آیا مارکس «مورخ» بود؟: تفاوت بین نسخهها
سطر ۴۸: | سطر ۴۸: | ||
حال دیگر ایدآلیسم از آخرین پناهگاهش، یعنی از فلسفهٔ تاریخ رانده شده بود؛ تاریخ دیگر از دیدگاهی ماتریالیستی مدون نگریسته میشد؛ روش تازهئی کشف شده بود که بر اساس آن آگاهی آدمیان از طریق زندگی واقعی آنان تبیین میشد، و نه برعکس یعنی زندگیشان بر اساس آگاهی آنان. | حال دیگر ایدآلیسم از آخرین پناهگاهش، یعنی از فلسفهٔ تاریخ رانده شده بود؛ تاریخ دیگر از دیدگاهی ماتریالیستی مدون نگریسته میشد؛ روش تازهئی کشف شده بود که بر اساس آن آگاهی آدمیان از طریق زندگی واقعی آنان تبیین میشد، و نه برعکس یعنی زندگیشان بر اساس آگاهی آنان. | ||
− | از آن پس، سوسیالیسم دیگر یک کشف تصادفی این یا آن مغز متفکر نبود، بلکه حاصل ضروری نبرد بین دو طبقهای که موجودیت تاریخی یافته بودند - پرولتاریا و بورژوازی - بود. وظیفهٔ آن دیگر این نبود که یک دستگاه اجتماعی کامل و ساخته و پرداخته بهوجود آورد بلکه وظیفه داشت که تعاقب حوادث را، که طبقات و آشتیناپذیریشان ضرورتاً از آنها نشئات گرفته بود، از نظر انکشاف تاریخی-اقتصادی بررسی کند، و در اوضاع و احوال اقتصادیئی که این چنین آفریده شده بودند، ابزار پایان بخشیدن بهاین نزاع را | + | از آن پس، سوسیالیسم دیگر یک کشف تصادفی این یا آن مغز متفکر نبود، بلکه حاصل ضروری نبرد بین دو طبقهای که موجودیت تاریخی یافته بودند - پرولتاریا و بورژوازی - بود. وظیفهٔ آن دیگر این نبود که یک دستگاه اجتماعی کامل و ساخته و پرداخته بهوجود آورد بلکه وظیفه داشت که تعاقب حوادث را، که طبقات و آشتیناپذیریشان ضرورتاً از آنها نشئات گرفته بود، از نظر انکشاف تاریخی - اقتصادی بررسی کند، و در اوضاع و احوال اقتصادیئی که این چنین آفریده شده بودند، ابزار پایان بخشیدن بهاین نزاع را بیابد.»{{نشان|۱|*}} |
پس مارکسیسم فقط واژگون ساختن شیوهٔ برخورد فلسفی متداول که ما آموختهایم لا اراده تکرار کنیم، یعنی برگرداندن ایدهآلیسم کهن و برپا ایستاندن آن، نیست. بلکه بهمعنی واژگونی اساسی، شیوهٔ برخورد تاریخی متداول نیز هست. در مارکسیسم، این زمان حال است که برگذشته حکومت میکند، نه برعکس. و این جنبه از مسئله چنان بر شیوه عادی تفکر ما گران میاید که معمولاً همه، و «مورخین مارکسیست» بیش از دیگران از آن پرهیز دارند. | پس مارکسیسم فقط واژگون ساختن شیوهٔ برخورد فلسفی متداول که ما آموختهایم لا اراده تکرار کنیم، یعنی برگرداندن ایدهآلیسم کهن و برپا ایستاندن آن، نیست. بلکه بهمعنی واژگونی اساسی، شیوهٔ برخورد تاریخی متداول نیز هست. در مارکسیسم، این زمان حال است که برگذشته حکومت میکند، نه برعکس. و این جنبه از مسئله چنان بر شیوه عادی تفکر ما گران میاید که معمولاً همه، و «مورخین مارکسیست» بیش از دیگران از آن پرهیز دارند. |
نسخهٔ ۱۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۰۱:۵۹
این مقاله در حال تایپ است. اگر میخواهید این مقاله را تایپ یا ویرایش کنید، لطفاً دست نگه دارید تا این پیغام حذف شود. |
ژان شنو
ترجمهٔ خسرو شاکری
- مارکسیسم آفرینشی است مستمر بر اساس عمل اجتماعی؛ نه «خطابهئی دربارهٔ تاریخ جهان» یا شماتیسم (Schematism) کاذب «پنج مرحله»ئی. مارکس مستقیماً از زمان حال حرکت میکند؛ او یک «مورخ مارکسیست» نیست، و استدلالش عبارت است از اندیشهٔ تاریخی دربارهٔ زمان حال بهخاطر تغییر آن.
