امیرزادهٔ کاشی‌ها: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۴۳: سطر ۴۳:
 
[[Image:7-076.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۶]]
 
[[Image:7-076.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۶]]
  
واژه آبی، از نظر دستوری،‌هم اسم است و هم صفت، و در اینجا اسم است نه صفت. یعنی چیزی نیست، بلکه خود آن «اسم» است که در اصطلاح دستوری به‌آن '''اسم معنی''' می‌گویند. اسم معنی، مانند صفت، وجود مستقل ندارد، یعنی وجود آن بسته به‌چیز دیگری است، و به‌اصطلاح اهل فلسفه در شمار عَرَض است نه جوهر. به‌زبان دیگر، واقعیت عینی ندارد. اما '''آبی''' این شعر یک واقعیت ملموس است، یعنی حضور واقعی دارد. و بدین‌گونه، از نظر دستوری '''اسم ذات''' شمرده می‌شود، یعنی مانند کلمات حوضخانه، اطلسی، کاشی، و امیرزاده، واقعیت ملموس و مادی پیدا می‌کند، این نکته را در خلال این نوشته تجربه خواهید کرد.
+
واژه آبی، از نظر دستوری،‌هم اسم است و هم صفت، و در اینجا اسم است نه صفت. یعنی چیزی نیست، بل‌که خود آن «اسم» است که در اصطلاح دستوری به‌آن '''اسم معنی''' می‌گویند. اسم معنی، مانند صفت، وجود مستقل ندارد، یعنی وجود آن بسته به‌چیز دیگری است، و به‌اصطلاح اهل فلسفه در شمار عَرَض است نه جوهر. به‌زبان دیگر، واقعیت عینی ندارد. اما '''آبی''' این شعر یک واقعیت ملموس است، یعنی حضور واقعی دارد. و بدین‌گونه، از نظر دستوری '''اسم ذات''' شمرده می‌شود، یعنی مانند کلمات حوضخانه، اطلسی، کاشی، و امیرزاده، واقعیت ملموس و مادی پیدا می‌کند، این نکته را در خلال این نوشته تجربه خواهید کرد.
  
 
در هر سه بند شعر می‌خوانیم که '''آبی''' «مفهومی» از وطن به‌خود می‌گیرد. توجه می‌دهم که گفته نشده است '''آبی''' القا کنندهٔ مفهوم وطن است، که در آن صورت «وطن» چیزی می‌شد که '''آبی''' بیان‌کننده یا نشانه یا نماد آن می‌بود. اما در این‌جا خودِ '''آبی''' مقدم است، و این حضور '''آبی''' است که مفهوم «وطن» را معنا می‌بخشد. به‌زبان دیگر، از '''آبی''' است که «وطن» تصورپذیر می‌شود، نه به‌عکس. یک نکتهٔ دیگر هم هست، و آن این است که هر کس از وطن مفهومی خاص خود دارد. ناگفته نماند که «وطن»، به‌طور کلی، یک مفهوم جغرافیائی در یک کاربرد کلی است، نه یک واقعیت ملموس. این نکته قدری نیاز به‌توضیح دارد. مثلاً، وقتی یک ژاپنی می‌گوید «وطن» منظورش چیست؟ در درجهٔ اول، یعنی یک محدودهٔ جغرافیائی با مشخصات اقلیمی و زبانی خاص، کم یا بیش، همانند. اما این مفهوم «وطن» می‌تواند برای هندی و چینی هم با معنا باشد، یعنی این‌ها هم «وطن»شان را همین‌طور تعریف می‌کنند. البته می‌توانیم «حد» و «فصل» این تعریف را هم مشخص کنید، بگوئید با فلان زبان و تاریخ، یا بَهمان فرهنگ، و چه و چه، یعنی از نظر جامعه‌شناسی، نژادشناسی و مانند این‌ها به‌آن معنا بدهید. با همهٔ این حرف‌ها هنوز از حد «مفهومی از وطن» خارج نشده‌اید. این «مفهوم» وطن است، نه واقعیت ملموس آن. در شعر می‌خواهید «وطن» را حس کنید، «وطن»تان باید واقعی و مادّی باشد، «وطن»تان باید چیزی باشد که دوستش بدارید. مفاهیم را نمی‌توان دوست داشت. یکی می‌تواند بگوید مفهوم من از وطن «مردم» است. درست هم هست، اما باز به‌کار شعر نمی‌خورد. «مردم» که دراین‌جا القا‌کنندهٔ مفهومی از وطن است، یک مفهوم کلی است، نوعی مفهوم مجرد است، نه یک واقعیت ملموس و مفهوم «مردم» آن قدر گل و گشاد است، که باز خود نیاز به‌تعریف دارد، یعنی باید «حد» و «فصل» آن، تعابیر و تصورات گوناگون دربارهٔ آن، مشخص شود. اما احتمالاً با همه این‌ها شما در آخر کار هم «مردم» و در نتیجه «وطن» را «حس نمی‌کنید»، فقط آن‌را «می‌فهمید». در شعر باید واژه‌ها «اشیا» شوند و شما آن‌ها را حس کنید، لمس کنید. نه این که فقط آن‌ها را بفهمید. در پایان این گفتار خواهید دانست که چرا '''آبی''' چنین موقعیتی در این شعر پیدا کرده است. هم‌چنان که هیچ کس تاکنون چنین «مفهومی از وطن» نداشته، گرچه همواره، شاید به‌طور ندانسته، آن‌را احساس می‌کرده است.
 
