شب مهتابی: تفاوت بین نسخهها
(بازنگری تا پایان صفحهٔ ۷۷.) |
(بازنگری و نهایی شد.) |
||
سطر ۶۲: | سطر ۶۲: | ||
- غر... ر... وق، وق، غر... ر... | - غر... ر... وق، وق، غر... ر... | ||
− | و سگ خود را بروی تریفون انداخت، آستینش را بدندان گرفت و بدون اینکه با کوچکترین مقاومتی از ناحیهٔ آستین مواجه شود، | + | و سگ خود را بروی تریفون انداخت، آستینش را بدندان گرفت و بدون اینکه با کوچکترین مقاومتی از ناحیهٔ آستین مواجه شود، آنرا تا شانه جر داد. |
− | + | تریفون با وحشت به آستین برهنهاش نگریست. | |
− | - پس معلوم میشود کارهای دیگری هم بلدیم؟ ... پس اینکار را هم بلدیم؟ معلوم میشود گاز هم میتوانیم بگیریم ... آها ... ! .. آقای عزیز، اگر شما قهرمانید چرا روی سینهام نپریدید؟ چرا آستینم را پاره کردید؟ آنهم بهشکلی که من نتوانم فردا صبح در اداره حاضر شوم. بسیار خوب ... بخاطر اینکار، ما میتوانیم شما را تحت تعقیب قرار دهیم ... البته ... من نمیتوانم آستین شما را پاره کنم، زیرا شما آستین ندارید | + | - پس معلوم میشود کارهای دیگری هم بلدیم؟... پس اینکار را هم بلدیم؟... معلوم میشود گاز هم میتوانیم بگیریم!... آها... !... آقای عزیز، اگر شما قهرمانید چرا روی سینهام نپریدید؟ چرا آستینم را پاره کردید؟ آنهم بهشکلی که من نتوانم فردا صبح در اداره حاضر شوم. بسیار خوب... بخاطر اینکار، ما میتوانیم شما را تحت تعقیب قرار دهیم... البته... من نمیتوانم آستین شما را پاره کنم، زیرا شما آستین ندارید... ولی اجازه بفرمائید... اینطور توی پوزهتان بزنم... خواهش میکنم... اجازه بفرمائید... میدانید من اینطور توی پوزه زدن را دوست دارم... |
− | - وق! وق وق! غر ... ر ... | + | - وق! وق! وق! غر... ر... |
− | - چه ... خوشتان نیامد؟! | + | - چه... خوشتان نیامد؟! |
تریفونویچ میخواست یکبار دیگر جملهٔ «چیه، خوشتان نیامد؟!» را تکرار کند، ولی در همین موقع یکی از پنجرههای طبقهٔ دوم ساختمانی که تریفون در پای آن مذاکرات طولانی فوق را انجام داده بود، با صدای خشکی باز شد و مردی با پیراهن خواب سفید در درون آن ظاهر شد. | تریفونویچ میخواست یکبار دیگر جملهٔ «چیه، خوشتان نیامد؟!» را تکرار کند، ولی در همین موقع یکی از پنجرههای طبقهٔ دوم ساختمانی که تریفون در پای آن مذاکرات طولانی فوق را انجام داده بود، با صدای خشکی باز شد و مردی با پیراهن خواب سفید در درون آن ظاهر شد. | ||
− | تریفون تریفونویچ خشکش زد: خود آقای رئیس از درون پنجره او را مینگریست. خواست بلافاصله | + | تریفون تریفونویچ خشکش زد: خود آقای رئیس از درون پنجره او را مینگریست. خواست بلافاصله عذرخواهی کند و بگوید اطلاع نداشت که سگ به آقای رئیس تعلق دارد، زیرا که واقعاً هم چنانچه تریفون قبلا صاحب سگ را میشناخت، اولا بحیوان توهین نمیکرد، ثانیاً مواد قانون را برنمیشمرد و ثالثاً (که مهمتر از همه است) کتکش نمیزد. |