تئوری انقلابی مارکس و انگلس که در عمل وسیلهٔ روزا لوگزامبورگ و لنین، گرامشی، مائو تسه دون بسط یافت، تئوریئی است که بر پایهٔ تاریخی استوار است.
نظریهپردازان مارکسیسم با تحلیل همزمان جامعهٔ خود وهم مراحل پیشین تاریخ جوامع بشری توانستهاند هدفها، راهها و امیدهای مبارزه علیه نظم بورژوائی و استثمار سرمایهداری را، بهمنظور ساختمان جامعهٔ سوسیالیستی (یا جوامع سوسیالیستی) تعریف کنند. مفاهیم اساسی ماتریالیسم تاریخی را میتوان دربارهٔ جوامع شناخته شدهٔ تاریخ، از جمله جامعهئی که ما در آن زندگی میکنیم ، بهکار برد.
این مفاهیم اساسی آفرینش مستمرند. این مفهومها در هر مرحله مهم از مبارزه برای سوسیالیسم بیشتر شده است. لنین بر تضادهای عینی سرمایهداری، یعنی اثرات ناموزون گسترش جهانی آن و نزاع بین امپریالیسم و خلقهای ستمدیده، انگشت تأکید گذاشت. گرامشی، در گرماگرم مبارزهٔ کارگران غرب پس از جنگ جهانی اول، (همیشه) پیچیدگی روبنا را متذکر شده است: جامعه «مدنی» (خانواده، فرهنگ، مناسبات اجتماعی) از نظر او آسیبپذیرتر از جامعه «سیاسی» است، و میتواند بههدف مستقل، اگرنه مقدم، فعالیت انقلابی مبدل گردد. روشنفکران میتوانند از طبقه حاکم و ایدئولوژی آن ببرّند و با طبقات ستمدیده و نیز انقلاب پیوند آلی (ارگانیک) برقرار کنند.
کمونیسم چینی که پیشرفت سیاسیش بر کل جنبش سوسیالیستی سدهٔ بیستم میلادی سایه افکند، نیز تأثیرهای خلاق و درجه یک در پیشبرد مارکسیسم بهجای گذاشت: مانند درک «استقرار سیاست در فرماندهی» که نقش آگاهی جمعی را در قیاس با جبر اقتصادی نشان داد؛ خصلت عام تضادها؛ ظرفیت سیاسی دهقانان؛ شکست حکومت و حزب در کشورهای سوسیالیستی در ممانعت از پیدایش بورژوازی نوخاستهٔ ممتاز؛ قابلیت بازگشت یا الغای دستآوردهای سوسیالیستی مادام که محیط جهانی سرمایهداری وجود دارد و مناسبات «قوانین بورژوائی» در داخل همچنان پابرجاست.
مفاهیم اساسی مارکسیسم - شیوهٔ تولید، مبارزهٔ طبقاتی، نقش تعیین کنندهٔ عامل اقتصادی در تحلیل نهائی و خصلت عام تضادها- نه از «مدافتاده» و نه کهنه شدهاند، - برخلاف آنچه نسلهای پی در پی روشنفکران فرانسه پس از فرونشینی امواج [انقلاب] ۱۹-۱۹۱۷، جبههٔ تودهئی[۱]، یا «رهائی فرانسه» در سال ۱۹۴۵، یا ماه مه ۱۹۶۸، مأیوسانه تکرار کردهاند هنوز تحلیل تاریخ انقلاب چین یا جمهوری پنجم فرانسه، بدون استناد بهشیوهٔ تولید غالب در هر یک از این کشورها، یا بهمناسبات بین نیروهای تولید، مناسبات تولید و روبنا، یا بهنقش فرایندهای اقتصادی، مبارزهٔ طبقاتی یا بهتضادهای اصلی و فرعی ناممکن است. اما شناخت همهٔ اینها تنها آغاز کار است. وظیفهئی که باقی میماند عبارت است از توضیح و تبیین همه چیز در چهارچوب شرایط مشخص و عینی.
