مکتوب یکی از مخدرات: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز (ربات: افزودن رده:کتاب جمعه)
 
(۸ نسخه‌ٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده)
سطر ۲: سطر ۲:
 
[[Image:35-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۰]]
 
[[Image:35-120.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۰|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۰]]
 
[[Image:35-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۱]]
 
[[Image:35-121.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۱|کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۱]]
 +
آی کبلا دخو، خدا بچه‌های همهٔ مسلمان‌ها را از چشم بد محافظت کند. خدا این یکدانهٔ مرا هم به‌من زیاد نبیند. آی کبلای، بعد از بیست تا بچه که گور کرده‌ام اول و آخر همین یکی را دارم، آن را هم باباقوری شده‌ها چشم حسودشان برنمی‌دارد ببینند. دیروز بچّم صاف و سلامت تو کوچه ورجه وورجه می‌کرد، پشت کالسکه سوار می‌شد، برای فرنگی‌ها شعر و غزل می‌خواند.
 +
 +
یکی از قوم و خویش‌های باباش – که الهی چشم‌های حسودشان درآد –دیشب خانهٔ ما مهمان بود. صبح یکی به‌دو، چشم‌های بچّم روی هم افتاد و یک چیزی هم پای چشمش در آمد. خالش می‌گوید چه می‌دونم، بی‌ادبی است، ..... سلام در آورده. هی به‌من سرزنش می‌کنند که چرا سروپا برهنه تو این آفتاب گرم بچه را ول می‌کنی توی خیابان‌ها. آخر چه کنم؟ الهی هیج سفره‌ئی یک نانه نباشد! چه کارش کنم؟ یکی یکدانه اسمش با خودش است که خل و دیوانه است. در هر صورت الان چهار روز آزگار است که نه شب دارد نه روز. همهٔ همبازی‌هایش صبح و شام سنگ به‌درشکه‌ها می‌پرانند؛ بی‌ادبی می‌شود، گلاب به‌روتان، تیغ زیر دم خرها می‌گذارند؛ سنگ روی خط واگون می‌چینند؛ خاک سرِ راهگذرها می‌پاچند؛ حسن من توی خانه ورِدلم افتاده، هر چه دواودرمان از دستم آمده کردم، روز به‌روز بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود. می‌گویند ببر پیش این دکتر مُکترها. من میگم مرده‌شور خودشان را ببرد با دواهاشان! این گَرت‌مَرت‌ها چه می‌دانم چه خاک و خلی است که به‌بچّم بدهم؟ من این چیزها را بلد نیستم. من بچّم را از تو می‌خواهم. امروز این‌جا، فردا قیامت. خدا کور و کچل‌های تو رو هم از چشم بد محافظت کند، خدا یکیت را هزارتا کند، الهی این سرِ پیری داغ‌شان را نبینی! دعا و دوا، هرچه می‌دانی، باید بچّم را دوروزه چاق کنی. اگرچه دست و بال‌ها تنگ است، اما کلّه قندِ تو را کور می‌شوم روی چشمم می‌گذارم می‌آرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد!
 +
 +
{{چپ‌چین}}
 +
کمینه: '''اسیرالجوال'''
 +
{{پایان چپ‌چین}}
 +
 +
 +
== جواب مکتوب ==
 +
 +
 +
علیا مکرمهٔ محترمه، اسیرالجوال خانم. اولاً از مثل شما خانم کلانتر و کدبانو بعید است که چرا با این که اولادتان نمی‌ماند اسمش را مشهدی ماشاالـله و میرزا ماندگار نمی‌گذارید. ثانیاً همان روزاول که چشم بچه این طور شد چرا پـِخَش نکردی که پس برود؟ حالا گذشته‌ها گذشته است. من تهِ دلم روشن است. انشاالـله چشم زخم نیست، همان از گرما و آفتاب این طور شده. امشب پیش از هر کاری یک قدری دودِ عنبر نثا را بده ببین چه طور می‌شود. اگر خوب شد که خوب شد، اگر خوب نشد فردا یک کمی سرخاب پنبه‌ئی یا نخی، یک خورده شیرِ دختر، یک کمی هم (بی‌ادبی می‌شود) پشکِل‌ماچُلاغ توی گوش‌ماهی بجوشان بریز توی چشمش ببین چه طور می‌شود. اگر خوب شد که خوب شد، اگر نشد آن وقت سه روز، وقت آفتاب زردی، یک کاسهٔ بدل چینی آب کن بگذار جلو بچه. آن وقت نگاه کن به‌‌تورْکْ‌‌های چشمش: اگر قرمزست هفت تکّه گوشتِ لُخم، اگر قرمز نیست هفت دانه برنج یا کلوخ حاضر کن و هر کدام را به‌قدرِ یک «عَلَم‌نشره» خواندن بتکان، آن وقت ببین چه‌طور می‌شود. اگر خوب شد که خوب شد، اگر نشد، سه روز ناشتا بچه را – بی‌ادبی می‌شود، گلاب به‌روتان – می‌بری توی جائی بهش یاد می‌دهی که هفت دفعه این ورد را بخواند:
 +
 +
….. سلامت می‌کنم
 +
 +
خودمو غلامت می‌کنم
 +
 +
یا چشممِ چاق کن
 +
 +
یا هپل هپولت می‌کنم
 +
 +
امیدوارم دیگر محتاج به‌دوا نشود. اگر خدای نکرده باز خوب نشد، دیگر از من کاری ساخته نیست. برو محلهٔ حسن‌آباد، بده آسید فرج‌الـلهِ جن‌گیر نزله‌بندی کند.
 +
 +
{{چپ‌چین}}
 +
خادم‌الفقراء: '''دخو علیشاه'''
 +
 +
  
