زندگی در یک نجیبخانهٔ تگزاس: تفاوت بین نسخهها
(پایانِ تایپ) |
(در حال بازنگری.) |
||
سطر ۱۵: | سطر ۱۵: | ||
[[Image:21-023.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۱ صفحه ۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۱ صفحه ۲۳]] | [[Image:21-023.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۲۱ صفحه ۲۳|کتاب جمعه سال اول شماره ۲۱ صفحه ۲۳]] | ||
− | |||
+ | '''چارلز بوکوفسکی''' | ||
− | |||
+ | '''چارلز بوکوفسکی،''' چنان که در مقدمهٔ داستان دیگری از او [[دشمن شمارهٔ یک اجتماع|[شمارهٔ ۱۰ کتاب جمعه]]] آوردیم، نویسندهٔ اعماق آمریکاست و هر نوشتهٔ او «گزارشی نمونهوار است از جامعهٔ افسارگسیخته و بیبندوبار آمریکا، گرفتار بهانواع علتهای روحی و جسمی، تب صنعت، سایهٔ سنگین پلیس و تبلیغات و سکس و الکلیسم»... – داستان حاضر نمونهٔ دیگری است از فسادی که در اعماق این جامعهٔ بیمار میگذرد. | ||
− | + | ---- | |
سطر ۴۷۲: | سطر ۴۷۲: | ||
[[رده:قصه]] | [[رده:قصه]] | ||
[[رده:چارلز بوکوفسکی]] | [[رده:چارلز بوکوفسکی]] | ||
+ | [[رده:م. ع. سپانلو]] |
نسخهٔ ۱۰ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۶:۴۳
چارلز بوکوفسکی
چارلز بوکوفسکی، چنان که در مقدمهٔ داستان دیگری از او [شمارهٔ ۱۰ کتاب جمعه] آوردیم، نویسندهٔ اعماق آمریکاست و هر نوشتهٔ او «گزارشی نمونهوار است از جامعهٔ افسارگسیخته و بیبندوبار آمریکا، گرفتار بهانواع علتهای روحی و جسمی، تب صنعت، سایهٔ سنگین پلیس و تبلیغات و سکس و الکلیسم»... – داستان حاضر نمونهٔ دیگری است از فسادی که در اعماق این جامعهٔ بیمار میگذرد.
در یکی از شهرکهای تگزاس از اتوبوس پریدم بیرون. هوا سرد بود. من یبوست داشتم. امّا بختم زد و اتاق درندشت ترتمیزی گیرم آمد بههفتهئی حدود پنج دلار، که یک بخاری دیواری هم داشت.
تازه لباسم را در آوردهام که، یک سیاه برزنگیِ هاف هافو جَلدی میپرد تو اتاق با سیخ بلندی بنا میکند بهحفاری توبخاری. آن تو هیزمی بههم نمیرسد و من حیرانم که کاکا با سیخکش مشغول چه عملیاتی است. بعد مرا میسوکد، دل و جرأتی پیدا میکند و صدای ناهنجاری از خودش در میآورد: «اِی... سْ... اِی... سْ»
فکر کردم: «چراشو نمیدونم، امّا انگار منو جای اواخواهرا گرفته. منتها امّا چون من ازاوناش نیستم از دستم واسش کاری بر نمیاد... واه که زندگی همینه و تا بوده دنیا بههمین گَندی بوده...»
کاکا پیری، سیخ بهدست دور اتاق شلنگ میاندازد و بعد زحمت را کم میکند.
چپیدهام تو تخت. سفرِ با اتوبوس همیشه مزاجم را مختل میکند. بیخوابم میکند. حالا بگذریم از این که من اساساً آدم بدخوابی هستم.
خلاصه، کاکای سیخ بهدست گورش را گم کرده و من روی تخت دراز کشیدهام و بهخودم میگویم «اگه خوب از خودت مواظبت کنی بعید نیست سه روز دیگه مزاجت اجابت کنه.»
دوباره در باز میشود، و این بار آفتابِ جمال یک مخلوق مؤدب طلوع میکند. خانم زانو میزند و سرگرم رُفت و روب خاکسترها میشود و یکریز خودش را میجنباند.
- با یه دختر خوشگل چه طوری؟
- نُچْ، حسابی درب و داغونم، با اتوبوس اومدهم. فقط دلم میخواد بگیرم تخت بخوابم.