زیرا، در حالی که تئوری مارکسیستی بر پایه تاریخ استوار است، مارکسیسم یک «تئوری تاریخ»، یک روایت نو از «خطابه دربارهٔ تاریخ جهان»، که بسیاری از مورخان با حسرت خواهان آن هستند، نیست. بهدیگر سخن، نقش اصلی مارکسیسم این نیست - و نبوده است - که تبیین کلی، جامد و «مشکلگشا» از جریان انکشاف تاریخی جوامع بشری بترتیبی که در طول زمان عملاً اتفاق افتاده است، بهدست دهد. این قضیه نخست دربارهٔ شیوههای تولید ونحوه تناوب آنها صدق میکند. اصولاً تئوری مارکسیستی تاریخ جهان را بهتعاقب انعطافناپذیر شیوههای تولید غالب، چنان که در تئوری استالینی «پنج مرحلهئی» وجود دارد، تنزل نمیدهد. این شیوههای تولید انواع معینی از جامعه - بردهداری، فئودالیسم، سرمایهداری - را مشخص میکنند، که بندرت در اشکال «خالص» خود قابل رؤیت هستند. اوضاع بینابینی یا جنبی بسیار دیگری وجود دارند. غالب کشورها در قرون وسطای اروپا تنها نمودار شکل ناکاملی از فئودالیسماند، و بیشتر کشورهای جهان سوم تنها نمونهئی ناقص و جزئی از نظام سرمایهداریاند.
افزون بر این، شیوههای گوناگون تولید، با یک سلسله گسیختگیها، بهنحوی پیچیده در زمان و مکان بهدنبال هم میآیند که تئوری مارکسیستی نمیتواند و نمیباید مستقیماً آنها را توضیح دهد، این گسیختگیها را باید بهمدد مفاهیم مارکسیستی در سطح تجارب عینی تاریخی، تحلیل کرد.
بالاخره باید گفت که شیوههای تولید خودبهخود و در تداومی خطی بهدنبال یکدیگر پدید نمیآیند، و هر قومی هم ناگزیر از همه این شیوهها نمیگذرد. این طرز تلقی خطی مدتهاست که مانع یک بحث جدی پیرامون شیوه تولید «آسیائی» شده است که مارکس بر آن نظر سریع افکند، ولی از زمان استالین بهبعد مورد عنایت مارکسیستهای شوروی قرار نگرفت. مثلاً در چین بهشیوهٔ تولید آسیائی تنها غیر مستقیم و بهعنوان خصلت ویژهٔ فئودالیسم و بردگی، چون دیوانسالاری دولتی مهمی که قدرتش برپایهٔ نقش اداریش استوار بود، و عدم مالکیت خصوصی زمین در عصر «بردگی» اشاره میشود. و حال آن که شیوهٔ تولید «آسیائی» که مارکس آن را چون شکل مرکبی از قدرت حکومتی که دارای فرماندهی عالی اقتصادی همراه با یه سلسله جماعات روستائی تقریباً خودبسنده تعریف کرده بود، بهما اجازه میدهد که اصالت بسیاری از جوامع پیش از سرمایهداری را که بهمعنای دقیق مارکسیستی کلمه نه جوامعی بردهدار بودهاند و نه جوامعی فئودالی، تحلیل کنیم. در این گونه جوامع ماقبل سرمایهداری تولید نه از طریق بردگی خصوصی و نه از طریق بندگی شخصی انجام نمیگرفته است.
در مورد تاریخ ویژه هر قوم هم باید گفت که چنین تاریخهائی عملاً عبارتند از یک سلسله از مکانیسمهای مشخص، گسیختگیها، گره خوردگیها، پیچ و تابهای منطقهئی، عقبنشینیها، اختلالها، احیا یا ادامهٔ حیات عناصر گذشته، که در مجموعهٔ اصول مارکسیسم با آنها مستقیماً برخورد نمیشود. تحلیل همهٔ این مکانیسمها در چهارچوب عمومی تئوری ماتریالیسم تاریخی باید بهطور مشخص انجام گیرد، کاری که بهیچ وجه آسان نیست. مارکسیسم هیچ گونه طرح ساخته و پرداختهئی برای تاریخ هر قوم ارائه نمیدهد. تنزل مارکسیسم تا سطح جبر اقتصادی، بهویژه خطرناک است. بنابراین نظر، تعاقب شیوههای تولید، علیرغم آنچه رُخ میدهد، جبراً اجتنابناپذیر است. «چرخ عظیم تاریخ میگردد» و سوسیالیسم ناگزیر، بهمثابهٔ نتیجه تضادهای عینی، نیروهای تولید با مناسبات تولید فراخواهد رسید.
