فاشیسم!: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
(استفاده از الگوی چپ‌چین.)
 
(۱۹ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۷ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۶: سطر ۶:
 
[[Image:1-009.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۹|کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۹]]
 
[[Image:1-009.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۹|کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۹]]
  
»سخنرانی برتولت برشت در نخستین کنگره‌ی جهانی نویسندگان« پاریس، ژوئن ۱۹۳۵.
+
'''«سخنرانی برتولت برشت در نخستین کنگرهٔ جهانی نویسندگان» پاریس، ژوئن ۱۹۳۵.'''
  
دوستان، امروز می‌خواهم بی آن‌که نکته‌ی چندان تازه‌ئی را مطرح کنم با شما چند کلمه در باب مبارزه با قدرت‌هائی سخن بگویم که درصددند فرهنگ مغرب‌زمین را، یا بقایای فرهنگی را که مرده‌ریگ یک قرن بهره‌کشی است، در خون و لجن سر به نیست کنند. می‌خواهم توجه شما را تنها به یک نکته‌ی بسیار مهم جلب کنم؛ نکته‌ئی که به نظر من، اگر بخواهیم به شیوه‌ی مؤثری با این قدرت‌های اهریمنی مبارزه کنیم و خاصه این مبارزه را تا نابودی آن قدرت‌ها ادامه دهیم، نباید درباره‌اش کمترین ابهامی باقی بماند.
 
  
نویسندگانی که پلیدی‌ها و فجایع فاشیسم را با پوست و گوشت خود تجربه کرده‌اند و یا دیده‌اند که چگونه دیگران قربانی چنین فجایعی می‌شوند و از این افعال متنفرند، تنها به اعتبار چنین تجربه یا تنفری آمادگی لازم را برای مبارزه با این پلیدی‌ها پیدا نخواهند کرد. ممکن است برخی تصور کنند که تنها شرح و بیان این پلیدی‌ها کافی خواهد بود، بویژه اگر استعداد بی‌نظیر هنری و خشم ناب، آدمی را به شرح و بیان آن فجایع برانگیخته باشد. بی‌تردید، شرح و بیان این پلیدی‌ها بس مهم است. در این‌جا فجایعی روی می‌دهد که باید متوقف شود؛ و در آن‌جا انسان‌ها را به زیر چوب و چماق می‌کشند، و چنین اعمالی نباید تکرار شود. این چیزها دیگر نیازی به شرح و بیان مفصل ندارد. انسان کاسه‌ی صبرش لبریز می‌شود، برانگیخته به پا می‌خیزد و در چنگال دژخیم گرفتار می‌آید. دوستان، این موضوع نیاز به شرح بیشتری دارد.
+
دوستان، امروز می‌خواهم بی آنکه نکتهٔ چندان تازه‌ئی را مطرح کنم با شما چند کلمه در باب مبارزه با قدرت‌هائی سخن بگویم که درصددند فرهنگ مغرب‌زمین را، یا بقایای فرهنگی را که مرده‌ریگ یک قرن بهره‌کشی است، در خون و لجن سر به‌نیست کنند. می‌خواهم توجه شما را تنها به‌یک نکتهٔ بسیار مهم جلب کنم؛ نکته‌ئی که به‌نظر من، اگر بخواهیم به‌شیوهٔ مؤثری با این قدرت‌های اهریمنی مبارزه کنیم و خاصه این مبارزه را تا نابودی آن قدرت‌ها ادامه دهیم، نباید درباره‌اش کمترین ابهامی باقی بماند.
  
احتمالاً انسان برانگیخته می‌شود و این کار دشواری نیست. ولی پی‌آمد آن گرفتار شدن در چنگال دژخیم است، و این دیگر دشوار است. خشم به جوش آمده است و دشمن هم مشخص است، ولی چگونه باید شکستش داد؟ نویسنده می‌تواند بگوید: وظیفه‌ی من محکوم کردن حق‌کشی است و این دیگر بر عهده‌ی خواننده است که چه باید بکند. ولی بدنبال آن، نویسنده به تجربه‌ئی کاملاً ویژه دست می‌یابد. نویسنده متوجه خواهد شد که خشم نیز، همچون همدردی، مقوله‌ئی است مقداری: چیزی که به مقدار معینی وجود دارد و به مقدار معینی می‌تواند ظاهر شود. و بدتر از همه: این خشم همواره به مقداری که لازم خواهد بود ظاهر خواهد شد. برخی از همکاران به من گفته‌اند هنگامی که برای نخستین بار خبر قتل عام رفقای‌مان را به گوش‌شان رساندیم، فریاد نفرت‌شان به هوا برخاست و بسیاری کسان آماده‌ی کمک شدند. و این هنگامی بود که صد نفر را قتل عام کردند. ولی هنگامی که تعداد قربانیان سر به هزاران نفر زد و قتل عام را پایانی به چشم نمی‌آمد، سکوت همه جا را فرا گرفت و دست‌هائی که برای کمک پیش می‌آمد کمتر و کمتر شد. آری چنین است: »وقتی جنایات بُعد وسیعی پیدا کند، از نظرها پنهان می‌ماند. هنگامی که رنج‌ها تحمل‌ناپذیر شود آدمی دیگر فریادها را نمی‌شنود. انسانی را کتک می‌زنند و کسی که این صحنه را می‌بیند از هوش می‌رود. این کاملاً طبیعی است. امّا هنگامی که فجایع، همچون سیل جاری شود، دیگر هیچ‌کس به اعتراض فریاد برنمی‌دارد«.
+
نویسندگانی که پلیدی‌ها و فجایع فاشیسم را با پوست و گوشت خود تجربه کرده‌اند و یا دیده‌اند که چگونه دیگران قربانی چنین فجایعی می‌شوند و از این افعال متنفرند، تنها به‌اعتبار چنین تجربه یا تنفری آمادگی لازم را برای مبارزه با این پلیدی‌ها پیدا نخواهند کرد. ممکن است برخی تصور کنند که تنها شرح و بیان این پلیدی‌ها کافی خواهد بود، بویژه اگر استعداد بی‌نظیر هنری و خشم ناب، آدمی را به‌شرح و بیان آن فجایع برانگیخته باشد. بی‌تردید، شرح و بیان این پلیدی‌ها بس مهم است. در اینجا فجایعی روی می‌دهد که باید متوقف شود؛ و در آنجا انسان‌ها را به‌زیر چوب و چماق می‌کشند، و چنین اعمالی نباید تکرار شود. این چیزها دیگر نیازی به‌شرح و بیان مفصل ندارد. انسان کاسهٔ صبرش لبریز می‌شود، برانگیخته به‌پا می‌خیزد و در چنگال دژخیم گرفتار می‌آید. دوستان، این موضوع نیاز به‌شرح بیشتری دارد.
  
