ژرژ سهفهریس*: تفاوت بین نسخهها
(بازنگری شد) |
|||
(۲ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۱ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۸۵: | سطر ۸۵: | ||
و میپندارم در مدرسه چیزهائی آموختم | و میپندارم در مدرسه چیزهائی آموختم | ||
− | چرا که | + | چرا که خشکْ کُنِ روی میزم نیز سبز بود. |
ریشههای درختان که در گرمای زمستان | ریشههای درختان که در گرمای زمستان | ||
سطر ۲۹۰: | سطر ۲۹۰: | ||
==پاورقیها== | ==پاورقیها== | ||
+ | |||
:{{تک ستاره}} George Seferis، که در یونانی '''گیوگوس سهفه ریس''' و نامی مستعار است. نام اصلی او '''گیورگوس سهفهریادِس''' است. | :{{تک ستاره}} George Seferis، که در یونانی '''گیوگوس سهفه ریس''' و نامی مستعار است. نام اصلی او '''گیورگوس سهفهریادِس''' است. | ||
#{{پاورقی|۱}}. Paul Valery | #{{پاورقی|۱}}. Paul Valery | ||
سطر ۳۰۵: | سطر ۳۰۶: | ||
[[رده:شعر]] | [[رده:شعر]] | ||
[[رده:ژرژ سهفهریس]] | [[رده:ژرژ سهفهریس]] | ||
+ | [[رده:مقالات نهاییشده]] | ||
+ | |||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱ نوامبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۹:۰۰
ژرژ سهفه ریس یکی از مهمترین پایهگذاران شعر معاصر یونان است که از سال ۱۹۳۵ بهاین سو نفوذی بیپایان بر شاعران جوان کشور خود داشته است. اهمیت و اعتبار جهانی شعر او بهحدّی بود که در سال ۱۹۶۳ بهدریافت جایزهٔ نوبل در ادبیات نایل آمد.
سهفه ریس در ۲۹ ژانویه ۱۹۰۰ در شهر سمیرنا در آسیای صغیر متولد شد. پدرش حقوقدان و شاعر بود و او نیز راه پدر را برگزید. از سال ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۴ در پاریس بهتحصیل حقوق پرداخت و با دنیای شعر و ادب انس گرفت. سپس یک سال و نیم در انگلستان گذاراند و در سال ۱۹۲۶ وارد خدمات سیاسی کشورش شد و بیشتر عمر خود را در مقامات گوناگون سیاسی در خارج از یونان سپری کرد. ده سال آخر زندگی سیاسیش را سفیر یونان در کشورهای مختلف خاورمیانه و سپس انگلستان بود. از چندین دانشگاه معتبر دنیا درجهٔ دکترای افتخاری گرفت، و هنگامی که ژنرالها در یونان قدرت را بهدست گرفتند حکومت دیکتاتوری آنان را محکوم کرد و بهسال ۱۹۷۱ چشم از جهان پوشید.
با این که سهفه ریس سالهای درازی دور از یونان زندگی کرده و گاه در آثارش تأثیراتی از شاعران پارهئی از کشورهای دیگر دیده میشود، شعرش از بنیانهای سنّتی یونان باستان نشأت گرفته است. مایههای اساسی شعر او ترانهها و آوازهای عامیانهٔ سنتی، با ادبیات کهن جزیره ٔکرت و بهویژه شعر حماسی قرون وسطائی آن و اسطورهها و افسانههای یونان باستان است؛ و بر چنین زمینهئی است که سهفه ریس عناصر اساسی شعرش را استوار کرده است.
با این وصف، شعر او زبان گویای واقعیتهای معاصر یونان است. هنر او در این است که نخست زمینهٔ شعریِ واقعبینانهئی را پدید میآورد و آنگاه شخصیتهای افسانهئی و اسطورهئی را وارد صحنه میکند. بدینسان اسطوره در شعر سهفه ریس زندگی کامل مییابد و زبانها و دنیاهای کهنه و نو در استعارهها با هم پیوند میخورد. فیالمثل مسافر امروزین در سفرهای خویش برداشتی همچون اودیسهئوس دارد، و اودیسهئوس نشانهئی نمادین از سرنوشت خود در زمینهئی نو میبیند. سرزمینهای متروک، خشک و فراموش شده، و دریای آرام و پر از تلخکامی که بارها و بارها در اشعار سهفه ریس دیده میشود نمادی از سفر پرحرمان اودیسهئوس است که بهبهشت موعود آرزوهایش نمیرسد. و این سرنوشت هر مسافری است سرگردان که چشم انتظار آخرین بندر است؛ آرزوئی که هرگز برآورده نمیشود. و این، حرمانِ پایدارِ سرگشتگان دریاهای بیکران را نشان میدهد. گذشته و حال در شعر سهفه ریس با یکدیگر رابطهئی چنین ناگسستنی پیدا میکنند.