- هیچی بهتر از یه جنس ترتمیز نمیتونه کمکت کنه بخوابیها... پنج دلار فقط.
- بت گفتم که: خیلی خستهام.
- یه تیکّهٔ محشر. تمیزِ تمیز...
- کجاهس؟
- جلو روته.
حالا ایستاده روبهروی من.
- متأسفم. داغونِ داغونم.
- خُب. دو دلار. با تو مایهکاری حساب میکنم.
- متأسفم.
این یکی هم میزند بیرون. دو سه دقیقه بعدش صدای کاکا سیاه را میشنوم که میگوید:
- چی؟ عُرضه نداشتی حالشو جا بیاری؟ بهترین اتاقو بهش دادم فقط فقط بهپنج دلار، حالا تو زِر میزنی که نخواستت؟
- ولی، برونو، من سعی خودمو کردم، جونِ برونو سعیمو کردم.
- کثافتِ لگوری.
صدای ساز و ضربش بلند میشود. گیرم نه با مشت و این حرفها: آقایانِ پدر مادردار مواظبند صورت طرف خراب نشود و جنس از ریخت نیفتد. این است که سیلی را فقط روی لُپّ و شقیقه میآرند پائین، و تازه هوای کار را هم دارند که انگشتشان تو چشم و چار یارو نرود کورش کند. امّا برونو بهگمانم سابق مهتر طویله بود. این را از سر و صدائی که دستهایش در میآورد میشد فهمید.
دختره که هوار میکشید خودش را انداخت طرف دیوار که در برود ولی داداشْ برونو با یک ضربهٔ مستقیم توی گود نگهش داشت. دختره در فاصلهٔ میان دیوار و رگبارِ مشتها والس میرقصید و جیغ میکشید، و من تو تخت دراز کشیده بودم فکر میکردم که: «البته گاهی تو زندگی لازم هس که آدم مداخله کنه، امّا این جا راستی راستی هیچ صرف نمیکنه پاتو همچین معرکهئی بذارم. اگر از اول میدونستم حتماً یه چَن دیقهئی با دختره فداکاری میکردم.»
بالأخره خوابم برد.
صبح پاشدم لباس پوشیدم. خُب، این که گفتن نداره. امّا یبوست همانجور باقی بود. بعدش زدم بهخیابان، قدم میزدم و سرسری مغازههای عکاسی را سیاحت میکردم. وارد اولیش شدم.
- میخوایْن عکس بندازین؟
مو خرمائی تودلبرویی بود و لبخندی تحویلم داد.
- با این دماغ دسته هونگی؟ نه بابا. من دارم پیِ گلوریاوستاوْن میگردم.
- گلوریا وستاون؟... خود من هستم.
پاهایش را انداخت روی هم، دامنش جست بالا. تو دلم گفتم: «میمیره واسه اینکه بفهمه گربه کجا تخم میکنه!»
- چه فرمایشها میفرمائید. شما گلوریاوستاوْن کجا بودین؟ من و اون تو اتوبوسی که باش از لوسآنجلس میاومدیم آشنا شدیم.
خب، مگه اون چیچی داره که من ندارم؟
- حقیقتش، من متوجه شدم که والدهاش یه مغازهٔ عکاسی داره، و حالا با این نشونی دارم پِیِش میگردم. تو اتوبوس بینمون یه اتفاقی افتاد.
- البته منظورتون اینه که اون تو موفق نشدین بینتون اتفاقی بیفته.
- با همدیگه آشنا شدیم. وقتی اون پیاده میشد چشماش پرِ اشک بود.
من تا نیواُرلئان رفتم، امّا اونجا دوباره اتوبوس گرفتم و برگشتم.
آخه گلوریا اولین زنیه که واسه من آب غوره گرفته.
- اگه از من میپرسین واسه یه چیز دیگه گریه میکرده.
- این فکرو منم کردم، امّا بعدش مسافرای دیگه چیزائی بهِم گفتن که رأیم عوض شد.
- تنها اطلاعی که دارین اینه که مادرش دکّون عکاسی داره؟
- آره.
- پس گوش کنین! من با مدیر مهمترین روزنومهٔ شهر آشنام.
- تعجبی نداره.
این را گفتم و بهساقهاش نگاه کردم.