و اکنون وضع چنین است. چگونه می‌توان با آن مقابله کرد؟ آیا هیچ راهی وجود ندارد که انسان‌ها از چشم بستن به روی فجایع مانع شود؟ چرا آدمی در برابر فجایع خود را به کوری می‌زند؟ زیرا که امکانی برای مقابله با آن نمی‌بیند. انسان خود را با درد انسان دیگری که کمکی برای او از دستش برنمی‌آید مشغول نمی‌دارد. آدمی وقتی می‌تواند از فرود ضربه جلوگیری کند که بداند ضربه چه هنگام فرود می‌آید، و بر چه چیز فرود می آید، چرا فرود می‌آید و هدف آن چیست. و تنها هنگامی که انسان بتواند از فرود ضربه جلوگیری کند، یا حتی کمترین امکانی برای جلوگیری از آن وجود داشته باشد، می‌تواند با قربانی همدردی نشان دهد. البته هنگامی هم که ضربه‌های فاجعه صفیرکشان بر سر قربانی فرود می‌آید، آدمی می‌تواند به همدردی برخیزد ولی دیگر نه برای مدتی چندان دراز. به راستی چرا چنین ضربه‌ئی فرود می‌آید؟ چرا فرهنگ را همچون  زباله‌ئی بی‌ارزش به دور می‌ریزند؟ منظورم آن ته‌مانده‌ی فرهنگی است که هنوز برای‌مان باقی مانده. چرا میلیون‌ها انسان، کم و بیش، از هستی ساقط می‌شوند، میلیون‌ها انسانی که اکثرشان چنین فقیر و بی‌چیزند؟
+
احتمالاً انسان برانگیخته می‌شود و این کار دشواری نیست. ولی پی‌آمد آن گرفتار شدن در چنگال دژخیم است، و این دیگر دشوار است. خشم به‌جوش آمده است و دشمن هم مشخص است، ولی چگونه باید شکستش داد؟ نویسنده می‌تواند بگوید: وظیفهٔ من محکوم کردن حق‌کشی است و این دیگر بر عهدهٔ خواننده است که چه باید بکند. ولی بدنبال آن، نویسنده به‌تجربه‌ئی کاملاً ویژه دست می‌یابد. نویسنده متوجه خواهد شد که خشم نیز، همچون همدردی، مقوله‌ئی است مقداری: چیزی که به‌مقدار معینی وجود دارد و به‌مقدار معینی می‌تواند ظاهر شود. و بدتر از همه: این خشم همواره به‌مقداری که لازم خواهد بود ظاهر خواهد شد. برخی از همکاران به‌من گفته‌اند هنگامی که برای نخستین بار خبر قتل عام رفقای‌مان را به‌گوش‌شان رساندیم، فریاد نفرت‌شان به‌هوا برخاست و بسیاری کسان آمادهٔ کمک شدند. و این هنگامی بود که صد نفر را قتل عام کردند. ولی هنگامی که تعداد قربانیان سر به‌هزاران نفر زد و قتل عام را پایانی به‌چشم نمی‌آمد، سکوت همه جا را فرا گرفت و دست‌هائی که برای کمک پیش می‌آمد کمتر و کمتر شد. آری چنین است: «وقتی جنایات بُعد وسیعی پیدا کند، از نظرها پنهان می‌ماند. هنگامی که رنج‌ها تحمل‌ناپذیر شود آدمی دیگر فریادها را نمی‌شنود. انسانی را کتک می‌زنند و کسی که این صحنه را می‌بیند از هوش می‌رود. این کاملاً طبیعی است. امّا هنگامی که فجایع، همچون سیل جاری شود، دیگر هیچ‌کس به‌اعتراض فریاد برنمی‌دارد».
  
برخی از ما برای این سؤال پاسخی دارند. خواهند گفت »علت تمامی این نابسامانی‌ها خشونت و درنده‌خوئی است.« اینان بر این تصورند که شاهد طغیان دهشتناک جمع وسیعی از بشریتند که پیوسته گسترده‌تر و گسترده‌تر می‌شود. جریانی نفرت‌انگیز و بی‌دلیل، طغیانی که ناگهان ظهور می‌کند و احتمالاً، با امید فراوان، به همان ناگهانی نیز فرود می‌نشیند؛ غلیان بی‌امان توحشی غریزی که مدتی دراز سرکوب شده یا به خوابی آرام فرو رفته بوده است.
+
و اکنون وضع چنین است. چگونه می‌توان با آن مقابله کرد؟ آیا هیچ راهی وجود ندارد که انسان‌ها از چشم بستن به‌روی فجایع مانع شود؟ چرا آدمی در برابر فجایع خود را به‌کوری می‌زند؟ زیرا که امکانی برای مقابله با آن نمی‌بیند. انسان خود را با درد انسان دیگری که کمکی برای او از دستش برنمی‌آید مشغول نمی‌دارد. آدمی وقتی می‌تواند از فرود ضربه جلوگیری کند که بداند ضربه چه هنگام فرود می‌آید، و بر چه چیز فرود می آید، چرا فرود می‌آید و هدف آن چیست. و تنها هنگامی که انسان بتواند از فرود ضربه جلوگیری کند، یا حتی کمترین امکانی برای جلوگیری از آن وجود داشته باشد، می‌تواند با قربانی همدردی نشان دهد. البته هنگامی هم که ضربه‌های فاجعه صفیرکشان بر سر قربانی فرود می‌آید، آدمی می‌تواند به‌همدردی برخیزد ولی دیگر نه برای مدتی چندان دراز. به‌راستی چرا چنین ضربه‌ئی فرود می‌آید؟ چرا فرهنگ را همچون زباله‌ئی بی‌ارزش به‌دور می‌ریزند؟ منظورم آن ته‌ ماندهٔ فرهنگی است که هنوز برای‌مان باقی مانده. چرا میلیون‌ها انسان، کم و بیش، از هستی ساقط می‌شوند، میلیون‌ها انسانی که اکثرشان چنین فقیر و بی‌چیزند؟
 +
 
