تبلیغ، ایدئولوژی و هنر ۲: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۱۴: سطر ۱۴:
 
ارزش هنر به عنوان وسیله ئی برای نفوذ سیاسی در زمان های بسیار پیش شناخته شد، و از این رو استفاده شایان توجه ئی از آن شده است. اما پیش از آگاهی یافتن از قدرت پنهانی هنر در ترغیب و برانگیختن، معنا و اهمیت و اثر ایدئولوژیکی آن، و پیش از آن که مردم آغاز به آگاه شدن از این مسائل کنند که، هنر پیشبرنده هدف های علمی، چه خوب و چه بد، است، زمان درازی سپری گشت. شناخت این که هنر اغلب بیش از آن چه ظاهراً بیان می کند، آشکار کننده است، یکی از پیشرفت های مهم در تاریخ نقادی به شمار می رود. درکی از کارکرد ایدئولوژی به طور کلی تابع بینش در نسبت، تنوع و تلون سنجیدارهای اخلاقی بود، و نه تنها با روشنگری ](عصر) روشنفکری [ فرانسوی، بلکه حتی با روشنگری یونانی نیز پیوند داشت. از آن پس، تردیدهای فزاینده و حتی قویتری درباره انگیزه های عینی و پندارگرایانه (ایده آلیستی) داوری انسانی پدید آمده اند. «اخلاق دوگانه» ''' ماکیاول''' {{نشان|42}}، '''تمییز مونتنی ''' {{نشان|43}}  میان حقیقت «این روی و آن روی سکه»، ریاکاری، ودفریبی و خودبینی اخلاق گرایان فرانسوی '''لابرویز '''{{نشان|44}} ،'''لاروشفوکو '''{{نشان|45}}  و '''شانفور''' {{نشان|46}}، و کشف «خردورزی» نهفته در پس گرایش ها و کنش ها، که روانکاویش نخستین چیزی بود که روشن و درک شد اما از خیلی پیش شناخته شده بود ـ همه بشارت دهندة نظريه و نقادي ايدئولوژي هستند. البته اين ماركس بود كه براي نخستين بار اين انديشة دورا‌ساز را به‌بيان آورد كه: فرمولبندي و قالبندي ارزش‌ها سلاح سياسي مبارزة طبقاتي است. پيش از او هيچ كس چنين اظهارعقيده نكرده بود كه تمام شكل‌ هاي شعور، تمام بازتابي‌هاي واقعيت، هر تصوير و تصوري از آن، ريشه به ادراك كژديسه، يك جانبه و گرايش دار حقيقتي مي‌برند كه تا وقتي جامعه طبقاتي است و گروه‌هاي ممتاز گوناگون مي‌‌توانند براي منافع و آرزوهاشان با يكديگر بجنگند، پابرجاست.
 
ارزش هنر به عنوان وسیله ئی برای نفوذ سیاسی در زمان های بسیار پیش شناخته شد، و از این رو استفاده شایان توجه ئی از آن شده است. اما پیش از آگاهی یافتن از قدرت پنهانی هنر در ترغیب و برانگیختن، معنا و اهمیت و اثر ایدئولوژیکی آن، و پیش از آن که مردم آغاز به آگاه شدن از این مسائل کنند که، هنر پیشبرنده هدف های علمی، چه خوب و چه بد، است، زمان درازی سپری گشت. شناخت این که هنر اغلب بیش از آن چه ظاهراً بیان می کند، آشکار کننده است، یکی از پیشرفت های مهم در تاریخ نقادی به شمار می رود. درکی از کارکرد ایدئولوژی به طور کلی تابع بینش در نسبت، تنوع و تلون سنجیدارهای اخلاقی بود، و نه تنها با روشنگری ](عصر) روشنفکری [ فرانسوی، بلکه حتی با روشنگری یونانی نیز پیوند داشت. از آن پس، تردیدهای فزاینده و حتی قویتری درباره انگیزه های عینی و پندارگرایانه (ایده آلیستی) داوری انسانی پدید آمده اند. «اخلاق دوگانه» ''' ماکیاول''' {{نشان|42}}، '''تمییز مونتنی ''' {{نشان|43}}  میان حقیقت «این روی و آن روی سکه»، ریاکاری، ودفریبی و خودبینی اخلاق گرایان فرانسوی '''لابرویز '''{{نشان|44}} ،'''لاروشفوکو '''{{نشان|45}}  و '''شانفور''' {{نشان|46}}، و کشف «خردورزی» نهفته در پس گرایش ها و کنش ها، که روانکاویش نخستین چیزی بود که روشن و درک شد اما از خیلی پیش شناخته شده بود ـ همه بشارت دهندة نظريه و نقادي ايدئولوژي هستند. البته اين ماركس بود كه براي نخستين بار اين انديشة دورا‌ساز را به‌بيان آورد كه: فرمولبندي و قالبندي ارزش‌ها سلاح سياسي مبارزة طبقاتي است. پيش از او هيچ كس چنين اظهارعقيده نكرده بود كه تمام شكل‌ هاي شعور، تمام بازتابي‌هاي واقعيت، هر تصوير و تصوري از آن، ريشه به ادراك كژديسه، يك جانبه و گرايش دار حقيقتي مي‌برند كه تا وقتي جامعه طبقاتي است و گروه‌هاي ممتاز گوناگون مي‌‌توانند براي منافع و آرزوهاشان با يكديگر بجنگند، پابرجاست.
  