- اسم و آدرستونو بدین من، حکایتتونو براش تعریف میکنم. فقط لازمه یه مقدار جزئیاتشو عوض کنیم. مثلاً بهتره شما با هم تو یه هواپیما آشنا شده باشین. متوجهی؟ تو اَبرا و رعد و برق و این حرفا. اون وقت از هم جدا شدین و دیگه همدیگرو ندیدین. موافقی؟ شما از نیواُرلئان دوباره سوار طیاره شدین و تنها چیزی که میدونستین این بوده که مامانش عکاسه. اینا تو روزنامهٔ فردا چاپ میشه... در ستونِ «قلبهای تنها». او – کی؟
اینجا دومین یا سومین شهرِ مهم تگزاس بود و من یک ارباب بهچشم خلائق میآمدم. قدم زنان رفتم اولین بار.
در مقایسه با این وقت روز، جماعت زیادی تو بار بودند. روی تنها چارپایهٔ خالی نشستم. درواقع باید بگویم دو تا چارپایه خالی بود. یکی طرف چپ یکی طرف راستِ یک گامبویِ بیشاخ و دُم که بیست و هفت هشت سال سن داشت، دو متروبیست سانتیمتر قد، صدوبیست کیلو گوشت لخم.
بهزحمت خودم را رو یکی از چارپایهها مستقر کردم و یک آبجو خواستم که یک نفسه بالا رفتم و گفتم یکی دیگه.
یارو گامبوئه درآمد که: - کلی نشاط میکونم وقتی یکی رو میبینم که این جوری میریزه تو خندق بلا. این جا فقط بچه مزلّفارو میبینی که میان میشینن یه نصفه آبجو رو چَن ساعت توک میزنن. آشغالا!... از اون حالتی که آرنجِتو بلن میکونی خیلی عشقی شدم تو بمیری، غریبه! بِنال ببینم، این حوالی کارت چیه؟ بچهٔ کجائی؟
- من این حوالی کاری ندارم. اهل کالیفرنیام.
- ببینم مقصد مخصوصی نداری؟
- نه. همین جوری ول میگردم. مقصد خاصی ندارم.
نصفی از آبجوی دومم را هم سر کشیدم.
گامبو گفت: - خیلی ازت نشاط میکونم غریبه. خوش دارم یه رازیرو بِت بگم. گیرم اونوباس بیخِ گوشت بگم، واسهئی که گرچه من یه پا پهلوونم، میترسم کسی تَره هم بَراما خورد نکونه. خودم و خودت.
همان جور که آبجوم را تمام میکردم گفتم:
- بنال بینم!
گامبو خراب شد رو مَن و زیر گوشم پچپچ کرد:
- تگزاسیها بوگند میدن.
نگاهی بهدوربرم کردم، شانهئی بالا انداختم و خیلی راحت گفتم:
عشق است!
وقتی گامبو ضربه را رها کرد، در یک آن من خودم را زیر میزی پیدا کردم که پیشخدمت داشت برای شب آمادهاش میکرد. زمین را چارچنگولی چسبیدم و از آن زیر سُریدم بیرون. دهنم را پاک کردم و دیدم همهٔ مشتریها دارند بهریشم میخندند.
خب دیگر، فلنگ را بستم.
بعد، جلو هتل که رسیدم دیدم در بسته است یک تکّه روزنامه چسباندهاند روی آن.
- هی! میتونم بیام تو؟
- کی هستی؟
- بوکوفسکی. اتاق ۱۰۲. اجارهٔ یه هفتهمم پیش دادم.
- «بُز» نداشتی؟
- بز؟
- ترتیبات.
- ترتیبات؟
مردک گفت: - هیچی بابا، بیا تو!
هنوز، ده دقیقه نگذشته بود، تو تخت بودم. پردههای پشهبند از اطراف تخت جمع شده بود آن بالا. پشهبند، دورتا دور تخت را که حسابی درندشت بود طاق هم داشت میگرفت. پردههایش را پائین انداختم و میانش دراز کشیدم. قضیه کمی بهنظرم عجیب میآمد، امّا کلّ وضع عجیبتر بود.
بیهوا کلیدی تو قفل چرخید، در اتاق باز شد و یک دختر سیاه، کوچولو و قلمبه، با قیافهئی بفهمی نفهمی خوشگل و پَرو پای پُر و پیمان آمد تو.
- پاشو جیگر، وقت عوض کردن ملافههاس.
- امّا من تازه دیروز اومدم این جا.
- جیگر! روز عوض کردن ملافهها ربطی بهروز اومدنِ تو نداره. یاالـله، پاشو، اون ته عنّابی رو بُلن کن بذار بهکارم برسم.