 +
برخی از ما برای این سؤال پاسخی دارند. خواهند گفت «علت تمامی این نابسامانی‌ها خشونت و درنده‌خوئی است.» اینان بر این تصورند که شاهد طغیان دهشتناک جمع وسیعی از بشریتند که پیوسته گسترده‌تر و گسترده‌تر می‌شود. جریانی نفرت‌انگیز و بی‌دلیل، طغیانی که ناگهان ظهور می‌کند و احتمالاً، با امید فراوان، به‌همان ناگهانی نیز فرود می‌نشیند؛ غلیان بی‌امان توحشی غریزی که مدتی دراز سرکوب شده یا به‌خوابی آرام فرو رفته بوده است.
  
 
آنها که چنین پاسخی می‌آورند، خود نیز احساس می‌کنند که این پاسخ برد چندانی ندارد. و نیز خود به‌خوبی می‌دانند که نمی‌توان خشونت و درنده‌خوئی را با تکیه بر نیروهای غریزی، نیروهای شکست‌ناپذیر اهریمنی، توجیه کرد.
 
آنها که چنین پاسخی می‌آورند، خود نیز احساس می‌کنند که این پاسخ برد چندانی ندارد. و نیز خود به‌خوبی می‌دانند که نمی‌توان خشونت و درنده‌خوئی را با تکیه بر نیروهای غریزی، نیروهای شکست‌ناپذیر اهریمنی، توجیه کرد.
  
به این ترتیب، اینان از بی‌توجهی به تربیت نوع بشر سخن می‌گویند: چیزی در این میانه نادیده گرفته شده یا در شتابی که داشته‌اند به آن توجه نکرده‌اند، و حالا باید جبرانش کرد. باید با محبت و مهربانی به مقابله‌ی خشونت رفت. باید به الفاظ بزرگ توسل جست، به سوگندهائی که در گذشته مؤثر افتاده‌اند، به مفاهیم جاودانی »عشق به آزادی، احترام به حیثیت بشری و عدالت«--مفاهیمی که تأثیرشان از لحاظ تاریخی به ثبوت رسیده است. و اینست که به سوگندهای بزرگ توسل می‌جویند. امّا حاصل آن چیست؟ هنگامی که به فاشیسم، نسبت خشونت بدهند، او با تمجید تعصب‌آمیز خشونت پاسخ می‌گوید؛ چون به تعصب متهمش کنند به ستایش تعصب دست می‌زند؛ و زمانی که با اتّهام »تحقیر فرد« مواجه شود، با خیالی آسوده به نفی خود می‌پردازد.
+
به‌این ترتیب، اینان از بی‌توجهی به‌تربیت نوع بشر سخن می‌گویند: چیزی در این میانه نادیده گرفته شده یا در شتابی که داشته‌اند به‌آن توجه نکرده‌اند، و حالا باید جبرانش کرد. باید با محبت و مهربانی به‌مقابلهٔ خشونت رفت. باید به‌الفاظ بزرگ توسل جست، به‌سوگندهائی که در گذشته مؤثر افتاده‌اند، به‌مفاهیم جاودانی «عشق به‌آزادی، احترام به‌حیثیت بشری و عدالت» ـ مفاهیمی که تأثیرشان از لحاظ تاریخی به‌ثبوت رسیده است. و اینست که به‌سوگندهای بزرگ توسل می‌جویند. امّا حاصل آن چیست؟ هنگامی که به‌فاشیسم، نسبت خشونت بدهند، او با تمجید تعصب‌آمیز خشونت پاسخ می‌گوید؛ چون به‌تعصب متهمش کنند به‌ستایش تعصب دست می‌زند؛ و زمانی که با اتّهام «تحقیر خرد» مواجه شود، با خیالی آسوده به‌نفی خود می‌پردازد.
 +
 
 +
فاشیسم نیز معتقد است که در تربیت افراد کوتاهی شده. فاشیسم نیز امید فراوانی به‌نفوذ در مغز انسان‌ها و تسخیر قلوب آنها بسته است. فاشیسم، تعلیم خشونت در مدارس، روزنامه‌ها و تآترها را به‌خشونت حاکم در شکنجه‌گاه‌های خویش می‌افزاید. آری، فاشیسم تمامی ملت را چنین تربیت می‌کند و در تمام طول روز، بی‌وقفه بدین امر مشغول است. فاشیسم نمی‌تواند چیز زیادی به‌تودهٔ مردم بدهد، چون سخت سرگرم «تربیت» انسان‌هاست. غذائی برای مردم ندارد، پس باید تقویت اراده و غلبهٔ بر نفس را تبلیغ کند. نمی‌تواند امر تولید را سر و سامان ببخشد و به‌جنگ نیاز دارد، پس باید به‌تقویت جرأت و روحیهٔ رزمندگی بپردازد. به‌فداکاری نیازمند است، پس باید به‌تشویق حس فداکاری در افراد دست بزند. اینها هم برای خود آرمان‌هائی هستند، توانائی‌هائی که از انسان‌ها خواسته می‌شود و بعضی نیز حتی آرمان‌ها و خواست‌های متعالی به‌شمار می‌آیند. ولی ما می‌دانیم که این آرمان‌ها در خدمت کدامین هدف است، تربیت‌کننده کیست و چه کسانی از چنین تربیتی بهره می‌گیرند: بی‌شک بهره‌گیران، تربیت‌شوندگان نیستند. امّا آرمان‌های ما چگونه است؟ آن عده از ما نیز که علت تمامی این نابسامانی‌ها را خشونت می‌دانند، همانطور که دیده‌ایم تنها از تربیت و فقط از نفوذ در روان انسان‌ها سخن می‌گویند، و دست‌کم هیچ‌گونه سخنی از تدابیر دیگر به‌میان نمی‌آورند. اینان از پرورش روح مهربانی و محبت در آدمی سخن می‌گویند. امّا مهربانی و محبت با طلب مجردِ مهربانی و محبت بدست نمی‌آید. از طریق طلب، در هیچ شرایطی، حتی دشوارترین شرایط، مهربانی و محبت حاصل نمی‌شود؛ همچنان که خشونت تنها از طریق طلب خشونت.
 +
 