اغلب به‌‌شباهت ميان مفهوم ماركسيستي جهان نگري به‌‌عنوان «شعور كاذب» و حقيقت كژديسه، و نظريه‌ هاي روانكاوانة «خردورزي» توجه و اشاره شده است. هم «شعور كاذب» و هم «خردورزي» هر دو با گرايش‌‌هاي پنهاني ـ كه از نظر اخلاقي يا اجتماعي ناپذيرفتني و زيان‌آورند ـ در شكل‌هاي قراردادي و ايرادناپذير، پيوند دارند. هر دو اين‌ها متضمن جانشيني ناآهاگانة انگيزه‌ هاي صرفاً خيالي يا آرماني به‌‌جاي انگيزه‌هيا واقعي هستند. اگر پيشبرندگان اين روند از آنچه آن‌ها را برانگيخته، آگاه بودند، بنا به گفتة انگلس «ايدئولوژي به پايان [راه خود] مي‌رسيد{{نشان|4}}». و دروغ و فريب
+
اغلب به‌‌شباهت ميان مفهوم ماركسيستي جهان نگري به‌‌عنوان «شعور كاذب» و حقيقت كژديسه، و نظريه‌ هاي روانكاوانة «خردورزي» توجه و اشاره شده است. هم «شعور كاذب» و هم «خردورزي» هر دو با گرايش‌‌هاي پنهاني ـ كه از نظر اخلاقي يا اجتماعي ناپذيرفتني و زيان‌آورند ـ در شكل‌هاي قراردادي و ايرادناپذير، پيوند دارند. هر دو اين‌ها متضمن جانشيني ناآهاگانة انگيزه‌ هاي صرفاً خيالي يا آرماني به‌‌جاي انگيزه‌هيا واقعي هستند. اگر پيشبرندگان اين روند از آنچه آن‌ها را برانگيخته، آگاه بودند، بنا به گفتة انگلس «ايدئولوژي به پايان [راه خود] مي‌رسيد{{نشان|4}}». و دروغ و فريب جايگزين ايدئولوژي و خردورزي مي‌شد. آنچه زيركانه‌‌تر و روشنتر از هر چيز ديگر ارائه و تفسيرِ واقعيت‌هاي تبليغي را از ارائه و تفسير واقعيت‌‌هاي ايدئولوژيكي متمايز مي‌گرداند، دقيقاً اين مسأله است كه نادرست گرداني و تحريف حقيقت آن [تبليغ] همواره آگاهانه و از روي قصد انجام مي‌گيرد. از سوي ديگر، ايدئولوژي فريبي صرف است ـ در اصل، خود فريبي ـ كه هرگز به‌آساني دروغ نمي‌گويد و فريب نيم‌دهد. ايدئولوژي حقيقت را بيش‌تر براي افزودن به‌‌اعتماد به‌نفس عاملان چنين فريبي كه از آن سود مي‌برند، در پس پرده مي‌‌نهد تا براي گمراه كردن ديگران.
 +
 
 +
ماركس و انگلس در هنگام سخن گفتن از  ايدئولوژي، به‌‌نادرست گرداني و «شعور كاذب» اشاره مي‌كنند، زيرا به‌گمان آنان، از ديدگاه يك طبقة اجتماعي خاص، ايدئولوژي تصوير دروغين واقعيت است. [بنابراين] محوسازي، درپي آيندة تمام نشانه‌‌هاي دروغ از مفهوم ايدئولوژي به راستي تأكيد بر صداقت آن دارد: و تنها وقتي دروغني است كه قصد فريفتن ديگران را داشته باشد. افزون بر اين، اكنون به‌گونه‌ئي فزاينده اين مسأله مرود توجه قرارمي‌‌گيرد كه ايدئولوژي با انگيزه‌هاي صرفاً اقتصادي تعيين نمي‌شود، بلكه رويهمرفته اوضاع و احوال طبقه‌‌ئي تعيين كننده آن است. به‌ بيان ديگر، نه فقط سودهاي ناشي از دارائي و تخصيص وسايل توليد، بلكه چشم‌انداز شهرت و اعتبار، آرزوي برخوردار شدن از نفوذ و منزلت ـ به‌‌كوتاه سخن، برتري‌هاي گوناگوني كه  يك طبقة خاص ممكن است براي به‌‌دست آوردنشان به‌رقابت بپردازد ـ نيز  تعيين كننده آن هستند. با اينهمه در تجزيه و تحليل نهائي، پايه و اساسي اقتصادي است كه هنوز هم تعيين كنندة ايدئولوژي و نيز آگاهي طبقاتي  است اگر، برغم اين،  ماركسيسم از ايدئولوژي به‌عنوان «دروغين» و از آگاهي طبقاتي به‌‌عوان «راستين» نام مي‌ برد، به‌اين سبب است كه نخستين ادعاي آن دارد كه ملهم از انگيزه‌هاي معنوي و آرماني است، در صورتي كه دومي منافع مادي واقعي خود را مي‌پذيرد.
 +
 
 +
اما انگيزه‌‌هاي نهفته در پس ايدئولوژي هرچه باشند، دريك جامعة طبقاتي بدون آن [ايدئولوژي] آگاهي طبقاتي به‌دشواري مي‌‌تواند هستي داشته باشد. تفكر ايدئولوژيكي است، اما تفكر ايدئولوژيكي لزوماً تفكري نادرست نيست، تفكر درست نيز لزوماً تفكري جدا از ايدئولوژي نيست. شباهت ميان نظرية ايدئولوژي و روانكاري صرفاً در اين نيست كه بگوييم با پذيرش زيانباربودن يا خطرناك بودن حقيقت، آن را تحريف كرده‌ايم. بلكه اين امر را مسلم مي‌گرداند كه درست از آن جائي‌كه فرد براي هرآنچه احساس يا آرزو مي‌كند، دليل و منطقي نمي‌تراشد، چون بيش‌تر آن‌ها براي ديگران بي‌اهميت بوده و درغير  اين صورت هم اخلاقاً سرزنش ناپذيرند، پس نياز نيست به‌اين كه انگيزه‌هائي كه با منافع گروه‌‌هاي اجتماعي معيني همخواني دارند، هميشه سركوب شوند و به‌گونة ايدئولوژيكي نهان و در پردة تفسير و تأويل پوشيده گردند، زيرا كه چنين انگيزه‌‌هائي اغلب بي‌زيان و براي جامعه بي‌اهميت‌اند، حتي اگر كه به‌ هيچ وجه از آن نباشند. بسياري ازنماها و تفسيرهاي واقعيت مي‌توانند «عيني» برجاي بمانند زيرا كه نه با منافع هيچ گروه خاصي هماهنگي دارند و نه با آن در ستيزند. در اين مفهوم، قضيه‌‌هاي رياضي و نظريه‌ هاي علمي معمولاً عيني بوده ازاصول حقيقت انتزاعي پيروي مي‌كنند. اما چنين انضباط (ديسيپلين)هائي قلمروي كم و بيش تنگ را در بر مي‌گيرند، و هرچند راه‌‌حل‌‌هائي كه مي‌‌يابند اعتبار كلي مسلمي دارند، با اين حال، اين تاريخ و جامعه‌‌اند كه تعيين كنندة دست كم مسائلي به‌شمار مي‌روند كه آن‌‌ها ناچار به‌حل‌‌شان هستند.
 +
 