در هر سه بند شعر می‌خوانیم که '''آبی''' «مفهومی» از وطن به‌خود می‌گیرد. توجه می‌دهم که گفته نشده است '''آبی''' القا کنندهٔ مفهوم وطن است، که در آن صورت «وطن» چیزی می‌شد که '''آبی''' بیان‌کننده یا نشانه یا نماد آن می‌بود. اما در این‌جا خودِ '''آبی''' مقدم است، و این حضور '''آبی''' است که مفهوم «وطن» را معنا می‌بخشد. به‌زبان دیگر، از '''آبی''' است که «وطن» تصورپذیر می‌شود، نه به‌عکس. یک نکتهٔ دیگر هم هست، و آن این است که هر کس از وطن مفهومی خاص خود دارد. ناگفته نماند که «وطن»، به‌طور کلی، یک مفهوم جغرافیائی در یک کاربرد کلی است، نه یک واقعیت ملموس. این نکته قدری نیاز به‌توضیح دارد. مثلاً، وقتی یک ژاپنی می‌گوید «وطن» منظورش چیست؟ در درجهٔ اول، یعنی یک محدودهٔ جغرافیائی با مشخصات اقلیمی و زبانی خاص، کم یا بیش، همانند. اما این مفهوم «وطن» می‌تواند برای هندی و چینی هم با معنا باشد، یعنی این‌ها هم «وطن»شان را همین‌طور تعریف می‌کنند. البته می‌توانیم «حد» و «فصل» این تعریف را هم مشخص کنید، بگوئید با فلان زبان و تاریخ، یا بَهمان فرهنگ، و چه و چه، یعنی از نظر جامعه‌شناسی، نژادشناسی و مانند این‌ها به‌آن معنا بدهید. با همهٔ این حرف‌ها هنوز از حد «مفهومی از وطن» خارج نشده‌اید. این «مفهوم» وطن است، نه واقعیت ملموس آن. در شعر می‌خواهید «وطن» را حس کنید، «وطن»تان باید واقعی و مادّی باشد، «وطن»تان باید چیزی باشد که دوستش بدارید. مفاهیم را نمی‌توان دوست داشت. یکی می‌تواند بگوید مفهوم من از وطن «مردم» است. درست هم هست، اما باز به‌کار شعر نمی‌خورد. «مردم» که دراین‌جا القا‌کنندهٔ مفهومی از وطن است، یک مفهوم کلی است، نوعی مفهوم مجرد است، نه یک واقعیت ملموس و مفهوم «مردم» آن قدر گل و گشاد است، که باز خود نیاز به‌تعریف دارد، یعنی باید «حد» و «فصل» آن، تعابیر و تصورات گوناگون دربارهٔ آن، مشخص شود. اما احتمالاً با همه این‌ها شما در آخر کار هم «مردم» و در نتیجه «وطن» را «حس نمی‌کنید»، فقط آن‌را «می‌فهمید». در شعر باید واژه‌ها «اشیا» شوند و شما آن‌ها را حس کنید، لمس کنید. نه این که فقط آن‌ها را بفهمید. در پایان این گفتار خواهید دانست که چرا '''آبی''' چنین موقعیتی در این شعر پیدا کرده است. هم‌چنان که هیچ کس تاکنون چنین «مفهومی از وطن» نداشته، گرچه همواره، شاید به‌طور ندانسته، آن‌را احساس می‌کرده است.
سطر ۵۱: سطر ۵۱:
 
اما، «قیلولهٔ ناگزیر» و طاق‌طاقی حوضخانه چه‌گونه می‌تواند به‌آبی مفهومی از وطن بدهد؟ تا اینجای شعر چیزی در‌این باره نمی‌دانیم. در جان شاعر چه گذشته است؟ چیزی نمی‌دانیم. جان انسان آمیزهٔ پیچیده‌ئی از تجربه‌های بیشمار فعال است که به‌طور خلاقی به‌هم در هم سرشته‌اند و بازکردن این رشته‌های به‌هم درهم سرشته کاری است ناممکن. شاعر خود گفته است «فضای فیروزه‌ئی آن [حوضخانه] بر سراسر زمان و مکان گسترش یافت...» چرا و چه‌گونه فضای فیروزه‌ئی حوضخانه بر سراسر زمان و مکان گسترش یافته است؟ شاید با روشن شدن معنای آبی، این نکته نیز روشن شود.
 
اما، «قیلولهٔ ناگزیر» و طاق‌طاقی حوضخانه چه‌گونه می‌تواند به‌آبی مفهومی از وطن بدهد؟ تا اینجای شعر چیزی در‌این باره نمی‌دانیم. در جان شاعر چه گذشته است؟ چیزی نمی‌دانیم. جان انسان آمیزهٔ پیچیده‌ئی از تجربه‌های بیشمار فعال است که به‌طور خلاقی به‌هم در هم سرشته‌اند و بازکردن این رشته‌های به‌هم درهم سرشته کاری است ناممکن. شاعر خود گفته است «فضای فیروزه‌ئی آن [حوضخانه] بر سراسر زمان و مکان گسترش یافت...» چرا و چه‌گونه فضای فیروزه‌ئی حوضخانه بر سراسر زمان و مکان گسترش یافته است؟ شاید با روشن شدن معنای آبی، این نکته نیز روشن شود.
  
