از خاطرات و خطرات: تفاوت بین نسخهها
(صفحهٔ ۱۲۵ تایپ شد.) |
|||
سطر ۹: | سطر ۹: | ||
{{در حال ویرایش}} | {{در حال ویرایش}} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | == یک درس از تاریخ: == | ||
+ | |||
+ | آقا محمدخان میگفت که: «خانِ زند (کریم خان) گاهی که مرا برای مشورت در کارهای عمومی کشور میخواست، مرا مینشاند. من در مشورت خیانت نمیکردم زیرا سلطنت را خاص خود میدانستم؛ ولی از زیر جبّه با چاقوی قلمتراش فرشهای زیر پای خود را پاره میکردم، و حالا میبینم که با او دشمنی نکردم و فرشهای پارهپاره کردهٔ خودم به خودم رسیده است و خود کرده را تدبیر نیست!» | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | == نخستین اقدام شاهانه == | ||
+ | |||
+ | |||
+ | در ایام حبس نظر آقا محمدخان در شیراز، خان قجر با بقالِ گذر معامله داشت. هروقت مواجبش دیر میرسید با او نسیه کاری میکرد. گاهی که از در دکّان او میگذشت و ماست و پنیر و انگور یا چیز دیگری برای خانه سفارش میداد، بقّال همیشه به شاگردش میگفت: «برخیز ماست و پنیر و انگور قجری برای خان حاضر کن که وقتی نوکرشان میآید معطل نشود.» | ||
+ | |||
+ | روزی خان در غیاب بقّال از شاگرد پرسید: «مقصود استاد از این توصیف قجری چیست؟» - شاگرد، صاف و پوست کنده گفت: «ماچیزهای وازدهٔ دکان را علیحده میگذاریم و به این صفت آنها را به همدیگر میشناسانیم.» | ||
+ | |||
+ | آقا محمدخان وقتی بعدها شیراز را تسخیر کرد پی بقال فرستاد. بقال در خانه وداع و وصیت خود را کرد و به حضور شاه رفت... که رفت! |
نسخهٔ ۲۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۸:۱۷
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
یک درس از تاریخ:
آقا محمدخان میگفت که: «خانِ زند (کریم خان) گاهی که مرا برای مشورت در کارهای عمومی کشور میخواست، مرا مینشاند. من در مشورت خیانت نمیکردم زیرا سلطنت را خاص خود میدانستم؛ ولی از زیر جبّه با چاقوی قلمتراش فرشهای زیر پای خود را پاره میکردم، و حالا میبینم که با او دشمنی نکردم و فرشهای پارهپاره کردهٔ خودم به خودم رسیده است و خود کرده را تدبیر نیست!»
نخستین اقدام شاهانه
در ایام حبس نظر آقا محمدخان در شیراز، خان قجر با بقالِ گذر معامله داشت. هروقت مواجبش دیر میرسید با او نسیه کاری میکرد. گاهی که از در دکّان او میگذشت و ماست و پنیر و انگور یا چیز دیگری برای خانه سفارش میداد، بقّال همیشه به شاگردش میگفت: «برخیز ماست و پنیر و انگور قجری برای خان حاضر کن که وقتی نوکرشان میآید معطل نشود.»
روزی خان در غیاب بقّال از شاگرد پرسید: «مقصود استاد از این توصیف قجری چیست؟» - شاگرد، صاف و پوست کنده گفت: «ماچیزهای وازدهٔ دکان را علیحده میگذاریم و به این صفت آنها را به همدیگر میشناسانیم.»
آقا محمدخان وقتی بعدها شیراز را تسخیر کرد پی بقال فرستاد. بقال در خانه وداع و وصیت خود را کرد و به حضور شاه رفت... که رفت!