- باشه، حرفی نیس.
لُختِ لُخت از تخت پریدم پائین. بهنظر نیامد که جا خورده باشد. انگار نه انگار.
- شانس داشتی با این تختخواب عالی، جیگر! بهترین تخت و بهترین اتاق هتل بهتو رسیده.
- آره، همه میگن که من خوش اقبالم.
ملافهها را پهن میکرد، و من هم محو هیکل گرد و قلنبهاش بودم که بهرُخم میکشید. بعد ایستاد جلو من و گفت:
- بفرما جیگر، گهوارهات حاضره. بهچیزی احتیاج نداری؟
- خوب، یه جعبه آبجو قوطی برسون.
- میرم برات میارم. پولشو رد کن.
پول را بش دادم و تو دلم گفتم: «خوبه، اقلاً این یه نفرو دیگه تو عمرم نخواهم دید.»
پشهبند را مرتب کردم و تصمیم گرفتم که بیخیال بگیرم تخت بخوابم، که سیاهِ قلمه برگشت. پشهبند را زدم بالا، دوتائی نشستیم بهخالی کردنِ قوطیها و گپ زدن. بش گفتم:
- یه خورده از خودت برام بگو.
کمی توهم رفت اما بنا کرد تعریف کردن. هیچ متوجه نبودم چه مدتی ورّاجی کردیم. خُب، و بالأخره... و این یکی از بهترین حوادث زندگی من بود.
صبح فردا ازخواب که بیدار شدم رفتم روزنامه خریدم. ماجرای من با آب و تاب تمام در سرمقالهٔ روزنامهٔ معروف ولایت چاپ شده بود. اسمم را هم آورده بودند: چارلز بوکوفسکی، داستاننویس، روزنامهنگار، سیّاح بزرگ... خانم زیبا و من درمیان ابرها یکدیگر را بازشناخته بودیم. او در تگزاس پیاده شده بود. و من میبایست برای انجام مأموریتی تا نیواُرلئان بروم امّا من که تصویر خانم زیبا لحظهئی از برابر چشمانم دور نمیشد بیدرنگ هواپیمای برگشت را سوار شده بودم، و تنها سرنخی که داشتم این بوده که مامان دختره مغازهٔ عکاسی دارد.
برگشتم هتل و یک نیمی ویسکی و پنج شش تا آبجو بالا انداختم... و بالأخره مزاج هم اجابت کرد، که این اتفاق مهم حتماً باید چاپ میشد.
رفتم تو پشهبند دراز بکشم، که تلفن زنگ زد:
- آقای بوکوفسکی، سردبیر روزنامه با شما... ارتباط برقرار شد؟
- بله... الو!
- چارلز بوکوفسکی؟
- بله.
- اول بفرمائید شما در اون هتلِ بدنام چه میکنین؟
- چهطور؟ آدمهای بسیار آبرومندی بهنظر میان.
- آقا، اون جا کثیفترین نجیب خونهٔ این شهره. پونزده ساله تلاش میکنیم بتونیم بهنحوی درشو تخته کنیم، چرا اونجا رفتید شما؟
- خُب، هوا سرد بود، منم اولین دری رو که دیدم واکردم. رفتم تو. آخه با اتوبوس اومده بودم. واقعاً سرد بود.
چی؟ یادتون رفته موافقت کردین که با طیاره اومده باشین؟
- نه.
- بههرحال، نشونی اون خانمو گیر آوردم، میخواهیدش؟
- حتماً. البته اگه شما موافق باشین، والّا اصلاً حرفشم نزنیم.
- من فقط حیرونم که شما تو همچو مکانی چه میکنین.
- یه چیز مسلّمه: شما ارباب مهمترین ورقپارهٔ محلی هستین. و لطف کردین بهمن تلفن زدین، من هم تو یک نجیب خونهٔ تگزاس هستم. پس بهتره دیگه راجع بهاین موضوع حرف نزنیم... زَنَک گریه میکرد، منم نمیدونستم چرا، و همین پدرمو درآورده بود. من سوار اولین اتوبوس شدم و...
- گوش کنین!
- چی رو گوش کنم؟
- نشونی... من نشونی اونو میدم شما. خانمه هم مقالهرو خونده، حتی سفیدیاشم خونده. تلفن زده میخواد ببینهتون. البته من بهش نگفتم شما کجا اقامت دارین. ما تگزاسیها خیلی مبادی آدابیم.
