قضیهٔ بچه خوک...: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
 
(افزودنِ رده.)
 
(۱۵ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۴ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۵: سطر ۵:
 
[[Image:KHN001P107.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۷|کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۷]]
 
[[Image:KHN001P107.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۷|کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۷]]
 
[[Image:KHN001P108.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۸|کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۸]]
 
[[Image:KHN001P108.jpg|thumb|alt= کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۸|کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۸]]
 +
بدون شک همهٔ شما شب کریسمس بچه خوک خورده‌اید. اما میدانید من چه خوردم؟ روز کریسمس سوپ و گوشت گاو خوردم، روز دوم کریسمس نیز خوراکم سوپ و گوشت گاو بود، فقط روز سوم گوشت خوک سرخ کرده خوردم تا لااقل بوی گوشت خوک سر سفره بپیچد.
 +
 +
من بچه خوک را از دست دادم و فکرش را بکنید، این واقعه پس از آنکه با چشم خودم بچه خوک را دیدم و با دست خودم لمسش کردم، رخ داد.
 +
 +
روز جمعه یعنی موقعی که قیمت خوک ارزان بود، مانند هر رئیس خانوادهٔ خیرخواه و مهربانی، بچه خوک خوبی خریدم و بخانه آوردم. همهٔ ما بنوبت دستش زدیم و گفتیم: «اوهو!». ابتدا خود من لمسش کردم و گفتم: « اوهو!»، بعد زنم، مادرزنم، خواهرم، خواهرزنم، بچه‌ها و آشپزمان، بنوبت دستی به بدنش کشیدند و گفتند: « اوهو!».
 +
 +
علاوه بر این بنا بتوصیهٔ مادر زنم از کشیش نیز دعوت کردم که قبل از ذبح، دعای قربانی بخواند و پس از انجام همهٔ اینکارها با خاطری آسوده بامور خود پرداختیم.
 +
 +
زنم بچه‌ها را شستشو داد و عمامه‌های بد ترکیبی بسرشان پیچید؛ مادر زنم در حالیکه برای تسکین اعصابش ضماد خردل به‌‌گردنش مالیده بود خود را توی جاجیمی پیچید و کنار بخاری نشست؛ خواهر زنم لباس سفید کریسمسش را می‌برید و پرو میکرد؛ زنم نیز مانند همیشه ورقه‌های نازک سیب زمینی را (برای رفع سردرد) روی سرش نهاد، آنها را با پارچه‌ای بست و دستکش‌های سفیدش را برای لکه گیری با بنزین بدست کرد؛ کلفتمان چکمه‌های کهنه ام را بپا کرد و رفت فرشها را بتکاند و منهم ریشم را میتراشیدم.
 +
 +
در یک چنین وضع شاعرانه‌ای که هر کسی بکار خود مشغول بود، ناگهان کلفتمان سراسیمه خود را توی اطاق انداخت و در حالیکه جاروب را در دستش تکان میداد، ناله کرد:
 +
 +
- بچه خوک فرار کرده است!
 +
 +
البته خود شما میتوانید حدس بزنید که انعکاس این خبر در محفل ما کمتر از انفجار بمب نبود.
 +
 +
همهٔ ما یکصدا فریادی برآوردیم و به‌‌تعقیب بچه خوک پرداختیم. در پیشاپیش صف، من سر برهنه، با صورت صابونی و حوله‌ای بر گردن حرکت میکردم، پشت سرم زنم با سیب زمینیهای سرش و دستکشهای سفیدش روان بود، بدنبال او مادرزنم در حالیکه خود را توی جاجیم پیچیده بود میدوید، بعد از او خواهر زنم که دامن لباس مهمانی‌اش را پوشیده بود حرکت میکرد، پس از او کلفتمان مسلح به‌‌جاروب در حالیکه چکمه‌های کهنهٔ مرا بپا داشت میدوید و بالاخره در انتهای صف دو بچهٔ کودن من عمامه به‌‌سر شلنگ می‌انداختند.
 +
 +
من شخصاً فرماندهی این ارتش را بعهده گرفتم. دشمن بدون لحظه‌ای توقف عقب نشینی و ما هم مصرانه و بدون دادن تلفات پیشروی میکردیم. ضمن پیشروی فقط مادر زنم ضماد خردل و زنم سیب‌زمینی‌های سرش را از دست داد. اما با همهٔ اینها روحیهٔ ارتشم قوی بود و دلیرانه بسوی پیروزی پرواز میکرد.
 +
 +
بدین ترتیب چند خیابان بلگراد را طی کردیم، تا اینکه بچه خوکمان خود را بدرون حیاطی انداخت. بدون اتلاف وقت فرمان نهائی را صادر کردم و به‌ ارتشم آرایش جنگی دادم. توپخانهٔ سنگین یعنی مادر زنم را کنار دروازه و توپخانهٔ کوهستانی یعنی زن و خواهر زنم را در حیاط مستقر کردم بطوریکه بتوانند بهمهٔ نقاط حیاط مسلط باشند، کلفتمان را در کنار مستراح و تیراندازها یعنی بچه‌های عمامه بسر را بخط زنجیر بستم و خود بمنظور اکتشاف محل، بجلو رفتم.
 +
 +
ما به‌‌پیروزی خود اطمینان داشتیم، ولیکن در عملیات جنگی واقعه‌ای بس ناچیز ممکن است نتایج مهلکی در جریان نبرد بوجود آورد. ما هم بهمین بلا دچار شدیم، یعنی بچه خوکم از راه سوراخی که در پرچین وجود داشت خود را به محلهٔ دیگری رسانیده بود. بروز این واقعه ادامهٔ عملیات جنگی را غیر عاقلانه ساخت.