اسطوره و افسانه و سنتها و ادبیات عامیانه، چنان که اشاره شد، چندان در اشعار سهفه ریس بههم تنیده شده است که درک آن را برای غیریونانیها دشوار میکند و آن را بهاسارت ابهامات فراوان درمیآورد. گذشته از این، در این اشعار احساس «ویرانگی» نیز مشاهده میشود که وجه مشخصهٔ شعر بسیاری از شاعران بزرگ اروپائی، آمریکائی و انگلیسی سالهای پس از جنگ جهانی اول است. همچنین علاقهٔ شدید سهفه ریس بهتجربهها و نوآوریهای شاعران فرانسوی معاصرش در سبک و آهنگ شعر، در همان ایّام، این احساس را بهانسان القا میکند که او نیز چونان پل والری[۱] کوشش داشته است بهشعر «ناب» دست یابد. در بسیاری از اشعاری که پس از سال ۱۹۳۵ سروده نفوذ تکنیکی الیوت[۲] و پاند[۳] نیز مشهود است.
با این همه، جوهر اصلی شعر سهفه ریس تجارب شخصی اوست، که بیانگر برداشتی غمانگیز از زندگی است. و او چون شاعری «متعهد» کوشیده است هر آنچه را که از درد انسانی دریافته و احساس کرده در شعر خویش منعکس کند. توانائی و چیرهدستی او در برگرداندن تجربهٔ شخصی یا بینش خود بهاستعارهئی که بیانگر ویژگیهای دوران ماست بهراستی شگفتانگیز است. درواقع سهفه ریس شاعری است ناسیونالیست با دیدی جهانی.
هستهٔ اصلی بسیاری از اشعارش سفر «جان» جاودانگی گذشته، دلتنگیهای خیالآمیز، و درد وطن است. صحنهپردازیهای او ساده و رؤیائی، و بیشتر مربوط بهدریاست. امّا از گل و پرنده و سنگ و مجسمههای شکسته و خرابهها نیز گاه در اشعار خویش سخن بهمیان میآورد. سبک و بیان شعری او نیز چون شاعران سمبولیست و سورآلیست بیپیرایه و فریبا و با ظرافت و زیبائی تغزلی همراه است.
ستراتیسِ دریانورد، یکی از شخصیتهائی است که در بسیاری از اشعار سهفه ریس ظاهر میشود. در این جا ترجمهٔ یکی از مهمترین این اشعار از نظر خوانندگان میگذرد.
۱
سرگذشت دریانورد*
این مرد را چه افتاده است؟
تمام بعدازظهر را دیروز و پریروز و امروز-
نشسته، چشم بهشعلهئی دوخته است.
شبانگاه که از پلهها بهزیر میآمد بههم برخوردیم.
با من گفت:
«تن میمیرد، آب تیره میشود
جان بهتردید گرفتار میآید
و باد از یاد میبرد، همیشه از یاد میبرد
امّا شعله هرگز تغییر نمیکند.»
نیز گفت:
«میدانی من زنی را دوست میدارم که شاید
بهجهان زیرین رفته باشد. امّا بدین سبب نیست که چنین تنها مینمایم.
من که میکوشم چشم در شعلهئی بدوزم
چرا که شعله تغییر ناپذیر است.»
و آنگاه سرگذشت خود را با من در میان نهاد.
۲
کودک
هنگامی که داشتم بزرگ میشدم درختها آزارم میدادند.
چرا تبسم میکنی بهاندیشهٔ بهاری
که با کودکان خردسال بیرحمی میکند؟
من برگهای سبز را دوست میداشتم
و میپندارم در مدرسه چیزهائی آموختم
چرا که خشکْ کُنِ روی میزم نیز سبز بود.