بار گران بند اول شعر بر دوش '''ناگزیر''' و '''قیلولهٔ ناگزیر''' سنگینی می‌کند. در نظر اول چنین می‌نماید که این «ناگزیری»، اجبارِ به‌خوابیدن در طاق‌طاقی حوضخانه باشد. پیش از این گفتیم که '''ناگزیر''' صفت «قیلوله» است، امّا کمی که دقت کنید می‌بینید که ناگزیر مشترک است میان قیلوله و طاق‌طاقی، او «ناگزیر» است بخوابد، که '''نمی‌خواهد''' بخوابد، و اگر بخوابد دیگر «به‌ناگزیر» در طاق‌طاقی نخواهد بود، که '''می‌خواهد''' در طاق‌طاقی '''باشد'''. او خواب را دوست نمی‌دارد (اما '''ناگزیر''' است بخوابد). چرا خوابیدن را خوش ندارد؟ خوب که نگاه کنید، خواب همانا از خویش بیرون رفتن است، در اختیار خود نبودن است، '''بریدن''' از '''واقعیت''' است، رها شدن در زمان است. در خواب، '''مکان''' معنا ندارد. برای همین است که انسان اولیه خواب و رویا را عالَم روح می‌دانسته. خواب به‌گونهٔ «نبودن» و «مردن» است، مثل این که نفیِ هستی ما است. خاصه که این خفتن «به‌ناگزیر» هم باشد. بدین گونه، می‌بینیم که شاعر '''نمی‌خواهد''' بخوابد اما '''باید''' بخوابد؛ نمی‌خواهد طاق‌طاقی خوضخانه را رها کند اما '''باید'''، رها کند؛ نمیذخواهد چشم از «امیر ارسلان» کاشی‌ها بردارد، اما '''باید''' بردارد (که ناگزیر با به‌خواب رفتن او چنین اتفاقی خواهد افتاد). آرام آرام این '''ناگزیری''' می‌شود خارخار خاطر او. کم‌کم عمق پیدا می‌کند و با هر کلمه، و طیف هر کلمه، در سراسر شعر گسترش می‌یابد. البته انتظار نداشته باشید که کلمهٔ ناگزیر متوالیاً تکرار شود، بلکه به‌هر چیزی که در شعر هست نگاه کنید انعکاس «ناگزیری» را در آن می‌بینید، یعنی در امیرزاده، در چشم‌های بادام تلخش، در انعکاس آینه‌ها و همین طور تا آخر شعر. کم‌کم این ناگزیری عمق می‌یابد و بر سرنوشت امیرزاده مُهر «محکوم بودن» و «محتوم بودن» می‌زند. سرنوشتی که امیرزاده سرانجام در پایان شعر تسلیم آن می‌شود، در نگاه او به‌چشم می‌خورد. این ناگزیری که سرانجام در بند سوّم شعر به‌«یقین» می‌رسد و تحقق می‌یابد، با حالت «ناباور» نگاه امیرزاده حتمیت می‌یابد. حالا خودتان ببینید که دیگر چه چیزهائی دستخوش چنین ناگزیری شده است.
+
بار گران بند اول شعر بر دوش '''ناگزیر''' و '''قیلولهٔ ناگزیر''' سنگینی می‌کند. در نظر اول چنین می‌نماید که این «ناگزیری»، اجبارِ به‌خوابیدن در طاق‌طاقی حوضخانه باشد. پیش از این گفتیم که '''ناگزیر''' صفت «قیلوله» است، امّا کمی که دقت کنید می‌بینید که ناگزیر مشترک است میان قیلوله و طاق‌طاقی، او «ناگزیر» است بخوابد، که '''نمی‌خواهد''' بخوابد، و اگر بخوابد دیگر «به‌ناگزیر» در طاق‌طاقی نخواهد بود، که '''می‌خواهد''' در طاق‌طاقی '''باشد'''. او خواب را دوست نمی‌دارد (اما '''ناگزیر''' است بخوابد). چرا خوابیدن را خوش ندارد؟ خوب که نگاه کنید، خواب همانا از خویش بیرون رفتن است، در اختیار خود نبودن است، '''بریدن''' از '''واقعیت''' است، رها شدن در زمان است. در خواب، '''مکان''' معنا ندارد. برای همین است که انسان اولیه خواب و رویا را عالَم روح می‌دانسته. خواب به‌گونهٔ «نبودن» و «مردن» است، مثل این که نفیِ هستی ما است. خاصه که این خفتن «به‌ناگزیر» هم باشد. بدین گونه، می‌بینیم که شاعر '''نمی‌خواهد''' بخوابد اما '''باید''' بخوابد؛ نمی‌خواهد طاق‌طاقی خوضخانه را رها کند اما '''باید'''، رها کند؛ نمیذخواهد چشم از «امیر ارسلان» کاشی‌ها بردارد، اما '''باید''' بردارد (که ناگزیر با به‌خواب رفتن او چنین اتفاقی خواهد افتاد). آرام آرام این '''ناگزیری''' می‌شود خارخار خاطر او. کم‌کم عمق پیدا می‌کند و با هر کلمه، و طیف هر کلمه، در سراسر شعر گسترش می‌یابد. البته انتظار نداشته باشید که کلمهٔ ناگزیر متوالیاً تکرار شود، بل‌که به‌هر چیزی که در شعر هست نگاه کنید انعکاس «ناگزیری» را در آن می‌بینید، یعنی در امیرزاده، در چشم‌های بادام تلخش، در انعکاس آینه‌ها و همین طور تا آخر شعر. کم‌کم این ناگزیری عمق می‌یابد و بر سرنوشت امیرزاده مُهر «محکوم بودن» و «محتوم بودن» می‌زند. سرنوشتی که امیرزاده سرانجام در پایان شعر تسلیم آن می‌شود، در نگاه او به‌چشم می‌خورد. این ناگزیری که سرانجام در بند سوّم شعر به‌«یقین» می‌رسد و تحقق می‌یابد، با حالت «ناباور» نگاه امیرزاده حتمیت می‌یابد. حالا خودتان ببینید که دیگر چه چیزهائی دستخوش چنین ناگزیری شده است.
 