 +
من شخصاً به‌موضوع «خشونت به‌خاطر نفس خشونت» باور ندارم. باید از بشریت در برابر این اتهام که خشونت در ذات اوست دفاع کرد، هرچند که خریداری نداشته باشد. به‌نظر من، دوستم «فویشت‌وانگر» (Feuchtwanger)دچار انحراف فکری بزرگی می‌شود وقتی که می‌گوید «خباثت مقدم بر سودجوئی است». او اشتباه می‌کند. خشونت از خشونت فی‌نفسه پدید نمی‌آید، بل از مبادلاتی سرچشمه می‌گیرد که بدون اِعمال خشونت ناممکن است.
 +
 
 +
اوضاع و احوال سرزمین کوچکی که من از آن می‌آیم چندان دهشتناک‌تر از بسیاری سرزمین‌های دیگر نیست. ولی آنجا هر هفته پنج‌هزار رأس از بهترین دام‌های پرواری را از میان می‌برند. این کار زشتی است، ولی انگیزهٔ آن طغیان ناگهانی عطش خونریزی نیست. اگر چنین می‌بود، زشتی کمتری داشت. دلیل از میان بردن دام‌ها و دلیل نابودی فرهنگ، غریزهٔ خشونت نیست. در هر دو مورد، مقداری از کالاهائی که با زحمت و مرارت فراوان تولید شده است نابود می‌شود، چون به‌صورت باری اضافی بر دوش درآمده است. با توجه به‌گرسنگی حاکم بر پنج قارهٔ جهان، چنین تدبیری بی‌تردید جز جنایت نامی ندارد. ولی این کارها فی‌نفسه صورت نمی‌گیرد، به‌هیچ روی چنین نیست. ما امروز در اکثر کشورهای جهان با اوضاع اجتماعی‌ئی روبه‌رو هستیم که در آن انواع جنایات را پاداش‌های فراوانی است در حالی که برای فضایل انسانی باید بهائی بس گزاف پرداخت. «انسان خوب، بی‌دفاع است و آنکه بی‌دفاع است زیر ضربات چماق خرد خواهد شد؛ ولی از طریق اعمال خشونت می‌توان به‌همه چیزی دست یافت. خباثت به‌ده‌هزار سال سابقه پشتگرم است، در حالی که مهربانی و محبت محتاج محافظ است و محافظی پیدا نمی‌کند».
 +
 
 +
اگر نخواهیم که ما نیز همچون دیگران خواستار چیزی غیرممکن شویم، باید بپرهیزیم از این که به‌همین سادگی از مردم مهربانی و محبت طلب کنیم! خود را در معرض این اتهام قرار ندهیم که ما نیز با دادن شعار از مردم خواستار عملی فوق بشری هستیم، یعنی از آنها می‌خواهیم تا به‌مدد فضایل عالی به‌تحمل این اوضاع نابسامان وحشتناک تن دهند، اوضاعی که هرچند امکان تغییر یافتن دارد نباید تغییری پیدا کند.ـ بیائید تنها از فرهنگ سخن نگوئیم!
 +
 
 +
بیایید به‌فرهنگ رحم کنیم، ولی ابتدا نسبت به‌انسان‌ها رحم داشته باشیم! فرهنگ هنگامی نجات می‌یابد که انسان‌ها نجات پیدا کنند. بیائید شیفتهٔ این ادعا نشویم که انسان‌ها در خدمت فرهنگند نه فرهنگ در خدمت انسان‌ها! چنین مدعائی انسان را به‌یاد بازارهای بزرگ می‌اندازد، جائی که انسان‌ها در خدمت دام‌ها هستند و نه دام‌ها در خدمت انسان‌ها!
 +
 
 +
دوستان، قدری عمیق‌تر به‌ریشهٔ نابسامانی‌ها بنگریم!
 +
 
 +
مکتب فکری ارزنده‌ای که هر روز توده‌های وسیع‌تری از مردم سیارهٔ ما، این سیارهٔ جوان را، فرا می‌گیرد می‌گوید که ریشهٔ تمامی نابسامانی‌ها، مناسبات مالکیت حاکم بر جوامع ماست. این مکتب فکری، به‌سادگی تمامی مکتب‌های بزرگ فکری دیگر در میان توده‌هائی از مردم نشر پیدا کرده است که بیش از دیگران از مناسبات مالکیت حاکم و روش‌های وحشیانه‌ئی که برای حفظ آن بکار می‌رود رنج می‌برند.
 +
 
 +
این کتب در کشوری که یک ششم سطح کرهٔ زمین را شامل می‌شود، جائی که محرومان و رنجبران حکومت را در دست گرفته‌اند، به‌مرحلهٔ عمل درآمده است. در آنجا دیگر از نابود کردن دام‌ها و نابودی فرهنگ خبری نیست.
 +
 