 +
 +
ما درست مانند مراجعت ناپلئون از مسکو، میدان کارزار را ترک گفتیم. برف میبارید و زمین را مستور میکرد. من در حالیکه سرم را بزیر انداخته بودم در جلو گام بر می‌داشتم و ارتش شکست خورده‌ام از پشت سر با روحیهٔ خرد شده را طی میکرد. برف میبارید، میبارید و باز میبارید... و من یقین داشتم در همان موقع کسی در یک محلهٔ دیگر به‌‌تن بچه خوکم دست می‌کشید و میگفت: «اوهو!».
 +
 +
موقعی که با یأس و حرمان در انتظار فرا رسیدن شب کریسمس بودم، شایع شد بچه خوک آقای وزیر امور داخله نیز فرار کرده است. بدبختی آقای وزیر را میتوانید مجسم کنید، زیرا در نتیجهٔ این واقعه او نیز مانند من، در شب کریسمس از تماشای بچه خوک سرخ کرده سر سفره‌اش محروم خواهد ماند. بدین ترتیب معلوم میشد که وجه مشترکی در سرنوشت من و آقای وزیر امور داخله بوجود آمده بود و این موضوع مرا تسکین میداد.
 +
 +
همچنین از کجا معلوم است که بچه خوک من و بچه خوک آقای وزیر با هم توافق نکرده باشند که رابطه خاصی بین خانهٔ من و او بوجود آورند؟
 +
 +
پر واضح است که آقای وزیر برای تعقیب بچه خوکش مانند من ارتشی بسیج نکرد، بلکه با سادگی تمام باداره پلیس بلگراد تلفن کرد:
 +
 +
- اَلو!
 +
 +
- اَلو!
 +
 +
- بچه خوک من فرار کرده است.
 +
 +
و اما اکنون نوبت شماست که رؤسای کلانتریها و کارمندان پلیس را در نظرتان مجسم کنید و توجه داشته باشید که این واقعه مقارن کریسمس رخ میدهد، در حالیکه قرار است بمناسبت سال نو، طبق معمول سنواتی کارمندان دولت ترفیع بگیرند. با توجه باین مسأله میتوانید فکر هر کارمندی را براحتی بخوانید: «هوم، بخاطر این بچه خوک ممکن است درجه هم گرفت».
 +
 +
همه دست بکار شدند. افسری از سر کلانتری و بدنبال او ژاندارمی که بچه‌ خوکی در بغل دارد، مستقیماً بطرف خانهٔ آقای وزیر رهسپار است.
 +
 +
- جناب آقای وزیر، افتخار دارم بعرض برسانم که بنده شخصاً همهٔ نیروی خود را صرف یافتن سریع بچه‌ خوکتان کردم.
 +
 +
لحظه‌ای بعد افسری از کلانتری بخش وراچار{{نشان|۱}} بهمراهی ژاندارم و یک بچه خوک به‌‌راه می‌افتد.
 +
 +
- جناب آقای وزیر، افتخار دارم...
 +
 +
بیست دقیقه‌ای هم نمیگذرد که کارمندی از کلانتری بخش ساوامال{{نشان|۲}} راه خانهٔ آقای وزیر را در پیش میگیرد و ژاندارمی سومین بچه خوک را بدنبالش حمل میکند.
 +
 +
- جناب آقای وزیر افتخار دارم...
 +
 +
اکنون سه بچه خوک در حیاط خانهٔ آقای وزیر خرخر میکنند و در همان حال سه کارمند نیز در انتظار ارتقاء درجه روزشماری مینمایند، ولی سر و کلهٔ کارمند چهارم نیز از کلانتری بخش دورچول{{نشان|۳}} پیدا میشود و بدنبال او ژاندارمی بچه خوکی را حمل میکند.
 +
 +
- جناب آقای وزیر، افتخار دارم بعرض برسانم که بنده شخصاً موفق شدم بچه خوک فراری را دستگیر کنم.
 +
 +
پس از لحظه‌ای، ارابه‌ای در برابر آقای وزیر متوقف میگردد و رئیس کلانتری بخش توپچیدر{{نشان|۴}} و بدنبال او ژاندارمی با یک بچه خوک از آن پیاده میشوند.
 +
 +
- جناب آقای وزیر، فکرش را بفرمائید، بچه‌ خوکتان به خود محلهٔ توپچیدر فرار کرده بود، اما بنده فوراً شناختمش. کسی نمیتواند از چنگ من فرار کند!
 +
 +
در اینموقع کارمندی هم از بخش پالیلول{{نشان|۵}} ظاهر میشود و بدنبال او ژاندارمی یک... بوقلمون حمل میکند. ظاهراً موفق نشده است بچه خوک را دستگیر کند، ولی چه فرقی میکند، بوقلمون پیدا کرده است. بهرحال او نمیتواند بخاطر این نوع مسائل ناچیز از همکاران خود عقب بماند.
 +
 +
آقای وزیر با شنیدن گزارش او فریاد میکشد:
 +
 +
- آخر بوقلمونم که فرار نکرده بود!
 +
 +
- جناب آقای وزیر، مطمئنید که حیوان فراری بوقلمون نبوده؟
 +
 +
بدین ترتیب در همان موقعی که من بی بچه خوک مانده‌ام، در منزل آقای وزیر نمایندگانی از هر کلانتری خرخر میکنند و از هر بخشی یک کارمند در انتظار ترفیعات سال نو است.
 +
 +
اگر روزگاری من وزیر امور داخله شوم و بچه خوکم فرار کند،‌ بتمام کلانتری‌های حومه نیز خبر خواهم داد.
 +
 +
{{چپ‌چین}}'''پایان'''{{پایان چپ‌چین}}
 +
 +
 +
==پاورقی‌ها==
 +
 +
# {{پاورقی|۱}}Vratchare
 +
# {{پاورقی|۲}}Savamale
 +
# {{پاورقی|۳}}Dortchole
 +
# {{پاورقی|۴}}Toptchidere دور افتاده‌ترین محلهٔ بلگراد.
 +
 +
 +
{{لایک}}
 +
 