[[Image:7-078.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۸]]
 
[[Image:7-078.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۸|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۸]]
 
:: امیرزاده‌ئی تنها
 
:: امیرزاده‌ئی تنها
سطر ۶۷: سطر ۶۷:
 
او در برگردان اول و دوم '''امیرزاده‌ئی''' تنهاست ناشناخته و غریب. گوئی بر آن چه می‌گذرد ناظری است تنها، و در حاشیه نشسته، خاموش. امّا آن چه در شعر می‌گذرد پژواک درد تلخ اوست که از نگاهش بیرون می‌ریزد، و در پایان شعر هم این درد گزنده‌تر و سوزنده‌تر می‌شود، و همراه با اشک‌های آبی سرربز می‌شود. تمام شعر بازتاب احوال اوست. «شرح هجران و خون جگر» اوست. «ناگریزی» و تنهائی» اوست که در هزار آینهٔ شش‌گوشی تکرار می‌شود. او را باید مرکز این شعر دانست، و تمام جان او را نیز سرشار از '''آبی''' مواج. '''آبی‌'''ئی که گوئی از نقطهٔ کوچکی در گسترهٔ جهان، تا بی‌نهایت آفاق تکرّر می‌یابد؛ و با او نیز، دردی تلخ تا بی‌نهایت تکرار می‌شود.
 
او در برگردان اول و دوم '''امیرزاده‌ئی''' تنهاست ناشناخته و غریب. گوئی بر آن چه می‌گذرد ناظری است تنها، و در حاشیه نشسته، خاموش. امّا آن چه در شعر می‌گذرد پژواک درد تلخ اوست که از نگاهش بیرون می‌ریزد، و در پایان شعر هم این درد گزنده‌تر و سوزنده‌تر می‌شود، و همراه با اشک‌های آبی سرربز می‌شود. تمام شعر بازتاب احوال اوست. «شرح هجران و خون جگر» اوست. «ناگریزی» و تنهائی» اوست که در هزار آینهٔ شش‌گوشی تکرار می‌شود. او را باید مرکز این شعر دانست، و تمام جان او را نیز سرشار از '''آبی''' مواج. '''آبی‌'''ئی که گوئی از نقطهٔ کوچکی در گسترهٔ جهان، تا بی‌نهایت آفاق تکرّر می‌یابد؛ و با او نیز، دردی تلخ تا بی‌نهایت تکرار می‌شود.
  
در این برگردان چهار پدیده هست، تنهائی، ناگزیری، «تکرار» و «بی‌نهایت» بودنِ درد. معنای «تنهائی» روشن است. امیرزادهٔ '''کاشی‌ها''' احساس تنهائی می‌کند. حس می‌کند که تنهاست، دارد در تنهائی غرق می‌شود۷ دارد از کاشی‌هایش جدا می‌شود. از آن‌ها دور می‌افتد، تنها می‌شود، «ناگزیر»ش کرده‌اند که تنها شود، و تلخی نگاهش هم از اینجاست. '''ناگزیرش''' کرده‌اند که سرزمین کاشی‌هایش را رها کند، محکوم به‌تنهائی شده است. با آن که هنوز در سرزمین کاشی‌ها و در هزار آینهٔ شش‌گوش کاشی‌هاست، (می‌توانید این «کاشی‌های شش‌گوش» را نماد جهان هم بدانید)، امّا درد تنهائی ناگزیر به‌جانش زده است. و این '''تنهائی ناگزیر''' در  «هزار آینهٔ شش‌گوش کاشی» '''تکرار''' می‌شود. این '''تنهائی ناگزیر''' هر لحظه عمق می‌یابد، در او نمی‌گذرد بلکه می‌ماند و تکرار می‌شود. تمامی وجود او را پر می‌کند. '''تکرار'''، در اینجا، به‌چه معناست؟ تکرار در این‌جا، '''تکرار درد'''، تکرار تجربهٔ تلخ تنهائی و ناگزیری است. این تکرار، تکرار تجربه‌ئی (در اینجا تجربهٔ درد) در زمان‌های گوناگون نیست، بل‌که تکرار یک و همان تجربه است که به‌طور مداوم در امیرزاده مکرر می‌شود. این '''تکرار''' شکل «تصاعدی» (در مفهوم ریاضی آن» به‌خود می‌گیرد. یعنی تجربهٔ تلخ تنهائی و ناگزیری، رها کردن، و رفتن به‌ناگزیر، در او مکرر می‌شود، هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و تا بی‌نهایت در وجود او تکرار می‌شود. تجربهٔ تلخ او در «خود او» تا بی‌نهایت ادامه می‌یابد. '''تلخ''' صفت بادام، یعنی چشمان او بود، امّا پیداست که صفت چیزی است که در چشمان او منعکس است. تلخ، صفت '''درد''' است، درد تنهائی و ناگزیری. هر چه آبی '''تکرّر''' می‌یابد (در بند سوم) درد غربت و درد جدائی هم تکرّر می‌یابد و تکرار می‌شود. باز در بند سوم، در این باره سخن خواهیم گفت.
+
در این برگردان چهار پدیده هست، تنهائی، ناگزیری، «تکرار» و «بی‌نهایت» بودنِ درد. معنای «تنهائی» روشن است. امیرزادهٔ '''کاشی‌ها''' احساس تنهائی می‌کند. حس می‌کند که تنهاست، دارد در تنهائی غرق می‌شود۷ دارد از کاشی‌هایش جدا می‌شود. از آن‌ها دور می‌افتد، تنها می‌شود، «ناگزیر»ش کرده‌اند که تنها شود، و تلخی نگاهش هم از اینجاست. '''ناگزیرش''' کرده‌اند که سرزمین کاشی‌هایش را رها کند، محکوم به‌تنهائی شده است. با آن که هنوز در سرزمین کاشی‌ها و در هزار آینهٔ شش‌گوش کاشی‌هاست، (می‌توانید این «کاشی‌های شش‌گوش» را نماد جهان هم بدانید)، امّا درد تنهائی ناگزیر به‌جانش زده است. و این '''تنهائی ناگزیر''' در  «هزار آینهٔ شش‌گوش کاشی» '''تکرار''' می‌شود. این '''تنهائی ناگزیر''' هر لحظه عمق می‌یابد، در او نمی‌گذرد بل‌که می‌ماند و تکرار می‌شود. تمامی وجود او را پر می‌کند. '''تکرار'''، در اینجا، به‌چه معناست؟ تکرار در این‌جا، '''تکرار درد'''، تکرار تجربهٔ تلخ تنهائی و ناگزیری است. این تکرار، تکرار تجربه‌ئی (در اینجا تجربهٔ درد) در زمان‌های گوناگون نیست، بل‌که تکرار یک و همان تجربه است که به‌طور مداوم در امیرزاده مکرر می‌شود. این '''تکرار''' شکل «تصاعدی» (در مفهوم ریاضی آن» به‌خود می‌گیرد. یعنی تجربهٔ تلخ تنهائی و ناگزیری، رها کردن، و رفتن به‌ناگزیر، در او مکرر می‌شود، هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و تا بی‌نهایت در وجود او تکرار می‌شود. تجربهٔ تلخ او در «خود او» تا بی‌نهایت ادامه می‌یابد. '''تلخ''' صفت بادام، یعنی چشمان او بود، امّا پیداست که صفت چیزی است که در چشمان او منعکس است. تلخ، صفت '''درد''' است، درد تنهائی و ناگزیری. هر چه آبی '''تکرّر''' می‌یابد (در بند سوم) درد غربت و درد جدائی هم تکرّر می‌یابد و تکرار می‌شود. باز در بند سوم، در این باره سخن خواهیم گفت.
  