- میدونم. شب پیش این مطلبو تا دینش حالیم کردن، تو یه بار.
- لابد واسه این که زیادی نوش جان فرموده بودین.
- من نوش جان نمیفرمایم، خیلی ساده «پاتیل میشم».
- راستش دارم از خودم میپرسم که واقعاً باید این نشونی رو بهشما بدم یا نه!
- خُب، حالا که این جوره اصلاً فراموش کنین.
و گوشی را گذاشتم.
تلفن.
- تلفن برای شماست آقای بوکوفسکی ... سردبیر روزنامه...
- وصلش کنین.
- گوش کنین آقای بوکوفسکی. ماجرای شما توجه عدهٔ زیادی از خوانندههای مارو جلب کرده. همه میخوان آخرشو بدونن.
- بهنویسندههاتون بگین از تخیّل خودشون استفاده کنن، ته قصه رو بسازن.
- بهمن بگین، البته اگه اسباب ناراحتیتون نمیشه: شما چه طوری نونتونو در میارین؟
- کار نمیکنم.
- یعنی کارتون فقط اینه که از این اتوبوس بپرین تو اون اتوبوس و خانمهای جوونو گریه بندازین؟
- این مطلب برا آدمای تازه بهدورون رسیده قابل فهم نیست.
- باشه، ولی خودمم تو این جریان دارم خطر میکنم.
آدرس را بهام داد.
- راه روبراتون شرح میدم.
- زحمت نکشین، من که تونستهم نجیب خونهرو پیدا کنم حتماً اون خونهرم میتونم پیدا کنم.
گفت: - من یه چیزیرو تو شما نمیپسندم.
گفتم: - ول معطّلین. اگه هیکل نابی داشته باشه براتون تعریف میکنم.
تلفن را قطع کردم.
ساختمان کوچکی بود که بهاش رنگ بلوطی زده بودند. پیرزنی در را باز کرد.
- من چارلز بوکوفسکی هسّم. اومدم خانم گلوریاوستاون رو ببینم.
- من مادرشم. یعنی شما همون آقای تو هواپیما هستین؟
- من آقای تو اتوبوسم.
- گلوریا تا مطلبو خوند شصتش خبردار شد.
- عالیه! خوب... حالا؟
- بفرمائین تو.
وارد شدم. پیرزن صدا زد:
- گلو...ریا!
گلوریا وارد شد. مرتب و جدّی. یکی از آن تگزاسیهائی که از شدت سلامتی باد در میکنند.
- از این طرف بیائین. مامان، ما رو تنها بذارین.
گلوریا مرا بهاتاق خودش راهنمائی کرد ولی در را باز گذاشت.
ایستاده بودیم. دور از هم.
ازم پرسید: - در زندگی چه میکنین؟
- نویسنده هستم.
- آه... آفرین! ناشرتون کیه؟
- تا حالا که هیچی چاپ نکردهم.
- آه... پس در این صورت هنوز نویسندهٔ نویسنده نیستین.
- درسته. و درحال حاضر تو یک نجیبخونهم اقامت دارم.
- ها؟
- خدمتتون عرض کردم همین طوره که میفرمائین: هنوز نویسندهٔ نویسنده نیستم.
- نه... بعد از اون... یه چیزی بعد از اون گفتین.
- خدمتتون عرض کردم که درحال حاضرم تو یه نجیبخونه اقامت دارم.
- همیشه این کار رو میکنین؟
- نه!
- چطور شده که شما تو ارتش خدمت نمیکنین؟
- والّـله، منو نخواستن.
- شوخی میکنین.
- خوشبختانه نه!
- علاقه ندارید جنگ کنین؟
- نه!
- امّا آخه اونا پرلهاربر رو بمبارون کردن، مگه نه؟
- میدونم.
- دلتون نمیخواد علیه آدولف هیتلر جنگ کنین؟
- راستش نه. منم درست بهاندازه دیگرون بهاین کار علاقه دارم. نه کمتر و نه بیشتر.
- انگار زیادی لَش تشیف دارین.
- کاملاً درسته. من از آدمکشی ککم هم نمیگزه. گیرم اصلاً موندن تو یه سربازخونه برام قابل تحمل نیست. میان یه جمع خرناسکِش، که بعد هم یه پفیوزی با شیپور بیدارباش از خواب بلندم کنه. هیچ هم خوش ندارم خودمو تو اون اوضاعِ گُه مرغی بندازم که زنده زنده پوستمو بکَنن. پوست حساسی دارم.