تریفون چنین آغاز کرد: | تریفون چنین آغاز کرد: | ||
− | - سگ، | + | - سگ، درواقع حیوانی است بینالمللی و بهمین علت بدیهی است که من نمیتوانستم تشخیص بدهم که مال شماست... |
ولی بعد متوجه شد که آغاز احمقانهای است و سکوت اختیار کرد و با خود اندیشید: «انگار بهتر است هر چه زودتر فلنگ را ببندم» و بدنبال این فکر، یقهاش را که در جریان نبرد پائین آمده بود دوباره بالا کشید و در حالیکه از زیر چشم پنجرهای را که هنوز آقای رئیس با پیراهن خواب سفیدش در پشت آن دیده میشد مینگریست، محل حادثه را ترک گفت. | ولی بعد متوجه شد که آغاز احمقانهای است و سکوت اختیار کرد و با خود اندیشید: «انگار بهتر است هر چه زودتر فلنگ را ببندم» و بدنبال این فکر، یقهاش را که در جریان نبرد پائین آمده بود دوباره بالا کشید و در حالیکه از زیر چشم پنجرهای را که هنوز آقای رئیس با پیراهن خواب سفیدش در پشت آن دیده میشد مینگریست، محل حادثه را ترک گفت. | ||
− | قلب تریفون مانند قلب خرگوش وحشتزده | + | قلب تریفون مانند قلب خرگوش وحشتزده بضربان افتاده بود و تا مدتی نتوانست آرامش خود را باز یابد. فقط پس از شنیدن صدای بسته شدن پنجره بود که نفس عمیقی کشید و بآهستگی براهش ادامه داد. |
− | تریفون، در راه خانهاش با سگ دیگری که دمش را جمع کرده و میگریخت برخورد کرد، اما | + | تریفون، در راه خانهاش با سگ دیگری که دمش را جمع کرده بود و میگریخت برخورد کرد، اما کلمهای بر زبان نیاورد. چه کسی از شوخیهای خطرناک و پر شر و شور سرنوشت خبر دارد. چه بسا ممکن است این سگ، سگ آقای وزیر از آب درآید! همین را کم داشت که با آقای وزیر هم توی جوال برود. |
− | پس از طی مسافت قابل ملاحظهای، | + | پس از طی مسافت قابل ملاحظهای، به تیر چراغی تکیه کرد و باز بفکر فرو رفت: «خوب، آقای تریفون، مگر بتو نگفته بودم از کوچهٔ دیگر برویم؟ بهیچوجه لازم نبود از برابر خانهٔ آقای رئیس عبور کنی!». |
ولی ناگهان بیادش آمد که اصلا چنین چیزی بخود نگفته بود و عبورش از کوچهٔ آقای رئیس هم کاملا تصادفی بود. در اینجا بدین نتیجه رسید که دیگر مطلبی ندارد تا دربارهاش فکر کند و بهمین علت بطرف خانهاش قل خورد. | ولی ناگهان بیادش آمد که اصلا چنین چیزی بخود نگفته بود و عبورش از کوچهٔ آقای رئیس هم کاملا تصادفی بود. در اینجا بدین نتیجه رسید که دیگر مطلبی ندارد تا دربارهاش فکر کند و بهمین علت بطرف خانهاش قل خورد. | ||
سطر ۹۲: | سطر ۹۲: | ||
وقتی بخانه رسید، قبل از هر کاری برگ سفیدی بدست گرفت و خواست طی نامهای از مقام ریاست عذرخواهی کند؛ نامه را چنین آغاز کرد: | وقتی بخانه رسید، قبل از هر کاری برگ سفیدی بدست گرفت و خواست طی نامهای از مقام ریاست عذرخواهی کند؛ نامه را چنین آغاز کرد: | ||