 
[[Image:7-080.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۰]]
 
[[Image:7-080.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۰]]

نسخهٔ ‏۲۷ دسامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۱:۲۸

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۴

ع. پاشائی

ترانهٔ آبی یکی از شعرهای کتاب دشنه‌دردیس است. شعری است کبود از درد و اندوه جان شاعر. پرده‌ئی است مصوّر که سه «مجلس» را تصویر می‌کند. حوضخانه‌ئی آینه‌کاری است سرشار از آبی موّاج. شعری است در سه‌بند. ترانهٔ آبی را مجلس به‌مجلس تماشا کنیم.


مجلس اول

قیلولهٔ ناگزیر
در طاق طاقی حوضخانه
تا سال‌های بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.

قیلوله «خواب نیمروزان» است، خواه پیش از ظهر و خواه پس از ناهار. اما معمولا امروزه در ایران به‌خواب بعد از ناهار قیلوله می‌گویند. معمولاً در تابستان‌ها، کودکان را «مجبور» می‌کرده‌اند که بعد از ناهار تا طرف‌های عصر بخوابند. از اینجاست صفت «ناگزیر» برای قیلوله. در بارهٔ حوضخانه، و به‌طور کلی تصویر شعر، خوب است که از زبان خود شاعر بشنویم:

«هشت سالم بود، تابستان مادرم ما را برداشت برد نیشابور، دیدن خاله‌ام. حیاط بزرگی داشتند با باغچه‌هائی به‌شکل تپه که بر آن‌ها اطلسی کاشته بودند. نخستین تجربهٔ من از گل. اطلسی‌ها در تمام طول روز به‌خواب می‌رفتند، پژمرده‌وار ، شل و ول و آویزان. عطری نداشتند و از تماشای آن‌ها در آن وضع دل آدم می‌گرفت. غروب که سایهٔ دیوار تمام سطح حیاط را می‌پوشاند سربازی که گماشتهٔ شوهرخاله‌ام بود با پای برهنه و پاچه‌های شلوار بالازده آبپاش به‌دست میان حوض و باغچه‌ها می‌رفت و می‌آمد و تپه‌های کوچک رنگارنگ را به‌تفصیل تمام آب می‌داد. گرمای کویری که از حیاط می‌پرید، کنار باغچهذها فرش می‌انداختند. شام را آن‌جا می‌خوردیم و شب را آن‌جا می‌خوابیدیم. آن وقت آسمان پر‌‌ستارهٔ کویری بود و عطر مستی‌بخش اطلسی‌ها که تمام شب، رشته رشته، می‌آمد. تار به‌تار و نخ به‌نخ.

وسط‌های روز،‌ هنگامی که آفتاب عمودتاب سایه‌ئی در حیاط باقی نمی‌گذاشت سر‌و‌کلهٔ شوهر‌خاله پیدا می‌شد. عبوس و گوشت‌تلخ. و ناهار را که می‌خوردیم ما را با خودش می‌برد به‌خوضخانه که وادار به‌خوابیدن‌مان کند و خودش بنشیند به‌دود کردن تریاک

این حوضخانه به‌راستی تماشائی بود. آن ضلعش که به‌حیاط نگاه می‌کرد به‌جای پنجره طاق‌نماهائی داشت که با کاشی شطرنجی آبی بالا آورده بودند. جلو آفتاب را می‌گرفت و حوضخانه را به‌نور مهتابی روشن می‌کرد. حوض دراز وسط هم که به‌عرض یک متر و عمق یک وجب در طور زیر‌زمین قرار گرفته بود آستری از کاشی آبی داشت و فوارهٔ کوچکی در میان آن بود که دو باریکهٔ آب از آن بیرون می‌جهید، گاهی خاموش و گاهی با صدائی مردّد.