[[رده:کتاب جمعه ۳۵]]
 
{{بازنگری}}
 
  
پرسه در متون
+
از شماره ۱۱ روزنامهٔ صوراسرافیل به‌‌قلم علی‌اکبر دهخدا
  
مکتوب یکی از مخدرات
+
به‌انتخاب: '''علیرضا غفاری'''
 +
{{پایان چپ‌چین}}
  
آی کبلا دخو، خدا بچه‌های همهٔ مسلمان‌ها را از چشم بد محافظت کند. خدا این یکدانهٔ مرا هم به‌من زیاد نبیند. آی کبلای، بعد از بیست تا بچه که گور کرده‌ام اول و آخر همین یکی را دارم، آن را هم بباقوری شده‌ها چشم حسودشان برنمی‌دارد ببینند. دیروز بچّم صاف و سلامت تو کوچه ورجه وورجه می‌کرد، پشت کالسکه سوار می‌شد، برای فرنگی‌ها شعر و غزل می‌خواند.
 
  
یکی از قوم و خویش‌های باباش – که الهی چشم‌های حسودشان درآد –دیشب خانهٔ ما مهمان بود. صبح یکی به‌دو، چشم‌های بچّم روی هم افتاد و یک چیزی هم پای چشمش در آمد. خالش می‌گوید چه می‌دونم، بی‌ادبی است، ..... سلام در آورده. هی به‌من سرزنش می‌کنند که چرا سروپا برهنه تو این آفتاب گرم بچه را ول می‌کنی توی خیابان‌ها. آخر چه کنم؟ الهی هیج سفره‌ئی یک نانه نباشد! چه کارش کنم؟ یکی یکدانه اسمش با خودش است که خل و دیوانه است. در هر صورت الان چهار روز آزگار است که نه شب دارد نه روز. همهٔ همبازی‌هایش صبح و شام سنگ به‌درشکه‌ها می‌پرانند؛ بی‌ادبی می‌شود، گلاب به‌روتان، تیغ زیر دم خرها می‌گذارند؛ سنگ روی خط واگون می‌چینند؛ خاک سرِ راهگذرها می‌پاچند؛ حسن من توی خانه ورِدلم افتاده، هر چه دواودرمان از دستم آمده کردم، روز به‌روز بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود. می‌گویند ببر پیش این دکتر مُکترها. من میگم مرده‌شور خودشان را ببرد با دواهاشان! این گَرت‌مَرت‌ها چه می‌دانم چه خاک و خلی است که به‌بچّم بدهم؟ من این چیزها را بلدنیستم. من بچّم را از تو می‌خواهم. امروز این‌جا، فردا قیامت. خدا کور و کچل‌های تو رو هم از چشم بد محافظت کند، خدا یکیت را هزارتا کند، الهی این سرِ پیری داغ‌شان را نبینی! دعا و دوا، هرچه می‌دانی، باید بچّم را دوروزه چاق کنی. اگرچه دست و بال‌ها تنگ است، اما کلّه قندِ تو را کور می‌شوم روی چشمم می‌گذارم می‌آرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد!
+
{{لایک}}
 
  
کمینه: '''اسیرالجوال'''
+
[[رده:کتاب جمعه ۳۵]]
 +
[[رده:پرسه در متون]]
 +
[[رده:مقالات نهایی‌شده]]
 +
[[رده:کتاب جمعه]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۳ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۰۷:۵۷

کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۳۵ صفحه ۱۲۱

آی کبلا دخو، خدا بچه‌های همهٔ مسلمان‌ها را از چشم بد محافظت کند. خدا این یکدانهٔ مرا هم به‌من زیاد نبیند. آی کبلای، بعد از بیست تا بچه که گور کرده‌ام اول و آخر همین یکی را دارم، آن را هم باباقوری شده‌ها چشم حسودشان برنمی‌دارد ببینند. دیروز بچّم صاف و سلامت تو کوچه ورجه وورجه می‌کرد، پشت کالسکه سوار می‌شد، برای فرنگی‌ها شعر و غزل می‌خواند.