[[رده:کتاب هفته ۱]]
 
[[رده:کتاب هفته ۱]]
 +
[[رده:قصه]]
 +
[[رده:برانیسلاو نوشیچ]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 +
[[رده:کتاب هفته]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۵ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۲۶

کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۳
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۴
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۵
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۶
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۷
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۸
کتاب هفته شماره یک صفحه ۱۰۸

بدون شک همهٔ شما شب کریسمس بچه خوک خورده‌اید. اما میدانید من چه خوردم؟ روز کریسمس سوپ و گوشت گاو خوردم، روز دوم کریسمس نیز خوراکم سوپ و گوشت گاو بود، فقط روز سوم گوشت خوک سرخ کرده خوردم تا لااقل بوی گوشت خوک سر سفره بپیچد.

من بچه خوک را از دست دادم و فکرش را بکنید، این واقعه پس از آنکه با چشم خودم بچه خوک را دیدم و با دست خودم لمسش کردم، رخ داد.

روز جمعه یعنی موقعی که قیمت خوک ارزان بود، مانند هر رئیس خانوادهٔ خیرخواه و مهربانی، بچه خوک خوبی خریدم و بخانه آوردم. همهٔ ما بنوبت دستش زدیم و گفتیم: «اوهو!». ابتدا خود من لمسش کردم و گفتم: « اوهو!»، بعد زنم، مادرزنم، خواهرم، خواهرزنم، بچه‌ها و آشپزمان، بنوبت دستی به بدنش کشیدند و گفتند: « اوهو!».

علاوه بر این بنا بتوصیهٔ مادر زنم از کشیش نیز دعوت کردم که قبل از ذبح، دعای قربانی بخواند و پس از انجام همهٔ اینکارها با خاطری آسوده بامور خود پرداختیم.