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۵

طرف مقابل نورگیرهای مشبک،‌ سر تا سر،‌ از سکوئی تشکیل می‌شد که بر آن، چهار حجرهٔ کوچک بود، طاق طاقی، با عمقی حدود یک متر، و در میان آن‌ها حجره‌ئی بزرگ‌تر به‌عنوان شاه‌نشین، که شوهر‌خاله در آن به‌کار خود مشغول می‌شد و هر یک از ما و کودکان خود را برای خواب به‌یکی از آن حجره‌ها می‌فرستاد.

نوارهای متشکل از سه ردیف کاشی شش گوشه سراسر دیوارهای پرخم و پیچ، فراز سکو را در داخل و خارج این حجره‌های کم عمق می‌پیمود. از این سو به‌آن‌سو. نمی‌دانم کاشیِ سفید بود با نقش آبی، یا آبی بود با نقش سفید. اما نقش واحدی که در تمامی این کاشی‌ها مکرر شده بود تصویری مردی بود که من آن را «امیر ارسلان» می‌پنداشتم، شاهزاده‌ئی با خود و زره و زانوبند و کمان و کمر، که زانو بر زمین زده بود و با چشم‌های غمزده‌اش می‌خواست چیزی بگوید. من در بحر او می‌رفتم و چندان در او تجسس می‌کردم که خوابم می‌برد....

خاطرهٔ آن حوضخانه را یکسره از یاد برده بودم تا سال ۵۶ که در اوج اختناق تصمیم به‌جلای وطن گرفتم. امیدی به‌بازگشت نداشتم و از همان لحظهٔ اتخاذ تصمیم، همهٔ فشار غربت بر شانه‌هایم افتاد... چند شب پیش از حرکت، ناگهان خاطرهٔ آن حوضخانه پس از چهل و چهار سال در ذهنم نقش بست. فضای فیروزه‌ئی آن بر سراسر زمان و مکان گسترش یافت و یک لحظه چنین به‌نظرم آمد که آنچه به‌دنبال خود باقی می‌گذارم، آبی است. وطنی که ترک می‌گویم «آبی» است. و ترانهٔ آبی از این تصور زاده شد.

باری، به‌شعر بازگریدم.

چرا «قیلولهٔ ناگریز در طاق طاقی حوضخانه» موجب می‌شود که سال‌ها بعد آبی مفهومی از وطن به‌خود بگیرد؟ شاید این نکته تا پایان این گفتار روشن شود.

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۶

واژه آبی، از نظر دستوری،‌هم اسم است و هم صفت، و در اینجا اسم است نه صفت. یعنی چیزی نیست، بل‌که خود آن «اسم» است که در اصطلاح دستوری به‌آن اسم معنی می‌گویند. اسم معنی، مانند صفت، وجود مستقل ندارد، یعنی وجود آن بسته به‌چیز دیگری است، و به‌اصطلاح اهل فلسفه در شمار عَرَض است نه جوهر. به‌زبان دیگر، واقعیت عینی ندارد. اما آبی این شعر یک واقعیت ملموس است، یعنی حضور واقعی دارد. و بدین‌گونه، از نظر دستوری اسم ذات شمرده می‌شود، یعنی مانند کلمات حوضخانه، اطلسی، کاشی، و امیرزاده، واقعیت ملموس و مادی پیدا می‌کند، این نکته را در خلال این نوشته تجربه خواهید کرد.

در هر سه بند شعر می‌خوانیم که آبی «مفهومی» از وطن به‌خود می‌گیرد. توجه می‌دهم که گفته نشده است آبی القا کنندهٔ مفهوم وطن است، که در آن صورت «وطن» چیزی می‌شد که آبی بیان‌کننده یا نشانه یا نماد آن می‌بود. اما در این‌جا خودِ آبی مقدم است، و این حضور آبی است که مفهوم «وطن» را معنا می‌بخشد. به‌زبان دیگر، از آبی است که «وطن» تصورپذیر می‌شود، نه به‌عکس. یک نکتهٔ دیگر هم هست، و آن این است که هر کس از وطن مفهومی خاص خود دارد. ناگفته نماند که «وطن»، به‌طور کلی، یک مفهوم جغرافیائی در یک کاربرد کلی است، نه یک واقعیت ملموس. این نکته قدری نیاز به‌توضیح دارد. مثلاً، وقتی یک ژاپنی می‌گوید «وطن» منظورش چیست؟ در درجهٔ اول، یعنی یک محدودهٔ جغرافیائی با مشخصات اقلیمی و زبانی خاص، کم یا بیش، همانند. اما این مفهوم «وطن» می‌تواند برای هندی و چینی هم با معنا باشد، یعنی این‌ها هم «وطن»شان را همین‌طور تعریف می‌کنند. البته می‌توانیم «حد» و «فصل» این تعریف را هم مشخص کنید، بگوئید با فلان زبان و تاریخ، یا بَهمان فرهنگ، و چه و چه، یعنی از نظر جامعه‌شناسی، نژادشناسی و مانند این‌ها به‌آن معنا بدهید. با همهٔ این حرف‌ها هنوز از حد «مفهومی از وطن» خارج نشده‌اید. این «مفهوم» وطن است، نه واقعیت ملموس آن. در شعر می‌خواهید «وطن» را حس کنید، «وطن»تان باید واقعی و مادّی باشد، «وطن»تان باید چیزی باشد که دوستش بدارید. مفاهیم را نمی‌توان دوست داشت. یکی می‌تواند بگوید مفهوم من از وطن «مردم» است. درست هم هست، اما باز به‌کار شعر نمی‌خورد. «مردم» که دراین‌جا القا‌کنندهٔ مفهومی از وطن است، یک مفهوم کلی است، نوعی مفهوم مجرد است، نه یک واقعیت ملموس و مفهوم «مردم» آن قدر گل و گشاد است، که باز خود نیاز به‌تعریف دارد، یعنی باید «حد» و «فصل» آن، تعابیر و تصورات گوناگون دربارهٔ آن، مشخص شود. اما احتمالاً با همه این‌ها شما در آخر کار هم «مردم» و در نتیجه «وطن» را «حس نمی‌کنید»، فقط آن‌را «می‌فهمید». در شعر باید واژه‌ها «اشیا» شوند و شما آن‌ها را حس کنید، لمس کنید. نه این که فقط آن‌ها را بفهمید. در پایان این گفتار خواهید دانست که چرا آبی چنین موقعیتی در این شعر پیدا کرده است. هم‌چنان که هیچ کس تاکنون چنین «مفهومی از وطن» نداشته، گرچه همواره، شاید به‌طور ندانسته، آن‌را احساس می‌کرده است.