 +
براي ماركسيسم  درست‌راي (ارتُدكس)، طبيعت ايدئولوژيكي تفكر آشكاركنندة نسبي‌گرائي بسيار آن است. درحالي  كه  انگلس دانش را يك «پديدة  تبعي» صرف مي‌داند، در مي‌‌يابيم كه استالين براين باور ست كه «زيرساخت، روساخت را مي‌‌آفريند تا به‌گونه‌‌ئي ويژه در خدمت منافعش باشد{{نشان|6}}.» بهرحال، اين واقعيت كه حكمي ريشه به‌‌ايدئولوژي مي‌برد، بهيچوجه اثري بر درستيش ندارد: و تنها به‌اين معناست كه محتوايش تابع موقعيتي اجتماعي، اوضاع و احوالي طبقاتي و ديدگاهي مربوط بخود است. آموزه‌اي علمي، برغم «تابعيت اجتماعي{{نشان|7}}» و مقصود و منظور سياسي‌‌اش مي‌‌تواند هم درست باشد و هم در بافت‌‌هاي اجتماعي تاريخي گوناگون معتبر باشد. چنين فرآوردة ذهني‌ئي، به‌‌هرحال، به‌خاطر طبيعت راستين خود، پاره‌ئي ازايدئولوژي بخشي از جامعه مي‌شود چون نويد دهندة به‌بار آوردن ثمري براي آن است، و در همين حال بخشي ديگر از جامعه آن را رد مي‌كند زيرا كه هستيش را به‌ خطر مي‌اندازد. اما از آن جائي كه ايدئولوژي صرفاً فرآوردة فرعي بنياد اقتصادي و منافع طبقاتي نيست ـ هرچند كه همة ايدئولوژي‌ها به‌اين عوامل پيوستگي دارند{{نشان|8}}ـ كاملاً با اصطلاحات ماده‌‌گرائي (ماترياليسم) تاريخي درك و دريافت نمي‌شوند. نظريه‌ هاي علمي و آفرينش‌هاي هنري چيزي بيش از فرآورده‌‌هاي ايدئولوژيكي هستند. اين‌‌ها مي‌توانند دربردارندة ايدئولوژي باشند، يا از آن ريشه بگيرند و يا به‌وسيلة آن محدود شوند، اما شرح، تفسير، ابداع و بينشي دارند كه در بيرون از گسترة سود مادي است.
 +
 
 +
انتقاد از ايدئولوژي مستلزم آگاهي داشتن از جانبداري و پيشداوري انديشه‌هاي طبقاتي است. هرند كه چنين آگاهي‌ئي به‌‌هيچ وجه دال بر آن نيست كه ناديده گرفتن سرچشمه‌ئي كاملاً امكانپذير  است. بريدن خودمان از ريشه‌‌هامان كاري ناممكن  است. نهايت آن كه مي‌توانيم دريابيم كه ريشه‌ هامان تا كجا و تا چه ژرفايي راه مي‌برند. اگركسي مفهوم انگلس از «پيروزي واقعپردازي» را، مثلاً، چنين تفسير كند كه بالزاك با كوشش‌هاي صرفاً شخصي و بدون ياري  ديگران توانائي آن را داشت كه خود را از ميان گل و لاي بيرون كشد، بي‌ترديد راهي به‌ خطا رفته است. منظور انگلس صرفاً اين بوده كه: بالزاك در مقام هنرمندي نابغه، با موفقيت راه خود را از ميان ايدئولوژي‌ئي نامناسب به‌سوي ايدئولوژي‌ئي مناسب با موقعيت اجتماعي واقعي و مناسب‌‌تر با اوضاع و احوال واقعي زمانيش يافته و گشوده است. آنچه هر كوششي براي درست گرداندن گژديسگي ايدئولوژي حقيقت يا اگر كاملاً خنثي نكند، محدود مي‌كند، اين است كه خود درست گرداني بستگي به‌‌موقعيت اجتماعي شخص [درست گردان] دارد. آنچه از وابستگي ساخت‌هاي معنوي (ايده‌آل) به‌اوضاع و احوال اجتماعي هستي مي‌كاهد  اين حقيقت است كه ايدئولوژي ضابطه‌‌ئي متعصب نيست، بلكه صورت انعطاف‌پذيري است كه در يك حالت بيش‌تر و در حالت ديگر كم‌تر به‌اوضاع و احوال اقتصادي و اجتماعي وابستگي دارد. باري، اين حقيقت كه در هر صورت، حد و حصرهائي براي آزادي و عينيت انديشه وجود دارد، درغايت به‌شكلي قاطع تفسير ايدئولوژيكي و اجتماعي‌ئي از فرهنگ را توجيه مي‌كند؛ همچنين، چنين حد و حصرهائي گريز انديشه از قيد و بندهاي اجتماعي را ناممكن مي‌‌ند.
 +
 