یکی از قوم و خویش‌های باباش – که الهی چشم‌های حسودشان درآد –دیشب خانهٔ ما مهمان بود. صبح یکی به‌دو، چشم‌های بچّم روی هم افتاد و یک چیزی هم پای چشمش در آمد. خالش می‌گوید چه می‌دونم، بی‌ادبی است، ..... سلام در آورده. هی به‌من سرزنش می‌کنند که چرا سروپا برهنه تو این آفتاب گرم بچه را ول می‌کنی توی خیابان‌ها. آخر چه کنم؟ الهی هیج سفره‌ئی یک نانه نباشد! چه کارش کنم؟ یکی یکدانه اسمش با خودش است که خل و دیوانه است. در هر صورت الان چهار روز آزگار است که نه شب دارد نه روز. همهٔ همبازی‌هایش صبح و شام سنگ به‌درشکه‌ها می‌پرانند؛ بی‌ادبی می‌شود، گلاب به‌روتان، تیغ زیر دم خرها می‌گذارند؛ سنگ روی خط واگون می‌چینند؛ خاک سرِ راهگذرها می‌پاچند؛ حسن من توی خانه ورِدلم افتاده، هر چه دواودرمان از دستم آمده کردم، روز به‌روز بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود. می‌گویند ببر پیش این دکتر مُکترها. من میگم مرده‌شور خودشان را ببرد با دواهاشان! این گَرت‌مَرت‌ها چه می‌دانم چه خاک و خلی است که به‌بچّم بدهم؟ من این چیزها را بلد نیستم. من بچّم را از تو می‌خواهم. امروز این‌جا، فردا قیامت. خدا کور و کچل‌های تو رو هم از چشم بد محافظت کند، خدا یکیت را هزارتا کند، الهی این سرِ پیری داغ‌شان را نبینی! دعا و دوا، هرچه می‌دانی، باید بچّم را دوروزه چاق کنی. اگرچه دست و بال‌ها تنگ است، اما کلّه قندِ تو را کور می‌شوم روی چشمم می‌گذارم می‌آرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد!

کمینه: اسیرالجوال


جواب مکتوب

علیا مکرمهٔ محترمه، اسیرالجوال خانم. اولاً از مثل شما خانم کلانتر و کدبانو بعید است که چرا با این که اولادتان نمی‌ماند اسمش را مشهدی ماشاالـله و میرزا ماندگار نمی‌گذارید. ثانیاً همان روزاول که چشم بچه این طور شد چرا پـِخَش نکردی که پس برود؟ حالا گذشته‌ها گذشته است. من تهِ دلم روشن است. انشاالـله چشم زخم نیست، همان از گرما و آفتاب این طور شده. امشب پیش از هر کاری یک قدری دودِ عنبر نثا را بده ببین چه طور می‌شود. اگر خوب شد که خوب شد، اگر خوب نشد فردا یک کمی سرخاب پنبه‌ئی یا نخی، یک خورده شیرِ دختر، یک کمی هم (بی‌ادبی می‌شود) پشکِل‌ماچُلاغ توی گوش‌ماهی بجوشان بریز توی چشمش ببین چه طور می‌شود. اگر خوب شد که خوب شد، اگر نشد آن وقت سه روز، وقت آفتاب زردی، یک کاسهٔ بدل چینی آب کن بگذار جلو بچه. آن وقت نگاه کن به‌‌تورْکْ‌‌های چشمش: اگر قرمزست هفت تکّه گوشتِ لُخم، اگر قرمز نیست هفت دانه برنج یا کلوخ حاضر کن و هر کدام را به‌قدرِ یک «عَلَم‌نشره» خواندن بتکان، آن وقت ببین چه‌طور می‌شود. اگر خوب شد که خوب شد، اگر نشد، سه روز ناشتا بچه را – بی‌ادبی می‌شود، گلاب به‌روتان – می‌بری توی جائی بهش یاد می‌دهی که هفت دفعه این ورد را بخواند:

….. سلامت می‌کنم

خودمو غلامت می‌کنم

یا چشممِ چاق کن

یا هپل هپولت می‌کنم

امیدوارم دیگر محتاج به‌دوا نشود. اگر خدای نکرده باز خوب نشد، دیگر از من کاری ساخته نیست. برو محلهٔ حسن‌آباد، بده آسید فرج‌الـلهِ جن‌گیر نزله‌بندی کند.

خادم‌الفقراء: دخو علیشاه



از شماره ۱۱ روزنامهٔ صوراسرافیل به‌‌قلم علی‌اکبر دهخدا

به‌انتخاب: علیرضا غفاری