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۷

اما، «قیلولهٔ ناگزیر» و طاق‌طاقی حوضخانه چه‌گونه می‌تواند به‌آبی مفهومی از وطن بدهد؟ تا اینجای شعر چیزی در‌این باره نمی‌دانیم. در جان شاعر چه گذشته است؟ چیزی نمی‌دانیم. جان انسان آمیزهٔ پیچیده‌ئی از تجربه‌های بیشمار فعال است که به‌طور خلاقی به‌هم در هم سرشته‌اند و بازکردن این رشته‌های به‌هم درهم سرشته کاری است ناممکن. شاعر خود گفته است «فضای فیروزه‌ئی آن [حوضخانه] بر سراسر زمان و مکان گسترش یافت...» چرا و چه‌گونه فضای فیروزه‌ئی حوضخانه بر سراسر زمان و مکان گسترش یافته است؟ شاید با روشن شدن معنای آبی، این نکته نیز روشن شود.

بار گران بند اول شعر بر دوش ناگزیر و قیلولهٔ ناگزیر سنگینی می‌کند. در نظر اول چنین می‌نماید که این «ناگزیری»، اجبارِ به‌خوابیدن در طاق‌طاقی حوضخانه باشد. پیش از این گفتیم که ناگزیر صفت «قیلوله» است، امّا کمی که دقت کنید می‌بینید که ناگزیر مشترک است میان قیلوله و طاق‌طاقی، او «ناگزیر» است بخوابد، که نمی‌خواهد بخوابد، و اگر بخوابد دیگر «به‌ناگزیر» در طاق‌طاقی نخواهد بود، که می‌خواهد در طاق‌طاقی باشد. او خواب را دوست نمی‌دارد (اما ناگزیر است بخوابد). چرا خوابیدن را خوش ندارد؟ خوب که نگاه کنید، خواب همانا از خویش بیرون رفتن است، در اختیار خود نبودن است، بریدن از واقعیت است، رها شدن در زمان است. در خواب، مکان معنا ندارد. برای همین است که انسان اولیه خواب و رویا را عالَم روح می‌دانسته. خواب به‌گونهٔ «نبودن» و «مردن» است، مثل این که نفیِ هستی ما است. خاصه که این خفتن «به‌ناگزیر» هم باشد. بدین گونه، می‌بینیم که شاعر نمی‌خواهد بخوابد اما باید بخوابد؛ نمی‌خواهد طاق‌طاقی خوضخانه را رها کند اما باید، رها کند؛ نمیذخواهد چشم از «امیر ارسلان» کاشی‌ها بردارد، اما باید بردارد (که ناگزیر با به‌خواب رفتن او چنین اتفاقی خواهد افتاد). آرام آرام این ناگزیری می‌شود خارخار خاطر او. کم‌کم عمق پیدا می‌کند و با هر کلمه، و طیف هر کلمه، در سراسر شعر گسترش می‌یابد. البته انتظار نداشته باشید که کلمهٔ ناگزیر متوالیاً تکرار شود، بل‌که به‌هر چیزی که در شعر هست نگاه کنید انعکاس «ناگزیری» را در آن می‌بینید، یعنی در امیرزاده، در چشم‌های بادام تلخش، در انعکاس آینه‌ها و همین طور تا آخر شعر. کم‌کم این ناگزیری عمق می‌یابد و بر سرنوشت امیرزاده مُهر «محکوم بودن» و «محتوم بودن» می‌زند. سرنوشتی که امیرزاده سرانجام در پایان شعر تسلیم آن می‌شود، در نگاه او به‌چشم می‌خورد. این ناگزیری که سرانجام در بند سوّم شعر به‌«یقین» می‌رسد و تحقق می‌یابد، با حالت «ناباور» نگاه امیرزاده حتمیت می‌یابد. حالا خودتان ببینید که دیگر چه چیزهائی دستخوش چنین ناگزیری شده است.

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۸
امیرزاده‌ئی تنها
با تکرار چشم‌های بادام تلخش
در هزار آینهٔ شش‌گوشه کاشی.

این قستم برگردانِ شعر است که یک بار دیگر عیناً به‌همین شکل در پایان بند دوم می‌آید، یک بار هم در متن می‌آید و با تمام شعر در می‌آمیزد (تمام بند سوم)، و یک بار هم در پایان شعر، چون بازتابی از عمق جان شاعر، همراه با دریغی و آهی اشک‌آلود و آبی. بدین گونه، برگردان، یا یادآور تلخکامی امیرزادهٔ کاشی‌ها، در تمام شعر حضور دارد، در هر سطر و هر واژه‌اش. و بدین‌سان سرنوشتی ناگزیر و محتوم را اعلام می‌دارد. ناگزیریِ منعکس شده در تمام شعر دارد به‌هراس بدل می‌شود. هراس از آن چه اتفاق خواهد افتاد.