− | «آقای رئیس! همانطوریکه اطلاع دارید، سگ حیوانی است که | + | «آقای رئیس! همانطوریکه اطلاع دارید، سگ حیوانی است که جنبهٔ بینالمللی دارد، بهمین علت بنده نتوانستم صاحبش را بشناسم. علاوه بر این آغاز مجادله از طرف من نبود، بلکه از طرف او بود. ابتدا غرشی کرد و از این غرش این نتیجه حاصل میشد که من میبایست با او همان رفتاری را که با هر سگ دیگری میکردم، بکنم. بنده سگ را فقط بخاطر دریدن آستینم کتک زدم. |
+ | {{چپچین}} | ||
چاکر وفادار شما | چاکر وفادار شما | ||
«تریفون تریفونویچ» | «تریفون تریفونویچ» | ||
+ | {{پایان چپچین}} | ||
− | پس از اتمام نامه، مقداری ماسهٔ روی آن پاشید | + | پس از اتمام نامه، مقداری ماسهٔ روی آن پاشید {{نشان|۲}}، شمع را خاموش کرد و با رضایت خاطر بدرون رختخواب خزید. |
{{ستاره}} | {{ستاره}} | ||
سطر ۱۱۰: | سطر ۱۱۲: | ||
سپس لباس پوشید، کلاه بیش از حد مچاله شدهاش را درست کرد و بر سر نهاد، عصایش را بدست گرفت، خود را در آئینه نگریست و راه اداره را در پیش گرفت. | سپس لباس پوشید، کلاه بیش از حد مچاله شدهاش را درست کرد و بر سر نهاد، عصایش را بدست گرفت، خود را در آئینه نگریست و راه اداره را در پیش گرفت. | ||
− | بعد از طی | + | بعد از طی تقریباً بیست قدم، توقفی کرد و پس از لحظهای تفکر، بخانه برگشت. |
− | + | نامهٔ مچالهشده را از زیر میز بلند کرد، آن را قطعه قطعه کرد، قطعات کاغذ را در جیبش نهاد و پس از همهٔ اینکارها، در حالیکه شرافتنمدانه بخود قول میداد دیگر لب بمشروب نزند، با آسودگی خاطره باداره رفت. | |
− | + | == پاورقی == | |
− | + | # {{پاورقی|۲}} در آن زمان هنوز کاغذ خشککن وجود نداشت؛ و مرسوم بود که برای خشکاندن مرکب، مقداری ماسه بهروی نامه میریختند. | |
+ | [[رده:کتاب هفته]] | ||
[[رده:کتاب هفته ۱]] | [[رده:کتاب هفته ۱]] | ||
[[رده:برانیسلاو نوشیچ]] | [[رده:برانیسلاو نوشیچ]] | ||
− | [[رده: | + | [[رده:مقالات نهاییشده]] |
+ | |||
+ | |||
+ | {{لایک}} |
نسخهٔ ۵ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۰:۱۹
تریفون تریفونویچ [۱] اگر چه آدم دائمالخمری نبود، با اینحال دوست داشت در شبهای مهتابی دمی بخمره بزند. وقتی که مست میشد، فقط یکی از چشمانش را لوچ میکرد و موهایش - با اینکه لازم بود یک منشی رتبهٔ سه با دوازده سال سابقهٔ خدمت دفتری، موهای منظمی داشته باشد - کمی ژولیده میشد. گاهی ممکن بود حتی کلاهش را بیش از حد مچاله کند، اما محال بود به کسی فحش و ناسزا دهد یا مشتش را برای اثبات حقانیت خویش بر میز بکوبد و یا اینکه پشت سر رئیس اداره غیبت نماید و اظهار عدم رضایت کند. یکبار بمناسبت رفتارش که «دون شأن کارمند دولت» تشخیص داده شده بود، بازخواست شد و در جواب این بازخواست اظهار داشت که مستیاش همیشه «معصومانه» است و باید اذعان کرد که در این مورد اغراق نگفته بود.