 +
بسیاری از ما نویسندگان که فجایع و پلیدی‌های فاشیسم را تجربه کرده‌اند و از آن نفرت دارند هنوز این مکتب را نشناخته‌اند، و هنوز ریشه‌های خشونتی را که از آن نفرت دارند پیدا نکرده‌اند. در مورد این افراد همواره این خطر وجود دارد که فجایع فاشیسم را فجایعی بی‌دلیل تلقی کنند. اینان هواخواه مناسبات مالکیت موجودند، زیرا بر این تصورند که برای حفظ آن نیازی به‌فجایع و خشونت‌های فاشیسم نیست. ولی برای حفظ مناسبات مالکیت موجود، این‌گونه فجایع و خشونت‌ها ضروری است. فاشیست‌ها در این باره دروغ نمی‌گویند، آنها حقیقت را بیان می‌کنند. آن عده از دوستانی که مانند ما از فجایع فاشیسم متنفرند ولی در عین حال می‌خواهند مناسبات مالکیت موجود محفوظ بماند و یا در قبال آن موضعی بی‌تفاوت اختیار می‌کنند قادر به مبارزهٔ قاطع و پی‌گیر با این درنده‌خوئی‌های روزافزون نخواهند بود، چون نمی‌خواهند به‌برقراری مناسبات اجتماعی‌ئی که در آن دیگر درنده‌خوئی را راهی نیست کوچکترین گامی بردارند. ولی آنها که در جست‌وجوی ریشه‌های این نابسامانی‌ها به‌نقش مناسبات مالکیت پی برده‌اند، درکات دوزخی از پلیدی‌ها را یک به یک پشت سر نهاده‌اند و در تک این جهنم زشتی‌ها به جائی رسیده‌اند که جمعی کوچک، سلطهٔ بی‌رحمانهٔ خود را بر تمامی جامعهٔ بشریت حکمفرما کرده است. این جمع سلطه‌اش را بر آن شکلی از مالکیت فردی بنا نهاده که در کار بهره‌کشی از انسان‌هاست و با چنگ و دندان از چنین مناسباتی دفاع می‌کند، از طریق فدا کردن فرهنگی که به‌هیچ روی تن به‌دفاع از چنین نظامی نمی‌دهد و یا به‌کار دفاع از این نظام نمی‌آید، و همراه با امحای تمامی قوانین جامعهٔ بشری، یعنی قوانینی که بشریت قرن‌ها با شهامت تمام در راه‌شان مبارزه کرده است.
 +
 
 +
دوستان، بیائید دربارهٔ مناسبات مالکیت صحبت کنیم!
 +
 
 +
این چیزی بود که می‌خواستم دربارهٔ درنده‌خوئی‌های روزافزون بگویم، تا در اینجا نیز این حرفها زده شده باشد، و یا بهتر بگویم: من نیز آن را مطرح کرده باشم.
 +
 
 +
{{چپ‌چین}}'''برگردان منوچهر فکری‌ارشاد'''{{پایان چپ‌چین}}
  
فاشیسم نیز معتقد است که در تربیت افراد کوتاهی شده. فاشیسم نیز امید فراوانی به نفوذ در مغز انسان‌ها و تسخیر قلوب آنها بسته است. فاشیسم، تعلیم خشونت در مدارس، روزنامه‌ها و تآترها را به خشونت حاکم در شکنجه‌گاه‌های خویش می‌افزاید. آری، فاشیسم تمامی ملت را چنین تربیت می‌کند و در تمام طول روز، بی‌وقفه بدین امر مشغول است. فاشیسم نمی‌تواند چیز زیادی به توده‌ی مردم بدهد، چون سخت سرگرم »تربیت« انسان‌هاست. غذائی برای مردم ندارد، پس باید تقویت اراده و غلبه‌ی بر نفس را تبلیغ کند. نمی‌تواند امر تولید را سر و سامان ببخشد و به جنگ نیاز دارد، پس باید به تقویت جرأت و روحیه‌ی رزمندگی بپردازد. به فداکاری نیازمند است، پس باید به تشویق حس فداکاری در افراد دست بزند. اینها هم برای خود آرمان‌هائی هستند، توانائی‌هائی که از انسان‌ها خواسته می‌شود و بعضی نیز حتی آرمان‌ها و خواست‌های متعالی به شمار می‌آیند. ولی ما می‌دانیم که این آرمان‌ها در خدمت کدامین هدف است، تربیت‌کننده‌ی کیست و چه کسانی از چنین تربیتی بهره می‌گیرند: بی‌شک بهره‌گیران، تربیت‌شوندگان نیستند. امّا آرمان‌های ما چگونه است؟ آن عده از ما نیز که علت تمامی این نابسامانی‌ها را خشونت می‌دانند، همانطور که دیده‌ایم تنها از تربیت و فقط از نفوذ در روان انسان‌ها سخن می‌گویند. و دست‌کم هیچ‌گونه سخنی از تدابیر دیگر به میان نمی‌آورند. اینان از پرورش روح مهربانی و محبت در آدمی سخن می‌گویند. امّا مهربانی و محبت با طلب مجردِ مهربانی و محبت بدست نمی‌آید. از طریق طلب، در هیچ شرایطی، حتی دشوارترین شرایط، مهربانی و محبت حاصل نمی‌شود؛ همچنان که خشونت تنها از طریق طلب خشونت.
 
  
من شخصاً به موضوع »خشونت به خاطر نفس خشونت« باور ندارم. باید از بشریت در برابر این اتهام که خشونت در ذات اوست دفاع کرد. هرچند که خریداری نداشته باشد. به نظر من، دوستم »فویشت‌وانگر« )Feuchtwanger( دچار انحراف فکری بزرگی می‌شود وقتی که می‌گوید »خباثت مقدم بر سودجوئی است«. او اشتباه می‌کند. خشونت از خشونت فی‌نفسه پدید نمی‌آید، بل از مبادلاتی سرچشمه می‌گیرد که بدون اِعمال خشونت ناممکن است.
+
{{لایک}}
  
اوضاع و احوال سرزمین کوچکی که من از آن می‌آیم چندان دهشتناک‌تر از بسیاری سرزمین‌های دیگر نیست. ولی آنجا هر هفته پنج‌هزار رأس از بهترین دام‌های پرواری را از میان می‌برند. این کار زشتی است، ولی انگیزه‌ی آن طغیان ناگهانی عطش خونریزی نیست. اگر چنین می‌بود، زشتی کمتری داشت. دلیل از میان بردن دام‌ها و دلیل نابودی فرهنگ، غریزه‌ی خشونت نیست. در هر دو مورد، مقداری از کالاهائی که با زحمت و مرارت فراوان تولید شده است نابود می‌شود، چون به صورت باری اضافی بر دوش درآمده است. با توجه به گرسنگی حاکم بر پنج قاره‌ی جهان، چنین تدبیری بی‌تردید جز جنایت نامی ندارد. ولی این کارها فی‌نفسه صورت نمی‌گیرد. به هیچ روی چنین نیست. ما امروز در اکثر کشورهای جهان با اوضاع اجتماعی‌ئی روبه‌رو هستیم که در آن انواع جنایات را پاداش‌های فراوانی است در حالی که برای فضایل انسانی باید بهائی بس گزاف پرداخت. »انسان خوب، بی‌دفاع است و آنکه بی‌دفاع است زیر ضربات چماق خرد خواهد شد؛ ولی از طریق اعمال خشونت می‌توان به همه چیزی دست یافت. خباثت به ده‌هزار سال سابقه پشتگرم است، در حالی که مهربانی و محبت محتاج محافظ است و محافظی پیدا نمی‌کند«.
+
[[رده:کتاب جمعه]]
 +
[[رده:کتاب جمعه ۱]]
 +
[[رده:برتولت برشت]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۹ اکتبر ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۱۱

کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۴
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۵
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۶
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۷
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۸
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۹
کتاب جمعه سال اول شماره یک صفحه ۹

«سخنرانی برتولت برشت در نخستین کنگرهٔ جهانی نویسندگان» پاریس، ژوئن ۱۹۳۵.