از این دیدگاه سوسیالیسم اجتنابناپذیر است، و برای رسیدن بهآن کافی است، منتظر عملکرد تضادها بنشینیم. اما چینیها در انتقاد خود از رویزیونیسم شوروی، این نظر را پیش کشیدهاند که عقبنشینی و فرونشینی همواره اجتنابناپذیر است. این نیز کمک کاملاً نوی بهغنای سوسیالیسم است. مارکس، بهمثابه فرزند سدهٔ نوزدهم و وارث عصر روشنگری قطعاً از اعتماد و خوشبختی نسبت به پیشرفت بشر ملهم بود، خوشبینیئی که با بحرانهای سدهٔ بیستم بهحقیقت نپیوست. چینیها میگویند حرکت تاریخ حرکت مارپیچی است. این استعاره هرچه هست این شایستگی را داراست که بازی پیچیدهٔ پیشرفتها و عقبنشینیها را که تاریخ تکامل هر قوم سرشار از آنهاست نشان میدهد.
مارکسیسم، این تئوری انقلابی مبارزه که مرادش صرفاً تحلیل روشنفکرانهٔ گذشته
شکل صفحه ۱۰۹
نیست، از ضرورتهای عمل اجتماعی پدید آمد. این تئوری از آن رو سدههای پیشین را مورد مطالعه قرار میدهد که با سلاحی بهتر برای مبارزه با زمان حال برگردد. در نقل قول زیر، انگلس اولویت عمل و اقتضای زمان حال را بهروشنی تشریح میکند:
«واقعیات تازه [مثلا شورش ۱۸۳۱ کارگران در شهر لیون و جنبش چارتیستها در انگلستان] بررسی تازهئی از کل تاریخ گذشته را ایجاب کرده است. پس دیده شد که کل تاریخ گذشته عبارت بود از مبارزهٔ طبقاتی؛ که این طبقات متخاصم جامعه همواره شیوه تولید و مبادله - در یک کلام، [محصول] اوضاع و احوال اقتصادی - عصر خود هستند؛ که ساخت اقتصادی جامعه همواره آن شالودهٔ راستین را فراهم میآورد که با آغاز از آن ما میتوانیم توضیح نهائی کل روبنای حقوقی و نهادهای سیاسی و نیز دریافتهای فلسفی و مذهبی هر دورهٔ تاریخی معین را تدوین کنیم.... حال دیگر ایدآلیسم از آخرین پناهگاهش، یعنی از فلسفهٔ تاریخ رانده شده بود؛ تاریخ دیگر از دیدگاهی ماتریالیستی مدون نگریسته میشد؛ روش تازهئی کشف شده بود که بر اساس آن آگاهی آدمیان از طریق زندگی واقعی آنان تبیین میشد، و نه برعکس یعنی زندگیشان بر اساس آگاهی آنان.
از آن پس، سوسیالیسم دیگر یک کشف تصادفی این یا آن مغز متفکر نبود، بلکه حاصل ضروری نبرد بین دو طبقهای که موجودیت تاریخی یافته بودند - پرولتاریا و بورژوازی - بود. وظیفهٔ آن دیگر این نبود که یک دستگاه اجتماعی کامل و ساخته و پرداخته بهوجود آورد بلکه وظیفه داشت که تعاقب حوادث را، که طبقات و آشتیناپذیریشان ضرورتاً از آنها نشئات گرفته بود، از نظر انکشاف تاریخی - اقتصادی بررسی کند، و در اوضاع و احوال اقتصادیئی که این چنین آفریده شده بودند، ابزار پایان بخشیدن بهاین نزاع را بیابد.»*
پس مارکسیسم فقط واژگون ساختن شیوهٔ برخورد فلسفی متداول که ما آموختهایم لا اراده تکرار کنیم، یعنی برگرداندن ایدهآلیسم کهن و برپا ایستاندن آن، نیست. بلکه بهمعنی واژگونی اساسی، شیوهٔ برخورد تاریخی متداول نیز هست. در مارکسیسم، این زمان حال است که برگذشته حکومت میکند، نه برعکس. و این جنبه از مسئله چنان بر شیوه عادی تفکر ما گران میاید که معمولاً همه، و «مورخین مارکسیست» بیش از دیگران از آن پرهیز دارند.
هانری لوفِور (Henry Lefèvre) در اثرش بهنام پایان تاریخ بر این واژگونی چنین تأکید میکند:
«مارکس شیوهٔ برخورد مورّخ را بهروشنی مشخص کرد. مورخ با زمان حال آغاز میکند و نمیتواند جز این کند: تجربهٔ عملی، دریافتهائی که در حال بسط یافتناند. شیوهٔ برخورد او شیوهئی است گذشتهنگر. او بهجای در نظر گرفتن یک کل مبهم از زمان حال بهگذشته حرکت میکند، و پس از آن بهواقعیت حال، که بدین سان تحلیل و تفهیم شده، باز میگردد. این اصل یا اسلوب متدولوژیک معمولاً بررسی عام دارد و وجود