ریشههای درختان که در گرمای زمستان
گِردِ بدنم میپیچیدند
آزارم میدادند.
هنگامی که کودکی بیش نبودم جز این رؤیائی نداشتم،
و بدین گونه بود که بدنم را شناختم.
۳
نوجوان
در تابستان شانزده سالگیم صدائی شگفت
و در گوشم ترانه سرود.
بهیاد میآورم: کنار دریا بود، میان تورهای سرخ
و قایقی متروک، بهسانِ اسکلتی
بر فراز ماسهها.
کوشیدم بدان صدا نزدیکتر شوم و
گوش بر ماسهها نهادم.
صدا از میان رفت
امّا شهاب ثاقبی آنجا بود
پنداری نخستین بار بود که شهاب ثاقب را میدیدم...
و بر لبانم شوریِ امواج.
آن شب ریشههای درختان بهسراغم نیامدند.
روز بعد سفری همچون کتابی مصور
در اندیشهام باز و بسته شد.
اندیشیدم که همه شب کنار دریا روم
و نخست هر آنچه را که میباید دربارهٔ ساحل بیاموزم
و آنگاه راهی دریای بیکرانه شوم.
در سومین روز بر فراز تپهئی دختری را عاشق شدم.
کلبهئی داشت سفید و کوچک بهگونهٔ کلیسائی متروک.
و مادر پیری کنار پنجره، عینک بر چشم و خمیده بر روی بافتنی،
همیشه خاموش.
گلدانی ریحان و گلدانی میخک.
نامش میپندارم واسو بود، یا فرسو یا بیلیو؛
از این رویْ دریا را فراموش کردم.
روز دوشنبهئی در آغاز پاییز
در برابر کلبهٔ سفید کوچک کوزه شکستهئی یافتم.
واسو (بهاختصار) در لباسی سیاه ظاهر شد،
گیسوانش آشفته و چشمهایش سرخ.
چون از او پرسیدم، گفت:
«او مرد؛ و پزشک میگوید از آن رو مرد که ما
بر نخستین سنگ بنای کلبه خروس سیاهی قربانی نکردهایم... چهگونه
میتوانستیم در اینجا چنین خروسی بیابیم... جز پرندههای سفید... و در
بازار نیز تنها مرغ پرکنده میفروشند.»
هرگز نمیپنداشتم غم و مرگ چنین باشند.
آنجا را ترک گفتم و بهدریا بازگشتم.
آن شب در عرشهٔ نیکولاس مقدس
درخت زیتون باستانی را بهخواب دیدم که میگریست.
۴
جوان
یک سال با ناخدا اودیسهئوس سفر کردم.
سرزنده بودم و شاداب.
آن گاه که هوا آرام بود میتوانستم در دماغهٔ کشتی
کنار پَریِ دریائی بنشینم،
ترانهٔ لبان سرخفامش را میسرودم
و ماهیان پرنده را تماشا میکردم.
و در هوای توفانی، از هراس، با سگِ کشتی
بهگوشهٔ انبار پناه میبردم تا گرمم کند.
یک روز صبح، در پایان سال، منارههائی را دیدم
و فرمانده کشتی با من گفت:
«این جا آیا صوفیه است. امشب تو را نزد زنها میبرم.»
و چنین بود که من زنانی را بازشناختم که از پوشاک، تنها جورابی بهپا دارند،
آری، آنها را که ما برمیگزینیم.
جائی بود بس شگفت -
باغی با دو گِردوبُن، آلاچیقی از درختِ مُو، و چشمهئی،
و گِرد بر گِردش دیواری که بر سرِ آن شیشهٔ شکسته نشانده بودند.
جویباری ترانه میسود: «در جریان زندگی من.»
در این هنگام برای نخستین بار قلبی را دیدم
که خدنگی مشهور سوراخش کرده بود
و آن را بهزغال بر دیوار کشیده بودند.
برگهای زردِ تاک را دیدم
که بر زمین افتاده
بهگل و لای برسنگفرشها چسبیده بود،
و من بهعقب، گامی بهسوی کشتی برداشتم.
آنگاه فرمانده کشتی گریبان مرا گرفت
و بهچشمهام درانداخت - با آب گرم و آن همه زندگی پیرامون تن...