برعکس، هر وقت تریفون تریفونویچ مست میکرد، احترام خاصی بمقام ریاست مرعی میداشت.
مثلا یکبار در برابر ژاندارمی با احترام زیاد معذرت خواست و نظرش را بیان کرد، دربارهٔ منشی درجهٔ دو گفت: «او بهترین زینت دفتر است»، دربارهٔ منشی درجهٔ یک گفت: «او گًل سرسبد کارمندان صربستان است»، دربارهٔ منشی اداره گفت:
«خدای قادر! کاش لااقل یک کارمند دیگر نظیر او در سرتاسر صربستان یافت میشد!»، دربارهٔ قاضی گفت: «این مرد ظاهراً از نظر اجداد ذکور خود از صلب آدم، یعنی همان صلبی که خداوند تبارک و تعالی از تجلی خود ساخته بود، بوجود آمده است!» اما دربارهٔ مقام ریاست جرأت نمیکرد کوچکترین اظهاری بنماید، زیرا میترسید که مبادا کم بگوید و باعث رنجش آقای رئیس گردد.
تریفون تریفونویچ آنقدر رقیقالقلب است که پس از نوشیدن پنجمین لیوان، اشکش سرازیر میشود و با چنان تلخی میگرید که انسان از اینکه مرد باین خوبی مست کرده است متأثر میگردد و بیاختیار شب مهتابی را مقصر میشناسد.
و یکبار شب، شبی شده بود خیلی روشن و مهتابی. تریفون تریفونویچ بیش از حد معمول چشمش را چپ میکرد، بیش از حد معمول کلاهش را مچاله میکرد و بیش از حد معمول، در حالیکه میگریست و از دست تقدیر شکوه میکرد، دربارهٔ رؤسای خود میگفت: «آن قدر خوبند، آن قدر خوبند که وقتی به یادم میآیند خواهی نخواهی گریهام میگیرد».
وقتی که تکهای ابر، که معلوم نبود از کدام سو شناور شده است، چهرهٔ ماه را جز گوشهٔ کوچکی از آن که بزحمت بر زمین نور میافشاند، چون حجابی مستور کرد، تریفون یقهاش را بالا کشید، سرش را بزیر انداخت و با گامهای آهسته و غیر مطمئن، انگار که پاهایش در زمان جنگ یخ زده باشد، تلوتلو خوران بسوی خانهاش رهسپار شد. پس از چند بار تلوتلو خوردن ایستاد و زیر لب گفت:
- یاالـله تریفون، یاالـله!
سپس دست راستش را بحرکت درآورد، خواست به راهش ادامه دهد، اما پس از دو سه قدم ایستاد، شانهاش را به در یک ساختمان دو اشکوبه تکیه داد و مرغ اندیشهاش را بپرواز درآورد:
- خدایا، چقدر زیباست! واقعاً هم زیباست، مگر نیست؟ مثلا حیوان نمیتواند مست کند... اما انسان میتواند!... خوب، چرا حیوان نمیتواند مست کند؟... مشیت الهی است؟! نه!... خیلی ساده است، علتش این است که حیوان شعور ندارد... اما انسان دارد!... خوب... چطور است که مثلا... ملخ نمیتواند مشروب بخورد. همین، چرا ملخ نمیتواند مشروب بخورد، اما من میتوانم؟... آقای منشی هم میتواند... آقای رئیس هم میتواند مشروب بخورد، چون بالاخره هر چه باشد حیوان که نیست، البته ملخ که نیست!...
تریفون آماده شده بود که انگشت خود را روی پیشانیاش بگذارد و افکار خود را در همین زمینه ادامه دهد، اما در همین موقع صدائی از همان نزدیکیها برخاست و رشتهٔ افکارش را گسیخت.
