هنوز هم این سیاست در مورد افراد «قیادهٔ موقت» ادامه دارد. دکتر علی مخالف وابستگی بهکشورهای خارجی بود. معتقد بود که استقلال و عدم وابستگی سیاستی مردمی و انقلابی است. البته کمک و وابستگی را دو مقولهٔ متفاوت میدانست و از دریافت کمک رویگردان نبود. با هم در توافق کامل بودیم. وابستگی بهغرب و شرق، در این بلبشوی سیاستبازیهای ابرقدرتی، فقط باعث دربدری و هرز رفتن جنبش میشود. نیروئی از خویشتن خویش باید.
***
سفر یک هفتهئی ما بهکردستان سریع و تند گذشت. مثل سوارانی بودیم که از بالا بهگلها و بوتهها نگاه میکردیم. شناخت ما حسی بود، باشد که علاقهمندان توجه بیشتری بهاین قسمت از ایران داشته باشند و از نزدیک اوضاع منطقه و احوال مردم را در مد نظر بگیرند.
نادر هدی