 +
بررسي ايدئولوژيكي مستلزم به‌‌كار گرفتن احكام آن است. تأمل  كردن دربارة ايدئولوژيكيو سنجيدن آن به‌ناچار به‌اين شناخت مي‌انجامد كه خود نقادان ايدئولوژيكي به‌گونه‌‌ئي ايدئولوژيكي انديشه مي‌كنند. چنين انتقادي تنها در صورتي درست و رواست كه ازحد و حصرهاي ديدگاه خود آگاه باشد. اين ديدگاه، مانند تمام ديدگاه‌‌هائي كه به‌موقعيت اجتماعي خاصي وابستگي دارند، گرفتار خطاي بنيادي همة  انديشه‌هائي است كه برغم جزئيت و پرسپكتيو (چشم‌انداز) ويژه خود، ادعاي  كليت و جامعيت مي‌كنند. ماركس و انگلس معنا و اهميت معرفت شناسانة  جزئيت ساخت‌‌هاي نظري را دريافتند. آنان تأكيد داشتند كه، هرچند ارزش‌هاي داوري بستگي به‌‌منافع طبقاتي معين دارد، با اين حال، هر ايدئولوژي‌ئي مدعي  است براي همة جامعه معتبر است{{نشان|9}} انديشه هنگامي ايدئولوژيكي است كه منحصر به‌ديدگاه خاصي  باشد و نسبيت آن از جزئيتش، و اعتبار معيدش ازتقيدهاي اجتماعيش پيروي كند. باري، ازهمان آغاز، اين مفهوم‌ها براي هنر معنائي متفاوت با معنايشان براي بقية فرهنگ داشته‌‌اند. چون هنر با حقيقت متفاوتي سر و كار دارد، مسأله ايدئولوژي درهنر شكل‌هاي متفاوتي مي‌ يابد تا مثلاً، در علوم طبيعي. يك كار هنري به‌همان مفهومي كه در يك نظرية علمي به‌‌كار گرفته مي‌شود، «درست» يا «نادرست» نيست؛ به‌بياني دقيق‌‌تر، هنر را نمي‌توان راستين يا دروغين به‌ شمار آورد. بازنمائي هنري مي‌تواند به‌خوبي گمراه شده، تحريف گردد و راستي خود را از دست بدهد، اما به‌‌هيچ وجه نيازي نيست كه اين مسأله، نتيجة نسبيت و پرسپكتيو ويژة آن باشد به‌‌كار بردن مفهوم اعتبار كلي در هنر ناممكن است جز در متني تاريخي يا شخصي؛ مفهوم‌‌هاي آگاهي «دروغين» و «راستين» در هنر هردو به‌يك‌اندازه بي‌‌معني‌‌اند. نمايشي ازواقعيت كه عيناً دروغين باشد، مي‌‌تواند از ديد هنري راستين، متقاعد كننده و مناسبت‌تر باشد كه از ديد علمي درست و بي‌عيب و نقص است، در جائي كه حقيقت علمي هدف نيست، نادرست‌‌است كه طلب كردن آن يا نبودنش را خطا بدانيم. طبيعت پرسپكتيوي هنر نه نيازمند يك همبسته است  و نه تاب تحمل آن را دارد؛ در اين متن؛ «پرسپكتيو ويژه» و «دروغين» كاملاً از يكديگر جدا هستند. حقيقت هنري را نمي‌توان ثابت كرد، همين طور هنر را نمي‌توان ثابت كرد، همينطور نمي‌توان نتيجه‌هاي زيان‌آور واگرائيش را از حقيقت عيان كرد. هنر به‌‌موجب اين امر مسلم كه ايدئولوژيكي است، حقيقي است نه بدخواه، و نيز به‌‌اين سبب كه به‌‌شكلي ناگسستني در گسترة عمل قرار مي‌گيرد و در آن محاط مي‌شود؛ هنر كاذب است نه به‌‌اين علت كه از فلان ديدگاه سياسي خاص پيروي مي‌‌كند و نه از آن ديگري، بلكه به‌اين سبب كه ايدئولوژي‌ئي را باز مي‌نماياند كه پيوندي ترديدآميز و غيرقاطع با آن دارد، يا ديدگاهي متعادل و بي‌تناقض را به‌ خود مي‌بندد، درحالي كه در حقيقت در اثر داشتن ديدگاهي متزلزل و متناقض كميتيش لنگ است.
 +
 
 +
از آنجائي كه ماده‌گرائي تاريخي نظريه‌ئي روانشناسانه نيست، مفهوم متناظر ايدئولوژيش بر پاية يك نظرية انگيزش روانشناسانة تجربي و شخصي قرار ندارد، بلكه بر پاية نيروهاي اجتماعي ـ تاريخي‌‌ئي است كه‌خود را در انديشه‌‌ها: احساس‌‌ها و كنش‌‌هاي انسان‌‌ها ـ اغلب بي‌‌آن كه به‌‌آن آگاه باشد و يا قصدش را داشته باشند ـ، متناسب با گروه خاصي كه به‌آن تعلق دارند، بازگو مي‌‌كنند. به‌مفهوم ماركسيستي، آگاهي آنگاه «دروغين» است كه انگيزش روانشناسانه را با انگيزش تاريخي و اجتماعي درهم آميزد{{نشان|10}}. ايدئولوژي آناني كه با نظام اجماعي غالب مخالفند، خود مُهر اوضاع و احوال اجتماعي خاص آنان را دارد. ي انديشه ورز يا هنرمند هيچ كار ديگري جز باز نماياندن جامعه‌‌ئي كه خود در آن ريشه دارد، نمي‌‌تواند بكند: خواه ازقانون‌هاي آن پيروي كند و خواه عليه آن‌ها مبارزه كرده در برابرشان ايستادگي كند به‌‌هرحال او خود محصول آن [جامعه] است. در تكميل كردن يا درست‌‌گرداندن گرايش‌‌ها و آفرينش‌هائي كه تعهد اجتماعي ندارند، و اساساً از قيد ايدئولوژي آزادند، نيست كه فرهنگ ضرورت‌‌هاي‌‌ايدئولوژيكي به‌خود مي‌گيرد. ايدئولوژي‌ها ازهمان آغاز با جهت‌گيري‌ها و منافع طبقاتي پيوند دارند؛  و صرفاً به‌‌عنوان يك پس ـ  انديشه خود را با آن‌ها سازگار نمي‌كنند. در نظر نگرفتن اين مسأله، سبب نشناختن ماهيت آن‌‌ها مي‌ شود. (ادامه دارد)
 +
 