غرش سگ بزرگی که با مسالمت در کنار همان در دراز کشیده بود، وادارش کرد یکهای بخورد. تریفون نگاه خیرهای به سگ انداخت و غرق در اندیشه شد. سگ ادامه داد:
- غر... ر... ر...
تریفون شانههایش را بالا انداخت، دستش را بحرکت در آورد و گفت:
- نمیفهمم! اصلا نمیفهمم... فلسفهٔ این کار چیست؟ تو یک آدم میبینی و میغری!... فکرش را بکن، در اینکارِت یکذره منطق وجود ندارد!... اصلا منطقی هم نباید وجود داشته باشد... با همهٔ اینها عزیزم، حالا که نمیفهمی حیوان لاشعور است و انسان ذیشعور، سگ نیستی، الاغ درست و حسابی هستی... در غیر اینصورت چطور ممکن است انسان را از حیوان تمیز داد؟... بهر حال کسی نمیتواند مانع غرغر تو شود... تو اجازه داری به کارت ادامه دهی... اما اجازه بده، در اینصورت اینطور استنباط میشود که ازادی حیوان از انسان بیشتر است، زیر انسان ذیشعور است، اما حق ندارد بغرد، ولی حیوان لاشعور است و همانطوریکه خودت میبینی هیچ قانونی مانع غریدنش نیست. پس باین نتیجه میرسیم که انسان حیوان است و البته این موضوع حقیقت ندارد. بهمین علت آقای عزیز، گم شو! میشنوی؟ گم شو!...
و تریفون پایش را بهپیادهرو کوبید تا سگ را بترساند.
- غر... ر... وق، وق وق!
- پس اینطور! آقای عزیز، معلوم میشود وقوق هم راه میاندازید! بسیار خوب پس شما کم و بیش آزادی فکر از خود نشان میدهید. اندکی قبل رفتارتان طور دیگری بود. پس اگر شما شعور داشتید، گمان میکنم باز هم پارس میکردید... معلوم میشود که ممکن است روزی برای آقای رئیس هم پارس کنید... و باین ترتیب احتمال دارد روزی برسد که با مشاهدهٔ آقای وزیر هم پارس کنید... اما بهتر است دست نگهدارید... برای آقای وزیر نه فقط شما، حتی ما هم جرأت نداریم پارس کنیم!
بله... چه گفتید؟!
و تریفون سرش را بطرف سگ خم کرد، انگار میخواست توی چشمان حیوان بنگرد و متقاعد شود که آیا دلایل قانعکنندهاش سگ را گیج و مبهوت کرده است یا نه.
- غر... ر... ر... وق، وق!
تریفون در حالیکه حالت سایق را بخود میگرفت، ادامه داد:
- خوب... پس اینطور... پس شما هنوز اصرار میورزید، یعنی باز هم پارس میکنید... اما آقای عزیز، تصدیق بفرمائید که منهم اگر بخواهم میتوانم پارس کنم، مثلا میتوانم با دیدن رئیس اداره وقوق راه بیندازم ... ولی دوست عزیز، با اینکار بهیچ جا نمیتوان رسید، زیرا با اینکه خدا میداند چقدر مؤدبانه میتوانم پارس کنم، اما بهر حال اینکار مغرضانه تلقی خواهد شد و... یکوقت، میفهید... یکوقت ممکن است منهم درست مانند شما خود را در کوچه بیکار و سرگردان بیابم. بنابراین همانطوریکه ملاحظه میفرمائید، برای پارس کردن هم حدی وجود دارد. حالا من با عصایم ضربهای به پوزهتان خواهم نواخت تا بفهمید که پارس کردن هم حدی دارد... میدانید، من اینجور... اینجور به پوزه زدن را خیلی دوست دارم!...
- وق، وق، وق!