اندکی بعد، دخترک که بیخیال با سینهٔ راست خویش بازی میکرد با من گفت:
«من از مَردمِ رودس اَم، سیزده ساله بودم
که درازاء صد پاره* گرفتارم کردند.»
و جویبار ترانه میسرود: «در جریان زندگی من...»
در آن بعد از ظهر خنک، کوزهٔ شکسته فرا یادم آمد
و اندیشیدم:
«او نیز طعمهٔ مرگ خواهد شد؛ امّا آیا چهگونه خواهد مرد؟»
تنها بهاو گفتم:
«هشدار! تباهش مکن! این زندگی تو است.»
آن شب، در کشتی، نتوانستم
کنار پری دریائی بنشینم. از او شرم داشتم.
۵
مَرد
از آن پس جاهائی تازهٔ بسیار دیدهام؛ دشتهای سرسبزی که زمین و آسمان و انسان و بذر را در رطوبتی چیره بههم پیوند میداد؛ درختان چنار و کاج؛ دریاچههائی با تصاویر زیبای پرآژنگ و قوهائی که جاودانهاند، از آن روی که آواز خود را از دست دادهاند۱ – صحنههای چشماندازهائی که همسفر سرسختم باز مینمود: بازیگر سرگردانی که در شیپور بلند خویش، که لبانش را مجروح کرده بود، میدمید و پیوسته هر آنچه را که من مجال یافته بودم در اندیشهٔ خود بسازم با خروشی همچون خروشِ شیپورِ اَریحا ویران میکرد؛ و نیز شمایلی باستانی را که در اتاقی با سقفی کوتاه مشاهده کردم: مردمی بسیار آن را تحسین میکردند. شمایل، رستاخیز لازاروس۲ را نشان میداد. امّا من نه مسیح را بهیاد میآورم نه لازاروس را؛ بل تنها آن حالت نفرت آلودی در خاطر من است که، در گوشهئی، بر چهرهٔ یکی از ناظران معجزه نقاشی شده بود؛ چنان که پنداری آن را استشمام میکند: میکوشید با پارچهٔ بلندی که از سرش آویزان بود جلوِ تنفس خود را بگیرد. این مرد محترمِ دورهٔ رنسانس بهمن آموخت که چندان انتظاری از آن رستاخیز نداشته باشم...
آنان با ما گفتند اگر سرِ تسلیم پیش آرید بر زندگی پیروز میشوید.
تسلیم شدیم و خاکستر یافتیم.
با ما گفتند اگر دوست بدارید بر زندگی پیروز میشوید.
دوست داشتیم و خاکستر یافتیم.
با ما گفتند اگر ترکِ زندگی گوئید بر آن پیروز میشوید.
ترکِ زندگی گفتیم و خاکستر یافتیم.
خاکستر یافتیم. اکنون که باد بهکف داریم، باید که زندگیمان را بازیابیم. پندار من آن است که، آنکه زندگی را باز مییابد – انسانی که از این همه نوشته، از این همه هیجان و شور، از این همه تعارض و از این همه آموزش آزاد شده است – انسانی است همچون خود ما، تنها اندکی بدحافظه. لیکن ما را چنین امکانی نیست: ما هنوز آنچه را که دادهایم بهیاد میآوریم، حالْ آن که او آنچه را که از دادههای خویش بهکف آورده است فرایاد میآورد. یک شعله چه میتواند بهخاطر آورد؟ خود اگر اندکی کمتر از آنچه میباید فرایاد آورد خاموش میشود. اگر اندکی بیش از آنچه میباید فرایاد آورد خاموش میشود. کاش تنها میتوانست، همچنان که میسوزد، بهما بیاموزد که نیک بهیاد آریم! - من دیگر پایان یافتهام. تنها ای کاش دیگری میتوانست از آن جا که من پایان یافتهام آغاز کند! لحظاتی هست که من احساس میکنم چیزی نمانده است که بهمقصد نزدیک شوم، و هر چیزی بهجای خویش آمادهٔ همنوائی است. ماشین در نقطهٔ حرکت است. من حتی میتوانم تصور کنم که بهحرکت درآمده همچون چیزی بیگمان تازه، جان گرفته است. امّا چیز دیگری هم هست: مانعی بینهایت کوچک، دانهٔ شنی که هر دم کوچکتر و کوچکتر میشود امّا هرگز ازمیان نمیرود. نمیدانم چه باید بگویم یا چه باید بکنم. این مانع گاه چون قطرهاشکی است نهفته در یکی از بندهای ارکستر، که تا از میان نرود آن را خاموش نگه میدارد. و من گرفتار این احساس تحملناپذیرم که هر آنچه را از زندگی برای من باقی مانده است برای از میان بردنِ این قطره که در جان من است بسنده نمیتواند بود. و همیشه بندیِ این اندیشه بودهام که اگر قرار باشد مرا زنده بسوزانند این ذرهٔ سرسخت آخر از همه تسلیم خواهد شد.