 +
{{چپ‌چين}}
 +
'''ترجمة فرشته مولوي'''
 +
{{پايان چپ‌چين}}
 +
 
 +
=='''پانويس‌هاي متن اصلي'''==
 +
{{چپ‌چين}}
 +
4. Engles, Ludwing Feurbach of Letter Franzus Mehring, 14 July 1893. Der ideologie”, in Gogonwartzprobleme der Soziologie, A. Viorkandi – Fedtachiei, 1949
 +
5. Theodor Geiger, “Kritische Bemerkingen Zum Begriffe
 +
6. Stalin Marksism and Lingursics, 1950. Sozieiogie des Wissena”, Arthur fur Sosiai… und Sot…
 +
7. Karl Mannhoim, “Des Problem einer
 +
8. Ct. Theodor W. Adorno, Einleifung in dle Muslkso…, 1962, p.215
 +
9. Marx, Engels Die deutsche Ideologie, 1953, PP441.
 +
10. Egels Letter to Mehring, 14 July 1893.
 +
{{پايان چپ‌چين}}
 +
 
 +
=='''پانويس‌هاي مترجم'''==
 +
42. Machiavelli: نيكولوما كياول تاريخدان و سياستمدار ايتاليايي 1469ـ1527ـ م.
 +
 
 +
43. Montaigne: ميشل مونتني، نويسندة فرانسوي، 1533ـ1592 ـ م.
 +
 
 +
44. La Bruyere: ژان دولابروبر، نويسنده و تاريخدان و حقوقدان فرانسوي، 1645ـ1696ـ م.
 +
 
 +
45. La Rochelouctuld: نويسندة فرانسوي، 1613ـ1680ـ م.
 +
 
 +
{{چپ‌چين}}
 +
46. Chamfort
 +
{{پايان چپ‌چين}}

نسخهٔ ‏۱۱ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۵:۴۰

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۴
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۵
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۸
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۸۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۹۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۹۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۰ صفحه ۹۱

ارزش هنر به عنوان وسیله ئی برای نفوذ سیاسی در زمان های بسیار پیش شناخته شد، و از این رو استفاده شایان توجه ئی از آن شده است. اما پیش از آگاهی یافتن از قدرت پنهانی هنر در ترغیب و برانگیختن، معنا و اهمیت و اثر ایدئولوژیکی آن، و پیش از آن که مردم آغاز به آگاه شدن از این مسائل کنند که، هنر پیشبرنده هدف های علمی، چه خوب و چه بد، است، زمان درازی سپری گشت. شناخت این که هنر اغلب بیش از آن چه ظاهراً بیان می کند، آشکار کننده است، یکی از پیشرفت های مهم در تاریخ نقادی به شمار می رود. درکی از کارکرد ایدئولوژی به طور کلی تابع بینش در نسبت، تنوع و تلون سنجیدارهای اخلاقی بود، و نه تنها با روشنگری ](عصر) روشنفکری [ فرانسوی، بلکه حتی با روشنگری یونانی نیز پیوند داشت. از آن پس، تردیدهای فزاینده و حتی قویتری درباره انگیزه های عینی و پندارگرایانه (ایده آلیستی) داوری انسانی پدید آمده اند. «اخلاق دوگانه» ماکیاول [۱]، تمییز مونتنی [۲] میان حقیقت «این روی و آن روی سکه»، ریاکاری، ودفریبی و خودبینی اخلاق گرایان فرانسوی لابرویز [۳] ،لاروشفوکو [۴] و شانفور [۵]، و کشف «خردورزی» نهفته در پس گرایش ها و کنش ها، که روانکاویش نخستین چیزی بود که روشن و درک شد اما از خیلی پیش شناخته شده بود ـ همه بشارت دهندة نظريه و نقادي ايدئولوژي هستند. البته اين ماركس بود كه براي نخستين بار اين انديشة دورا‌ساز را به‌بيان آورد كه: فرمولبندي و قالبندي ارزش‌ها سلاح سياسي مبارزة طبقاتي است. پيش از او هيچ كس چنين اظهارعقيده نكرده بود كه تمام شكل‌ هاي شعور، تمام بازتابي‌هاي واقعيت، هر تصوير و تصوري از آن، ريشه به ادراك كژديسه، يك جانبه و گرايش دار حقيقتي مي‌برند كه تا وقتي جامعه طبقاتي است و گروه‌هاي ممتاز گوناگون مي‌‌توانند براي منافع و آرزوهاشان با يكديگر بجنگند، پابرجاست.

اغلب به‌‌شباهت ميان مفهوم ماركسيستي جهان نگري به‌‌عنوان «شعور كاذب» و حقيقت كژديسه، و نظريه‌ هاي روانكاوانة «خردورزي» توجه و اشاره شده است. هم «شعور كاذب» و هم «خردورزي» هر دو با گرايش‌‌هاي پنهاني ـ كه از نظر اخلاقي يا اجتماعي ناپذيرفتني و زيان‌آورند ـ در شكل‌هاي قراردادي و ايرادناپذير، پيوند دارند. هر دو اين‌ها متضمن جانشيني ناآهاگانة انگيزه‌ هاي صرفاً خيالي يا آرماني به‌‌جاي انگيزه‌هيا واقعي هستند. اگر پيشبرندگان اين روند از آنچه آن‌ها را برانگيخته، آگاه بودند، بنا به گفتة انگلس «ايدئولوژي به پايان [راه خود] مي‌رسيد[۶]». و دروغ و فريب جايگزين ايدئولوژي و خردورزي مي‌شد. آنچه زيركانه‌‌تر و روشنتر از هر چيز ديگر ارائه و تفسيرِ واقعيت‌هاي تبليغي را از ارائه و تفسير واقعيت‌‌هاي ايدئولوژيكي متمايز مي‌گرداند، دقيقاً اين مسأله است كه نادرست گرداني و تحريف حقيقت آن [تبليغ] همواره آگاهانه و از روي قصد انجام مي‌گيرد. از سوي ديگر، ايدئولوژي فريبي صرف است ـ در اصل، خود فريبي ـ كه هرگز به‌آساني دروغ نمي‌گويد و فريب نيم‌دهد. ايدئولوژي حقيقت را بيش‌تر براي افزودن به‌‌اعتماد به‌نفس عاملان چنين فريبي كه از آن سود مي‌برند، در پس پرده مي‌‌نهد تا براي گمراه كردن ديگران.

