عرب توانگر و بدوی گرسنه: تفاوت بین نسخه‌ها

از irPress.org
پرش به ناوبری پرش به جستجو
سطر ۴: سطر ۴:
  
 
{{در حال ویرایش}}
 
{{در حال ویرایش}}
 +
 +
 +
عربی بدوی، گرسنه از بادیه برآمد، بر لب آبی رسید دید که عربی دیگر انبان پرگوشت از پشت باز کرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بیرون می‌آورد و می‌خورد. بدوی آمد و در برابر وی نشست. عرب در اثنای چیز خوردن سر برآورد و عربی را در برابر خود نشسته دید.
 +
 +
گفت: یا اخی از کجا می‌رسی؟
 +
 +
گفت: از قبیله تو.
 +
 +
گفت: بر منازل من گذر کردی؟
 +
 +
گفت: بلی بسی معمور و آبادن دیدم.
 +
 +
عرب متبهّج شد و گفت: سگ مرا که «بقاع» نام دارد دیدی؟
 +
 +
گفت: رمهٔ ترا عجب پاسبانی می‌کند که از یک میل راه گرگ را محال آن نیست که پیراهن آن رمه گردد.
 +
 +
گفت: پسرم خالد را دیدی؟
 +
 +
گفت: ‌در مکتب پهلوی معلم نشسته بود و به‌آواز بلند قرآن می‌خواند.
 +
 +
گفت: مادر خالد را دیدی؟
 +
 +
گفت:‌ بخ، بخ، مثل او در تمام «حیّ» زنی نیست، به‌کمال عفت و طهارت و غایت عصمت و حذارت.
 +
 +
گفت: شتر آبکش مرا دیدی؟
 +
 +
گفت: به‌غایت فربه و تازه بود، چنان که پشتش به‌کوهان برابر شده بود.
 +
 +
گفت: قصر مرا دیدی؟
 +
 +
گفت: ایوان او سر به‌کیوان رسانیده بود، و من هرگز عالی‌تر از آن بنائی ندیده‌ام.
 +
 +
عرب چون احوال خانمان معلوم کرد و دانست که هیچ مکروهی نیست، به‌فراغت، نان و گوشت خوردن گرفت، و بدوی را هیچ نداد و بعد از آن که سیر بخورد، سر انبان محکم بست. بدوی دید که خوشامد گفتن او نتیجه نبخشیده، ملول شد، درین محل سگی آن جا رسید، صاحب انبان استخوانی که از گوشت مانده بود پیش او انداخت و برخاست تا ابنان بر پشت برکشد و برود.
 +
 +
بدوی بی‌طاقت شد و گفت: اگر سگ تو «بقاع» زنده می‌بود، راست به‌این سگ می‌مانست.
 +
 +
عرب گفت: مگر بقاع من مرده است؟
 +
 +
گفت: بلی در پیش من مرد بقای عمر تو باد.
 +
 +
پرسید که: سبب مردن او چه بود؟
 +
 +
گفت: از بس که شش شتر آبکش تو بخورد و کور شد و بعد از آن بمرد.
 +
 +
گفت: شتر آبکش مرا چه آفت رسیده بود که بمرد؟
 +
 +
گفت: او را در تعزیهٔ‌ مادر خالد کشتند.
 +
 +
گفت: مگر مادر خالد بمرد؟
 +
 +
گفت:‌ بلی.
 +
 +
گفت: سبب مردن او چه بود؟
 +
 +
گفت: از بس نوحه می‌کرد و سر بر گور خالد می‌کوفت مغزش خلل یافت.
 +
 +
گفت: مگر خالد من بمرد؟
 +
 +
گفت: بلی.
 +
 +
گفت: سبب مردن او چه بود؟
 +
 +
گفت: قصر و ایوانی که ساخته بودی به‌زلزله فرود آمد و خالد در زیر آن بماند.
 +
 +
عرب که این اخبار موحشهٔ استماع نمود انبان نان گوشت به‌صحرا افکند و واویلا و وامصیبتا راه بادیه گرفت. بدوی انبان را بربود و فرارنمود و به‌گوشه‌یی رفت و بقیهٔ نان و گوشت را بخورد.
 +
 +
 +
{{چپ‌چین}}
 +
از: لطائف الطوایف
 +
 +
اثر: مولانافخرالدین علی صفی
 +
{{پایان چپ‌چین}}
 +
  