از زبان احمد شاملو دربارهٔ نقش امیرزاده، چون نقش دیوار شنیده‌ایم. اما امیرزادهٔ کاشی‌ها، یعنی امیرزادهٔ شعر، همان امیرزاده‌ئی نیست که احمد شاملو گفته است. ما امیرزادهٔ کاشی‌ها را در شعر خواهیم شناخت.

«بادام تلخ» یعنی چشمان امیرزاده. تلخ صفت بادام است و بادام اشاره به‌چشمان امیرزاده است. روی‌هم‌رفته، یعنی چشمان با نگاه تلخ. با نگاه اندوهگین، با نگاه ناباور. دردی جانکاه آرام‌آرام در جان او رخنه می‌کند. امیرزاده لب به‌سخن نمی‌گشاید. غمش را از نگاهش می‌شود فهمید. نگاهی که تلخ است و از تلخی دردی حکایت می‌کند که در جان اوست. ما این درد را می‌شناسیم، و می‌دانیم که در پایان شعر، هنگامی که درِ شعر بسته می‌شود، چرا بغض امیرزاده می‌ترکد و اشک‌های دردآلود می‌ریزد، آبی از چشمنانش فرو می‌ریزد و تلخی نگاه او در «هزار آینهٔ ششذگوش کاشی» تکرار می‌شود. بتدریج تا پایان شعر این درد ملموس‌تر خواهد شد.

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۷۹

او در برگردان اول و دوم امیرزاده‌ئی تنهاست ناشناخته و غریب. گوئی بر آن چه می‌گذرد ناظری است تنها، و در حاشیه نشسته، خاموش. امّا آن چه در شعر می‌گذرد پژواک درد تلخ اوست که از نگاهش بیرون می‌ریزد، و در پایان شعر هم این درد گزنده‌تر و سوزنده‌تر می‌شود، و همراه با اشک‌های آبی سرربز می‌شود. تمام شعر بازتاب احوال اوست. «شرح هجران و خون جگر» اوست. «ناگریزی» و تنهائی» اوست که در هزار آینهٔ شش‌گوشی تکرار می‌شود. او را باید مرکز این شعر دانست، و تمام جان او را نیز سرشار از آبی مواج. آبی‌ئی که گوئی از نقطهٔ کوچکی در گسترهٔ جهان، تا بی‌نهایت آفاق تکرّر می‌یابد؛ و با او نیز، دردی تلخ تا بی‌نهایت تکرار می‌شود.

در این برگردان چهار پدیده هست، تنهائی، ناگزیری، «تکرار» و «بی‌نهایت» بودنِ درد. معنای «تنهائی» روشن است. امیرزادهٔ کاشی‌ها احساس تنهائی می‌کند. حس می‌کند که تنهاست، دارد در تنهائی غرق می‌شود۷ دارد از کاشی‌هایش جدا می‌شود. از آن‌ها دور می‌افتد، تنها می‌شود، «ناگزیر»ش کرده‌اند که تنها شود، و تلخی نگاهش هم از اینجاست. ناگزیرش کرده‌اند که سرزمین کاشی‌هایش را رها کند، محکوم به‌تنهائی شده است. با آن که هنوز در سرزمین کاشی‌ها و در هزار آینهٔ شش‌گوش کاشی‌هاست، (می‌توانید این «کاشی‌های شش‌گوش» را نماد جهان هم بدانید)، امّا درد تنهائی ناگزیر به‌جانش زده است. و این تنهائی ناگزیر در «هزار آینهٔ شش‌گوش کاشی» تکرار می‌شود. این تنهائی ناگزیر هر لحظه عمق می‌یابد، در او نمی‌گذرد بل‌که می‌ماند و تکرار می‌شود. تمامی وجود او را پر می‌کند. تکرار، در اینجا، به‌چه معناست؟ تکرار در این‌جا، تکرار درد، تکرار تجربهٔ تلخ تنهائی و ناگزیری است. این تکرار، تکرار تجربه‌ئی (در اینجا تجربهٔ درد) در زمان‌های گوناگون نیست، بل‌که تکرار یک و همان تجربه است که به‌طور مداوم در امیرزاده مکرر می‌شود. این تکرار شکل «تصاعدی» (در مفهوم ریاضی آن» به‌خود می‌گیرد. یعنی تجربهٔ تلخ تنهائی و ناگزیری، رها کردن، و رفتن به‌ناگزیر، در او مکرر می‌شود، هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و تا بی‌نهایت در وجود او تکرار می‌شود. تجربهٔ تلخ او در «خود او» تا بی‌نهایت ادامه می‌یابد. تلخ صفت بادام، یعنی چشمان او بود، امّا پیداست که صفت چیزی است که در چشمان او منعکس است. تلخ، صفت درد است، درد تنهائی و ناگزیری. هر چه آبی تکرّر می‌یابد (در بند سوم) درد غربت و درد جدائی هم تکرّر می‌یابد و تکرار می‌شود. باز در بند سوم، در این باره سخن خواهیم گفت.

کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۰


مجلس دوم

لالی نجواوار فواره‌ئی خرد
که بر وقفهٔ خواب‌آلودهٔ اطلسی‌ها
می‌گذشت
تا سال‌ها بعد آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۲
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۳
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۷ صفحه ۸۷