ماركس و انگلس در هنگام سخن گفتن از ايدئولوژي، به‌‌نادرست گرداني و «شعور كاذب» اشاره مي‌كنند، زيرا به‌گمان آنان، از ديدگاه يك طبقة اجتماعي خاص، ايدئولوژي تصوير دروغين واقعيت است. [بنابراين] محوسازي، درپي آيندة تمام نشانه‌‌هاي دروغ از مفهوم ايدئولوژي به راستي تأكيد بر صداقت آن دارد: و تنها وقتي دروغني است كه قصد فريفتن ديگران را داشته باشد. افزون بر اين، اكنون به‌گونه‌ئي فزاينده اين مسأله مرود توجه قرارمي‌‌گيرد كه ايدئولوژي با انگيزه‌هاي صرفاً اقتصادي تعيين نمي‌شود، بلكه رويهمرفته اوضاع و احوال طبقه‌‌ئي تعيين كننده آن است. به‌ بيان ديگر، نه فقط سودهاي ناشي از دارائي و تخصيص وسايل توليد، بلكه چشم‌انداز شهرت و اعتبار، آرزوي برخوردار شدن از نفوذ و منزلت ـ به‌‌كوتاه سخن، برتري‌هاي گوناگوني كه يك طبقة خاص ممكن است براي به‌‌دست آوردنشان به‌رقابت بپردازد ـ نيز تعيين كننده آن هستند. با اينهمه در تجزيه و تحليل نهائي، پايه و اساسي اقتصادي است كه هنوز هم تعيين كنندة ايدئولوژي و نيز آگاهي طبقاتي است اگر، برغم اين، ماركسيسم از ايدئولوژي به‌عنوان «دروغين» و از آگاهي طبقاتي به‌‌عوان «راستين» نام مي‌ برد، به‌اين سبب است كه نخستين ادعاي آن دارد كه ملهم از انگيزه‌هاي معنوي و آرماني است، در صورتي كه دومي منافع مادي واقعي خود را مي‌پذيرد.

اما انگيزه‌‌هاي نهفته در پس ايدئولوژي هرچه باشند، دريك جامعة طبقاتي بدون آن [ايدئولوژي] آگاهي طبقاتي به‌دشواري مي‌‌تواند هستي داشته باشد. تفكر ايدئولوژيكي است، اما تفكر ايدئولوژيكي لزوماً تفكري نادرست نيست، تفكر درست نيز لزوماً تفكري جدا از ايدئولوژي نيست. شباهت ميان نظرية ايدئولوژي و روانكاري صرفاً در اين نيست كه بگوييم با پذيرش زيانباربودن يا خطرناك بودن حقيقت، آن را تحريف كرده‌ايم. بلكه اين امر را مسلم مي‌گرداند كه درست از آن جائي‌كه فرد براي هرآنچه احساس يا آرزو مي‌كند، دليل و منطقي نمي‌تراشد، چون بيش‌تر آن‌ها براي ديگران بي‌اهميت بوده و درغير اين صورت هم اخلاقاً سرزنش ناپذيرند، پس نياز نيست به‌اين كه انگيزه‌هائي كه با منافع گروه‌‌هاي اجتماعي معيني همخواني دارند، هميشه سركوب شوند و به‌گونة ايدئولوژيكي نهان و در پردة تفسير و تأويل پوشيده گردند، زيرا كه چنين انگيزه‌‌هائي اغلب بي‌زيان و براي جامعه بي‌اهميت‌اند، حتي اگر كه به‌ هيچ وجه از آن نباشند. بسياري ازنماها و تفسيرهاي واقعيت مي‌توانند «عيني» برجاي بمانند زيرا كه نه با منافع هيچ گروه خاصي هماهنگي دارند و نه با آن در ستيزند. در اين مفهوم، قضيه‌‌هاي رياضي و نظريه‌ هاي علمي معمولاً عيني بوده ازاصول حقيقت انتزاعي پيروي مي‌كنند. اما چنين انضباط (ديسيپلين)هائي قلمروي كم و بيش تنگ را در بر مي‌گيرند، و هرچند راه‌‌حل‌‌هائي كه مي‌‌يابند اعتبار كلي مسلمي دارند، با اين حال، اين تاريخ و جامعه‌‌اند كه تعيين كنندة دست كم مسائلي به‌شمار مي‌روند كه آن‌‌ها ناچار به‌حل‌‌شان هستند.