دوستان، امروز می‌خواهم بی آنکه نکتهٔ چندان تازه‌ئی را مطرح کنم با شما چند کلمه در باب مبارزه با قدرت‌هائی سخن بگویم که درصددند فرهنگ مغرب‌زمین را، یا بقایای فرهنگی را که مرده‌ریگ یک قرن بهره‌کشی است، در خون و لجن سر به‌نیست کنند. می‌خواهم توجه شما را تنها به‌یک نکتهٔ بسیار مهم جلب کنم؛ نکته‌ئی که به‌نظر من، اگر بخواهیم به‌شیوهٔ مؤثری با این قدرت‌های اهریمنی مبارزه کنیم و خاصه این مبارزه را تا نابودی آن قدرت‌ها ادامه دهیم، نباید درباره‌اش کمترین ابهامی باقی بماند.

نویسندگانی که پلیدی‌ها و فجایع فاشیسم را با پوست و گوشت خود تجربه کرده‌اند و یا دیده‌اند که چگونه دیگران قربانی چنین فجایعی می‌شوند و از این افعال متنفرند، تنها به‌اعتبار چنین تجربه یا تنفری آمادگی لازم را برای مبارزه با این پلیدی‌ها پیدا نخواهند کرد. ممکن است برخی تصور کنند که تنها شرح و بیان این پلیدی‌ها کافی خواهد بود، بویژه اگر استعداد بی‌نظیر هنری و خشم ناب، آدمی را به‌شرح و بیان آن فجایع برانگیخته باشد. بی‌تردید، شرح و بیان این پلیدی‌ها بس مهم است. در اینجا فجایعی روی می‌دهد که باید متوقف شود؛ و در آنجا انسان‌ها را به‌زیر چوب و چماق می‌کشند، و چنین اعمالی نباید تکرار شود. این چیزها دیگر نیازی به‌شرح و بیان مفصل ندارد. انسان کاسهٔ صبرش لبریز می‌شود، برانگیخته به‌پا می‌خیزد و در چنگال دژخیم گرفتار می‌آید. دوستان، این موضوع نیاز به‌شرح بیشتری دارد.

احتمالاً انسان برانگیخته می‌شود و این کار دشواری نیست. ولی پی‌آمد آن گرفتار شدن در چنگال دژخیم است، و این دیگر دشوار است. خشم به‌جوش آمده است و دشمن هم مشخص است، ولی چگونه باید شکستش داد؟ نویسنده می‌تواند بگوید: وظیفهٔ من محکوم کردن حق‌کشی است و این دیگر بر عهدهٔ خواننده است که چه باید بکند. ولی بدنبال آن، نویسنده به‌تجربه‌ئی کاملاً ویژه دست می‌یابد. نویسنده متوجه خواهد شد که خشم نیز، همچون همدردی، مقوله‌ئی است مقداری: چیزی که به‌مقدار معینی وجود دارد و به‌مقدار معینی می‌تواند ظاهر شود. و بدتر از همه: این خشم همواره به‌مقداری که لازم خواهد بود ظاهر خواهد شد. برخی از همکاران به‌من گفته‌اند هنگامی که برای نخستین بار خبر قتل عام رفقای‌مان را به‌گوش‌شان رساندیم، فریاد نفرت‌شان به‌هوا برخاست و بسیاری کسان آمادهٔ کمک شدند. و این هنگامی بود که صد نفر را قتل عام کردند. ولی هنگامی که تعداد قربانیان سر به‌هزاران نفر زد و قتل عام را پایانی به‌چشم نمی‌آمد، سکوت همه جا را فرا گرفت و دست‌هائی که برای کمک پیش می‌آمد کمتر و کمتر شد. آری چنین است: «وقتی جنایات بُعد وسیعی پیدا کند، از نظرها پنهان می‌ماند. هنگامی که رنج‌ها تحمل‌ناپذیر شود آدمی دیگر فریادها را نمی‌شنود. انسانی را کتک می‌زنند و کسی که این صحنه را می‌بیند از هوش می‌رود. این کاملاً طبیعی است. امّا هنگامی که فجایع، همچون سیل جاری شود، دیگر هیچ‌کس به‌اعتراض فریاد برنمی‌دارد».

و اکنون وضع چنین است. چگونه می‌توان با آن مقابله کرد؟ آیا هیچ راهی وجود ندارد که انسان‌ها از چشم بستن به‌روی فجایع مانع شود؟ چرا آدمی در برابر فجایع خود را به‌کوری می‌زند؟ زیرا که امکانی برای مقابله با آن نمی‌بیند. انسان خود را با درد انسان دیگری که کمکی برای او از دستش برنمی‌آید مشغول نمی‌دارد. آدمی وقتی می‌تواند از فرود ضربه جلوگیری کند که بداند ضربه چه هنگام فرود می‌آید، و بر چه چیز فرود می آید، چرا فرود می‌آید و هدف آن چیست. و تنها هنگامی که انسان بتواند از فرود ضربه جلوگیری کند، یا حتی کمترین امکانی برای جلوگیری از آن وجود داشته باشد، می‌تواند با قربانی همدردی نشان دهد. البته هنگامی هم که ضربه‌های فاجعه صفیرکشان بر سر قربانی فرود می‌آید، آدمی می‌تواند به‌همدردی برخیزد ولی دیگر نه برای مدتی چندان دراز. به‌راستی چرا چنین ضربه‌ئی فرود می‌آید؟ چرا فرهنگ را همچون زباله‌ئی بی‌ارزش به‌دور می‌ریزند؟ منظورم آن ته‌ ماندهٔ فرهنگی است که هنوز برای‌مان باقی مانده. چرا میلیون‌ها انسان، کم و بیش، از هستی ساقط می‌شوند، میلیون‌ها انسانی که اکثرشان چنین فقیر و بی‌چیزند؟