چه کسی بهدادِ ما خواهد رسید؟ روزگاری، آن زمان که هنوز با کشتی سفر میکردم، نیمروزِ یکی از روزهای آغاز تابستان، درمانده و ناتوان از گرمای خورشید، گام در جزیرهئی نهادم. نسیمی پرلطافت از شمال، مرا غرقهٔ اندیشههائی مهرآمیز کرده بود که دیدم زنی جوان با پیراهنی شفاف که اندام باریک و شوقانگیزِ غزالوارش برآن نقش بسته، و مردی خاموش که در چشمهای او خیره مانده است، با اندک فاصلهئی از او، آمدند و اندکی دورتَرَک از من نشستند. آنان بهزبانی سخن میگفتند که مفهوم من نبود. زنکْ او را جیم مینامید. امّا کلماتی که بدان سخن میگفتند سخت بیوزن مینمود. و نگاهشان پرلطافت بود و شیدا، چندان که چشمهاشان جائی را نمیدید. من همیشه بهیاد آن دوام، زیرا تا جائی که بهیاد دارم آنان تنها کسانی بودند که نگاه حریصانه یا صیدشدهئی را که من در هر شخصِ دیگری دیدهام نداشتند؛ نگاهی بود که آن دو را بهگلهٔ گرگان یا گوسفندان نمیپیوست. همان روز، دیگر باره آن دو را دیدم، در یکی از آن کلیساهای کوچک که درین گونه جزیرهها فراوان است و هنگامی که آدمی راه گم میکند بهآنها برمیخورد و چون راه را باز مییابد بار دیگر گمشان میکند. هنوز با یکدیگر در همان فاصله بودند امّا بعد نزدیکتر شدند و لب برلب یکدیگر نهادند. زنک تصویری خیرهکننده شد و، چون ریزهنقش بود ناپدید شد؛ ازخود پرسیدم آیا اینها میدانند که از تورِ دنیا بیرون آمدهاند؟
زمان آن است که از پیِ کار خود بروم. درختِ کاجی را میشناسم که مشرف بر دریا است. بههنگام نیمروز بهتنهای خسته سایهئی میدهد در مقیاس زندگی ما، و شبانگاه، بادی که از لابهلای برگهای آن میگذرد، ترانهئی پر راز و رمز آغاز میکند، همچون جانهائی که در لحظهئی که میخواهند بههیأت پوست و گوشت درآیند بر مرگ پیروز میشوند. روزگاری من شبی را در پناه این درخت بهبیداری بهروز آوردم و در سپیدهٔ سحر تولدی تازه یافتم. چنان که پنداشتی که مرا تازه از جنگل تراشیدهاند.
کاش انسان دستکم میتوانست چنین زندگی کند!... امّا، مهم نیست.
پاورقیها
- * George Seferis، که در یونانی گیوگوس سهفه ریس و نامی مستعار است. نام اصلی او گیورگوس سهفهریادِس است.
- *^ عنوان اصلی این شعر چنین است: «آقای سْتراتیس تالاسینوس مردی را توصیف میکند» و Thalassinos در یونانی دریانورد معنی میدهد.
- *^ واحد پول عثمانی.
- ^ قوها پیش از مرگ زیباترین آواز خود را میخوانند. پس این قوها که صدائی ندارند نمیتوانند بمیرند. آنها پیش از مرگ مردهاند، پس مرگشان انعکاسی ندارد. (ک. ج.)
- ^ زنده شدن گدای بیمار – لازاروس – بهوسیلهٔ مسیح. در منابع فارسی از او بهنام العازر یاد شده است.