براي ماركسيسم درست‌راي (ارتُدكس)، طبيعت ايدئولوژيكي تفكر آشكاركنندة نسبي‌گرائي بسيار آن است. درحالي كه انگلس دانش را يك «پديدة تبعي» صرف مي‌داند، در مي‌‌يابيم كه استالين براين باور ست كه «زيرساخت، روساخت را مي‌‌آفريند تا به‌گونه‌‌ئي ويژه در خدمت منافعش باشد[۷].» بهرحال، اين واقعيت كه حكمي ريشه به‌‌ايدئولوژي مي‌برد، بهيچوجه اثري بر درستيش ندارد: و تنها به‌اين معناست كه محتوايش تابع موقعيتي اجتماعي، اوضاع و احوالي طبقاتي و ديدگاهي مربوط بخود است. آموزه‌اي علمي، برغم «تابعيت اجتماعي[۸]» و مقصود و منظور سياسي‌‌اش مي‌‌تواند هم درست باشد و هم در بافت‌‌هاي اجتماعي تاريخي گوناگون معتبر باشد. چنين فرآوردة ذهني‌ئي، به‌‌هرحال، به‌خاطر طبيعت راستين خود، پاره‌ئي ازايدئولوژي بخشي از جامعه مي‌شود چون نويد دهندة به‌بار آوردن ثمري براي آن است، و در همين حال بخشي ديگر از جامعه آن را رد مي‌كند زيرا كه هستيش را به‌ خطر مي‌اندازد. اما از آن جائي كه ايدئولوژي صرفاً فرآوردة فرعي بنياد اقتصادي و منافع طبقاتي نيست ـ هرچند كه همة ايدئولوژي‌ها به‌اين عوامل پيوستگي دارند[۹]ـ كاملاً با اصطلاحات ماده‌‌گرائي (ماترياليسم) تاريخي درك و دريافت نمي‌شوند. نظريه‌ هاي علمي و آفرينش‌هاي هنري چيزي بيش از فرآورده‌‌هاي ايدئولوژيكي هستند. اين‌‌ها مي‌توانند دربردارندة ايدئولوژي باشند، يا از آن ريشه بگيرند و يا به‌وسيلة آن محدود شوند، اما شرح، تفسير، ابداع و بينشي دارند كه در بيرون از گسترة سود مادي است.

انتقاد از ايدئولوژي مستلزم آگاهي داشتن از جانبداري و پيشداوري انديشه‌هاي طبقاتي است. هرند كه چنين آگاهي‌ئي به‌‌هيچ وجه دال بر آن نيست كه ناديده گرفتن سرچشمه‌ئي كاملاً امكانپذير است. بريدن خودمان از ريشه‌‌هامان كاري ناممكن است. نهايت آن كه مي‌توانيم دريابيم كه ريشه‌ هامان تا كجا و تا چه ژرفايي راه مي‌برند. اگركسي مفهوم انگلس از «پيروزي واقعپردازي» را، مثلاً، چنين تفسير كند كه بالزاك با كوشش‌هاي صرفاً شخصي و بدون ياري ديگران توانائي آن را داشت كه خود را از ميان گل و لاي بيرون كشد، بي‌ترديد راهي به‌ خطا رفته است. منظور انگلس صرفاً اين بوده كه: بالزاك در مقام هنرمندي نابغه، با موفقيت راه خود را از ميان ايدئولوژي‌ئي نامناسب به‌سوي ايدئولوژي‌ئي مناسب با موقعيت اجتماعي واقعي و مناسب‌‌تر با اوضاع و احوال واقعي زمانيش يافته و گشوده است. آنچه هر كوششي براي درست گرداندن گژديسگي ايدئولوژي حقيقت يا اگر كاملاً خنثي نكند، محدود مي‌كند، اين است كه خود درست گرداني بستگي به‌‌موقعيت اجتماعي شخص [درست گردان] دارد. آنچه از وابستگي ساخت‌هاي معنوي (ايده‌آل) به‌اوضاع و احوال اجتماعي هستي مي‌كاهد اين حقيقت است كه ايدئولوژي ضابطه‌‌ئي متعصب نيست، بلكه صورت انعطاف‌پذيري است كه در يك حالت بيش‌تر و در حالت ديگر كم‌تر به‌اوضاع و احوال اقتصادي و اجتماعي وابستگي دارد. باري، اين حقيقت كه در هر صورت، حد و حصرهائي براي آزادي و عينيت انديشه وجود دارد، درغايت به‌شكلي قاطع تفسير ايدئولوژيكي و اجتماعي‌ئي از فرهنگ را توجيه مي‌كند؛ همچنين، چنين حد و حصرهائي گريز انديشه از قيد و بندهاي اجتماعي را ناممكن مي‌‌ند.