برخی از ما برای این سؤال پاسخی دارند. خواهند گفت «علت تمامی این نابسامانی‌ها خشونت و درنده‌خوئی است.» اینان بر این تصورند که شاهد طغیان دهشتناک جمع وسیعی از بشریتند که پیوسته گسترده‌تر و گسترده‌تر می‌شود. جریانی نفرت‌انگیز و بی‌دلیل، طغیانی که ناگهان ظهور می‌کند و احتمالاً، با امید فراوان، به‌همان ناگهانی نیز فرود می‌نشیند؛ غلیان بی‌امان توحشی غریزی که مدتی دراز سرکوب شده یا به‌خوابی آرام فرو رفته بوده است.

آنها که چنین پاسخی می‌آورند، خود نیز احساس می‌کنند که این پاسخ برد چندانی ندارد. و نیز خود به‌خوبی می‌دانند که نمی‌توان خشونت و درنده‌خوئی را با تکیه بر نیروهای غریزی، نیروهای شکست‌ناپذیر اهریمنی، توجیه کرد.

به‌این ترتیب، اینان از بی‌توجهی به‌تربیت نوع بشر سخن می‌گویند: چیزی در این میانه نادیده گرفته شده یا در شتابی که داشته‌اند به‌آن توجه نکرده‌اند، و حالا باید جبرانش کرد. باید با محبت و مهربانی به‌مقابلهٔ خشونت رفت. باید به‌الفاظ بزرگ توسل جست، به‌سوگندهائی که در گذشته مؤثر افتاده‌اند، به‌مفاهیم جاودانی «عشق به‌آزادی، احترام به‌حیثیت بشری و عدالت» ـ مفاهیمی که تأثیرشان از لحاظ تاریخی به‌ثبوت رسیده است. و اینست که به‌سوگندهای بزرگ توسل می‌جویند. امّا حاصل آن چیست؟ هنگامی که به‌فاشیسم، نسبت خشونت بدهند، او با تمجید تعصب‌آمیز خشونت پاسخ می‌گوید؛ چون به‌تعصب متهمش کنند به‌ستایش تعصب دست می‌زند؛ و زمانی که با اتّهام «تحقیر خرد» مواجه شود، با خیالی آسوده به‌نفی خود می‌پردازد.

فاشیسم نیز معتقد است که در تربیت افراد کوتاهی شده. فاشیسم نیز امید فراوانی به‌نفوذ در مغز انسان‌ها و تسخیر قلوب آنها بسته است. فاشیسم، تعلیم خشونت در مدارس، روزنامه‌ها و تآترها را به‌خشونت حاکم در شکنجه‌گاه‌های خویش می‌افزاید. آری، فاشیسم تمامی ملت را چنین تربیت می‌کند و در تمام طول روز، بی‌وقفه بدین امر مشغول است. فاشیسم نمی‌تواند چیز زیادی به‌تودهٔ مردم بدهد، چون سخت سرگرم «تربیت» انسان‌هاست. غذائی برای مردم ندارد، پس باید تقویت اراده و غلبهٔ بر نفس را تبلیغ کند. نمی‌تواند امر تولید را سر و سامان ببخشد و به‌جنگ نیاز دارد، پس باید به‌تقویت جرأت و روحیهٔ رزمندگی بپردازد. به‌فداکاری نیازمند است، پس باید به‌تشویق حس فداکاری در افراد دست بزند. اینها هم برای خود آرمان‌هائی هستند، توانائی‌هائی که از انسان‌ها خواسته می‌شود و بعضی نیز حتی آرمان‌ها و خواست‌های متعالی به‌شمار می‌آیند. ولی ما می‌دانیم که این آرمان‌ها در خدمت کدامین هدف است، تربیت‌کننده کیست و چه کسانی از چنین تربیتی بهره می‌گیرند: بی‌شک بهره‌گیران، تربیت‌شوندگان نیستند. امّا آرمان‌های ما چگونه است؟ آن عده از ما نیز که علت تمامی این نابسامانی‌ها را خشونت می‌دانند، همانطور که دیده‌ایم تنها از تربیت و فقط از نفوذ در روان انسان‌ها سخن می‌گویند، و دست‌کم هیچ‌گونه سخنی از تدابیر دیگر به‌میان نمی‌آورند. اینان از پرورش روح مهربانی و محبت در آدمی سخن می‌گویند. امّا مهربانی و محبت با طلب مجردِ مهربانی و محبت بدست نمی‌آید. از طریق طلب، در هیچ شرایطی، حتی دشوارترین شرایط، مهربانی و محبت حاصل نمی‌شود؛ همچنان که خشونت تنها از طریق طلب خشونت.

من شخصاً به‌موضوع «خشونت به‌خاطر نفس خشونت» باور ندارم. باید از بشریت در برابر این اتهام که خشونت در ذات اوست دفاع کرد، هرچند که خریداری نداشته باشد. به‌نظر من، دوستم «فویشت‌وانگر» (Feuchtwanger)دچار انحراف فکری بزرگی می‌شود وقتی که می‌گوید «خباثت مقدم بر سودجوئی است». او اشتباه می‌کند. خشونت از خشونت فی‌نفسه پدید نمی‌آید، بل از مبادلاتی سرچشمه می‌گیرد که بدون اِعمال خشونت ناممکن است.