زنم بچه‌ها را شستشو داد و عمامه‌های بد ترکیبی بسرشان پیچید؛ مادر زنم در حالیکه برای تسکین اعصابش ضماد خردل به‌‌گردنش مالیده بود خود را توی جاجیمی پیچید و کنار بخاری نشست؛ خواهر زنم لباس سفید کریسمسش را می‌برید و پرو میکرد؛ زنم نیز مانند همیشه ورقه‌های نازک سیب زمینی را (برای رفع سردرد) روی سرش نهاد، آنها را با پارچه‌ای بست و دستکش‌های سفیدش را برای لکه گیری با بنزین بدست کرد؛ کلفتمان چکمه‌های کهنه ام را بپا کرد و رفت فرشها را بتکاند و منهم ریشم را میتراشیدم.

در یک چنین وضع شاعرانه‌ای که هر کسی بکار خود مشغول بود، ناگهان کلفتمان سراسیمه خود را توی اطاق انداخت و در حالیکه جاروب را در دستش تکان میداد، ناله کرد:

- بچه خوک فرار کرده است!

البته خود شما میتوانید حدس بزنید که انعکاس این خبر در محفل ما کمتر از انفجار بمب نبود.

همهٔ ما یکصدا فریادی برآوردیم و به‌‌تعقیب بچه خوک پرداختیم. در پیشاپیش صف، من سر برهنه، با صورت صابونی و حوله‌ای بر گردن حرکت میکردم، پشت سرم زنم با سیب زمینیهای سرش و دستکشهای سفیدش روان بود، بدنبال او مادرزنم در حالیکه خود را توی جاجیم پیچیده بود میدوید، بعد از او خواهر زنم که دامن لباس مهمانی‌اش را پوشیده بود حرکت میکرد، پس از او کلفتمان مسلح به‌‌جاروب در حالیکه چکمه‌های کهنهٔ مرا بپا داشت میدوید و بالاخره در انتهای صف دو بچهٔ کودن من عمامه به‌‌سر شلنگ می‌انداختند.

من شخصاً فرماندهی این ارتش را بعهده گرفتم. دشمن بدون لحظه‌ای توقف عقب نشینی و ما هم مصرانه و بدون دادن تلفات پیشروی میکردیم. ضمن پیشروی فقط مادر زنم ضماد خردل و زنم سیب‌زمینی‌های سرش را از دست داد. اما با همهٔ اینها روحیهٔ ارتشم قوی بود و دلیرانه بسوی پیروزی پرواز میکرد.

بدین ترتیب چند خیابان بلگراد را طی کردیم، تا اینکه بچه خوکمان خود را بدرون حیاطی انداخت. بدون اتلاف وقت فرمان نهائی را صادر کردم و به‌ ارتشم آرایش جنگی دادم. توپخانهٔ سنگین یعنی مادر زنم را کنار دروازه و توپخانهٔ کوهستانی یعنی زن و خواهر زنم را در حیاط مستقر کردم بطوریکه بتوانند بهمهٔ نقاط حیاط مسلط باشند، کلفتمان را در کنار مستراح و تیراندازها یعنی بچه‌های عمامه بسر را بخط زنجیر بستم و خود بمنظور اکتشاف محل، بجلو رفتم.

ما به‌‌پیروزی خود اطمینان داشتیم، ولیکن در عملیات جنگی واقعه‌ای بس ناچیز ممکن است نتایج مهلکی در جریان نبرد بوجود آورد. ما هم بهمین بلا دچار شدیم، یعنی بچه خوکم از راه سوراخی که در پرچین وجود داشت خود را به محلهٔ دیگری رسانیده بود. بروز این واقعه ادامهٔ عملیات جنگی را غیر عاقلانه ساخت.

ما درست مانند مراجعت ناپلئون از مسکو، میدان کارزار را ترک گفتیم. برف میبارید و زمین را مستور میکرد. من در حالیکه سرم را بزیر انداخته بودم در جلو گام بر می‌داشتم و ارتش شکست خورده‌ام از پشت سر با روحیهٔ خرد شده را طی میکرد. برف میبارید، میبارید و باز میبارید... و من یقین داشتم در همان موقع کسی در یک محلهٔ دیگر به‌‌تن بچه خوکم دست می‌کشید و میگفت: «اوهو!».