- خوشحالم که بالأخره فهمیدم دست کم یه عضو حساس تو هیکل سرکار بههم میرسه.
- خودمم همین طور. ولی ترجیح میدادم که اون عضو پوست، من نباشه.
- شاید بهتر باشه که شما با پوست تون چیز بنویسین.
- شاید بهتر باشه که شمام با... برشیطون لعنت!
- هم خیلی پررو هستین، هم خیلی لَش. ولگردی فاشیست مسلکو باید حسابی ادب کرد. نامزد من ستوان نیروی دریائیه. الآنه اگه این جا بود دک و پوزتونو له و لورده میکرد.
- ممکنه. امّا دراون صورت من بازم پرروتر میشدم.
- دست کم بهتون میفهموند که چطور یه جنتلمن باشین.
- حق با شماس. اگه من موسولینیرو میکشتم اون وقت یه جنتلمن بودم؟
- مسلماً.
- در این صورت همین فردا عالیالطلوع دست بهکار میشم.
- فکر میکردم ارتش شما رو نمیخواد.
- میدونم.
یک لحظه بدون حرف روبهروی هم ایستادیم. گفتم:
- گوش کنین، میتونم یه چیزی ازتون بپرسم؟
- بپرسین.
- چرا میخواستین همراتون از اتوبوس پیاده شم؟ چرا وقتی قبول نکردم اون جور آبغوره گرفتین؟
- بهدلیل قیافهٔ شما. شما بدجوری زشت هستین. خودتونم میدونین؟
- معلومه که میدونم.
- خوب. قیافهتون زشت هس، امّا عوضش یه غمی توشه. راستش از دیدن شما بود که غصهام شد نه از رفتنتون. چرا قیافهٔ شما این قده غمناکه؟
- یا پیغمبر!
بلند شدم و بیخداحافظی زدم بیرون.
پیاده برگشتم بهنجیبخانه. دربان مرا شناخت:
- هی، قهرمان، دربارهٔ چی اختلاط کردین؟
- هیچی. فقط بحثی بود دربارهٔ تگزاس.
- تگزاس؟ با تگزاس موافق بودی یا مخالف؟
- البته موافق.
- زندگی سخته، قهرمان!
- میدونم.
رفتم بهاتاقم. گوشی را برداشتم و از تلفنچی سردبیر روزنامه را خواستم.
- روز بخیر رفیق. من بوکوفسکی.
- دیدیش؟
- دیدمش.
- وضع جور شد؟
- زرشک! راستی زرشک! بیخودی یه ساعت وقتمو تلف کردم. همینو بهخوانندگانتون بگین.
تلفن را قطع کردم.
آمدم بیرون و رفتم تو بار دیروزی. هیچّی عوض نشده بود. گامبو همان جای دیروزش نشسته بود. میان دو تا چارپایهٔ خالی نشستم و دوتا آبجو خبر کردم. اولی را یک ضرب بالا انداختم و بعد، نصف دومی را سر کشیدم. گامبو گفت:
- اوهو... ریفیقِ دیروز خودمونه. چهطوری؟
- پوستم خیلی حسّاسه.
- منو یادت میاد؟
- تو رو یادم میاد.
- فِک میکردم دیگه نیمیبینمت.
- حالا که داری میبینی. چهطوره یه جزئی تفریح کنیم؟
- غریبه، این جا تو تگزاس کِسی تفریح نمیکونه.
- اوه... دارمت.
- هَنو فِک میکونی تگزاسیها بوگند میدن؟
- اون که بعله!
این را گفتم، خودم را انداختم زیر میز، سینهخیز از آن ورش بیرون آمدم، بلند شدم زدم بهچاک و پیاده برگشتم نجیبخانه.
فردا روزنامه توضیح داده بود که ماجرای عشقی «بدفرجام ازآب درآمده و من ناگزیر بهقصد نیواُرلئان سوار هواپیما شدهام».
قُبُل مَنقلم را جمع کردم رفتم ایستگاه اتوبوس. در نیواُرلئان اول یک اتاق حسابی جستم، بعد رفتم پی کار و زندگیم. بریدههای روزنامه را پانزده روزی با خودم نگهداشتم بعد ریختمشان دور.
نه. شما بودید نگهشان میداشتید؟
ترجمهٔ م – ع. سپانلو