Kinaxixi: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
جز
سطر ۱: سطر ۱:
 
[[Image:3-076.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۶]]
 
[[Image:3-076.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۶|کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۶]]
 
[[Image:3-077.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۷]]
 
[[Image:3-077.jpg|thumb|alt= کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۷|کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۷]]
{{ناقص}}
+
{{بازنگری}}
 +
 
 +
 
 +
'''دو شعر از اگوستینونتو'''
 +
 
 +
'''- شاعر و رهبر آنگولا:'''
 +
 
 +
'''Kinaxixi'''
 +
 
 +
 
 +
خوش داشتم بنشینم
 +
 
 +
روی نیمکتی در کیناکسیکسی
 +
 
 +
در ساعت شش بعداز ظهری داغ
 +
 
 +
و فقط بنشینم و ...
 +
 
 +
 
 +
کسی می‌آمد
 +
 
 +
شاید
 +
 
 +
که در کنارم بنشیند.
 +
 
 +
 
 +
و من چهره‌های سیاه مردم را
 +
 
 +
می‌دیدم
 +
 
 +
که بی هیچ شتابی
 +
 
 +
رو به بالای شهر
 +
 
 +
میرفتند
 +
 
 +
در آن حال که حضوری نداشتند
 +
 
 +
در زبان کیمبوندوی دست و پا شکسته و شلوغی
 +
 
 +
که بدان
 +
 
 +
سخن می‌راندند.
 +
 
 +
 
 +
می‌دیدم
 +
 
 +
گام‌های خسته ی پیشخدمتانی را
 +
 
 +
که پدرانشان نیز پیشخدمت بودند،
 +
 
 +
و عشق را
 +
 
 +
اینجا می‌جستند و
 +
 
 +
افتخار را
 +
 
 +
آنجا،
 +
 
 +
 
 +
و در الکل
 +
 
 +
خواهان چیزی ورای مستی
 +
 
 +
بودند
 +
 
 +
- نه سرخوشی و
 +
 
 +
نه نفرتی!
 +
 
 +
 
 +
بعد که خورشید فرو می‌نشست
 +
 
 +
چراغ‌ها روشن می‌شد و
 +
 
 +
من
 +
 
 +
آواره می‌شدم
 +
 
 +
و فکر می‌کردم
 +
 
 +
که با اینهمه
 +
 
 +
زندگی ما، ساده است،
 +
 
 +
و بسیار ساده است
 +
 
 +
برای کسی که خسته است و
 +
 
 +
هنوز
 +
 
 +
ناگزیر
 +
 
 +
راه می‌رود.

نسخهٔ ‏۲۴ آوریل ۲۰۱۰، ساعت ۰۲:۲۵

کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۶
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۷
کتاب جمعه سال اول شماره ۳ صفحه ۷۷


دو شعر از اگوستینونتو

- شاعر و رهبر آنگولا:

Kinaxixi


خوش داشتم بنشینم

روی نیمکتی در کیناکسیکسی

در ساعت شش بعداز ظهری داغ

و فقط بنشینم و ...


کسی می‌آمد

شاید

که در کنارم بنشیند.


و من چهره‌های سیاه مردم را

می‌دیدم

که بی هیچ شتابی

رو به بالای شهر

میرفتند

در آن حال که حضوری نداشتند

در زبان کیمبوندوی دست و پا شکسته و شلوغی

که بدان

سخن می‌راندند.


می‌دیدم

گام‌های خسته ی پیشخدمتانی را

که پدرانشان نیز پیشخدمت بودند،

و عشق را

اینجا می‌جستند و

افتخار را

آنجا،


و در الکل

خواهان چیزی ورای مستی

بودند

- نه سرخوشی و

نه نفرتی!


بعد که خورشید فرو می‌نشست

چراغ‌ها روشن می‌شد و

من

آواره می‌شدم

و فکر می‌کردم

که با اینهمه

زندگی ما، ساده است،

و بسیار ساده است

برای کسی که خسته است و

هنوز

ناگزیر

راه می‌رود.