- اهه! پس شما باز اشتباهتان را تکرار میکنید!... هیج میدانید که بروی یک کارمند دولت پارس میکنید؟ آقای عزیز در قوانین ما موادی برای اینکار وجود دارد و بهانهٔ عدم اطلاع از قوانین، عذر موجهی برای شما نخواهد بود. پس گوش کنید، طبق مادهٔ... خیر... آره... صد و چهار قانون کیفری، یادم نیست بند الف یا ب... بهرصورت ممکن است نه الف، نه ب و نه... بهرحال آنجا نوشته شده است: «هرکس با کلمات چاپی یا غیر چاپی... یا بهر شکلی از اشکال و یا علائم دیگر به «مأمور دولت» توهین کند... اجازه بفرمائید یادآور شوم که شخص من... «مأمور دولت» هستم... و پارس شما «علائم» است... اگر هم «علائم» نباشد «یکی از اشکال» است... اگر هم «یکی از اشکال» نباشد، حتماً «کلمات غیر چاپی» است... پس من «مأمور دولت» هستم و شما «کلمات غیرچاپی» بیان میکنید... و بهمین علت اجازه بفرمائید بخاطر «کلمات غیرچاپی» شما، ضربهای به پوزهتان بنوازم!...
- غر... ر... وق، وق، غر... ر...
و سگ خود را بروی تریفون انداخت، آستینش را بدندان گرفت و بدون اینکه با کوچکترین مقاومتی از ناحیهٔ آستین مواجه شود، آنرا تا شانه جر داد.
تریفون با وحشت به آستین برهنهاش نگریست.
- پس معلوم میشود کارهای دیگری هم بلدیم؟... پس اینکار را هم بلدیم؟... معلوم میشود گاز هم میتوانیم بگیریم!... آها... !... آقای عزیز، اگر شما قهرمانید چرا روی سینهام نپریدید؟ چرا آستینم را پاره کردید؟ آنهم بهشکلی که من نتوانم فردا صبح در اداره حاضر شوم. بسیار خوب... بخاطر اینکار، ما میتوانیم شما را تحت تعقیب قرار دهیم... البته... من نمیتوانم آستین شما را پاره کنم، زیرا شما آستین ندارید... ولی اجازه بفرمائید... اینطور توی پوزهتان بزنم... خواهش میکنم... اجازه بفرمائید... میدانید من اینطور توی پوزه زدن را دوست دارم...
- وق! وق! وق! غر... ر...
- چه... خوشتان نیامد؟!
تریفونویچ میخواست یکبار دیگر جملهٔ «چیه، خوشتان نیامد؟!» را تکرار کند، ولی در همین موقع یکی از پنجرههای طبقهٔ دوم ساختمانی که تریفون در پای آن مذاکرات طولانی فوق را انجام داده بود، با صدای خشکی باز شد و مردی با پیراهن خواب سفید در درون آن ظاهر شد.
تریفون تریفونویچ خشکش زد: خود آقای رئیس از درون پنجره او را مینگریست. خواست بلافاصله عذرخواهی کند و بگوید اطلاع نداشت که سگ به آقای رئیس تعلق دارد، زیرا که واقعاً هم چنانچه تریفون قبلا صاحب سگ را میشناخت، اولا بحیوان توهین نمیکرد، ثانیاً مواد قانون را برنمیشمرد و ثالثاً (که مهمتر از همه است) کتکش نمیزد.
تریفون چنین آغاز کرد:
- سگ، درواقع حیوانی است بینالمللی و بهمین علت بدیهی است که من نمیتوانستم تشخیص بدهم که مال شماست...
ولی بعد متوجه شد که آغاز احمقانهای است و سکوت اختیار کرد و با خود اندیشید: «انگار بهتر است هر چه زودتر فلنگ را ببندم» و بدنبال این فکر، یقهاش را که در جریان نبرد پائین آمده بود دوباره بالا کشید و در حالیکه از زیر چشم پنجرهای را که هنوز آقای رئیس با پیراهن خواب سفیدش در پشت آن دیده میشد مینگریست، محل حادثه را ترک گفت.