 
[[رده:کتاب جمعه ۱۲]]
 
[[رده:کتاب جمعه ۱۲]]

نسخهٔ ‏۲۶ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۵:۱۶

کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۱۹
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۰
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۱
کتاب جمعه سال اول شماره ۱۲ صفحه ۱۲۱


عربی بدوی، گرسنه از بادیه برآمد، بر لب آبی رسید دید که عربی دیگر انبان پرگوشت از پشت باز کرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بیرون می‌آورد و می‌خورد. بدوی آمد و در برابر وی نشست. عرب در اثنای چیز خوردن سر برآورد و عربی را در برابر خود نشسته دید.

گفت: یا اخی از کجا می‌رسی؟

گفت: از قبیله تو.

گفت: بر منازل من گذر کردی؟

گفت: بلی بسی معمور و آبادن دیدم.

عرب متبهّج شد و گفت: سگ مرا که «بقاع» نام دارد دیدی؟

گفت: رمهٔ ترا عجب پاسبانی می‌کند که از یک میل راه گرگ را محال آن نیست که پیراهن آن رمه گردد.

گفت: پسرم خالد را دیدی؟

گفت: ‌در مکتب پهلوی معلم نشسته بود و به‌آواز بلند قرآن می‌خواند.

گفت: مادر خالد را دیدی؟

گفت:‌ بخ، بخ، مثل او در تمام «حیّ» زنی نیست، به‌کمال عفت و طهارت و غایت عصمت و حذارت.

گفت: شتر آبکش مرا دیدی؟

گفت: به‌غایت فربه و تازه بود، چنان که پشتش به‌کوهان برابر شده بود.

گفت: قصر مرا دیدی؟

گفت: ایوان او سر به‌کیوان رسانیده بود، و من هرگز عالی‌تر از آن بنائی ندیده‌ام.

عرب چون احوال خانمان معلوم کرد و دانست که هیچ مکروهی نیست، به‌فراغت، نان و گوشت خوردن گرفت، و بدوی را هیچ نداد و بعد از آن که سیر بخورد، سر انبان محکم بست. بدوی دید که خوشامد گفتن او نتیجه نبخشیده، ملول شد، درین محل سگی آن جا رسید، صاحب انبان استخوانی که از گوشت مانده بود پیش او انداخت و برخاست تا ابنان بر پشت برکشد و برود.

بدوی بی‌طاقت شد و گفت: اگر سگ تو «بقاع» زنده می‌بود، راست به‌این سگ می‌مانست.

عرب گفت: مگر بقاع من مرده است؟

گفت: بلی در پیش من مرد بقای عمر تو باد.

پرسید که: سبب مردن او چه بود؟

گفت: از بس که شش شتر آبکش تو بخورد و کور شد و بعد از آن بمرد.

گفت: شتر آبکش مرا چه آفت رسیده بود که بمرد؟

گفت: او را در تعزیهٔ‌ مادر خالد کشتند.

گفت: مگر مادر خالد بمرد؟

گفت:‌ بلی.

گفت: سبب مردن او چه بود؟

گفت: از بس نوحه می‌کرد و سر بر گور خالد می‌کوفت مغزش خلل یافت.

گفت: مگر خالد من بمرد؟

گفت: بلی.

گفت: سبب مردن او چه بود؟

گفت: قصر و ایوانی که ساخته بودی به‌زلزله فرود آمد و خالد در زیر آن بماند.

عرب که این اخبار موحشهٔ استماع نمود انبان نان گوشت به‌صحرا افکند و واویلا و وامصیبتا راه بادیه گرفت. بدوی انبان را بربود و فرارنمود و به‌گوشه‌یی رفت و بقیهٔ نان و گوشت را بخورد.


از: لطائف الطوایف

اثر: مولانافخرالدین علی صفی