بررسي ايدئولوژيكي مستلزم به‌‌كار گرفتن احكام آن است. تأمل كردن دربارة ايدئولوژيكيو سنجيدن آن به‌ناچار به‌اين شناخت مي‌انجامد كه خود نقادان ايدئولوژيكي به‌گونه‌‌ئي ايدئولوژيكي انديشه مي‌كنند. چنين انتقادي تنها در صورتي درست و رواست كه ازحد و حصرهاي ديدگاه خود آگاه باشد. اين ديدگاه، مانند تمام ديدگاه‌‌هائي كه به‌موقعيت اجتماعي خاصي وابستگي دارند، گرفتار خطاي بنيادي همة انديشه‌هائي است كه برغم جزئيت و پرسپكتيو (چشم‌انداز) ويژه خود، ادعاي كليت و جامعيت مي‌كنند. ماركس و انگلس معنا و اهميت معرفت شناسانة جزئيت ساخت‌‌هاي نظري را دريافتند. آنان تأكيد داشتند كه، هرچند ارزش‌هاي داوري بستگي به‌‌منافع طبقاتي معين دارد، با اين حال، هر ايدئولوژي‌ئي مدعي است براي همة جامعه معتبر است[۱۰] انديشه هنگامي ايدئولوژيكي است كه منحصر به‌ديدگاه خاصي باشد و نسبيت آن از جزئيتش، و اعتبار معيدش ازتقيدهاي اجتماعيش پيروي كند. باري، ازهمان آغاز، اين مفهوم‌ها براي هنر معنائي متفاوت با معنايشان براي بقية فرهنگ داشته‌‌اند. چون هنر با حقيقت متفاوتي سر و كار دارد، مسأله ايدئولوژي درهنر شكل‌هاي متفاوتي مي‌ يابد تا مثلاً، در علوم طبيعي. يك كار هنري به‌همان مفهومي كه در يك نظرية علمي به‌‌كار گرفته مي‌شود، «درست» يا «نادرست» نيست؛ به‌بياني دقيق‌‌تر، هنر را نمي‌توان راستين يا دروغين به‌ شمار آورد. بازنمائي هنري مي‌تواند به‌خوبي گمراه شده، تحريف گردد و راستي خود را از دست بدهد، اما به‌‌هيچ وجه نيازي نيست كه اين مسأله، نتيجة نسبيت و پرسپكتيو ويژة آن باشد به‌‌كار بردن مفهوم اعتبار كلي در هنر ناممكن است جز در متني تاريخي يا شخصي؛ مفهوم‌‌هاي آگاهي «دروغين» و «راستين» در هنر هردو به‌يك‌اندازه بي‌‌معني‌‌اند. نمايشي ازواقعيت كه عيناً دروغين باشد، مي‌‌تواند از ديد هنري راستين، متقاعد كننده و مناسبت‌تر باشد كه از ديد علمي درست و بي‌عيب و نقص است، در جائي كه حقيقت علمي هدف نيست، نادرست‌‌است كه طلب كردن آن يا نبودنش را خطا بدانيم. طبيعت پرسپكتيوي هنر نه نيازمند يك همبسته است و نه تاب تحمل آن را دارد؛ در اين متن؛ «پرسپكتيو ويژه» و «دروغين» كاملاً از يكديگر جدا هستند. حقيقت هنري را نمي‌توان ثابت كرد، همين طور هنر را نمي‌توان ثابت كرد، همينطور نمي‌توان نتيجه‌هاي زيان‌آور واگرائيش را از حقيقت عيان كرد. هنر به‌‌موجب اين امر مسلم كه ايدئولوژيكي است، حقيقي است نه بدخواه، و نيز به‌‌اين سبب كه به‌‌شكلي ناگسستني در گسترة عمل قرار مي‌گيرد و در آن محاط مي‌شود؛ هنر كاذب است نه به‌‌اين علت كه از فلان ديدگاه سياسي خاص پيروي مي‌‌كند و نه از آن ديگري، بلكه به‌اين سبب كه ايدئولوژي‌ئي را باز مي‌نماياند كه پيوندي ترديدآميز و غيرقاطع با آن دارد، يا ديدگاهي متعادل و بي‌تناقض را به‌ خود مي‌بندد، درحالي كه در حقيقت در اثر داشتن ديدگاهي متزلزل و متناقض كميتيش لنگ است.

از آنجائي كه ماده‌گرائي تاريخي نظريه‌ئي روانشناسانه نيست، مفهوم متناظر ايدئولوژيش بر پاية يك نظرية انگيزش روانشناسانة تجربي و شخصي قرار ندارد، بلكه بر پاية نيروهاي اجتماعي ـ تاريخي‌‌ئي است كه‌خود را در انديشه‌‌ها: احساس‌‌ها و كنش‌‌هاي انسان‌‌ها ـ اغلب بي‌‌آن كه به‌‌آن آگاه باشد و يا قصدش را داشته باشند ـ، متناسب با گروه خاصي كه به‌آن تعلق دارند، بازگو مي‌‌كنند. به‌مفهوم ماركسيستي، آگاهي آنگاه «دروغين» است كه انگيزش روانشناسانه را با انگيزش تاريخي و اجتماعي درهم آميزد[۱۱]. ايدئولوژي آناني كه با نظام اجماعي غالب مخالفند، خود مُهر اوضاع و احوال اجتماعي خاص آنان را دارد. ي انديشه ورز يا هنرمند هيچ كار ديگري جز باز نماياندن جامعه‌‌ئي كه خود در آن ريشه دارد، نمي‌‌تواند بكند: خواه ازقانون‌هاي آن پيروي كند و خواه عليه آن‌ها مبارزه كرده در برابرشان ايستادگي كند به‌‌هرحال او خود محصول آن [جامعه] است. در تكميل كردن يا درست‌‌گرداندن گرايش‌‌ها و آفرينش‌هائي كه تعهد اجتماعي ندارند، و اساساً از قيد ايدئولوژي آزادند، نيست كه فرهنگ ضرورت‌‌هاي‌‌ايدئولوژيكي به‌خود مي‌گيرد. ايدئولوژي‌ها ازهمان آغاز با جهت‌گيري‌ها و منافع طبقاتي پيوند دارند؛ و صرفاً به‌‌عنوان يك پس ـ انديشه خود را با آن‌ها سازگار نمي‌كنند. در نظر نگرفتن اين مسأله، سبب نشناختن ماهيت آن‌‌ها مي‌ شود. (ادامه دارد)

الگو:چپ‌چين ترجمة فرشته مولوي الگو:پايان چپ‌چين

پانويس‌هاي متن اصلي

الگو:چپ‌چين 4. Engles, Ludwing Feurbach of Letter Franzus Mehring, 14 July 1893. Der ideologie”, in Gogonwartzprobleme der Soziologie, A. Viorkandi – Fedtachiei, 1949 5. Theodor Geiger, “Kritische Bemerkingen Zum Begriffe 6. Stalin Marksism and Lingursics, 1950. Sozieiogie des Wissena”, Arthur fur Sosiai… und Sot… 7. Karl Mannhoim, “Des Problem einer 8. Ct. Theodor W. Adorno, Einleifung in dle Muslkso…, 1962, p.215 9. Marx, Engels Die deutsche Ideologie, 1953, PP441. 10. Egels Letter to Mehring, 14 July 1893. الگو:پايان چپ‌چين

پانويس‌هاي مترجم

42. Machiavelli: نيكولوما كياول تاريخدان و سياستمدار ايتاليايي 1469ـ1527ـ م.

43. Montaigne: ميشل مونتني، نويسندة فرانسوي، 1533ـ1592 ـ م.

44. La Bruyere: ژان دولابروبر، نويسنده و تاريخدان و حقوقدان فرانسوي، 1645ـ1696ـ م.

45. La Rochelouctuld: نويسندة فرانسوي، 1613ـ1680ـ م.

الگو:چپ‌چين 46. Chamfort الگو:پايان چپ‌چين