قلب تریفون مانند قلب خرگوش وحشتزده بضربان افتاده بود و تا مدتی نتوانست آرامش خود را باز یابد. فقط پس از شنیدن صدای بسته شدن پنجره بود که نفس عمیقی کشید و بآهستگی براهش ادامه داد.
تریفون، در راه خانهاش با سگ دیگری که دمش را جمع کرده بود و میگریخت برخورد کرد، اما کلمهای بر زبان نیاورد. چه کسی از شوخیهای خطرناک و پر شر و شور سرنوشت خبر دارد. چه بسا ممکن است این سگ، سگ آقای وزیر از آب درآید! همین را کم داشت که با آقای وزیر هم توی جوال برود.
پس از طی مسافت قابل ملاحظهای، به تیر چراغی تکیه کرد و باز بفکر فرو رفت: «خوب، آقای تریفون، مگر بتو نگفته بودم از کوچهٔ دیگر برویم؟ بهیچوجه لازم نبود از برابر خانهٔ آقای رئیس عبور کنی!».
ولی ناگهان بیادش آمد که اصلا چنین چیزی بخود نگفته بود و عبورش از کوچهٔ آقای رئیس هم کاملا تصادفی بود. در اینجا بدین نتیجه رسید که دیگر مطلبی ندارد تا دربارهاش فکر کند و بهمین علت بطرف خانهاش قل خورد.
وقتی بخانه رسید، قبل از هر کاری برگ سفیدی بدست گرفت و خواست طی نامهای از مقام ریاست عذرخواهی کند؛ نامه را چنین آغاز کرد:
«آقای رئیس! همانطوریکه اطلاع دارید، سگ حیوانی است که جنبهٔ بینالمللی دارد، بهمین علت بنده نتوانستم صاحبش را بشناسم. علاوه بر این آغاز مجادله از طرف من نبود، بلکه از طرف او بود. ابتدا غرشی کرد و از این غرش این نتیجه حاصل میشد که من میبایست با او همان رفتاری را که با هر سگ دیگری میکردم، بکنم. بنده سگ را فقط بخاطر دریدن آستینم کتک زدم.
چاکر وفادار شما
«تریفون تریفونویچ»
پس از اتمام نامه، مقداری ماسهٔ روی آن پاشید [۲]، شمع را خاموش کرد و با رضایت خاطر بدرون رختخواب خزید.
***
صبح روز بعد، درحالیکه سرش بشدت درد میکرد، بیدار شد، کف دستش را روی پیشانی گذاشت، حرکتی بدست راستش داد و آهسته گفت:
- خدایا، شب گذشته چه حماقتهائی که از من سر نزد!
و با مشاهدهٔ نامهای که بعنوان آقای رئیس نوشته بود، تبسم تلخی کرد، پاکت را با دو انگشت بلند کرد و در کف دست چپش قرار داد، بعد مچالهاش کرد و بهزیر میز انداخت.
سپس لباس پوشید، کلاه بیش از حد مچاله شدهاش را درست کرد و بر سر نهاد، عصایش را بدست گرفت، خود را در آئینه نگریست و راه اداره را در پیش گرفت.
بعد از طی تقریباً بیست قدم، توقفی کرد و پس از لحظهای تفکر، بخانه برگشت.
نامهٔ مچالهشده را از زیر میز بلند کرد، آن را قطعه قطعه کرد، قطعات کاغذ را در جیبش نهاد و پس از همهٔ اینکارها، در حالیکه شرافتنمدانه بخود قول میداد دیگر لب بمشروب نزند، با آسودگی خاطره باداره رفت.
پاورقی
- ^ در آن زمان هنوز کاغذ خشککن وجود نداشت؛ و مرسوم بود که برای خشکاندن مرکب، مقداری ماسه بهروی نامه میریختند.