موقعی که با یأس و حرمان در انتظار فرا رسیدن شب کریسمس بودم، شایع شد بچه خوک آقای وزیر امور داخله نیز فرار کرده است. بدبختی آقای وزیر را میتوانید مجسم کنید، زیرا در نتیجهٔ این واقعه او نیز مانند من، در شب کریسمس از تماشای بچه خوک سرخ کرده سر سفره‌اش محروم خواهد ماند. بدین ترتیب معلوم میشد که وجه مشترکی در سرنوشت من و آقای وزیر امور داخله بوجود آمده بود و این موضوع مرا تسکین میداد.

همچنین از کجا معلوم است که بچه خوک من و بچه خوک آقای وزیر با هم توافق نکرده باشند که رابطه خاصی بین خانهٔ من و او بوجود آورند؟

پر واضح است که آقای وزیر برای تعقیب بچه خوکش مانند من ارتشی بسیج نکرد، بلکه با سادگی تمام باداره پلیس بلگراد تلفن کرد:

- اَلو!

- اَلو!

- بچه خوک من فرار کرده است.

و اما اکنون نوبت شماست که رؤسای کلانتریها و کارمندان پلیس را در نظرتان مجسم کنید و توجه داشته باشید که این واقعه مقارن کریسمس رخ میدهد، در حالیکه قرار است بمناسبت سال نو، طبق معمول سنواتی کارمندان دولت ترفیع بگیرند. با توجه باین مسأله میتوانید فکر هر کارمندی را براحتی بخوانید: «هوم، بخاطر این بچه خوک ممکن است درجه هم گرفت».

همه دست بکار شدند. افسری از سر کلانتری و بدنبال او ژاندارمی که بچه‌ خوکی در بغل دارد، مستقیماً بطرف خانهٔ آقای وزیر رهسپار است.

- جناب آقای وزیر، افتخار دارم بعرض برسانم که بنده شخصاً همهٔ نیروی خود را صرف یافتن سریع بچه‌ خوکتان کردم.

لحظه‌ای بعد افسری از کلانتری بخش وراچار[۱] بهمراهی ژاندارم و یک بچه خوک به‌‌راه می‌افتد.

- جناب آقای وزیر، افتخار دارم...

بیست دقیقه‌ای هم نمیگذرد که کارمندی از کلانتری بخش ساوامال[۲] راه خانهٔ آقای وزیر را در پیش میگیرد و ژاندارمی سومین بچه خوک را بدنبالش حمل میکند.

- جناب آقای وزیر افتخار دارم...

اکنون سه بچه خوک در حیاط خانهٔ آقای وزیر خرخر میکنند و در همان حال سه کارمند نیز در انتظار ارتقاء درجه روزشماری مینمایند، ولی سر و کلهٔ کارمند چهارم نیز از کلانتری بخش دورچول[۳] پیدا میشود و بدنبال او ژاندارمی بچه خوکی را حمل میکند.

- جناب آقای وزیر، افتخار دارم بعرض برسانم که بنده شخصاً موفق شدم بچه خوک فراری را دستگیر کنم.

پس از لحظه‌ای، ارابه‌ای در برابر آقای وزیر متوقف میگردد و رئیس کلانتری بخش توپچیدر[۴] و بدنبال او ژاندارمی با یک بچه خوک از آن پیاده میشوند.

- جناب آقای وزیر، فکرش را بفرمائید، بچه‌ خوکتان به خود محلهٔ توپچیدر فرار کرده بود، اما بنده فوراً شناختمش. کسی نمیتواند از چنگ من فرار کند!

در اینموقع کارمندی هم از بخش پالیلول[۵] ظاهر میشود و بدنبال او ژاندارمی یک... بوقلمون حمل میکند. ظاهراً موفق نشده است بچه خوک را دستگیر کند، ولی چه فرقی میکند، بوقلمون پیدا کرده است. بهرحال او نمیتواند بخاطر این نوع مسائل ناچیز از همکاران خود عقب بماند.

آقای وزیر با شنیدن گزارش او فریاد میکشد:

- آخر بوقلمونم که فرار نکرده بود!

- جناب آقای وزیر، مطمئنید که حیوان فراری بوقلمون نبوده؟

بدین ترتیب در همان موقعی که من بی بچه خوک مانده‌ام، در منزل آقای وزیر نمایندگانی از هر کلانتری خرخر میکنند و از هر بخشی یک کارمند در انتظار ترفیعات سال نو است.

اگر روزگاری من وزیر امور داخله شوم و بچه خوکم فرار کند،‌ بتمام کلانتری‌های حومه نیز خبر خواهم داد.

پایان


پاورقی‌ها

  1. ^ Vratchare
  2. ^ Savamale
  3. ^ Dortchole
  4. ^ Toptchidere دور افتاده‌ترین محلهٔ بلگراد.