اوضاع و احوال سرزمین کوچکی که من از آن می‌آیم چندان دهشتناک‌تر از بسیاری سرزمین‌های دیگر نیست. ولی آنجا هر هفته پنج‌هزار رأس از بهترین دام‌های پرواری را از میان می‌برند. این کار زشتی است، ولی انگیزهٔ آن طغیان ناگهانی عطش خونریزی نیست. اگر چنین می‌بود، زشتی کمتری داشت. دلیل از میان بردن دام‌ها و دلیل نابودی فرهنگ، غریزهٔ خشونت نیست. در هر دو مورد، مقداری از کالاهائی که با زحمت و مرارت فراوان تولید شده است نابود می‌شود، چون به‌صورت باری اضافی بر دوش درآمده است. با توجه به‌گرسنگی حاکم بر پنج قارهٔ جهان، چنین تدبیری بی‌تردید جز جنایت نامی ندارد. ولی این کارها فی‌نفسه صورت نمی‌گیرد، به‌هیچ روی چنین نیست. ما امروز در اکثر کشورهای جهان با اوضاع اجتماعی‌ئی روبه‌رو هستیم که در آن انواع جنایات را پاداش‌های فراوانی است در حالی که برای فضایل انسانی باید بهائی بس گزاف پرداخت. «انسان خوب، بی‌دفاع است و آنکه بی‌دفاع است زیر ضربات چماق خرد خواهد شد؛ ولی از طریق اعمال خشونت می‌توان به‌همه چیزی دست یافت. خباثت به‌ده‌هزار سال سابقه پشتگرم است، در حالی که مهربانی و محبت محتاج محافظ است و محافظی پیدا نمی‌کند».

اگر نخواهیم که ما نیز همچون دیگران خواستار چیزی غیرممکن شویم، باید بپرهیزیم از این که به‌همین سادگی از مردم مهربانی و محبت طلب کنیم! خود را در معرض این اتهام قرار ندهیم که ما نیز با دادن شعار از مردم خواستار عملی فوق بشری هستیم، یعنی از آنها می‌خواهیم تا به‌مدد فضایل عالی به‌تحمل این اوضاع نابسامان وحشتناک تن دهند، اوضاعی که هرچند امکان تغییر یافتن دارد نباید تغییری پیدا کند.ـ بیائید تنها از فرهنگ سخن نگوئیم!

بیایید به‌فرهنگ رحم کنیم، ولی ابتدا نسبت به‌انسان‌ها رحم داشته باشیم! فرهنگ هنگامی نجات می‌یابد که انسان‌ها نجات پیدا کنند. بیائید شیفتهٔ این ادعا نشویم که انسان‌ها در خدمت فرهنگند نه فرهنگ در خدمت انسان‌ها! چنین مدعائی انسان را به‌یاد بازارهای بزرگ می‌اندازد، جائی که انسان‌ها در خدمت دام‌ها هستند و نه دام‌ها در خدمت انسان‌ها!

دوستان، قدری عمیق‌تر به‌ریشهٔ نابسامانی‌ها بنگریم!

مکتب فکری ارزنده‌ای که هر روز توده‌های وسیع‌تری از مردم سیارهٔ ما، این سیارهٔ جوان را، فرا می‌گیرد می‌گوید که ریشهٔ تمامی نابسامانی‌ها، مناسبات مالکیت حاکم بر جوامع ماست. این مکتب فکری، به‌سادگی تمامی مکتب‌های بزرگ فکری دیگر در میان توده‌هائی از مردم نشر پیدا کرده است که بیش از دیگران از مناسبات مالکیت حاکم و روش‌های وحشیانه‌ئی که برای حفظ آن بکار می‌رود رنج می‌برند.

این کتب در کشوری که یک ششم سطح کرهٔ زمین را شامل می‌شود، جائی که محرومان و رنجبران حکومت را در دست گرفته‌اند، به‌مرحلهٔ عمل درآمده است. در آنجا دیگر از نابود کردن دام‌ها و نابودی فرهنگ خبری نیست.

بسیاری از ما نویسندگان که فجایع و پلیدی‌های فاشیسم را تجربه کرده‌اند و از آن نفرت دارند هنوز این مکتب را نشناخته‌اند، و هنوز ریشه‌های خشونتی را که از آن نفرت دارند پیدا نکرده‌اند. در مورد این افراد همواره این خطر وجود دارد که فجایع فاشیسم را فجایعی بی‌دلیل تلقی کنند. اینان هواخواه مناسبات مالکیت موجودند، زیرا بر این تصورند که برای حفظ آن نیازی به‌فجایع و خشونت‌های فاشیسم نیست. ولی برای حفظ مناسبات مالکیت موجود، این‌گونه فجایع و خشونت‌ها ضروری است. فاشیست‌ها در این باره دروغ نمی‌گویند، آنها حقیقت را بیان می‌کنند. آن عده از دوستانی که مانند ما از فجایع فاشیسم متنفرند ولی در عین حال می‌خواهند مناسبات مالکیت موجود محفوظ بماند و یا در قبال آن موضعی بی‌تفاوت اختیار می‌کنند قادر به مبارزهٔ قاطع و پی‌گیر با این درنده‌خوئی‌های روزافزون نخواهند بود، چون نمی‌خواهند به‌برقراری مناسبات اجتماعی‌ئی که در آن دیگر درنده‌خوئی را راهی نیست کوچکترین گامی بردارند. ولی آنها که در جست‌وجوی ریشه‌های این نابسامانی‌ها به‌نقش مناسبات مالکیت پی برده‌اند، درکات دوزخی از پلیدی‌ها را یک به یک پشت سر نهاده‌اند و در تک این جهنم زشتی‌ها به جائی رسیده‌اند که جمعی کوچک، سلطهٔ بی‌رحمانهٔ خود را بر تمامی جامعهٔ بشریت حکمفرما کرده است. این جمع سلطه‌اش را بر آن شکلی از مالکیت فردی بنا نهاده که در کار بهره‌کشی از انسان‌هاست و با چنگ و دندان از چنین مناسباتی دفاع می‌کند، از طریق فدا کردن فرهنگی که به‌هیچ روی تن به‌دفاع از چنین نظامی نمی‌دهد و یا به‌کار دفاع از این نظام نمی‌آید، و همراه با امحای تمامی قوانین جامعهٔ بشری، یعنی قوانینی که بشریت قرن‌ها با شهامت تمام در راه‌شان مبارزه کرده است.

دوستان، بیائید دربارهٔ مناسبات مالکیت صحبت کنیم!

این چیزی بود که می‌خواستم دربارهٔ درنده‌خوئی‌های روزافزون بگویم، تا در اینجا نیز این حرفها زده شده باشد، و یا بهتر بگویم: من نیز آن را مطرح کرده باشم.

برگردان منوچهر فکری‌ارشاد